جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

زیبا آفرین

 سوم- عشق آگاپه ای

عشق آگاپه ای یعنی عشق بدون شرط. در این نوع از عشق چند ویژگی وجود دارد:

یکم- در عشق بدون شرط یا همان آگاپه ای دهش بدون پاداش است. دادن چیزی که در ازایش نه چیزی می گیرد و نه انتظار دارد که چیزی به او بدهند و نه امید دارد که چیزی تعلق به او بگیرد. و حتی پیش بینی هم نمی کند که چیزی از آن نصیب و بهره وی بشود.  در قبال آنچه که می دهد چیزی نمی خواهد. دهش بدون پاسخ.

دوم- در این نوع از عشق یعنی آگاپه ای انسانهای خاص را شامل نمی شود. بلکه متعلق عشق همه خواهند بود. شامل حال همه انسانها خواهد شد. چون به گونه ای است که به همه بذل و بخشش می کند. دهش وی عام و فراگیر است. در تورات می گوید: "به دوستان خود احسان کنید و کسانی که به شما احسان کرده اند را از احسان خود محروم نکنید."  یا در قرآن کریم می فرماید اشداء علی الکفار رحماء بینهم. اینها کسانی هستند که با کفار سختگیرند ولی نسبت به خودشان بسیار مهربانند. اما عیسی مسیح می فرماید: شما به آنهایی که به شما محبت هم نمی کنند محبت کنید.

برای فهم سخن عیسی علیه السلام و توضیح آن می توان از باجگیرها کمک گرفت. باجگیران چیزی را مخی گیرند و پیش خود نگه می دارند و متقاضی چیز دیگری می شوند. چاقو زیر گلوی فرد می گذارند یا فلان مبلغ پول بده یا جانت را می گیریم. برادر من را گرفتند و گفتند یا موتورت را بده یا می کشیمت. و او هم موتورش را داد و جانش را رهانید. گروگانگیرها چنین کارهایی انجام می دهند. یا نامزدهای انتخاباتی وعده و وعیدهایی که می دهند از این قسم است. اگر من به مجلس بروم یا فلان پست و موقعیت را بیابم فلان کارها را برای شما انجام می دهم. اینها همه اش معامله است. زد و بند است. تو به من رای بده. برای من رای جمع کن و من تو را در فلان پست کلیدی قرار خواهم داد. اما عیسی علیه السلام می گوید حتی به کافران  دشمنان خودت هم محبت کن. به سامری هم محبت کن. عیسی علیه السلام حتی به کسانی که به او کینه می ورزیدند و آزارش می دادند محبت می کرد.

سوم- ویژگی دیگر این نوع از عشق آن است که در چنین عشقی افراد را دسته بندی و رده بندی نمی کنند. انسانها از آن جهت که انسانند دارای کرامت و ارزش و قابل محبت دیدن هستند. فارغ از اعتقادات و دین و رنگ و جنسینتشان. حتی در این نوع از عشق متوجه اعمال و کارهای خود فرد نیستند. به انسان محبت می کنند و لو به کسی که کار بدهم می کند. باید به او هم کمک کرد. یک فردی است که کارخانه ای دارد و شرط این کارفرما آن است که نیروهایش سابقه زندان داشته باشند. انسانها از آن جهت که انسان هستند باید یاری بشوند. نه از آن جهت که زیبایند و یا نه از آن جهت که پولدارند و نه از آن جهت که دخترند و نه ازآن جهت که تحرم بردارند و... چه افراد به شما منفعت برسانند و چه منفعت نرسانند چه سودی برای شما داشته باشند و چه نداشته باشند با همه اینها باید کمک کرد. دوستشان داشت. در عشق آگاپه ای تمایزات فرد از بین می رود و صرفا کمک و یاری می شود.

چهارم- ویژگی دیگر این نوع ازعشق آن است که دائمی است. مقطعی و لحظه ای و احساسی و عاطفی نیست. بدون توقف و بدون انقطاع است.

پنجم- در عشق آگاپه ای ویژگی عمده اش این است که می تواد بین دو انسان صورت بگیرد. و یا بین انسان و خداوند. انسان به خداوند خدمت می کند بی آن که از خداوند انتظار و توقع داشته باشد. یا حتی امید  به چیزی از جانب خداوند داشته باشد. او تکلیف خودش می داند که به خداوند محبت کند چیزی به او برسد یا نرسد.

به نظر می رسد  این نوع از عشق هم خود بیانگر دوستی و محبت است. به نظر می رسد عرصه و دامنه محبت و دوستی را به صورت کامل و خوب بیان می کند. دوستی از نوع سوم و آگاپه ای به مراتب از نوع دوم و اول بهتر و ارزشمندتر است.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

فرق عشق و دوستی

در کار زلیخا دو اتفاق مهم رخ داد که از این دو رویداد می توان فرق عشق و دوستی را خوب از یک دیگر بازشناخت.

نخست آن که گرچه شاید اول از نیش و کنایه زنان کمی رنجیده خاطر شده بود ولی همین که اقدام به برگذاری مراسم جشن و دیدار بار یوسف را ترتیب داده بود بیانگر آن است که زلیخا چندان پروایی از دیگران ندارد که بدانند و بفهمند که وی عاشق دیگری است. بگذار تا همگان بفهمند که زلیخا عاشق یوسف است. دلداده او است. او را چه باک. بگذار تا سر هر کوی و برزن تابلوی نصب کنند که زلیخا دل داده یوسف شده است. از افشای آن هیچ ابایی ندارد. جز این که خود این بازخوردها برای زلیخا یک بازی شده است. لذت بخش تر شده است. همه جا سخن از یوسف است. نام یوسف به هر طریقی از همگان شنیده می شود. یوسف تبدیل به ذکر و ورود همگانی شده است. خود این نکته مهمی است.

و دیگر آن که مجلس جشن با شکوهی ترتیب می دهد تا همگان حضور بیابند و یوسفر را ببینند. این هم حادثه و اتفاق مهمی است. زلیخا اگر یوسف را دوست می داشت و در پی کامجویی از او بود و می خواست که به ملکیت خود در آورد در همان پستوی قصر خودش نگهداریش می کرد. نه! زلیخا عاشق است. و فرق او با دیگران در همین است که او عاشق است. ا. شیفته ات او دل داده است. قضیه بر عکس شده است این زلیخا است که ملکیت بر خود را از دست داده و به ملکیت یوسف در آمده است. او دیگر ارباب یوسف نیست بلکه این یوسف است ه ارباب او است. ارباب کسی نیست که دستور می دهد. ارباب کسی است که بر دل حکومت می کند. در دل زلیخا جایی غیر از یوسف باقی نمانده است. دل با این عظمت  بزرگی را فقط یوسف پر کرده است. و زلیخا می خواهد که همگان متوجه این نکته بشوند. نکته مهم در ماجرای عاشقانه یوسف و زلیخا آن است که زنان اعیان و اشراف در تالار هرچه شیفته تر نسبت به یوسف می شوند زلیخا شادتر و بشاشتر می شود. هرچه آنها بیشتر مات و مبهوت می شوند زلیخا چهره ش بازتر و گشاده تر می شود. لبخندهای او عمق بیشتری می یابد. از این که یوسف توانسته است دل همگان را این چنین با خود ببرد برای زلیخا دستاورد بسیار نیکو و پسندیده ای است. و این زیربنای عشق است. در دوست داشتن بن مایه حسادت وجود دارد. اگر زلیخا یوسف را دوست می داشت اگر دیگری چشمش به دنبال یوسف بود یقینا زلیخا چشمهای آنها را از حدقه بیرون می آورد. اما از دوستی عبور کرده است. تعلق خاطر او دیگر رنگ دوستی ندارد بلکه عاشقانه است.

بیشتر خانواده ها دعوا و کشمکش آنها سر این است که چرا فلان خانم به شما نگاه کرد. چرا فلان خانم به شما سلام کرد؟ چرا فلان خانم برای شما دست تکان داد. چرا شما به فلان خانم لبخند زدی. وای از بام تا شام چقدر از این کلمات از جانب خانهما نثار آقایان می شود. آقایان هم نیز این گونه اند. چرا تلفنی با فلانی حرف زدی. چرا پیامک فرستادی. یک بخش عمده از دعواهای زن و شوهر ارتباطات این گونه است. ناشی از حسادتی که ریشه در دوست داشتن و علاقه دارد. دوست ندارد که همسرش مورد توجه دیگری قرار بگیرد. احساس می کند کالای گرانبهایی است که دیگران می خواهند از چنگش بربایند. اگر گفته می شود غیرت خود غیرت هم ناشی از حسادت است. همسرش را دوست دارد و دوست ندارد که دیگری او را بیند. و این دقیقا همان حسادت است. دوست ندارد یعنی چه؟ غیرت به خرج می دهد یعنی چه؟ یعنی می خواهد این چیزی که دارد متعلق به خودش باشد و از آن خودش باشد و مورد توجه خودش باشد و دیگران حق هیچ گونه نظر و دیدن و حرف زدن و خندیدن و... را نداشته و ندارند.

