جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۲۳۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

زیبا آفرین

رباعی شصت و ششم
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
و باز خیام است و قدر لحظه های زندگی را دانستن. خیام عمر را به کاروانی تشبیه کرده است. تشبیهی که برای ما خراسانی ها کاملا معنی دار است. این تشبیه در خراسان خیلی رایج است. و با ورود به عصر تکنولوژی قطار به جای کاروان نشست. قطار عمر می گذرد. کاروان عمر مدتها است که حرکت کرده است. و کسانی از آن به مقصد رسیده و از کاروان جدا شده اند. عجب در این جا به معنای تند و پرشتاب است. با سرعت هم این کاروان در حال حرکت است. این کاروان در حال عبور است، مراقب باشید که با شادی و نشاط بگذرد نه با غم و اندوه و حزن. بالاخره کاروان درست است که خستگی دارد. گرما و سرما دارد. ولی گاه اهل کاروان می زنند و می کوبند و لذت می برند. قدر این لحظه ها را باید دانست. لحظه های شاد و با نشاط.
می گویند فردی به شهر آمد و کارهایش را به انجام رساند و خربزه ای خرید و راهی ده شد. در بین راه پای خرش به سوراخ موشی رفت و بار الاغ کج شد و خربزه از دستش افتاد. خرگوشی همان نزدیک بود که گریخت. به منزل رفت و به زنش گفت خربزه ای برایت خریده بودم که حامله بود. بین راه از دستم افتاد و شکست و بچه اش گریخت. زن گریه کرد و گفت: کاش می گرفتی و می آوردی و من به او رسیدگی می کردم و بزرگش می کردم و بعد هم سوارش می شدم... به ناگاه مرد عصبانی شد و سیلی محکمی بر صورت زن نواخت که دوتا معلق زد و کنجی افتاد. مرد گفت: تو خجالت نمی کشی. با این وزن سنگینت می خواهی سوار کره خر خردسال بشوی و کمرش را بشکنی؟ این را می گویند غم فردا.  
خیام از فضای کاروان بیرون می آید و به اشاره ای که از طرب کرد راه به طربخانه و میخانه می برد. ساقی را صدا می زند. ساقی که در اندوه آینده است و رقیبانی که باید با آنها به سر کند. ساقی را خیام مخاطب خود می سازد و می گوید چرا در اندوه و حسرت فردای حریفهای خودت هستی. کو تا فردا؟ هنوز که فردا نشده است. پیاله را پیش من بیار و از تنگ بلورین خود آن را پر شراب کن که شب در حال عبور و گذشتن است. ساقی بیار تا قدر این لحظه با هم بودن و مستی را نیک بدانیم و گرامی اش بداریم.
این شعر نیز ضربه ای است به آنان که غم فردا می خورند. عنایت بفرمایید غم فردا خوردن غیر از امید به آینده داشتن است.  

رباعی شصت و هفتم

بر پشت من از زمانه تو میاید
وز من همه کار نا نکو میاید
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو
گفتا چکنم خانه فرو میاید
ترکیب تا و واو را هم می توان به ضمه خواند و هم به اشباع و هم به فتح تا و معانی آن فرق می کند. "تو" به ضمه تا به معنای شما است. به فتحه اگر خوانده شود و سکون واو از تابیدن و تاب برداشتن است. دوچرخه تو برداشته؛ یعنی تاب برداشته است . اما تُو به اشباع اگر خوانده شود به معنا درون است به داخل. برو تو یعنی برو داخل. بفرمایید تو یعنی بفرمایید داخل. تو رفتگی یعنی چیزی که خم برداشته است. در زبان نیشابور و اطراف به معنای خم شدن است. قامت الف به دال بدل شده است. زمانه از بس روی پشت من فشار آورده که پشت من به داخل خم شده است.   
نا نِکو به معنای نا نیکو است. غیر پسند. نه خوب. نه زیبا. کارهایی که شاید قباحت آنها زیاد نباشد ولی کار خوبی هم نیست. مثلا حضرت آقا ساندویج به دستشان بگیرند و در خیابان آن را گاز بزنند. کارخوبی نیست. یا حضرت آیت الله و حاج خانم برای قدم زدن به مثلا شانزالیزه برود. کار خوبی نیست. خیام می گوید پشت من از بار زمانه تاب برداشت و خمید. من هم که فرد خیلی علیه السلامی نیستم. هر کاری از من بر می آید.  جان من به کمال خودش رسیده و در حال خواندن غزل خدا حافظی است. قصد رفتن کرده است. به آن گفتم ده نرو. وایستا. ای اجل مهلت بده. جان در پاسخ به من گفت: خواسته شما متین ولی چه کنم که سقف فرود آید و خانه بریزد. تن که مرکب جان است رمق خودش را از دست داده است. دیگر باید جان را وابگذارد.

رباعی شصت و هشتم

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخورده‌ست ترا
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
می گویند پسرک که برای خود مردی شده بود شبها زیرش را خیس می کرد. شبی که از نیمه های آن هنوز نگذشته بود پسرک از خواب بیدار شد و دید که زیرش خشک است. مادرش را صدا زد تا خوش خبری به بدهد. مادرش گفت: عزیز دلم هنوز شب دراز است. خیام همین معنا را به گونه ای دیگری می خاهد بفرماید. بر گردش فلک کسی استیلا پیدا نکرد و کسی نیست که توانسته باشد آن را از حرکت باز بدارد.
از آغاز آفرینش انسان تا کنون شاید چیزی حدود 115 میلیار انسان آمده اند و رفته اند که از این تعداد نزدیک به هشت میلیارد آن زنده اند و ما بقی در گذشته اند و به زیر خاک رفته اند. با خوردن نزدیک به 107 میلیارد انسان فکر می کنید زمین سیر شده است؟ هنوز گرسنه است و بدن می طلبد. بعضی باد به غبغب می اندازند که عمرمان هنوز به دنیا است. باید به اینها گفت هنوز شب دراز است. فرصت برای مردن شما هم بسیار است. شتر مرگ در خانه همه را خواهد زد آن گونه که گاه نمی شود فکرش را هم کرد.

شصت و نهم

بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند
مگرای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصیب خویش کت بربایند
به نظر می رسد این رباعی خیام برگرفته و یا تقسیری باشد از آیه 14 سوره آل عمران که می فرماید: زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاء وَالْبَنِینَ وَالْقَنَاطِیرِ الْمُقَنطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالأَنْعَامِ وَالْحَرْثِ ذَلِکَ مَتَاعُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَاللّهُ عِندَهُ حُسْنُ الْمَآبِ.
برای مردم آراسته و زیبا جلوه داده می شود شیفتگی به تمایلات دنیوی گوناگون هم چون شیفتگی  به زنان و پسران و اموال فراوان هم چون زر و سیم و اسب‏هاى اصل و نسب دار و دامهای فراوان و کشتزارهای گسترده. ولی باید توجه داشت که این همه   مایه تمتع زندگى دنیوی است و حال آن که فرجام نیکو نزد خدا است.
دقیقا شعر خیام همین است بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند مگر عالم ما چیست؟ همین ها است دیگر. زن و فرزند و خانه و ماشین و باغ و بستان و دلار و طلا و جواهرات و بورس و اسب و پست و مقام و... طرف یک پستی گرفته فکر می کند که چه شده است. خصوصا الان که این پستها به دست جریانهای سیاسی که افتاده است واقعا صحرای محشر شده است. همان بهتر که وارد این عرصه نشویم که به راستی منجلاب است. کثافت از سر و رویش می بارد. ولی صد افسوس که همه این کثافات را زیبا جلو می دهند. می آرایند. اموال مردم را غارت می کنند و می گویند خدمت می کنیم. همان اعمال زشت و بد خود را اعمال حسنه جلوه می دهند. دقیقا خطابه خیام به همینها است. تا اعلام می شود سکه. می ریزند و چند صد سکه می خرند چون سکه داشتن امتیاز می شود. تا می گویند ماشین اقدام به خرید آن می کنند. چون اینها به عنوان کارهای خوب و شایسته تلقی شده و جا افتاده است. دلال بازی جزو اعمال حسنه شده است. رشوه دادن و فریب کاری لازمه زندگی قرن بیستم و بیست و یکم شده است. دروغ گفتن جزو ارکان زندگی اجتماعی شده است. خیام هشدار می دهد که عزیز من مراقب باشد. فریب این مشاطه ها را نخورید. مراقب این زبان بازها را نخورید.  
گرچه اینها در نگاه تو عالم و جهان را زیبا جلوه می دهند. خب زیبا باشد مگر هر زیبایی باید تو را مجذوب خود بکند. اینها مار خوش خط و خال است باید خیلی مراقب باشید. فریب رنگ را نوخورید اینها نیرنگ است.
بین عاقل و افراد عادی خیلی فرق می کند. شما هم عاقل باشید. فهیم باشید نه ساده لوح. افراد عادی از هر فرصتی می خواهند استفاده کنند ماشین ثبت نام بکنند پاپیش می گذارد. سکه ثبت نام می کنند جلو می افتد. قیمت دلار دچار نوسان می شود دلار می خرد و... ازهر فرصتی برای سود خودش استفاده می کند این کار فرصت طلبان است نه عقلا. عقلا فریب دنیا را نمی خورند. سرشان کلاه نمی رود. انسان عاقل دغدغه دیگری را هم دارد. اصلا عقل یعنی همین. اگر دیگری هم داشت تو از آسایش برخوردار خواهی بود و آرامش خواهی داشت.  
روزگار تا بوده همین بوده است. بسیاری آمده اند و رفته اند و باز نیز خواهند آمد و خواهند رفت. مراقبت کن سهم خودت را از دنیا همان که روزی تو است بگیر قبل از این که دیگران این سهم تو را به یغما ببرند.
متاسفانه ساده لوحانه مصرع اخیر بیان خیام را تفسیر انقلابی می کنند و برای دفاع از طبقه کارگر او را در برابر سرمایه دار قرار می دهند و یا وی را در برابر کارخانه دار. هیچ فکر نمی کنند که نفس همین اقدام خود مقابله با همین شعر خیام است. خیام همه سخنش این است که مراقب این مار خوش خط و خال باشید نه این که این مار خوش خط و خال ببینید دست کیست شما آن را به دست بیاورید. نه. اشتباه نکنید. این مار مار است چه دست شما و چه دست دیگران. اموال مردم اموال مردم است و هیچ کس حق دست درازی به اموال مردم را ندارد نه این که حالا که اموال مردم شد پس اجازه بدهید من بالا بکشم.
به دنبال بهره و نصیب خودت از دنیا باش و قناعت پیشه کن. نیاز تو به دیگران تو را مقهور آنها خواهد کرد. استقلال و هویت تو را خدشه دار می کند. یکی نصیحت می کرد دیگری را که اگر از فلان شغل می خواهی نان در بیاوری و آسایش داشته باشد باید از همه جهت هوای بالا دستی ها را داشته باشی و الا بدجوری به زمینت می زنند. و خیام تذکر می دهد که مراقب اینها باشید.

چارانه 70

بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا می¬دانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند
چقدر ما در سرنوشت خودمان دخیل و تصمیم گیرنده موثر هستیم؟ این سوالی است که از دیرباز فلاسفه و متکلمان کوشیده اند تا بدان پاسخ بدهند. و تقسیم اندیشمندان و متفکران به جبر و اختیار و ... ناشی از همین مساله است. واعظان و منبریان بر سر منبر ندا در می دهند که اگر بارانی نمی آید و اگر خیر و برکتی در جامعه نیست و رخت بر بسته است به کسی بد  بیراه نگویید بکه این گمناه خود شما است که گریبانتان را گرفته است. هر گناه که مرتکب بشوید خیر و برکتی از شما گرفته خواهد شد. علت اصلی همه حوادث عالم شما هستید. اگر زلزله می شود چون شما گناه کرده اید اگر سیل می آید چون شما گناه کرده اید و اگر فرزندتان بیمار می شود چون شما گناه کرده اید و حتی اگر جنگ رخ می دهد شما خود شما گناه کرده اید. علت هر سختی و رنج و بیماری را در خود و درون خود بیابید.
خیام به مقابله با تفکر آنها برخاسته است.  شدیدا با این تفکر مخالف است. وی معتقد نیست که نظام عالم با عمل ما گره خورده باشد بلکه هر کدام کار خود را می کنند بی آن که در دیگری موثر باشند. خیام از متفکران جبر اندیش است. انسان را موجودی مجبور می داند. تقدیرات را معتقد است که در جای دیگری رقم می زنند و ما ر تقدیرات خود هیچ نقش و تاثیری نداریم. حالا که سرنوشت ما را در جای دیگری رقم می زنند و امورات ما را بی دخالت ما می نگارند؛ پس چرا باید من را مورد مواخذه قرار بدهند. و از من انتظار داشته باشند که خوب یا بد باشم. و یا من را مورد پرسش قرار بدهند که چرا کار بدی کردم یا کار خوبی. وقتی که من در اصل آن دخالتی ندارم در تبعات آن هم دخالتی نخواهم داشت. به تعبیر خیام انسان بازیگر این میدان است نه ناظر یا بازی ساز.
دیروز یعنی گذشته. گذشته ها بدون ما چگونه گذشت؟ اینک که ما هستیم و درگذشتگان نیستند همان گونه نیز خواهد گذشت. امروز بودن ما هم چون نبودن ما است چون ما در تصمیم گیری های این عالم هیچ نقش و تاثیری نداریم. حالا که ما تاثیری نداریم و خود بازیگر و بازی خورده آن هستیم به چه دلیل می خواهند ما را بازخواست کنند. ما را به پای میز محاکمه بیاورند و مو را از لای ماست بیرون بکشند.  عنایت بفرمایید سخن از عدالت و خیر و شر نیست. سخن از انسان و نظام عالم است. خیام می گوید در اداره و سامان دهی عالم این خداوند است که پروردگار عالم است و ما به عنوان آفریده او هیچ کاره هستم.

چارانه 71

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
بعضی به دنبال رنگ مو هستند تا پیری خود را بپوشانند و بعضی به دنبال پماد هستند تا چاله چوله های صورت خود را بپوشانند. با رنگهای گوناگون می خواهند جمال بیابند و با عطرهای مختلف می خواهند بوی خوش بدهند تا مورد اقبال و پذیرش دیگران قرار بگیرند. به دنبال جلب نظر دیگران هستند. خیام صریحا به اینها می گوید تا به کی به دنبال خوش آیند و بد آیند دیگران هستید. تا به دیگر هم چون گل آفتاب گردان چشم به تعریف و تمجید دیگران دارید. دست بردارید. خودتان باشید. چه فرقی برای شما خواهد کرد؟ چه آب زمزم باشید و چه آب حیات، هرچه باشید جریان خواهید یافت و به اعماق زمین فرو خواهید رفت. از حرکت باز خواهید ایستاد. سرنوشت محتوم مرگ گریبان شما را خواهد گرفت. پس خودتان باشید و همان را که فکر می کنید که خوب و درست است همان را اقدام کنید.
یکی از متفکران و اندیشمندان را جهت نشست علمی به دفتر تبلیغات دعوت کرده بودند. فرصتی دست داد تا گپ و گفت خصوصی داشته باشیم. از او پرسیدم که چه پیشنهادی می فرمایید؟ با اندکی تامل صریح گفت: وقتی می خواهی چیزی بگویی منتظر واکنش دیگران نباش چه تایید کنند و چه رد کنند. اصلا این نباید برایت مهم بغاشد. چون شما به نظری رسیده ای و باید به نظر خودت عمل کنی و همان مهم است و به همان هم عمل کن. دیگر چه ارزشی دارد که دیگران تو را تایید کنند و یا نظر تو را رد کنند. نظری است که خودت به آن رسیده ای. دقیقا همین معنا را خیام به زبان دیگری می گوید. نباید بوقلمون صفت و یا متملق و چاپلوس بود. نون را نباید به نرخ روز خورد.   
جمشیدی خراسانی

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

رباعی شصتم
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
گردون یعنی جهان هستی. می گویند گنجشکی بر پشت فیلی نشست و بعد از چند لحظه به فیل خبر داد که آماده باش در حال برخاستن هستم. فیل گفت من متوجه نشدم که تو کی آمده ای که حالا می خواهی بروی. مثل روزگار ما و هستی همان فیل است و ما همان گنجشک. نه از آمدن ما جهان هستی سودی خواهد برد و نه از رفتن ما جهان هستی زیان خواهد کرد و نه هم با رفتن ما بر جاه و جلال جهان هستی چیزی افزوده خواهد شد.
خیام می گوید علیرغم آن که هنوز کر نشده ام و گوش شنوایی دارم تا کنون نشنیده ام که برای من توضیح داده باشند که چرا آمده ایم و چرا رفته ایم؟
توضیح خدمت خواننده محترم بدهم خیام فیلسوف است. و کاملا مسلط بر فلسفه مشا و خصوصا ابن سینا است و گفته اند که در لحظات آخر جان دادن کتاب شفای ابن سینا را مطالعه می کرده است. یقینا انسان با شرف و بزرگواری است و دروغ هم نمی گوید. درست است که زبان شعر است ولی در همان زبان شعر مبالغه می شود اما دروغ نمی شود. پس نسبت به فلسفه آفرینش بیگانه نبوده است. پس فلسفه آفرینش چیزی نیست که به گوشش نخورده باشد و یا آشنا نباشد. باید تلاش کرد تا عمق سخن خیام درک بشود.
1- یک مرتبه سوال از آفرینش همه هستی است؟ من یا ما یعنی چرا همه جهان هستی آفریده شده است؟
2- یک مرتبه سوال از آفرینش انسان به عنوان مفهوم کلی است. کار به دیگر موجودات نداریم بلکه انسان را کار داریم که چرا آفریده شده است؟
3- و یک مرتبه سوال از آفرینش خود من است. به جهان هستی و دیگر موجودات کاری نداریم بلکه سوال از آفرینش خود من است. من را چرا آفریده اند؟
 سوال اولی پرسشی است که در حوزه فلسفه آفرینش به آن پرداخته می شود و جزو مسائل فلسفه و هستی شناسی است.
اما پرسش دوم و ذیل آن پرسش سوم بحث فلسفه و هستی شناسی دیگر نیست بلکه منظور فلسفه زندگی است. مساله مسأله زندگی انسان است. و این هوش سرشار خیام است که بین فلسفه آفرینش و فلسفه زندگی توانسته است فرق بگذارد. همه هستی برای عبادت و معرفت خداوند آفریده شده است این درست و مساله حل است. چرا انسان آفریده شده است. او که عبادت نمی کند. او که سر پیچی می کند. او که کفر می ورزد. او که طغیان و سرکشی می کند. خون می ریزد. زمین را به آتش می کشد یقطع الحرث و النسل و... سوال خیام از آمد و شد فلسفه من انسان است. و این پرسشی است که پاسخ در خوری برای آن پیدا نشده است؟ و چه بسا کسی هم نتواند پاسخ درستی به آن بدهد. جزو پرسشهای بدون پاسخ است.  

رباعی شصت و یکم

از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد به جای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
گرچه بعضا پنداشته اند که این رباعی از خیام نیست و حال آن که چندان با رباعیات دیگر او ناسازگار نیست. فکر می کنند چون با رنج کنار آمده و آن را لازمه زندگی دانسته با خیام لابالی و عیاش ذهن آنها خیلی سازگار نیست. باید گفت این رباعی هم از خود خیام است چون هم طراز دیگر شعرهای او است.
 سخن از رنج و سختی در زندگی است که فرد را آبدیده تر می کند. هر چه آهن در کوره بماند آب دیده تر شود و هر چه پتک و چکش بر سرش بخورد محکم تر و سخت تر و برنده تر می شود.
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
قطره که به درون صدف راه پیدا می کند و در آن جا محبوس می شود بر اثر همین حبس به دُرّ گرانمایه بدل میشود. و یوسف تا به چاه نیفتاد و غلام دیگری نشد، به عزیزی مصر نخواهد رسید. اندیشه تا ورز نخورد جا برای خودش باز نخواهد کرد.
گرچه با رنج و تعب چه بسا مال و ثروت به دست نیاورند ولی سر از آن خود آنها خواهد بود. تجربه آموخته اند. سر در این جا به معنای تجربه و تبحر است. در برابر دل که معرفتهای درونی را گویند. اشکالی ندارد چیزی اگر از دست داده ای بدان که در نظام طبیعت آن گونه نیست که خالی بماند. باید بدانی که به زودی جای آن پر خواهد شد. پیمانه هیچ کس مدام تهی نخواهد ماند.
به زیبایی خیام در این شعرش امید را رقم زده است.

رباعی شصت و دوم

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
وز دست اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از او
کاحوال مسافران دنیا چون شد
سخن از کسانی است که زندگی دنیا را رها کرده اند و صرفا در اندیشه فردایند یعنی قیامت. و هیچ فکر هم نمی کنند که هر چه اینجا کشته اند آنجا درو خواهند کرد. زندگی در آخرت روی دیگری از زندگی این دنیا است. کسی که زندگی دنیوی آنها در بدبختی و فلاکت است در کجای آن دنیا خوشبخت و سعادتمند خواهند بود. بدبختی که کِشته اند چگونه ممکن است که خوشبختی آخرت بدروند. خیام افسوس می خورد که بهترین سرمایه اش که عمر گرانمایه است را از دست می دهد. فرشته مرگ را ببین که هر روز جلو خانه کسی می نشیند و اهل آن خانه را دچار عزا و مصیبت می کند. چه مادرانی که در غم از دست دادن فرزندان شیون می کنند. چه زنان جوانی که با از دست دادن شوی جوان خود مویه می کنند و فرزندانی که پدر یا مادر از دست داده اند. زندگی یعنی از دست دادنهای دائمی و همیشگی. زندگی چه معنایی برای ما می تواند داشته باشد. شمایانی که برای بشریت بدبختی و بیچارگی به ارمغان آورده اید و آنها را به قیامت و آخرت نوید می دهید؛ کو؟ آیا خبری از آن جهان، کسی برای شما خبری آورده است؟ کسی آمده که خبر بدهد که بر سر این مسافران آن جهانی چه آمده است.
خیلی ماهرانه خیام پنجه در پنجه کاسبان شریعت و تاجران طریقت می اندازد. زندگی این جهانی آنها را در بدبختی و فلاکت نگه داشته اید تا که شاید قیامتشان بهبود بیابد. یقینا قیامت اینها بدتر از زندگی دنیوی آنها خواهد بود. قیامت آنها از همین زندگی فلاکت بار دنیوی شان کاملا روشن و مبرهن است. البته خیام می گوید نامعلوم است.
خیام طعنه می زند به مدیحه سرایان و مجیز گویانی که معتقدند خداوند نعمت را به آنها داده تا خدا را نخوانند و نقمت را به اینها داده تا خدا را بخوانند و در قیامت اینها تو بهشتی خواهند بود که الان آنها در آن بهشت زندگی می کنند. خیام نسبت به این شیادان و مکاران و فریبکاران هشدار جدی می دهد که مراقب باشید. کالای دین بیشتر مورد سوء استفاده قرار می گیرد تا طلا و جواهر و سکه و خودرو...

رباعی شصت و سوم

افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد کی شد
نامه به معنای دفتر یا طومار زندگانی. جوانی دوره خاصی از زندگی که ویژگی های خاص خودش را دارد. از جمله ویژگی های دوره جوانی: شادی، نشاط، تحرک زیاد، زورآزمایی، قدرت نمایی، غرور، عشقبازی، شور زندگی، و... کسانی که می گویند ما جوانی نکرده ایم یعنی مواردی از اینها را اقدام نکرده اند.
خیام می گوید افسوس که طومار جوانی را برچیدند و دفتر جوانی اوراقش به پایان رسید و تمام شد. رنگ پیری جای موهای بلند و سیاه را گرفته است. جوانی طی شد و تمام شد. هنوز بهار زندگانی سر نزده سریع گذشت. دی شد هم به معنای دیروز می تواند باشد و هم به معنای ماه دی یعنی آغاز فصل زمستان و مرگ طبیعت. هر دو معنا هم زیبا است. هنوز جوانی نکرده روزش تمام شد و گذشت. یا جوانی که بهار زندگی بود گذشت که بماند دوره خزان هم که پائیز است آن هم که گذشت بماند الان در ماه دی هستیم در فصل مرگ زمستانی. واقعا نمی دانم آن مرغ شاد و شنگول که در کوچه باغهای نیشابور نوید امید و شادی می داد چه بر سرش آمد. کی آمد و کی رفت که اصلا متوجه نشدیم. این اصطلاح را خراسانی ها بیشتر در جایی به کار می برند که سرعت آن زیاد است به سرعت برق و باد.

رباعی شصت و چهارم

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
رابطه انسان را با جهان بیان می کند. در منزل یکی از دوستان بودیم. میزبان که جزو طایفه سبیلیان بود و گاه دعوی درویشی هم می کرد به تفصیل در عظمت انسان سخن گفت. انسان اشرف مخلوقات است. انسان سرآمد هستی است. انسان گل سر سبد است و... حدود نیم ساعت در منقبت انسان سخن گفت و بعد هم رو کرد به من که فلانی آیا این جوری نیست؟
گفتم: نه این جوری نیست!
خیلی تعجب کرد. گفتم اگر الان ما را به طویله الاغان دعوت کنند و در جمع آنها بتوانیم حضور بیابیم و زبان آنها را فهم کنیم. در طویله با یک دیگر خواهند گفت که ما اشرف مخلوقاتیم. در برابر این همه بار که جا به جا می کنیم فقط انتظار آن داریم که شکممان را سیر کنند و همین. نه تنها اشرفند بلکه خیلی هم اخلاقی هستند. حتی اگر در جلسه گرگها هم شرکت کنیم هم همین ماجرا خواهد بود. البته خود شاهد ماجرای مدرسه موشها بوده اید. گرکدنها از این که انسانها روی دماغشان عاج ندارند خیلی شگفت زده اند و آن را نقص برای انسان می بینند.
شاید بعضی از ماها ادعاهای زیادی داشته باشیم. اگر من نبودم فلان اتفاق نمی افتاد و یا چون من بودم این اتفاق افتاد. من در انقلاب شش تا را ده تا کردم. من فلان و من بهمان کردم. شما هم این رجز خوانی ها را شنیده اید. اصلا انقلاب روی شانه من جا به جا شد و به مقصد رسید.
خیام می زند زیر میز این رجز خوانها. ما چه بسا نباشیم و جهان هم چنان پایدار خواهد بود. چنان که جهان پیش از این بود و ما نبودیم.
بعضا فکر می کنند که اگر نباشند چرخ فلک از حرکت باز خواهد ایستاد. نه. این چنین نیست. در روز صدها پیامبر کشته شدند و در خون خود غلطیدند و آب از آب تکان نخورد. و هیچ اتفاقی نیفتاد. پیامبر خدا عیسای مسیح را به صلیب کشیدند و هیچ اتفاقی نیفتد. پسر پیامبر خدا را در ظهر عاشورا سر بریدند و فرزندانش را و نزدیکانش را و همه یارانش را از دم تیغ گذرانیدند و اهل خیام را آواره بیابان کردند و... هیچ اتفاقی نیفتاد و چرخ گردون به گردیدن ادامه داد. هم چنان که جهان بود و ما نبودیم نیز جهان خواهد بود و ما نخواهیم بود. گردش زمان و زمانه ارتباطی با ما پیدا نمی کند. بعد که مردیم و خروارها خاک روی ما ریختند چنان خاک سرد و بی روح است که حتی یاد و نام و خاطره ها را هم با خود به زیر خاک خواهد کرد.  هم چنان که با نبود ما خللی در چرخ گردون ایجاد نشد بودن ما هم تاثیر در آن نداشت و رفتن و نبودن ما نیز اثری نخواهد گذاشت. زمین همین زمین است و خورشید همان خورشید و انسانها سر گرم زندگی روزمره خود. بعضی چنان خود را می نمایند که گویا یکی از اجزای هستی و یا ارکان عرش الهی هستند. نقششان اگر بیشتر از اسرافیل نباشد کمتر نیست. بابا چه خبر است. پیاده بشوید تا با هم برویم. با این دک و پوزها، شاطر محله هم حتی نصف نان جلو شما نمی گذارد.

رباعی شصت و پنجم

این عقل که در ره سعادت پوید
روزی صد بار خود ترا می‌گوید
دریاب تو این یکدم وقتت که نئی
آن تره که بدروند و دیگر روید
شاید دوستان سبزی نیشابور را در دسته های کوچک و زیبا دیده باشند و احتمالا کمتر باغچه های تره را در اطراف نیشابور دیده اند. ویژگی تره این است که پَلی(یک قطعه کوچک زمین که برای آبیاری درست می کنند) را که درو می کنند هنوز به ته پَل نرسیده اند باید بر گردند و دوباره درو کنند. این وضعیت تره است ولی زندگی ما تره نیست. طوری نیست که هر چه می گذرد دو باره بروید. حالا برگردیم به شعر خیام.
عقل انسان به دنبال سعادت و نیکبختی است و برای نیکبختی خود به هر دری می زند. آثار ابن سینا را می خواند. سراغ احیاء العلوم غزالی می رود. جامع السعاده و معراج السعاده نراقی ها را می خواند. و حتی خطی از کیمای سعادت را وا نمی گذارد. تا که شاید در سعادت را بگشاید. همین عقل برهانی و استدلالی که این همه آثار را تورق زده است. از فارابی گرفته تا علامه طباطبایی همه راهها را رفته است با آن چه که به تجربه نیک دریافته است مدام زیر گوش من و شما زمزمه می کند که عزیز من! همه وجود من! نور دیده من! قدر همین لحظه را بدان. زندگی ترکیبی از لحظه لحظه ها نیست بلکه فقط یک لحظه است. قدر همین یک لحظه و یک دم را بدان. و نهایت بهره را از همان یک لحظه و یک دم ببر. زندگی من و شما مثل ترة باغچه نیست که سر نزده دو باره بروید. زندگی رفت راه است و برگشتی ندارد. خیام به تعبیر مادر بزرگ مادری من الهی نور به قبرت ببارد که این واقعیتهای تلخ را به زبان شیرین فارسی بیان کرده ای.
لازم به توضیح است که نسخه خیام به درد هر بیماری نمی خورد. نکند باز این نسخه را کپی کنیم و به هر دردمند و علیلی بدهیم. این نسخه مثل هر نسخه دیگر دارویی است که فقط به درد درمان همان درد خاص می خورد. کسی که می خواهد به شور زندگی برسد. و برای دیگران که در پی معنا و غایت زندگی هستند این نسخه و امثال آن نتیجه ای نمی دهد.
حسن جمشیدی خراسانی

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

رباعی پنجاه و پنجم

آن را که به صحرای علل تاخته اند
بی او همه کارها بپرداخته اند.
امروز بهانه ای در انداخته اند
فردا همه آن بود که در ساخته اند
برای تقریب به ذهن و هم درک بهتر مغنای این شعر مثال می زنم. مثال فقط برای نزدیک شدن به معنا است. تصور بفرمایید که افعانستان در دست کمونیستها است. گروههای جهادی جلسه پشت جلسه تشکیل می دهند و مدام تصمیم می گیرند  یا هر تصمم بازتصمیم می گیرند و جمع می شوند و باز به مقرهای خود می روند و پیش روی و پس روی و فراز و نشیب بسیار و بین خود پستها را تقسیم می کنند. کی رئیس جمهور و کی نخست وزیر و کی بزرگتر ولایات بشود. به ناگاه طالبان می آید و همه بازی اینها را به هم می زند و قدرت را به دست می گیرد. مجدد سران جهادی و کشورهای منطقه و صاحبان نفوذ و منافع و... جمع می شوند و نقشه می کشند و بالا و پایین می کنند. طرح حمله می ریزند و از زمین و آسمان؛ مجاهدین افغانستان و سپاه قدس ایران و متحدین آمریکا حمله می کنند و طالبان را به گوشه رینگ می کشانند و مجاهدین افعانی که مشغول رتق و فتق امور برنامه ریزی برای اداره امور کشور خود بودند یک برنامه را دادند که این باید اجرا بشود. اینها خیلی زحمت کشیدند و تلاش کردند و چه زمانهای زیادی که گذاشتند و برنامه پشت برنامه و این کار را می کنیم و آن کار را می کنیم و...ولی معلوم شد که تصمیمات جای دیگری گرفته شده است. بازی در اتاقهای دیگری شده است. سر نخها جای دیگری است. اینها رو دست خورده اند. اگر حمله به عراق و سرنگونی صدام را هم بخواهید تجزیه و تحلیل کنید مثال خیلی خوبی است برای فهم شعر خیام. حالا تصور بفرمایید "آن" و "او" مثلا کشور عراق یا کشور افغانستان است. ما فکر می کنیم که بازیگران سیاست هستیم ولی در واقع بازی خورده های سیاسی هستیم. دیگرانند که جریانها را می چرخانند. عده ای در خیابان ریختند و مرگ بر فلان گفتند و بعد روشن شد که اینها خود بازیچه بازیگران شده اند.       
آن در بیت اول همان او در بیت دوم است. مهم نیست که آن و او منظور چیست یا کیست. نکته اساسی در این دو مصرع این است که یکی را گذاشته اند وسط و شروع کرده اند به تجزیه و تحلیل فلسفی و عرفانی و... او علت است یا معلول است؟ چرا آفریده شده است؟ از چه چیزی آفریده شده است؟ هدف و غایت از آفریدن او چه بوده است؟ و... این جمع مشغول بررسی علل و معلولها هستند و آن هم آن وسط معرکه که در باره اش دارند گفتگو می کنند.و حال آن که بی آن که او یا همان آن متوجه باشد پشت صحنه همه کارها انجام گرفته و همه طراحی ها صورت گرفته است.  و او ازیچه این بازی قرار گرفته است.   
بالاخره امروزبهانه ای درست کرده اند و در باره اش حرف و حدیث بسیاری است ولی اتفاقهایی که می افتد همان چیزهایی است که پشت پرده تصمیمات آن گرفته شده است.  
این رباعی دفاع جانانه از جبر روزگار است. جبری که هیچ اختیاری من و تو نداریم. همه تصمیمات پشت سن توسط کارگردان هستی صورت گرفته و ما بازیگرهای نقش خودمان هستیم.

رباعی پنجاه و ششم

آنها که کهن شدند و اینها که نوند
هر کس به مراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان به کس نماند باقی
رفتند و رویم دیگر آیند و روند
ما یک جهان قدیم داریم و یک جهان جدید. دوره های گذشته و دوره هایی که در آن زندگی می کنیم.  افراد برای خودشان هدف و غایتی را ترتیب داده اند. برای رسیدن به هدفشان از هیچ کوششی دریغ نمی کنند می دوَند تا به هدفشان برسند. از شما و من به جز همین دویدنها چه حاصلی خواهد شد؟ چه چیزی گیر ما خواهد آمد؟ جز این که این جهانی که به حساب و کتابهای ما کهن و قدیمی است و سالهای سال است که روی پا است این جهان ظرف است. این ظرف هست ولی محتوای ظرف مدام پر می شود و خالی می شود. عده ای بوده اند که رفته اند و ما آمدیم و ما هم که آمدیم خواهیم رفت. ما که رفتیم بعد ما کسانی خواهند آمد و آنها نیز ماندنی نیستند. هیچ کس ماندنی نیست همه وهمه رفتنی اند.
کاش حاکمان و دولتمردان به همین نکته خیام دل می سپردند و عمل می کردند که هیچ چیز باقی و ماما نیست. عزیزان من! باز نروید سراغ این که پس خدا چی؟ خدا هم ماندنی است یا نه؟ این پرسش پرسش فلسفی است و خیام حکیم است و حکمت خیام و فردوسی و سنایی و... حکمت زندگی است. پیچیدن نسخه برای زندگی من و شما است نه برای خدا و انبیا. آنها که کار خودشان را می دانند من و شما هستیم که نمی دانیم و خیام به یاری ما می آید که: این جهان به کس نماند باقی. همین.

