جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۲۳۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

زیبا آفرین
چهاربیتی بیست و دوم

ترکیب پیاله ای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمی دارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر دست
بر مهر که پیوست و به کین که شکست
خیام در ادامه نگاهش به مرگ این بار سراغ مست و پیاله و آفریدگار و آفریده ها می رود. در پی معمای مرگ و زندگی است. میخواره ای که مست شراب است، پیاله ای که با آن شراب خورده را نمی شکند و مراقب است که نشکند؛ بلکه گرامی اش هم می دارد.
در ادامه خیام سراغ انسانها می رود که از سفال و از گل کوزه گری آفریده شده اند. این سر و دستهای نازنین و زیبایی که آفریده شده اند. چه کسی آنها را از سر مهر این گونه نگار گری کرده و زیبا آفریده است و چه کسی از سر کینه و نفرت درهم می شکند.
با بیان دیگر خیام می گوید حتی آن مستی که از خود بی خود شده است  فاقد عقل و شعور است؛ پیاله ای که برای نوشیدن می از آن استفاده می کند را نمی شکند چگونه است آفریدگاری که دانا و حکیم است آن چه خود به این زیبایی آفریده است را در هم بشکند و بمیراند.
یا به فلسفه مرگ می اندیشد و یا مرگ را فنا نمی داند بلکه ادامه زندگی می بیند. و شاید هم می خواهد بگوید چه فرقی می کند چون چیزی در قلمرو اختیار تو نیست تا بتوانی در آن تغییری ایجاد کنی.

چهار بیتی بیست و سوم
ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است
رو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گَردی و نسیمی و غباری و دمی است
کام به معنای دهان و گلو است. منظور همین راه تنفس است.
با توجه به طبایع در بیت اول گفته اند شعر آخر باید بیانگر عناصر باشد به جای غباری و دمی؛ شراری و نمی گفته اند. گردی همان خاک است و نسیمی باد است و شراری همان آتش و نمی هم مراد آب است. به نظر این بهتر است.
این که گفته می شود طبع فلانی گرم و طبع فلانی سرد است؛ هرچه هست برای این است که نفسی بیرون بیاید و لحظه ای را برای تو ایجاد کند. تنها کاری که تو می توانی انجام بدهی این است که همان لحظه را به شادی بگذرانی.
گرچه ممکن است بر تو ستمی روا داشته شود. "گرچه" با شرط بیان شده است ولی ظاهرا معنایش قطعیت است. چون زندگی بی ستم بی معنا است. نمی شود منکر ناملایمات زندگی شد. چه بخواهید و چه نخواهید ناملایمات و تلخی ها وجود دارد. با بودن این ناملایمات و تلخی ها باید شاد زیست. این توصیه خیام حکیم است.
به بیان دیگر اگر بر تو ستم هم روا داشته اند؛ دلیل نمی شود که تو غمگین و محزون باشی. برو شاد زندگی کن. اگر بحث انتخاب است برو و با اهل خرد باش ولی انتخاب با شما نیست و کار جهان نیز دست اهل خرد نیست. چنانچه بخواهی به اصل خودت بپردازی چیزی جز عناصر چهارگانه طبیعت نیستی. فقط شادی در لحظه و آن است که تو را از طبیعت، ممتاز می سازد.     

چهار بیتی بیست و چهارم  

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه تو است
فردا همه از خاک تو بر خواهد رست
این رباعی را با رباعی هشتم مقایسه کنید بسیار شبیه است. شاید یکی را گفته و بعد به صورت دیگری تصحیح کرده باشد. این که کدام تصحیح دیگری است چندان معلوم نیست.
چون ابر تیره و تار بهاری آمد و بر چهره گل نشست و غبار از لاله بشست. یعنی خبر از آمدن بهار و نوروز به شما داد بپاخیزید. و سراغ جام باده بروید و پیاله از می پر کنید و بنوشید. تصمیم جدی برای نوشیدن می و مستی و میخوارگی بگیرید. قدر این لحظات را بدانید و شاد زندگی کنید. چرا؟
خیام پاسخ می دهد:
این سبزه ها که در این بهار می بینید که چه زیبا رسته و تماشاگه شما شده و از دیدن آن لذت می برید فردا یعنی آینده نزدیک از سر خاک شما خواهد رست. فکر نکنید که این اتفاقات برای دیگران است نه برای شما. نه این شتر در خانه همه خواهد خوابید. بار سنگین مرگ کمر همه را خواهد شکست. پس تا مردن قدر زندگی را بدانید و از آن لذت ببرید.
خیام به دو عنصر اساسی زندگی و یا عشق اشاره می کند:
سبزه که همان بستان و سرا و کنج خلوت شاید باشد.
جام باده که روشن است.
شاید از رخ لاله بشود یار را نیز فهم کرد. شاید.

چهار بیتی بیست و پنجم

چون بلبل مست، راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
باز هم مساله عمر است و گذر عمر و همه تاکید خیام بر "دریاب" است. نمی گوید چگونه.
بلبل که مست بود و راه بستان را در پیش گرفت و در آن مقیم شد. گل را دید که خندان است. جام پر باده را هم دید که خندان است. همان بلبل این شادمانی ها را از گل و جام در بستان دید سراغ من آمد و بیخ گوش من به زبان حال چنین نوا در داد که عمر گذشته را نتوان دو باره بازگرداند. ظرف شکسته را نمی شود بش زد. قدر همین را بدان و از آن بهره ببر. عمر رفته دیگر بار بر نمی گردد. این بستان و گل و باده شراب است که خندان و شادند, پس تو نیز با آنها همراه شو و شاد و خندان بزی.  
باز لذت بردن از دو رکن از همان ارکان است:
بستان که شاید همان کنج خلوت و خرابات و... باشد.
جام باده که روشن است همان ظرف پر شراب است.
شاید بشود از روی گل جمال یار را بهره برد. و گرنه خیام به همان دو عنصر و ارکان زندگی بسنده کرده است.
گذشته بخشی از زندگی ما است. و همه حزن و اندوه ما نسبت به گذشته است. خیام حکیم به یاری ما می آید و حکیمانه گره از زندگی می گشاید: زندگی ات را در گذشته پیدا نخواهی کرد پس آن را رها کند و در الان زندگی کن. همین که داری را قدر بدان و بهره تو همین است. چیزی را نمی شود تغییر داد.
حسن جمشیدی خراسانی  

