سخن از عشق بود و در باره عشق گفتگو می کردیم. عرض کردیم که عشق یک اتفاق و یک حادثه است. یک اتفاتق در لحظه. و نیز گفتیم که عشق یک راز است.
جلسه ای بود و به پایان رسید. از جلسه که بیرون می آمدم خانمی جلو آمد و گفت: ببخشید من عاشق یکی هستم ولی هرچه فکر می کنم می بینم جرأت و جسارت این که بگویم عاشقش هستم را ندارم. خجالت می کشم سراغش بروم و به او بگویم عاشقش هستم.
لحظه ای درنگ کردم و رو به خانم با لبخند گفتم: شما هنوز عاشق نشده اید!
مثل برق از جا پرید و گفت: نه. من واقعا عاشقش هستم. حاضرم قسم بخورم. فقط مشکل من این است که رویر گفتنش را به خودش ندارم. واثعا عاشقش هستم ولی خجالت می کشم به او بگویم. و این عشق را ابراز کنم.
هم چنان که به سمت در می آمد به ایشان عرض کردم: خانم محترم! عشق را که به سوگند نمی شود ثابت کرد. عشق هم چون گل رز می می ماند. گل لازم نیست سخن بگوید. خودش بویش را پراکنده می کند.
مشک آن است که خود ببوید
نه آن که عطار بگوید.
عشق باید خودش را نشان بدهد و خودش را نشان هخم می دهد. لازم نیست شما حرف بزنید. مشکل شما این است که عاشق یستید و الا عاشق پروا ندارد که عشقش را بروز بدهد و بگوید خصوصا به خود طرف. زلیخا راه را بر یوسف بست. او عاشق بود. زلیخا یقه پیراهن یوسف را گرفت و پروای این نداشت که همسر عزیز مصر است. او عاشق بود نه شما. شما ممکن است طرف را دوست داشته باشید. خیلی هم دوستش داشته باشید. حداکثر می خواهید با او ازدواج کنید. یا خیلی دوست دارید که او به خواستگاری شما بیاید و با شما ازدواج کند. به عنوان یک گزینه شما را هم مورد توجه قرار بدهد. اینها طبیعی است. دوست داشضتن یک امر طبیعی است. بالاخره شما هم درس و هم دانشگاه و آشنا هستید. چه بسا او هم شما را دوست داشته باشد ولی عشق یک چیز دیگری است. اگر پای عشق به میان آمد امور از حالت عادی و طبیعی خود خارج خواهد شد. حالت عادی و طبعی خودش را از دست خواهد داد. شرایط غیر طبیعی می شود. با امور غیر طبیعی نمی شود طبیعی رفتار کرد. نمی شود که من عاشق طرف باشم و بایستم و برّ و برّ به قد و بالایش نگاه کنم.
به نظر من در قرآن کریم داستان عاشقانه یوسف و زلیخا به بهترین صورت ماجرای عاشقانه بیان شده است. یقینا بیان کننده این عشق که خداوند است خود عاشق بوده است که توانسته بهترین تصویر عاشقانه را از عشق زلیخا به یوسف پرده بردارد و آشکار کند. خیلی زیبا ماجرا را تحت پوشش خبری قرار می دهد. با شکوه! با عظمت! و کاملا پاک! واقعا تفاوت گزارشگر حرفه ای را با گزارشگران ناورارد از داستان یوسف و زلیخا در قرآن به خوبی می شود فهمید. خداوند حکیم هم چون گزارشگر حرفه ای از حادثه عاشقانه زلیخا و یوسف پرده بر می دارد و علنی اش می کند. یقینا خداوند هم طعم عشق را چشیده که این گونه زیبا می فرماید قد شقفه حبا.
قرآن کریم را باید به اصطلاح امروزی ها گفت واقعا شالوده شکنی کرده است. ساختار عادی را در هم شکسته است. یقینا اگر داستان یوسف و زلیخا را که احسن القصصش نامیده اند امروز جهت کسب مجوز به وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوری اسلامی ایران برده می شد یقینا بخشهای زیادی از آن به جهت بدآموزی از قرآن حذف می شد و خداوند به زیبایی و صراحت بیان داشته است.
این شاید خیلی مهم نباشد از همه مهمتر این که در فرهنگ عادی و عامیانه این مرد است که عاشق می شود نه زن. طبیعت، مرد را مظهر طلب و عشق و تقاضا آفریده است و زن را مظهر مطلوب بودن و معشوق بودن. طبیعت، زن را گل و مرد را بلبل، زن را شمع و مرد را پروانه قرار داده است. این یکی از تدابیر حکیمانه و شاهکارهای خلقت است که در غریزه ی مرد نیاز و طلب و در غریزه ی زن ناز و جلوه قرار داده است. ضعف جسمانی زن را در مقابل نیرومندی جسمانی مرد، با این وسیله جبران کرده است.
اما بر خلاف این نگاه رایج و حاکم بر اندیشه و اشتهار آن، ددر قرآن کریم از عشق زنانه پرده بر می دارد و آن را بیان می کند. از عشق زلیخا به یوسف. بر خلاف نگاه عرفی که این مرد است که به دنبال زن می رود در داستان یوسف در قرآن کریم این زلیخا است که یوسف دمار از روزگارش برده و آرامش را از او ستانده است. آتش عشق چنان بر جان زلیخا افتغاده که تمام شان و موقعیت خانوادگی خودش را نادیده می انگارد. وی همسر حاکم مصر است. زن برتر قصر. ولی عشق او را به پای یوسف می اندازد. از وی تمنی می کند که بپذیردش. زلیخا در قصر با آن عظمت، فقط و فقط یوسف را می بیند و دگر هیچ چیزی را غیر از یوسف نمی بیند. او هرچیزی که می خواست می گفت یوسف. اگر آب می خواست می گفت یوسف می خواهم. اگر غذا می خواست می گفت یوسف می خواهم. یوسف شراشر وجودش را فرا گرفته بود. از بام تا شام و از شام تا بام در اندئیشه یوسف بود. به یوسف می اندیشید و به غیر از یوسف فکر نمی کرد. تمام زوایای آشکار و پنهان ذهنش را یوسف گرفته بود.
داستان بسیار شگفت انگیزی است. تا به حال رسم آن نبوده که این چنین روشن و آشکار از عشق زنانه سخن گفته شود. و داستان به همین جا خاتمه نمی یابد بلکه ادامه اش می دهد. زلیخا می خواهد که اتین عشق در دل پنهانه نماند. بلکه در بیرون هم وصال حاصل آید. یوسف را به درون قصر و به اتاق خود فرا می خواند. جایی که دیگر عشق به انتهای کوچه بن بست رسیده است. راه گریزی نیست. یوسف را به اتاق خواب خود می کشاند. زلیخا، بی پرواتر از همیشه، خود را به سوی یوسف می کشاند و می خواهد تا او را در آغوش بگیرد و علاقه اش را رسما و علنا به او اعلان کند. به ظر می ذرسد کار زلیخا چندان با عرف سازگار نیست. حلاف عرف است. حتی شرم آور هم هست. شاید اگر مرد می بود زشتی اش به این اندازه نبود. چیزی به نام گناه زلیخا را می آزارد. گناه مانع اقدامش نمی شود ولی دغدغهد آن را هم دارد. باید به گونه ای خود را از این بار سنگین یعنی گناه برهاند. سراغ خدای نهاده بر طاقچه می رود. آن را در زیر پرده ای پنهان می کند و چشمهای آن را می بندد تا نبیند که چه اتفاقی می افتد. اما چشم خودش در بسته شدن چشم خدا بازتر می شود. یوسف را بهتر از گذشته و والاتر می بیند. یوسف آن اندازه بزرگ هست که بتواند با هر گناهی برابری کند. گرچه در آغاز هم دغدغه یوسف را دارد و هم خدا ولی هرچه فراتر می رود در عشق بیشتر فرو می رود. دیگر خدا و گناه تاب مقاومت نمی آورند. عشق سایه خودش را بر زلیخا پهن تر می کند. و زلیخا به نظر می رسد دیگر چیزی غیر از یوسف را نمی بیند.
یوسف خود را در وضعیت نامطلوبی می بیند. نه راه پس دارد و نه راه پیش. به خواسته زلیخا تن در دهد یا خود را به گونه ای از این مهلکه در ببرد. این زلیخا است که همه اش نیاز است و یوسف تماما ناز. این زلیخا است که دل از کف داده است و این یوسف است که دلبری می کند. یوسف چشم از زلیخل بر می گیرد و رو از او بر می گرداند و پشت به زلیخا می خواهد بگریزد. هم چون آهویی که از دام صیاد می خواهد خود را برهاند. یوسف هنوز قدم برنداشته، زلیخا دست می اندازد و پیراهن یوسف را محکم به چنگ می گیرد تا از دامش نگریزد. چنگ انداختن زلیخا از یک سو و گریختن یوسف از سوی دیگر، سبب دریده شدن پیراهن یوسف می شود. به ناگاه در باز می شود و عزیز مصر خود شاهد ماجرا می شود. یوسف که می گریزد و زلیخا که سراسیمه و در حالت غیر عادی در پی او.
یقینا یوسف می دانست که علاقه و محبت زلیخا به او غیر عادی است ولی فکر نمی کرد که این علاقه و محبت بتواند مرزهای زندگی را در نوردد و از خطوط قرمز بگذرد. یقینا عزیز مصر هم از علاقه بیش از اندازه همسر به یوسف خبر داشت ولی کو چاره ای. فکرش را نمی کرد که همسرش ساختار شکنی بکند. حتما تا مرز همین علاقه و دوست داشتن باقی خواهند ماند و نه بیش از این. ولی اتفاقی که افتاد وحشتناکتر از همه آن چیزی بود که فکرش را می کرد.
سادگی کردند و خود جار و نجال راه انداختند و الا اگر هوشمندانه عمل می کردند و لای قضیه را بالا نمی آوردند طشت زلیخا در تاریخ از بام به زمین نمی افتاد که داستانش ورد همه زبانها شود. کسی ندیده بود. الا همان کس که در را گشوذ و به احتمال زیاد هم خود عزیز مصر بود. یا یکی دیگر از نزدیکان و مقربان.
زلیخا با دست پاچگی رفتار خودش را تغییر می دهد و توجیه می کند. ببین! ببین! این جوان خود را به درون خانه تو رسانده و او قصد دست درازی به همسر تو را داشت. او می خواست که همسر تو را در تملک خود داشته باشد.
زلیخا دل داده است. مهم نیست چه اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد. او می خواهد از یوسف سخن بگوید. در باره یوسف سخن بگوید. حتی کارهایی را که کرده بود از چشم یوسف می دید. برای زلیخا اصلا مهم نیست که شاهدی ماجرا را دیده یا نه. از هر فرصتی برای گفتگو در باره یوسف بهره می برد. مهم نبمود که چه گفته می شد مهم این بود که نام و یاد و یوسف زنده بماند. در پیش او تکرار شود. زمزمه گوش او شود. حتی از این که یوسف هم حرف بزند او لذت ی برد بگذار ازخودش دفاع کند. برای زلیخا که مهم نیست. زلیخا محتوا از یسف نمی خواهد فقط الفاظ را می خواهد که بشنود. عاشق می خواهد به هر نحو ممکن صدای معشوق را بشنود. از این که یوسف دهان باز می کند و لب به سخن می گشاید برای زلیخا در فشانی است. شهد عسل است. و اینک این گفتگو هم اتفاق افتاده است و آن هم احتمالا در حضور شوهرش. با حضور همسرش خیلی راحت و بدون پرده و در شکل و قالب شکوه و شکایت یوسف را وا می دارد تا سخن بگوید. از خودش دفاع کند.
در همین جا یک نکته لطیفی نهان است که کمتر توجه می شود. زلیخا شیفته وسف است و یوسف برای او بت شده است اما دیگران از یوسف این تلقی را ندارند. به نظر می رسد زلیخا می خواهد یوسف را برایاو یز بزرگ کند. واقعیت یوسف را ه او بنماید. در حقیقت در کیفرخواست خودش علیه یوسف به صورت ضمنی می خواهد قدرت و توان بیش از حد یوسف را به رخ همسرش بکشد. به بیان دیگر می خواهد شوهرش را در برابر یوسف تحقیر کند. به بین دیگر یوسف رو چماقی می کند و تو سر عزیز مصر می زند: للبن یوسف را! یوسف در دامن تو پروریده شد! یوسف به اندرون انه تو راه یافت! و الان هم به اتاق خواب تو وارد شده است. او می خواهد جای تو را بگیرد و... به نظر می رسد همه اینها گزارش است. یعنی واقعا یوسف وار شده و آمده و جای عزی مصر را گرفته است و دیگر جایی برای او نمانده است. همه اینها به نظر من نوعی تجلیل از یوسف است. تجلیل از معشوق اما به زبان خود عاشق. نه به زبان عرف و رایج مردم. زلیخا در عشق شکست نخورده است بلکه در امجویی به کوچه بن بست برخورد کرده است. ناکامیش را از وصال با باز گفت همه ماجرا اما با قرائتی دیگر و رویکردی دیگر، می خواهد به گونه ای جبران کند. به نظر می رسد نوعی عظمت بخشی به یوسف است گرچه ظاهر بیان مذمت و سرزنش او است. به نظر می رسد زلیخا در همین کشمکش نیز لذت خودش را می برد.