زباعی پنجاه و هفتم

آن کس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین و مشک
در طبل زمین و حقة خاک نهاد
داغ به معنای علامت و نشانه است ولی در این جا به معنای گرفتن چیزهای با ارزش است مانند گرفتن فرزند از پدر یا مادر که به عنوان داغ از آن یاد می شود. داغ به معنای آسیب سخت و جانکاه هم می آید. داغم کرد یعنی حسابی من را سوزاند. از درون من را سوزاند.
لب در این جا دهان است که نفس می کشد و منظور به اعتبار دو قرینه پیامد لعل و مشک منظور پری روی است. لعل بیان شد به معنای  سنگ سخت و گران قیمت. زلفین یعنی گیسوان.  
کسی که زمین و افلاک و گردش روزگار را آفرید مهم نیست که کیست و یا اسمش چیست مهم این که فراوان داغ بر دل غم دیدگان نهاد. چه بسیار که به پدرها و مادرها فرزندان خود را از دست دادند و داغدیده شدند. چه بسیار فرزندان خردسالی که سایه سر خود را از دست دادند و یا عمود خیمه را. همه اینها غمهایی است که پیاپی بر بشر فرود می آید.
ابنها که هیچ از این مهمتر چه بسیار لبهای چون درّ گرانبها و گیسوان چون مشک خوش بو و زیبا در چاله چوله های  زمین و خاک قرار دادند. دیگر از آن زیبا رویان خبری نیست. فقط غم از دست دادنشان برای ما باقی مانده است.
سخن از درد و رنج و غم از دست دادنها است که چاره ای هم نیست.  

چهاربیتی پنجاه و هشتم

آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچ کسی راز همی نگشایند
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند
پیمانه عمر ما است می‌پیمایند
پیمانه به معنای ظرفی است که اندازه گیری می کند. یا همان کیل است.
می پیمایند یعنی علامت می زنند. نشانه گذاری می کنند.
یکی که آمد دیگری می رود. این راه و رسم زندگی و حیات انسان است. عنایت بفرمایید که خیام نمی گوید یکی خودش می آید و خودش می رود بلکه یکی را می آورند. این آورنده و برنده کیست؟ خیام به او نمی پردازد شاید به جهت بیش از اندازه وضوح و روشنی آن باشد. البته این که چرا یکی را که می آورند و دیگری را می برند کسی راز این مساله را نمی داند و به این چرا هیچ پاسخی نمی دهد. الا این که همین قدر می دانیم که قضا و قدر همین مقدار برای ما روشن و آشکار شده است که چوب خط عمر را ما بی آن که ما متوجه باشیم یا نباشیم علامت می زنند. نشانه گذاری می کنند. روزی خواهد رسید که چوب خط عمر ما هم به پایان رسیده و دیگر جایی برای علامت زدن نخواهد بود. خود چوب خط را خواهند شکست.

چهاربیتی پنجاه و نهم

اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تردد خردمندانند
هان تا سر رشته خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند
اجرام مقصود ستاره ها است.
ایوان منظور تاق آسمان است. چشم اندازی که ما می بینیم.
در گذشته این اعتقاد بود که هر فرد یک ستاره در آسمان دارد که با مردنش ستاره اش هم از بین می رود. این یک معنا است.
ضمنا ستاره شناسها بر اساس رصد کردن ستاره ها برنامه ریزی می کنند. شنیده ام که هم اکنون که در قرن بیست و یکم قرار داریم و هم چون فردای قیامت زندگی مردم بر روی اینترنت بار گذاری شده است در همین فضا و سپهر هستند حاکمانی که به دنبال رمل و اسطرلاب و جادوگر و منجم باشی می باشند. سرنوشت دولت و حکومت و مردم و اقتصاد کشورشان را به دست منجمان و سرکتاب بینها سپرده اند. خیام می گوید خود اینها دچار مشکل هستند. خود اینها که سر رشته امور در دستشان است و سرنوشت دیگران را رقم می زنند خود سرگردان و حیرانند.  
ستاره ها که ساکنان آسمان بالای سر ما هستند وسیله ای برای رفت و آمد خردمندان است. در ادامه خیام هشدار می دهد که مراقب باش تا سر رشته امور را گم نکنی. خیلی باید مواظب بود خود آنها که ستاره شناس بودند و منجم بودند و سرنوشت دیگران را رقم می زدند خود الان سر در گم شده اند. چاه کن هخمیشه ته چاه است. کوزه گر با کوزه شکسته آب می خورد. کوری عصا کش کوری دگر شود. این بیانی از کسانی است که به دنبال پیش گویان و ستاره شماسان برای زندگی روز مره می روند. فال قهوه و فالگیری نیز از همین قماش است. فالگیرهایی در مشهد بودند که اصطلاحا قرشمار گفته می شدند. با تکدی گری روزگار می گذراندند. زنان ثروت مندی هم بودند که برای خوشبختی خود دست به دامان اینها می شدند. باز چقدر آنها بدبخت بودند. شبیه حاکمان بدبختی که به بدبخت تر از خودشان دست دراز کرده اند تا نجاتشان بدهند.  
حسن جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAFh5234GQY9qEzYVSA

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین
چهاربیتی چهل و نهم
در هر دشتی که لاله زاری بوده است
از سرخی خون شهریاری بوده است
هر شاخ بنفشه کز زمین می روید
خالی است که بر رخ نگاری بوده است
خیام در سدد تغییر نگاه من و تو است. قصد آن دارد که نگاه سطحی نگر را به عمق بکشاند.
دشتی که در پیش روی تو است و نظاره گر آن هستی این دشت پیش از این لاله زاری بوده است که لاله های بسیاری در آن خفته اند. سرخی روی گلها را که می بینی اثر باقی مانده از خون فرمانروایی بوده است. گلهای بنفشه ای که شاهد آن هستید و می بینید که از زمین روییده است این گلهای بنفسه خالی است که بر صورت نگاری بوده است.
فکر نکنم به جز خیام کسی بتواند این چنین تلخی را به زیبایی تصویر کند. هر لاله ای که به دست بگیرید تصویر نگاری را در ذهن زنده می کند که دیگر نیست. خیام شاید تنها کسی باشد که پرده از روی مرگ به این زیبایی کنار می¬زند. مرگ، تنها بازیگر شطرنج زندگی است که چه شاه باشید و چه وزیر؛ چه سرباز یا که رخ؛ دست آخر همه ما را مات خواهد کرد.      

چهار بیتی پنجاهم

هر ذره که در خاک زمینی بوده است
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کان هم رخ خوب نازنینی بوده است
هیچ شده است در خانه های قدیمی در سایه بنشینید و به پرتو نور خورشید از پنجره به داخل منزل نگاه کنید. در پرتو نور خورشید اجسام بسیار ریز معلق در فضای منزل که دیده می شود را ذره می گویند.  
هر ذره که ما شاهد آن هستیم و پیش از آن که من و شما به این دنیا بیاییم تاج سلطنتی و نگین پادشاهی کسی بوده است. خاکی که بر چهره نازنینی نشسته است خیلی آرام و از روی شرم آن را بروب. از رخ او به آرامی و شرم غبار را دور کن که آن نیز روزگاری رخ خوب نازنینی بوده است.
شعر از این سلیس تر و راحت تر در باره تغییر نگاه از سطحی نگری به ژرفا اندیشی نمی شد. زندگی چند لایه است و خیام از لایه های ظاهری آن عبور می کند.
باید توجه کرد خیام گذشته خود بشریت را به زیبایی به تصویر می کشد. همه جا گفته است این خاک زیرپای تو تا چشم شاه و انگشت وزیر و نگین و تاج و گل رخ و نازنین و... من فکر می کنم زیبایی حتی شعر خیام اینها است. گرچه تعرض می کند. گرچه نسبت به وضع موجود ناسازگار است و سر به شورش بر می دارد ولی پا روی گذشته خود نمی گذارد. گذشته را مزخرف و بد و زشت و ناپسند نمی داند. لطفا دوستان این نگاه خیام را هم نیک دریابند. برگردند و اشعار خیام را دو باره نیک بنگرند. همین طبیعتی که شما روی آن پا می گذارید:
رخ خوب نازنین، تاج، نگین، خون شهریار، خال رخ یار و... این ها تو همین دو شعر قبل بوده است. چگونه دلت می آید که روی این زمین بی توجه و مغرورانه پا بگذاری و پا برداری و یا از سر لجبازی، پا بر آن بکوبی! لازم نیست فیلسوف باشی. لازم نیست عارف باشی. لازم نیست صوفی باشی؛ ولی لازم است واقع بین باشی! لازم است هم چون خیام حکیم باشی.

رباعی پنجاه و یکم

هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته ست
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
خیلی تصویر زیبایی است. کنار جوی آب قدم بزنید و به سبزه ها نگاه کنید که از کنار جوی آب روییده است و آب هم چنان در جوی جاری است. جوی آب را لب فرشته ای تصور بفرمایید. وای! این آب واقعا چشیدن دارد. هر سبزه ای که شما می بینید که در کناره های جویی روییده است چنین تصور کنید که این سبزه ها بر روی لب فرشته خویی روییده است. دخترکانی که خوی فرشته دارد. و سبزه ها به تازگی بر کناره لبهای آنها روییده است. مراقب پای خودتان باشید. با تیختر و غرور روی سبزه ها پا نگذارید. مبادا آنها را خوار و ذلیل بپندارید. نه. این سبزه هایی که می بینید از خاک لاله رویی روئیده است.
مگر با این تصویر می شود به راحتی در کنار جوی آب قدم زد. باید به آرامی و طمئنیه قدم برداشت.
بگذارید یک شوخی با خیام بکنم. فکر کنم این فرشته خوی جناب خیام، به جهت قرنطینه خانگی حتما خانم مشاطه را پیدا نکرده تا به صورت وی بند بیندازد و مثل دخترهای دوره ناصر الدین شاهی سبیل دار شده بود.  

رباعی پنجاه و دوم

یک جرعه می زملک کاووس به است
از تخت قباد و مُلکَت طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است
این رباعی را گفته اند که منتسب به خیام است. شاید علتش آن باشد که پنداشته اند با دیگر شعرهای خیام متفاوت است. چون رند و سحرگاه و طاعت و زاهدان در آن است. و حال آن که به لحاظ قد و قواره و متن و محتوا چندان فرقی با شعرهای دیگر این شاعر بزرگ خراسانی ندارد. "رند" در این رباعی نقش کلیدی دارد. بار اصلی شعر بر گرده¬ی رند است. باید معنای آن را نیک فهم کرد. و رند را هم باید از خود اینها کمک گرفت تا معنا کنند.   
دو مقایسه در این رباعی صورت گرفته است:
مقایسه ای است بین می و مُلک که می ملک را در خود می بلعد و حتی به ملک هم ارزش و بها می دهد. یک جرعه "می" برابری می کند با پادشاهی کاووس و تاج و تخت قباد و مملکت طوس.
و مقایسه ای است بین ناله سحرگاهان رند و طاعت زاهد سالوس؛ این مقایسه به مراتب شفاف تر و صریحتر در شعرهای حافظ بیان شده است.
می و ناله رندان چه جگر سوز است برای خیامی که دل از همه چیز کنده است.

رباعی پنجاه و سوم

چون عمر به سر رسید چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ به غره آید از غره به سلخ
پیمانه در این جا به معنای رسیدن اجل است. رسیدن فرشته مرگ و جان ستاندن.
سلخ به معنای آخر برج و غرّه به ضم غین به معنای اول برج.
پیمانه عمر که به سر رسید و پر شد دیگر چه فرقی می کند که شیرین بوده باشد یا که تلخ در هر صورت پر شده است. اصطلاح رایج در خراسان پر شدن چوب خط است. می گویند دیگر چوب خطش پر شده و اجلش سرآمده است. وقتی که اجل سر آمد و اوراق زندگی پر شد و دیگر برای آن ورقی باقی نماند چه فرقی می کند که در بغداد باشی یا در بلخ. فرصتی که از چوب خط تو تا پر شدن ماه مانده است را می بنوش و خوش باش. بعد از من و شما، این ماهها فراوان بیاید و برود که نه من باشم و نه شما. اول ماه و نیمه ماه و آخر ماه بشود و... فقط در لحظه بودن ارزشمند است و قدر همان لحظه را دانستن مهم است و به چیز دیگری فکر نکردن.

رباعی پنجاه و چهارم

آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند  برون
گفتند فسانه ای و در خواب شدند
شاید اشاره خیام به اصحاب درس و بحث و مدرسه است که می خواهند فضل و کمال کسب کنند و در بین سرها سری و در بین علما، اعلمی شوند. می خواهند در بین اصحاب علم میاندار و شمع آنها بشوند. اعلم علمای شهر بشوند.
اینجا در حجاب همین خواسته و تمایل خود فرو رفته اند و بیرون نخواهند شد. اینها در تاریکی تمایلات خود فرو رفته اند. و راهی هم برای برون رفت ندارند. هرچه هم اینها گفته اند و بافته اند فسانه ای بیش نیست. همه آن چه گفته اند قیل و قالهای مدرسه است. امامئ خمینی نیز همین معنا را به خوبی بیان داشته است:
در میخانه گشایید به رویم شب و روز
که من ازمسجد و از مدرسه بیزار شدم
حسن جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAFh5234GQY9qEzYVSA

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین
چهاربیتی چهل و سوم

من هیچ ندانم آن که مرا آن که سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت
خیام به دو نکته اشاره دارد:
یکی آفریدگار
و دیگری چگونه آفریدن.
به آفریدگارش کاری ندارد ولی به چگونه آفریدن می پردازد. یعنی باور دارد که آفریدگاری وجود دارد ولی این که آن آفریدگار گِل این کوزه را خوب یا زشت سرشته است اشاره می کند و می گوید واقعا نمی دانم. نمی دانم که سرشت من جهنمی یا بهشتی است.
می مانیم در چگونگی زندگی دنیوی و فرصت بین آفریده شدن و مردن. عده ای می گویند باید کار خوب کرد و نماز  عبادت و راز و نیاز و... تا بهشت برین را به ما بدهند.
خیام راه دیگری می رود. می گوید به من:
یکم- جام می بدهید.
دوم- بتی بدهید. منظور گلرخ و پری چهره است یا همان یار
سوم- آوازه خوانی که مجلس بیاراید.
چهارم- باغ و بستان و یا همان کنج خلوت.
به گونه ای دیگر این شعر پیش از این آمد. شاید تصحیح همان شعر سایق باشد. یا آن تصحیح این شعر باشد.

چهاربیتی چهل و چهارم

مهتاب به نور دامن شب بشکافت
می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت
ماه، شب هنگام، دامن شب را خواهد درید و هویدا خواهد شد. تو بهتر همان که شراب بنوشی. فرصتی بهتر از این نخواهی یافت. شب است فرصت مستی برای میخواران. خوش باش. هیچ فکرش را هم نکن؛ مهتاب دوباره سر بزند و آشکار شود سراغ خاک تک تک افراد خواهد رفت و بر گور هر یک خواهد تابید. زنگ مرگ را بر در خانه هر کس به صدا در خواهد آورد.
همه سخن خیام این است که فرصت زندگی بسیار کوتاه است. در این فرصت دو کار باید کرد:
یکم- نوشیدن می
دوم- خوش بودن

تبصره

رطب خورده چون منع رطب کند
نکته جالب آن که خیام پژوهان عنایت بفرمایند خود خیام به چیزی می اندیشد و که ما را از اندیشیدن بر آن پرهیز می دهد. خود می اندیشد که ماه سر گور همگان خواهد رفت و به ما تاکید می کند که به چنین چیزی نیندیشیم. به ما می گوید که ذهنتان را درگیر مرگ نکنید. به نظر من بلکه می خواهد ذهن ما را درگیر بکند او می خواهد ذهن نکته اندیش را درگیر مرگ  کند و خیام با این شعرش تلنگر را می زند.  
می گویند از عالمی با محاسن بلند پرسیدند که شب ریش شما زیر لحاف می رود یا روی لحاف. و هیچ این عالم بدان فکر نکرده بود و شب که خواست بخوابد ریشش را گاه روی لحاف و گاه زیر لحاف می کرد و دست آخر هم خوابش نبرد. سراغ سائل آمد و گفت: سوال تو خواب از سر من ربود...
اینک خیام رطب خورده از ما منع رطب می کند. شاید خیام می خواهد بگوید با عینک ببین و عینک را نبین. متوجه مرگ باش. مرگ چه غافل باشد و چه هوشیار گریبان تو را خواهد گرفت.
سوالی که ذهن مرا می خلاند و آزارش می دهد این است که چذت در اوج خوشی و "مَی" نوشی؛ خیام پای مرگ و قبر را به وسط می کشد. عروس زندگی در آغوش داماد قرار گرفته است و داماد لب بر لب عروس به ناگاه مادر شوهر از گرد راه برسد و با تاسف بگوید: کاش ننه خدا بیامرزت می بود و خوشبختی دخترش را در آغوش پسرم می دید. یقنا برای دختر دردناک و سهمگین است. دراوج لذت؛ حادثه غم انگیز مرد مادر را بیان کنند. و خیام چنین بازی با ما می کند. دقیقا در نقش مادر شوهر روزگار برای عروس زندگی.

چهاربیتی چهل و پنجم

می خوردن و شاد بودن آیین من است
فارغ بودن ز کفر و دین دین من است
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست؟
گفتا دل خرم تو کابین من است.
 خیام چنان که پیش از این نیز بارها تاکید کرد هما تاکیدات را به صورت قاعده و قانون بلکه مکتب خود بیان می کند:
بند یکم- نوشیدن می
بند دوم-  شاد بودن
بند سوم- فارغ از کفر و دین
بند چهارم - دل خرم
اینک به بیان دلنواز خیام بپردازیم. خوردن شراب و شاد بودن دین و آیین من است. اگر دیگران دغدغه این را دارند که مسلمانند یا کافر. مومن هستند یا غیر مومن و... دین من ورای همه اینها است نه به کفر کاری دارم و نه به دین. عروس روزگاه سراغ من آمد تا از او کام بگیرم. از او پرسیدم که مهریه تو چیست؟ گفت دل خرم تو مهریه من است.
نکته لطیف خیام در این است که همه تلاش عروس روزگار این است که من و تو لذت ببریم. دل شاد و خرمی داشته باشیم. دنیا برای انسان است نه انسان برای دنیا. دین برای انسان است نه انسان برای دین. صد و بیست و چهار هزار پیامبر برای من آمده اند نه من برای آنها. من باید از آنها بهره کافی و وافی ببرم. خیام تلنگر را می زند و در می رود. بچه تر که بودیم. وسط بازی یکی می آمد و با شیطنت بازی ما را به هم می زد و خیام هم بازی به هم زن است. همه درگیر و دار زندگی عادی خود بودند که آمد و این بازی را به هم زد و دل خرم و نوشیدن می و شاد زیستن را بیان کرد. حالا تو برو و ببین که چگونه می شود شاد زیست. دل خرم در این شعر خیام بار اساسی را بردوش می کشد. مهم نیست که تو چه دین و آیینی داشته باشی آیا می توانی دل خرمی داشته  باشی و همسایه تو در فقر و فلاکت باشد. می توانی دل خرمی داشته باشی و شاد زندگی کنی و دیگران در در تنگدستی و سختی؟

چهار بیتی چهل و ششم

می لعل مذاب است و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که زمی خندان است
اشکی است که خون دل  درو پنهان است.
صراحی همان تنگهای شیشه ای است با گردن بلند و باریک.
می که معنی آن روشن است همان شراب است.
لعل به معنای سنگ سخت و قیمتی و پرارزش. لعل لب منظور بوسه است که چون سنگ قیمتی و پرارزش است. لعل مذاب یعنی لعل گداخته شده. در این جا منظور شراب انگور است که اثر همان لعل گداخته را دارد. به بیان دیگر لعل مذاب همان معنای می است با لحاظ اثرش.
کان به معنای هستی و صفت برای صراحی است. صراحی هستی است. یا  به مانند هستی است. تنگ بلور خو.د هستی بخش است.
خیام برای می دو ویژگی بیان می کند:
یکم - لعل مذاب است.
دوم- صراحی کان است.
می یا شراب انگور همچون لعل آتشین است. لعل حرارت دیده و از آتش گذشته است. می هم چون تنگ های بلورین شکننده است.
پیاله منظور جسم است و شراب آن مراد جان است که محصور در پیاله است. آن جام بلورین که پر از می است و خندان است اگر نیک بنگرید اشکهایش جاری است اشکهایی که خون دل در آن پنهان است. این شراب ارغوانی که شما در پیاله می بیند خون دل یک غم دیده و ستم کشیده است.
بعضا که تصویر یک مرد الکی از خیام برای خود ساخته اند این شعر را از خیام نمی داند و آن را جزو چهاربیتی های منتسب بر می شمارند. حال آن که این شعر نیز از خیام است و هیچ نازساگاری با دیگر اشعارش ندارد. همان تعرض خیامی در این شعر نیز دیده می شود. همان نگاه سطح و عمق در شعر او دیده می شود و ما را از نگاه به سطح باز می دارد و وادارمان می کند که به عمق نگاه کنم. واشکافی کنیم و ژرفا را ببینیم. لایه ها را باید کنار زد و واقعیت آنها را کشف کرد. همه شادی و سرور و خندانی ناشی از همین کنار زدن لایه ها و رسیدن به عمق است.  

چهاربیتی چهل و هفتم

می نوش که عمرجاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و باده و یاران سر مست
خوش باش دمی که زندگانی این است
خیام در این فراز به تعریف عمر جاودانی و دوره جوانی و زندگانی می پردازد.
اگر طالب عمر جاودانه هستید که می بنوشید. دوره جوانی را برای چه می خواهید؟ جز برای همین مستی ها؟ خب همان کار را همین الان بکنید. دوره جوانی حاصل عمر جاودانه است. با عمر جاودان هرکاری که می خواهید بکنید همان کاری است که تو دوره جوانی می توانید انجام بدهید. جوانی دوره توانمندی است. از پس هرکاری بر آمدن است. هرچی می خواهید بشوید باید تو فرصت جوانی بشوید.
در هنگامه ای که گل ها می¬رویند باده لبریز است و یاران سرمست در پیرامون تو؛ خوش بودن مهم است همین لحظه را خوش باش که زندگی همین خوش بودنها است.
تمام وزن سنگین شعر خیام روی "دمی" است؛ لحظه؛ در لحظه زیستن. این دمی وقتی زندگانی است که با خوشی همراه باشد. زندگانی مساوی است با دمی خوش بودن. گاه سر سفره هنوز نهار تمام نشده، می پرسند شام چهخ داریم؟ بگذار تا نهارت از گلویت پایین برود.
باید عافیت طلبی را وانهاد و تلاش کرد تا دمی خوش بودن خیام را نیک دریافت. شاید بتواند زوربای یونانی ما را به خیام تا اندازه ای نزدیک کند.     

چهاربیتی چهل و هشتم

 نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
نیکی و بدی که در سرشت هر یک از انسانها نهاده شده است قابل تغییر نیست. چون سرشت را که نمی شود تغییر داد. همین است که هست.
شادی و غم که با آن زندگی می کنیم جزو قضا و قدر است. بر پیشانی ما نگاشته اند. چه می شد کرد. یکی زاده می شود و لبخند بر لب ما می نهد و یکی جان به جان آفرین تسلیم می کند و غم بر ما رقم می زند. این نیز رسم دیرین روزگار است.
به دنبال چه می گردید؟ در پی چه چیزی هستید؟ می خواهید بدی ها را به خوبی تغییر بدهید یا می خواهید غم ها را به شادی بدل کنید. مگر می شود سرشت را از نو نوشت؟ مگر می شود قضا و قدر را دگر باره رقم زد؟ به دنبال روزگار هستید تا تغییری در چرخ روزگار ایجاد کنید و از روزگار بخواهید تا شادی و نیکی برای شما رقم بزند؟ خود این روزگار از همه بدبختر است! روزگار خودش نمی تواند روی پایش بایستد. از خودش چیزی ندارد که بخواهد به دیگری بدهد. یقینا روزگار جوهر نیست و عرض هم که باشد باید از جیب دیگری هزینه کند. البته نیک باید اندیشید که روزگار جزو کدام یک از اعراض است؟ هرچه باشد تنها چیزی که می تواند به من و شما بدهد از بدبختی ها و بیچارگی های خودش می باشد. عطایش را به لقایش ببخشید و از چرخ کبود، سفیدی نخواهید.
حسن جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAFh5234GQY9qEzYVSA

  • حسن جمشیدی

چهاربیتی چهل و دوم

گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولی است خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند
فردا بینی بهشت هم چون کف دست
خیام در این شعر اشاره به یکی از باورهای رایج دارد. اهل جهنم. واقعا چه کسی اهل جهنم است؟ بعضا معتقدند خداوند چنان جهنم را گله گشاد ساخته است که برای همه جا هست. فکر نمی کنند که جهنم و بهشت همان اعمال خود ما است. خلق الله از بام تا شام دروغ می گویند و نمی بینند. تهمت می زنند و نمی بینند. به حق و حقوق یتیم و پیره مرد و پیره زن و بیوه زن و... تجاوز می کنند اینها را نمی بینند فقط به موی سر و شراب و... چسبیده اند.
خیام به این اندیشه و نوع نگاه می تازد. با این تفکر سر ناسازگاری دارد. خیام می گوید: شنیده ام که گفته می شود انسانهای مست اهل دوزخ هستند. این یک نظر فقهی است. به عنوان یک نظر بیان شده است ولی نمی شود خیلی با این نظر و دیدگاه موافق بود و کار زندگی را مبتنی بر این دیدگاه برنامه ریزی کرد. اگر عاشق و میخواره بخواهند دوزخی باشند پس چه کسی در بهشت خواهد بود؟ بهشت هم چون کف دست خواهد بود یعنی خالی از افراد. یعنی بهشت بدون بهشتیان. این نیز ضرب المثل رایج خراسان است از کف دست که یک لاخ مو ندارد چی می خواهی بکنی.
شاید از بهشت بی بهشتی بشود فهمید که منظور از عاشقی و میخوارگی چیست؟ خیام پرده را تا اندازه ای بالا زده است. گوشه چشمی به عاشقی و میخوارگی داشته است. باید این راز را از زیر زبان خیام بیرون کشید. منظور تو از عاشقی و میخوارگی چیست؟
حسن جمشیدی خراسانی

  • حسن جمشیدی

رباعی سی و هشت

عمری است مرا تیره و کاری است نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آن چه اسباب بلا است
ما را ز کس دیگر نمی باید خواست
خیام تجربه خودش را با کمال خلوص در طبق گذاشته و پیش کش ما می کند. به دو مقوله اشاره می کند:
یکی به دوره عمرش
و دیگری به کارهایی که در دوره عمرش کرده است.
همه عمر من تیره و تار است. و همه آن چه کرده ام راست نیامده است. کارها همه خراب شده است. هرچه کوزه ساخته ام یا باران خراب کرد و یا آفتاب در آنها ترک انداخت. هر روز بر درد و رنج من افزوده می شد و راحتی و آسایش در کار من به ندرت اتفاق می افتاد. به تعبیر بعضی اصلا نمی دانیم که راحتی یعنی چه؟ خدا را سپاس که همه آن چه که اسباب بلا است برای من فراهم است. دیگر لازم نیست که از دیگران چیزی بخواهیم. دست روزگار همه آن را به تمام و کمال ارزانی من داشته است.  

رباعی سی و نهم   

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و  فارغ ز کنشت
به نظر می رسد بن مایه شعر حافظ از همین شعر خیام باشد.
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
پادشاه جهانم به چنین روز غلام است
 در فصل گل و کنار جویبار به فصل کشت و کار؛ با یک یا دو و یا سه دخترکانی که حوری سرشت باشند.
گویا خیام بهشت را به این دنیا فراخوانده است. خب یک چیزی از آن کم است و آن را هم خیام می¬خواهد که پیش آورند. و آن قدح پر شراب است که می گوید: بیاورید قدحی پر ز شراب را که باده نوشان بتوانند شراب بنوشند. و بی خیال مسجد و فارغ از کنیسه. تمام عناصر اصلی زندگی گویا فراهم است:
یکم- جوی آب
دوم- یک یا دو و یا سه حور سرشت
سوم- قدح پر باده
چهارم- بوستان و باغ و یا همان کنج خلوت   
در این رباعی خیام جای مطربانش خالی است.

چهاربیتی چهلم

گر شاخ بقا ز بیخ بختت رسته است
ور بر تن تو عمر لباسی چست است
در خیمه تن که سایبانی است تورا
هان تکیه مکن که چار میخش سست است.
"چهار میخه کردن" اصطلاحی است در خراسان به معنای محکم کاری. چهار میخه کردن یعنی تمام ارکان پایداری و استواری اش  وجود دارد و دلیلی ندارد که فرو بپاشد. ولی خیام روی همین انگشت می گذارد که همین چهار میخی که سبب پایداری می شود خودش سست است. پایه می گذارند برای این که ساختمان پایدار بماند گیر خیام به خود پایه است که سست است.
اگر شاخه جاودانگی از بیخ و چفت بخت تو سبز شده و روییده است که تو جاودانه باشی اگر بر عمر کوتاه تو لباس چست و چابکی پوشانیده اند که هر گاه بخواهند بشود به راحتی در آورد. این بدنی که به منزله سایبان است نمی شود به آن تکیه کرد چون چهار میخ این تکیه گاه خودش سست است.
به بیان دیگر خیام می گوید تو به چه چیزی می خواهی اعتماد کنی و تکیه کنی و بقا به طلبی. آن چه تو فکر می کنی که باقی است خودش متزلزل است.
دوستی می گفت: عراق حمله هوایی کرد. سوراخی پیدا کردم و خودم را داخلش انداختم. نفس واراست کردم چراغ قوه انداختم دیدم زاغه مهمات است. با خودم گفتم تو اگر شانس می داشتی وضعت از این بهتر بود. برای ایمنی از حمله هوایی به زاغه مهمات پنان نمی بردی. می گفت دو پا داشتم و دو پا هم قرض کردم خودم را پرت کردم بیرون و از ذاقه مهمات دور شدم. باز همان حمله هوایی ایمن تر بود. همه سخن خیام در این است که عمر می رود خواهی نخواهی. و به جاودانگی فکر نکن.   

چهار بیتی چهل و یکم

گویند کسان بهشت با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
که آواز دهل شنیدن از دور خوش است
شاید از این شعر خیام بشود استفاده کرد که خیام طعم خوش و شیرین عشق را نچشیده و شاید هم مانند مثلا حافظ خیلی عشق شناخت قهاری نبوده است.
خیام اشاره می کند به معضل اعتقادی جامعه اسلامی که تصورشان از بهشت حوری در بغل گرفتن است. طرف خودش را به زمین و زمان می زند و زندگی دنیوی خود را جهنم می کند تا در بهشت برود و به او حوریه بدهند. نوعی معامله گری است. کاری را این جا انجام می دهند و کاری هم به اثر و توابع کار خود ندارند صرفا به پاداش آن می اندیشند. گویا خیام با آن معامله گری سرناخوش دارد. خیام حکیم در معامله بین نقد و نسیه توصیه می کند که در زندگی به دنبال نقد شراب باش تا نسیه حوری بهشتی. و برای دفاع از تفکر خودش به یک ضرب المثل استناد می کند که صدای دهل شنیدن از دور خوش است. اگر کنارش باشی یقینا آسیب خواهی دید. مساله قیامت و حوریه های بهشت و... را بگذارید در همان صداهایی که باید از دور بشنوید. در حال زندگی کنید و همین لحظه را غنیمت بدارید.
https://t.me/joinchat/AAAAAFh5234GQY9qEzYVSA

  • حسن جمشیدی

 

زیبا آفرین

چهار بیتی سی و سوم
 در خواب بودم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت
می خور که به زیر خاک می باید خفت
حکیم سخن در این رباعی به بیان خوابی می پردازد که دیده است. خواب بودم که در عالم خواب؛ خردمندی به خوایم آمد و گفت: از خوابیدن کسی به جایی نرسیده است. تاکنون کسی نیامده که بگوید چه کسی رکود خواب دیگری را شکسته است! خواب شادی بر چهره کسی نخواهد نشاند. چرا؟ چون خواب مونس و همراه و جفت مرگ است. چه خواب و چه مرگ هر دو شکوفه لبخند را از چهره شاد و بشاش شما می گیرد. بر خیز و پیاله به دست گیر و از جام شراب پر کن که فرصت برای خوابیدن در زیر خاک بسیار است.
شاید این شعر پاسخی به بعضی باشد که خب خیام می گوید: خوش باش. و من هم خوش بودنم به این است که بخوابم. و خیام تلنگری می زند به کسانی که از سخنان خیام بر خلاف آن چیزی برداشت می کنند که خیام می گوید. یقینا هر خوشی را خیام خوشی نمی داند که یکی از آنها خواب است. و خیام خواب را عینه مرگ می داند. و از هر دو ما را پرهیز می دهد.

چهار بیتی سی و چهارم    

در دایره ای که آمد و رفتن ما است
او را نه بدایت نه نهایت پیدا است.
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجا است
عالم را یک دایره فرض بفرمایید. از یک نقطه زندگی ما آغاز می شود. این دایره از آن جهت که دایره است هر نقطه ای از آن می تواند آغاز باشد و هر نقطه ای هم می تواند پایان آن باشد. پس در دایره نه آغازی برای آن متصور است و نه پایانی. حالا یکی از گرد راه می رسد و برای ما به تفصیل توضیح می دهد که ما از کجا آمده ایم و آمدنمان بهر چه بود و به کجا می رویم و چه بر سرما خواهد آمد. خیام انگشت روی همین مساله می گذارد: از کجا معلوم که این سخنان درست باشد؟
این رباغی بن و پایه تئوری خیام است. در برابر دیدگاه فلاسفه و عرفا که تقریبا دیدگاه روشنی دارند می ایستد و ایجاد پرسش می کند و مسلمیات آنها را به چالش می کشد. آن چه برای خیام مسلم است مساله مرگ است که هیچ راه رهایی برای آن وجود ندارد. همین! به توضیحات دیگران که راجع به دو پرسش اساسی بیان می شود نظر خیام این است که اعتماد نشود. البته این معنا پیش از این نیز بیان گردید.

چهار بیتی سی و پنجم

در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هر چند که نزد عامه این باشد زشت
سگ به زمن است اگر برم نام بهشت
خیام در این رباعی نقبی زده است به انسان و پرده از نقاب آدمی بر می دارد. خیام می خواهد خودش باشد. بعضا تابعی از نام و نانند. و در پی شوکت و شهرت. می پرسند: پشت سر چه کسی نماز می خوانی؟ می گوید آن کس که شهریه می دهد؟ خیام می خواهد بیان کند که گوشَت بدهکار حرف این و آن نباشد. این که مردم چه خواهند گفت.
در فصل بهار که فصل کشت و کار است اگر بتی زیبا بیاید که سرشت حوریه بهشتی باشد. پیشانی بلند و آبروی به هم پیوسته و صورتی چون قرص ماه و قامتی چون سرو روان با دستهای بلورین و ... با خود ظرف شرابی هم به همراه داشته باشد. از ظرف شرابش به من بدهد. من که مشغول کشت و کار هستم به من پیاله شرابی بدهد. یا از ساغر و پیاله ای به من شراب بنوشاند که خود لبش را بر آن پیشتر کاشته است و به بیان دیگر شراب ناب را با بوسه ای از لب شکرینش همراه کند...
چه اتفاقی خواهد شد. فردا در آبادی خواهد پیچید که "عمر" که عمری در پی محراب و عبادت بود اینک رسوایی به بار آورده است. گرچه چنین رفتاری در پیش مردم زشت و ناپسند است. ولی ارزش سگ از من بیشتر است اگر من این عمل را به خاطر زبان مردم و برای بهشت ترک کنم. آخر خود همین که الان دارم بهشت است. مگر در بهشت چه اتفاقی خواهد افتاد.
یکی از نکاتی که در شعر حکیم عمر خیام به آن توجه کرده و دیگران گویا دچار غفلت شده و زبان خیام را نفهمیده اند این نکته است که چرا نخ زندگی تان را با طشی دیگران می ریسید. چرا پلاس زندگی را با حرف و حدیث دیگران می بافید. چرا سرشت خودتان را با حرف و حدیث دیگران می نگارید. رها کمنید حرف و سخحن دیگران را. خودتان باشد. مگر مردم کم حرف می زنند. وقتی حضرت امیر کشته شد؛ پرسیدند:کجا کشته شد؟ گفتند: در مسجد. پرسیدند: مگر "علی" نماز هم می خوانده است؟ مگر همین مردم برای خدا حرف در نمی آورند. آن وقت شما می خواهید زندگی خود را با حرف و حدیث این مردم رقم بزنید. هر کار که فکر می کنید که خوب است همان بکنید نه این که چشم به دهان مردم بدوزید که چه می گویند.

رباعی سی و ششم

دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
چند نکته اساسی در این رباعی وجود دارد:
1- جدایی روح از تن و مساله مرگ
2- پرده اسرار نسبت به همه حوادث عالم
3- از کجا آمده ایم یا آغاز آفرینش ما
4- به کجا خواهیم رفت یا پایان زندگی ما
5- خوش بودن در بین گذشته و حال
خیام با عنایت به این که بارها به صراحت بیان کرده است نسبت به پرسش اساسی از کجا آمده ایم و به کجا خواهیم رفت؛ هیچ نمی داند و آن را جزو اسرار عالم بر می شمارد. عرض کردیم که اسرار برای خیام به منزله راز است. راز مگو. هر تلاشی برای افشای این راز بیهوده است. همه؛ حدس و گمان و احتمالات است. همین که روح از تن جدا شد و پرونده زندگی فرد پایان یافت؛ معلوم نیست که چه بر سر او خواهد آمد. و شاید هم از نظر خیام خیلی مهم هم نیست. مساله راز پیش خواهد آمد. خط قرمزی که نمی شود به آن پرداخت و یا وارد آن شد و شاید هم پرداختن به آن بیهوده باشد.
خیام به عنوان حکیم راه حل می دهد. چون با مرگ وارد مرحله راز آلودی خواهیم شد پس بیایید دو کار انجام بدهید:
یکم- می بنوشید.
دوم- خوش باشید.
خیام خیلی توضیح نداده است ولی یقینا خیام حکیم از این نسخه دادن برای زندگی نظر خاصی داشته است. من نمی دانم مقصود او چیست اما باید کشف کرد که 1)- نوشیدن می و 2)- خوش بودن چیست؟ و چگونه است؟ شاید این همان چیزی باشد که خیام را خیام کرد و نام او در آسمان فرهنگ و ادب بلکه چگونه زیستن چون ستاره پر فروغ می درخشد و او را از گیرم که لاابالی و لا قید بدانید یقینا از همه آنها ممتاز است. نمی شود گفت خیام به چیزی که می گفته عمل نمی کرده است. باید دید چگونه عمل می کرده است. باید تلاش کرد تا منظور خیام را کشف کرد. نمی شود کلاه به سر گذاشت و گفت من صمد بهرنگی ام. نمی شود سیگار به گوشه لب گذاشت و کبریت زد و گفت من روشنفکرم یا دکتر علی شریتی ام. با پک به سیگار زدن که فرد دکتر شریعتی نمی شود. این ادا و اطوار در آوردن است. نمی شود شیشه شامپاین را روی میز گذاشت و یک گیلاس پهلوی آن و چشم چرانی کرد و گفت من خیام هستم. باید می نوشیدن و خوش بودن را از زوایای پنهان زندگی خیام بیرون کشید که چگونه بوده است.  

رباعی سی و هفت

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته¬ی دیگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا در نگری
گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است
خطاب به مهتاب بانو است. همو که در پیش از این ساغر به دست در فصل بهار به دور از چشم عامه مردم به کشتزار آمده بود. از او می خواهد که نیک بنگرد. گل و سبزه بسیار شادی آفرین و نشاط بخش شده است. همین زیبایی و دل انگیزی، بسیار کوتاه است. چند روز دیگر همه اینها به خاک بدل خواهد شد.
خیام حکیم به ساقی دو راه می نماید:
یکم- نوشیدن می
دوم- چیدن گل
خیام توصیه می کند که برو می بنوش و گل بچین تا متوجه بشوی که گلی که در دست تو است به خاک و سبزه های بستان هم به خاشاک بدل خواهد شد.
برای فهم شعر خیام ساده است در ایام عید و فصل بهار به دشت و بوستان بروید. دخترهایی که با شتاب به چیدن گل و دسته کردن آن مشغولند. گلهای زرد و قرمز و بنفش و... این بر موی آن و آن بر گیسوی دیگری وصل می کند... و لحظه ای بعد گلها می پوسد و روی زمین می افتد...
یک دفترچه تلفن داشتم مربوط به دوره پیش از مبایل. همین چند وقت قبل که نگاهش می کردم. از هر صفحه دو یا سه یا چهار و یا پنج نفر در بین ما نبودند. خیام به این رفتنها توجه دارد. مهم نیست که کجا می روند مهم این است که ما چه کرده ایم؟ در همین مدت کوتاه چه کاری از پیش برده ایم؟
حسن جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAFh5234GQY9qEzYVSA

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین
چهار بیتی بیست و نهم
چون نیست؛ زهر چه هست، جز باد به دست
چون هست؛ به هرچه هست، نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
یکم- این رباعی دشوار است شاید بیشتر از آن جهت باشد که خیلی فلسفی است. در خانواده ما هر فیلم و یا متنی که قابل فهم نباشد می گذارند برای بابا و فکر می کنند که هر فیلم بد فهمی فلسفی است. برای فهم این شعر خیام فعلا همه چیز را کنار بگذارید. ما هستیم و فقط همین چهار بیت. از دل همین چهار بیت می خواهیم معنا را در بیاوریم. بر فرض این که فارسی زبان هستیم و خراسانی و همشهری خیام. البته کوههای بین ما و نیشابور به منزله پلی است که ما را به هم وصل می کرد.  
خیام دو تا فرضیه بیان می کند:
چون "نیست" یعنی هستمند نباشد؛ هست دار نباشد؛ از این چه چیزی بهره ما خواهد شد؟ هیچی؟ بهره ما از چیزی که نیست صرفا باد خواهد بود. باد هم همان هیچ است.
چون "هست"  یعنی وقتی چیزی هست درست است که هست ولی نقصان و کاستی است یعنی هستش با کاستی همراه است.
پس تا به اینجا اگر چیزی نیست که نیست و اگر چیزی هست در آن نقص و کاستی است. پس به این قاعده رسیدیم که یا نیست و یا با کاستی و نقص همراه است.
از دو تا گزاره بالا خیام می خواهد یک نتیجه بگیرد و مساله را گردش کند. خیام می خواهد بگوید فرض کنید در عالم هر چه که هست نیست. چرا نیست؟ چون همه اش نقص و کاستی است.
و از طرف دیگر فرض کنید هر چه که در عالم نیست؛ هست فرض بفرمایید. چرا؟ چون نمی شود گفت که نیست. گرچه دارای نقص و کاستی است ولی بالاخره هست. درست است که صد نیست ولی هشتاد در صد که هست.
به نظر سخن حکیمانه ای است. عنایت بفرمایید:
خیام فیلسوف نیست تا حقایق را با برهان عقلی برای شما ثابت کند.
خیام دعانویس و جادوگر نیست. تا شما را افسون کند.
خیام عارف و صوفی نیست تا حقیقت را چون روز در کف دست شما بگذارد.
خیام فقیه نیست تا تکلیف شرعی شما را با هستی روشن کند.
خیام حکیم است. یعنی فیلسوف زندگی است. می خواهد راه زندگی را پیش پای شما بگذارد و صریح به شما می گوید دنیا همین است که هست. اگر هست عین کمال نیست. صد در صدر نیست. با همین کاستی ها بساز. وضع خودت را روشن کن و به قرینه رباعی های دیگری که عرض شد:
با همین که هست کنار بیا.  دست تو نیست که چیزی را تغییر بدهی.           

چهار بیتی سی ام  

خاکی که به زیر پای هر نادانی است
کف صنمی و چهره جانانی است
هر خشت که بر کنگره ایوانی است
انگشت وزیر یا سر سلطانی است
سخن از همان دنیا و روزگار و مرگ است. معمای همیشگی خیام. خیام اهل اندیشه است. اهل تفکر است. ذره ذره این عالم برای او معنا می دهد. با او حرف می زند. این خاکی که زیر پای این و آن است و بی تفاوت روی آن پا می گذارند و می روند دست و قطعه ای از اندام گل رخان و بتان و مه رویان است. چه بی تفاوت روی آن پا می گذارید. این قصر ها را بنگرید. ایوانهای زیبای آنها را نگاه کنید. خشتهایی که چیده شده و این زیبایی را به شما می نمایاند انگشت وزیری و سر پادشاهی است.
شاید توجه خیام به بود ونمود است. این طبیعت که شما می بینید این چیزی نیست که واقعا هست. این صرفا نمود است. شما خاک می بینید و پا روی خاک می گذارید این نمود است. بود آن دست صنمی و چهره جانانی و انگشت وزیری و سر شاهی است. من و شما مو می بینیم و خیام پیچش مو.  
این را نگاه خیامی می گویند. بتوانید از نمودها به بودها پی ببرید. این نگاه در دیگر رباعیات خیام نیز تکرار شده است. ناپایداری دنیا و رفتنها و آمدنها.

چهاربیتی سی و یکم

دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه افکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود
ور نیک نیامد این صور عیب که راست
دارنده یعنی دارا و برخوردار که در اینجا منظور آفریدگار است. و شکستن در این جا به معنای مرگ است.
سه مقدمه لازم است بیان شود:
مقدمه نخست- روزی یکی گفت: فلان خانواده را دیده¬¬اید؟ هر یک مشکلی دارند؟ یکی بد راه می رود! یکی بد نفس می کشد! یکی بد می نشیند! یکی بد حرف می زند! یکی بد قیافه دارد! یکی بد فکر می کند! و...
به وی گفته شد: فکر می کنی بقیه عالم و آدم سالم و کاملند؟ فلانی همسرش بیماری پوستی دارد! فلانی تیک عصبی دارد! فلانی مشکل روحی دارد! فلانی قرض آرامبخش می خورد! فلانی تا قرص نخورد خوابش نمی برد! فلانی قلبش را عمل کرده است! فلانی بالن گذاشته است! فلانی زانویش خم راست نمی شود! و... اگر پرونده هر کس را که باز کنیم الی ما شاالله غیب و نقص خواهیم دید.
مقدمه دوم- سفالگران وقتی که ظرفهای ساخته را یک به یک بررسی می کنند تا در کوره بگذارند؛ اگر ظرفی،  عیبی و یا ایرادی داشته باشد، به گوشه ای پرتاب می کنند تا بشکند.
مقدمه سوم- نگاه پزشک به اندام غیر از نگاه نقاش به همان اندام است. پزشک دست را که نگاه می کند گوشت و پوست و استخوان و رگ و مویرگ و عصب و عضله و پی و خون و گلبول قرمز و سفید و... می بیند. و نقاش که به همان دست می نگرد لطافت و نرمی و زیبایی و کشیدگی و مهربانی و... می بیند.
خیام متفکری حکیم است. نگاهش با بقیه مردم فرق می کند. به دیگران مانند بقیه نگاه نمی کند؛ بلکه به خود و دیگران نگاه کرده و نظرش را نسبت به همه موجودات عالم بیان می کند. خیام را بگذارید در برابر غزالی. غزالی همه چیز را در عین کمال و خیام در عین نقص می بیند.
همه موجودات عالم به اقتضای بهره ای که از هستی دارند به گونه ای از چهار عنصر در خود دارند؛ چنانکه همه رنگها ترکیب یافته از چهار رنگ اصلی است.
آفریدگار عالم چون طبیعت هر یک از موجودات را که آراست. "و سوّیته"، او را بیاراست. خب می شد که موجودات را در حد کمال بیافریند. ولی می بینیم که هر یک به گونه ای کم دارد. این کمی و کاستی به نظر خیام از خود موجودات نیست؛ از قابلیت قابل نیست بلکه از فاعلیت فاعل است.
خیام برای اثبات نظریه خودش دو دو تا چهار تا می کند و می گوید از دو حال بیرون نیست:
یا موجودات کاملند. نیکند یعنی کاملند.
یا موجودات کامل نیستند و دارای غیب و نقصند
اگر موجودات کامل هستند پس چرا آفریدگار یک به یک همه موجودات را در هم می شکند و به کنج گورستان پرتاب می کند. مرگ برای هر موجودی همان شکستن است.
و اگر موجودات کامل نیستند پس این همه عیب و کاستی و ناراستی چرا در موجودات دیده می شود. آیا اینها واقعیت نیست. خواب که نیستیم و نمی شود واقعیتها را ندید.
خیام می خواهد تلنگر بزند که واقعیت همینی هست که هست. چاره ای هم جز این نیست. خیام فیلسوف زندگی است نه فیلسوف هستی. و الا من او را یک اصالت الماهیتی به تمام معنا می دانم. خیام می گوید این درست که همه هستی زیبایی است. مگر همین هستی عارض بر ماهیت نشده است. ماهیات را نمی شود از اینها جدا کرد. عین ذاتشان است. تعین و تشخص یافته اند. پس همینی که هستتد. با همین عیب و نقصها باید سر کرد. باید ساخت. اینها واقعیتهای همین زندگی دست و پا شکسته است.  

چهار بیتی سی و دوم

در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه، جان هیچ کس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه ها کوته نیست
تا بدین جا خیام به مرگ و زندگی کوتاه بشر پرداخت. و نامی بر آنها ننهاد ولی در این جا می خواهد نام گذاری کند و آن اسرار است. اسرار نه به معنای سری که می شود به دیگری گفت. نه! بلکه اسرار به معنای رازی که نمی¬شود آن را گشود. راز یعنی گره کور که باز نشود.
این طرف روی سن من و شما و دیگران و موجودات در حال بازی و نقش آفرینی هستیم. سرنخ جای دیگری است. می پرسید کجا؟ خیام می گوید جزو اسرار عالم است. ما فقط با روی سن، سر و کار داریم دیگر از پشت سن بی خبریم. این صندوق سیاه؛ عزیز من هیچ دستگاهی نیست که بتواند آن را بخواند. فلاسفه چیزهایی گفته اند ولی آیا همه حقیقت همان است که آنها گفته اند. اینها حرف خود را زده اند. ادعای خود را بیان کرده اند؛ چون اینها نیز راهی به پشت پرده ندارند. از کجا بدانیم که چرا آفریده شده ایم؟ از کجا بدانیم که هدف خلقت ما چه بوده است؟ از کجا بدانیم که چه بر سر ما خواهد آمد؟ به کجا خواهیم رفت؟
چنان که پیش از این گفته آمد ما مسافر هستیم و یک منزل بیشتر پیش رو نداریم و آن هم زیر همین خاک است که هم اینک قدم می زنیم. پی چه باید کرد؟
خیام راهی که می نماید این است: می بخور و دیگر به این افسانه ها و داستانها گوشت بدهکار نباشد. تو کار خودت را بکن. یک گوشت در و گوش دیگرت دروازه باشد.
حسن جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAFh5234GQY9qEzYVSA

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین
چهار بیتی بیست و ششم
چون چرخ به کام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمری خواهی هشت
چون باید مُرد و آرزها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ به دشت
شاید این رباعی یکی از همان اقرارها و اعترافات خیام به عقاید خودش باشد. و جبرگرایی را به روشنی داد و فریا بزند.
منظور از چرخ همان روزگار است. روزگار به کام اهل خرد نمی گردد. اصلا روزگار نه عقل و شعور دارد و نه اراده و نه مطیع و فرمانبردار. لذا نمی شود از آن انتظار داشت که خردورزانه بگردد. روزگار سنگ بزرگ رها شده از قله کوه است که با شتاب به سمت پایین می رود و هر چه پیش خود ببیند له و لورده می کند.
در ادامه خیام می گوید چون گردش روزگار منطبق با خرد و عقل نیست چه فرق می کند که شما باور به هفت فلک یا هشت فلک داشته باشی. در اصل ماجرا دخلی نخواهد داشت. پس چه باید کرد؟ چه راه حلی خیام حکیم به ارائه می کند؟
راه درمان بلکه راهی که خیام پیش روی ما می نهد این است که:
1- چاره ای جز مرگ نیست
2- اتفاق مرگ بیرون از اراده ما است.
3- آرزوها، دست نایافتنی است.
4- پس باید آرزوها را وانهاد
یعنی شما مجال و فرصتی ندارید که به آرزوهای خودتان برسید. برای شما چه فرقی خواهد کرد که بهره گرگ بیابان بشوید که از گرسنگی شما را بدرد یا خورده مور و ملخ در گور بشوید. فرجام همین است که مرگ اتفاق بیفتد و حیوانی از ما بهره ببرد بقیه همه اش حاشیه است.
شعر بسیار تلخ و گزنده است ولی ... خب واقعیت همین است. چه می شود کرد؟ مگر غیر از این است. در گذشته سخن از هفت فلک می کردند و بعد هم منظومه شمسی و الان سخن از شانزده و یا پانزده منظومه شمسی که هر کدام چند میلیارد سال نوری سر و ته آن است. این داده های جدید علمی چه برای بشر به ارمغان آورده است. ویروس کرونا زندگی بشر را در خود لول کرده است و در هم پیچیده است. فاتحه همه آرزوها را خوانده است.
خیام به چند قانون حتمی اشاره می کند:
1- روزگار با برنامه خردمندان اداره و تدبیر نمی شود.
2- چون خردمندان دخلی در تدبیر ندارند لذا اختلافات آنها و یا وحدت نظرشان بی اثر در روزگار است.
3- مرگ برای انسان حتمی است.
4- آرزوها دست نایافتنی است.
دقت بفرمایید بین روزگار و زندگی من و شما فرق است. روزگار خود می گردد ولی زندگی من و شما خود نمی گردد. همه سخن خیام در این است که ما را متوجه این دو مقوله کند. ما در پی زندگی خود و بهبود آن باشیم و خوب زندگی کنیم و بقیه را رها کنیم.  

چهار بیتی بیست و هفتم

چون لاله به نوروز  قدح گیر به دست
یا لاله رخی اگر تو را فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را به خاک گرداند پست
باز بهره گیری از حداقلهای فرصت است. فرصتهایی که تا چشم بر هم زنی خواهد گذشت.
خیام تعبیر بسیار زیبا دارد بلکه تصاویر بدیعی می سازد. گل لاله که در فصل بهار و ایام عید در مناطق خراسان می روید بمانند قدحی است. و لاله رخ که منظور یار است. و تو نیز هم چون همین لاله قدحی به دست بگیر و اگر فرصت است سراغ لاله رخ برو.
پیش از این به ارکان عشق که همان زندگی مورد نظر خیام است در فرهنگ خیام اشاره کردم که در این جا:
 یکی پیاله است که به صورت و شکل قدح بیان شده و می که در بیت سوم آمده است.  
و دیگری یار که به صورت لاله رخ بیان شده است.
می بنوش آن هم به شادی و خرمی که این چرخ روزگار کهن گریبان تو را بگیرد و در لای چرخ و پر خود له و لورده کند.
یکی از کارهای دلبرانه ای که دختران انجام می دادند در فصل بهار اگر گل لاله گیر می آمد و گر نه با گلهای شقایق گونه های خود را سرخ گون می کردند. گرچه به بهانه جمع کردن پونه می رفتند ولی از گل لاله و شقایق غافل نبودند. بازی کودکانه ای بود ولی زندگی برای آنها معنای دیگری می یافت. لذت زندگی را در همین فرصتهای کوتاه و همین خلأها می شد دید. همان زندگی که خیام آن را می ستود و بدان رشک می برد. شور زندگی و شیرینی زندگی و شادی زندگی و لبخندهای زندگی در همان مدت کوتاه بود و بعد هم تمام. روزگار آن روی سگش را نشان می داد.   
همه سخن خیام در این است که این فرصت کوتاه زندگی که به کوتاهی بهار و نوروز است را باید قدر دانست و از آن بهره برد. و الا زود از دست می رود. و باز تاکید خیام بر مرگ است و کوتاهی عمر. و بهره از عناصر و ارکان اصلی زندگی.  

چهار بیتی بیست و هشتم   

چون نیست حقیقت و یقین در دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری، مرد چه هشیار و چه مست
مرد هم به ضم میم و هم به فتح آن گفته¬اند.  
آیا حقیقتی هست یا نه؟
آیا می شود به حقایق عالم علم پیدا کرد یا نه؟
اگر می شود آیا این علم قطعی است یا غیر قطعی؟
حقیقت در برابر وهم است.
یقین در برابر شک و ظن است.
هوشیاری در برابر مستی است.
به نظر می رسد خیام بر خلاف دیگران در این شعر غیر یقین را شک می داند.
عنایت بفرماید که خیام منکر حقیقت و قطع و یقین نیست ولی می گوید حقیقت و یقین در دست ما نیست. خرما بر نخیل و دست ما کوتاه است. وقتی که قطع و یقن نباشد و حقیقت در دست ما نباشد ما خواهیم بود و شک. گویا خیام به ظنیات هم اعتماد نمی کند. غیر از و یقین چیزی را نمی پذیرد. اگر یقین و قطع نبود پس شک است. به شک نمی شود اعتماد کرد و امید بست. شک خودش وضعش خراب است. طناب پوسیده است. چگونه می توانیم به آن اعتماد کنیم. تا وقتی که جام شراب در دست ما است و آن را از کف ننهاده ایم همین غنیمت است. در عالم شک همان بهتر که سراغ شراب رفت و "مَی" نوشید.
اگر قرار است که قطع و یقین نباشد و ما از حقیقت به دور باشیم و به آن دسترسی نداشته باشیم چه فرقی خواهد کرد که هوشیار باشیم یا مست؟ مرگ در بی خبری چه فرقی خواهد کرد که هوشیار باشد یا مست. چنان که در قبل هم بیان شد که چه خورده گرگ بیابان یا مور درون قبر یشوید. این جا هم می گوید اگر خبری نباشد چه فرقی می کند که شما در مستی باشید یا در هوشیاری. پس همان به که در مستی باشید. و اگر منظور به فتحه میم باشد یعنی مرد. برای مرد بی خبر چه فرقی خواهد کرد که وی مست باشد یا هوشیار.
در این رباعی هم تاکید خیام بر جام می دارد و مستی. و عرض شد که منظور خیام از جام می و مستی چیست.
حسن جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAFh5234GQY9qEzYVSA

  • حسن جمشیدی