https://t.me/joinchat/AAAAAFh5234GQY9qEzYVSA

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

چهار بیتی نوزدهم
بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روز دل افروز خوش است
از دی که گذشت؛ هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
خیام که سر مست زیبایی است، به قرینه سازی پرداخته است. چه چیزی در کجا زیبا و دل انگیز است؟ چه چیزی به کجا بیشتر می آید و زیباتر و خوش تر است:
 بر چهره گل یقینا نسیم و باد دل انگیز نوروزی خوش است که بوزد.
در سبزه زار و بوستان پر چمن، قدم زدن آن گیسو بلندی که خرامان گام بر می دارد خوش است.
و چه شعله افروز و آتش فشان که آن نسیم بر گیسوی گل رخ او بوزد و دل را شیدایی کند.
دل افروز همان مهتاب و بتا در اشعار گذشته است.
عنایت بفرمایید در مجلس عروسی که همه عرق جشن و شادی و سرورند یکی بیاید و بگوید: خداوند رحمت کند پدر یا مادرت را که اگر می بود در این مجلس چه می شد! با این سخن دلسوزانه اش فاتحه جشن و سرور را می خواند و آن را به ماتم کده بدل می کند.
خیام سراغ افراد غم جو و غصه گرد می رود و به آنها می گوید: آن چه متعلق به دیروز است را به دیروز وانهید. دیروز که گذشت دیگر دیروز نیست بلکه امروز است. چون الان در امروز قرار گرفته ایم خوش باشید و لذت از بودن در امروز را ببرید و دیروز و حوادث دیروز را باز نگویید که گذشت و رفت و الان فقط امروز است و خوش بودن ما در امروز باید ملاک باشد.
این رباعی هم مانند رباعی سابق تاکید دارد به زمان حال و رهایی از گذشته و آینده.
حسن جمشیدی خراسانی     


چهار بیتی بیستم
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردندۀ فلک نیز به کاری بوده است
هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بوده است
باز سخن از مرگ است. این روزو شب را به خود مگیر و مگو که برای من آفریده شده است. پیش از این که تو بیایی روز و شب بوده است و تو هم که بروی باز روز و شب خواهد بود. گردش روز شب به گردش فلک است و گردش فلک را نیز گرداننده ای است... گرداننده فلک به امورات این جهان مشغول و کار خود می کند.
از این جا به نکته لطیفی اشاره می کند. هر کجای از این زمین پهن آور که شما قدم بگذارید؛ متوجه باشید که بر روی مردمک چشم نگاری قدم نهاده اید. باید مراقب قدمهای خود باشید که در کجا قدم می گذارید. این خاکی که روی زمین است و بر روی آن راه می روید و زیر پای شما است؛ بدنهای زیبارویانی است که اینک خود به خاک بدل شده اند.

چهاربیتی بیست و یکم

 

تا چند زنم به روی دریاها خشت
بیزار شدم زبت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
خشت زدن یعنی خشت درست کردن. ابتدا خشت را از گل رس فراهم می کردند و در جایی می چیدند تا خشک شود آن گاه به داخل داش می بردند و حرارت می دادند. خیام به مرحله درست کردن و چیدن خشت در سینه آفتاب کار دارد. به جای چیدن روی زمین و قرار دادن در برابر آفتاب از دریا نام می برد که خشت را بزنند و روی دریا بچینند.  
کنشت همان کنیسه است. محل عبادت یهودیان مرادف کلیسا برای مسیحیان و مسجد برای مسلمانان و معبد برای بت پرستان  خانقاه برای صوفیان و آتشکده برای زرتشتیان.
شنیده اید که می گویند: آب در هاون کوبیدن! یا یس به گوش خر خواندن! این ضرب المثل در جایی به کار می رود که می خواهند حاصل کار را بگویند که هیچ است و بیهوده.
خیام برای بیان کتار بیهوده و بی خاصیت خود ضرب المثلی می سازد و همین معنای بیهودی را با خشت بر روی دریا زدن بیان می کند.
تا کی و چقدر باید کار بیهوده انجام بدهم و خشت بزنم و بر روی دریا بگذارم. تا به کی این کار بیهوده را باید انجام بدهم؟ حالم به هم می خورد از کار تکراری و بیهوده بت پرستهایی که به معبد می روند و یهودی هایی که به کنیسه می روند. خیام بیان نفرت و بی زاری می کند از ظاهر گراها که فقط به تظاهر دل خوش داشته اند و اعمال مستحبی خود را از روی ریا در مسجد و مرآی مردم انجام می دهند.
نکته لطیف آن که خیام عبادت در کنیسه را بت پرستی می داند. یعنی یهودی ها که به کنیسه می روند خدا را نمی پرستند بلکه خود را می پرستند یا بت را می پرستند. این نکته اختصاص به یهودی ها ندارد بلکه مسلمانان هم که به مسجد می روند خدا را نمی پرستند بلکه خود را یا بتی که خود ساخته اند و یا خدایی که خود آفریده اند را می پرستند.  
گویا عده ای خیام را به خاطر اندیشه هایش جهنمی دانسته اند؛ یا به خاطر گرایش فلسفی اش و یا به جهت گرایشهای عرفانی اش و شاید هم به جهت کم توجهی اش به ظواهر شرع. البته خیام موقعیتش به گونه ای بود که حفظ تعادل می کرد ولی گاه نمی شد دیگر کاری کرد. انگ و برچسب زده می شود.
خیام پاسخ برهانی به آنها نمی دهد بلکه به آنها هشدار می دهد! آنها چنان سخن می گویند که گویا خود بهشتی هستند یا که همین ساعت از جهنم در آمده اند! مگر کسی به دوزخ رفته و یا از بهشت باز گشته است که چنین با قطعیت برای دیگران از جای ندیده سخن می گویید آن هم در باره کسی که نمی شناسید. چگونه برای افراد داوری و بهشت و دوزخ را تعیین می کنید.
بیت سوم را هم می شود معنا کرد که: چه کسی گفت که خیام جهنمی است چنان که معنا کردیم. و هم می شود گفت: خیام! چه کسی مدعی است که دوزخ وجود دارد؟ در اول بیان حکمی برای خود خیام است و در سخن از بود و نبود جهنم و بهشت است. چه بحث فقهی و سخن از جهنمی بودن خیام باشد و چه بحث فلسفی و سخن در بود و نبود بهشت و دوزخ باشد در هر صورت پاسخ یکی است که در بیت چهارم آمده است.   
با توجه به آیات قرآن نسبت به یهودی ها تا اندازه ای گره گشا است. یهودی ها خود را آقازاده و فرزند خدا خطاب می کنند و بهشتی. بعضی از مسلمانان هم نیز بر این باورند که آتش جهنم بر آنها حرام است.  شاید خیام نقدی به این رویکرد دارد.  
برخلاف آن چه بعضی که پنداشته اند خیام مردم را سرزنش می کند از این رباعی سرزنش مردم به هیچ وجه استفاده نمی شود بلکه سرزنش ظاهرگرایان است و کنشت یک نماد است و آن را بردارید و به جایش معبد یا کنیسه و یا کلیسا و یا مسجد و یا هر چیز دیگری بگذارید. خیام با تظاهر مشکل دارد. با ریاکاری مشکل دارد. باید گفت با فریب و فریبگری مشکل دارد.
حس جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAFh5234GQY9qEzYVSA

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

چهار بیتی شانزدهم

 

این کوزه که آبخوارة مزدوری است
از دیده شاهی و دل دُستوری است
هر کاسة می که بر کف مخموری است
از عارض مستی و لب مستوری است
آبخواره: آبخوری هر ظرفی برای آب خوردن.
مزدوری: سربازان و مزدبگیران کنایه از نیروهای نظامی
دستوری: دستور دهندگان و هیات دولت یا دار و دسته حکومتی
مستوری: پوشیده و پنهان و پادر به سر و... یعنی محبوب و نگار عفیف و پوشیده
گویا خیام گذرش به برج و باروی شهر افتاد که نگهبانان از کوزه آب می نوشیدند. به عنوان یک گزارشگری که راه به پشت پرده دارد و خبرهای آن سوی دیوار را گزارش می کند برای ما می نگارد:
این کوزه که هم اکنون آب خوری نگهبانان و سربازان مزدبگیران حکومتی و دولتی است. اگر به گذشته اش برگردی به احتمال زیادی چشم شاهی و دل درباریان بوده است که اینک مرده اند و تبدیل به خاک شده اند و خاک آنها به کوزه ای بدل شده که اینک آبخوری سربازان و نگهبانان شده است.
و این پیاله های سفالی و کاسة شرابی که در دست میخواره¬ها می بینید؛ اینها از خاکی درست شده است که دست مستی و یا لب نگار عفیفی بوده که به خاک تیدیل شده و از خاک آن پیاله به دست آمده است. این معنا در شعری دیگر از خیام به گونه ای دیگر بیان شده است: انگشت وزیر یا سر سلطانی است
و یا از: مغز سر کیقباد و چشم پرویز
و یا از : کف صمنی و چهره نادانی است.
به نظر می رسد انگاره مرگ برای خیام خیلی جدی است. حتی در رباعی پیش از این که باز هم سخن از کوزه بود انگاره مرگ را به زیبایی تصویر کرده بود ولی در این جا نه به زیبایی قبل. مساله مرگ یا عمر کوتاه یکی از مسائل عمده و اساسی خیام است. باید گفت برای خیام مرگ یک معما است.
حسن جمشیدی خراسانی        
 

زیبا آفرین
چهار بیتی هفدهم
این کهنه رباط که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که واماندة صد جمشید است
قصری است که تکیه گاه صد بهرام است
رباط کنایه از جهان و عالم هستی
ابلق کنار هم بودن رنگ سیاه و سفید
جمشید و بهرام ایهام دارد هم می تواند کنایه از دو پادشاه این سر زمین باشد و هم می توان مراد خورشید و مریخ باشد. فرقی در اصل معنا نمی کند بلکه دامنه معنایی را پهن تر می سازد. گرچه مریخ با تکیه گاه شاید خیلی سازگار نباشد.
این کاروانسرای کهنه و فرسوده ای که سقف آن در حال فرو ریختن و پایه های آن در حال از هم پاشیدن است که عده ای مسافر می آیند و اطراق می کنند و می روند و گروه بعدی می آیدکه نام و عنوانش عالم و جهان است. این  گورستان ابلق یا سفید و سیاهی که روز و شب را در خود فرو می برد. این عالم با این ویژگی که هم چون اژدها همه چیز را در کام خود می بلعد. در گذشته محفل بزم و مجلس عیش و نوش صدها جمشید بوده که اینک بدین حالت در آمده است.
این ویرانه و کاروان سرای در حال فروریختن که می بینی روزگاری قصری بوده که صدها بهرام بر آن تکیه می زدند و فرمان صادر می کردند.    
باز سخن از مرگ اندیشی است. هیچ چیز در این عالم ثبات ندارد. معمای مرگ گویا هم چنان گره کوری است در پیش روی خیام. و خیام این معضل فکری خودش را با ما در میان می گذارد. گرچه راه حلی نمی دهد. گره از معمایش نمی گشاید.

رباعی هجدهم

این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هر گز غم دور روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده است و روزی که گذشت
خیام در آغاز چهار بیتی خود به یک و دو و سه روز اشاره می کند که در آخر رباعی خودش بیان می کند. روزی که نیامده یعنی آینده که احتمالا مراد روز سوم باشد و روزی که گذشت که احتمالا روز اول باشد. می ماند روز دوم. هر گلی که می خواهی به سرت بزنی در همین امروز بزن.
خیام می گوید غم و غصه های این دو روز در خاطره ام نیست. آنها را مرور نمی کنم. غم و غصه های روز رفته و روز نیامده را از یاد برده ام.
کار ساده ای نیست این که فردی بتواند از زندگیش و از هم اکنونش لذت ببرد. هم چون ماهی که از بودن در آب لذت می برد و فکر هم نمی کند که آب چیست؟ از کجا آمده است؟ به کجا می رود؟ فقط از بودن در آب و شناکردن در آن لذت می برد؟ حتی توجه هم ندارد که ماهی یا آب است؟
ایام به سرعت می گذرد . الفرصه تمر مر السحاب. فرصتها همچون ابر بهاری پرشتاب می گذرد. بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین. هم چنان که آب در جوی روان و باد به دشت در جریان است و عمر ما هم هر لحظه می رود و می گذرد.
خیام همه تاکیدش این است که این سه روزه عمر ارزش غم خوردن ندارد. یک روزش که رفته و یگ روزش هم که نیامده و ما هستیم و همین یک روز تا بخواهیم غم و غصه بخوریم همان هم از دست می رود. بچه¬ای که بستنی در دستش گرفته بود و گریه می کرد که از من کم است. خود او اشک می ریخت و بستنی اش هم چنان آب می شد از ته آن می ریخت. همان کم را هم داشت از دست می داد.
همه تاکید خیام ای است که بهره کافی و وافی باید از همین یک روز عمر  برد. و کسانی بهره می برند که خیلی در گیر و دار این نیستند که خب حالا چکار بکنند؟ الان فرصت "چه باید کرد" نیست. بلکه "چه باید" را باید برداشت و فقط "کرد". چون آن قدر مجال نداریم که بیندیشیم که چه بکنیم.
عمر گران می گذرد خواهی نخواهی
مخور غم گذشته
گذشته ها گذشته
گذشته هرگز با غصه خوردن بر نگشته.
خود خیام هم به صراحت بیان کرد که کسی برای آینده تو هیچ تعهدی نمی تواند بدهد و هرکس هم که تعهدی به تو بدهد نمی تواند به تعهدش وفا کند. پس در اندیشه حال باش. حال فرصت زیادی نیست. گرچه عمر کم است و کوتاه. گرچه دریا نیست به قطره اکتفا کن. قدر همین آنات را بدان و از همین لحظات نهایت استفاده را باید برد.
حسن جمشیدی خراسانی

