زیبا آفرین
سلام دخترم!
امروز خواستم برم به دیدن مادرجان و بابابزرگ. تو ایستگاه چند لحظه ای که ایستادم اتوبوس رسید. خیلی منتظر نماندم. اتوبوس تمیزی بود. بهش بی آر تی می گویند. یعنی اتوبوسهای فوری و سریع... سوار شدم... شلوغ نبود. ولی صندلی ها پر بود و چند نفری هم ایستاده بودند.
باباجون! می دانی! وسط اتوبوس مرز کشیده اند؛ مبادا خانمها به سمت آقایان تجاوز کنند. چون آقایان که به سمت خانمها به طور طبیعی نمی روند. دلیلی هم ندارد که بروند. هم جای بهتر و هم امکانات بیشتر و هم وسیعتر دارند. آخر مردم خودشان که متوجه حرام و حلال نیستند. حکومت خودش باید فرهنگ را راسا اقدام کند. جلو اتوبوس از آقایان و عقب از خانمها...
همین که وارد شدم پیرمردی برخاست تا جایش را به من بدهد و من بنشینم... یقینا او ده سال بلکه بیشتر از من داشت و بزرگتر بود. نمی دانم جرا فکر کرد صندلی اش بیشتر به درد من می خورد. البته درست هم فکر می کرد
اصرار کردم...
گفت: کِرا نمی کند. چند لحظه هم شما بنشینید.
فکر کنم خیلی شکسته شده ام. یا او فکر می کرد من خیلی داغونتر از خود او هستم.
نور دیده ام! هنوز باورم نشده است که خورشید عمرم کم کم به روی دیوار رسیده است.
بابا جون احساس می کنم چوب خط ما هم به آخر رسیده. دست روزگار صفحه های آخر کتاب عمر پدرت را رقم می زند. خطهای آخرش را حک می کنند.
باباجون یک کم دیر متوجه شدم. به شوخی یا به جدی دور و بری ها می گفتند: پیرمرد! ولی حاضر نبودم زیر بار بروم. مثل کولبرهای لب مرز، پیری را با خودم به عنوان کالای قاچاق جا به جا می کردم و فکر می کردم توانمند هستم. یا القا می کردم.
اینها مهم نیست. مهم این است که در این وانفسای زندگی که مردم دیگر نفس برایشان نمانده و به نفس نفس افتاده اند و ناتوان از این که خودشان را سر پا حتی نگه دارند، باز هم برمی خیزند و جایشان را به دیگری می دهند. صد رحمت بر این مردم. هنوز به فکر هم هستند. فکر کنم گذشت بین مردم خیلی بیشتر از مسولان است. چون مسوولان جایی که نشسته اند دیگر بلند نمی شوند. فکر می کنند سند قطعی به نامشان خورده است.
تا بعد خدا نگهدار
پدرت
جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAEpeRQ8uK71Mwex1Sg
انشالله خداوند سایه شما پدر را سالیان سال واسه فرزندتان نگه دارد. خورشید افکار بلند هیچگاه رو به دیوار نخواهد شد