جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۲۳۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

تا بدین جا و طی جلسه قبل خاستگاه بحث از نظر حاج شیخ بیان گردید. اینک با توجه به تعیین کننده بودن دیدگاه اشاعره در کلام نفسی و ام المسائل بودن آن بحث چگونگی صفات الهی از دیدگاه اشعری را از دانشنامه جهان اسلام به میزان ارتباط با مباحث عینا نقل می کنیم.

یکى‌ از سودمندترین‌ منابع‌ دربارة کلام‌ اشعری‌ کتابى‌ از ابن‌فورک‌ (د 406ق‌) شاگرد باواسطة اشعری‌ است‌، با عنوان‌ مجرد مقالات‌ الشیخ‌ ابى‌الحسن‌ الاشعری‌. این‌ اثر به‌ سبب‌ تفصیل‌ و استنادهای‌ آن‌ به‌ آثار از میان‌ رفتة اشعری‌ اعتبار منحصر به‌ فردی‌ دارد.

خداوند و صفات‌ او:

اشعری‌ کتاب‌ اللمع‌ را با استدلال‌ بر وجود ذات‌ الهى‌ آغاز مى‌کند. برهان‌ او مبتنى‌ بر نیازمندی‌ جهان‌ حادث‌ و متغیر به‌ آفریدگاری‌ مدبر است‌. بهترین‌ نمونه‌، تحول‌ آدمى‌ است‌ از نطفه‌ تا کمال‌ انسانى‌، که‌ اشعری‌ آن‌ را از قرآن‌ کریم‌ (واقعه‌/56/58 - 59) برگرفته‌ است‌. وی‌ مى‌گوید: همچنانکه‌ انسانها نمى‌توانند پدید آمدن‌ مصنوعات‌ عادی‌ را بدون‌ سازنده‌ای‌ بیرونى‌ تصور کنند، مجموعة منظم‌ هستى‌ نیز چه‌ در آفرینش‌ و چه‌ در تحولات‌ مدام‌ آن‌ باید به‌ صانعى‌ برخوردار از تدبیر نسبت‌ داده‌ شود. اشعری‌ سپس‌ این‌ فرض‌ را که‌ جزء نخستین‌ هر شى‌ء - مثلاً نطفه‌ در مورد انسان‌ - قدیم‌ و بى‌نیاز از صانع‌ باشد و تکامل‌ طبیعى‌ را خود سبب‌ گردد، رد مى‌کند، به‌ این‌ دلیل‌ که‌ تغیر وانتقال‌ ویژگى‌ حدوث‌ است‌ و نمى‌تواند در قدیم‌، از آن‌ رو که‌ قدیم‌ است‌، راه‌ یابد. این‌ استدلال‌ اشعری‌ در کلام‌ پیش‌ از او سابقه‌ داشته‌ است‌ و از آن‌ به‌ برهان‌ اتقان‌ صنع‌ تعبیر مى‌شود. به جز برهان‌ اتقان‌ صنع‌ که‌ مستقیماً مخلوق‌ بودن‌ جهان‌ را ثابت‌ مى‌کند، اشعری‌ برهان‌ دیگری‌ مى‌آورد که‌ نتیجة آن‌ اثبات‌ حادث‌ بودن‌ جهان‌ است‌. خلاصة این‌ برهان‌ که‌ شهرستانى‌ آن‌ را روایت‌ مى‌کند، این‌ است‌ که‌ اگر جواهر یعنى‌ ذرات‌ تشکیل‌ دهندة جهان‌ را قدیم‌ فرض‌ کنیم‌، ناگزیر باید فرایند اجتماع‌ و افتراق‌ آنها را که‌ جهان‌ مجموعه‌ای‌ از آنهاست‌، به‌ ذات‌ جواهر نسبت‌ دهیم‌، حال‌ آنکه‌ ذرات‌ نمى‌توانند بنا بر ذات‌ خویش‌ با هم‌ پیوند یابند یا جدا شوند، زیرا ذره‌ در ذات‌ خود مقتضى‌ هر دو حالت‌ است‌. بنابراین‌ جهان‌ ترکیب‌، مبدأی‌ غیر از وجود اجزاء آن‌ دارد.
اشعری‌ از نفى‌ حدوث‌ خداوند نتیجه‌ مى‌گیرد که‌ خدا به‌ هیچ‌ رو شبیه‌ به‌ مخلوقات‌ خویش‌ نیست‌، زیرا این‌ همانندی‌ هرچند منحصر به‌ جهتى‌ خاص‌ فرض‌ شود، به‌ این‌ معنى‌ است‌ که‌ ذات‌ او در آن‌ جهت‌ خاص‌ حادث‌ است‌. اگرچه‌ این‌ اصل‌ مورد اتفاق‌ همة فرقه‌هاست‌، تأکید اشعری‌ بر آن‌، مبنای‌ او در نفى‌ تشبیه‌ بوده‌ است‌. استدلال‌ اشعری‌ بر واحد بودن‌ خدا مانند برهان‌ اثبات‌ وجود او مبتنى‌ بر اندیشة نظام‌ است‌. از دو صانع‌ یا بیشتر فعل‌ استوار و نظم‌آفرین‌ برنمى‌آید، زیرا در تدبیر جهان‌ دو اراده‌ نمى‌تواند در کار باشد و ناگزیر یکى‌ از دو خواست‌ باید غالب‌ آید واین‌ مستلزم‌ عجز دیگری‌ و نفى‌ خدا بودن‌ اوست‌. این‌ برهان‌ که‌ به‌ «تمانع‌» شهرت‌ دارد، در کلام‌ معتزله‌ نیز سابقه‌ داشته‌ است‌.

اشعری‌ در اللمع‌ به‌ اثبات‌ 7 صفت‌ ذاتى‌ خداوند که‌ مفاهیم‌ صفات‌ دیگر به‌ آنها باز مى‌گردد، پرداخته‌ است‌ : عالم‌، قادر، حى‌، مرید، متکلم‌، سمیع‌ و بصیر. خداوند عالم‌ است‌، زیرا دانا بودن‌ شرط درستى‌ و استواری‌ فعل‌ است‌ و همچنانکه‌ آفریدن‌ نقش‌ زیبا یا ساختن‌ چیزی‌ به‌ دانایى‌ نیاز دارد، آفریدگار جهان‌ باید عالم‌ باشد. نیز چنین‌ فعلى‌ نمى‌تواند از کسى‌ که‌ قادر و حى‌ (زنده‌) نیست‌، پدید آید، چه‌، اگر این‌ دو صفت‌ شرط نباشد، باید بتوان‌ پذیرفت‌ که‌ آنچه‌ مردمان‌ مى‌کنند، ممکن‌ است‌ در حالى‌ که‌ ناتوان‌ یا مرده‌اند، ازایشان‌ سر زند واین‌ محال‌ است‌. اشعری‌ 4 صفت‌ دیگر را لازمة صفت‌ حى‌ مى‌داند، ازآن‌ رو که‌ اگر هر یک‌ از آنها نفى‌ شود، ذات‌ به‌ ضد آن‌ صفت‌ موصوف‌ خواهد بود و این‌ در مورد ذات‌ حى‌ که‌ این‌ صفات‌ در شأن‌ و سزاوار اوست‌، وجود آفتى‌ را که‌ مانع‌ صفت‌ شده‌ است‌، لازم‌ مى‌آورد، مثلاً نفى‌ صفت‌ مرید از خداوند به‌ این‌ معنى‌ است‌ که‌ ذات‌ او موصوف‌ به‌ یکى‌ از موانع‌ اراده‌ نظیر سهو باشد و همة اینها از ویژگیهای‌ حدوث‌ است‌. وی‌ همین‌ استدلال‌ را در مورد دو صفت‌ عالم‌ و قادر نیز به‌ کار مى‌برد. اشعری‌ در تقسیم‌ صفات‌ به‌ دو گروه‌، دلیل‌ صفاتى‌ چون‌ حیات‌ و علم‌ و قدرت‌ را افعال‌ الهى‌ مى‌داند. گروه‌ دوم‌ را صفاتى‌ مانند سمع‌ و بصر و کلام‌ و بقا تشکیل‌ مى‌دهند که‌ به‌ طریق‌ نفى‌ نقص‌ از ذات‌ الهى‌ اثبات‌ پذیرند. جدا از این‌ گروه‌ بندی‌، وی‌ تقسیم‌ مشهور صفات‌ را به‌ ذات‌ و فعل‌ مى‌پذیرد.ابن‌فورک‌ تفصیلى‌ از اقوال‌ او را دربارة ادله‌ و معانى‌ یکایک‌ صفات‌ آورده‌ است‌.

در مورد صفاتى‌ که‌ عقل‌ به‌ آنها گواهى‌ نمى‌دهد، اما ذکرشان‌ در کتاب‌ خدا یا خبر متواتر آمده‌ است‌ (صفات‌ خبریه‌)، مانند داشتن‌ وجه‌ (چهره‌) و ید (دست‌)، عقیدة اشعری‌ این‌ است‌ که‌ چنین‌ صفاتى‌ را باید تصدیق‌ کرد، اما به‌ معنایى‌ که‌ مناسب‌ ذات‌ اقدس‌ او باشد. این‌ الفاظ اگر در مورد آدمیان‌ بر اعضا و جوارح‌ دلالت‌ دارند، برای‌ ذات‌ باری‌ نعت‌ و صفتند. سخن‌ اشعری‌ گویای‌ دو جنبه‌ای‌ است‌ که‌ عقیدة او را در موضعى‌ میان‌ معتزله‌ و حشویه‌ نشان‌ مى‌دهد. اعتقاد او به‌ صفت‌ بودن‌ این‌ معانى‌، نفى‌ دیدگاه‌ معتزله‌ است‌ که‌ با تأویل‌ آنها به‌ معانى‌ دیگری‌، مثلاً تأویل‌ «ید» به‌ قدرت‌ یا نعمت‌، آنها را در واقع‌ از معانى‌ خاصشان‌ تهى‌ ساخته‌اند. از سوی‌ دیگر وی‌ معانى‌ ظاهری‌ این‌ الفاظ را هم‌ به‌ نحوی‌ که‌ بر جسمانى‌ بودن‌ و انسان‌وار بودن‌ خداوند دلالت‌ کنند، نمى‌پذیرد و این‌ از وجوه‌ تمایز او از برخى‌ حنبلیان‌ است‌. به‌ نظر وی‌ این‌ فرض‌ محال‌ نیست‌ که‌ خداوند صفات‌ دیگری‌ از این‌ دست‌ چون‌ «جسم‌» یا «متحرک‌» به‌ خویش‌ نسبت‌ دهد، اما نه‌ به‌ معنای‌ ظاهریشان‌. اشعری‌ در مورد صفات‌ خبریه‌ای‌ مانند استواء بر عرش‌ نیز که‌ آنها را صفات‌ فعل‌ خدا به‌ شمار مى‌آورد، به‌ بیان‌ ابن‌ فورک‌  بر این‌ عقیده‌ است‌ که‌ «اطلاق‌ این‌ الفاظ جز به‌ سمع‌ و معانى‌ آنها جز به‌ عقل‌ ثابت‌ نمى‌گردد». بااینهمه‌، وی‌ از هرگونه‌ کوششى‌ برای‌ کشف‌ معانى‌ این‌ صفات‌ پرهیز مى‌کند و به‌ عقیدة اهل‌ سنت‌ و جماعت‌ گردن‌ مى‌نهد که‌ آنها را بدون‌ بحث‌ از کیفیتشان‌ (بِلاکَیف‌) تصدیق‌ مى‌کرده‌اند. اما قید مناسبت‌ با ذات‌ الهى‌ و دور بودن‌ معانى‌ این‌ الفاظ از شائبة حدوث‌ و ترکیب‌ در سخن‌ اشعری‌ به‌ معنى‌ نوعى‌ فرا رفتن‌ از ظاهر است‌. بنابراین‌ مى‌توان‌ موضع‌ او را در این‌ خصوص‌، حدی‌ میان‌ تشبیه‌ و تنزیه‌، یا توقف‌ و تأویل‌ تلقى‌ کرد. بدینگونه‌ قاعدة سنتى‌ «بلاکیف‌» در اندیشة وی‌ بیش‌ از آنکه‌ به‌ معنى‌ تسلیم‌ به‌ ظاهر نص‌ باشد، بیانگر ناتوانى‌ عقل‌ در فهم‌ معانى‌ صفات‌ است‌