https://t.me/joinchat/AAAAAFh5234GQY9qEzYVSA

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

رباعی سیزدهم

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
دل همان جایی است که هم تنگ می شود و هم غمگین. و هم افسرده و هم ناراحت. تا که یکی چیزی می گوید و به ما بر می خورد از او دلخور می شویم. خطابش به همین دل است. دل زود رنج.
زمانه همان روزگار است همان چرخ فلک است که بالا و پایین می رود.
روان همان جان است و روح هم گفته می شود در برابر تن و جسد و جسم.
خطاب به دل است. ای دل اگر چرخ روزگار به کام تو نمی گردد و به سود تو در جریان نیست و مدام بر تو غم می بارد. غم از دست دادنها. چه پدر ومادر و خواهر ودوست و استاد و... و چه حتی اندوخته های مادی تو که از بین می رود؛ خیلی زود این روزگار از کف تو می رود تا نجنبی او خواهد جنبید. دیر بجنبی هم او خواهد جنبید. تا به خود بیایی می بینی که جان از تنت بیرون شد و دراز به دراز افتاده ای و روی تخت غسالخانه قرارت داده اند.
قدر لحظات خودت را بدان و از آنات خود لذت ببر. این سبزه و حیاتی که من تو در اختیار داریم حاصل عمر درگذشتگان است که اینک در اختیار من و تو است. دیری نخواهد گذشت که دیگران بر سر قبر من و تو بیایند و بر من و تو فاتحه خواهند خواند.
چرا ما ناراحت می شویم؟ چون انتظار نداریم. خلاف انتظار و توقعمان با ما رفتار می شود. فلان اداره با من بد برخورد کرد. فلان مدیر رفتارش با من خوب نبود یا فلان دوست رفتار خوبی با من نداشت چرا این داوری ها صورت می گیرد. چون توقع ما این بود که با ما خوب رفتار کند. چرا باید چنین انتظار و توقعی داشته باشیم. مگر ما کی هستیم. مگر ما چی هستیم. هر چه سطح توفع  انتظار پایین تر بیاید سطح غم زندگی نیز به همان نسبت کاسته خواهد شد.
خب چرا نباید انتظار داشت. مگر از روزگار بهتر از این می شود انتظار داشت؟ انتظار دارید که روزگار چکار کند. عزیزانمان را در لای پر قو بگذارد. مگر هر لحظه شاهد حوادث این روزگار نیستید. در پستها و سمتها انتظار چه چیزی دارید؟ آیا می خواهید که حضرت عزراییل به شما بچه بدهد؟ انتظار دارید زلزله گنجی برای شما به ارمغان آورد؟ او بچه می گیرد نه آن که بدهد. آن ویرانه به بار می آورد نه آن گنجی بر شما عیان کند. اگر توقعات و انتظارات را بتواتید رها کنید می بینید که همه چیز برای شما زیبا و لذت بخش خواهد شد.

باید نکته ای را خدمت شما عزیزان عرض کنم. تفاوت خیام با دیگران این است که دیگران فکر می کنند که وضعیت گذشته  بهتر است از حال و آینده. با استاد آشتیانی گفتگو می کردیم. ایشان حسرت گذشته فلسفه را می خورد که مثلا ملا هادی سبزواری در سبزوار که درس و بحث داشت ده ها نفر از سرتاسر عالم می آمدند و از محضرش بهره می بردند. مدرس او قلقله بود.
خدمت ایشان عارض شدم اتفاقا خود سبزواری از وضعیت روزگار خود می نالد  و در حسرت روزگار دوره ملاصدرا است. عارض شدم که اتفاقا خود صدر الحکما از وضعیتشمی نالد و در حسرت دوره رئیس الحکما است. این رسم روزگار است. به کام هیچ کس خوش نیامده است چون در پی نوشیدن شیر گوارا از پستان روزگاریم. عزیزان من این روزگار اگر پستانی می داشت برای دوشیدن و نوشیدن که پیشینیان می دوشیدن و می نوشیدن. باز هم چیزی برایرما نمی گذاشتند‌. آن یکی خر بود و پالانش نبود چون که خر را یافت گرگ خر را در ربود.

زیبا آفرین

رباعی چهاردهم

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
زان روی که هست کس نمی داند گفت
"بسفت" را نسفت هم گفته اند. "گفتند" را گفت هم گفته اند.  
این چهاربیتی چند نکته نغز فلسفی دارد. شاید بشود بن مایه هستی شناسی خیام را در این چهار بیت کشف کرد.
بحر به معنای دریا است و در این جا با همراهی وجود کنایه از همه هستی است.
نهفت به معنای پنهان است. عالم پنهان در برابر بحر وجود یا همان عالم ظهور. در اینجا به معنای عالم غیب است. گوهر پیش از این بیان شد چیزی که خودش اصالت دارد و خودش ارزش دارد و ارزشش ذاتی خود آن است. برابر نهاده جوهر در براب اعراض.
تحقیق شاید در این جا نه به معنای پژوئهش باشد بلکه به معنای به حقیقت در آمده. چیزی که تعین و تشخص یافته است. در برابر توهم.
بسفت گفته اند به معنتی سوراخ کردن البته سفتن به معنای صیقلی هم می آید. سفتن هم می تواند به معنای سوراخ کردن باشد و هم صیقلی دادن آن. شاید در این جا منظور گفتن باشد. اثری که از سفتن و صیقلی کردن و جلادادن باقی خواهد ماند.
سودا چنان که گفته آمد به معنای تجارت و معامله و اید هم لازم معنایی آن که سود آن باشد.
برای فهم این کلام خیام باید به تفاوت غیب و ظهور توجه داشته باشیم و نیز تفاوت بین بود ونمود.
این دریای هستی و گوهر تابناک حقیقت که ما با آن مواجه هستیم و به عنوان هستی در تعامل با آن هستیم. از یک جایی آمده است. از دیرباز این گونه نبوده است بلکه از عالم غیب به جهان ظهور پا نهاده است. به دیگر بیان حادث شده است.
پرسش این است که: این هستی که با آن مواجه هستیم -یعنی "نمود"- از آن هستی که با آن مواجه نیستیم -یعنی "بود" – چگونه صادر شده یا بفرمایید تولید شده یا بفرمایید هستی یافته است؟ این هستی در مواجه ی با ما چگونه نمود یافته است؟ چگونه تعین و تشخص یافته که ما آن را به عنوان حقیقت می بینیم و یا درک می کنیم؟ چه کسی می تواند شفاف و روشن برای ما بازگو کند؟ باور کنید کسی نیست؟ اگر هم کس یا کسانی در این باره سخنی گفته اند هم چون اهل تجربه یا اهل ظاهر یا اهل خرد و یا اهل باطن، هر چه اینها گفته اند ماحصل تجارب یا تجارت ای خود آنها است. تحصیل کرده اند و به چیزهایی رسیده اند. آن چه گفته اند ما حصل اکتسابیات خود آنها بوده است. در رو به رو شدن با واقعیت آن چه را دریافته اند گفته اند. چیزهایی که بدان رسیده اند را برای شما حد اکثر "بازگو" می کنند. دقت بفرمایید که بازگو و بازگفت است نه خود حقیقت. و گرنه آن چه که هست؛ آن گونه که هست کسی نمی تواند بیانش کند. به بیان دیگر ما در آستانه اشیاء قرار می گیریم. شناخت و دریافت خودمان را از حقایق برای دیگری بازگو می کنیم. به بیان دیگر رابطه ما با هر چیزی از طریق ذهن ما است. ما همیشه با معلوم سروکار داریم نه خود واقعیت و معلوم ما هم بخشی از واقعیت است ولی در ذهن من و شما. متاسفانه ذهن را نمی شود کاری کرد. عینک غیر قابل برداشتن است. ذهن عینکی است که بین ما و قایق نهاده اند. و ما از دریچه محدود ذهن به دریای هستی می نگریم که خود ذهن ما نیز بخشی از همین هستی است.
ضمنا نهفت یا علم غیبله نظر حقیر چیزی که همیشه غیب است نه آن که گاه ظاهر و گاه غایب می شود. تفصیل آن ذیل و یومنون بالغیب به تفصیل گفته شده است. که بین ایمان به غیب و ایمان به گذشتگان و ایمان به قیامت فرق است. منظور خیام هر غیبی نیست بلکه غیبی که هیچ گاه خود آن غیب ظهوری نمی یابد. بلکه ما همیشه با تجلیات آن سر و کار خواهیم داشت نه با خود غیب یا خاستگاه این تجلیات.
برای فهم این بخش از سخن خیام حتما به رابطه عین و ذهن و نیز بود و نمود و در آستانگی ما با واقعیت و حقیقت توجه شود.
ببخشید این بحث کمی دشوارتر شد. چون مساله و طرح خیام چندان ساده نبود.

 

چهار بیتی پانزدهم

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است.
عاشق زار در این جا یعنی عاشق لاغر و نحیف که به یک مشت پوست و استخوان بدل شده است. زار به معنای گریه و ناله هم می آید. از بس که در فراغ یار گریسته خود تبدیل به زار شده است. عاشق زار همان طبیبی است که در داستان اول؛ مولوی به زیبایی تصویرش می کند.
 دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای
آفتابی درمیان سایه‌ای
می‌رسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال
نگار به معنای نوشته است است. آن چه از نوشتن باقی است. اثر نگاشتن. نقش باقی مانده از نقاش. کنایه از محبوب و بتا و ماهتاب است.
برای درک بهتر سخن خیام باید خراسانی اندیشید. کلمات را با معنای خراسانی آن درک کرد و الا خیام خیار می خواهد و آن عزیز خربزه می آورد.
اجازه بدهید این شعر را رها کنیم. فقط باید آن را خواند و گریست. نمی دانم چرا نوبت به عشق که می رسد دست و پا می لرزد. فشارخون به زیر چهار و سه می رود. بهترین تصویر از نگارگری چون خیام از عشق و عاشقی و فراغ. البته حقیر چنین تصویری را قبول ندارد در جای خود به تفصیل گفته ام که معشوق در درون عاشق رخنه کرده و و با معشوق مدام همراه است. ولی در نگاه خیام گویا باور به فراغ بین عاشق و معشوق دارد. عشق و یا اثر عاشقانه باقی است ولی از معشوق خبری نیست. و چه رنج آور و جان سوز. این همان آتشی است که می گدازد.
برای فهم این چهار بیتی باید از قدرت بالای تصویر گردی برخوردار بود. خیام نه به عنوان شاعر بلکه به عنوان نقاش و فیلم ساز ظهور و بروز کرده است. دوستانی می توانند به ژرفای سخن خیام راه بیابند که دیواره صلب بتونی مدرن آپارتمانی را رها کند و به کنار چشمه و یا فرنگ راه بیابد که دختری کوزه در دست، می خواهد کوزه اش را از چشمه پر آب کند و خیام زیر سایه درخت نشسته و نظاره گر این گیسو پریش ابرو به هم پیوسته¬ی سرو قامت رخ هم چو ماهتاب است. خیام ریگی بر می دارد و به سمت چشمه پرتاب می کند. ریگ داخل آب می افتد و آب پشینگ می کند و بر رخساره¬ی نگار می پاشد.  نگار زیر چشمی نگاهی می اندازد خیام ریگی دیگر به داخل آب و... و نگار با مشتی آب پاسخ ریگش را می دهد. و...  
بعد از سالها خیام در کنج خلوت خود نشسته است. کوزه را که می بیند همه خاطرهایش دو باره زنده می شود. کوزه برای عاشق فقط کوزه نیست بلکه کوهی از زیست است. کوزه خاطره خوش دوره جوانی است. بهانه ای برای رد و بدل کردن دل دادگی ها بر سر چشمه و بین راه و...
کوزه برای حیات عاشقانه؛ نقش همان جام را برای مستان دارد. اما خیام نه به کوزه گر و نه به آن سیمین عذار کاری دارد بلکه این بار سراغ خود کوزه رفته است. کوزه را برای ما تصویرگری می کند. عرض کردم که می خواهد تلنگری به ما بزند تا نگاهمان را دگر کنیم. کوزه دنیایی از خاطره است.
این کوزه که تکیه به دیوار داده، همیشه چنین نبوده است؛ بلکه هم چون من، روزگاری عاشق زاری بوده است. عاشق لاغر و نحیفی که از او در غم فراغ یار چیزی جز مشتی پوست و استخوان باقی نمانده است. عاشقی که دل در گرو گیسوی پریش نگار و زیبا رویی داشته است. دستة کوزه را ببین. نه! نه! دو باره ببین! این دسته ای که تو روی کوزه می بینی! اگر چشمها را بشویی و جور دیگری ببینی! دستی است که روزگاری بر گردن سیمین عذاری بوده است. آن دستها و آن گرما را حس می کنی...
می دانید! همه درد و غمی که در این شعر وجود دارد این است که همه چیز فانی است الا عشق و خیام می گوید همان نیز... دیگر چه جای دل دادگی به غیر او. چه جای دل دادن به آنچه که لحظه¬ی دیگر نیست.
باید چون سنگ زیرین آسیاب پای حرف دل خیام نشست و گوش کرد.
حسن جمشیدی خراسانی     
https://t.me/joinchat/AAAAAFh5234GQY9qEzYVSA

  • حسن جمشیدی

 

رباعیات خیام, [۲۴.۰۳.۲۰ ۲۲:۰۹]
زیبا آفرین
چهار بیتی دوازدهم
ای چرخ فلک خرابی از کینه تو است
بیدادگری شیوه دیرینه تو است
ای خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تو است
به جای قیمتی که گفته اند: پر بها
چرخ فلک همان روزگار است که می چرخد.
خاک منظور قبر و گورستان است.
گوهر یعنی هر چیز ارزشمند. چیزی ه خودش ارزش دارد نه این که ارزشش از چیزی و یا جای دیگری باشد.
خرابی همین زندگی من و شما. کینه هم که روشن است یعنی نفرتهایی که از یک دیگر دارند. چرخ روزگار به گونه ای نمی چرخد که رو به بهبودی باشد بلکه در لای این چرخ و پر روزگار همه چیز در حال ویرانی و خرابی است. اگر لحظه ای با مردم بنشینید همه همه از روزگارشان شکوه می کنند. چون بر آنها بد می گذرد. نگویید دنیا به کام این و آن است. نه. دنیا به کام هیچ کس نیست. دنیا حسودی است که بیشتر غم را برای همگان می خواهد و درد و رنج را تا شادی و نشاط را. یک قطره باران که می خواهد بدهد خودش را سیاه و سفید می کند. سر و صدا راه می اندازد. رعد و برق چنان وحشتی در دل مردم می افتد که باید نماز آیات بخواهند یا خانم حامله بچه اش را سقط می کند؛ چرا؟ چون می خواهد چند قطره باران ببارد. این سرشت روزگار و سرنوست مال است. بیدادگری رسم دیرینه آن است. یعنی بیدادگری مکتوب بر پیشانی روزگار است. جزو قوانین و مقررات آن است. می گویید: نه! بروید و سینه خاک را بشکافید. سر به قبرستانها بزنید و سنگ قبرها را یکی پس از دیگری ببینید. چه گوهرهای تابناکی را که درسینه قبرستان آرمیده اند و چه بسیار آرزوها که به با خود گور برده اند.  شما چه انتطاری از این روزگار دارید؟ آیا چنین انتظار شما از روزگار، معقول و یا مطلوب است؟ شما فکر می کنید که روزگار با شما بهتر از این رفتار خواهد کرد؟ او که یوسف بود و پسر پیغمبر خدا، توسط برادرهایش که نیز پسران پیغمبر بودند مدتها در چاه گرفتار بود و بعد هم دوره بردگی اش رسید و بعد هم قصر عزیز مصر با او نساخت و سر از زندان در آورد و... این صراحت آیات قرآن است که در روز چه بسیار پیامبرانی که کشته می شدند. اگر شیوه تعامل روزگار با گوهرهای تابناک و زیرخاکی های خود چنین است با ما خس و خاشاک روی آب چه رفتاری خواهد داشت‌.
حسن جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAFh5234GQY9qEzYVSA

  • حسن جمشیدی

رباعی یازدهم

ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می خور ندانی ز کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
عالم روحانی در برابر عالم مادی است‌.
تفت: هم به معنای داغ و آتشین و هم به معنای شتابان است. در این جا تفت صفت روحانی نیست بلکه صفت برای همان کسی است که "آمده" است. آن که از عالم روحانی آمده، ویژگی اش این بوده که با شتاب آمده است.
نسبت به اعداد شاید پنج اشاره به حواس پنجگانه و چهار به عناصر چهارگانه و شش به جهات شش گانه و هفت به آسمانهای هفت گانه باشد. و شاید هم اعداد و ارقام بی معنا باشد. یکی گفت: کلید در دستم من است نمی دانم در را قفل کردم که بروم یا که در را باز کنم و بیایم. چه فراوان عینک بر روی چشم و به دنبال عینک می گردیم. کلید در دستمان و به دنبال کلید می گردیم. کتاب جلو چشممان و به دنبال آن می گردیم.  
شرح: ای کسی که از جهان روحانی به جهان مادی پا گذاشته ای و چه با شتاب هم وارد عالم مادی شده ای. تو در تحیّر بین چند عدد وا مانده ای. در استفاده از حواس پنج گانه ات و در بهره گیری ازعناصر چهارگانه اصلی که همه اشیا از آن آفریده شده اند و در استفاده از جهات شش گانه و نسبت به آسمانهای هفت گانه شما انگشت به دهان و متحیر مانده ای. اینها که در دسترس تو و نزدیک به تو است. جلوی پای تو است. حال تو می پرسی که چرا آفریده شده ام؟ چگونه آفریده شده ام؟ یا می پرسی که سرانجام من چه خواهد شد؟ برو شرابت را بنوش تا ندانی و یادت برود که از کجا آمده ای؟ طبیعی است که اگر از یادت برود که از کجا آمده ای دیگر نوبت به این که کجا خواهی رفت نخواهد رسید. جای تو همان جایی است که الان هستی. هر جا که هستی همان جای تو است.  
در روز با چقدر سوال مواجه هستیم که نمی دانیم و اگر هم با قطع می گوییم که می دانیم همین قطع ما هم ناشی از جهل ما است چون به چه چیزی علم قطعی و یقینی نداریم. ما با ظنون سروکار داریم نه با قطع و یقین. بزرگی می گفت مردم به اشتباه به ما علما می گویند بلکه ما ظنناء هستیم.
به بیان دیگر ما تو همین چیزهایی که از بام تا شام سر وکار داریم و دم دست ما است ما انگشت به دهان وا مانده ایم و نمی دانیم که چی به چی است شما به دنبال پرسشهای اساسی زندگی به راه افتاده ای فیلسوفان زرا به خود مشفول کرده است که گذشته ما چه بوده است و آینده ما چگونه خواهد بود؟
یقینا تا به این اندازه خیام می دانسته که از کجا آمده است لذا تعبیر به عالم روحانی می کند. جان که از عالم علوی است یقین می دانم... یا
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک...
و حتی چگونگی آمدن را هم می داند که با صفت تفت آن را بیان می کند. یعنی شتابان آمده است. این ها  را خیام به خوبی می داند نهایت سوال در این است که به کجا باید برود؟ اگر بتواند صورت مساله را پاک کند که از کجا آمده است سوال دوم خود به خود از بین خواهد رفت. بلکه نوبت به پرسش دوم نمی رسد. لذا خیام ماهرانه نسخه می پیچد و پاسخ می دهد. همان نسخه همیشگی و دائمی خیام که "می" به نوش تا گذشته را یاد ببری. چون گذشته فراموشت بشود آینده ای نخواهد بود. اگر مست شراب بشوی دیگر برای تو چه اهمیت خواهد داشت که از کجا آمده ای و به کجا خواهی رفت. مساله مساله مستی و هوشیاری است. کسی که مست شراب است خود مست بودن برایش لذت بخش است دیگر مهم نیست که کجای عالم است. کجا بوده و کجا می خواهد برود. بودنش مهم است.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

رباعی دهم

امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
سودا یعنی سود و بهره.
شیدا بیان شد به معنای دیوانه؛ دل شیدا یعنی دیوانه.
بها یعنی  ارزش
تو الان که داری زندگی می کنی فردا و آینده، در دسترس تو نیست بلکه آینده از دسترس تو دور است. وارد هر لحظه که بشوی آن لحظه همان آن تو خواهد بود و لحظه دیگر آینده است که آینده تو در دسترس تو نیست. چون هر چه به زمان حال بدل شود باز آینده¬اش هم خواهد بود. و از تو دور و دورتر خواهد شد. فردا همیشه فردا است. آینده همیشه آینده است. آنی که تو به چنگ آورده ای آینده نیست بلکه الان تو است. آینده همان است که دور از دسترس تو است.  
تازه گیرم که فردا را کف دست تو گذاشتند. تو با این فردا چه خواهی کرد؟ جز این که سودی به چنگ آوری و بر زر و زیور و آلاف و علوف خود بیفزایی. چه چیزی بهره تو خواهد شد. همه آینده برای تو آن است که بر آن چه داری بیفزایی.
خیام به عنوان حکیم جهان دیده می گوید این لحظه را که حال است از بین نبر! لحظه و "حال" خودت را ضایع نکن!  به هدر نده! با همین دل دیوانه خودت به سر کن. آن چه از عمر باقی است قدر و منزلتش اصلا روشن نیست. چیزیکه در دسترس تو است برای چیزی که در دسترس تو نیست از دست نده.
عنایت بفرمایید برای آن که به عمق معنای اشعار خیام پی ببریم باید مفهوم زندگی برای ما روشن بود. تا به حال از خودتان پرسیده اید که چرا نفس می کشیم؟ چگونه نفس می کشیم؟ تا به حال از خودتان پرسیده اید هوا چیست؟ تا به حال از خودتان پرسیده اید که زمان چیست؟ مکان چیست؟ تا به حال از خودتان پرسیده اید که شما در کجای عالم قرار دارید؟ چرا این سوالها برای من و شما مطرح نشده است؟ چون داریم زندگی می کنیم. چون نفس می کشیم. برای ما مهم نیست که نفس چگونه است؟ ممد حیاتش را می فهمیم و مفرح ذات بودنش را. اصلا برای ما مهم نیست که مکان چیست و زمان چیست. هر کجای عالم هم که باشیم زندگی خودمان را می کنیم. کسی از معنای اینها و چگونگی اینها می پرسد که بدان نرسیده باشد. خیام درگیر خود زندگی است. دارد زندگی اش را می کند. اگر به دنبال معنای زندگی باشد باید زندگی را متوقف کند تا کشف کند که معنای زندگی چیست. خیام می گوید این را ول کن. مهم نیست که معنای زندگی چیست؟ من و شما که درگیر معنای عشق هستیم مدام این کتاب و آن کتاب را زیر و رو می کنیم تا عشق را از لا به لای کتابها در بیاوریم اما کسی که در عشق و با عشق زندگی می کند دیگر معنای عشق برای او مهم نیست. خداوند رحمت کند سیدنا الاستاذ آیت الله زنجانی می فرمود کسی که حکم قمه را می پرسد قمه نمی زند و کسی که قمه می زند حکمش را نمی پرسد.
کسی که دلش شیدا و دیوانه است دغدغه هیچ لحظه را ندارد. او در شور زندگی است. اگر شما دلت شیدا و دیوانه نیست و حواست به زندگیت هست دست کم عمرت را ضایع نکن. قدر حال را بدان. در زمان حال زندگی کن و نگذار این آن از بین برود.

یکی از دوستان فرمودند:
ممنون از اینکه کانال رباعیات خیام را ایجاد کردید ، من شخصا اعتقاد دارم که رباعیات خیام برای این روزهای ما مسکن خیلی خوبی هست و نگاهمان را به زندگی اوج و وسعت می دهد‌
ایشان پیشنهاد معنایی را دادند
در این رباعی بهتر نیست سودا را خیال بیهوده معنی کنیم؟
چرا نشود. می شود ولی سودا بیشتر به معنای تجارت و داد و ستد است که لازمه آن سود و بهره آن است‌. چنان که:
سودای میان تهی زسر ببرون کن
از ناز بکاه و بر نیاز افزون کن...
گویا سودا می تواند هم پر و هم تهی باشد اگر در مفهوم سودا بیهودگی می بود قید تهی در شعر شاید لغو بود‌.
سپاس از دقت نظرتون.
اشکال دوست عزیز ما:
بله کاملا درست است یک معنای سودا تجارت و معامله است اما  با توجه به کلمه اندیشه، به نظر می رسد مفهوم فکر بیهوده در سرپروراندن باشد.
اگر بگوییم" اندیشه فردای تو جز سود نیست" یعنی اندیشه فردای تو سود هست چون کلمه جز آمده با فعل منفی.

ج: پیشنهاد شما را گذاشتم با استدلال شما تا دست برای انتخاب معنا بازتر باشد.
توضیح:
در معامله به اقتضای عقل معاش افراد به دنبال سود هستند. اگر داد و ستدی زیان ده بود ان را وا می نهند. این طبیعی است. افراد سراغ معامله بی سود نمی روند. سخن خیام بلکه مخاطب خیام همینها هستند که به دنبال معاملات سود آور می روند. انها که زیان ده هستند که هیچ، خیام سراغ همان تجار سود آور می رود که رها کنید داد و ستد خود را. همین که به دنبال فردا هستی و فردا می خواهی معامله سود اور بکنی معلوم نیست که فردا چه خواهد شد. نه این که معلوم نیست بلکه فردا قابل دسترس نیست تا بخواهی سود کنی.

 

  • حسن جمشیدی

رباعی نهم

اکنون که گل سعادتت پر بار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است
می خور که زمانه دشمنی غدار است
در یافتن روز چنین دشوار است.
سعادت یعنی خوسبخت یا خوش وقت. بختش خوش است یا وقتش خوش است.
غدار یعنی مکار و فریبکار و دغلباز و عهد شکن. چه بسا همه را یک جا داشته باشد.
اگرطرف واقعا سعادتمند است و در سعادت غرق است چه نیاز به می و جام؟
یا باید خوشبختی را به حقیقی و مجازی تقسیم کنیم که خیام از سعادت مجازی ما را را به سعادت حقیقی فرا می خواند و یا این که خیام در جایگاهی ایستاده است که سعادتمند در آن جایگاه نیست بلکه در جای دیگری ایستاده و به جهان می نگرد‌. خیام می خواهد چشم اندازها را تغییر بدهد. یل به تعبیری نگاه را عوض کند. و شاید این بهره را از قرآن برده باشد که می خواهد نگاه را عوض کند. همه تلاش قرآن تغییر نگاه است. چیزی که از آن به جهان بینیتعبیر می شود.
خیام تلنگری به سعادتمند می زند و به وی می گوید در حقیت آن چه تو داری اگر ثروت است اگر مکنت است اگر شوکت است اگر موقعیت است اگر قدرت است اگر ابهت است اگر هرچه هست اینها کوتاه مدتند. روزگار غدار به جان تک تک اینها خواهد افتاد و قبل از گرفتن جانت، اینها را از تو خواهد گرفت. پس به حال بیندیش و حال را خوش باش و دم را غنیمت بدار‌. و جام می را به کف بگیر. چرا سراغ می نرفته ای. چرا از جام می بهره نمی گیری. دوای درد تو این است این.
کسی که سعادتمند است بعید است که شراب به دور باشد. پس چه وجهی می تواند داشته باشد که خیام وی را توصیه به شراب نوشیدن می کند. خب او می نوشد. توصیه مجدد به نوشیدن لغو است.
از این بزنگاه ها است که می شود فهمید که منظور خیام چیز دیگری است. خود غرقه بودن در سعادت، عین غفلت است از نگاه خیام. جام می یعنی خود را رها کردن. از تعلقات دل کندن. پشت پا زدن به همه چیز. و این مشکل برای یعادتمند بیشتر است. چگونه پشت پا بزند به کرسی ریاست و کیسه پول و ... مگر مست چه می کند که هوشیار نمی کند؟ آن باید کرد.
حسن جمشیدی خراسانی

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

رباعی هشتم

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده ی گل رنگ نمی باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ما است
تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست.
سبزه منظور دشت و بیابان است.
به جای باز زار گفته اند و به جای گلرنگ ارغوان و به جای نمی باید نمی شاید. وجوه خردورزانه ای هم برای آن بیان شده است. و همه این تعبیرات بیانگر زیبایی و نمکین بودن زبان پارسی است که خیام از جمله خراسانی هایی است که از آن به نیکی پاس و آن را به نسل بعد از خود ارزانی داشته است.
گریست یعنی بارید.
باده گلرنگ کنایه از می است. و خود آن نیز کنایه از عشق است و یا فنای در هستی.
خلاصه سخن آن که ابر می آید و آسمان تیر و تار می شود و باران می بارد و سبزه ها می رویند و دشت و بیابان زیبا و چشم نواز می شود و ما از دیدن آن همه زیبایی لذت می بریم...
روزی هم خواهد رسید که ما نباشیم و دیگران بیایند و بر مزار ما بنشینند و ببینند.
باباطاهر به بیانی دیگر گفته است:
بهار آیو به صحرا و در و دشت
جوانی هم بهاری بود و بگذشت
سر قبر جوانان لاله رویه
دمی که گلرخان آیند به گلگشت
و  خیام خود نیز گوید:
چون ابر به نوروز، رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
شاید اشاره باشد که روز آخر سال خراسانیها به قبرستان برای زیارت اهل قبور می روند. چون آخر سال و اول عید است و فصل بارندگی و رویش. چشم اندازهای زیبایی که می بینیم متوجه باشیم متوجه اتفاقی که می افتد هم باشبم که هیچ چیز باقی نیست. با همین کسانی که سالها است که به گورستان می رویم و سر قبر این و آن، اینک باید سر قبر خود آنها رفت و فردا سر قبر ما نیز خواهند آمد.
پس ما را چه سود؟ چه بهره از این آمدن و شدن و رفتن؟
خیام به عنوان طبیب حاذق نسخه می پیچد: تنها کاری که باید کرد زندگی با باده و می است. مست بودن بلکه مستی کردن است. در عشق و با عشق زندگی کردن است. بدون عشق زیستن بی معنا است. این عشق است که به زندگی معنا می دهد. از خود بی خود شدن است‌. البته باید به خود دیگری اندیشید که خیام فقط به باده اش اشاره دارد و بد مستی دیگر سخن از یار و آن دل عذار نمی گوید تا گیسو پریش کند و دل را شیدای خود و ...
باشد تا در فرصتی به رابطه عشق و می یا عشق و مستی بپردازیم.
پیام خیام این است که به شور زندگی بیندیش.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

رباعی هفتم

آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
گفته اند جزو رباعیات منتسب به خیام است.
به جای جمشید، بهرام گفته اند ولی بهرام با جام مناسبتی ندارد. بعضی به جای روبه شیر آورده اند.
منظور از گور اول حیوان است چه گوره خر و چه گراز و گور دوم به معنای قبر است.
جمشید که همگان را در عیدگاه بزرگ دعوت کرد و چون تاج بر سر نهاد و جام جهان نما را به دست گرفت و خورشید تابان برآن شوکت افزود و وی بر همه هستی سلطنت یافت را به خاطر بیاورید ولی عاقبت بدانید که فرجامش چه شد؟ همان قصر همان برج و بارو و همان شوکت و جلال فرو ریخت و به ویرانه ای بدل شد  که در آن حیواناتی چون آهو و روباه لانه کرده و در آن به زاد و ولد پرداختند. آهو که خوراک اهالی آن قصر بود اینک بر فراز آن جولان می دهد و می زاید و نسلش را ازدیاد می کند و از قصر سازان و قصر نشینان و قصر بانان خبری نیست. آن همه تبدیل به ویرانه و لانه موران شده است.
بهرام که شکارچی ماهری بود و گوره خر می گرفت، خود گرفتار شکار مرگ شد و جایش سینه قبرستان شد. بهرام که شکار به چنگ می گرفت این بار گورستان بهرام را به چنگش بگرفت‌.
در این رباعی سخن از بی وفایی دنیا است. و به هیچ کس هم وفا نکرده است. دنیا است دیگر. او می رود و دیگران را زیر چرخ و بال خود له می کند. هرچه باشد سهم ما از زندگی همان است که بهره برده ایم و الا چیزی با خود نمی توان برد. قصرها خراب و قصرنشینان مرده و قصربانی نخواهد بود و ما که جای خود داریم.
جمشید و بهرام شاید مظهر دو قدرت بودند:
 یکی در عرصه سیاست و تدبیر و حکومت
 و دیگر در عرصه قدرت و جسارت
 و هر دو هم پایان یافتند و از بین رفتند. هم تاج و تخت و هم قدرت و توان همه از بین خواهد رفت. آنان که می خواهند بر وسعت حکومت خود بیفزایند و در اندیشه امپراطوری هستند و چه آنها که در اندیشه تقویت بنیه نظامی، دست آخر چه خواهند شد جایی جز سینه خاک نیست. پس حال مردم را باید داشت و به فکر الان مردم باید بود.
به نظر می رسد این رباعی خیام بیشتر موعظه و نصیحت برای دیگران است تا وصف حال خود‌. و بیشتر مخاطب او حکومت و حاکمان است تا توده مردم. چون توده مردم که آه ندارند تا با ناله آن سودا کنند.

 

  • حسن جمشیدی