جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۲۳۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

7 ـ قوله[قدس سره]: (فإنّ البحث عن ثبوت الموضوع، و ما هو مفاد کان التامة... الخ)[1].

إرجاع البحث إلى ما ذکر و ان کان غیر صحیح، کما سیتضح ـ إن شاء الله ـ إلا أنه یمکن دفع الایراد المزبور بدعوى: أنّ المراد وساطة الخبر ثبوتا أو إثباتا، ضرورة أن الغرض لیس الحکم بثبوت السنة خارجا، بل ثبوتها بالخبر، و وساطة الخبر ـ إثباتا أو ثبوتا ـ لا تنافی الفراغ عن ثبوت السنة:

مطلب مرحوم آخوند ابتدا توضیح داده شود سپس بیان مرحوم اصفهانی

سخن مرحوم آخوند:

فان البحث عن ثبوت الموضوع، وما هو مفاد کان التامة، لیس بحثا عن عوارضه، فإنها مفاد کان الناقصة.

لا یقال: هذا فی الثبوت الواقعی، و أما الثبوت التعبدی - کما هو المهم فی هذه المباحث - فهو فی الحقیقة یکون مفاد کان الناقصة.

فإنه یقال: نعم، لکنه مما لایعرض السنة، بل الخبر الحاکی لها، فإن الثبوت التعبدی یرجع إلى وجوب العمل على طبق الخبر کالسنة المحکیة به، وهذا من عوارضه لا عوارضها، کما لا یخفى.

و بالجملة: الثبوت الواقعی لیس من العوارض، و التعبدی و إن کان منها، إلا أنه لیس للسنة، بل للخبر، فتأمل جیدا.

اشکال آخوند به شیخ انصاری است. اشکال شیخ در آورده شود.

آخوند می گوید بسیاری از مباحث علم اصول مشمول موضوع علم نیست و مساله علم اصول قرار نمی گیرد. لذا باید موضوع را اعم قرارداد تا بتواند شامل هعمه مسائل علم اصول بشود.

و مسائلی در علم اصول هست که قانون مساله بودن را ندارند. چون قانون مساله این است که آن قضیه باید مفاد کان ناقصه را اثبات کند نه مفاد کان تامه را. آنها که مفاد کان تامه اند نباید جزو اصول قرار بگیرند. از این موارد عبارت است از:

خبر واحد.

بحث تعادل و تراجیح که از اهم مسائل اصولی است نباید جزو مسائل اصولی باشد.

مرحوم آخوند نسبت به خبر واحد تفصیل قائل است. ولی در تعادل و تراجیح می گوید نسبت به دو خبر که با یک دیگر ناسازگارند یعنی تعارض دارند باید دید کدام یک از آنها ثابت است و بعد از ثبوت هر یک از دو خبر مورد مناقشه از حجیت آن در اصول بحث می شود. در حقیقت خبر موضوع علم است ولی در باب تعادل و تراجیح ما از خبر سخن نمی گوییم بلکه از ثبوت موضوع حرف می زنیم و این خارج از اصول است.

اما در خبر واحد دقت شود که موضوع علم اصول، سنت است. سنت را باید ببینیم چیست؟ باید فحص و بررسی کرد که سنت خود خبر است یا محکی خبر؟

خود خبر چیزی است که حاکی از فعل و یا قول و یا تقریر امام است. خبری فعل معصوم یا قول معصوم تقریر معصوم را بیان می کند. جایی که خبر حاکی سنت باشد خبر حجت است. پس در ایت موارد بحث از حجیت است. حکایت خبر را می خواهیم امضا کنیم. این مفاد کان ناقصه است.

اما اگر خبر را حاکی ندانستید بلکه خبر همان سنت و یا فعل و قول و تقریر امام قرار یگیرد بحث در این است که این سنت با خبر ثابت می شود یا نه؟ بحث از ثبوت خبر بحث مفاد کان تامه است و این اصولی نیست.

مرحوم آخوند بین ثبوت اعتباری و ثبوت واقعی فرق می گذارد. در ثبوت واقعی می گوید مساله اصولی نیست ولی در ثبوت اعتباری می گوید مساله اصولی است. پس ثبوت اعتباری مشکل ندارد.

مرحوم اصفهانی پاسخ می دهد: ثبوت واقعی خبر مساله اصولی است. اگر ثبوت واقعی مساله اصولی باشد به طریق اولی ثبوت اعتباری مساله اصولی است. مرحوم اصفهانی همان ثبوت واقعی را هم مساله اصولی می داند در نتیجه به طریق اولی در ثبوت اعتباری مساله اصولی خواهد بود. ثبوت واقعی خبر مفاد کان ناقصه است. پس اختلاف اصفهانی و آخوند در مقاد کان است که در این موارد ناقص است یا تام است.

در این جا دو مطلب باید کاملا تبیین بشود:

مطلب اول: مفاد کان ناقصه را باید بیان کنیم. وقتی می گوییم کان زید قائما از وجود زید فارغیم از قیامش بحث می کنیم. در هر مفاد کان ناقصه از ثبوت فی نفسه موضوع فارغیم.

در مفاد کان تامه در مقام ثبوت خود موضوع هستیم. وجودش را می خواهیم ثابت کنیم. یعنی بحث از ثبوت خود زید است نه قیام او. در مفاد کان ناقصه بعد از فراغ از ثبوت موضوع است. 

مطلب دوم: مراد از ثبوت واقعی چیست؟ ثبوت واقعی خیلی مبهم نیست. شاید روشن باشد که چیست. واقعا در برابر اعتبار است. ثبوت واقعی به دو قسم تقسیم می شود که معنای آن روشن تر می شود:

ثبوت یا در مقام خارجی است.

و یا در مقام کشف است.

ثبوت واقعی در مقام خارجی این است که واقعا در خارج محقق شود. موجود باشد. مانند وجود زید یا وجود قیام برای زید.

ثبوت در مقام کشف که به آن مقام اثبات هم گفته می شود این که پیش من ثابت بشود.

پس یکی مرحله ثبوت است و دیگری مرحله اثبات است. ثبوت یعنی مرحله خارج و جهان عینی و واقعی و اثبات یعنی در مقام علم و در مقام فهم. این موضوع خارجا از ثبوتش فارغیم؛ یا کشفا و علما از ثبوتش فارغیم.

مرحوم اصفهانی می فرماید اولا ما بر این ارجاع آخوند اشکال داریم. بحث تعادل و تراجیح و خبر واحد را ارجاع داد به بحث از ثبوت خبر. این ارجاع را رد می کنیم. در شق اول ارجاع می دهد به ثبوت خبر اشکال می کند  بعد شق دیگری را مطرح می کند که بحث تعادل و خبر واحد ارجاع داده نشود.

این که خبر همان سنت باشد-نه حاکی از سنت- و بحث تعادل و تراجیح بحث از ثبوت حجت است. در اشکال دوم می گوید برفرض که اشکال را پذیریم آیا این دو بحث در ثبوت موضوع است یا بحث در موضوع است؟ بعد از فراغ از ثبوت.

اصفهانی می گوید هم ثبوتا و هم اثباتا مفاد کان ناقصه است. و بعد مرحوم اصفهانی می گوید ما ثبوت واقعی نداریم خبر نمی تواند واقعا سنت را ثابت کند. در هر صورت کلام آخوند را رد می کند.

مرحوم اصفهانی سه مطلب را در این جا مطرح می کند:

مطلب اول ارجاع را غلط می داند.

مطلب دوم ثبوت واقعی مفروغ عنه است.

مطلب سوم اصلا ثبوت واقعی را از طریق خبر منکر می شود.

در این جا دو مقدمه بیان شده است:

مقدمه اول:

أما وساطة الخبر إثباتا، فمعنى ذلک انکشاف السنة بالخبر، کما تنکشف بالمحفوف بالقرینة وبالتواتر، وأین التصدیق بانکشاف شیء بشیء من التصدیق بثبوت الشیء، وما هو اللازم فی الهلیّة المرکبة هو الثانی دون الأول؛ بداهة أن انکشاف شیء بشیء لا ینافی الفراغ عن ثبوته، و انکشاف السنة ـ المفروغ عن ثبوتها ـ من لواحقها و عوارضها بعد ثبوتها.

در ارجاع مرحوم آخوند خبر واسطه می شود برای ثبوت سنت. و ما بحث می کنیم که خبر واحد می تواند اثبات کند سنت را یا نه؟ پس در واقع بحث ما در باب تعادل و تراجیح و خبر واحد خبر را واسطه قرار می دهیم برای ثبوت سنت و یا اثبات سنت. چه واسطه برای ثبوت و چه واسطه برای اثبات فرقی نخواهد کرد.

 

[1] - الکفایة: 8 / 18.

  • حسن جمشیدی

مع أن البرهان المزبور لا یجری إلا فی الواحد بالحقیقة، لا الواحد بالعنوان، وما نحن فیه من قبیل الثانی، بداهة أن صون اللسان عن الخطأ فی المقال ـ فی علم النحو مثلا ـ لیس واحدا بالحقیقة والذات، بل بالعنوان، فلا یکشف عن جهة وحدة ذاتیة حقیقیة.

تا این جا استدلال بیان شد. اصفهانی هر دو بخش سخن آخوند را رد می کند. از وحدت غرض به وحدت ذاتیات-وحدت موضوع یا وحدت محمول- می رسیم. برای این مدعا استدلال کردند. دو مقدمه بیان شد:

اگر موثر چندتا بود اثر نمی تواند واحد باشد اگر اثر واحد است پس متاثر های متعدد را باید جمع کرد.

چون مسائل متعدد بود باید آنها را تحت اثر و غرض واحد جمع کنیم. از طریق وحدت غرض کشف کردیم که موضوع واحد است. اگر وحدت واحد است مستلزم محمول واحد است. قهرا غرض واحد سبب می شود تا غرض واحد بشود. پس هم موثر واحد شد و هم دو جزء موثر موضوع و محمول- را واحد کردیم.

اما اشکال بر مطلب اول: این قاعده در واحد حقیقی است نه واحد عنوانی. اگر اموری را تحت غرضی بردیم و آن غرض ذاتش واحد نبود بلکه عنوانش واحد بود دلیل نمی شود که ذاتش هم واحد باشد. اثر و غرض در علم نحو صون اللسان عن الخطا است. و در منطق صون الفکر عن الخطا. این یک عنوان است. این عنوان ذات واحد نیست. بلکه صون اللسان عن الخطا فی اعراب الفاعل و صون اللسان عن الخطا فی اعراب المفعول. کذا و کذا. از همه اینها یک عنوان انتزاع می کنیم می شود صون اللسان عن الخطا فی التکلم یا فی اعراب الکلمه. وحدت عنوان اقتضا نمی کند که معنونها را واحد کنید. اگر عنوان یک ذات می بود اقتضا می کرد که معنون های متعدد هم به اقتضای ذات واحد بشود. اما عنوان واحد باشد لازم نیست معنون هم واحد باشد. عنوان واحد بر معنونهای متعدد صدق می کند. در ما نحن فیه غرض عنوان است. پس وحدتش باعث وحدت مسائل و قضایا نمی شود. پس این قانونی که بیان کردید که اثر باید واحد بالسنخ باشد قانون قابل قبولی نیست. نمی گوییم این عرض-غرض- مستلزم این است که یک واحد ذاتی داشته باشیم. اما واحدی که ما داریم واحد عنوانی است.

در این پاراگراف دو تا اصطلاح موجود است:

یکی ذاتی که اگر به یاد داشته باشید در آغاز بحث بیان شد که رابطه موضوع علم با موضوع مسائل علم رابطه کلی و افرادش می باشد. افراد مصداق کلی است و کلی در هر فرد و مصداق به تمام ذات حضور دارد. رابطه کلی با افرادش ذاتی است بر خلاف رابطه کل با اجزایش. البته رابطه کل با تمام اجزائش ذاتی است که به بحث ما ربطی پیدا نمی کند. تمام افراد کلی ذاتی کلی نیست بلکه کلی نسبت به افراد تحت خودش ذاتی است. منظور از کلی کلی طبیعی است نسبت به افرادش. وجود مفهوم کلی است که مصادیق دارد. این کلی نسبت به مصادیقش ذاتی نیست. بلکه نسبت به افرادش که تحت آن است ذاتی است.

کلی گاهی نوع و گاهی جنس است و هردو ذاتی است. نوع ذاتی است برای شخص و جنس ذاتی است برای انواع. 

یکی هم اصطلاح کشف است. فلا یکشف در دو تا پاراگراف بالاتر فرمود لاتوثر. در آنجا از اثر سخن گفت و در این جا از کشف چرا؟ از طرف علت که حساب بکند تعبیر به اثر می کند و از طرف معلول که نظر می کند تعبیر به کشف می کند. غرض که معلول این مسائل است و مترتب بر این مسائل است اگر واحد باشد وحدتش کاشف از وحدت معروضها نیست. در معروض متعدد است اثر هم باید متعدد باشد. از طرف معروض موثر گفت و از طرف عارض می گوید کشف. و این درست است که علت موثر است و معلول کاشف از علت است. معلول که موثر در علت نیست بلکه کاشف از آن است.        

کما أن اقتضاء القضایا للغرض و اقتضاء الموضوعات لمحمولاتها، لیس على حد اقتضاء المقتضی لمقتضاه و السبب لمسببه حتى تکون وحدة أحدهما کاشفة عن وحدة الآخر، بل فی الاولى من قبیل اقتضاء الشرط لمشروطه؛ حیث إن المرید للتکلم على طبق القانون لا یتمکن منه إلا بمعرفته له، فمعرفة القانون شرط فی تأثیر الإرادة فی التکلم على طبق القانون.

شما فرمودید قضایا اقتضا می کند غرض را، اگر غرض واحد است مقتضی هم باید واحد باشد. در مطلب دوم باز فرمودید وحدت موضوع مقتضی وحدت محمول است یا به عبارت خلاصه تر موضوع مقتضی محمول است. آیا قضایا مقتضی غرض هست یا نیست؟ موضوع مقتضی محمول هست یا نیست؟

مرحوم اصفهانی بیان می کند این دو اقتضا اقتضایی نیستند که از عکس قاعده الواحد استفاده می کنیم. فاعل واحد نمی تواند اقتضای مفاعیل متعدد را داشته باشد. و در عکسش هم می گوییم اگر کثیری واحدی را اقتضا کردند باید آن کثیر را به واحد برگردانید. بحث در قانون واحد و عکس آن بحث اقتضا است. گفتیم آن قانون یک مشکل داشت که عنوان واحد است نه ذات؛ و عنوان واحد نمی توانست همان اثری را داشته باشد که خود ذات واحد دارد.

اشکال دوم این است که اصلا اقتضا درست نیست. در قانون که بیان شد اقتضا آمده ولی در مانحن فیه نمی تواند این اقتضا وجود داشته باشد. پس قاعده جریان پیدا نخواهد کرد.

به بیان دیگر قضایا مقتضی غرض نیستند تا بخواهد قاعده الواحد و یا عکس آن بیاید. و آن قاعده و عکس آن مبتنی برمقتضی است. و در مانحن فیه اقتضا نیست. البته نمی توانیم ادعا کنیم که اصلا اقتضایی نیست بلکه باید گفت اقتضای خاصی نیست. آن اقتضایی که در قانون الواحد یا عکس آن باید باشد در این جا نیست. اقتضای در قاعده اقتضای سبب در مسبب است و اقتضای فاعل للفعل است فاعل واحد مصدر افعال متعدد نیست. خود قاعده نشان می دهد که علت و معلول را بیان می کند. علت واحد نمی تواند منشا و مقتضی معلولهای متعدد باشد. علت واحد نمی تواند مقتضی معلول متعدد شود. قضایا اگر اقتضا کنند غرض واحد را از قبیل اقتضای سبب للمسبب نیست. پس قانون الواحد در این باب که باب قضایا و غرض است جاری نمی شود چون قضایا به نحوی مقتضی اثر للموثر نیستند. بلکه از قبیل اقتضای شرط لمشروطه است. نه از قبیل سبب للمسبب.

 

[1] - کما جاء ذلک فی عبارات علماء المنطق. راجع الشمسیة: 5.

[2] - الکفایة: 8 / 5.

[3] - الکفایة: 8 / 6.

 

و فی الثانیة من قبیل اقتضاء الغایة الداعیة لما تدعو إلیه، فاقتضاء الصلاة لوجوبها باعتبار ما فیها من الغایة الداعیة الیه، فلایکون الوجوب أثرا للصلاة؛ لیکشف وحدة الوجوب فی الصوم و الصلاة عن وحدتهما.

اقتضا و مقتضی

ثابت شد که اقتضای قضایا للغرض اقتضای شرط برای مشروط است. اما اقتضاء موضوع برای محمول این هم از قبیل اقتضای فاعل للفعل نیست. و نیز از قبیل اقتضای سبب برای مسبب نیست. بلکه از قبیل اقتضای غایت للمغیی است. غایت ما را به سمت چیزی فرا می خواند. اقتضای غایت لما تدعوا الیه است.

شرط و مشروط

مرحوم اصفهانی روی علم نحو همان مثال شرط و مشروط را بیان می کند. قضایا و مسائل علم نحو یا دقیقتر معرفت این قضایا و به عبارت خیلی دقیقتر معرفت قوانین نحوی شرط است. و تکلم بر طبق قوانین نحوی مشروط است. عکسش تکلم به قوانین نحوی مشروط به شرط معرفت قوانین نحوی است. قضایا یعنی قوانین نحوی و یا معرفت به این قوانین اقتضا می کند غرض را یعنی تکلم بر طبق قوانین نحوی را. پس معرفت قوانین نحوی یعنی قضایا اقتضا می کنند تکلم بر طبق قوانین نحوی را یعنی غرض. قضایا و یا قوانین نحوی شرط شدند و تکلم طبق این قضایا و قوانین که غرض است مشروط شد. قضایا مقتضی غرض. شرط معرفت قانون. مشروط تکلم بر طبق قوانین. پس از قبیل اقتضای شرط للمشروط است.

معرفت قوانین نحوی شرطند برای آن که تکلم ما طبق قوانین نحوی باشد. تکلم طبق قوانین نحوی غرض ما هم هست. غرض ما همین است. این که این قوانین از کجا آمده است این مهم نیست. مهم این است که شما الان می خواهید تکلم کنید. شما باید این قوانین را رعایت کنید. تکلم زبان عربی برای شما شرطش این است معرفت به قوانین پیدا کنید. تا معرفت پیدا نکنید که نمی توانید تکلم کنید. پس تکلم طبق همان قوانین مشروط می شود و غرض هم هست.

سبب و مسبب

حال ببینیم آیا سبب و مسبب می شود. به این قاعده توجه داشته باشید که شرط همیشه متمم قابلیت قابل و یا فاعلیت قابل است. پس شرط خودش فاعل و یا قابل نیست. لذا از آن به شرط تعبیر می شود. یعنی باید چیز دیگری به عنوان فاعل و یا قابل باشد که شرط برای آن به عنوان متمم تحقق پیدا کند. قانون می گوید اگر اثر واحد شد موثر باید واحد باشد. اگر موثر واحد شد باید اثر هم واحد باشد. این قانون سبب و مسبب است. آیا شرط و مشروط هم چنین قانون دارد؟ نمی شود شرط و مشروط را اثر و موثر قرار داد. چون قانون، مشروط، به اثر و موثر است نه شرط و مشروط. آن وقت شما می توانید شرط و مشروط را همان اثر و موثر قرار بدهید.  نمی شود شرط و مشروط را فاعل و مفعول فرض کرد. علت تکلم من متکلم بودن من است نه قوانین و قواعد. من سبب تکلم هستم. حتی سبب تکلم علی طبق القانون است. شرط این که این سبب بتواند به مسبب برسد معرفت قاون است. پس من می شود فاعل و تکلم علی طبق القانون می شود مسبب. یا همان فعل. اما اگر بخواهد عربی تکلم بشود طبق قانون باید هم قانون را بداند و هم رعایت کندو. این شرط است. تکلم علی طبق القانون غرض است. پس اراده من سبب برای این تکلم است. این سببیت متوقف است بر معرفت قانون و یا وجود قضایای نحوی. علم و معرفت من شرط است متمم فاعلیت من است.

اما اقتضاء الغایه لما تدعو الیه،

غایت دو قسم است:

1- غایت داعیه

غایت داعیه غایت قبل از فعل است. غایت به وجود ذهنی اش مرا تحریک می کند تا فعل را انجام دهم تا فعل بر آن بار شود.

2- غایت مترتبه.

اما غایت مترتبه وجود خارجی غایت است که بعد از فعل تحقق پیدا می کند و قبل از فعل تحقق ندارد. غایت داعیه فعل را اقتضا می کند. سبب هم فعل را اقتضا می کند. چون فاعل است. پس هر دو مقتضی است. اما اقتضاء الغایه للفعل از قبیل اقتضاء الفعل للفاعل و یا اقتضاء السسبب للمسبب نیست.

به این مثال دقت شود.

موضوع صلات است. محمولش وجوب است. صلات به خاطر داشتن مصلحتی مارا دعوت می کند به انجام حتمی آن. آن مصلحت غایتی است داعی که مارا به سمت عمل سوغ می دهد. اقتضا کردن موضوع محمول را از طریق اقتضا کردن داعیه فعل را است. خود صلات که مرا دعوت نمی کند غایت صلات مرا دعوت می کند. غایت مترتبه مترتب می شود و اقتضا نمی کند غایت داعیه است که اقتضا می کند. موضوع به خاطر اشتمالش بر غایت اگر ما را به سمت محمول سوغ داد از  باب سبب للمسبب نیست بلکه اقتضای غایت لما یدعوا الیه است. پس قاعده الواحد در مانحن فیه ارتباط پیدا نمی کند. مانحن فیه اقتضایی مطرح است که غیر از قاعده الواحد مطرح است. پس نمی شود گفت موضوع که واحد است محمول هم واحد است. و یا برعکس محمول که واحد است موضوع هم واحد است. وحدت محمول در مسائل فقهی اقتضا می کند وحدت موضوع را؟ نماز و صوم و خمس محمولشان وجوب است اما موضوعشان وحدت ندارد. صلات واقعا با صوم دو چیز است. وجوب براینها اعتباری است ولی مصلحت آن واقعی است. وجوب اثر صلات نیست بلکه وجوب غایت داعیه انجام عمل است. 

مضافا إلى: أن فائدة التعیین أن یکون الطالب على بصیرة من أمره من أول الأمر، فعدم کون الجامع معلوم الاسم و العنوان[1]، مع کونه محققا بالبرهان، و إن لم یوجب کون العلم بلا موضوع، أو عدم وحدة الفن، إلا أن الفائدة المترقبة من الموضوع لا تکاد توجد إلا إذا کان معلوم الاسم و العنوان، و لایکفی العلم بوجوده بحسب البرهان.

موضوع برای علم موجود است و برهان هم بر وجود موضوع موجود است. اما این موضوع فایده ای هم برای ما دارد. در مقام تعریف ما موضوع را ذکر می کنیم. تا مخاطب شناخت اجمالی نسبت به علم پیدا کند.  اگر اسم موضوع را ندانیم یا حقیقت موضوع را نشناسیم تا اسم مناسب روی آن بگذاریم. اگر موضوع در اختیارما قرار نگیرد نمی توانیم آن را بشناسیم مگر این که عنوان مسائل را ببینیم یا تمام مسائل یا قدر متیقن بخش متنابه از آن را بخوانیم تا علم را بشناسیم. پس ادعای آخوند که فرمود موضوع حقیقتش لازم نیست شناخته شود این درست نیست. با غرض که عرض است نمی شود چیزی را تفهیم کرد چون عرض شی مبین شی نیست. موضوع ذاتا مشتمل بر موضوعات مسائل است. چون موضوع کلی و موضوعات مسائل افراد آن است. موضوع برای تعریف لازم است اگر موضوعش را نشناختیم تنی توانیم آن را تعریف کنیم. غرض که عرض است معرفی می کنند ولی موضوع بالاجمال کامل معرفی می کند ولی عرض بالاجمال ناقص می کند. اگر تعریف کامل در اختیار ما باشد نوبت به اجمال ناقص نمی شود. اگر موضوع نباشد بی فایدگی علم اتفاق خواهد افتاد. و موضوع امر لغوی شده است. صرف این که وجود موضوع برای هر علم کافی است این کافی نیست باید من بدانم موضوع چیست تا ندانم موضوع چیست فایده بر آن بار نمی شود. باید توجه شود کهخ غرض را آوردیم تا غرض را درست کند و یا موضوع آمد تا غرض را درست کند این درست نیست موضوع غیر از غرض است. موضوع باید فایده داشته باشد و لو تحصیل غرض باشد. بالاخره موضوع باید فایده داشته باشد.

و جعل الموضوع لعلم الاصول خصوص الأدلّة الأربعة، و إن لم یکن فیه محذور من حیث عدم وحدة الفن؛ لانحفاظ وحدته بوحدة الغرض، لکن إذا جعل الموضوع أعم منها، کی یعّم الظنّ الانسدادی على الکشف ـ بل على الحکومة ـ و الشهرة، و الاصول العملیة ـ من العقلیة و الشرعیة ـ الى غیر ذلک من دون جامع یعبر به عنها، فانتفاء الفائدة واضح.

موضوع علم اصول امر کلی است و وسیعتر از ادله اربعه است و حال آن که مشهور خصوص ادله اربعه را گفته است. آخوند به فراتر از این معتقد است. چون بعضی از مسائل اصولی به ادله اربعه کاری ندارد. خبر واحد حجت است و ظاهر حجت است و یا اجماع و عقل گرچه به ادله اربعه مربوط است ولی اصول عملیه ربطی به ادله اربعه ندارد. اصول عملیه اگر از سنت گرفته شود متخذ از سنت و روایات است ولی ما به منشاء اصول عملیه کار نداریم. در حجیت می گوییم چه چیزی از ادله استفاده می شود. اگر ادله اربعه موضوع است. در مسائل از عوارض ادله اربعه بحث می شود. بحث از اصول عملیه از عوارض خبر و ادله است یا از مستنبطات ادله است؟ این را باید در علم حدیث بحث کرد. پس اصول عملیه بحث از عوارض خبر نیست بحث از مستنبطات و حاصل از خبر است. اصول عملیه در جایی است که دلیل لفظی نداریم. ضمن آن که بعضی از اصول عملیه عقلی است نه شرعی است. به فرق بین مستنبطات و عوارض دقت شود. لذا باید موضوع را وسیعتر گرفت تا اصول عملیه هم در آن جای بگیرد.

مرحوم اصفهانی می گوید اگر خصوص ادله را موضوع گرفتیم مشکلی پیش نمی آید چون با غرض مشکل را حل و فصل می کردیم. و اگر جامع را موضوع گرفتیم فایده ای که مرحوم آخوند می گوید مترتب می شود چون خیلی از مسائل تحت پوشش علم اصول قرار می گیرد ولی اشکال مرحوم اصفهانی وارد می شود و آن نشناختن موضوع جامع است. مرحوم آخوند اشاره می کند که به موضوع جامع اشاره کرده ولی آن را بیان نکرده است. موضوع را معرفی نکرده است و حقیقتش را به ما نشان نداده است. و ما بیان کردیم که اگر موضوع را نشناسیم علم فایده خودش را از دست خواهد داد. 

 به اشکال دقت شود که اگر بپذیریم موضوع علم اصول ادله اربعه است بعضی از مسائل علم اصول که مسلما از مسائل علم اصول است از دامنه و عرصه این علم خارج می شود.

دو راه داریم که جامع مسائل باشد:

یکی استفاده از غرض است که مسائل را جمع می کند.

و راه دیگر موضوع جامع است.

موضوع جامع خیلی خوب است ولی مرحوم آخوند حقیقت موضوع را بیان نکرده است.

یکی از مسائل علم اصول ظن انسدادی است. البته با پنج مقدمه ای که باید داشته باشد.

1- علم اجمالی داریم که تکالیفی به ما متوجه هستند.

2- علم داریم شارع دست از تکلیف بر نداشته است.

3- راه علم ما به این تکالیف منسد است.

4- ما ملزم هستیم از وهم و شک و ظن استفاده کنیم.

5- اگر سراغ شک و وهم برویم ترجیح مرجوح بر راجح است.

می ماند ما و ظن که به آن عمل کنیم.

نهایت بحث در این است که حجیت این ظن انسدادی به چیست؟

بعضی گفته اند حجیتش عقلی است. شریعت در اثبات این حجیت دخالت نکرده است. عقل حکم می کند و شرع هم رد نکرده است. اینها ظن انسدادی را علی الحکومه حجت می دانند.

بعضی گفته اند درست است که عقل حکم می کند ولی حکم عقل کاشف حکم شرع است. شرع حکم کرده است و عقل حکم آن را کشف می کند.

بنابراین بنابر حکم به کشف می شود شرعی و اگر حکومت باشد دلیلش عقلی است در هر دو صورت انسداد باب علم از مسائل اصولی است باید دامنه را فراختر کرد تا شامل این هم بشود. باید موضوعی باشد که با بر کشف حتی بنابر حکومت هم داخل مساله اصول بشود. اگر موضوع علم اصول ادله اربعه باشد ظن انسدادی را اگر از خبر استنباط کنید این می شود حاصل خبر نه عارض بر خبر. پس باید موضوع جامع پیدا کرد.

در علم اصول بحث نمی کنیم که مثلا فلان روایت دلالت بر استصحاب یا برائت دارد. یا به حکم عقل استصحاب و یا برائت و یا تخییر حجت است. اگر بحث ظواهر و استفاده از ظواهر باشد پس باید این مباحث در بحث الفاظ مطرح بشود. و اگر مستفاد از عقل است باید در بحث لوازم عقلی و مستفاد از لوازم عقلی استفاده بشود. خلاصه جایش اصول عملیه نیست. و اگر بگویید مستفاد از روایات را هم جزو اصول قرار می دهیم پس همه مستفاد از آیات و روایات را هم باید جزو علم اصول در بیاورید و این دیگر علم اصول نخواهد شد. صدها هزار روایات و میلیونها مستفاد از روایت می شود مساله اصولی. همه استنباطهای شرعی را اگر اصول بدانید تمام وسائل الشیعه را باید جزو اصول بدانید.

 

 

[1] - العبارة فی النسخ المتداولة هکذا: ( فعدم کون الجامع غیر معلوم .. )، ولا یخفى خطوها.

  • حسن جمشیدی


نکته ای که به نظرم بد نیست توجه به آن این که دین مجموعه ای است از آیات قرآن و روایات معصومین از آغاز بعثت پیامبر تا پایان زندگی امام حسن عسکری(ع) این مجموعه فقط در زیر مجموعه دین قرار می گیرد و هیچ دسته بندی در آن صورت نگرفته است. البته اصول اربعه ماه را داریم که دسته بندی شاید نباشد تالیف و گردآوری روایات است. برای پرهیز از نابودی روایات. بنده بعضی از اصول اربعه ماه را دارم که چاپ شده است.

تحت تاثیر ذهن افرادی مانند بخاری و ... که ذهن خلاق و سازماندهی داشته اند مجموعه های روایی گویا سامان پیدا می کند و مرتب می شود. از نگارش صحیح بخاری من یک نتیجه می گیرم که بعید است خود صحابه پیامبر مانند خلیفه اول یا دوم و یا سوم به این نتیجه رسیده باشند که قرآن را به سامان و مرتب کنند و وضع الشی فی موضعه. تقسیم مسائل و جا به جایی آنها ذهن منطقی خاصی می خواهد که آنها فاقد این توانایی بوده اند. لذا بسیاری از اخبار و روایات در باب تنظیم قرآن را حقیر بر نمی تابد. قرآن یا توسط پیامبر و در دوره و حضور خود پیامبر شکل پیدا می کند و صورت می گیرد. گرچه خلیفه دوم با تدوین حدیث مخالفت می کند. اعتراض او به گرد آوری است یقینا اگر گردآوری می شد. به این نتیجه می رسیدند که باید باب باب بشود و نیز موضوع بندی. ذهن انسجام یافته بخاری است که روایات عامه را به سامان می کند و ذهن انسجام یافته کلینی است که روایات شیعه را سروسامان می دهد. البته گفته شده است که امام رضا نیز دستور به بازنویسی اصول اربعه ماه صادر فرموده و گویا همه آنها را در ذیل مجموعه ای گرد می آورند. این به سامان کردن به نظر می رسد پس از آشنایی با کتاب و آثار فرهنگی بیشتر ایران و روم است. البته این در حد یک نکته است.

و نکته آخر این که شکل و صورت تدوین قرآن نمی خورد که بشری باشد. اگر قرار است که انسانی آن را باز تدوین کند یقینا صورت دیگری خواهد داشت. صورت فعلی را نخواهد داشت. صورت فعلی به نظر نمی رسد صورت بشری باشد. حالا مهم نیست که کلام خدا باشد یا کلام محمد. هر چه باشد تدوین و صورت قرآن و به سامان شدن سوره ها این که بشری باشد من بعید می دانم و دلیل بر خلاف آن موجود است.

در ادامه بحث اصولی خودمان دوستانی که تعبیر کلام محمد به کار برده اند در جایی نگاشته ام که این تعبیر در اصل از صبحی صالح است که مترجم اثر صبحی صالح یعنی جناب آقای محمد مجتهد شبستری این عنوان را از ایشان از این اثر ترجمه گرفته است. اتفاقا در خود ترجمه به این نکته هم اشاره شده تاست.

لازم به یاد آوری است که قرآن صرفا کلام نیست بلکه کتاب هم هست. ذلک الکتاب لاریب فیه. در قرآن و نسبت به قرآن هم تعبیر به کلام شده است و هم کتاب. واقعا می شود که کتاب محمد باشد و حال آن که ما با نوشته های پیامبر اکرم سروکار داریم و روایات بسیاری از ایشان در دسترس ما است. این نکته آخر جهت یاد آوری بود تا در فصل کتاب از عناوین اصول راحت تر باشیم.

درباره تلقی کتاب در متن قران (وقتی که هنوز کتاب تدوین نیافته) و همچنین انتساب آن به پیامبر ابهام وجود دارد. البته بعضی از الهیوون معتقدند که قران کتابی بوده قدیم در لوح الهی و پیامبر نازل کننده آن به مکانیزم و فرایندی که خدا مقدر کرده.
بنظرم این هم توجیه چندان محکمی نیست. شاید صرفا متکی به نقل باشد. اما درهرحال جای مداقه زیادی دارد و البته دیگر کناب مخمد ص نخواهد بود.

امید که فرصتی دست دهد و در ذیل فصل حجیت در بررسی حجیت کتاب بدان پرداخته شود.

به نظر من ابن جنید را باید بیشتر فقیه عقل گرا دانست تا فقیه سنتگرا . سنت در این جا به معنای حدیث است. بهتر بگوییم نقل گرا. البته خواسته بگویند ایشان بیشتر به اهل سنت گرایش دارد تا دیگر فقهای شیعه این چندان مقبول نیست. فقیه عقلگرا است. جکودی بر نص ندارد چون قبلا در علم کلام جایگاه امام را مشخص کرده است. وی معتقد است که امام نیز مجتهد است. با ختم نبوت دیگر وحی صورت نخواهد گرفت. پس آن چه از امام معصوم نقل می شود در حقیقت اجتهاد و فهم ایشان از ادله است. ابن جنید امام معصوم را در ردیف دیگر مجتهدین و مستنبطین می داند. خود همین نگاه سبب می شود تا احادیث را جور دیگری بفهمد و ببیند. اما نسبت به دیاه فقهی ایشان گفته اند که ایشان قیاس را جایز می داند البته در فهرست آثار ایشان نام و عنوان ایمن کتاب دیده می شود: کشف التمویه و الالباس علی اغمار الشیعة فی امر القیاسالبته در این مورد هم متفرد نبوده است. قبل از ایشان گویا فضل بن شادان معتقد به قیاس بوده است. و بعد از ایشان هم سید مرتضی به قیاس مستنبط العله با ایشان هم رای است. یه نظر می رسد اختلاف عمده ابن ادریس با شیخ طوسثی اثر پذیری او از آرای ابن جنید است. ابن جنید عالم شیعی لبسیار بزرگ و از قدمای از فقهای از عقلای علمای شیعه امامیه است.


ابن جنید در بعضی حوزه ها محتطاط و در عرصه حدود و دیات به نظر می رسد سختگیر بوده است.

 

  • حسن جمشیدی

خود تصویر گویا است.

گاه به جایی می رسی

که دیگر زبان

باید فرو ببندد و سکوت کند.

  • حسن جمشیدی

او

در آغوش من

آرام و مطمئن.

او

از این آرامش

لذت می برد؟

یا من، از این در آغوش من است؟

یقینا

من از آرامش او

بیشتر لذت می برم

  • حسن جمشیدی

  • حسن جمشیدی

جمعی از دوستان دانشکده ادبیات در منزل دکتر میردامادی سال1388

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد

از کوزه شکسته‌ای دمی آبی سرد

مامور کم از خودی چرا باید بود

یا خدمت چون خودی چرا باید کرد

سخن در توقع و میزان توقع آدمیزادگان است به میزانی که در شما توقع باشد به همان میزان اسیر و برده دیگری خواهید بود. بخشی از هویت و شخصیت شما را میزان توقعات شما می سازد. چنان چه توقعات شما برآورده نشود قطعا احساس حقارت خواهید کرد. همه سخن خیام در فروکاستن میزان توقعات است. اگر قرار است که یک نانی را طی روز بخوریم و شکممان تا دو روز سیر باشد چه دلیلی دارد که بنده و گماشته و کارگر کسی باشیم که از خودما به مراتب پایین تر و پست تر است. اوائل انقلاب نگهبان در دانشکده ها مامور رسیدگی به وضعیت اساتید بودند. گاه به آنها گیر می دادند. اسپنسر تلاش کرد تا برای تدریس وارد دانشگاه بشود ون او را نپذیرفتند. به منزلت علمی که نائل آمد و جزو اندیشمندان شد از او خواستند که به دانشگاه برود و او نرفت. کمی توقع خودش را پایین آورد و با حداقلها ساخت تا منت نامردان را نکشد. در سیستم اداری اگر بلکه قربان گو نباشی و به یک دستگاه مطیع و فرمانبر اوامر مافوق خود نشوی وضعیت بسیار بد و ناپسندی پیدا خواهی کرد. برای چندرغاز حقوق خودت را باید گماشته و یا نوکر بقیه بکنی. کسی که چه بسا دوپایه تر از خود شما است. وقتی که شما می توانید از یک کوزه شکسته ام آب سرد بخورید چرا به دنبال کوزه های برتر و بالاتر و گرانتر هستید. غرض رفع تشنگی است نه خودنمایی.    

هنگامی که نتوانستی خودت را کنترل کنی و خواسته هایت را نتوانستی محدود بکنی به ناچار یا باید مامور فردی باشی که پایین تر از خود تو است و یا دست کم مامور کسی بشوی که در حد و اندازه تو است. چرا باید تن به چنین خفت و خواری داد. خواسته ات را کم کن.

سخن بسیار حکیمانه ای است.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

رباعی 97

یک قطره ی آب بود با دریا شد

یک ذره ی خاک با زمین یک تا شد

آمد شدن تو اندر عالم چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد.

سخن در فلسفه وجودی انسان است. چرا انسان آفریده شد؟ این پرسشی است از ناحیه کسانی که به دنبال معنای زندگی هستند مطرح می شود. چرا به جهان آمده ایم؟ در این رابطه پاسخهای بسیاری گفته شده است:

فلسفه وجودی انسان عبادت و بندگی است.

راز آفرینش انسان معرفت و آگاهی است.

علت آفرینش انسان کمال و تعالی است.

علت آفرینش انسان تحقق عرشی در فرشی است.

و ...

خیام نمی خواهد به این پرسش پاسخ بدهد. شاید بدین معنا که عمو! برو زندگیت را بکن. چکار داری که چرا تو را آفریده اند. به دنبال چی افتاده اید؟ مگر شما چه محلی از اعراب دارید که می پرسید چرا من را آفریده است یا چرا ما را آفریده است؟ یک قطره آب از آسمان به زمین آمد و جریان پیدا کرد و دریاها را ساخت. انسان یک ذره از خاک بود و بعد هم به خاک برگشت و بخشی از زمین شد. آمد و شد تو در این عالم برای چیست؟ ممکن است در پی ده ها علت و فلسفه بگردید. رها کنید همه اینها را مگر مهم است برای عالم که چرا تو را آفریده است. یک مگس پدید می آید و بعد هم ناپدید می شود. مگر شما چه جایگاهی در این کره خاکی و این جهان آفرینش داری که به دنبال علت و فلسفه وجودی خودت می گردی. همه سخن خیام در خردی و حقارت انسان است. بعضا خود را بزرگ می پندارند و برای خود شان و منزلتی باور دارند.

در جمعی دوستانه یکی گفت: به نظر من تلفن مرا کنترل می کنند. دیگری گفت: تلفن من را هم کنترل می کنند. تاز حقیر پرسیدند. عرض کردم که در حوزه سیاست یاد گرفته ایم طوری سخن بگوییم که قابل دفاع عقلانی باشد. فرقی نمی کند پشت تلفن باشد یا پشت تربیون. ضمن این که مگر من کسی هستم و جایی از اعراب دارند که بخواهند بیکاری را برای کنترل تلفنهای من بگمارند. من نه سر پیازم و نه ته پیاز. این خود بزرگ بینی و نقش آفرینی را باید وانهاد و زندگی راحت تری را دنبال کرد.  

 

  

 

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

تعادل و تراجیح

1- تبیین مساله

با توجه به گستردگی ادله برای اثبات حکم شرعی در موارد بسیاری هر یک از ادله موید دلیل دیگری است. مثلا نسبت به یک حکم دو یا سه و یا چهار روایت است و گاه به حد مستفیضه می رسد یعنی تدعاد روایات نسبت به فلان حکم زیاد است. در این موارد طبق روال رایج به مفاد دلیل اقدام خواهد شد و فقیه حکم را صادر می کند و نیز مکلف هم به آن عمل می کند.

و در مواردی فقیه با ناسازگاری بین ادله مواجه می شود. دوتا دلیل که با هم نمی سازد. یک دلیل می گوید ربا حرام است و دلیل دیگر می گوید بین پدر و فرزند ربا نیست. من قصد تصرف در منزل خود را دارم و می خواهم پی برای دیوار بکَنّم. ماکیت این اجازه را می دهد ولی لاضرر و لاضرار مانع این تصرف می شود؛ چون همسایه مدعی است که این پی کردن سبب فرو ریختن منزل آنها خواهد شد. با تعارضات چه می شود کرد. 

با توجه به ناسازگاری بین ادله یک راه این است که بگوییم بین آنها تضاد است. یعنی ناسازگاری بنیادی است. از اصل و اساس با هم نمی سازند. دو دلیل هر یک تمام قد در برابر دیگری ایستاده است. به گونه ای که عمل به هر یک ما را از عمل به دیگری باز می دارد. لذا هر دو دلیل از حیز انتفاع ساقط می شوند. در تضاد با هم جمع نمی شوند ولی هر دو می توانند کنار زده شوند. 

اما گاه به حسب ظاهر ما ناسازگاری می بینیم و ظاهر امر این است که دو دلیل هریک نافی دیگری است ولی چه بسا بشود آنها را با هم جمع کرد. مثلا بین دو دلیل:

یکی عام و دیگری خاص است.

یکی مطلق و دیگری مقید است.

یکی مجمل و دیگری مبیّن است.

اگر دقت کنیم و دلیل و جوانب آن را بررسی کنیم شاید به تعارض ادله نرسد. و احتمالا راه دیگری پیش روی ما گشوده گردد. در این مورد فقها چند راه را بیان کرده اند که آن راه ها در علم اصول در ذیل باب تعادل و تراجیح مورد بررسی قرار می گیرد.

به بیان دیگر وقتی سخن از دلیل می شود مانند الخمر حرام در در همین یک دلیل با چند عنصر مواجه هستیم:

1- موضوع شراب

2- محمول حرمت یا نجاست

3- مکلف که می خواهد بدان عمل کند.

4- خود دلیل از نظر اعتبار و اعتماد

یک مرتبه سخن از مفاد و مفهوم دلیل است و و یک مرتبه سخن از خود دلیل است. البته خود دلیل هم باید مورد بررسی قرار گیرد و فرض بر این است که همه ادله در یک سطح و اعتبار قرار می گیرند. مثلا هر دو دلیل عقلی است. یا هر دو اماره شرعی است یا هر دو آیه قرآن است و یا هر دو روایت ثقه عدل امامی است.

و گاه دو دلیل یکی عقلی است و دیگری شرعی یا یکی آیه و دیگری روایت. گاه ناسازگاری بین دو دلیل که یکی اماره و دیگری اصل است. پس ناسازگاری هم در مفهوم دلیل می تواند باشد و هم در خود دلیل. 

اگر یک دلیل باشد با مشکلی مواجه نخواهیم بود. تعارض بی معنا است. تعارض و تنافی دست کم بین دو دلیل باید باشد. 

اما اگر دو دلیل باشد و هر دو یک دیگر را تایید کند باز هم مشکلی نخواهیم داشت.

اما اگر دو دلیل باشد که با نگاه بدوی موید یک دیگر نباشد. با هم ناسازگاری دارد. این ناسازگاری:

شاید از ناحیه موضوع باشد

و شاید از ناحیه محمول باشد.

و یا...

همه اینها در ذیل باب تعادل و تراجیح مورد بررسی قرار می­گیرد.