از مسائلى‌ که‌ در باب‌ صفات‌ الهى‌ میان‌ گروههای‌ کلامى‌ محل‌ گفت‌وگو بوده‌ است‌، حدود جواز بندگان‌ در اطلاق‌ صفت‌ به‌ خداوند، و به‌ بیان‌ دیگر راه‌ معرفت‌ به‌ صفات‌ است‌. اصحاب‌ حدیث‌ و اهل‌ سنت‌ و جماعت‌، اطلاق‌ هر صفتى‌ را که‌ عقل‌ مناسب‌ با ذات‌ الهى‌ تشخیص‌ دهد، به‌ او روا نمى‌شمردند و حق‌ سخن‌ گفتن‌ از صفات‌ و تعیین‌ آنها را به‌ کتاب‌ خدا و سنت‌ وامى‌گذاردند. از این‌ عقیده‌ - با همة اختلافهایى‌ که‌ در جزئیات‌ آن‌ وجود دارد - به‌ «توقیفى‌» شمردن‌ اسماء و صفات‌ الهى‌ تعبیر شده‌ است‌. اشعری‌ نیز با آنکه‌ در اثبات‌ برخى‌ صفات‌ به‌ دلیل‌ عقلى‌ متوسل‌ مى‌شود، به‌ ضابطة توقیف‌ پای‌بند است‌. از دیدگاه‌ او صفت‌ شمردن‌ الفاظ مترادف‌ با هریک‌ از صفات‌ نیز مشروط به‌ توقیف‌ است‌. اشعری‌ اجماع‌ امت‌ را نوعى‌ توقیف‌ مى‌داند، چنانکه‌ صفت‌ «قدیم‌» را که‌ فقط مترادف‌ آن‌ (ازلى‌) در کتاب‌ و سنت‌ آمده‌ است‌، از باب‌ اجماع‌ امت‌ مى‌پذیرد. رأی‌ اشعری‌ در باب‌ توقیف‌، مناسب‌ با دیدگاه‌ کلى‌ او دربارة زبان‌ است‌. وی‌ از محدودیت‌ عرفى‌ انسانها در کاربرد عام‌ واژگان‌ نیز به‌ «توقیف‌» تعبیر مى‌کرده‌ است‌، به‌ این‌ معنى‌ که‌ اهل‌ زبان‌ هر واژه‌ را برای‌ دلالت‌ بر قلمرو معنای‌ ویژه‌ای‌ وضع‌ کرده‌اند که‌ به‌ جهان‌ شناختة آنها وابسته‌ است‌ و از واژه‌ نمى‌توان‌ معنایى‌ بیرون‌ از آن‌ قلمرو اراده‌ کرد. بنابراین‌ سخن‌ گفتن‌ انسانها دربارة ذات‌ الهى‌ نباید بیرون‌ از تعابیری‌ باشد که‌ او دربارة خویش‌ به‌ کار برده‌ است‌. این‌ گزارش‌ ابن‌فورک‌ از عقیدة اشعری‌ که‌ «میان‌ اسماء و صفات‌ خدا و مخلوقات‌، در اساس‌ِ وضع‌ تمایز وجود دارد»، باید به‌ این‌ معنى‌ تفسیر شود

بحث‌ در اینکه‌ صفات‌ خداوند نسبت‌ به‌ ذات‌ او از چگونه‌ ثبوتى‌ برخوردارند، از بحث‌انگیزترین‌ و پیچیده‌ترین‌ مباحث‌ کلامى‌ به‌ شمار مى‌آید. نظر اشعری‌ در این‌ باره‌، حاصل‌ تبیین‌ عقلى‌ اوست‌ از عقیدة اصحاب‌ حدیث‌ که‌ برای‌ هر یک‌ از صفاتى‌ که‌ خداوند در کتاب‌ الهى‌ به‌ آنها موصوف‌ شده‌ است‌، واقعیتى‌ در ذات‌ او قائل‌ بودند. همچنانکه‌ شهرستانى‌ عنوان‌ کلى‌ «صفاتیه‌» را بر مکتب‌ اشعری‌ صادق‌ دانسته‌ است‌ ، وی‌ به‌ اثبات‌ صفات‌ قدیم‌ و ازلى‌ و قائم‌ به‌ ذات‌ خداوند شهرت‌ دارد. با اینهمه‌، مطالعة تفصیلى‌ آراء و ملاحظات‌ وی‌ در این‌ زمینه‌، طرح‌ دقیق‌تری‌ از موضع‌ او به‌ دست‌ مى‌دهد. این‌ بررسى‌ همچنین‌ معلوم‌ مى‌کند که‌ وی‌ کوشیده‌ است‌ با حفظ نگرش‌ کلى‌ اصحاب‌ حدیث‌، راهى‌ در تحلیل‌ موضوع‌ باز کند که‌ از توالى‌ فاسد دو گرایش‌ مطلق‌ برکنار بماند: یکى‌ تصدیق‌ به‌ حقیقت‌ عینى‌ صفت‌ به‌ گونه‌ای‌ که‌ مستلزم‌ تعدد ذات‌ قدیم‌ باشد؛ و دیگر تجرید ذات‌ خدا از هر گونه‌ صفت‌، به‌ دلیل‌ تأکید بر وحدت‌ و بساطت‌ آن‌. در تاریخ‌ مجادلات‌ کلامى‌، گرایش‌ نخست‌ موضوع‌ انتقاد بر اصحاب‌ حدیث‌ بوده‌، و گرایش‌ دوم‌ به‌ معتزله‌ نسبت‌ داده‌ شده‌ است‌

اشعری‌ بحث‌ خود را در این‌ باره‌، از نقطة جدایى‌ دو گرایش‌ آغاز مى‌کند. تصدیق‌ به‌ صفات‌ الهى‌، آنگونه‌ که‌ در قالب‌ صفت‌ مشتق‌ بیان‌ مى‌شود (مانند «عالِم‌»)، و به‌ همین‌ صورت‌ در قرآن‌ به‌ خداوند نسبت‌ داده‌ شده‌ است‌، مورد اتفاق‌ همة گروهها است‌. محل‌ نزاع‌، ثبوت‌ حالت‌ اسمى‌ صفت‌ است‌ (مانند «علم‌»)، که‌ مأخذ اشتقاق‌ صفت‌ محسوب‌ مى‌شود. اشعری‌ از میان‌ صفات‌، علم‌ الهى‌ را به‌ عنوان‌ نمونه‌ مورد بحث‌ قرار مى‌دهد و نخست‌ به‌ رد یکى‌ از دلایلى‌ مى‌پردازد که‌ منکران‌ صفت‌ِ به‌ معنى‌ اسمى‌ آورده‌اند. حاصل‌ سخن‌ او این‌ است‌ که‌ بر خلاف‌ ادعای‌ منکران‌، اگر بگوییم‌ که‌ خدا «علم‌» دارد، نه‌ لازم‌ مى‌آید که‌ علم‌ غیر از ذات‌ او باشد و نه‌ به‌ معنى‌ حادث‌ بودن‌ آن‌ خواهد بود. اشعری‌ بر این‌ عقیده‌اش‌ که‌ عالم‌ بودن‌ خداوند به‌ علم‌ اوست‌ (اہن‌ الله‌ عالم‌ٌ بعلم‌½)، چنین‌ استدلال‌ مى‌کند که‌ اگر فرض‌ کنیم‌ برای‌ ذات‌ او علم‌ ثابت‌ نشود، عالم‌ بودن‌ او از دو حال‌ بیرون‌ نیست‌: یا او به‌ واسطة خود ذات‌، و نه‌ به‌ علمى‌ که‌ دارد، عالم‌ است‌ یا آنکه‌ با علمى‌ عالم‌ است‌ که‌ لاجرم‌ غیر اوست‌. در بطلان‌ فرض‌ دوم‌ بحثى‌ نیست‌ و فرض‌ نخست‌ را نیز نمى‌توان‌ پذیرفت‌، زیرا مستلزم‌ آن‌ است‌ که‌ ذات‌ او همان‌ علم‌ باشد. اشعری‌ به‌ صراحت‌ محال‌ مى‌داند که‌ علم‌ء عالم‌ باشد یا عالم‌ علم‌، و به‌ طور عام‌ از تمایز میان‌ ذات‌ خدا و صفات‌ او سخن‌ مى‌گوید. حقیقت‌ علم‌ از دیدگاه‌ اشعری‌ عبارت‌ است‌ از «آنچه‌ عالم‌ به‌ واسطة آن‌ معلوم‌ را در مى‌یابد». این‌ تعریف‌ که‌ اشعری‌ در معنى‌ عام‌ علم‌ مى‌آورد، حاکى‌ از مبنای‌ اوست‌ دربارة تمایز علم‌ از عالم‌ و در نتیجه‌ صفت‌ از موصوف‌. عالم‌ بودن‌ عالم‌ به‌ جهت‌ معنایى‌ اسمى‌ است‌ که‌ در او وجود دارد و همان‌ مبدأ اشتقاق‌ صفت‌ است‌ هم‌ در مفهوم‌ و هم‌ در لفظ. به‌ عقیدة اشعری‌ چنین‌ حکمى‌ عام‌ است‌ و بنابراین‌ بر ذات‌ الهى‌ نیز صدق‌ مى‌کند. این‌ نکته‌ گرایش‌ او را به‌ اصالت‌ زبان‌ و دلالت‌ عرفى‌ نشان‌ مى‌دهد. بنابر این‌ تمامى‌ صفات‌ ذاتى‌ خداوند مانند حیات‌، قدرت‌، سمع‌ و بصر و جز آنها، از ثبوتى‌ برخوردارند. شهرستانى‌ برهان‌ دیگری‌ را به‌ اشعری‌ نسبت‌ مى‌دهد، مبتنى‌ بر این‌ حکم‌ که‌ اگر میان‌ صفت‌ و موصوف‌ یعنى‌ ذات‌ خداوند وحدت‌ تمام‌ باشد، بدین‌ معناست‌ که‌ صفات‌ متعدد او نیز با هم‌ یکى‌ باشند. اما در اختلاف‌ مفهومى‌ صفات‌، چون‌ دو صفت‌ عالم‌ و قادر شکى‌ نیست‌. مرجع‌ این‌ اختلاف‌ را نمى‌توان‌ بیرون‌ از این‌ 3 امر فرض‌ نمود: لفظ، حال‌ - چنانکه‌ برخى‌ معتزله‌ قائلند - و صفت‌. اختلاف‌ مفهومى‌ نمى‌تواند به‌ صرف‌ لفظ باز گردد. حال‌ نیز از دید اشعری‌ محال‌ است‌. نتیجه‌ اینکه‌ هریک‌ از آن‌ اوصاف‌ را باید به‌ معنایى‌ قائم‌ به‌ ذات‌ خدا راجع‌ دانست‌. ابن‌فورک‌ مى‌گوید که‌ وی‌ اطلاق‌ شى‌ء و موجود و قدیم‌ را بر صفات‌ جایز مى‌شمرد.

پیش‌تر این‌ گفته‌ از اشعری‌ نقل‌ شد که‌ تصدیق‌ به‌ وجود صفتى‌ چون‌ علم‌ در ذات‌ خداوند بدین‌ معنى‌ نیست‌ که‌ آن‌ صفت‌ غیر از ذات‌ او باشد. این‌ سخن‌ نشانة توجه‌ اوست‌ به‌ اشکال‌ تفسیری‌ که‌ صفات‌ را، بدون‌ قیدی‌، زائد بر ذات‌ معرفى‌ کند و دوگانگى‌ آنها را بپذیرد. تهمت‌ اعتقاد به‌ بیش‌ از یک‌ خدا که‌ معتزله‌ بر صفاتیه‌ مى‌نهادند، ناشى‌ از چنین‌ تفسیری‌ بوده‌ است‌. بنابراین‌ وی‌ ضمن‌ آنکه‌ صفات‌ را ازلى‌ و قائم‌ به‌ ذات‌ الهى‌ دانسته‌، در مورد آنها اطلاق‌ هیچ‌ یک‌ از دو تعبیر «عین‌ ذات‌» و «غیر ذات‌» را روا نشمرده‌ است‌. ابن‌فورک‌ نیز مى‌گوید که‌ از دیدگاه‌ وی‌ صفت‌ را نه‌ مى‌توان‌ خود ذات‌ دانست‌، نه‌ جز آن‌. از همین‌ رو نظر اشعری‌ در مورد نسبت‌ میان‌ خود صفات‌ نیز با احتیاط همراه‌ بود، چنانکه‌ در عین‌ اعتقاد به‌ واقعیت‌ صفات‌، از گفتن‌ اینکه‌ آنها متحدند یا مختلف‌ از یکدیگرند، پرهیز داشت‌. حکم‌ اشعری‌ به‌ اینکه‌ صفت‌ نه‌ خود ذات‌ است‌ و نه‌ غیر آن‌، پیشینه‌ای‌ در عقاید کلامى‌ داشته‌ است‌، به‌ ویژه‌ در آراء ابن‌ کلاب‌ (زنده‌ در 240ق‌) که‌ اشعری‌ در مقالات‌ الاسلامیین‌ تعبیرهایى‌ از همین‌ حکم‌ را بدو و پیروانش‌ نسبت‌ مى‌دهد. اما اگرچه‌ برای‌ این‌ حکم‌ متناقض‌ نما که‌ صفت‌ خدا در عین‌ پیوستگى‌ به‌ ذات‌، از ذات‌ متمایز است‌، تبیینى‌ عقلى‌ ارائه‌ نشده‌ است‌، از دید پیروان‌ اشعری‌ این‌ حکم‌ بیش‌ از آنچه‌ معتزله‌ دربارة صفات‌ گفته‌اند، با مفهوم‌ عرفى‌ صفت‌ و موصوف‌ سازگار است‌، زیرا در عالم‌ محسوس‌ نیز مى‌توان‌ از این‌ نسبت‌ دوگانه‌ میان‌ صفت‌ و موصوف‌ سخن‌ گفت‌. مجمل‌ بودن‌ رأی‌ اشعری‌ در این‌باره‌، موجب‌ تبیینهای‌ متفاوتى‌ از سوی‌ پیروان‌ او شده‌ است‌ که‌ برخى‌ از آنها مبتنى‌ بر صورتى‌ از نظریة «احوال‌» (ه م‌) ابوهاشم‌ جبایى‌ معتزلى‌ است‌، نظریه‌ای‌ که‌ شاید بتوان‌ در آن‌ مناسبتى‌ با دیدگاه‌ اشعری‌ تشخیص‌ داد.

به‌ گفتة ابن‌ فورک‌، اشعری‌ بر خلاف‌ برخى‌ متکلمان‌ در مورد صفات‌ ذات‌ الهى‌، میان‌ اسم‌ و صفت‌ فرقى‌ نمى‌نهاد و برای‌ موصوف‌ دو گونه‌ صفت‌ قائل‌ بود: یکى‌ آنچه‌ از موصوف‌ جدا نیست‌، و دیگر آنچه‌ از موصوف‌ جداست‌ و قائم‌ به‌ کسى‌ است‌ که‌ از آن‌ صفت‌ سخن‌ مى‌گوید. بنابراین‌ هر وصفى‌ اگرچه‌ دربارة خداوند باشد، به‌ نظر او هر دو وجه‌ را داراست‌. وی‌ ارتباط اسم‌ و مسمى‌ را ارتباطى‌ ذاتى‌ و مستقیم‌ مى‌شمرد و بر آن‌ بود که‌ صفات‌ دلالتهای‌ جداگانه‌ای‌ دارند که‌ مدلول‌ هر یک‌ از آنها معنایى‌ است‌ متمایز در ذات‌ الهى‌. در مقابل‌ این‌ دیدگاه‌، گرایش‌ کلى‌ معتزلیان‌ که‌ مى‌کوشیدند دلالت‌ صفات‌ را به‌ یک‌ مدلول‌ عینى‌ واحد یعنى‌ ذات‌ او باز گردانند، اقتضا مى‌کرد که‌ اسم‌ را غیر از مسمى‌، و در واقع‌ عین‌ تسمیه‌ به‌ شمار آورند، یعنى‌ تابع‌ اندیشه‌ و زبان‌ کسى‌ که‌ دربارة شى‌ء سخن‌ مى‌گوید. اشعری‌ بر ازلى‌ بودن‌ صفات‌ ذات‌ چنین‌ استدلال‌ مى‌کند که‌ اگر هریک‌ از این‌ صفات‌ ازلى‌ نباشد، ذات‌ قدیم‌ ازلى‌ به‌ سلب‌ صفت‌ یعنى‌ ضد آن‌ موصوف‌ خواهد بود و این‌ به‌ معنى‌ ازلى‌ بودن‌ ضد است‌. در این‌ صورت‌ آن‌ ضد نمى‌تواند با وصف‌ ازلى‌ بودن‌ از میان‌ برود و صفت‌ جای‌ آن‌ را بگیرد، زیرا آنچه‌ قدیم‌ و ازلى‌ است‌، فناپذیر نیست‌. این‌ برهان‌ تعبیر دیگری‌ است‌ از این‌ اصل‌ که‌ ازلى‌ نبودن‌ صفات‌ ذات‌ مستلزم‌ راه‌ داشتن‌ حدوث‌ به‌ ذات‌ قدیم‌ باری‌ است‌. اشعری‌ هرگونه‌ نو شدن‌ (تجدد) را در ذات‌ الهى‌ محال‌ مى‌داند. این‌ حکم‌ نتیجه‌ مى‌دهد که‌ صفاتى‌ چون‌ علم‌ و اراده‌ با همة شمولى‌ که‌ نسبت‌ به‌ پدیده‌های‌ متغیر و زمانمند دارند، خود نمى‌توانند با این‌ دو ویژگى‌ همراه‌ باشند. بدین‌ سان‌ صفت‌ در حقیقت‌ خویش‌، واحد است‌ و تعلق‌ آن‌ به‌ امور متکثر، تعلقى‌ است‌ واحد و ازلى‌. علم‌ و ارادة الهى‌ هر پدیده‌ای‌ را با قید زمانى‌ خاص‌ آن‌ فرا مى‌گیرد، اما خود علم‌ و اراده‌ از این‌ قید منزه‌ است‌.
با تمایزی‌ که‌ اشعری‌ میان‌ صفات‌ ذات‌ و صفات‌ فعل‌ مانند خلق‌ و رزق‌ و عدل‌ قائل‌ است‌، صفات‌ فعل‌ از دیدگاه‌ او نمى‌توانند قدیم‌ باشند. بر این‌ مبنا چون‌ آفرینش‌ حادث‌ و غیر ازلى‌ است‌، اگر خداوند در کلام‌ ازلى‌، خود را خالق‌ خوانده‌ است‌، جز به‌ اعتبار آفرینش‌ آیندة او نبوده‌ است‌.

  • حسن جمشیدی

إذا عرفت ذلک فاعلم: أن الظاهر ـ کما یستفاد من تتبع کلمات الباحثین عن المسألة فی بدو الأمر ـ أن النزاع فی هذه المسألة نشأ من النزاع فی الکلام النفسی؛ حیث استدل الأشاعرة بأنّ الأمر الامتحانی و نظائره مدلولها الطلب دون الارادة، فیعلم أن ما عدا الارادة و الکراهة فی الأمر و النهی معقول.

مرحوم حاج شیخ بعد از بررسی نظرات کسانی که در این رابطه فحص کرده و تحقیقاتی داشته اند در آغاز بررسی مساله چنین فهمیده می شود که نزاع در طلب و اراده ناشی از مساله دیگری و از جای دیگری است. در آن جا باید دعوا را حل و فصل کرد. ریشه نزاع در کلام نفسی است.

دقت شود که این نظر حاج شیخ فارغ از این است که اصلا بحث اصولی یا عقلی یا لغوی است. به نظر می رسد با تحلیل اصل نزاع می خواهد جنس بحث را مشخص کند که چیست؟ اگر محل نزاع کلام نفسی باشد پس جنس نزاع هم روشن خواهد شد که عقلی و کلامی است.

حاج شیخ می گوید: ریشه نزاع در مساله طلب و اراده بر می گردد به نزاعی که آقایان علما در مساله کلام نفسی دارند. باید محل نزاع اصلی مورد توجه قرار بگیرد.

ما با چند نوع امر مواجه هستیم:

1- امرهایی که دلالت بر طلب می کند. مانند اقم الصلات. آمنوا بالله. اقرأ . در این موارد امر دال بر اشاء است.

2- امرهایی که دلالت بر انشا ندارد. مثل امرهایی که برای امتحان است. می خواهد ببیند طرف حرف گوش کن هست یانه؟ مساله شناخت خود فرد است نه اتیان امر و ایجاد آن. اطاعت پذیر هست یا نه. این لباس را بدوز! دوختن لباس مهم نیست مخارتش در دوختن مورد نظر است. بشین پشت ماشین و رانندگی کن. اطاعت و ایجاد امر مهم نیست. مهم این است که فرد رانندگی بلد است یا نه. البته معرفت ما به رانندگی بعد از اتیان محقق می شود. ولی مطلوب ذاتی ما انشای امر نیست.

3- گاه امر نه برای انشا و نه برای امتحان است اصلا به تعبیر رایج برای دور کردن فرد از صحنه و ماجرا است. در کجالس لهو و لعب اغلب به کم سن ترها پول می دهند برو بستنی بخر! برو شکلات و پفک بخر! دور کردن اینها از صحنه مهم ایت نه صرف ایجاد معنای امر و انشا. بیشتر در صحنه های هولناک بعضی را به بهانه هایی دور می کنند. برو به فلانی این پیغام را بده. نه "برو" انشایی است و نه "بده".   

اشاعره مدعی هستند که در امرهای امتحانی و دیگر امرهایی که در آنها قصد انشا نیست مدلول این امرها طلب است و اراده نیست. پس بنابراین غیر از اراده و کراهت در امر و نهی چیزهای دیگری هم ممکن است باشد و معقول هم باشد. پس این که در مدلول امر صرفا اراده وجود دارد این ادعا را اشاعره قبول ندارند.

و السرّ فی دعواهم ذلک و الالتزام بالکلام النفسی تصحیح متکلّمیّته تعالى[1] ـ فى قبال سائر الصفات مع التحفظ على قدم الکلام؛ إذ الالتزام بقدم الکلام اللفظی ـ مع کونه مؤلفا من أجزاء متدرجة متقضّیة متصرّمة فی الوجود ـ غیر معقول، و من هنا تعرف أن الالتزام بمغایرة الطلب و الإرادة، أو الالتزام بأنّ مدلول الصیغة غیر الإرادة ـ إذا لم یلزم منه ثبوت صفة اخرى فی النفس ـ غیر ضائر.

راز دعوای دیرباز اشاعره و معتزله و پای بندی و انکار کلام نفسی در تبیین درست و تلقی صحیح متکلم بودن خداوند متعال است. در کنار و همراه متکلم بودن خداوند صفات دیگری هم برای خداوند برشمرده اند. نهایت بحث در این بوده که متکلم بودن خداوند در صورتی با دیگر صفات الهی سازگار است که  کلام خداوند کلام نفسی باشد نه کلام لفظی. مبتنی بر قدیم بودن متکلمی خداوند است. اگر مراد از متکلم بودن صدور کلام لفظی باشد چنین کلامی با حیث مادی بودنش و ترکیب از اجزا و شرایط و مراحلی که باید طی شود تا مخاطب بشنود این صدا از کجا و چگونه ناشی می شود و حنجره چگونه تولید صدا می کند و چگونه صدا به حروف بدل می شود و نقش ذهن و زبان و... چنین چیزی که مثلا برای انسان اتفاق می افتد نسبت به خداوند غیر معقول است. نمی شود گفت خداوند متکلم لفظی است و به آن حیث قدیمی بودن داد. قدیمی بود با نفسی بودن می سازد و حادث بودن با کلام لفظی.

و از همین جا التزام به کلام نفسی نه کلام لفظی می شود فهمید که بین طلب و اراده تغایر است. لازمه پذیرش کلام نفسی تغایر بین طلب و اراده است. بلکه فهمیده می شود که مدلول صیغه امر غیر اراده است. پذیرش چنین چیزی به جایی ضرر نمی زند و اشکالی ایجاد نمی کند.

بن مایه دعوای اشاعره و معتزله

پیامبر اکرم(ص) عمده و اساسی ترین معجزه اش قرآن کریم است. قرآن هم کتاب الهی است و هم کلام الهی است. از آن جهت که کتاب الهی است باید آن را خواند. و از آن جهت که کتاب الهی است باید آن را شنید. به تفصیل در بحث تفسیر کلام و کتاب الهی سخن گفته ایم. که کتاب الهی را هم می شود تلاوت کرد و هم قرائت. بین قرائت قرآن و تلاوت آن فرق است. و کلام الهی را باید شنید. باید به کلام الهی گوش جان سپرد. اصلا علم کلام هم از همین کلام الهی شکل گرفته است. موضوع علم کلام سخن خداوند است. وحی چگونه اتفاق می افتد. این که در آیاتی از قرآن خداوند با انبیا سخن گفته است و این که خود قرآن محصول گفتگوی خداوئند با نبی اکرم است این کلام چگونه بوده است. صفت متکلم از قرآن و نیز تکلم خداوند با انبیا ناشی شده است.

پس خداوند متکلم است. با توجه به این که خداوند دو نوع صفت دارد:

1- صفت ذات

نسبت به صفت ذات گفته اند:

2- صفت فعل

تکلم خداوند ناشی از کدام یک از این دو صفت می باشد.

تبیین صفت ذات و صفت فعل:

برای صفات ذات و فعل تعریفهای زیادی شده است اما اگر بخواهیم به زبان ساده بیان کنیم:

صفات ذات یعنی صفات و ویژگی هایی که فقط بیانگر ذات خود او است. این بهتر فهمیده می شود اگر صفات فعل را در برابرش قرار دهیم. صفات فعل یعنی صفاتی که بیانگر رابطه خداوند با مجودات است. در صفات ذات فقط در باره خداوئند سخن می گوییم. اگر خداوند عالم است چه چیزی باشد و چه نباشد او عالم است. اگر خداوند خالق است چه چیزی بیافریند و چه نیافریند او عالم است. او ثادر است یعنی توانایی بر آپفرینش دارد. توانایی به هر اقدام و فعلی را دارد. مهم نیست که قدرتش را اعمال کند یا اعمال نکند. تمام صفات این گونه است اگر خود صفت و رابطه آنها با خود خداوند لحاظ شود این صفات ذاتی است.

ان الله بکل شیء علیم.(عنکبوت، 62)

ان الله بکل شیء قدیر(

ان الله خالق کل شیء

اگر رابطه موجودات با خداوند  لحاظ شود. آفرینش موجودات و روزی دادن موجودات و... اینها صفات فعل است. چون رابطه ذات خداوند با ماهیات است. رابطه ذات خداوند با موجودات عالم است.

انفقوا مما رزقکم الله...(یس، آیه 47)

این چیزهایی که دست شما هست. این ها را شما فکر می کنید که حاصل دسترنج خودتان است. این بهره ای است که خداوند به شماها داده است.

نحن قسمنا بینهم معیشتهم »(زخرف، آیه 32)

اگر می بینید که هر کس رزق و روزیی دارد این رزق و روزی از جانب خداوند است. بعضی فکر می کنند صلاحیت خودشان است یا چون شایسته و برگزیده شده اند برخوردارند و یا مورد بی توجهی خداوند قرار گرفته اند. خیر؛ بهره هرکس را خداوند معین فرموده است.   

و الله فضل بعضکم علی بعض رزقا(نحل، آیه 71)  

این  که می بینید یکی  نان و  ماست می خورد و یکی نان و آب  با ماست(دوغ) می خورد و دیگری شیشلیک می خورد و دوغ هم در کنارش دارد این بهره ای است که خداوند برای هر یک مشخص فرموده و بعضی را بر بعضی برتری بخشیده است.  از حضرت امیر(ع) پرسیدند اگر فردی را در خانه ای حبس کنند و تمامی در و پنجره را بر او  ببندند روزی او چگونه به وی خواهد رسید. حضرت فرمود از جایی که مرگ او برسد.(نهج البلاغه، حکمت 356) یعنی روزی او مرگش خواهد بود.

هُوَ الَّذی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ ذَلُولاً فَامْشُوا فی‏ مَناکِبِها وَ کُلُوا مِنْ رِزْقِهِ وَ إِلَیْهِ النشور(ملک، آیه 15)

این که می بینید یکی پراید سوار است و یکی پرادو؛ خداوند قدرت دارد که همان کس که پراید داده پراید ندهد یا به جای پراید پرادو بدهد.

فلان خانواده پنج دختر دارد. خداوند می تواند به اینها بچه ندهد. یا پنچ پسر بدهد. یا سه پسر و دو دختر و... خداوند قادر بر این امور است. خداوند توان غیر این را هم داشته است.

به اینها صفات فعل می گوییم چون فعل خداوند نسبت به اینها تحقق یافته است. خالق بودن و رازق بودن خداوند نسبت به اینها ثبوت یافته است.

حدوث قدم نسبت به ذات و فعل

با توجه به تبیین که از صفات ذات و فعل کردیم تقریبا زمینه را برای قدیم و حدوث فراهم تر ساختیم. اگر صفت ذات بیانگر و توصیفگر خود خداوند است و دیگر به چیزی کاری ندارد این نوع از صفات قدیم خواهند بود. ازلی خواهند بود. اکا صفاتی که بیانگر رابطه خداوند و موجودات است روشن است که این صفات از آن جهت که با خداوند در ارتباط است قدیم است ولی از آن جهت که به حیث موجودات ارتباط پیدا می کند حادث خواهد بود.

این که گفته شده است صفات فعل به صفت قدرت برمی گردد تعبیر نارسایی است. خداوند عالم است. همان گونه که رازق است و همان گونه که قادر است و همان گونه که خالق است. و همان گونه که حی است. اما از خالقیت خداوند را نسبت به موجودات لحاظ کردید صفت فعل خواهد شد. و همان خالقیت را با قطع نظر از موجودات لحاظ کردید صفت ذات خواهد شد. دقت شود این که گفته می شود صفت ذات، قدیم بودن و صفت فعل حادث بودن است ما در صفت فعل تابع لحاظ هستیم که کدام طرف را لحاظ می کنید. اما از آن جهت که در صفات فعل بیشتر رابطه موجودات با خداوند جل و علی است لذا بیشتر حدوث دیده می شود همیشه نتیجه تابع اخس مقدمتین است.

با توجه به آن چه بیان گردید بین اشاعره و معتزله نزاع شدیدی در گرفته است که کلام خداوند قدیم است یا حادث. به بیان دیگر کلام خداوند یعنی متکلم بودن خداوند جزو صفات ذات است یا جزو صفات فعل است. اگر جزو صفات فعل باشد به تقریر خودشان جزو صفات حادث خواهد بود. و اگر جزو صفات ذات برشماریم پس صفت قدیم خواهد بود.

 

[1] - قولنا: ( تصحیح متکلّمیته تعالى ... الخ ). قد مرّ منا أن الکلام الذی هو من صفات الأفعال ـ کما ورد فی روایتها ـ هو عین الإحداث و الإیجاد، و أما جعله من صفات  الذات، کما فی کلمات اهل المعرفة، فهو باعتبار أن وجوده تعالى معرب عن مقام ذاته المقدسة، و أن صفاته و أسماءه معربة عن کمالاته المندمجة فی مقام ذاته، کما أن للموجودات التی هی مظاهر اسمائه وصفاته کلمات وجودیة معربة عن حقائق أسمائه وصفاته تعالى. [ منه عفی عنه ].

  • حسن جمشیدی

نفس الامر   

عالم امر چیزی در برابر عالم عین و عالم ذهن است. اگر مفهوم وجود ذهنی و وجود عینی برای ما روشن باشد تا اندازه ای فضا برای دریافت عالم امر روشن می شود که عالم امر نه عالم عین است و نه عالم ذهن. عالم امر عالمی در برابر این دو عالم است. اگر منظور از عالم امر یا نفس الامر همان عالم عین و یا عالم ذهن بود باید به آن اشاره و یا تصریح می کردند. پس چیز دیگری است.   

نفس الامر به معنای فرمان

بعضی راه صاف و هموار را در تبیین نفس الامر برگزیده و به صراحت ظاهر پرداخته و گفته اند نفس الامر ترکیبی از دو اصطلاح نفس و امر است. نفس به معنای خود و امر هم به معنای دستور و فرمان است. نفس الامر یعنی عالم خود دستور. جهان خود فرمان. همان عالم و جهانی که دستور و فرمان در آن است. تحقق معنا در عالم نفس الامر یعنی تحقق معنا در عالمی که دستور و فرمان صادر شده است.

این تفسیر دور از واقع است. چون نفس الامر را منحصر می کند به قضایای انشایی امری و کاربردی در گزاره هایی اخباری و حتی تمنی و ترجی و ... ندارد. حتی شامل حال نهی هم نخواهد شد چون نفس الامر است نه نفس النهی. 

نفس الامر به معنای نفس الشیء

بعضی گفته اند نفس الامر ترکیب از دو واژه است. معنای نفس که روشن است یعنی خود. و امر هم گرچه به معنای فرمان است ولی فراوان امر به معنای شیء به کار برده می شود. نفس الامر به معنای خود شیء. نفس الامر در اصل نَفسَهُ بوده است. که اسم ظاهر به جای ضمیر آمده است. البته رایج است که ضمیر به جای اسم ظاهر بنشیند ولی گاهی اتفاق می افت که اسم ظاهر به جای ضمیر می نشیند. این که گفته می شود با نفس الامر انطباق داشته باشد یعنی با خود شیء انطباق داشته باشد. این می گویند تحقق معنا در عالم نفس الامر یعنی تحقق معنا در خودش. در خود انشاء معنای لفظ یا مشابه لفظ یا چیزی که حاکویت دارد از انشاء، ایجاد بشود. 

اشکال: تمام گرفتاری های ما آن جا است که در تعیین صدق و کذب قضایا می خواهیم این قضیه را با چیزی که واقعیت دارد انطباق بدهیم. با یک شاخص و ملاک می خواهیم بسنجیم. خود شیء که همان پرسش اول ما است که صادق است یا صادق نیست. آن وقت خودش را با خودش که نمی شود انطباق بدهیم. این می گوید در عالم خودش بحث در این ایست که خودش چیست که معنا در عالم خودش تحقق پیدا می کند.

نفس الامر به معنای عقل فعال

 تفسیر دیگری که در باره نفس الامر بیان شده است این است که نفس الامر ترکیب از دو واژه است. نفس که روشن است یعنی خودش و امر هم در قرآن آمده است. الا له الامر و الخلق. از باب تعرف الاشیا باضدادها امر در برابر خلق قرار گرفته است. خلق به معنای موجودات مادی و عالم حدوث است. پس در نتیجه امر که در برابر خلق قرار دارد به معنای موجودات غیر مادی و مجردات است.

منظور ما از عالم مجردات همه مجردات نیست. به همه مجردات که عالم نفس الامر نمی گویند. بلکه منظور ما فقط عقل فعال است که یکی از مجردات است. وقتی گفته می شود این قضیه نفس الامریه است یا نفس الامر آن، کاری به همه مجردات نداریم بلکه با موجود مجردی به نام عقل فعال مطابقت داشته باشد.

عقل فعال گرچه از مجردات است ولی فرقی با دیگر مجردات دارد و ویژگی آن این است که صورت تمام موجودات در عقل فعال حک شده است. هر موجودی را که شما لحاظ کنید صورتی از آن، در عقل فعال وجود دارد. برای این که این نکته کاملا روشن و قابل فهم شود به این مقدمات توجه شود:

تصور کنید که خداوند یک انسانی را بیافریند که آن انسان آگاه به همه چیز است. در مرتبه ای بالاتر از انبیا و اولیا. ائمه(ع) به خیلی چیزها علم دارند اما به همه چیز علم ندارند. مانند علم به قیامت. بالاخره چیزهایی برای پیامبر و ائمه غیب محسوب می شود. حالا خداوند انسانی بیافریند که آن انسان حتی بتواند عالم به غیب هم بشود. همه چیز برایش روشن و معلوم باشد. این چنین چیزی محال است می دانیم هم محال است ولی در ظرف فرض هیچ چیزی بعید نیست؛ اگر اتفاق بیفتد. این انسان عالم به همه چیز است هیچ نقطه نامعلومی برای او نخواهد بود. حتی خداوند هم برای او معلوم است. در ذهن چنین انسانی می توان همه چیز یافت. چنین انسانی وجود ندارد. فقط برای تقریب به ذهن از این مثال استفاده شد. عقل فعال یعنی همین انسان عالم به همه چیز حتی خدا. فلاسفه معتقدند چنین چیزی وجود دارد و برای آن  اسم و عنوان هم انتخاب کرده اند. به آن عقل فعال گفته می شود.

ویژگی مجردات آن است که ذهن ندارند. چون ذهن دستگاه مفهوم ساز است. و مفهوم وقتی ساخته می شود که سروکار با علم حصولی داشته باشند. ذهن برای این است که بتواند به وسیله حواس درک کند. علم حضولی را ندارند. آنها اصلا علم حصولی ندارند بلکه علم آنها به اشیا حضوری است. در بین مجردات تنها عقل فعال است که از ویژگی ذهن داشتن برخوردار است. عقل فعال دارای ذهن بسیار قوی است. به همین جهت هم عقل فعال می گویند. همه چیز در عقل فعال منقوش است. عقل فعال یعنی همه چیز دان. همه چیز در آن منقوش است و وجود دارد با این ویژگی که خودش مجرد است. از این جهت عقل فعال شبیه این سایتهای مانند گوگل و یا هو است. هر مقاله ای و هر مطلبی که در اینترنت  قرار بگیرد دقایقی بعد در هرکجای عالم که باشد در حافظه گوگل و یا یاهو موجود است. یعنی در جای خاص و طبقه خاصی قرار گرفته است.

با توجه به آن چه در باب عقل فعال بیان گردید در بحث قضایا هر قضیه نفس الامری دارای یک تصویر تام و تمام در علم عقل فعال است. لذا می گویند نفس الامر یعنی عقل فعال که از این عقل فعال به عقل کلی هم تعبیر شده است. و نیز عالم صور کلی هم گفته اند.

اشکالهایی بر این نظر وارد است که در نهایه حدود شش اشکال بیان گردید.

نفس الامر یا مثل افلاطون

عقل فعال با توجه به توضیحی که انجام گرفت اگر دقت شود نیک درخواهید یافت که خیلی شبیه دقت شود که نگفتیم همان، فقط شبیه- به مُثل افلاطون است. البته این که شبیه است از جهتی با آن فرق هم دارد. افلاطون بر این عقیده است هر چیزی را که شما می بینید که وجود دارد هر چیزی که هست تصویری بدون عیب و نقص از آن چیز در عالم مُثل وجود دارد. البته نه برای هر چیزی بلکه برای هر نوعی یک مثال در آن جا وجود دارد که به آن "نوع نمون" یا نوع نمونه گفته می شود. این نوع نمون فرد را نشان نمی دهد بلکه نوع را نشان می دهد. هر صندلی برای خودش یک مثال ندارد بلکه هر صندلی مصداقی برای نوع صندلی است این نوع در عالم مُثل یک مانند و نمونی دارد.

این که نسبت به مصنوعات افلاطون چه می گوید به نظر می رسد ساکت است و چیزی نمی گوید. ولی منتقدان افلاطون در این عرصه صفت و سخت به افلاطون تاخته اند. خصوصا راسل که در این رابطه با افلاطون خیلی شوخی می کند. باید مُثل افلاطون را در طبیعیات تبیین کرد و دیگر وارد مصنوعات نشد چون خود افلاطون سکوت کرده است. باید گفت موجودات صناعی در آنجا مثالی ندارند چون مصنوعات مدام تغییر پیدا می کنند. مثلا رادیوی اولیه را با رادیوهای الان مقایسه کنید این تغییر و تحولات در عالم مثل چگونه اتفاق می افتد. 

چنان که گفته شد عالم مثل و عقل فعال شباهتهایی به هم دارند اما فرق عمده اش در این است که عالم مثل چنان که افلاطون بیان داشته است منشا موجودات این جهانی است. و موجودات این جهانی هم منشا علم برای عقل فعال. این که بنده و شما آفریده شده ایم چون مصداقی برای نوع انسانی هستیم که پیشتر در ان عالم آفریده شده بود. این که ما انسان شده ایم در حقیقت عالم مُثل ما را انسان کرده است. ما را عالم مُثل شکل و قالب داده است. از روی آن-مثل- این-موجودات- را آفریده اند. لذا از عالم مثل به حالت ناشی و منشأ تعبیر می شود.

اما آن چه در عقل فعال می گذرد عکس این ماجرا است. دقیقا جای ناشی و منشأ عوض می شود. این عالم که از عالم مثل آفریده شده خودش منشأ می شود برای عقل فعال. عقل فعال آیینه تمام نمای جهان هستی است.

 

نفس الامر به معنای وعای اعتبار

برای فهم معنا و مفهوم نفس الامر چند مثال می زنیم:

به این قضیه توجه شود: امام حسین(ع) با 72 یار با وفا در روز عاشورا در سال 61 به دست عوامل یزید بن معاویه به شهادت رسیدند و خانواده ایشان به اسارت گرفته شدند. بالاخره این گزاره هم مثل هر گزاره دیگری است. باید صدق و کذب آن روشن شود. الان سال 1437 است. بیش از 1276 سال تقریبا از این ماجرا می گذرد. الان چیزی از آن حوادث باقی نمانده است. چگونه می توان صدق این گزاره را اثبات کرد.

شما یک عالمی را د ظرف ذهن خود تصور بکنید و چنین عالمی را اعتبار کنید که در آن عالم مثلا سال 61 هجری قمری است. در همان عالم اعتبار کنید لشگریانی که در دو سو ایستاده اند. در همان عالمی که ساخته اید و اعتبار کرده اید نهر فرات و چادر و خیمه و خرگاه را اعتبار کنید. گرمای مهرماه کربلا را هم اعتبار کنید. تمام خصوصیات و ویژگی های آن دوره و آن اتفاقها را هم اعتبار کنید. چه بگویید عالم نفس الامر چه بگویید عالم اعتبار و چه لگویید عالم فرضی؛ توی آن ظرف فرضی و اعتباری؛ بسنجید که آیا امام حسین بوده یا نه؟ فرات بوده یانه؟ یاران باوفا بوده اند یا نه. لشگریان عبیدالله بوده اند یا نه؟ در عالم فرض تمامی این عناصر را در کنار هم بچینید. بعد می بینید که بعضی می توانند باشند و بعضی نمی تواند باشند. خیلی در باره عاشورا گزاره به ما رسیده است. برای تعیین صدق و کذب آنها باید این فضا را لحاظ کنیم. این ظرف اعتبار را ایجاد کنیم. و همه اتفاقها را با این ظرف اعتبار بسنجیم. مثلا رباب بوده یا نبوده؟ رقیه بوده یا نبوده؟ عروسی قاسم و حنا بندانی در شب عاشورا بوده یا نبوده؟ و... 

مثال دیگر: امروز که شنبه است؛ بنده هم روی وایت برد نوشتم که: "امروز روز شنبه است". و ما رفتیم. به جهت کاری که داشتیم روز دوشنبه مجدد به محل جلسه برگشتیم. زمانی که ما وارد شدیم روی وایت برد نوشته اند: امروز شنبه است. آیا واقعا می توان گفت این قضیه کاذب است چون امروز سه شنبه است؟ ملاک صدق و کذب این گزاره چیست؟ از کجا بفهمیم که صادق است یا کاذب. یقین داریم که گزاره کاذب نیست. چون زمانی که ما این گزاره را روی وایت برد نوشته بودیم باور داشتیم که امروز شنبه است. و الان هم که سه شنبه است باور داریم که آن روز شنبه بود. یعنی یک ظرف زمانی ایجاد کردیم و این اتفاقها را در آن ظرف زمانی مورد سنجه قرار می دهیم.

ممکن است شما در اعتراض بگویید ما فقط با یک گزاره مواجه هستیم که امروز شنبه است و حال آن که امروز سه شنبه است و گزاره امروز شنبه است غلط است. چیز دیگری ما نداریم تا بخواهیم لحاظ کنیم.

در پاسخ فلاسفه اسلامی می گویند نه نگران نباشید. چیز دیگری وجود دارد و آن عالم مثال است. یا سیاق سخن و یا سیاق کلام. از سیاق کلام این معنا و صدق و کذب آن روشن می شود. یعنی شما ظرف زمانی شنبه را لحاظ بکنید که این نوشته بر روی وایت برد نگارش یافته است. می بینید که در سیاق سخن و عالم مثال این اتفاق در روز شنبه افتاده است.

حال اگر بنده در همان روز شنبه روی تخته می نوشتم: امروز سه شنبه است. گرچه امروز که سه شنبه است با واقعیت جور در می آید ولی این گزاره کاذب است. چون ملاک صدق و کذب آن همان روز نگارش این تاریخ است نه امروز. و آن روز شنبه بوده است نه سه شنبه.

برای سنجش و ارزیابی صدق و کذب این نوع از گزاره ها باید بتوانیم خودمان را در فضای سیاق سخن و در عالم نفس الامر یا همان عالم مثال قرار دهیم. از این عالم به وعای اعتبار نیز تعبیر می شود.

نکته اساسی این است که بدانیم عالم نفس الامر یا عالم مثال یا وعای اعتبار یا سیاق سخن کجا و چگونه است؟

این که گفته می شود نفس الامر بعد از کلمه "الامر" یک کلمه حذف شده است و در اصل "نفس الامر محکی بالقضیه" بوده است. ما باید این قضیه را با همان چیزی که آن چیز حکایت می شود توسط این قضیه مورد سنجش قرار دهیم.  بنابراین وقتی گفته می شود: "امام حسین(ع) با 72 یار با وفا در روز عاشورا در سال 61 به دست عوامل یزید بن معاویه به شهادت رسیدند و خانواده ایشان به اسارت گرفته شدند."

این قضیه مطابق است با نفس الامر محکی با خود همین قضیه. این قضیه مطابق است با خود آن چیزی که همین قضیه می خواهد آن چیز را حکایت کند. امر در این جا یعنی خود آن چیزی که به وسیله قضیه از آن حکایت می شود. این امر در حقیقت وصفی هم داشته که آن وصف به جهت کثرت استعمال حذف شده است. وقتی گفته می شود هر قضیه برای صدق و کذبش مطابقت داده شود با عالم نفس الامر خودش؛ دیگر بین قضایا هیچ فرقی نمی کند. نفس الامر می تواند هم واقعیت خارجی باشد و هم نفس الامر ذهنی باشد. پس هم قضایای خارجیه و هم حقیقیه و هم ذهنیه و هم لوازم ماهیات را می توان با آنها سنجید.  قضایایی که خارجی اند که با عین مطابقت می کنند و قضایایی که ذهنی اند با ذهن مطابقت می کنند و قضایایی که نه با ذهن و نه با عین مطابقت می کنند اینها با وعای اعتبار مطابقت خواهند کرد. که بیشتر محور و مدار بحث ما این نوع از قضایا بود. یعنی قضایای انشایی. بنابراین نفس الامر دارای سه مصداق است: خارج، ذهن، وعای اعتبار. نفس الامر با توجه به تعبیر و تبیین ما شامل هر سه اینها را شامل می شود.

ممکن است که نفس الامر را فقط به معنای وعای اعتبار بدانیم. در این صورت دیگر شامل خارج و ذهن نخواهد شد. در این صورت باید گفت: قضایای خارجیه با خارج مطابقت می شوند؛ ولی قضایای ذهنی و قضایای تاریخی با وعای اعتبار انطباق می یابند. در این صورت نفس الامر مصداق برای ذهنی و قضایای تاریخی و قضایای حقیقیه است که ملاک صدق اینها وعای اعتبار است. علامه طباطبایی خیلی روشن نیست که نفس الامر را به معنای اعم و فراگیر گرفته اند یا به معنای اخص و فقط وعای اعتبار. گرچه در اصل ماجرا چندان تفاوتی نخواهد کرد.

نکته ای که باید توجه داشت این است که اصطلاح نفس الامر گرچه به معنای اعم و اخص استفاده می شود ولی وقتی با قضیه همراه شد مثلا قضیه نفس الامری در این صورت دیگر نفس الامر به معنای مشترک نخواهد بود بلکه فقط شامل قضایایی خواهد شد که ملاک صدقشان وعای اعتبار است. چون به قضایای خارجیه و ذهنیه قضایای نفس الامری نمی گویند.

برای تبیین بیشتر به مثال زیر توجه شود: برای خرید وسیله نقلیه و یا منزلی به بنگاه معاملات و یا نمایشگاه خودرو می رویم. پس از رویت و انتخاب؛ فردی که واسطه است دست دو طرف را در دست هم می گذارد و فروشنده می گوید: "فروختم". و خریدار هم می گوید "خریدم". و واسطه هم می گوید خیرش را ببینید. وقتی فروشنده می گوید فروختم چه چیزی تحقق پیدا می کند. فروشند با بیان لفظ فروختم معنای آن را یعنی آثاری که بر آن بار است مثل انتفاع و مالکیت و تصرف و... - در نفس الامر برای خریدار محقق می کند. و خریدار هم که می گوید خریدم. در همان عالم نفس الامر معنای لفظ خریدم-که همان حق استفاده از پول یا هر چیزی که در برابر عین خریداری شده ارائه می شود- را برای فروشنده تحقق می بخشد. مسلم است که بعد از تحقق معنای فروختم و خریدم آثاری بر آن مترتب است که این آثار نیز محقق می شود. تحقق این معنا چه با لفظ و چه بدون لفظ منشا آثار فراوانی است که بر این انشاء مترتب می شود.

اگر نیک نگریسته شود در اینجا خریدار و فروشنده و مورد معامله است. هم خریدار مثلا حسینی و هم فروشنده مثلا حسنی و هم مورد معامله مثلا منزل امر واقعی است. هر یک از اینها هم وجود ذهنی و هم وجود عینی دارند. ولی فروشنده که منزل را می فروشد و خریداری که می خرد چیزی نه در خودشان و نه در منزل تغییری و دگرگونی شاهد نخواهند بود. چون اتفاقی در امر واقع و عالم عین و نیز عالم ذهن نیفتاده است. در واقعیت حسینی و حسنی و منزل هیچ تغییری نکرده اند الا این که بین حسینی و منزل، نسبتی بر قرار بود که این نسبت با حسینی تمام شد و به حسنی انتقال پیدا کرد. و بین حسنی و پول هم نسبتی بر قرار بود که با این معامله این نسبت قطع شد و بین حسنی و پول نسبت بر قرار شد. این نسبت در نفس الامر اتفاق افتاده است. نه در ظرف ذهن و نه در عالم واقع هیچ اتفاقی نیفتاده است. و حال آن که آثار آن را ما شاهد هستیم. واقعا در نظام هستی تغییری ایجاد شده است. و می دانیم هم که تغییراتی رخ داده است. اما سوگند یاد می کنیم که این تغییر در عالم ذهن و عالم عین نبوده است. و نمی تواند هم بدون تحقق باشد. هم تحقق دارد و هم تحققش عینی و ذهنی نیست بلکه نفس الامری است. در وعای اعتبار رخ داده است. 

گرچه بعضی خواسته اند نفس الامر را به امور اعتباری نسبت بدهند و جاری بسازند. ولی هم چنان که در لفظ منحصر نبود در امور اعتباری نیز منحصر نمی شود بلکه وجود انشائیی که همان نفس الامر است در بعضی از مفاهیم واقعی نیز جریان می یابد. مانند استفهام. در این که پرسش صورت می گیرد و تحقق معنای آن در ظرف نفس الامر محقق می شود از سوی دیگر واقعیت هم دارد. یعنی مصداق عینی و واقعی دارد. وقتی می فرماید و ما تلک بیمینک یا موسی! خداوند منان واقعا می داند در دست موسی چیست. اما با پرسش معنای آن را می خواهد در نفس الامر ایجاد کند. تمامی لیت و لعل در قرآن از جانب خدای سبحان بدین معنا است.

  • حسن جمشیدی

از این جا وارد سخن مرحوم حاج شیخ می شویم  

146 ـ قوله [ قدس سره ]: (الحق کما علیه أهله وفاقا للمعتزلة، وخلافا للأشاعرة هو اتحاد الطلب والإرادة ... الخ )[1].

ینبغی أوّلا ـ تحقیق أن المسألة على أیّ وجه عقلیة، وعلى أیّ وجه اصولیة، وعلى أیّ وجه لغویة؟

فنقول: إن کان النزاع فی ثبوت  صفة نفسانیة أو فعل نفسانی ـ فی قبال الإرادة عند الأمر بشیء ـ کانت المسألة عقلیة، و سنبین[2] ـ إن شاء الله تعالى ـ ما عندنا امتناعا و إمکانا.

وإن کان النزاع فی أنّ مدلول الأمر هل هو الإرادة، والطلب متحد معها، أو منطبق على الکاشف عنها، أولا ـ کی تکون الصیغة کاشفة عن الإرادة عند الإمامیة و المعتزلة، و کاشفة عن الطلب المغایر لها، فلا یترتب علیها ما یترتب على إحراز إرادة المولى ـ کانت المسألة اصولیة، و سیجیء توضیحه إن شاء الله تعالى.[3]

وإن کان النزاع فی مجرّد مرادفة لفظ الطلب مع لفظ الإرادة ـ من دون نظر إلى ثبوت صفة نفسانیة، أو إلى مدلول الصیغة و شبهها ـ کانت المسألة لغویة، فلا ربط لها بالاصول ولا بالکلام.

مرحوم حاج شیخ در گام نخست می پردازد به تحریر محل نزاع. بر خلاف آخوند که مساله کلامی را به مساله لغوی منحل کرده بود. حاج شیخ معتقد است که بحث طلب و اراده را با سه رویکرد

1- عقلی

2- اصولی

3- لغوی

می شود دنبال کرد.

این که چرا بحث عقلی است؟

شما نزاع را بردید روی معنای اراده که با طلب یکی است. باید ماهیت اراده مورد بررسی قرار بگیرد که چیست؟ اراده باید روشن بشود که صفت نفس است یا فعل نفس است. وقتی که شما اراده می کنید چه اتفاقی می افتد. صفتی عارض بر نفس شما می شود. صفتی بر صفات شما افزوده می شود یا که فعلی از شما صادر می شود. این یک بحث عقلی است. سخن از چیستی و ماهیت اراده است.

دقت شود که منظور مرحوم حاج شیخ از بحث عقلی همان بحث کلامی با رویکرد فلسفی بعد از خواجه نصیر توسی است.  

چرا بحث اصولی است؟

وقتی که فعل امری  به کار برده می شود مثلا قدموا لانفسکم. فاقتلوهم حیث تقفتموهم، آمنوا کما آمن الناس، مدلول فعل امر چه می تواند باشد؟

1- وقتی که امری به کار برده می شود در حقیقت یک معنا را می فهماند که همان یک معنا هم در اراده و هم در طلب وجود دارد. یعنی مدلول امر دلالت بر اراده و طلب به یک معنا می کند.

2- وقتی که امری به کار برده می شود این امر کاشف از اراده و طلب است. به وسیله این امر ما طلب و اراده را کشف می کنیم.

3- یا این که وقتی شما فعل امر را به کار می برید این امر دلالت بر معنای واحدی ندارد بلکه مدلول این امر کاشف از اراده است چنان که امامیه و معتزله می گویند و یا کاشف از طلب است چنان که اشاعره می گویند. یقینا آن چه از مدلول امر به عنوان طلب کشف می شود خلاف آن چیزی است که از اراده کشف شده است. ضمنا معلوم نیست آن چه که کاشف از اراده و یا طلب است همان چیز مورد نظر مولی هم هست یا نه؟ این نیز باید احراز شود.

محل بحث و بررسی مسائل بالا علم اصول است. پس از این زاویه اگر به بحث طلب و اراده نگاه شود بحث اصولی خواهد بود. یعنی بحث از دلالت امر است که آیا بر  طلب دلالت دارد یا بر اراده یا بر هر دو و یا بر هیچکدام و این اراده و طلب به یک معنا است یا دو معنا. یا اصلا بحث دال و مدلول نیست بلکه کاشفیت است همه اینها در اصول بررسی می شود.

این که چرا این بحث لغوی است؟

اگر که ما کاری به ماهیت اراده نداشته باشیم که صفت نفسی است یا فعلی از افعال است. و نیز کاری نداشته باشیم که مدلول صیغه امر چه چیزی است. یعنی به اینها کاری نداشته باشیم فقط بررسی شود که طلب و اراده به چه معنا است و معنای این دو بر یک دیگر قابل حمل است یا نه؟ بحث لغوی است.

به نظر می رسد بحث طلب و اراده بحث ترکیبی است. تنها عقلی و اصولی و لغوی نیست بلکه هم کلامی است و هم روان شناسی. قبل از هر اقدامی در آغاز به بررسی دیدگاه حاج شیخ در این باره می پردازیم.  

لایقال: الکلام فی مرادفتهما لیس من جهة تشخیص المفهوم بما هو مفهوم،  بل من جهة أنه لو ثبت وحدة المعنى کشف کشفا قطعیا عن أن المصداق واحد؛ بداهة استحالة انتزاع الواحد عن المتعدّد، فیبطل الکلام النفسی، ولو ثبت تعدّد المفهوم کشف عن تعدّد المصداق، فیصحّ دعوى الکلام النفسی.

در این جا می خواهد بحث لغوی را مستشکل به بحث کلامی منحل کند. یعنی بحث صرفا لغوی نیست بلکه لازمه آن بحث عقلی و کلامی است. بدین بیان:

در بحث لغوی اگر گفته می شود که اراده و طلب به یک معنا است. صرفا بحث مفهومی نیست که از طلب و اراده یک معنا فهمیده می شود و در ذهن یک مفهوم بیشتر متبادر نمی شود که همان یک معنا و مفهوم هم بر اراده و هم بر طلب قابل صدق است. نه. اشتباه نکنید. منظور این نیست بلکه اگر روشن بشود که طلب و اراده به یک معنا است و بتوانیم این را ثابت بکنیم که هر دو یک معنا بیشتر ندارند اثبات این ادعا خودش کاشف از این است که این معنا و مفهوم یک مصداق بیشتر ندارد. اگر طلب و اراده مترادف هستند یعنی بیرون از ذهن هم یک مصداق بیشتر ندارند که همان یک مصداق هم اراده است و هم طلب. نمی شود که از دو تا معنا و دو تا مفهوم متعدد؛ یک معنا و یک مفهوم اتخاذ کرد. این محال است. محال است که از امور متعدده و متکثره امر واحدی انتزاع شود. تکثر جز تکثر نزاید.

مستشکل با این مقدمه نتیجه می گیرد که چیزی به نام کلام نفسی نخواهیم داشت. خود به خود کلام نفسی باطل خواهد شد. کلام نفسی در صورتی خواهد بود که طلب و اراده دو چیز یاشند. اگر این دو یک چیز باشند دیگر کلام نفسی نخواهد بود.

اما اگر  ثابت بشود که ما در این جا با دو تا معنا و دو تا مفهوم مواجه هستیم. در نتیجه این دو مفهوم کاشف از این واقعیت است که دو تا مصداق خواهند داشت که یکی اراده و دیگری طلب است. در نتیجه کلام نفسی هم محقق خواهد شد.

پس لازمه بودن کلام نفسی یا غیر نفسی به این است که طلب و اراده یک مصداق دارند یا دو مصداق. و لازمه یک مصداق داشتن و یا دو مصداق داشتن به این است که دلالت بر یک مفهوم دارند یا دو مفهوم.       

لأنا نقول: لیس لازم الالتزام بعدم المرادفة تعدّد المصداق فی مرتبة النفس لاحتمال أن یکون مفهوم الطلب ـ کما سیجیء ان شاء الله تعالى[4] ـ أمرا منتزعا عن قول أو فعل مظهر للإرادة.

در پاسخ ملازمه را ما نفی می کنیم. چه کسی گفته است بین عدم ترادف و تعدد مصداق ملازمه است. ممکن است که مترادف نباشند ولی مصداقا یکی باشند. دو تا مفهوم که هر دو یک مصداق داشته باشند. این منعی ندارد. چون به زودی توضیح خواهیم داد که مفهوم طلب چیزی است که از قول و یا از فعل انتزاع می شود که نشان دهنده همان اراده است. پس باز هم دال بر مصادیق متعدد نخواهد بود.

تا به این جا با چند اصطلاح رو به رو شدیم که باید معنا و مفهوم آن روشن شود:

1- طلب

2- اراده

3- کلام در انسان

4- کلام در خداوند

5- کلام نفسی و غیر نفسی

طلب و انشا

در این که معنای امر طلب است تردیدی نیست. الا این که برای طلب نیز معنای متعددی بیان شده است. آن چه شهرت دارد این است که مراد از امر طلب است و طلب هم به معنای انشاء است. انشا چیزی است که با امر و نهی و تمنی و ترجی و استفهام بیان می شود. انشا در برابر خبر است. از باب تعرف الاشیا به اضداده ها، از خبر تا اندازه ای مفهوم انشا روشن می شود. در تلاش هستیم تا پرده از انشا کنار بزنیم و حقیقت آن را آشکار سازیم.

 در تعریف انشا گفته شده است: الانشاء هو القول الذی یوجد به معناه فی نفس الامر. (نضد القواعد الفقیهیه، فاضل مقداد به نقل از شهید اول، ص 137) انشا عبارت است از قول یعنی لفظی که معنای آن در نفس الامر ایجاد می شود. اگر سخن بالا را بخواهیم تحلیل کنیم:

1- انشا از جنس قول و لفظ است.

2- لفظی که غیر از معنا است و حاکی از معنا است.

3- ایجاد می شود بر خلاف خبر که ایجاد شده است. در ظرف آینده.

4- ظرف ایجاد معنا، نفس الامر است.

تقریبا لفظ و معنا و ایجاد معنا به وسیله لفظ و روشن است. نخستیم پرسشی که به ذهن می رسد این است که آیا انشا فقط با لفظ محقق می شود یا با غیر لفظ هم ممکن است.

سوال دیگر معنا و مفهوم نفس الامر است. ظرف ایجاد معنا در لفظ که نفس الامر است تا اندازه ای در ابهام است. گرچه همان لفظ و معنا هم چندان روشن نیست. فرض را بر این می گذاریم که در بحث وضع و دلالت الفاظ بر معنانی در این باره سخن گفته ایم و مساله روشن است.

اما اشکال اول که بحث انشا صرفا با لفظ نیست. گرچه انشا با لفظ، شیوع بیشتری دارد ولی شیوع آن دلیل بر انحصار در لفظ نخواهد بود. چون در فقه بیشترین کاربرد انشا در معاملات است و در بسیاری از موارد بیع معاطات نیز نافذ است و انشا با عقد معاطات محقق می شود. اگر عقد معاطاتی را در معاملات بپذیریم خصوصیتی ندارد که انشا را منحصر در لفظ بدانیم. معنای انشا به وسیله غیر لفظ هم ایجاد می شود. مهم آن که معنا محقق شود چه با لفظ و چه بدون لفظ. اینک به معنای نفس الامر بپردازیم. در دوره اخیر نهایه در بحث قضایا به تفصیل از ملاک صدق و کذب سخن گفتیم. و در قضایایی تاریخی که واقعیتی ندارند و زمانش گذشته است با چه چیزی باید انطباق بیابد بحث از نفس الامر بیان شد. همان بحث با تغییرات جزیی بیان می شود.  

 

[1] - الکفایة: 64 / 20

[2] - فی نفس هذه التعلیقة وفی التعلیقة: 149.

[3] - وذلک فی نفس هذه التعلیقة عند قوله: ( وإن کان النزاع فی مدلول الصیغة ....

[4] - وذلک فی أواخر نفس هذه التعلیقة عند قوله: ( إلا أنّ المظنون قویا .. ).

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

الطلب والارادة

 

بسم الله الرحمن الرحیم.

الحمد لله رب العالمین. و الصلوات و السلام علی محمد و آله الطاهرین

با سلام و عرض ادب خدمت دوستان و سروران عزیز. در این صفحه بحث اصول فقه بر اساس مباحث مرحوم حاج شیخ محمد حسین اصفهانی از نهایت الدرایه خواهد بود. امید که دوستان در تبیین و تحلیل مسایل ما را یاری فرمایند.

و من الله التوفیق و علیه التکلان

 

متن کفایه: أن الحق کما علیه أهله - وفاقاً للمعتزلة و خلافاً للاشاعرة - و اتحاد الطلب و الإرادة، بمعنى أن لفظیهما موضوعان بإزاء مفهوم واحد و ما بإزاء أحدهما فی الخارج یکون بإزاء الآخر، و الطلب المنشأ بلفظه أو بغیره عین الإرادة الإنشائیة، و بالجملة هما متحدان مفهوماً و إنشاء و خارجاً، لا أن الطلب الإنشائی الذی هو المنصرف إلیه إطلاقه - کما عرفت - متحد مع الإرادة الحقیقیة التی ینصرف إلیها إطلاقها أیضاً.

نخست لازم است:

1- ظاهر کلام مرحوم آخوند بیان شود یعنی مدعای آخوند بیان شود.

2- فرمایش مرحوم آخوند تبیین شود.

3- دلیل آخوند بر بیان خودش نیز بیان شود.

4- سراغ فرمایش مرحوم حاج شیخ خواهیم رفت.

 بیان مرحوم آخوند:

در مساله طلب و اراده مرحوم آخوند یک ادعای اصلی دارند که در ضمن آن چند ادعای دیگر را بیان می فرمایند:

1- طلب و اراده گرچه دو لفظ جدای از هم می باشند ولی در حقیقت مترادفند. دولفظی هستند که بر یک معنا دلالت دارند. ای یگانگی معنایی بین طلب و اراده در مراحل مختلف تحقق یافته است:

الف در عالم مفهوم

یعنی موضوع له لفظ طلب و اراده یک چیز است. چه طلب بگویید و چه اراده یک مفهوم به ذهن انتقال پیدا می کند. طلب و اراده حاکی از یک معنا است.

ب- در عالم واقع

شما چه طلب بکنید و چه اراده بکنید در حقیقت بعد از شوق موکدی که اتفاق بیفتد؛ این شوق موکد بستر و زمینه است بلکه تاکید می کند که ماموربه در خارج از ذهن انجام بگیرد. این شوق موکد نفسانی که وجود حقیقی ماهیت اراده است در وجود حقیقی ماهیت طلب نیز هست. 

ج- در عالم وجود انشایی

وقتی که از طرف مولی امری صادر می شود. مثلا قدموا لانفسکم.[1] _ برای قدموا چند معنا بیان شده است. از آن جمله پیش فرستادن برای قیامت و نیز مقدم داشتن بانو بر خود در روابط زناشویی. تفسیر دوم مورد نظر بوده است_.

پرسشی داشتم جناب استاد جمشیدی! لطفا بفرمایید( قدموا لانفسکم) با (قدموا علی انفسکم) از جهت معنایی چه تفاوتی دارد؟ به گمان من حضرتعالی معنای دومی را به اولی سرایت داده اید.

برای آیه شریفه خصوصا قدموا لانفسکم چند تفسیر بیان شده است بعضی به معنای بسم الله گفتن دانسته اند. و بعضی به معنا دعا و درخواست و بعضی به معنای پیش فرستادن خیرات که باز خود خیرات چه می تواند باشد که شاید مصداق بارز ان اولاد بدانند و... استاد ما ایت الله شیخ صادق سعیدی کاشمری می فرمود شاید بتوان معنای دیگری هم اراده کرد که به معنای  مقدم داشتن همسر باشد. البته به عنوان یک تفسیر. در ایات دیگر من خیر امده است. با توجه به انها این ایه نیز می تواند پیش فرستادن اعمال نیک و خیر باشد به عنوان ذخیره اخرت. ولی می تواند این تفسیر نیز باشد که همسران را بر خود مقدم بدارید.

اما این که فرمودید علی انفسکم در معنا و مفهومش زیان و ضرر لحاظ شده است. علی انفسکم یعنی مقدم داشتن به گونه ای که به زیان شما و علیه شما است. و حال ان که لانفسکم مفدم داشتن حتی با لحاظ متافع و سود خود است بی ان که ضرر و زیانی نسبت به شوهر بوده باشد. بلکه له شوهر است. به نفع اوست. کامیابی و لذت بیشتری برای او خواهد بود.

و لو علی انفسکم نیز می تواند به عنوان شاهد باشد. البته فقط به عنوان یک گعنا و تفسیر بود. نه اصرار بر درستی و تمام بودن آن. تقریبا قابل دفاع هم هست ولی شاید تام و تمام نباشد. ولی شاهد مثال در بحث اصول کفس فعل امر بود.

