جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جن» ثبت شده است


زیبا آفرین

عباس رستم هر چه توان داشت در بازوهایش جمع کرد و با یک داد و یک یا علی... توانست گوشه قبایش را از دست جنازه پسر کلبه حبیب بیرون بکشد... چنان محکم کشید که روی زمین چند غلت خورد و آن طرف افتاد و نقش زمین شد و از حال رفت.
معلوم نبود چقدر بی حال افتاده است. بر خاست و خودش را تکان داد و احساس می کرد که چند جای بدنش ضرب دید و زخمی شد.
به هر جان کندنی بود کشان کشان خودش را به ده رساند. کسی جلو مسجد نبود. سراغ خانه شعبان تی تی رفت و او را از خواب بیدار کرد. شعبان تا او را دید چیزی نمانده بود که پس بیفتد. شوکه شد. قیافه از جنگ برگشته عباس رستم حاکی از کلی قصه و داستان بود. شعبان او را به خانه دعوت کرد تا صبح با دیگر بر و بچه به قبرستان بروند و اثر باقی مانده را ببینند. و به قرارداد عمل کنند. مرد است و قولش. مرد جانش می رود ولی قولش نباید برود.
عباس رستم دراز کشید و شعبان هم کتری را روی اجاق گذاشت و آمد نشست بیخ دل او تا برایش تعریف کند. دست و پای عباس حسابی زخم و زخیل بود.
عباس رستم آهی کشید و گفت: همین که وارد قبرستان شدم، همان جلو قبری کیست؟ پایم رفت توی یک قبر و ول نمی کرد. تا به زور خودم را نجات دادم.
شعبان گفت شاید قبر اصغر کلممد باشد. حتما بچه بوده و قدرت نداشته که پایت را به داخل قبر بکشد.
عباس رستم با عصبانیت گفت: نه بابا! دستهایش بزرگ بود. دو دستی به مچ پای من چسبیده بود...
عباس رستم آهی کشید و ادامه داد: سر قبر رحیم کلبه حبیب که رسیدم چوب را گذاشتم که با سنگ بکوبم به نظرم رسید که مرا هی به توی قبر می کشاند. هر ضربه ای که به چوب می زدم من را جلوتر می کشید. خواستم بلند بشوم نتوانستم. دامن قبای من را گرفته بود و به داخل قبر می کشید. با کلی درد سر توانستم دامن قبایم را از دستش دربیاورم و خودم را خلاص کنم...
شعبان مگر خوابش می برد. تا چشمش را روی هم می گذاشت فکر می کرد که چه جوری عباس رستم را می خواستند داخل قبر بکشانند. مگر از این سوراخهای تنگ و تاریک آدم جا می شود. به ناگاه از خواب می پرید.هی فکر می کرد اگرزبانم لال عباس رسم جنازه اش پیدا نمی شد ما چه خامکی به سرمان بریزیم...
از ترس خوابشان نمی برد. تا صبح هر دو بیدار بودند و حرف می زدند. سفیدی صبح که تو آسمان پیدا شد بر خاستند تا هم نماز صبح بخوانند و هم برو بچه ها را صدا بزنند تا به محل نشانه بروند.
سپیده صبح قبل از طلوع آفتاب گروه عازم قبرستان شدند. گرچه عباس رستم درد کشیده و زخمی بود و هنوز آثار درد و رنج دیشب هویدا بود ولی مثل پهلوانهای میدان کشتی، کرکری می خواند و جلو جلو می رفت...
به قبرستان که رسیدند یک راست سراغ قبر رحیم کلبه حبیب رفتند. عباس رستم صدایشان زد که بیایید تا نشانتان بدهم که چه جوری پایم تو قبر رفت و مرا به توی قبر می کشیدند که کسی گوشش بدهکار نبود. به قبر رحیم کلبه حبیب رسیدند. چوبی که به او داده بودند؛ تو زمین فرو کوبیده شده بود اما تکه ی پارچه ای هم به آن وصل بود.
تی تی عباس نگاهی به چوب و پارچه آن کرد و نگاهی به گوشه قبای عباس رستم؛ و از قهقه روی زمین افتاد. غلت می زد و می خندید. بقیه هم از رفتار او خنده شان گرفته بود. شعبان گفت: داداش چی شده؟ خب حرف بزن.
تی تی عباس هم چنان که روی زمین غلت می زد و می خندید گوشه قبای عباس رستم را نشان داد...
دامن قبای عباس رستم نصفش رفته بود. خیلی وضع وحشتناکی پیدا کرده بود. نصفه دیگر دامنش زیر چوب نشانی باقی مانده بود. ممد هپلی گفت: عباس! اه کفشت هم که این جا افتاده...
باز دو باره همه زدند زیر خنده. حالا نخند کی بخند...
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

