جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

هزینه های غیر ضروری

شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۲ ب.ظ

زیبا آفرین

در سفر به هند فرصت کوتاهی فراهم شد تا دبی را ببینیم‌. دبی فرصت کوتاهی بود تا به بمبئ پرواز کنیم. سفر مطالعاتی بود با هزینه صندوق جمعیت سازمان ملل.

هواپیمای امارات شیوه اش این بود، به هر کجا که پرواز داشتید؛ باید سری هم به دبی می زدید.

تقریبا ۱۸ ساعت تو دبی بودیم. صبح حدود ساعت ۹ یا ۹ و نیم بود. تازه بازار شروع به کار کرده بود. کم و بیش افراد تو بازار می پلکیدند. خانمها وسائل را برای خرید بالا و پایین می کردند. آقایان هم تو بهشت گویا افتاده بودند. حسابی کیف می کردند. چشمهای گرسنه مجالی پیدا کرده بود تا از سفره پهن شده نهایت استفاده را ببرند. بیشتر ایرانیهای خودمان بودند.

فرصتی دست داد تا جلو یکی از مغازه ها، با یک خانم که فکر کنم از انگلستان آمده بود گپ و گفتی داشته باشم. سن و سالی به هم زده بود. چند سالی از من بزرگتر بود. ولی قبراق و سر حال. اهل گشت و گذار.
به ایشان گفتم می شود از شما چندتا پرسش داشته باشم.
لبخندی زد و گفت: آره. چرا که نه! در باره چی هست؟
از ایشان پرسیدم: شما توریست هستید؟ یا برای سفر کاری به دبی تشریف آورده اید؟
گفت آره. چند ساعتی این جا هستیم. عبوری آمده ایم. 

شاید ایشان هم مثل من بود.
لباسهایش را بیشتر برانداز کردم. یک شورت تقریبا پاچه دار به اصطلاح ما ماماندوز ولی کوتاهتر و تی شرت از سر همان و کفش خیلی راحتی که نه دمپایی بود و نه کفش تابستانی ولی بند دار؛ چیزی تو همین مایه ها. کفی بود که دو سه تا نخ به آن بسته بودند ولی قشنگ و خوش رنگ بود. به لباسهای تنش می آمد. یک گردن بند هم داشت. فکر کنم آرنیکای من با نخ و پلاستیک و چوب چند مهره، خیلی قشنگتر از آن درست می کند.
اشاره کردم به لباسهای تن ایشان و گفتم می شود بفرمایید لباسهایی که تن شما است چقدر می ارزد؟
خیلی خندید. خنده بلند. تقریبا قهقهه می زد. گویا تو این مدت نخندیده بود...

گفت: با خودم فکر کردم چی می خواهید بپرسید. همچنان که می خندید پرسید: چرا قیمت این ها رو می پرسی؟ چیزی شده؟
گفتم: نه. چیزی نشده. حس کنجکاوی من گل کرده. می خواهم بدانم. می خواهم مقایسه کنم.

تو این فرصت با صدای خنده اش دیگر دوستانش هم به او نزدیک شدند. تقریبا جلسه خیابانی جالبی شده بود.

خانم برای آنها هم توضیح می داد که این آقا از قیمت لباسهای من می پرسد.

همه آنها که اطراف جمع شده بودند لباسهای خود را ور انداز می کردند. و مشغول بررسی و ارزیابی لباس خانم و مقایسه با آن بودند. هم چنان که از تحرکات خنده آرام نگرفته بود گفت: تی شرت و شورتش رو از همین جا خریدم. هفت هزار و پانصد تومان. کفشم رو هم داشتم؛ فکر کنم چهار یا پنج هزار تومان خریدم. البته ایشان با قیمت دلار می گفت و من به ریال بدل می کردم. مبالغی را که می گفت من از ماشین حساب سریعتر تبدیل به پول خودمان می کردم‌. با تو گردنی و همه اش لباسهایش حدود ۱۴ یا پانزده هزار تومان.
با مدد انگشت و ذهن خودم شروع کردم به میانگین سر و وضع خانمهای خودمان. تازه به قیمت بیست متری و سی متری یعنی پایین شهر حساب کتاب کردم و الا می خواستم به قیمت قسطنطنیه و سه راه راهنمایی قیمت بدهم که سر به فلک می کشید.
برایش حساب کردم و گفتم: خانمهای ما که می خواهند بیایند بیرون، بدون طلا و جواهر حداقل دویست و پنجاه تا سیصد هزار تومان رخت و لباس باید به تن کنند.
گفت: خب ما هم برای مهمانی و جشن، همین حدودها شاید هزینه کنیم.
گفتم: نه. این فقط هزینه لباسی است که می خواهند بیرون بروند. برای خرید و یا دور زدن در خیابان یا قدم زدن در پارک یا بازار و یا حتی قدم زدن تو خیابان...
هم اون خیلی تعجب کرد و هم من‌. ولی فکر کنم او خیلی بهت زده شد. مگر چه خبر است؟ مگر چه می پوشند؟
گفتم خانم: مادر من تو خانه خودش هم این جوری لباس نمی پوشد. شلوار و بلوز و دامن و روسری و جوراب استارلایت می پوشد.
پرسید وقتی می خواهند بیرون بروند پس چه می پوشند؟
همه اعضای جلسه خیابانی به هم نگاه می کردند. از هزینه سرسام آور و تحمیلی بر خانواده.
یکی که فکر کنم رشته اش اقتصاد بود گفت: تو کشور شما همه این هزینه هم بر عهده شوهر است؟
گفتم البته این گونه است. مهم نیست کی هزینه را بدهد. مهم این است که هزینه می شود. شما تو اتاق خوابیده بودید. از خواب بلند شدید. سر را شانه کردید و زده اید بیرون ولی خانمها تو گشور ما بیشتر از دو یا سه ساعت قبل از بیرون آمدن باید اعلام بشود که می خواهیم بیرون برویم. آن چه من عرض کردم هزینه فقط لباس است نه لوازم ارایشی. و الا رژ لب و ریمیل و سایه و خط چشم و پودر و کرم ضد افتاب و عطر و ... خودش فکر کنم از هزینه لباس هم بیشتر می شود و سر به فلک می زند.
یکی از آقایان خندید و گفت: پس خواستید ازدواج کنید بیایید انگلستان. هزینه همسرداری خیلی کمتر است.
پرسیدند ببخشید می شود بپرسم کار شما چیست؟
خندیدم و گفتم: نه. مساله خصوصی است.
خیلی خندیدند. البته بعد برای انها توضیح دادم که کارمند هستم. فکر کنم از قبل هم بیشتر تعجب کردند.
 

  • حسن جمشیدی

دبی

پوشش زنان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی