جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۲۳۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

زیبا آفرین

با سرو قدی تازه‌تر از خرمن گل

از دست منه جام می و دامن گل

زان پیش که ناگه شود از باد اجل

پیراهن عمر ما چو پیراهن گل

بعضی به جای سروقد، دلبرکی را گذاشته اند.
هم چون رباعی قبل و قبلترها، سخن از مرگ و اجل است. و قدر لحظه را دانستن. عناصر اصلی مطلوب خیام در این رباعی آمده است:
1- دلبر که همان سروقد است.
2- جام شراب
البته خیام در این جا زیاده روی می کند و به جای گل از خرمن گل سخن می گوید. یعنی بودن در بین پری رویان و مه وشان. به بیان دیگر بودن در مجلس شبانه ای که مدام پری رویان نیشابور، یکی پش از دیگری جام های شراب خالی شده را دگر باره پر کنند.
لازم به ذکر است که در مناطق ما گلهای محمدی را که می رسد صبح زود هنوز آفتاب سر نزده جمع می کنند. این گلها را به منزل برده و در جایی انباشته می کنند و به بیان دیگر حرمن می کنند. خر من یعنی انباشته از هر چیزی. تلی از هر چیزی.
نکته مهم این که خیام به گلهای پیش از چیدن که هنور فرصت جمع آوری آنها نشده اشاره می کند. یعنی همراه بودن و در کنار سرو قدی نو رسیده بودن که هنوز فرصت چیدنش هم نرسیده؛ به همراه جام می و دامن گل. احتمالا دامن گل دامن همان سرو قد باشد. یک دست به دامن یار و دست دیگر در گردن جام. هر دو جام را با یک لب چشیدن. 
باید که قدر نین لحظه ای را دانست. لحظه ای که  اگر اتفاق بیفتد فکر نکنم کسی راضی باشد که این لحظه زود بگذرد و آرزو می کند که کاش دوام بیابد و خورشید هرگز طلوع نکند. قدر بودن در کنار یار و می در جام را باید دانست و از آن بهره کافی و وافی برد پیش از آن که باد اجل از گرد راه برسد و پیراهن عمر را از تن من بیرون کند و جسم را وانهد و جان را بستاند. هم چون پرپر شدن گل. منظور از پیراهن گل همان کاسبرگ است که گلبرگ ها را در کنار هم نگه می دارد.    
  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

از جرم گل سیاه تا اوج زحل

کردم همه مشکلات کلی را حل

بگشادم بندهای مشکل به حیل

هر بند گشاده شد به جز بند اجل

این رباعی جور دیگری هم گفته شده است:

از جرم حضیض خاک تا اوج زحل

کردم همه مشکلات گردون را حل

بیرون جستم ز بند هر مکر و حیل

هر بند گشاده شد مگر بند اجل

پیش تصریح کردم که بعید نیست خیامی رباعی را سروده باشد و بعدهم  تغییراتی در آن داده باشد. بیشتر رباعیات بالبداهه بوده است. احتمالا دیگران می نگاشتند و یا سریع حفظ می کردند. و در بازبینی آن تغییرات داده می شد. لذا بعضی از شعرها با تغییراتی در آن نیز بیان شده و بعضا پنداشته اند که رباعی دیگری است یا رباعی متعلق به دیگری است. لذا دچار مشکل می شوند. اگر بدانیم که هر شاعری نخست شعر را می سراید و آن گاه در بازبینی تغییراتی ایجاد می کند این مشکل به صورت اساسی حل و فصل خواهد شد. شاید یک رباعی به سه و یا چهار جور بیان شده باشد. در حقیقت یک رباعی است که در فرصتهای بعدی توسط خیام بازنگری شده است.

جرم که معنای آن روشن است. ماده و عصاره اصلی است. و گل سیاه در این جا استعاره است یعنی از زمین. یعنی خاک. یعنی هر آنچه زیر پای ما است. زحل کنایه از عالم بالا و آسمانها است. یعنی از فرش تا عرش. یا از خاک تا افلاک. همه مشکلات کلی و اساسی آنها را حل و فصل کردم. عنایت بفرماید کلی نه به معنای فلسفی و یا منطقی آن است بلکه به عنوان اصلی و اساسی. و یا به معنای کای منطقی بگیرید یعنی مسائل و مشکلاتی که به همه اشیاء مربوط بوده است. ممکن است باغچه منزل شما مشکل خاص خودش را داسته باشد یا باغ همسایه خیام مشکلات ویژه خود را داشته باشد و یا زن همسایه خیام با شوهرش درگیری های خاص خودش را داشته باشد و ممکن است کلثوم ننه خمیرش را که به تنور می زند کنجل شود و یا به داخل تنور بیفتد و بسوزد. خیام به این مشکلات جزی نپرداخته است بلکه مشکلات اصلی و اساسی. نمونه بارز آن تدوین تقویم با همکاران خودش که واقعا کار شگفت انگیزی است. بن مایه برنامه ریزی است. این نوع از مشکلات. همه این ها را خیام حل و فصل کرده است.  هر مشکل در حقیقت یک لند و گره است. یک مانع است. خیام می گوید همه این بندها را یکی پس از دیگری توانستم حل کنم الا گره کور و  بند ناگشوده مرگ و اجل. این گره را نتوانستم بگشایم. 

بارها تاکید کردم که خیام دغدغه مرگ داشت. اتفاقا عرض کردم که مرحوم زرین کوب دو ماه پیش از درگذشتش که میهمان ما بود پرسیدم مهمترین و اصلی ترین دغدغه شما چیست ؟ فرمودند: مرگ. برایب این نمی شود چاره ای اندیشید. و خیام نیز همین معنا را به زبان دیگری بیان کرده است.      

  • حسن جمشیدی

ایام زمانه از کسی دارد ننگ

کو در غم ایام نشیند دلتنگ

می خور تو در آبگینه با ناله چنگ

زان پیش که آبگینه آید بر سنگ

دامنه اعتراض خیام بالا می گیرد. سخت عصبانی است. از دست خود نه! از دست این و آن نه! بلکه از دست کسی که غم زمانه را می خورد و ایکاش ایکاش می گوید. کاش فلان کار را می کردم که فلان کار می شد. کاش فلان معامله را می کردم تا فلان سود عاید من شد. کاش از شستا و چکاد سهام می خریدم و یا چند هزار دلاری پس انداز می کردم و کاش لا اقل پولم را می دادم و طلا می خریدم. خیام می گوید روزگار از این افراد شرمنده و خجالت زده است. چون دلتنگ چیزهایی هستند که از دست داده اند و یا برای چیزهایی که به دست نیاورده اند  غصه می خوردند.

خب چه باید کرد؟ جناب خیام حکیم در چنین وضع و حالی نسخه شما به عنوان فیلسوف زندگی چیست؟

خیام با تانی می گوید: عغصه را را رها کنید بلکه خود را از چنک غصه ها برهانید

یکم- می در آب گینه بخورید. همان تنگهای بلورین و شیشه ای.

دوم- به چنگ نوازان هم بگویید که چنگ بنوازند.

سوم فرصت زنده بودن و خوش بودن و لذت بردن را بدانید و الا چیزی نخواهد گذشت که جام بلورین و آـب گینه شما بر سر سنگی فرود خواهد آمئد و خواهد شکست. منظور از جام آبگینه عمر شما است. پیش از آن که عمرشما سر آید از آن بهره ببرید.

 
  • حسن جمشیدی

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش

باز خیام در گشت و گذار خود سر و کارش به سفالگری می افتد. به نظر می رسد در زمان خیام کوزه گری رونق خوبی داشته است. الغرض خیام سری به کارگاه کوزه گری می زند. هزاران کاسه و کوزه سفالین را می بیند که روی هم انباشته اند. اما کوزه ها در عین سکوت حرف می زدند. با تو سخن می گفتند. خود شما هم شاهد هستید که گاهی افراد با سکوت خودشان حرف می زنند. در این جا این کوزه ها هستند که با سکوتشان با تو سخن می گویند.

خب چه می گویند؟

در بین کوزه هایی که با سکوت خودش دنیایی از حرف داشتند یکی از آن میان زبان گشود و گفت: جناب خیام! ما که هستیم چون از خاکیم. اما کو آن که ما را ساخت؟ و کو آن که مارا می فروخت؟ و کو آن که ما را می خرید؟ همه اینها رفته اند و الان سر در زیر خاک دارند. چیزی از آنها باقی نیست.  

  • حسن جمشیدی

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

بر خلاف اشعاری که تا به حال مخاطبش دیگران بودند دراین رباعی خیام به خودش می پردازد و به گفتگوی با خود می پردازد. به خود خطاب می کند که خیام اگر باده می نوشی و مست می شوی قدر این حالت را بدان و خوش باش.

با ماهرخ یعنی یار و همراه و همدم اگر نشستی قدر آن لحظات را بدان و خوش باش. به همان لحظه فکر کن به لعد آن که چه خواهد شد فکر نکن. به آینده فکر می کنی؟ خودت را درگیر آینده می کنی؟ بگذار تا من آینده جهان را به راحتی و روشنی برای تو بازگو کنم. آینده جهان نیستی و نابودی است. انگار کن که الان همان آینده است و آینده هم که نیستی است. پس فعلا که آینده نیست تا تو نباشی بلکه هستی پس قدر این بودن را بدان و از آن لذت ببر.

اگر قرار است که فردایی نباشد پس تو امروز فکر کن که همان فردا است و نیستی و حال آن که هستی پس به بودن بیندیش نه نبودن. تو فعلا هستی و وجود داری. از بودنت و هستی ات لذت ببر.

 

.

  • حسن جمشیدی

جامی است که عقل آفرین میزندش

صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین میزندش

سر و کار خیام به سفالگری افتاده است. جامی را برداشته و آن را بالا و پایین می کند و به دقت مورد مطالعه قرار می دهد. برای خیام فقط کتاب نیست که می شود مطالعه کرد بلکه از هر چیری معنا و مفهوم بیرون می کشد.
وقتی که جام را به دست می گیرید و بر جام که درنگ روا می دارید عقل شگفت زده می شود و آن را می ستاید. عقل به چنین جامی با این زیبایی و کارکرد ارزشمندی که دارد صد آفرین می گوید: فتبارک الله احسن الخالقین. آفرین بر چنین آفریدگاری که چنین موجودی آفریده است. عقل هر لحظه لب بر لب جام می نهد. هر بار که از آن می نوشد در حقیقت بوسه ای است که بر لبه جام زده می شود.
خیام از جام عبور می کند و سراغ سفالگر و سازنده کوزه می رود. کوزه گر دهر ببین که چه می کند. مدام کوزه می سازد و آن را بر زمین می زند و می شکند. کوزه گر روزگار حاکی از خداوند است که انسانها را می آفریند و می میراند. کار روزگار همین است. آمدن و رفتن. پدیدار شدن و بعد هم مردن. 
 
  • حسن جمشیدی

مرغی دیدم نشسته بر باره طوس

در پیش نهاده کله کیکاووس

با کله همی گفت که افسوس افسوس

کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس

بانگ جرس یعنی صدای زنگ. کوس به معنای طبل و کوس رسوایی یعنی طبل رسوایی اش زده شد. کوس کنایه از صدای طبل است که  بلند و طنین انداز است.
خیام خاطره خودش را تعریف می کند. مرغی را دیدم که بر بارگاه توس نشسته بود. در مقابل آن سر کیکاووس بود. مرغ با سر کیکاووس سخن می گفت. از جمله گفتگوهای مرغ این بود که  افسوس افسوس عمر گذشت و از آن بهره نبردید. ای اسکلت سر که اینجا افتاده ای، کو صدای زنگ قافله که بیاید و همگان را از خواب مرگ بیدار کند. و کو صدای طبلی که کوبیده شود و همگان سر از خاک بردارند. بانک جرس و ناله کوس حاکثی از صدای پر نهیبی است که گفته می شود در آخر الزمان شنیده می شود و همگان سر از خاک بر می دارند و زنده می شوند.
این سخن خیام نیز اعتراض است که بازی نقد و نسیه. مردم به امید فردای بهتر امروزشان را از دست می دهند. برای لذت آینده، لذت حال را از کف می دهند.  
  • حسن جمشیدی

وقت سحر است خیز ای مایه ناز

نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز

کانها که بجایند نپایند بسی

و آنها که شدند کس نمیاید باز

و این رباعی نیز هم چون چند رباعی پیش از این اشاره به وقت سحری دارد و زندگی در حال و الان. خیام به همان مایه ناز که محبوب یا لیلی یا مکاهرخ یا مه تاب و یا هر کس دیگری که ممکن است باشد و همدم و منوس خیام است زنهار می دهد که برخیز. هنگامخه سحر است. فقط بیداری است. نعمتهای الهی را در این سحرگجاهان بر بندگان ارزانی می دارند. بیدار شد مبادا از نعمت الهی محروم بشوی. حالا که بلند شدی و از خواب برخاستی یک هو سراغ خم نرو و کوزه و کازه و پیاله را یک جا سر بکشی. نه کم ادب را نگه دار. آرام آرام به پیش برو. لبی تر کن و سراغ چنگ بگیرد و آن را بنواز. خودت خودت باش. به دیگران کاری نداشته باش که چه می کنند و چه نمی کنند. آنهایی که هستند و حضور دارند و روی پا هستند اینها کاری به کار تو ندارند. و آنها هم که نیستند و رفته اند و برای خودشان کسی شده اند یعنی دیگر پرونده اعمال آنها بسته شده است و کاری از دستشان بر نمی آید اینها هم که بر نمی گردند تا تو را حساب رسی کنند و مو را از لای ماست بیرون بکشند. در این مجال و فرصتی که در سحرگاهان ایجاد شده است خودت خودت باش.   

 
  • حسن جمشیدی

ای پیر خردمند پگه‌تر برخیز

و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز

پندش ده گو که نرم نرمک می‌بیز

مغز سر کیقباد و چشم پرویز

موضوع این رباعی دو نکته اساسی است:

1- سحرخیزی. پگه تر یعنی پگاه تر. یعنی صبح زود و سحرگاهان برخیز. 

2- گذشته تاریخی انسان، هر ذره خاک از نظر شیمیایی همان انسانها گذشته اند که به خاک برگشته و تحول شیمیایی یافته اند. هر ذره خاکی که روی آن پاک می گذارید و یا بدان دست می یازید جسم انسان شریفی بوده است.

مخاطب خیام پیر خردمند و کار کشته است شاید از سر غفلت اموری را از یاد برده است. او را متوجه می کند که صبح خیلی زود از خواب برخیز. و نکته دیگر آن که کودکی را که می بینی که خاک را الک می کند سراغ او برو و به وی تذکر بده که خیلی آرام و و نرم الک کند زیرا ظاهر قضیه خاک است ولی در واقع خاک نیست بلکه مغز سر کی قباد و چشم پرویز است یعنی این احتمال را باید داد که اعضا و جوارح یکی از تاثیرگزاران است. 

مساله و توجه به آن نه از آن جهت که خاک است بلکه از آن جهت که انسانهایی هستند که خاک شده اند در نگاه خیام مهم است.    

  • حسن جمشیدی

از جمله رفتگان این راه دراز

باز آمده کیست تا بما گوید باز

پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز

تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز

سخن از مرگ و معاد است. ناصحان و فقیهان و زاهدان، سخن از بازگشت انسان و رسیدگی به حساب و کتاب آنها سخن می گویند. بیشتر از جهنم و قهاریت و خشم و غضب الهی می گویند.
خیام به اعتراض به این گروه می گوید تا به حال از کسانی که مرده اند کسی برگشته است تا قصه های پر غصه آن سوی دیوار را آن گونه که شما توصیف می کنید و می گویید بیاید و برای ما بیان کند. کسی نیامده و ممکن هم نیست که باز گردد. البته بعضی "باز" در مصرع دوم را راز گفته اند. شاید در معنا خیلی فرقی نکند چون بیان حوادث قیامت جزو ادسرار است ولی راز یعنی گره ناگشوده که ناگشوده هم باقی خواهد ماند اما در این جا می خواهد بفرماید کسی از آن عالم برنگشته تا دو باره آن چه دیده است برای ما بگوید.
در ادامه خیام می گوید ما بر سر دو راهی هستیم یک مسیر ما آز و طمع است و یک مسیر ما نیاز و احتیاج است. هیچ فرقی هم نمی کند چه آز باشد و چه نیاز هرچه می خواهد باشد دو تا قاعده و قانون مشخص و مسلم است:
یکم- تا کنون کسی روی این کره خاکی باقی نمانده تا تو بخواهی باقی بمانی پس تو هم خواهی رفت و خواهی مرد.
دوم- ضمن این که خواهی مرد دگر باره به این عالم ممکن نیست که برگردی و سیم جیمت کنند و مو را از لای ماست بیرون بکشند. برو حالت رو ببر و برو زندگی ات را بکن.
 

 

  • حسن جمشیدی