طلب انشایی در ارتباط با روابط زناشویی مورد نظر است. مولی می خواهد که همسر را بر خود مقدم بدارید. و نیز می توان مدعی شد که اراده انشائیه متعلق به روابط زناشویی است. اراده انشائی مولی به این تعلق گرفته است که شما همسرتان را در روابط زناشویی بر خود مقدم بدارید.  

د- در عالم وجود ذهنی به فرموده مرحوم مشکینی در حاشیه کفایه

در وجود ذهنی هم ماهیت اراده و طلب یک چیز است. شما اگر ماهیت اراده را تصور کردید و به آن هستی دادید این هستی دادن در ظرف ذهن هم مفهوم ذهنی اراده است و هم مفهوم ذهنی طلب.

با توجه به آن چه بیان شد مرحوم آخوند اصرار دارد که طلب و اراده مترادفند. به یک معنا می باشند. این تمام سخن مرحوم آخوند است.

اشکال: اگر اینها مترادف هستند پس در نتیجه همیشه و همه جا می توان هر کدام را به جای دیگری به کار برد.

پاسخ: مرحوم آخوند می فرماید مترادف بودن یعنی همین. الا این که در یک جا این دو با هم فرق می کنند. شاید به جهت همین فرق هم باشد که دو تا لفظ جعل شده است.

وقتی که شما کلمه اراده را به کار می برید این کلمه انصراف دارد به وجود حقیقی اراده که همان شوق موکدی بود که بیان شد. ولی وقتی که طلب را به کار می برید طلب انصراف دارد به طلب انشایی. طلب انشایی غیر از اراده وجود حقیقی است. اما انصراف اشکالی ایجاد نمی کند. منافاتی با مترادف بودن ندارد. انسان و بشر مترادفند ولی انسان انصراف دارد به افرادی که دارای فضایل نفسانی بیشتری هستند و بشر انصراف دارد به افرادی که بیشتر خو و خصلت حیوانی دارند. و این انصراف مانع از مترادف بودن نیست. در معنا و واقعیت و حقیقت و مفهوم این دو تغایری ایجاد نمی کند.

مرحوم آخوند برای این که به مخالفین ثابت کند که در این نظر متفرد نیست معتزله را هم همراه خود می کند. گرچه اشاعره با این نظر ناسازگارند و مخالفند. اعتراض نکنید و نگویید مگر می شود که طلب و اراده به یک معنا باشد. بلی می شود. چنان که معتزله هم همین نظر را دارند. یعنی مرحوم آخوند توجه دارد که بحث کلامی است ولی ریشه نزاع را لغوی می کند. 

پس باید نسبت به نظر آخوند چند مرحله بحث را دنبال کرد:

واقعا طلب و اراده لغتا به یک معنا و مترادف است.

این دیدگاه واقعا با دیدگاه معتزله سازگار است یا خیر؟

دقت شود که مرحوم آخوند تاکید دارد بر دلالت دو لفظ بر یک معنا. همان معنایی که اراده بر آن دلالت دارد طلب هم بر همان دلالت دارد. این تمام ادعای آخوند است.

ریشه یابی و بررسی تحلیلی سخنان مرحوم آخوند.

اگر دقت شده باشد اصل بحث کلامی است. بحث طلب و اراده در حوزه جبر و اختیار و صفات ذات و افعال مطرح می شود. و در ضمن بحث کلام معرکه آراء است.

مرحوم آخوند نزاع را برگردانده است که دلالت لغوی طلب و اراده. یعنی بحث را از حوزه کلام انتقال داده است به علم لغت. چون مرحوم آخوند تاکید دارد که طلب و اراده یک معنا بیشتر ندارد. باید رفت سراغ علم لغت و بحث را در عرصه علم لغت پی گرفت.

 

[1] - بقره آیه 223

  • حسن جمشیدی

Khademzade, [۰۷.۱۱.۱۵ ۲۱:۴۶]
پرسشی داشتم جناب استاد جمشیدی! لطفا بفرمایید( قدموا لانفسکم) با (قدموا علی انفسکم) از جهت معنایی چه تفاوتی دارد؟ به گمان من حضرتعالی معنای دومی را به اولی سرایت داده اید.

حسن جمشیدی خراسانی, [۰۷.۱۱.۱۵ ۲۳:۲۷]
[In reply to Khademzade]
برای ایه شریفه خصوصا قدموا لانفسکم چند تفسیر بیان شده است بعضی به معنای بسم الله گفته اند. همین که برای شروع هرکاری بسم الله بگویید این به نفع شما است.

و بعضی به معنا دعا و درخواست گفته اند.

و بعضی قدموا را به معنای پیش فرستادن خیرات دانسته اند. یدین معنا که زندگی خلاصه در دنیا نمی شود بلکه در عالم دیگر ادامه می یابد. در نتیجه به فکر قیامت و آینده باشید. برای خودتان پیش پیش خیرات کنید تا در عالم قیامت از آن برخوردار شوید. باز خود خیرات چه می تواند باشد که شاید مصداق بارز آن را اولاد بدانند و...

به خود آیه عنایت بفرمایید: نساؤُکُمْ حَرْثٌ لَکُمْ فَأْتُوا حَرْثَکُمْ أَنَّی شِئْتُمْ وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِکُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّکُمْ مُلاقُوهُ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنینَ.

استاد ما آیت الله شیخ صادق سعیدی کاشمری می فرمود شاید بتوان معنای دیگری هم اراده کرد.  با عنایت به سیاق آیه سخن از قیامت و آخرت و خیر و خیرات نیست. بلکه در فضای روابط زناشویی این نکته بیان می شود. زنها برای شما هم چون زمین برای کشت و کار است. سخن در بقای نسل و ادامه فرزندآوری است. نهایت بهره گیری از این زمین کشاورزی آیین و آدابی دارد. همین جوری نمی شود اقدام به شخم زدن و کاشتن بذر کرد بلکه این زمین کشاورزی را به خاطر منافع خودتان هم که شده است بر خودتان مقدم بدارید. قدموا به معنای مقدم داشتن بانو بر خود در کامجویی است. البته این هم یک نظر ولی قابل تامل است.

در آیات دیگر من خیر آمده است ولی در آأیه تصریح نشده است که خیرات بفرستید. بلکه فرموده بر خود و برای خود آنها را مقدم بدارید. لذا با عنایت به سیاق جمله قدموا لانفسکم یعنی ازواجکم بهتر به نظر می رسد و مشکلات کمتری هو خواهد داشت.

اما این که فرمودید علی انفسکم این هم احتمالا یک قرائت باشد. در علی حالت استیلا و برتری و نوعی محکومیت برای مفعول خواهد بود. محکوم علیه. در معنا و مفهوم علی انفسکم زیان و ضرر لحاظ شده است. علی انفسکم یعنی مقدم داشتن به گونه ای که به زیان شما و علیه شما است. و حال آن که لانفسکم مفدم داشتن آنها را بر خود حتی با لحاظ متافع و سود خود است بی آن که ضرر و زیانی نسبت به شوهر بوده باشد. بلکه له شوهر است و به نفع اوست. کامیابی و لذت بیشتری برای حتی شوهر خواهد داشت. او خواهد بود.

و لو علی انفسکم نیز می تواند به عنوان شاهد باشد. البته فقط به عنوان یک معنا و تفسیر بود. نه اصرار بر درستی و تمام بودن آن. تقریبا قابل دفاع هم هست ولی شاید تام و تمام نباشد.

مساله روابط زناشویی از مسائل مهم بلکه اساسی اجتماع است. با ازدواج هسته نخستیم جامعه شکل می گیرد. این ازدواج برای چیست؟ یقینا برای پاسخ به تمایلات جنسی و تمایل به بقا است. اگر شوهر خانواده در روابط زناشویی به نتیجه مطلوب خود برسد ولی زن از این رابطه هیچ بهره ای نداشته باشد بلکه فقط اسباب کامجویی مرد باشد زندگی زناشویی آنها دچار آفت خواهد شد. بستر کشاورزی باید آماده کامل باشد تا بتوان بذری در آن نهاد. تعبیر بسیار زیبایی است که از زن به زمین تعبیر شضده است همان که در زبان مردم هم مادر گفته می شود. 

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

با سلام و ارادت محضر دوستان و اکابر و اعاظم.
هر از چندی در گروه های مجازی مشاجره بالا می گیرد و سخنان درشت بین افراد رد و بدل می شود. با عنیت به این که دوستان همت کرد و با تلاش بسیار جمعی را در دنیای مجازی به عنوان گروه گرد هم جمع کرده اند چندان خوشایند نیست که گروه از هم بپاشد. لذا از هر سمت و سو، پیشنهاد پشت پیشنهاد به مدیر و اعضا ارسال می شود. بیرون کنید. بایکوت کنید. قانون وضع کنید و...
در جمع دوستان گروه ها، هم مجریان قانون  و هم مدافعان از قانون و حقوق دیگران و هم تحصیل کردگان قانون و هم قانونمداران و پایمندان و متعهدان به قانون حضور دارند شاید سخن من زیره به کرمان و کدو به همدان و شله به مشهد بردن باشد ولی از باب یاد آوری عرض می کنم:
قانون و کلا نظامهای آموزشی و ... بیشتر برای مردم متوسط و از متوسط به پایین است. فکر نکنم سیستمی طراحی شده باشد که شامل حال همه افراد بشود. نظامهای آموزشی، سیاسی، اجتماعی، و... برای نخبگان و تیزهوشان و برخورداران و نوابغ طراحی نشده است. کسانی که حداقل هایی از هوش و زکاوت را دارند. گرچه همه را لحاظ می کنند ولی شانل همگان نمی شود. لذا فرهیختگان و اصحاب خرد و اندیشه خود معیار و شاخصند. خود ضابط و قانونند.
من فکر می کنم هم چنان که نه بر اثر انتخاب بلکه بر اثر یک حادثه و شکاف در سطح زمین به چند جریان سیاسی تقسیم شده ایم مثلا محافظه کار و اصلاح طلب و تمامیت خواه و... حالا هم به هر علتی نمی دانم چه، درس خواندیم و از پس حادثه و اتفاقی به جمع باسوادان و اهل فکر افتادیم. به نظر من این اتفاق حساب شده نبود. ممکن بود چوپان با هندوانه فروش یا کاسب سر محله باشیم. رو اصول و موازین نبود که این شدیم که هستیم. یعنی دست خود ما شاید نبود و الا به قول آن بنده خدا می خواستیم علامه دهر بشویم حالا شده ایم امام جماعت مسجد پایین حاج اباد بالا یا دبستان پسرانه مدرسه کنار خندق. بالاخره آنی نشدیم که می خواستیم بلکه آنی شده ایم که هستیم. و اگر طبق خواسته ها امور اتفاق می افتاد‌ یقینا رفتار و واکنش هر یک از ما جور دیگری خواهد بود. حالا که به این دام گرفتار امده ایم و بر شانه ما فرشته بخت نشسته و در جمع اهل قلم و فکر و اندیشه با عنوان فرهیختگان قلمداد شده ایم به جهت همین موقعیت و نقش، میزان انتظار و توقع از این گروه به عنوان فرهیخته فرهنگی بیش از دیگران است. لذا انتظار می رود که بیشتر باید مراقب موقعیت و نقش خود بود.
به نظر می رسد شرط اساسی حوزه تفکر و اندیشه تواضع و فروتنی است.‌ سقراط ستودنی است. چون بسیار متواضع و فروتن بود. اگر قرار بود خدا به صورت انسانی در آید و شکل و صورت متفکر و اندیشمندی پیدا کند به طور حتم به صورت سقراط در می امد. متفکر و دانشمند کاملا فروتن و متواضع. شرط اساسی متفکر و دانشمند بودن، تواضع و فروتنی است. گیرم قانون وضع شود آیا همگان به قانون تن می دهند؟ تخلفات در سطح جامعه گویای میزان پای یندی به قوانین است. گروه های مجازی نیز جدای از فضای جامعه نیست.
در کنار عزیزانی که صرفا کپی می کنند و گاه حتی متن را هم نگاه نمی کنند کسانی هستند که هر پیامشان دنیایی از معرفت را فراروی من و شما می نهد و بر سعه وجودی من و شما می افزاید. ده پیام که نه صد پیام من نمی تواند هم سنگ پیامی شود که بزرگواری می نگارد و حجاب جهل را می درد و بر بخشهای سیاه ذهن من و شما روشنایی می پراکند.
اگر این احساس در فرهیخته گرامی باشد که از دماغ فیل نیفتاده است. او نیز یکی از سر همین افراد و تکه ای از پارچه همین جماعت است. از درون همین جامعه برخاسته است و با پول همین مردم توانسته درس بخواند و قد بکشد و کسی شود که خیلی ها نتوانسته اند. باید متوجه باشد که از شانه های همین مردم بالا رفته است که می تواند افق دورتری را ببیند که برای خیلی ها این امکان میسر نشده است‌.اگر این احساس در من ایجاد بشود و یا باشد به نظر نمی رسد خیلی در گروههای مجازی درگیری رخ بدهد. دیگر کسی به خود اجازه نمی دهد طرف مقابلش را خطاب کند که تو نمی فهمی یا تو نمی دانی و...
اگر فروتنی و تواضع را اموختیم و به عنوان صفت نفسانی در خود محقق و ثابت کردیم باید سراغ سعه صدر برویم‌ یقینا سعه صدر نیز ضرورت دیگری است که باید به آن دست بیابیم. موسی از خداوند می خواهد که به او سعه صدر یا همان تحمل بدهد. رب اشرح لی صدری. خداوند بهدپیامبر اکرم شرح صدر عطا می کند و می فرماید اگر تو نرم خود و خوش زبان نبودی مردم از اطراف تو پراکنده می شدند. طبیعی است که دوستان فرهیخته و اهل اندیشه باید آستانه تحملشان را افزایش دهند و با نرمخویی با دیگران به گفتگو بپردازند. ما امده ایم در محضر شما بزرگان تا هم آگاهی بیابیم و هم اخلاق بیاموزیم. و مهمتر بخش دوم است. اگر بتوانید اخلاق مرا تغییر بدهید و بر حسناتش بیفزایید و از سیئاتش بکاهید بهترین کمک را به من کرده اید. طبیعی است که من و افرادی هم چون من در مقابل شما بزرگان و خردمندان و اندیشه وران حرفی برای گفتن ندارم اگر مجالی به من ندهید. باید این فرصت را به افراد داد تا در محضر شما حرفشان را بزنند تا قدرت و جسارت حرف زدن بیاموزند. باید حرف بزنند تا شیوه درست سخن گفتن را بیاموزند.
شما بزرگواران تریبون برای حرف زدن کم ندارید ولی غیر شما حتما تریبونی برای گفتن ندارند و قدرت سخن درست گفتن را هم شاید نداشته باشند. پس این تریبون را به ایشان هم بدهید بگذارید حرفش را بزنند. و شما فرهیختکان گرامی تحمل کنید‌ به نظر من ویژگی متفکر تفکر است نه تکلم. عنوان شما متفکر بودن است نه متکلم. متفکر کمتر می گوید و بیشتر فکر می کند. و بیشتر گوش می کند. اجازه بدهید دیگران ۰حرفشان را بزنند. و شما بیشتر فکر کنید. منظورم متفکران و اندیشمندان گروه است. به ما جوانترها و نپخته ها کمک کنید تا راه رفتن و فکر کردن و سخن گفتن را بیاموزیم. خیلی بر ماها سخت نگیرید. میکرفون را بگذارید کمی هم در اختیار ما باشد. اگر این مجال را به ما ندهید عقده های نگفته غده خواهد شد و آسیب آن گریبانگیر همگان خواهد شد. از خداوند برای همه عزیزان موفقیت و شادکامی را آرزومندم.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

در سفر به هند فرصت کوتاهی فراهم شد تا دبی را ببینیم‌. دبی فرصت کوتاهی بود تا به بمبئ پرواز کنیم. سفر مطالعاتی بود با هزینه صندوق جمعیت سازمان ملل.

هواپیمای امارات شیوه اش این بود، به هر کجا که پرواز داشتید؛ باید سری هم به دبی می زدید.

تقریبا ۱۸ ساعت تو دبی بودیم. صبح حدود ساعت ۹ یا ۹ و نیم بود. تازه بازار شروع به کار کرده بود. کم و بیش افراد تو بازار می پلکیدند. خانمها وسائل را برای خرید بالا و پایین می کردند. آقایان هم تو بهشت گویا افتاده بودند. حسابی کیف می کردند. چشمهای گرسنه مجالی پیدا کرده بود تا از سفره پهن شده نهایت استفاده را ببرند. بیشتر ایرانیهای خودمان بودند.

فرصتی دست داد تا جلو یکی از مغازه ها، با یک خانم که فکر کنم از انگلستان آمده بود گپ و گفتی داشته باشم. سن و سالی به هم زده بود. چند سالی از من بزرگتر بود. ولی قبراق و سر حال. اهل گشت و گذار.
به ایشان گفتم می شود از شما چندتا پرسش داشته باشم.
لبخندی زد و گفت: آره. چرا که نه! در باره چی هست؟
از ایشان پرسیدم: شما توریست هستید؟ یا برای سفر کاری به دبی تشریف آورده اید؟
گفت آره. چند ساعتی این جا هستیم. عبوری آمده ایم. 

شاید ایشان هم مثل من بود.
لباسهایش را بیشتر برانداز کردم. یک شورت تقریبا پاچه دار به اصطلاح ما ماماندوز ولی کوتاهتر و تی شرت از سر همان و کفش خیلی راحتی که نه دمپایی بود و نه کفش تابستانی ولی بند دار؛ چیزی تو همین مایه ها. کفی بود که دو سه تا نخ به آن بسته بودند ولی قشنگ و خوش رنگ بود. به لباسهای تنش می آمد. یک گردن بند هم داشت. فکر کنم آرنیکای من با نخ و پلاستیک و چوب چند مهره، خیلی قشنگتر از آن درست می کند.
اشاره کردم به لباسهای تن ایشان و گفتم می شود بفرمایید لباسهایی که تن شما است چقدر می ارزد؟
خیلی خندید. خنده بلند. تقریبا قهقهه می زد. گویا تو این مدت نخندیده بود...

گفت: با خودم فکر کردم چی می خواهید بپرسید. همچنان که می خندید پرسید: چرا قیمت این ها رو می پرسی؟ چیزی شده؟
گفتم: نه. چیزی نشده. حس کنجکاوی من گل کرده. می خواهم بدانم. می خواهم مقایسه کنم.

تو این فرصت با صدای خنده اش دیگر دوستانش هم به او نزدیک شدند. تقریبا جلسه خیابانی جالبی شده بود.

خانم برای آنها هم توضیح می داد که این آقا از قیمت لباسهای من می پرسد.

همه آنها که اطراف جمع شده بودند لباسهای خود را ور انداز می کردند. و مشغول بررسی و ارزیابی لباس خانم و مقایسه با آن بودند. هم چنان که از تحرکات خنده آرام نگرفته بود گفت: تی شرت و شورتش رو از همین جا خریدم. هفت هزار و پانصد تومان. کفشم رو هم داشتم؛ فکر کنم چهار یا پنج هزار تومان خریدم. البته ایشان با قیمت دلار می گفت و من به ریال بدل می کردم. مبالغی را که می گفت من از ماشین حساب سریعتر تبدیل به پول خودمان می کردم‌. با تو گردنی و همه اش لباسهایش حدود ۱۴ یا پانزده هزار تومان.
با مدد انگشت و ذهن خودم شروع کردم به میانگین سر و وضع خانمهای خودمان. تازه به قیمت بیست متری و سی متری یعنی پایین شهر حساب کتاب کردم و الا می خواستم به قیمت قسطنطنیه و سه راه راهنمایی قیمت بدهم که سر به فلک می کشید.
برایش حساب کردم و گفتم: خانمهای ما که می خواهند بیایند بیرون، بدون طلا و جواهر حداقل دویست و پنجاه تا سیصد هزار تومان رخت و لباس باید به تن کنند.
گفت: خب ما هم برای مهمانی و جشن، همین حدودها شاید هزینه کنیم.
گفتم: نه. این فقط هزینه لباسی است که می خواهند بیرون بروند. برای خرید و یا دور زدن در خیابان یا قدم زدن در پارک یا بازار و یا حتی قدم زدن تو خیابان...
هم اون خیلی تعجب کرد و هم من‌. ولی فکر کنم او خیلی بهت زده شد. مگر چه خبر است؟ مگر چه می پوشند؟
گفتم خانم: مادر من تو خانه خودش هم این جوری لباس نمی پوشد. شلوار و بلوز و دامن و روسری و جوراب استارلایت می پوشد.
پرسید وقتی می خواهند بیرون بروند پس چه می پوشند؟
همه اعضای جلسه خیابانی به هم نگاه می کردند. از هزینه سرسام آور و تحمیلی بر خانواده.
یکی که فکر کنم رشته اش اقتصاد بود گفت: تو کشور شما همه این هزینه هم بر عهده شوهر است؟
گفتم البته این گونه است. مهم نیست کی هزینه را بدهد. مهم این است که هزینه می شود. شما تو اتاق خوابیده بودید. از خواب بلند شدید. سر را شانه کردید و زده اید بیرون ولی خانمها تو گشور ما بیشتر از دو یا سه ساعت قبل از بیرون آمدن باید اعلام بشود که می خواهیم بیرون برویم. آن چه من عرض کردم هزینه فقط لباس است نه لوازم ارایشی. و الا رژ لب و ریمیل و سایه و خط چشم و پودر و کرم ضد افتاب و عطر و ... خودش فکر کنم از هزینه لباس هم بیشتر می شود و سر به فلک می زند.
یکی از آقایان خندید و گفت: پس خواستید ازدواج کنید بیایید انگلستان. هزینه همسرداری خیلی کمتر است.
پرسیدند ببخشید می شود بپرسم کار شما چیست؟
خندیدم و گفتم: نه. مساله خصوصی است.
خیلی خندیدند. البته بعد برای انها توضیح دادم که کارمند هستم. فکر کنم از قبل هم بیشتر تعجب کردند.
 

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین
زنی مسن از عرض خیابان در حال عبور بود... او پیاده بود و من هم سواره. متوقف شدم تا رد بشود. ماشین است. با یک نیش ترمز می شود نگهش داشت. من باید مهار ماشین و صنعت را به دست داشته باشم نه آن که من مقهور صنعت و تکنولوژی بشوم.
پیره زن به کندی قدم بر می داشت. زمانه برایش توان راه رفتن نگذاشته بود. قدرت راه رفتن نداشت. با هر قدم لختی سرش را بالا می آورد و فاصله اش را بر آورد می کرد می خواست ببیند تا نوک قله میانه خیابان چقدر باقی مانده است. نانی به دستش گرفته بود تا که شاید سر بی شام نگذارد. دو قرن و نیم تاریخ کشور را می شد در او دید...
صف طویلی از ماشینها پشت سر من تشکیل شده بود‌... پشت سر من... و مدام بوق می زدند. بوقهای ممتد. با خودم گفتم حتما مرا تشویق می کنند و از این حس نوع دوستی و انسان دوستی خیلی خیلی خوششان آمده است! اما اشتباه می کردم. معلوم بود که حرص می خوردند. هر بوق کشدار دشنامی به ایل و تبار جمشیدی بود. حتما خواهر و مادر زن و... را آبد می کردند. تمام ایل و تبار مرا در یک لحظه بس کوتاه از این گور به آن گور کردند...
در خودرو را باز کردم. از  ماشین بیرون آمدم. شگفت زده شدم. انبوهی خود رو بود. ولی گویا آدمی زاده ای ندیدم. گویا نسل انسانیت را ملخ خورده بود. هیچ اثر و رد پایی هم نگذاشته بود.‌‌..
پیره زن سالخورده به سختی عرض خیابان را گذشت و از جدول وسط خیابان بالا رفت. لحظه اتی ایستاد و نفس راحتی کشید... گویا قله دماوند را پیموده بود... خودرو را کمی جلوتر بردم. پنجره آن با پیره زن نزدیک و نزدیکتر شد. پیره زن برگشت و به آرامی گفت: خدا خیرت بدهد ننه جان‌. رحمت خدا به اون شیری که خوردی...

گویا آب سردی بود روی همه بوقهای ممتد و دشمنامهای پیاپی.

او هم چنان که نفس نفس می زد، یکی یکی ماشینها آمدند و از ما رد شدند. به نظر ماکتهایی می آمدند که از ادمکهایی باقی مانده از نسلهای گذشته‌ و یا رسوبات برجا مانده در ته ظرف کشور. کاش تکنولوژی می توانست ما را متواضع کند.
 

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

رباعی96

یک جام شراب صد دل و دین ارزد

یک جرعه می مملکت چین ارزد

جز باده لعل نیست در روی زمین

تلخی که هزار جان شیرین ارزد

یک سوال اساسی نسبت به زندگی وجود دارد که طول زندگی بهتر است یا عرض زندگی. بعضی خود را تحریم می کنند تا عمر درازتری پیدا کنند. و خیام می خواهد با این نظریه مخالفت کند.

سخن در باده و شراب است و مقایسه آن با دل و دین و مملکت چین و هزاران جان که باده و می از همه اینها ارزمندتر است. یک جام شراب در مقابل با صد دل داده و صد پاداش اخروی دینی بیشتر می ارزد. صد دل و دین یعنی صد پاداش اخروی. یک جرعه شراب با مملکت هم قابل معاوضه نیست. روی کره زمین جز باده و شراب ارغوانی چیز دیگری نیست که تلخ است ولی با هزار جان شیرین هم قابل معاوضه نیست. هزار جان شیرین یعنی افزایش طول عمرو. شراب گرچه تلخ است ولی اگر بگویند شراب نخور تا هزار سال عمر کنی. خیام می گوید شراب نوشیدن بهتر از عمر دراز است. به نظر من خیام می خواهد به صراحت بفرماید به طول زندگی خیلی درگیر نشوید و به آن فکر نکنید بلکه به ارض زندگی بیشتر بیندیشید. پنجاه سال عمر با لذت مانند ابن سینا بهتر از 110 سال عمر بی خاصیت و بی اثر و عاری از لذت است.  

سفری داشتیم به تهران با یکی از دوستان که پزشک بود. لحظاتی از سفر نگذشته بود که توصیه هتی پزشک شروع شد. نوشابه نخور! نمک خیلی کم بخور! سر میز غذا نوشابه را کنار می زد. خدمت ایشان عرض کردم آقا دکتر بگذار از شام و نهارمان لذت ببریم. پنجاه سال با لذت بهتر از صد سال با عافیت است. پاسخ قشنگی ابشان داد و گفت: خب اگر بدانیم که همان پنجاه سال را با لذت زندگی می کنی و می میری ما خوشحال خواهیم بود ولی اگر سکته کردی و روی دست ما ماندی چه؟ البته این پاسخ نمی توانست نظریه تقدم عرض زندگی بر طول آن را نادیده انگارد و یا رد کند.

  • حسن جمشیدی