2- تاریخچه بحث

بحث از حکومت و ورود و تخصیص و تخصص در آثار گذشتگان به عنوان بحث اصولی مطرح نبوده است بلکه برای اولین بار این بحث را شیخ انصاری در علم اصول مطرح می کند. البته پیش از آن در فقه هم چون جواهر الکلام مرحوم نجفی در مواردی به کار برده شده است. و نیز سابقه ای خیلی بیشتر در آثار فقها داشته و دارد. در موارد زیادی فقها مثلا به قاعده لاضرر در برابر دیگر ادله تمسک کرده اند و طبق آن مثلا سلب مالکیت از موارد ضرری کرده اند. دلیل از یک طرف دال بر مالکیت فرد است و فرد مجاز به هر نوع تصرفی است. اما از سوی دیگر طبق دلیل لاضرر و لاضرار فی الاسلام حق تصرفی که منجر به ضرر به دیگری بشود را ندارد. همین موارد فراوان که در فقه به گونه ای بیان شده است در علم اصول مورد بررسی قرار گرفته و به جهت ویژگی هایی که در مدلول و دلالت و دلیل وجود دارد به آن نام و عنوان خاصی داده اند.

البته شیخ انصاری برای نخستین بار در اصول فقه خشت بنای این بحث را می چیند و بعدی ها بدان می پردازند بدان حد که بعضی برای این بحث نیز رساله های مستقلی هم تدوین می کنند.

رابطه بین دو دلیل به چهار صورت قابل تصور است:

1- حکومت

2- ورود

3- تخصیص

4- تخصص 

3- حکومت:

بیان شده که سخن ما در جایی است که دو دلیل داریم که هر کدام از نظر دلالت دامنه و گستره ای دارند. مثلا ربا حرام است. دامنه آن بسیار فراخ است. زن و مرد را شامل می شود. کوچک و بزرگ. شامل حال همه مکلفین می شود. از نظر گستره بسیار گسترده است. از طرف دیگر دلیل دیگری داریم که می گوید لا ربا بین الوالد و الولد. بین پدر و فرزند ربا نیست. این دلیل در حقیقت در گستره و دامنه دلیل اول تصرف می کند و تغییری در آن ایجاد می کند. درست است که ربا بر هر مکلفی واجب است الا این که این مکلف پدر و فرزند باشد. در این صورت حکم حرمت ربا نخواهد بود. در حوزه و عرصه دلالت تصرف می کند و دامنه اش را مثلا تنگ تر و یا فراختر می کند. حوزه تاثیر گذاری یک دلیل بر دلیل دیگر کمی و مقداری است. دلیل دوم که دامنه را تنگ تر و یا دامنه را فراختر می کند دلیل حاکم می گویند و دلیلی که در حوزه فراگیری اش دخل و تصرف شده است را محکوم می گویند. دلیل حاکم و دلیل محکوم.

مثال در جهت فراخی عرصه دلالت. دو تا دلیل داریم که می گوید:

1- احترام به پدر واجب است.

2- معلم تو پدر تو است.

پدر در دلیل معنا و مفهوم روشنی دارد. منظور پدر واقعی است. کسی که از نظر حسب و نسب به او برمی گردد.  در دلیل دوم معلم را نازل منزله پدر قرار داده است. پس در مفهوم پدر توسعه ایجاد کرده است. پدر تنها کسی نیست که در خلقت جسمانی من نقش داشته است بلکه کسی که در تعلیم و تربیت من نیز نقش دارد هم پدر است. در نتیجه حوزه حکم را سعه می یابد. هم چنان که به پدر باید احترام بگذارم به معلم هم باید احترام بگذاریم. دلیل دوم در معنا و مفهوم پدر فراخی و گستردگی بیشتری ایجاد کرد. بر مصداق پدر یکی دیگر افزود. این را حکومت می گویند. دلیل دوم حاکم بردلیل اول است.

مثال دیگر:

النَّبِیُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ.

همسر پیامبر مادر شما است.

حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهَاتُکُمْ وَ بَنَاتُکُمْ وَ أَخَوَاتُکُمْ ... ؛ نساء، 23.

از طرف دیگر احترام به مادر واجب است. و نیز از سوی دیگر ازدواج با محارم حرام است. دلیل اول در دلیل دوم و سوم تغییر ایجاد می کند. دامنه مادری را فراختر می کند. همسر پیامبر هم به منزله مادر است. پس هم چنان که احترام به مادر واجب است احترام به همسر پیامبر هم واجب است. هم چنان که با مادر نمی شود ازدواج کرد با همسر پیامبر هم نمی شود ازدواج کرد. روشن است که همسر پیامبر به معنای واقعی مادر نیستند ولی دلیل که آمده تعبدا در معنا و مفهوم مادر تصرف کرده است. بر مصداق مادری فرد دیگری هم افزوده است.

با یک مثال دیگر پرونده حکومت را ببندیم:

مالک حق هرنوع تصرف در ملک خود را دارد. به تعبیر بنگاههای مسکن و اتومبیل؛ طرف دلش می خواهد ملکش را تخم مرغ کند و به دیوار بزند. اختیار هر نوع تصرف را دارد. از جمله می خواهد دور تا دور ملک خود را گود برداری کند و شفته بریزد. بدون تردید چنین حقی دارد و کسی هم منکر حق او نمی شود. از طرف دیگر گود کنی ایشان سبب فروریختن خانه همسایه خواهد شد. یعنی نوعی از تصرف ایشان در ملک خودش، سبب خسارت به ملک دیگری خواهد شد. لذا دلیل می آید که لاضرر و لاضرار فی الاسلام. نه ضرر ببینید و نه ضرر برسانید. با این دلیل دامنه حکم مجاز بودن هر نوع تصرف را تنگ می کند. شما توانایی هر نوع تصرف را دارید الا تصرفی که منجر به ضرر و زیان دیگری بشود.    

آن چه نسبت به حکومت بیان شد را این گونه می توان بازگفت:

این که یک دلیل در دامنه و سعه دلیل دیگرتصرف می کند آن تنگ تر یا گسترده تر می کند:

یا تصرف در محمول است. یعنی دامنه فراگیری حکم را گسترده و یا تنگ می کند مانند قاعده لاضرر که اصلا حکم لاضرر که آمد تعبدا، دامنه حکم را توسعه می دهد و جایی که شما فکر می کردید که ضرری است مشمول حکم ضرر نمی شود. بلکه حکم عدم ضرر بر آن حاکم می شود. یعنی دامنه و عرصه فراگیری حکم را تنکتر و یا فراختر می کند.

و یا تصرف در معنا و مفهوم موضوع است. موضوع را به گونه معنا می کند که یا بر کمیت افراد آن افزوده می شود و یا از کمیت آنها کاسته می شود.

4- ورود

اگر دو دلیل -و یا چند دلیل- باشد که یک دلیل به گونه ای است که در برابر موضوع دلیل دیگر مقاومت می کند و آن را قلع و قمع می کند و از ریشه بر می اندازد. یعنی موضوعش را نابود می کند. در این موارد دلیلی که موضوع دلیل دیگر را از بین می برد دلیل وارد می گویند. و دلیلی که موضوع آن از بین رفته است را دلیل مورود می گویند. اگر یک دلیل موضوع دلیل دیگر را رفع کند یعنی از بین ببرد؛ پس ما می مانیم همان دلیل محکم و پابرجا که به آن دلیل وارد می گویند که دلیل وارد هم موضوع و هم محمول دارد و دلیل مورود که محمول دارد ولی موضوع ندارد چون موضوع آن قبلا از بین رفته است.

این که گفته می شود موضوع را از بین می برد و یا موضوع را بر می دارد و یا موضوع را رفع می کند تماما به معنای برداشتن و از بین بردن تعبدی و شرعی است نه واقعا موضوع نابود می شود.

مثال:  از یک سو دلیلی داریم با عنوان برائت. دلیل برائت ما را بری الذمه می کند. یا یکی دیگر از اصول عملیه مانند استصحاب و تخییر و احتیاط؛ ویژگی هر یک از این اصول عملیه آن است که موضوعشان شک است. هرجا که شک داشتید یا برائت و یا احتیاط و یا تخییر و یا استصحاب جاری می کنید و از مخمصه و بلاتکلیفی در می آید. اما از آن طرف دلیل دیگری به عنوان خبر واحد دارید که با اصل عملی نمی سازد. ناسازگار است. خبر واحد به عنوان دلیل وارد می آید و موضوع شما که شک است را از بین می برد. در نتیجه جایی برای اجرای اصل عملی نمی ماند. شما خواهید بود و همین خبر واحد.

در تعارض بین اصول عملیه و سنت(یعنی روایت قابل اعتنا و اعتماد)، روایت مقدم بر اصول عملیه است. چون موضوع سنت ظن است و موضوع اصول عملیه شک. ظن که بیاید شک را رفع می کند. یعنی روایت قبر اصول عملیه ورود پیدا می کند. 

در تعارض بین اماره و اصول عملیه نیز اماره وارد بر اصول عملیه است. چون موضوع اصول عملیه را می برد زیرا اماره دلیل ظنی است ولی اصول عملیه عند الشک است. .

در تعارض بین کتاب و سنت، کتاب موضوع سنت را از بین می برد. چون کتاب قطعی الصدور است و سنت ظنی؛ کتاب مقدم بر سنت و وارد بر آن است.

تذکر: هر یک از ادله اصول عملیه و اماره و کتاب و سنت و... در ذیل بحث حجیت باید بررسی شود.

نکته: با توجه به آن چه در بالا در تبیین حکومت و ورود بیان گردید به نظر می رسد فرق حکومت و ورود تا اندازه ای روشن شد. حکومت در موضوع و محمول تصرف می کند. یا آن را تنگ تر و یا فراختر می کند. اما ورود تصرف در موضوع می کند و آن را از بین می برد. فرق است دخل و تصرف کمی که تعدادش را کم و زیاد بکند و نیز دخل و تصرف فیزیکی و حذفی که اصلا ریشه اش را بردارد.   

5- تخصیص

اگر دو دلیل داشته باشیم که یکی عام باشد و دیگری خاص؛ یقینا خاص از تحت شمول و چتر عام خارج می شود.

در یک دلیل می گوید کتب علیکم الصیام. کتب به معنای قانون و حتمیت است. بر شما روزه واجب شده است. چه زن و چه مرد؛ هر کس که به بلوغ رسید و عاقل بود باید روزه بگیرد.

در دلیل دیگر می گوید بر مسافر روزه واجب نیست. مسافر هم مکلف است و هم عاقل و هم بالغ اما این دلیل خاص از تحت عام خارج شده است. روزه بر مسافر واجب نیست. این وسط چه اتفاقی افتاده است. دلیل خاص آمده و موضوع حکم عام را محدود کرده است.

گرچه مسافر نیز مکلف و عاقل و بالغ است اما به اقتضای دلیل دوم که مخصص است فرد مسافر از تحت عموم دلیل اول خارج شده است. از بین نرفته است. مسافر واقعا مکلف است و واقعا عاقل و بالغ است و روز بر او واجب است اما به اقتضای دلیل دوم این وجوب از گردن او برداشته شده است.

مثال دیگر: همه علما را گرامی بدارید مگر علمای فاسق را. فاسق کسی که رعایت اخلاق و ادب را نمی کند. دشنام می دهد. تهمت می زند. افترا می بندد. شان علمی را رعایت نمیکند و اسباب وهن خود و جامعه علمی می شود. از یک طرف باید عالم را احترلام کرد و از طرف دیگر عالم فاسق را باید احترام نکرد. آقای فلانی گرچه عالم است اما با قید فسق از تحت شمول حکم اکرم العلما خارج می شود.

با توجه به مثالهای بالا ویژگی تخصیص این است که عالم فاسق از اول در قلمرو اکرام و گرامی داشت علما قرار نمی گرفته است. از همان اول شارع و یا قانون گذار مقصودش اکرام عالم غیر فاسق بوده است.

یا در حکم مسافر از همان افول حکم وجوب روزه گویا برای مسافر جعل نشده که بخواهد رفع بشود. یا برداشته شود. در حقیت شارع گفته است روزه بر غیر مسافر واجب است. در توسعه و یا ضیق موضوع دستکاری نکردیم. ولی با حکم از تحت سلطه موضوع خارج می شود.

تخصص

با بیان تخصص تخصیص روشن تر خواهد شد:

به بیان دیگر شما دو تا دلیل را به عنوان افراد در نظر بگیرید. تخصیص به معناى دادن یک سری امتیاز به کسى و یا گرفتن یک سری امتیاز از کسی است. البته در جایی که زمینۀ تعمیم و شمول آن نسبت به دیگران، موجود است. یعنی قابلیت دریافت امتیاز وجود داشته باشد که به آن بدهید یا بگیرید. مثلا من همه دیوارها را رنگ کردم مگر نرده ها را. اصلا نرده در حکم دیوار نیست. نرده را کسی دیوار نمی گوید. این گونه نباشد. قابلیت امتیاز داشته باشد.

اگر دقت بکنید شباهتهایی شاید بین حکومت و تخصیص دیده بشود و نیز شباهتهایی بین ورود و تخصیص اما بیان خواهد شد که فرقهایی بینشان باشد.

6- تخصص

فردی از موضوع حکم عام حقیقتا و تکوینا بدون احتیاج به مؤنه زایدی از شمول عام خارج شود. و حکم عام شامل آن فرد نشود. مثلا اکرم العلما. طبق این دستور ما مکلف به احترام گذاشتن به علما هستیم. اسفندیاری که جاهل است تحت شمول این حکم قرار نمی گیرد. از آن جهت که انسان است شاید باید احترام گذاشته شود ولی او عالم نیست که ما به جهت علم احترامش کنیم.

مثال روشن تر آن تا وقتی که ما دلیل روشن شرعی مثل کتاب و سنت داشته باشیم از تحت شمول امارت خارج هستیم.

تا زمانی که مادلیل اماره شرعی داشته باشیم از تحت شمول اصول عملیه خارج هستیم. چون نوبت به اصل عملیه تا بودن اماره نمی رسد و با بودن کتاب و سنت نوبت به اماره نمی رسد. خروج اینها را می گویند خروج تخصصی. 

7- فرق تخصیص و تخصص

دو تا دلیل داریم که می گوید      

جاء القوم الا زیدا

جاء القوم الا حمارا

همه آمدند الا زید. زید قابلیت بودن تحت عنوان قوم و همراهی آنها را داشت ولی نیامد. از این امتیاز برخوردار نشد.

اما در مثال دوم که همه آمدند الا الاغشان. اصل الاغ قابلیت بودن تحت عنوان قوم را ندارد. در سرشماری که صورت می گیرد زید جزو اعداد و ارقام قوم هست ولی الاغ جزو اعداد و ارقام نمی آید.

7- فرق ورود و تخصص

شاید به نظر برسد که بین ورود و تخصص شباهتهایی وجود دارد. چون هردو موضوع را بر می دارد. نهایت در ورود برداشتن موضوع به حکم شارع و تعبدی است. ولی در تخصص واقعا برداشته می شود. تکوینا برداشته می شود. به بیان دیگر دلیل ما در ورود دلیل شرعی است و دلیل ما در تخصص حکم عقل است. خود عقل و عقلا می پذیرند که دیگر الاغ جزو سرشماری نیست که بگوییم چرا همه نیامدند.

اعلام می کنند تمام هیات امنای مساجد در جلسه شرکت کنند. بعد یکی بگوید چرا خادم نیامد. خادم جزو هیات امنای مسجد نیست.

اعلام می کنند به تمامی معلمها یک سکه عیدی بدهند. فراش مدرسه بگوید به من هم بدهید. فراش اصلا معلم نیست. این خروج خروج تخصصی است.

یا مانند عقود و ایقاعات. عقود واقعا غیر از ایقاعات است. ایقاعات تخصصا از تحت عقود خارج است. اصلا داخل نیامد که خارجش کنیم ولی در ورود وارد می شود ولی با دستور شارع بیرون زده می شود.

فرق حکومت و ورود

 

اگر به یاد داشته باشید در تعریف حکومت به تفصیل بیان شد که دلیل حاکم کارش تفسیر است. کارش تبیین است. دلیل حاکم می آید و ابعاد موضوع را برای ما مشخص می کند. یا دامنه موضوع را تنگ و یا دامنه موضوع را فراخ می کند. هیچ فرقی هم نمی کند. همین که دلیل حاکم آمد و ابعاد موضوع را برای ما تفسیر و تبیین کرد کار تمام است. این می شود دلیل حاکم.

اما ورود از این جهت با حکومت شباهت دارد که سروکارش با موضوع است ولی فرقش با حکومت این است که تنگ یا فراخ نمی کند. ابعاد موضوع را برای ما روشن نمی کند بلکه مثل لودر بر می دارد و بیرون می اندازد. اصلا موضوع را قلع و قمع می کند. دلیل وارد مقتدرانه وارد می شود و موضوع را بیرون می اندازد. دیگر برای دلیل مورد موضوعی نمی ماند که بخواهد در برابر دلیل وارد عرض اندام کند.

مانند اماره در برابر اصول عملیه. اماره حجت ظنی است. اما اصول عملیه موضوعش شک است. اگر در جایی که شک داشتیم و خواستیم سراغ هر یک از اصول عملیه برویم، یک مرتبه سر و کله اماره پیدا شد. اماره که آمد موضوع شک ما را قلع و قمع می کند. چون اماره ظنی است. ظن که آمد شک پا پس می کشد. دیگر شکی نخواهد بود.

فرق حکومت و تخصیص

هم چنان که به تفصیل بیان گردید حکومت کارش دخل و تصرف در موضوع است. تخصیص هم همین کار را می کند. حکومت کارش تبیین و تفسیر موضوع است. تخصیص هم همین طور است. تخصیص کاری که می کند موضوع را تبیین و تفسیر می کند. هم چنان که حکومت کارش تعیین عرصه و قلمرو موضوع است تخصیص قلمرو موضوع را مشخص و معین می کند با این تفاوت که حکومت کارش هم کم کردن دامنه موضوع و هم زیاد کردن فراگیری موضوع است. ولی تخصیص فقط عرصه موضوع را کوتاه و تنگ و محدود می کند. بنابراین حکومت و تخصیص هر دو عرصه و دامنه دلیل را مشخص و معین می کنند. هر دو کارشان تفسیر و تبیین است اما با این تفاوت که حکومت هم محدود می کند و هم توسعه می دهد ولی تخصیص فقط محدود می کند.

فرق حکومت و تخصص و ورود

گفتیم حکومت در موضوع دخل و تصرف می کند. کار حکومت تبیین و تفسیر و تعیین موضوع و قلمرو آن است. تخصص هم با موضوع سروکار دارد. با این تفاوت که در حکومت دامنه موضوع تنگ یا فراخ می شود. ولی در تخصص موضوع را از ریشه می زند.

از این جهت تقریبا ما به دام ورود خواهیم افتاد. چون ورود هم به گونه ای بود که موضوع را قلع وقمع می کرد. اما با این تفاوت که در ورود موضوع با دلیل که آمده بود به عنوان دلیل وارد دلیل مورود را قلع و قم می کرد ولی در تخصص دیگر نیاز به دلیل ندارد. همین که دلیل آمد خودش از بین می رود.

الخمر حرام الخل حلال. خل که همان سرکه باتشد تحت عام قرار نمی گیرد تا خارج بشود. لذا می گویند تخصصا خارج است. ولی در ورود با آمدن دلیل وارد دلیل دوم می رود. با آمدن اماره، موضوع اصول عملیه از بین می رود. با آمدن کتاب و سنت موضوع اماره از بین می رود.

در تخصیص شما یک حکم عام دارید و بعد دلیل دوم مخصص است.

در حکومت دو دلیل که امد دلیل دوم دامنه دلیل اول را جمع یا پهن می کند. مثلا الربا حرام. لاربا بین الوالد و الولد. دومی ربا را تخصیص نمی زند و جیزی را هم از حکم ربا بیرون نمی کند. قبلا برای ربا ده مصداق بود. حالا یکی کم شد. بین والد و ولد ربا نیست. البته ربا هست ولی به حکم تعبد شرعی ربا نیست. یا اب یعلمک. اب یزوجک که دامنه اب را پهن تر می کند. پدری که باید احترام بشود سه مصداق پیدا کرد

در تخصیص حتما باید یک حکم عامی قبلا باشد و بعد تخصیص بخورد. جاینی القوم الا زید. همه امدند الا زید. زید استثنا شد و تخصیص خورد. زید نیامد. اما در لاربا بین الوالد و الولد حکم عام و خاص نداریم. بلکه ربا حرام است دامنه حرمت را تنگ و تنگ تر کرده است. این را می گویند دلیل حاکم. به نظر می رسد که تخصیص نباشد.

اشکال: این تفکیکها چه ثمر و فایده ی عملی دارد؟ موارد حکومت با قصد تنگ کردن دامنه ی موضوع را همان تخصیص یا تقیید بدانیم چه اشکالی برای فقه و اجتهاد رخ می دهد؟ همیشه در حکومت با قصد تضییق  نیز موضوع یا حکم عام یا مطلقی در تقدیر هست. اینجا تورم اصول بیهوده نیست؟

پاسخ: علم علم است. بسط و توسعه علم خودش ارزش علمی دارد. حقیقت طلبی انسان او را وا می دارد که مطلب جدید و راه جدید کشف کند و یا بگوید. اینها تورم اصول نیست. یک علم بسط پیدا می کند و علم جدیدی زاییده می شود. بعضی از مسائل باب الفاظ در علم اصول، فلسفه زبان است. کمی کار بشود دانش جدیدی شکل خواهد گرفت. اگر کمی دقت شود بین لب و بوسیدن لب و مکیدن لب و گزیدن لب و نوشیدن از لب فرق می کند. من و شما شاید نتوانیم خیلی درست داوری کنیم ولی آن کس که بدین دام گرفتار آمده می خواهد تا ته آن برود. حتی به گزیدن لب هم بسته نمی کند. این تفاوتها با دقتهای عقلی به دست می آید. و یقینا دارای نتیجه است که قصد بیان همین فرقها و نتایج را داریم. ضمن آن که شاید بعضی بپندارند که می شود بعضی را با بعض دیگر جمع کرد. این هم برای خودش نظری است. ما اول خود اصطلاح را بفهمیم تا بعد بتوانیم نسبت به آن تصمیم بگیریم.

اگر حکومت به قصد تنگ تر کردن دامنه موضوع باشد با چه ملاکی نباید آن را تخصیص بنامیم؟

دارم فکر می کنم شاید بشود حکومت را از موارد کلی دانست و تخصیص را از موارد عام. باید فرق کلی و عام روشن شود. دارم فکر می کنم که می شه چنین چیزی یا نه

در لا به لای مباحث جناب بهروزیه عزیز پرسشی را طرح کردند این پرسش زیر دست و پا له نشود. ایشان پرسیده بودند که تعبیر علم اصول رواجی که بین علمای شیعه دارد بین اهل سنت هم رایج است یا خیر؟

این سوال البته بیرون از موضوع بحث ما است اما اجمالا اشاره می کنیم که بیان شد به لحاظ سابقه اهل سنت به عنوان مستقل پیش از شیعه به اصول فقه مبادرت وریدند و کتاب مستقل نگاشتند البته شیعه از دوره امام صادق تک نگاری هایی داشته است.

نکته شاید مهم این است که اجتهادی که بین ما باب و رایج است شاید بین اهل سنت این قدر رواج نداشته باشد. آنها بیشتر اهل حدیث هستند. در حوزه احکام هم آن قدر روایت از صحابه و تابعین دارند که تقریبا دستشان پر است. از بین صحابه پیامبر شیعه فقط به روایات علی بن ابی طالب و امام حسن و امام حسین استناد می کند و نیز روایاتی که از شخص رسول الله بیان شده است. اما اهل سنت به روایات و درایات عایشه ام المومنین نیز استناد می کنند. افزون بر صحابه به تابعین هم استناد می کند. حجم روایات مورد استناد آنها خیلی زیاد است. لذا با توجه به استلای اندیشه حدیثی گری چندان نوبت به علم اصول نمی رسد مگر از بابر ادبیات آنها که در این بخش فکر می کنم عربها و اهل سنت کولاک کرده اند. نشنیدم مثلا مانند ما چیزی حدود سی جلو فقط در باب فلسفه اصول فقه و یا مدخل و مقدمه علم اصول چیزی نگاشته باشند. به اندازه ای که شیعه روی علم اصول کار کرده است اهل سنت اصلا گویا کار نکرده اند.

پس تشیع اگر چه دیرتر شروع کردند اکنون در توجه به عقل و معیارها و ضوابط اجتهاد پیش افتاده اند.

من هم گاهی شبکه هایشان را می دیدم از این همه حدیث گرایی آنها تعجب می کردم. نمی دانم در کدام کشور اسلامی به اندازه ایران بحثهای برون دینی با دید گستره جهانی وجود دارد.

به نظرمن نسبت به فلسفه در جهان عرب افراد شاخص و کله گنده و غول علمی چیزی نداریم. مثلا ملاصدرا و یا ملا هادی سبزواری و یا علامه طباطبایی و شیخ مرتضی مطهری و ... در بین عربها در این وزنه ها نداریم. به نظرم خیلی جدی فلسفه نمی خوانند البته در حوزه های دیگر افراد قدری هستند ولی در فلسفه دیده نمی شود. 

 

بررسی تخصیص در قوانین

ماده 5 قانون مدنی: کلیه ی سکنه ایران، اعم از اتباع داخله و خارجه، مطیع قوانین ایران خواهند بود، مگر در مواردی که قانون استثنا کرده باشد.

این مواردی که قانون استثنا کرده را تخصیص می گویند.

ماده 7 قانون مدنی: اتباع خارجه مقیم در خاک ایران از حیث مسایل مربوط به احوال شخصیه و اهلیت خود و همچنین از حیث حقوق ارثیه در حدود معاهدات، مطیع قوانین و مقررات دولت متبوع خود می باشند.

این همان استثنای متصل است. تخصیص خورده است. همه ساکنین ایران چه ایرانیها و چه غیر ایرانیها تابع مقررات ایران هستند به استثنای خارجی ها که نسبت به احوال شخصی و اهلیت و ارث تابع مقررات کشور خود می باشند. پس خارجی ها از تابعیت عام تخصیص خورده و در مواردی تابع مقررات کشور خود می باشند.

 ماده   157 هر گاه دو زمین ، در دو طرف نهر محاذی هم واقع شوند و حق تقدم یکی بر دیگری محرز نباشد و هر دو در یک زمان بخواهند آب ببرند و آب کافی برای هر دو نباشد باید برای تقدم و تأخر در بردن آب ، به نسبت حصه قرعه زده و اگر آب، کافی برای هر دو باشد به  نسبت حصه تقسیم می کنند.

ماده 158 هر گاه تاریخ احیای اراضی اطراف رودخانه مختلف باشد زمینی که احیای آن مقدم بوده است در آب نیز مقدم می شود بر زمین متأخر در احیا، اگر چه پایین تر از آن باشد

دلیل دوم وارد بر دلیل اول است چون موضوع را بر می دارد. موضوع قرعه عدم احراز حق تقدم است. دلیل دوم که تقوم احیا آمد موضوع قرعه از بین می رود. لذا دلیل دوم وارد بر دلیل اول است ماده 158 وارد بر ماده 158 است.  

در پناه حق

 

  • حسن جمشیدی