ماجرای کلبعلی و عروسی از ما بهتران در داش کتاوا ورد زبانها شده بود. یک کلاغ و چهل کلاغ. افراد تقریبا اجنه را با اسم و فامیل می شناختند. از بس در باره آنها حرف زده می شد. دیدن جن و گرفتار شدن و فرار کردن و دست به یقه و ... یوایواش سراغ احکام شرع در باره جن شده بودند. یکی انکار می کرد و دیگری قسم و یارب که من خودم با همین دو تا چشمهای خودم دیده ام. از ازدواج با آنها می پرسیدند. پرسش در باره جن هایی که دخترها را می دزدند! ما اگر به تور جنهای زن افتادیم چه بلایی به سرمان در بیاوریم. آنها حلالند یا حرام.
اصلا نگاه کردن و دست زدن به بدن جن اگر زن باشد حلال است یا حرام؟
یکی می گفت: برو توهم! با بدن پر پشم آنها کی دلش می آید که دست به بدن آنها بزند.
دیگری می گفت: مگر بدن آنها پشمالو است و...
از قد و اندازه جنها سخن می گفتند که چقدر است؟
چرا روزها دیده نمی شوند؟
چرا جن ها فقط شبها بیرون می آیند؟
از روشنایی می ترسند؟
فلانی یک شب تو طویله شان یک جن رو دیده بود به شکل گربه سیاه بوده...
فلانی دیده به شکل سگ سیاه بوده...
فلانی دیده مثل اسب و گوسفند بوده... از اسب کوچگتر و از گوسفند بزرگتر.
از بس حرف و صحبت از جن می شد که به بچه ها هم عنوان و لقب جن می دادند. تخم جن. فلانی جن و ما هم بسم الله. همه این حرف و صحبتها مال توی روز بود. خورشید که غروب می کرد کسی جرات نمی کرد در باره جن حرف بزند. به قول مادر بزرگ خدا بیامرز من، مرغ آمین به راه بود. هنوز چیزی نگفته¬ای؛ می بینی سر و کله اش پیدا شد. بماند که افراد کمتر حرفش را می زدند کمتر جرأت می کردند که شب به تنهایی بیرون بیایند. مگر بعضی که قل چماقترهای چنار که به حساب، خودشان را شجاع و قهرمان می دانستند. اگر یکی کاری داشت باید سه نفر هیات همراهش به راه می افتادند.
دم دمای غروب بود. یکی یکی برای نماز به مسجد می آمدند. بیشتر اهل آبادی نمازشان را تو مسجد می خواندند. بعد از نماز؛ پنج یا شش نفر از جوانهای چنار، بغل دیوار مسجد نشسته بودند و از هر دری سخن می گفتند. خصوصا از کلبعلی و جن و عروسی و این حرفها...
عباس تی تی که خیلی اهل قال بود کمتر مجال می داد که بقیه حرف بزنند گفت: من می توانم دستم را رو قرآن بگذارم که او دروغ می گوید. برای خودش داستان درست کرده که شبها آب نگیرد.
شعبان دادشش که او نیز کم از داداشش نداشت گفت: عمرا اگر خودت جرات کنی تنهایی به کینه بروی؟ مثل موش می ترسی.
ممد هپلی گفت: چقدر می دهید که من همین الان تنهایی به کینه بروم و بیایم؟
شعبان گفت چرا کینه؟ برو تا سر قبرستان و برگرد؛ من پنج قران به تو می دهم.
ممد هپلی سرش را انداخت پایین و گفت: نه! قبرستان با کینه فرق می کند. اگر جنازه ها آمدند و یکیشان پای من را کشید تو قبر، چه خاکی من به سرم بریزم. نه. اصلا و ابدا.
عباس رستم که بیا و برویی داشت گفت: همین الان اگر پنج قران را می دی من برم؟
عباس تی تی گفت: بابا این حرف می زند! پولش کجا بود.
شعبان با عصبانیت کلاهش را از سرش برداشت و محکم به زمین زد و گفت: نامرد باشم اگر پولش را ندهم. از زن پست تر باشم اگر پنج قرانش را ندهم.        ادامه دارد
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی


زیبا آفرین                                                                                                    دیوان                                                                                                                     بخش

 

برداشت و الاغش را از طویله بیرون آورد و رهسپار کینه شد. کینه یکی از چند پارچه آبادی اطراف چنار است که یک رشته قناتی دارد و چند قطعه زمین و باغ. کلبعلی آب را به استخر می زند و منتظر می ماند تا آب جمع شود. چون در جوی آب پر علف، به جهت فشار ضعیف خوب کار نمی کند. کند به پیش می رود. آب را مدتی در استخر جمع می کنند و وقتی که قامه را بر می دارند با سرعت زیاد به پیش می رود.
کلبعلی هم چنان که دراز کشیده بود و ستاره های آسمان را می شمرد احساس کرد که صدایی به گوشش می خورد. کمی دقیق تر شد. صدای خش خش می آمد. از جا برخاست و بیلش را برداشت و چراغ فانوس را به طرف صدا گرفت. چند حیوان را دید که لا به لای درختها تکان می خورند و صدای وحشتانکی از خود در می کنند. سر و صدا به راه انداخت و با بیل به طرف آنها حمله کرد و... خوکها عرصه را که تنگ دیدند گریختند...                                                                                 دوباره کنار استخر برگشت ولی دلهره و اضطراب، آرام و قرارش را ربوده بود. گرچه هنوز وقتش نبود قامه استخر را کشید و به همراه آب به طرف باغ رفت. دو یا سه کش را که آب داد دو باره همان صداها به گوشش رسید البته شرشر آب مانع شنیدن خوب آن می شد. دو باره به سمت صداها حمله کرد و جیغ و داد و بیل را به زمین می کوبید و... این بار نیز خوکها فرار را بر قرار ترجیح دادند و در رفتند. نا گهان به ذهنش رسید که نکند اینها خوک نباشند. خوک و این قدر بی حیا. همین چند لحظه به آنها حمله کرده است و در رفته اند. نباید تا یکی دو شب دیگر این اطراف پیدایشان شود. ترس برش داشت. زیر کم سوی ماه و نور بی رونق فانوس در لا به لای درختها، جک و جانوارهایی بود که به این طرف و آن طرف می پریدند. کلبعلی به طرف آنها که می رفت به سمت دیگر باغ می رفتند.
من که جایم امن بود و تو بغل بابابزرگم آرام و قرار داشتم پرسیدم: باباکولون! او نترسید؟ وحشت نکرد؟
پدر بزرگم که احساس می کرد شاید من هم کمی ترسیده باشم گفت: نه. او آدم شجاعی بود.
اما من از نحوه گفتن پدر بزرگم فهمیدم که حسابی ترس برش داشته است.                                                                               یک مرتبه کلبعلی احساس می کند که یک هیولای عجیب و غریب جلویش ایستاده است. به آرامی تکان می خورد. به طرف او می رود او هم به عقب می رود. به طرف عقب بر می گرد او هم تعقیبش می کند. هرچه بیلش را به این طرف و آن طرف بلند می کند ولی این هیولا نمی رود فقط تکان می خورد. سایه به سایه اش حرکت می کند. بیل را رها می کند و هرچه نفس دارد جمع می کند تا از معرکه فرار کند. هرچه وی سریعتر می رود آن هیولا هم به همراه او بر سرغتش می افزاید و از او جدا نمی شود و هم چنان فاصله اش را حفظ می کند. از کینه تا چنار را مثل باد می دود. از کوچه های حیطه ته به تندی می گذرد. گاهی هیولا کنار می رود ولی دو باره جلوی او قرار می گیرد. از کال می گذرد. خودش را به خانه می رساند. مثل گاو وحشی خودش را به در می زند. صدای مهیب در زن و فرزندانش را بیدار می کند و همه سراسیمه خودشان را بالای سر پدرشان می رسانند. پدرشان نقش زمین شده است. شال سرش آن سو تر افتاده و از جلو پیشانی اش خون می آید. سر کلبعلی را با دستمال می بندند. و چند روزی کلبعلی حال خوشی نداشت.
کلبفاطمه زنش کنار بسترش نشسته و شال سرش را پایین و بالا می کند. خطاب به شویش می گوید: تو را خدا رفتی گلمکان از حاج حسن هلالی چند متر شال سر بخر. این دیگر خیلی نیم سو شده است. همه اش ریش ریش است. همین ریشه های بلندش جلو چشمت نمی آید؟ اذیت نمی شوی...
کلبعلی حالش که بهتر می شود سری به کینه می زند. می بیند تمامی باغش را زیر و رو کرده اند. خوکها تمامی کشها را مثل تراکتور کنده اند...
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی


زیبا آفرین                                                                                                      دیوان                                                                                                              بخش دوم

پدر بزرگ من یعنی پدر مادرم فرد بسیار کم حرفی بود. خیلی کم حرف می زد. با توجه به این که مادر من دختر بلکه فرزند ارشد ایشان بود و بنده هم بزرگترین نوه و از این مهمتر پسر هم بودم طبیعی است که نگاه پدر بزرگ نگاه خاصی بود. لازم نبود که اینها را برای من بعدها تعریف کنند بلکه خود شاهد آن بودم. بنده نسبت به اطرافیان به نظر خودم ایشان را از همه بیشتر دوست داشتم. شاید علت عمده اش این بود که بیش از دیگران و راحت تر از بقیه علاقه اش را ابراز می کرد. از روستای چنار تو گرما و سرما راه می افتاد و به مشهد می آمد. مادرم که می پرسید چیزی شده؟ می گفت: نه. دلم برای حسن تنگ شده بود. بغلم می کرد و پولی می داد و ... من هم خیلی تو دست و پای ایشان می پیچیدم. گاهی هم ایشان و یا مادر بزرگم یعنی مادر پدرم مرا به چنار می بردند. بیشتر دور و بر پدر بزرگم بودم. خب چهارتا هم دایی داشتم دایی ها هم چون مادر من تنها خواهرشان بود خیلی به او علاقه داشتند. به تبع خواهرشان بچه او را هم دوست داشتند. خیلی رابطه خوبی با دایی ها هم داشتم و نیز تقریبا دارم. یک جورایی احساس می کردم پدر بزرگم حامی من است. البته ناگفته نماند که تو چنار و گلمکان و روستاهای اطراف چون مباشر بلکه همه کاره اربابهای نوزاد بود همه او را می شناختند. و یک جورایی جا افتاده بود. هم چنان که گفتم خیلی کم حرف می زد. گاهی ساعتها بغلش می نشستم و من فقط بازی خودم را می کردم. بغل او و نشستن روی پاهایش برای من مثل پارک یا شهر بازی بود. جایی بود که محبتش را بی هیچ اجر و پاداشی به من می داد. شاید با فوت او بیش از همه به من سخت گذشت که احساس می کردم پشتوانه ام را از دست داده ام. خداوند رحمتش کند.
ایشان که این قدر کم حرف بود یکی دو سه جریان را برای من تعریف کرد. تقریبا بزرگ شده بودم. پسرش 5 یا شش ساله بودم. از نگاه او مرد شده بودم و می توانستم راز و رمز زندگی را بیاموزم. یک شب که تو بغلش نشسته بودم برایم چنین تعریف کرد:
                                                                                                     https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی


زیبا آفرین.