نقطه آغاز عشق همین جا است. در دوستی حسادت هست. ولی در عشق حسادت نیست. در عشق هیچ رنگ و بویی از حسادت دیده نمی شود.

دو برادر و یا دو خواهر و یا برادر و خواهر یقینا یکدثیگر را دوست دارند ولی از این که پدر دیگری را برتر از آن یکی می داند  یا مادر به یکی بیشتر از دیگری می رسد، دلگیر می شوند. دلخور می شوند. حتی نسبت به برادر خودشان کینه می کنند. روابط شکر آب می شود. این حسادت است. مادر فرزندی را که بیشتر دوست دارد ایا بزرگتر است و یا کوچکتر است و یا دختر است و یغا پسر است علتش مهم نیست؛ به هر علتی یکی را بیش ازر دیگران دوست دارد خود همین دوست داشتن سبب می شود که دیگران نگاهشان به برادر و یا خواهر متفاوت شود. چون رفتار  مادر متفاوت است و رفتار متفاوت مادر سبب رفتار متفاوت دیگران با آن فرزند می شود. نمونه بارز آن برخورد برادران یوسف با وی.

مادر ته دیگ را برای وی می گذارد. گوشت خوب و نزارش را برای او کنار می گذارد. نگاه خاصی به او دارد. دیگر فرزندان از این رفتار عصبانی می شوند. و این عصبانیت بیشتر وقتها ظهور و بروز پیدا می کند. حسادت یعنی همین. این فرد به هر علتی در نگاه مادر یا در نگاه پدر برجستگی خصی دارد که همان برجستگی سبب ممتاز شدن او می شود. سبب جلب توجه می شود. دیگران می خواهند که نه خودش و نه برجستگی اش باشد. تلاش می کنند تا برجستگی و امتیازش از بین برود یا نادیده انگاشته شود.

ولی در عشق این گونه نیست. اگر پای عشق در میان باشد هر چه به یوسف بیشتر توجه شود بیشتر خوشحال خواهند شد. البته اگر عشق را به معنای مالکیت بدانیم شاید این تلقی درست باشد. عاشق می خواهد تا معشوق را از خود کند. به ملکیت و تصرف خودش در آورد. لذا از این که عاشق می بیند دیگری چشم به محبوب و معشوق او دارد عصبانی ی شود. رنگ گردنش ورم می کند. خونش به جوش می آید. نگران و ناراحت است. نگران است مبادا از دستش بدهد. حتما دیده و یا شنیده اید پسرانی که دختران را تهدید به کشتن و اسید پاشیدن و ... می کنند. اگر چنان چه دخترشان را به او ندهند دختر را خواهند کشت. او را زخمی می کنند. اسید به صورتش می پاشند و...

گرچه بعضا این را عشق گفته اند ولی به نظر من این عشق نیست. این که فردی دختری را دوست دارد و تهدید می کند که اگر دختر را به او ندهند دختر را خواهد کشد تا صورتش را از بین خواهد برد و... وی تلقی ملکیت و مالکیت دارد. چون او را ملک خود می داند دوست ددارد هم چنان که کت و شلوارش را که دوست دارد. جزو اموال خودش می داند. او در حقیقت چشم و لب و خط و خال را می خواهد. او در پی ابروهای کمانی است. این عشق نیست. او در پی ابرو و گیسو است. اما بر خلاف او اگر چنان چه پای عشق به میان بیاید دیگر کاری به چشم و برو و گیسو ندارد. او دا داده است. هر چه دیگران دوستش بدارند او بشاش تر و شادتر می شود. چون دل بسته اوست. چون او را برتر و بزرگتر می بیند. او را عظیم و ارزشمند می داند. لذا از این که زنها چشم از یوسفر بر نمی داشتند زلیخا دلگیر نمی شد. عصبانی نمی شد چون عشق بود. لذا گل از گلش می شکفت. از این که زنها مات و مبهوت به یوسف چشم دوخته بودند زلیخا قند در دلش آب می شد. از این که زنها حیرت زده یوسف را می نگریستند زلیخا نفس عمیق می کشید. از این که زنها به جای میوه با چاقو دست خود را می بریدند زلیخا بال در می آورد و پرواز می کرد. از این که یوسف توانسته بود تا عمق جان آن زنها رسوخ کند زلیخا سر مست می شد.

  • حسن جمشیدی

سخن از عشق بود و در باره عشق گفتگو می کردیم. عرض کردیم که عشق یک اتفاق و یک حادثه است. یک اتفاتق در لحظه. و نیز گفتیم که عشق یک راز است.

جلسه ای بود و به پایان رسید. از جلسه که بیرون می آمدم خانمی جلو آمد و گفت: ببخشید من عاشق یکی هستم ولی هرچه فکر می کنم می بینم جرأت و جسارت این که بگویم عاشقش هستم را ندارم. خجالت می کشم سراغش بروم و به او بگویم عاشقش هستم.

لحظه ای درنگ کردم و رو به خانم با لبخند گفتم: شما هنوز عاشق نشده اید!

مثل برق از جا پرید و گفت: نه. من واقعا عاشقش هستم. حاضرم قسم بخورم. فقط مشکل من این است که رویر گفتنش را به خودش ندارم. واثعا عاشقش هستم ولی خجالت می کشم به او بگویم. و این عشق را ابراز کنم.

هم چنان که به سمت در می آمد به ایشان عرض کردم: خانم محترم! عشق را که به سوگند نمی شود ثابت کرد. عشق هم چون گل رز می می ماند. گل لازم نیست سخن بگوید. خودش بویش را پراکنده می کند.

مشک آن است که خود ببوید

نه آن که عطار بگوید.

عشق باید خودش را نشان بدهد و خودش را نشان هخم می دهد. لازم نیست شما حرف بزنید. مشکل شما این است که عاشق یستید و الا عاشق پروا ندارد که عشقش را بروز بدهد و بگوید خصوصا به خود طرف. زلیخا راه را بر یوسف بست. او عاشق بود. زلیخا یقه پیراهن یوسف را گرفت و پروای این نداشت که همسر عزیز مصر است. او عاشق بود نه شما. شما ممکن است طرف را دوست داشته باشید. خیلی هم دوستش داشته باشید. حداکثر می خواهید با او ازدواج کنید. یا خیلی دوست دارید که او به خواستگاری شما بیاید و با شما ازدواج کند. به عنوان یک گزینه شما را هم مورد توجه قرار بدهد. اینها طبیعی است. دوست داشضتن یک امر طبیعی است. بالاخره شما هم درس و هم دانشگاه و آشنا هستید. چه بسا او هم شما را دوست داشته باشد ولی عشق یک چیز دیگری است. اگر پای عشق به میان آمد امور از حالت عادی و طبیعی خود خارج خواهد شد. حالت عادی و طبعی خودش را از دست خواهد داد. شرایط غیر طبیعی می شود. با امور غیر طبیعی نمی شود طبیعی رفتار کرد. نمی شود که من عاشق طرف باشم و بایستم و برّ و برّ به قد و بالایش نگاه کنم.

به نظر من در قرآن کریم داستان عاشقانه یوسف و زلیخا به بهترین صورت ماجرای عاشقانه بیان شده است. یقینا بیان کننده این عشق که خداوند است خود عاشق بوده است که توانسته بهترین تصویر عاشقانه را از عشق زلیخا به یوسف پرده بردارد و آشکار کند. خیلی زیبا ماجرا را تحت پوشش خبری قرار می دهد. با شکوه! با عظمت! و کاملا پاک! واقعا تفاوت گزارشگر حرفه ای را با گزارشگران ناورارد از داستان یوسف و زلیخا در قرآن به خوبی می شود فهمید. خداوند حکیم هم چون گزارشگر حرفه ای از حادثه عاشقانه زلیخا و یوسف پرده بر می دارد و علنی اش می کند. یقینا خداوند هم طعم عشق را چشیده که این گونه زیبا می فرماید قد شقفه حبا.

قرآن کریم را باید به اصطلاح امروزی ها گفت واقعا شالوده شکنی کرده است. ساختار عادی را در هم شکسته است. یقینا اگر داستان یوسف و زلیخا را که احسن القصصش نامیده اند امروز جهت کسب مجوز به وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوری اسلامی ایران برده می شد یقینا بخشهای زیادی از آن به جهت بدآموزی از قرآن حذف می شد و خداوند به زیبایی و صراحت بیان داشته است.

این شاید خیلی مهم نباشد از همه مهمتر این که در فرهنگ عادی و عامیانه این مرد است که عاشق می شود نه زن. طبیعت، مرد را مظهر طلب و عشق و تقاضا آفریده است و زن را مظهر مطلوب بودن و معشوق بودن. طبیعت، زن را گل و مرد را بلبل، زن را شمع و مرد را پروانه قرار داده است. این یکی از تدابیر حکیمانه و شاهکارهای خلقت است که در غریزه ی مرد نیاز و طلب و در غریزه ی زن ناز و جلوه قرار داده است. ضعف جسمانی زن را در مقابل نیرومندی جسمانی مرد، با این وسیله جبران کرده است. [1]

اما بر خلاف این نگاه رایج و حاکم بر اندیشه و اشتهار آن، ددر قرآن کریم از عشق زنانه پرده بر می دارد و آن را بیان می کند. از عشق زلیخا به یوسف. بر خلاف نگاه عرفی که این مرد است که به دنبال زن می رود در داستان یوسف در قرآن کریم این زلیخا است که یوسف دمار از روزگارش برده و آرامش را از او ستانده است. آتش عشق چنان بر جان زلیخا افتغاده که تمام شان و موقعیت خانوادگی خودش را نادیده می انگارد. وی همسر حاکم مصر است. زن برتر قصر. ولی عشق او را به پای یوسف می اندازد. از وی تمنی می کند که بپذیردش. زلیخا در قصر با آن عظمت، فقط و فقط یوسف را می بیند و دگر هیچ چیزی را غیر از یوسف نمی بیند. او هرچیزی که می خواست می گفت یوسف. اگر آب می خواست می گفت یوسف می خواهم. اگر غذا می خواست می گفت یوسف می خواهم. یوسف شراشر وجودش را فرا گرفته بود. از بام تا شام و از شام تا بام در اندئیشه یوسف بود. به یوسف می اندیشید و به غیر از یوسف فکر نمی کرد. تمام زوایای آشکار و پنهان ذهنش را یوسف گرفته بود.

داستان بسیار شگفت انگیزی است. تا به حال رسم آن نبوده که این چنین روشن و آشکار از عشق زنانه سخن گفته شود. و داستان به همین جا خاتمه نمی یابد بلکه ادامه اش می دهد. زلیخا می خواهد که اتین عشق در دل پنهانه نماند. بلکه در بیرون هم وصال حاصل آید. یوسف را به درون قصر و به اتاق خود فرا می خواند. جایی که دیگر عشق به انتهای کوچه بن بست رسیده است. راه گریزی نیست. یوسف را به اتاق خواب خود می کشاند. زلیخا، بی   پرواتر از همیشه، خود را به سوی یوسف می کشاند و می خواهد تا او را در آغوش بگیرد و علاقه اش را رسما و علنا به او اعلان کند. به ظر می ذرسد کار زلیخا چندان با عرف سازگار نیست. حلاف عرف است. حتی شرم آور هم هست. شاید اگر مرد می بود زشتی اش به این اندازه نبود. چیزی به نام گناه زلیخا را می آزارد. گناه مانع اقدامش نمی شود ولی دغدغهد آن را هم دارد. باید به گونه ای خود را از این بار سنگین یعنی گناه برهاند. سراغ خدای نهاده بر طاقچه می رود. آن را در زیر پرده ای پنهان می کند و چشمهای آن را می بندد تا نبیند که چه اتفاقی می افتد. اما چشم خودش در بسته شدن چشم خدا بازتر می شود. یوسف را بهتر از گذشته و والاتر می بیند. یوسف آن اندازه بزرگ هست که بتواند با هر گناهی برابری کند. گرچه در آغاز هم دغدغه یوسف را دارد و هم خدا ولی هرچه فراتر می رود در عشق بیشتر فرو می رود. دیگر خدا و گناه تاب مقاومت نمی آورند. عشق سایه خودش را بر زلیخا پهن تر می کند. و زلیخا به نظر می رسد دیگر چیزی  غیر از یوسف را نمی بیند.

یوسف خود را در وضعیت نامطلوبی می بیند. نه راه پس دارد و نه راه پیش. به خواسته زلیخا تن در دهد یا خود را به گونه ای از این مهلکه در ببرد. این زلیخا است که همه اش نیاز است و یوسف تماما ناز. این زلیخا است که دل از کف داده است و این یوسف است که دلبری می کند. یوسف چشم از زلیخل بر می گیرد و رو از او بر می گرداند و پشت به زلیخا می خواهد بگریزد. هم چون آهویی که از دام صیاد می خواهد خود را برهاند. یوسف هنوز قدم برنداشته، زلیخا دست می اندازد و پیراهن یوسف را محکم به چنگ می گیرد تا از دامش نگریزد. چنگ انداختن زلیخا از یک سو و گریختن یوسف از سوی دیگر، سبب دریده شدن پیراهن یوسف می شود. به ناگاه در باز می شود و عزیز مصر خود شاهد ماجرا می شود. یوسف که می گریزد و زلیخا که سراسیمه و در حالت غیر عادی در پی او.

یقینا یوسف می دانست که علاقه و محبت زلیخا به او غیر عادی است ولی فکر نمی کرد که این علاقه و محبت بتواند مرزهای زندگی را در نوردد و از خطوط قرمز بگذرد. یقینا عزیز مصر هم از علاقه بیش از اندازه همسر به یوسف خبر داشت ولی کو چاره ای. فکرش  را نمی کرد که همسرش ساختار شکنی بکند. حتما تا مرز همین علاقه و دوست داشتن باقی خواهند ماند و نه بیش از این. ولی اتفاقی که افتاد وحشتناکتر از همه آن چیزی بود که فکرش را می کرد.

سادگی کردند و خود جار و نجال راه انداختند و الا اگر هوشمندانه عمل می کردند و لای قضیه را بالا نمی آوردند طشت زلیخا در تاریخ از بام به زمین نمی افتاد که داستانش ورد همه زبانها شود. کسی ندیده بود. الا همان کس که در را گشوذ و به احتمال زیاد هم خود عزیز مصر بود. یا یکی دیگر از نزدیکان و مقربان.

زلیخا با دست پاچگی رفتار خودش را تغییر می دهد و توجیه می کند. ببین! ببین! این جوان خود را به درون خانه تو رسانده و او قصد دست درازی به همسر تو را داشت. او می خواست که همسر تو را در تملک خود داشته باشد.

زلیخا دل داده است. مهم نیست چه اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد. او می خواهد از یوسف سخن بگوید. در باره یوسف سخن بگوید. حتی کارهایی را که کرده بود از چشم یوسف می دید. برای زلیخا اصلا مهم نیست که شاهدی ماجرا را دیده یا نه. از هر فرصتی برای گفتگو در باره یوسف بهره می برد. مهم نبمود که چه گفته می شد مهم این بود که نام و یاد و یوسف زنده بماند. در پیش او تکرار شود. زمزمه گوش او شود. حتی از این که یوسف هم حرف بزند او لذت ی برد بگذار ازخودش دفاع کند. برای زلیخا که مهم نیست. زلیخا محتوا از یسف نمی خواهد فقط الفاظ را می خواهد که بشنود. عاشق می خواهد به هر نحو ممکن صدای معشوق را بشنود. از این که یوسف دهان باز می کند و لب به سخن می گشاید برای زلیخا در فشانی است. شهد عسل است. و اینک این گفتگو هم اتفاق افتاده است و آن هم احتمالا در حضور شوهرش. با حضور همسرش خیلی راحت و بدون پرده و در شکل و قالب شکوه و شکایت یوسف را وا می دارد تا سخن بگوید. از خودش دفاع کند.

در همین جا یک نکته لطیفی نهان است که کمتر توجه می شود. زلیخا شیفته وسف است و یوسف برای او بت شده است اما دیگران از یوسف این تلقی را ندارند. به نظر می رسد زلیخا می خواهد یوسف را برایاو یز بزرگ کند. واقعیت یوسف را ه او بنماید. در حقیقت در کیفرخواست خودش علیه یوسف به صورت ضمنی می خواهد قدرت و توان بیش از حد یوسف را به رخ همسرش بکشد. به بیان دیگر می خواهد شوهرش را در برابر یوسف تحقیر کند. به بین دیگر یوسف رو چماقی می کند و تو سر عزیز مصر می زند:  للبن یوسف را! یوسف در دامن تو پروریده شد! یوسف به اندرون انه تو راه یافت! و الان هم به اتاق خواب تو وارد شده است. او می خواهد جای تو را بگیرد و... به نظر می رسد همه اینها گزارش است. یعنی واقعا یوسف وار شده و آمده و جای عزی مصر را گرفته است و دیگر جایی برای او نمانده است. همه اینها به نظر من نوعی تجلیل از یوسف است. تجلیل از معشوق اما به زبان خود عاشق. نه به زبان عرف و رایج مردم. زلیخا در عشق شکست نخورده است بلکه در امجویی به کوچه بن بست برخورد کرده است. ناکامیش را از وصال با باز گفت همه ماجرا اما با قرائتی دیگر و رویکردی دیگر، می خواهد به گونه ای جبران کند. به نظر می رسد نوعی عظمت بخشی به یوسف است گرچه ظاهر بیان مذمت و سرزنش او است. به نظر می رسد زلیخا در همین کشمکش نیز لذت خودش را می برد.

 

[1] - مجموعه آثار شهید مطهری . ج19، ص52

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

عشق یک اتفاق ساده است

متوجه شدم که عشق یک حادثه است. عشق را می گویم. عشق یک جرقه است. عشق یک بارقه است. عشق یک لحظه و یک آن است. اتفاقی که در یک لحظه می افتد ولی لحظه ای که سرنوشت انسان را تغییر می دهد و تعیین می کند. لحظه ای که همه اتفاقهای بعدی مرهون و مقهور همان لحظه است. لحظه ای که بار آن بر تمام لحظات  زندگی سنگینی می کند. لحظه ای که برای آن هیچ توضیحی نمی توان داد یا نمی توان اصلا توضیحی در باره آن داشت. اتفاق است. اتفاقی که رخ داده است. در باره همه این اتفاق که در یک لحظه و در یک آن رخ داده است چه می توان گفت. در باره جرقه و بارقه چیزی نمی توان گفت. توضیحی نمی توان داشت.

عشق چیزی از جنس وحی است. حالا اگر بخواهیم در باره وحی سحن بگوییم چه باید گفت. مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ با چه زبانی از وحی باید سخن بگوییم. برای چه کسی از وحی حرف بزنیم. حتما دیده و یا خوانده اید همه آنان که نتوانسته اند خود را به مفهوم وحی نزدیک کنند تلاش کرده اند تا از وحی معنا و مفهومی ارائه کنند که فقط خودشان می فهمند. و حال آن که آنها هیچ درک و دریافتی از وحی ندارند بلکه از محتوای وحی چیزهایی می گویند. محتوای وحی غیر از خود وحی است. هیچ توضیحی در باره وحی نمی شود داد. چرا؟ چون وحی یک راز است. و ویژگی راز هم این است که راز بماند.

به نظر من غیب و وحی و عشق جنسشان تقریبا یک چیز است. فصلهایشان مختلف و متفاوت است. همه اینها رازند. عشق هم یک راز است. رازی که خیلی بابد پایین و بالایش کرد تا به آن رسید. تازه به آن هم که برسید معلوم نیست که چیست. معلوم نیست چیزی دستگیرتان بشود. شاید بتوان گفت راز یک دام است. نمی رشود آن را فهمید و می شود و می تواند شما را گرفتار کند. چون گرفتارر آن شدی خودت نیز بخشس از همان راز خواهی شد. دیگری نمی توانی چیزی از آن را برای دیگران بیان کنی. ویژگیر راز همین است که راز باید راز بماند.

به کعبه مکرمه عنایت بفرمایید. یک راز است. شما می خواهید بفهمید که چیست؛ وارد کعبه می شوید هیچ چیزی در آن نیست. و همه رازش هم همین است. چیزی نیست که بتوانید از آن سر در بیاورید. راز را اگر بشود سر در آورد دیگر راز نیست. بلکه از اول هم راز نبوده است. راز چیزی نیت که گشوده شود. گره نیست که باز بشود. می شود در باره آن حرف زد. گشت و گذاری اطراف آن داشت و از آن گزارش کرد. به زبان بی زبانی چیزهای را بیان کرد.

لحظه سرنوشت ساز

اجازه بدهید بر گردیم به همان لحظه ای که آن اتفاق مهم افتاد. لحظه سرنوشت ساز. هرچه فکر می کنم که چه زمانی بود؟ و کجا بود؟ و چگونه اتفاق افتاد؟ راه به جایی نبردم. نمی دانم کی بود؟ اصلا نمی دانم چی بود؟ نمی دانم چگونه رخ داد. نمی دانم چه شد که این جوری شد. فقط می دانم از یک لحظه به بعد زندگی برای من معنای دیگری پیدا کرد. و شاید هم زندگی معنای خودش را از دست داد. یک چیزی شد که شاید بشود گفت مقطع تاریخی در زندگی. سخن در بهترذی یا بدتری نیست. نمی نمی دانم که زندگی بهتر شد یا بدتر شد ولی فرق کرد. تفاوت ماهوی پیدا کرد و تفاوتش کاملا محسوس بود. باید گفت زندگی بعد از این اتفاق تا قبل از آن چیزدیگری شد. همین گویا بهترین تعبیر است. بدون هیچ ارزش داوری.

عشق یعنی مالکیت!

در داستانها و افسانه ها فراوان سخن از عشق به میان آمده است در همه اینها عشق به معنای نوعی مالکیت است.  فرد تلاش می کند تا معشوق راذ به تملک خودش در بیاورد. عاشق خیلی چیزها دارد. از باب مثال منزل دارد. ماشین دارد. شغل دارد. موقعیتد دارد ولی یک چیز کم دارد این هم محبوب و معشوق است. همین فرد را که در زندگی اش کم دارد می خواهد به دست بیاورد. او را جزو اموال و املاک خودش بکند. اگر ده چیز دارد با داشتن وی می شود یازده چیز. عاشق در پی کامل کردن کلسیون دارایی های خود است. البته بعضی هم فکر می کنند محبوب و معشوق فرشته شانسز آنها است. اگر محبوب را به دست بیاورند، همه چیز به دستشان خواهد آمد. معشوق همه درها را برای او باز خواهد کرد. محبوب به منزله کلید طلایی است همه درها را خواهد گشود.

در این معنا همه تلاش عاشق این است که معشوق را از از زیر سلطه پدر یا مادر یا زیر سلطه هر کس که هست در بیاورد و به زیر سلطه خود بکشاند. معشوق در این معنا، تقریبا نه بلکه تحقیقا جنبه ابزاری پیدا می کند. معشوق ملک است. جزو اموال است. صاحبش عوض خواهد شد. از دیروز جزو موجودی پدر بود و حالا جزو اندوخته های عاشق خواهد شد. اینک جزو  ثروتهای وی خواهد بود. جزو اندوخته های کسی که خود را عاشق می داند. چناهن که زلیخا مجلس را بیاراست تا در گرانبهای ودش را به دیگران بنمایاند و به آنها بگوید که من چیزی دارم که شما ندارید.

به نظر می رسد اغلب عشق های رایج در کوچه و بازار از این قبیل باشد. پسری که به زور سراغ دختری می رود و می گوید من عاشق تو هستم. اگر زن من نشوی تو را آتش می زنم. اسید روی صورتت می پاشم و... همه اینها ناشی از هین تفکر عاشق مالکی است.

این معنای از عشق شاید چندان هم مطلوب و پسندیده نباشد. گرچه واقعیتی است و خیلی ها هم عشق را به همین معنا می گیرند ولی این معنایی است که اینها برای خود ساخته اند. این که بعضا گفته می شود عشق یک چیزی مثل کشک و دوغه. منظورشان همین نوع از شق است.

عشقی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود(مولوی).

  • حسن جمشیدی