منطقه ما دو رودخانه بزرگ دارد یکی رودخانه پایه و یکی هم رودخانه گلمکان. بین این دو رودخانه، آبادی زیادی است‌ که این ابادی ها یا از آب چشمه استفاده می کنند و یا از آب قنات. قنات ها تو منطقه ما خیلی بزرگ و تقریبا طولانی است. چون اغلب سالها برای لای روبی عده ای به عنوان مقنی وارد ان می شوند. و مسیر قناتها هم خیلی زیاد است. گاه کاریزها با فاصله کمی از کتار هم می گذرند‌. دهانه قناتها هم خیلی بزرگ است. شبیه دهانه های کوه اتش فشان. اصطلاحا به آن کاریز هم می گویند. دهانه خیلی گشادی دارد. بعضا به راحتی می شود داخل همین کاریزها شد و از داخل قنات اب خورد.
برای آبیاری تو منطقه ما  آب را به مدار هشت یا ده تقسیم می کنند‌.
یکی از همشهری های ما نوبت آبش که می رسد  از غروب دوشنبه تا فردا صبح ساعت ۵. قبل از ساعت ۵ به کتاوا می اید تا اب را به استخر کند و بعد از ان که اب انباشته شد و استخر تقریبا پر شد از فشار ان استفاده کند برای ابیاری درختها. گاه چهار یا پنج ساعت اب به استخر می کنند تا ظرف یک ساعت یا دوساعت همه درختها را اب بدهند.
ایشان پس از ان که اب را به استخر می کند. برقها را هم می بندند و همانجا نمازش را هم می خواند و سور و سات چایی را به راه می اندازد... کم کم هوا تاریک و تاریک تر می شود. و او هم به استراحت می پردازد. تا فرصت دارد چرتی هم می زند...
احساس می کند که صدای دهل و سورنا به گوشش می رسد. با خود می گوید: خدایا تو این اطراف  قرار عروسی نبوده است. این سر و صدا از کجا است؟ از چنار یا ارکی یا نوزاد؟ از کجا ممکن است باشد. کمی تعجب می کند. یواش یواش صدا بلند و بلندتر می شود. گویا با تاریک شدن هوا سر و صداها هم بیشتر می شود‌.
بیلش را بر می دارد و به طرف صدا به راه می افتد. هر چه نزدیکتر می شود صدا هم بلندتر می شود.
صدا از خرابه های باقی مانده داش به گوش می رسد که سابقا آجر برای امام زاده اولیاء الله می پخته اند. دیوارهای بلندی دارد و چند متر هم زیر زمین را گود کرده اند. صدا از جایی می امد که توی روز هم کسی جرات نمی کرد وارد ان بشود.
به ناگاه چند نفر از پشت او را می گیرند و به زور به عروسی دعوتش می کنند‌. عروسی ناخواسته و مجبوری. چاره ای ندارد. نمی تواند مخالفت کند. قیافه هایی که اصلا برایش آشنا نیست.
او را به داخل داش می برند... می گوید فضای بسیار وسیع و تر و تمیزی درست کرده بودند‌. می زدند و می رقصیدند. اعیان و اشراف انها هم بالای مجلس نشسته بودند. قیافه ها خیلی فرق می کرد. خدایا این همه جمعیت چه جوری تو داش جا شده اند. می دانستم که اینها ادمیزاده نیستند ولی جرات نمی کردم که حرفی بزنم و چیزی بپرسم.  هیچ قیافه ای برای من اشنا نبود...
وقت شام رسید. سفره را پهن کردن و جای شما خالی پلو درست و حسابی به ما دادند... در اثنای شام خوردن بودیم که عروس خانم را اوردند. از درون یکی از همان سوراخهای عمیق داش که به قنات کتاوا وصل می شد. قلبم داشت بیرون می زد. اینها توی کاریز چکار می کردند. داماد هم کنار عروس بود. بلکه عروس را همراهی می کرد. چند نفر هم به همراه انها...
یک مرتبه ماتم برد. شگفت زده گفتم: اه. لباس زن من تن عروس خانم چکار می کند. خدای من اینها چرا لباس زن من را تن عروس کرده اند. گفتم نکند که اشتباه می کنم... نه! واقعا لباس زن خودم بود. هم چنان که غذا خورده و نخورده بودم و دستهایم کمی چرب بود به هوای تبریک عروسی از جایم پا شدم و سراغ عروس رفتم و دستم را به پشت عروس خانم زدم.
چند لحظه ای نشستم. دیگر عروسی به پایان رسید. چند نفری تا بیرون داش ما را همراهی کردند و برگشتند داخل داش و من هم بیلم را برداشتم و به سمت گلمکان راه افتادم.
دیگر از ابیاری یادم نبود. شاید هم جراتش را نداشتم. با عجله خودم را به گلمکان رساندم. حاجی اباد بالا. خودم را به حولی انداختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. از صدای در و افتادن من، زنم بیدار شد و سراسیمه سراغم امد. کمک کرد به داخل خانه رفتیم. به زنم مجال ندادم که چیزی بپرسد. به او گفتم بغچه لباسش را بیاورد.
زن به اعتراض گفت: مرد بغچه لباس برای چی می خواهی. چی شده؟
او هم عصبانی شده و چند دشنام به زن می دهد و با نهیب می گوید: کاری که می گویم بکن.
او هم سریع بغچه لباسها را می آورد و جلو شوهرش می گذارد.
شوهر بغچه را باز می کند و لباس زنش را می بیند. بازش می کند. دقیقا پشت لباس اثر چربی انگشهایش باقی مانده است. با دیدن آن غش می کند...
زنش مهر را به اب می زند و جلوی دماغ شویش می گیرد تا به حال می اید... ماجرا را مرد تماما برای زنش تعریف می کند.‌ با شنیدن ماجرا، زن همین که چشمش به رد انگشت شوهرش روی لباسش می افتد نقش زمین می شود...
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی