جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۲۳۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

زیبا آفرین

خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر

بوی قدح از غذای مریم خوشتر

آه سحری ز سینه خماری

از ناله بوسعید و ادهم خوشتر

 

در گذشته ها ظروف بیشتر گلی بود. ظرفهای بزرگی را با گل درست می کردند و از پایین آن سوراخی می گذاشتند برای خروجی اشیای درون ظرف و به اقتضای کاربردها نامهای خاصی پیدا می کرد. کندو ظرفهای بزرگ گلی بود که در زیر زمین و جاهای خشک و تاریک می گذاشتند و در آن محصول گندم خود را می ریختند و تا زمان جمع آوری محصول سال بعد از آن استفاده می کردند. این کندو شاید از کندوی زنبور عسل گرفته شده باشد. الا این که کندوی زنبور مکعب ولی این کندوها استوانه است. الان هم در روستاها آثار آن باقی است. یکی از همین ظرفهای بزرگی که می ساختند و در جای تاریک می گذاشتند و یا زیر خاک می کردند و در آن انگور می ریختند تا سرکه یا شراب شود. اینها سر نداشت بلکه با گل سر آن را می بستند. یا آجرهای بزرگ روی آن می گذاشتند. به اینها خم می گفتند. خمره نیز همان خم است.

ملکت جم یعنی مملکت یا کشور جمشید شاه. کنایه از پادشاهی بر ایران است. 

قدح منظور ظرف شراب است که در مراسم با شراب در اختیار افراد می گذاشتند. قدح ظرفی بزرگتر از پیاله است. ظرفهای سفالین که شبیه همین کاسه های مسی و یا چینی امروزی است. قدح به جهت حجم چندین برابر پیاله شراب می گیرد. شاید حتی حجم قدح از تنگ هم بیشتر باشد. 

بوی قدح به اعتبار بوی شراب آن است والا خود قدح که بو ندارد. مگر این که فرد شامه خیلی قوی داشته باشد تا هم چون همینگویه بتواند بوی سنگهای مرمر را در وداع با اسلحه استشمام کند.

غذای مریم اشاره است به دوره اعتکاف حضرت مریم در محراب که از بهشت برای ایشان غذا آورده می شد. منظور از غذای مریم غذاهای بهشتی است. 

آه سحری منظور ناله های شبانه است. چند گروه هستند که شب زنده دارند یکی جنگاوران که اغلب طراحی جنگ و برنامه ریزی های جنگی و نقشه عملیات را در شب می ریزند. یکی الواطها یا همان لوطی ها هستند که تا پاسی از شب و نزدیکهای صبح بیدارند. در چهار راهی یا سر کوچه ای دور هم جمع می شوند. یکی هم دزدها هستند که شبها بیدارند و مبادرت به دزدی می کنند. و یکی هم عابدان و زاهدان و عارفان هستند که شب زنده دارند. و دسته دیگری که شب زنده دارند عرق خورها هستند. اینها هم در میکده و یا میهمانی دور هم جمع می شوند و تا پاسی از شب و نزدیکهای صبح می نوشند و می گویند و می خندند. 

همه سخن خیام در این رباعی برتری شراب بر غذای بهشتی و برتری آه و ناله افراد مست از ناله های شبانه عارفان و زاهدان و عابدان است.   خیام معتقد است که خشن سر خم باشیم بهتر از این است که پاشاه ایران باشیم. ثدح قدم شراب بنوشیم بهتر از این است که طبق طبق از بهشت غذا بیاورند. ناله و آه جانسوز مست و خمار در نیمه های شب به مراتب ارزشمندتر و ستودنی تر از آه و ناله ابوسعید ابوالخیر و ابراهیم است.

وجه آن هم کالا روشن است انسان مست، بی شیله و پیله و رو راست است. در حالت مستی بسیار صادق است ولی این اعاظم معلوم نیست که قصد و نیتشان چه و برای چه باشد. لذا خیام در داوری خود ارزشمندی را برای زندگی به عارفان و زاهدان و عابدان نداده است. البته حافظ نیز همین خط را دنبال کرده است.    

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

(1)

انسانها در موقعیتهای متفاوت تصمیمهای متفاوت می گیرند. حتی در موقعیتهای متفاوت شاید متفاوت بیندیشند و متفاوت حتی عمل کنند. این تقابلها را در سیستم اداری به خوبی دیده و می بینیم. کسی که در تا دیروز کارشناس و بعد هم معاون و بعد رئیس شد و کسی که رئیس بود و الان کارشناس و یا مشاور شده است. فردی که در یک موقعیت حدود نیمساعت در نمایشگاه کتاب در غرفه شجریان می نشیند و همان فرد در موقعیت دیگر حتی شاید سری هم به غرفه شجریان نزند. بسیارند افرادی که در یک موقعیت از آثار دکتر علی شریعتی و یا شهید مطهری حمایت و یا دفاع می کردند و با تغییر موقعیت موضع متفاوتی اتخاذ می کردند.
این معنا را محسن مخملباف در فیلم سلام سینما به خوبی نشان می دهد. تماشاگر و بازی گر و کارگردان در موقعیت متفاوت متفاوت رفتار می کنند‌. متفاوت حتی می بیند. و متفاوت اقدام می کند.  یقینا موقعیت بازیگر غیر از موقعیت تماشاگر است.

(2)

سوال: چه موقعیتهای دست من و در اختیار من است.و من می توانم موقعیت خودم را عوض کنم؟ هر موقعیت را برای فرد یک موزاییک یا یک پازل از مجموعه موزاییک ها و پازل تصور کن.
 توضیح مطلب
یقینا اگر حسن جمشیدی بعد از چهارم ابتدایی به چنار بر می گشت یا کار پدرش را در بازار دنبال می کرد یا سراغ شغل آزاد می رفت و یا حتی ادامه تحصیل می داد و دانشگاه می رفت با این حسن جمشیدی که وارد حوزه شد و ادامه تحصیل داد زمین تا آسمان متفاوت می بود. مهم متفاوت بودن است نه خوب بودن و یا بد بودن.
 حتی اگر حسن جمشیدی در دانشگاه سراغ رشته های ریاضی می رفت با حسن جمشیدی در رشته علوم تجربی و حسن جمشیدی در رشته علوم انسانی کاملا متفاوت بود.
در نتیجه نمی شود گفت همه این کارگاه های تولید شغل و اندیشه و کار و علم و... خروجی یک سانی دارند.
در سال ۱۳۴۶ و ۷ که وارد دبستان بزرگمهر شدیم حدود سی نفر الان سه یا چهار نفر را می شناسم که یکی سوپر کوچکی دارد در پنج راه سناباد. یکی راننده تاکسی است. یکی در دوبی شرکت دارد. یکی هم در ساری مغازه که به تازگی به مشهد امده .
 یقینا اگر حسن جمشیدی دختر می بود وضعیتش غیر از اینی هست که هست
 آیا موقعیتها را می شود عوض کرد؟
به نظر من تعویص موقعیت نه معقول است و نه مطلوب.
معقول نیست چون من مرد هستم نمی شود موقعیت مردی خودم را عوص کنم. و اگر برفرص با مکانیزمهای امروزی تبدیل به زن شدم دیگر آن من نیستم. دیگر این موقعیت آن موقعیت نیست. موقعیت دومی است که ایجاد شده است.  یعنی دیگر من نیستم. من دیگری است. اگر کارگردان بشود بازیگر دیگر کارگردان نیست. اگر کارگر بشود کارفرما دیگر کارگر نیست. اگر پدر بشود فرزند دیگر پدر نیست.و... این معقول نیست که این اتفاق بیفتد. بلکه محال ممکن است. هزاران علل و عوامل دست به دست هم می دهند تا فرد در همان موقعیت که باید قرار بگیرد. زاده شود...این پرسش اساش غلط است که اگر من در هند زاده می شدم دین و آیین دیگری داشتم. اگر در خانه یک مسیحی زاده می شدم... این گزاره غلط است. من همینی هستم که هستم. هر جای دیگری زاده می شدم دیگری اینی که هستم نبودم
 و ضمنا مطلوب هم نیست چون برفرض که بشود که نمی شود؛ من باید هویت خودم را از دست بدهم تا هویت جدیدی به دست بیاورم. یعنی من باید خودم نباشم تا دیگری بشوم. من باید خودم باشم نه دیگری. و من عبارت است از همه این علل و عواملی که من را می سازد.
 پس نمی شود در پازل جای خودتان را عوض کنید. سرنوشت هرکس همان جایی است که هست. علل و عوامل فراوانی دست به دست هم داده اند تا من من و شما شما و ایشان ایشان بشوید. پس موقعیتها عوض نمی شود. نمی تواند تغییر پیدا کند.

(3)

در این که موقعیتها آثار و تبعاتی دارد هم تردیدی نیست. ریاست جمهوری کارکرد خودش را دارد حتی رهبری هم کار کرد خودش را دارد معلمی و... بر همین اساس هم هست که فیلمهای سینمایی ساخته می شود. معلمها یا یک دوچرخه و عینک و کت و شلوار و شق و رق و... قیصر نمی تواند یک حاجی تسبیح به دست ریشو و گیوه پوش باشد. قیصر همان است که نشانش داده اند.
 آیا نمی شود در موقعیتهای تغییری ایجاد کرد که افراد جور دیگری ببینند؟
اجازه بدهید با یک خاطره مساله را بیان کنم.
آقای قرایتی می گفت خدمت امام رسیدم. فرمودند خیلی از بحثهای شما خوشم می آید. خوشحال شدم. بیرون  که آمدم اقای خامنه ای رییس جمهور می رفت دیدن امام. من را که دید سلام و احوال پرسی و با عصبانیت گفت این چرندیات چیست که در تلوزیون مطرح می کنید(نقل به مضمون)...
...خیلی به من برخورد. چون آقای خامنه را کامل می شناختم. اهل قرآن و تفسیر بود‌...
جریان گذشت تا اقای خامنه ای شد رهبر. همان اوائل برای بیعت به دیدار ایشان رفتیم. ایشان خیلی استقبال کرد و فرمود آقای قرائتی بحثهای شما را گوش می کنم. خوشم می اید. بحثهای خیلی خوبی است...
آقای قرائتی برای من نقل می کرد که خیلی تعجب کردم.
من عرض کردم آقای قرایتی تعجب ندارد. رهبر باید در حد عوام پایین بیاید. بحثهای شما خیلی عوامی است و مردم خوششان می آید. طبیعی است که رهبر هم خوشش بیاید. چه امام خمینی و چه آقای خامنه ای باشد. ولی رئیس جمهور رهبر نیست. نماینده قشر تقریبا فرهیخته جامعه است. رئیس جمهور خودش را باید بابا بکشد و با افراد نسبتا فرهیخته باید در ارتباط باشد.  لذا نگاهش به بحثهای شما نگاه عالمانه است و بحثهای شما را می بیند که از نظر او علمی نیست.  البته این تفاوت را برای ایشان مفصل توضیح دادم.
الغرض موقعیت رئیس جمهور با موقعیت رهبر متفاوت است و نگاه متفاوت هم خواهد داشت. چنان که کارکرد متفاوت هم دارد.
 ولی آیا نمی شود نگاه را تغییر داد؟ دقت بشود که موقعیت را نمی شود تغییر داد ولی بحث از نگاه است. آیا نگاه را نمی شود تغییر داد؟
 رییس جمهور مثل هاشمی نگاه خاصی داشت. یا خاتمی یا احمدی نژاد. آیا نمی شود نگاه آنها را تغییر داد. به نظر من چرا می شود؟ نگاه افراد قابل تغییر است. چون نگاه را داده ها یا همان دیتاها برای ما می سازد.
 مثلا کسی که نگاهش به مردم خاص است شاید با بحث و توضیحات بشود نگاهش را عوض کرد. با دادن اطلاعات و ایجاد چشم انداز جدید می شود نگاه را عوض کرد. مثلا کسی که مردم را بد می دانست. نگاهش عوض شود و مردم را خوب بداند. کسی که معتقد است فلانی مزدور خارجی است. اگر برایش توضیح بدهند که نه. مزدور خارجی نیست. نگاهش شاید عوض بشود. کسی که معتقد است کرونا یک جنگ بیولوژیکی است که توسط آمریکا و اسرائیل به راه افتاده است

یا معتقد است کلا کرونا یک توهم است می شود با توضیحات  نگاعش را عوض کرد. چنان که عوض هم شده است‌. فرد مثلا مردم ایران را بی دین می داند. یا همه را متدین نماز شب خوان. چون مردم زیاد به مسجد نمی روند. یا فقط اهل مسجد را می بیند.
اگر برایش توضیح بدهند که دینداری صرفا مسجد رفتن نیست بلکه دروغ نگفتن و تهمت نزدن و ستم نکردن و حق دیگران نخوردن و باور به خدا داشتن و... است  شاید بلکه حتما نگاهش به مردم تغییر پیدا می کند.

(4)

خدمت آقای سیدان بودیم نوه علامه امینی خدمت اقای سیدان امد. اجمالا توضیح داد که  مردم نسبت به دین و روحانیت خیلی بد هستند. احترام نمی کنند و... آقای یبدان فرمود: نه اتفاقا مردم احترام می گذارند. خیلی هم خوب هستند. ما جلساتی داریم که شلوغ هم می شود و‌.‌.. شاید ادمهایی که من با آنها برخورد می کنم و ادمهایی که شما با انها برخورد می کنید فرق می کنند. چون من بیشتر با متدینها سر و کله می زنم.
پس موقعیت را نمی شود تغییر داد ولی نگاه را می توان تغییر داد. در شورای اجتماعی استانداری سالها قبل مطرح کردم که نگاه ما به مراجعه کنگده نگاه رییس است. پس مردم مرئوس می شوند. این را باید عوض کرد. این آقا سر و مردم بقیه اعضا و جوارح نیستند. بلکه باید گفت ما عمال و کارگزار مرم هستیم. ما اگر خودمان را خدمت گذار مردم بدانیم وضعمان عوض می شود. رفتارمان با مردم تغییر خواهد کرد. مراجعه کننده که بیاید من به استقبال او باید بروم نه این کهدمن بنشینم تا او پشت در منتظر بماند.
 این نسبت به موقعیت.

(5)
لطفاً ۲ اصطلاح «موقعیت» و «نگاه» رو بیش‌تر تمییز بدید.
الان احساس میشه «نگاه» از اعراض «موقعیت» باشه و قابل تغییر نیست و بالتبع موقعیت رخ نشان می‌ده.

موقعیت جایگاهی است که فرد پیدا کرده است. یقینا خود این جایگاه نگاه خاصی را ایجاد می کند ولی این نگاه خاص لزوما ثابت و لایتغیر نیست. می توان نگاه را تغییر داد. چون نگاه یا همان دید یا همان چشم انداز و افق دید.
این نگاه یا دید برون داد اتفاقهایی است که در درون فرد افتاده است. یکی از موثرها موقعیت است ولی بیش اطلاعاتی است که دارد. این که فرد نیمه پر یا خالی لیوان را ببیند. یعنی فضای تربیتی و شرایط روحی و روانی فرد و خصلتهای وی کاملا موثر است. دو نفر رفته بودند کنار دریا و نگاه می کردند. یکی می گفت چه وحشتناک. اب هم چون غول سهمگین بر می خیزد و هم چون کوه فرو می ریزد و ادمها را به کام خود فرو می برد...
دیگری می گفت چه زیبا و دلربا. چه نرم و لطیف. آبها روی هم یر نی خورند و به پیش می روند. چه موجهای هیجان انگیزی درست می کنند. چقدر زیبا است که ادمها می توانند مثل ماهی روی اب سر بخورند و...
هر دو کنار هم بودند و از یک دریا دو تعریف داشتند. موقعیتهای انها سبب دوگانگی تعریف نیست. بلکه پس زمینه ها است یا بگراند ذهنی وی که دریا ان گونه و یا اینگونه توصیف می کند.
پنج دوست با هم به دیدن یک فیلم مشغولند مثلا فیلم قیصر یا فیلم گوزنها یا مردم علیه لاری فلینت... هر کدام برداشت خودشان را از فیلم ارائه می کنند. این برداشتها ناشی از چیست. از موقعیت یا از ذهنیتی که اینها دارند.
اگر دقت کرده باشید می گوییم ذهن خالی نمی تواند هیچ تصویر و یا تصوری داشته باشد. با دهن خالی نمی شود چیزی را درک کرد. اطلاعات قبلی و فصای تربیتی و حتی اب و خاک و جغرافیا تو اندیشه فرد موثر است. هر بک از ما قران می خوانیم و برداشتهای متفاوتی از قران داریم. اینها همان نگاه است.
این نگاه را می شود تغییر داد. اگر ادبیات خوب بخوانید از ایات قران برداشت خاصی خواهید داشت. و اگر فلسفه و عرفان را هم بخوانید یقینا نسبت به برداشتهای قبلی تفاوت چشمگیرتری شاهد خواهید بود.
حتی اخلاقیات می تواند در نگاه موثر باشد. کسی که حسود است انچه در اختیار شما است یک جور می بیند و انسان غیر حسود از نعمتهایی که در اختیار شما است شادمان می شود.

(6)
می گویند در شهر اصفهان گروهی علیه این و گروهی علیه آن می زدند. مردم به هر دو گروه بد گفتند و به اجماع مرکب از هر دو گروه روی برگردانیدند. مردم گفتند مگر شما نمی گویید فلان اقا و طرفدارانش بی تقوا هستند؟ راست می گویید. به ان گروه هم گفتند شما مگر نمی گویید آقای فلان و مقلدینش بی تقوا هستند؟ شما هم راست می گویید. سخنان هر دو گروه را ما قبول داریم پس هر دوی شما بی تقوا هستید.
متاسفانه در سالهای بعد از پنجاه هجمه به عناوین گوناگون علیه مرجعیت سر و سامان پیدا کرد. به حمایت یکی و علیه دیگری. امام خمینی و آقای خویی و آقای شریعتمداری و آقای منتظری و...
هیچ فکر نمی کنند که حمله به هر یک، از مراجع تنها شان آن مرجع فروکاهیده نخواهد شد بلکه موقعیت مراجع متزلزل خواهد شد. اگر حرمت آقای وحید یا شبیری و یا صانعی و... شکسته شود کسان دیگر رو نمی آیند بلکه همگان با این آفت افت خواهند کرد.
آنهایی که عنوان مرجعیت را از صاحبان رساله پس گرفتند به هر علت و جهتی، در حقیقت با شان و منزلت مرجعیت بازی کردند.
ممکن است که من با نظری موافق و یا مخالف باشم ایا شرط انصاف است که خود را اصیل و دیگری را غیر اصیل یا خود را حق و دیگری را به ناحق بدانیم. تقسیم مرجعیت به مرجعیت ایرانی و انگلیسی و امریکایی، آثار سوء و تبعات ناشایست ان را باید تمامی عالمان دین بر دوش بکشند. نکته مهم این که این طبقه بندی فقط در حوزه و وم و بیش در عرصه علوم انسانی اتفاق می افتد‌. تا به حال نشنیده ام که جراح قلبی جراح قلب دیگری را امریکایی یا روسی یا چینی یا انگلیسی خطاب کند.
حرمت امام زاده را متولی ان نگه می دارد.
حسن جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAEpeRQ8uK71Mwex1Sg

  • حسن جمشیدی


زیبا آفرین

عباس رستم هر چه توان داشت در بازوهایش جمع کرد و با یک داد و یک یا علی... توانست گوشه قبایش را از دست جنازه پسر کلبه حبیب بیرون بکشد... چنان محکم کشید که روی زمین چند غلت خورد و آن طرف افتاد و نقش زمین شد و از حال رفت.
معلوم نبود چقدر بی حال افتاده است. بر خاست و خودش را تکان داد و احساس می کرد که چند جای بدنش ضرب دید و زخمی شد.
به هر جان کندنی بود کشان کشان خودش را به ده رساند. کسی جلو مسجد نبود. سراغ خانه شعبان تی تی رفت و او را از خواب بیدار کرد. شعبان تا او را دید چیزی نمانده بود که پس بیفتد. شوکه شد. قیافه از جنگ برگشته عباس رستم حاکی از کلی قصه و داستان بود. شعبان او را به خانه دعوت کرد تا صبح با دیگر بر و بچه به قبرستان بروند و اثر باقی مانده را ببینند. و به قرارداد عمل کنند. مرد است و قولش. مرد جانش می رود ولی قولش نباید برود.
عباس رستم دراز کشید و شعبان هم کتری را روی اجاق گذاشت و آمد نشست بیخ دل او تا برایش تعریف کند. دست و پای عباس حسابی زخم و زخیل بود.
عباس رستم آهی کشید و گفت: همین که وارد قبرستان شدم، همان جلو قبری کیست؟ پایم رفت توی یک قبر و ول نمی کرد. تا به زور خودم را نجات دادم.
شعبان گفت شاید قبر اصغر کلممد باشد. حتما بچه بوده و قدرت نداشته که پایت را به داخل قبر بکشد.
عباس رستم با عصبانیت گفت: نه بابا! دستهایش بزرگ بود. دو دستی به مچ پای من چسبیده بود...
عباس رستم آهی کشید و ادامه داد: سر قبر رحیم کلبه حبیب که رسیدم چوب را گذاشتم که با سنگ بکوبم به نظرم رسید که مرا هی به توی قبر می کشاند. هر ضربه ای که به چوب می زدم من را جلوتر می کشید. خواستم بلند بشوم نتوانستم. دامن قبای من را گرفته بود و به داخل قبر می کشید. با کلی درد سر توانستم دامن قبایم را از دستش دربیاورم و خودم را خلاص کنم...
شعبان مگر خوابش می برد. تا چشمش را روی هم می گذاشت فکر می کرد که چه جوری عباس رستم را می خواستند داخل قبر بکشانند. مگر از این سوراخهای تنگ و تاریک آدم جا می شود. به ناگاه از خواب می پرید.هی فکر می کرد اگرزبانم لال عباس رسم جنازه اش پیدا نمی شد ما چه خامکی به سرمان بریزیم...
از ترس خوابشان نمی برد. تا صبح هر دو بیدار بودند و حرف می زدند. سفیدی صبح که تو آسمان پیدا شد بر خاستند تا هم نماز صبح بخوانند و هم برو بچه ها را صدا بزنند تا به محل نشانه بروند.
سپیده صبح قبل از طلوع آفتاب گروه عازم قبرستان شدند. گرچه عباس رستم درد کشیده و زخمی بود و هنوز آثار درد و رنج دیشب هویدا بود ولی مثل پهلوانهای میدان کشتی، کرکری می خواند و جلو جلو می رفت...
به قبرستان که رسیدند یک راست سراغ قبر رحیم کلبه حبیب رفتند. عباس رستم صدایشان زد که بیایید تا نشانتان بدهم که چه جوری پایم تو قبر رفت و مرا به توی قبر می کشیدند که کسی گوشش بدهکار نبود. به قبر رحیم کلبه حبیب رسیدند. چوبی که به او داده بودند؛ تو زمین فرو کوبیده شده بود اما تکه ی پارچه ای هم به آن وصل بود.
تی تی عباس نگاهی به چوب و پارچه آن کرد و نگاهی به گوشه قبای عباس رستم؛ و از قهقه روی زمین افتاد. غلت می زد و می خندید. بقیه هم از رفتار او خنده شان گرفته بود. شعبان گفت: داداش چی شده؟ خب حرف بزن.
تی تی عباس هم چنان که روی زمین غلت می زد و می خندید گوشه قبای عباس رستم را نشان داد...
دامن قبای عباس رستم نصفش رفته بود. خیلی وضع وحشتناکی پیدا کرده بود. نصفه دیگر دامنش زیر چوب نشانی باقی مانده بود. ممد هپلی گفت: عباس! اه کفشت هم که این جا افتاده...
باز دو باره همه زدند زیر خنده. حالا نخند کی بخند...
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

 

عباس رستم گفت: مرد و قولش. خب من الان تا سر قبرستان می روم و بر می گردم.
شعبان با عصبانیت گفت: از کجا که راست بگویی. تا پیسر قلعه می روی و بعد هم بر می گردی.
عباس رستم گفت: خب شما هم بیایید و ببینید که می روم.
صادقِ گردن بلند گفت: اوه. تو را باش. اگر یک عده بخواهیم برویم سر قبرستان، پس تو که تنها نیستی. نه. آقا باید تنهایی بروی.
عبدل خَله صغری(عبدالله پسر خاله صغری) گفت: یک علامت سر قبرستان بگذار. اصلا یک چوب به تو می دهیم همان را سر قبر رحیم کلبه حبیب به زمین بکوب. ما هم بعد می بینیم که راست می گویی یا دروغ.
سریع تی تی عباس پرید و از درخت طاقوت، جلو خانه رحمت، یک شاخه ای کند و سر و ته آن را زد و گفت این هم نشانی.
چوب را یکی یکی دیدند و به دست عباس رستم دادند. او هم از جایش بر خاست. قبایش را مرتب کرد. شال کمرش را محکم بست. و پاشنه کفشهای گیوه را بالا کشید خواست برود...
غلام اوتو گفت یک چوب دستی چیزی با خودت داشته باش.
دست به جیبش برد و کارد هفت دنده با پنجه بکس را در آورد و گفت این را دارم.
بغلام ممو گفت: آخر مرد حسابی اگر یک جنازه از تو خاک پای تو را گرفت با همین کارد، می خواهی چکار کنی؟ تا از کیسه ات درش بیاوری و بازش کنی و... تو را به قعر قبرش خواهد کشاند.
عباس رستم چشمهایش چهارتا شد و گفت: راست می گویی ها! فکر این را نکرده بودم!
سریع یکی رفت و از خانه حاج غلامحسین که بغل مسجد بود یک چوب دستی گرفت و آورد و به عباس رستم داد. عباس رستم هم دستی به شال سر و شال کمرکشید و از همه خدا حافظی کرد و دل به راه داد...
همین که از پیسر قلعه گذشت و کمی از چنار فاصله گرفت، دلهره و اضطراب سراغش آمد. اسب سرکش خیال آرام و قرارش را ربود. چند پلنگ از دامنه کوه می گذشتند. دو تا شیر به یک آهو حمله کردند و از پا در آوردند... تو همین اوهام و خیالات بود که شاید راه کمتر شود ولی راه تمام نمی شد. هرچه بیشتر می رفت کمتر قبرستان پیدایش بود...
بالاخره به قبرستان رسید... هنور وارد قبرستان نشده، پایش تو قبر فرو رفت... به هر جوری که بود پایش را بیرون کشید. اما کفشش باقی ماند. جرات نمی کرد دست دراز کند و کفشش را از سوراخ قبر در بیاورد. اگر مرده، دستش را بگیرد چکار کند؟ وحشت برش داشت. دست و پایش می لرزید. به هر نحوی بود دستهایش را دراز کرد تا کفشش را بیرون بکشد؛ ای عجب! از کفش خبری نیست. هرچه دستش را جلوتر می برد کمتر دستش به چیزی می خورد. با شتاب دستش را بیرون کشید. دستش می سوخت. پوست مال شده بود. احتمالا خونی هم شده بود. با خودش گفت: خدا را شکر که کفشم در آمد و الا من را هم با کفشم به داخل قبر پایین می کشید...
... ولی مرد است و قولش. اگر علامت را نگذارم دیگر توی چنار نمی شود زندگی کنم. از قلمبه های مردم باید بار کنم و از چنار کوچ کنم. زیر نور کم سوی ماه پال پال کرد و قبر رحیم کلبه حبیب را پیدا کرد. نشست و یک سنگ سفید از روی قبر برداشت. با ترس و لرز شروع به کوبیدن چوب کرد. چوب به سختی به زمین فرو می رفت. سنگ بزرگتری برداشت و محکمتر کوبید. چند ضربه محکم زد که چوب بخش زیادی از آن داخل زمین فرو رفت. سنگ را سر جایش گذاشت و دستهایش را به آرامی به هم زد خواست برخیزد ولی نتوانست. روی قبر افتاد. برای بار دوم که کمر واراست کرد؛ یکی از داخل قبر گوشه قبایش را گرفت و به داخل قبر می کشید. بکش بکش از دو طرف ادامه یافت. جنازه از داخل قبر و عباس رستم هم از بیرون قبر...
عباس رستم، رحیم کلبه جبیب را به پیغمبر و امام و همه انبیا و اولیا قسم داد که ولش کند. برایش چند دور قرآن خواهد خواند ولی گوش جنازه بدهکار این حرفها نبود. اصلا ول کن نبود.
ادامه دارد
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

ماجرای کلبعلی و عروسی از ما بهتران در داش کتاوا ورد زبانها شده بود. یک کلاغ و چهل کلاغ. افراد تقریبا اجنه را با اسم و فامیل می شناختند. از بس در باره آنها حرف زده می شد. دیدن جن و گرفتار شدن و فرار کردن و دست به یقه و ... یوایواش سراغ احکام شرع در باره جن شده بودند. یکی انکار می کرد و دیگری قسم و یارب که من خودم با همین دو تا چشمهای خودم دیده ام. از ازدواج با آنها می پرسیدند. پرسش در باره جن هایی که دخترها را می دزدند! ما اگر به تور جنهای زن افتادیم چه بلایی به سرمان در بیاوریم. آنها حلالند یا حرام.
اصلا نگاه کردن و دست زدن به بدن جن اگر زن باشد حلال است یا حرام؟
یکی می گفت: برو توهم! با بدن پر پشم آنها کی دلش می آید که دست به بدن آنها بزند.
دیگری می گفت: مگر بدن آنها پشمالو است و...
از قد و اندازه جنها سخن می گفتند که چقدر است؟
چرا روزها دیده نمی شوند؟
چرا جن ها فقط شبها بیرون می آیند؟
از روشنایی می ترسند؟
فلانی یک شب تو طویله شان یک جن رو دیده بود به شکل گربه سیاه بوده...
فلانی دیده به شکل سگ سیاه بوده...
فلانی دیده مثل اسب و گوسفند بوده... از اسب کوچگتر و از گوسفند بزرگتر.
از بس حرف و صحبت از جن می شد که به بچه ها هم عنوان و لقب جن می دادند. تخم جن. فلانی جن و ما هم بسم الله. همه این حرف و صحبتها مال توی روز بود. خورشید که غروب می کرد کسی جرات نمی کرد در باره جن حرف بزند. به قول مادر بزرگ خدا بیامرز من، مرغ آمین به راه بود. هنوز چیزی نگفته¬ای؛ می بینی سر و کله اش پیدا شد. بماند که افراد کمتر حرفش را می زدند کمتر جرأت می کردند که شب به تنهایی بیرون بیایند. مگر بعضی که قل چماقترهای چنار که به حساب، خودشان را شجاع و قهرمان می دانستند. اگر یکی کاری داشت باید سه نفر هیات همراهش به راه می افتادند.
دم دمای غروب بود. یکی یکی برای نماز به مسجد می آمدند. بیشتر اهل آبادی نمازشان را تو مسجد می خواندند. بعد از نماز؛ پنج یا شش نفر از جوانهای چنار، بغل دیوار مسجد نشسته بودند و از هر دری سخن می گفتند. خصوصا از کلبعلی و جن و عروسی و این حرفها...
عباس تی تی که خیلی اهل قال بود کمتر مجال می داد که بقیه حرف بزنند گفت: من می توانم دستم را رو قرآن بگذارم که او دروغ می گوید. برای خودش داستان درست کرده که شبها آب نگیرد.
شعبان دادشش که او نیز کم از داداشش نداشت گفت: عمرا اگر خودت جرات کنی تنهایی به کینه بروی؟ مثل موش می ترسی.
ممد هپلی گفت: چقدر می دهید که من همین الان تنهایی به کینه بروم و بیایم؟
شعبان گفت چرا کینه؟ برو تا سر قبرستان و برگرد؛ من پنج قران به تو می دهم.
ممد هپلی سرش را انداخت پایین و گفت: نه! قبرستان با کینه فرق می کند. اگر جنازه ها آمدند و یکیشان پای من را کشید تو قبر، چه خاکی من به سرم بریزم. نه. اصلا و ابدا.
عباس رستم که بیا و برویی داشت گفت: همین الان اگر پنج قران را می دی من برم؟
عباس تی تی گفت: بابا این حرف می زند! پولش کجا بود.
شعبان با عصبانیت کلاهش را از سرش برداشت و محکم به زمین زد و گفت: نامرد باشم اگر پولش را ندهم. از زن پست تر باشم اگر پنج قرانش را ندهم.        ادامه دارد
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی


زیبا آفرین                                                                                                    دیوان                                                                                                                     بخش

 

برداشت و الاغش را از طویله بیرون آورد و رهسپار کینه شد. کینه یکی از چند پارچه آبادی اطراف چنار است که یک رشته قناتی دارد و چند قطعه زمین و باغ. کلبعلی آب را به استخر می زند و منتظر می ماند تا آب جمع شود. چون در جوی آب پر علف، به جهت فشار ضعیف خوب کار نمی کند. کند به پیش می رود. آب را مدتی در استخر جمع می کنند و وقتی که قامه را بر می دارند با سرعت زیاد به پیش می رود.
کلبعلی هم چنان که دراز کشیده بود و ستاره های آسمان را می شمرد احساس کرد که صدایی به گوشش می خورد. کمی دقیق تر شد. صدای خش خش می آمد. از جا برخاست و بیلش را برداشت و چراغ فانوس را به طرف صدا گرفت. چند حیوان را دید که لا به لای درختها تکان می خورند و صدای وحشتانکی از خود در می کنند. سر و صدا به راه انداخت و با بیل به طرف آنها حمله کرد و... خوکها عرصه را که تنگ دیدند گریختند...                                                                                 دوباره کنار استخر برگشت ولی دلهره و اضطراب، آرام و قرارش را ربوده بود. گرچه هنوز وقتش نبود قامه استخر را کشید و به همراه آب به طرف باغ رفت. دو یا سه کش را که آب داد دو باره همان صداها به گوشش رسید البته شرشر آب مانع شنیدن خوب آن می شد. دو باره به سمت صداها حمله کرد و جیغ و داد و بیل را به زمین می کوبید و... این بار نیز خوکها فرار را بر قرار ترجیح دادند و در رفتند. نا گهان به ذهنش رسید که نکند اینها خوک نباشند. خوک و این قدر بی حیا. همین چند لحظه به آنها حمله کرده است و در رفته اند. نباید تا یکی دو شب دیگر این اطراف پیدایشان شود. ترس برش داشت. زیر کم سوی ماه و نور بی رونق فانوس در لا به لای درختها، جک و جانوارهایی بود که به این طرف و آن طرف می پریدند. کلبعلی به طرف آنها که می رفت به سمت دیگر باغ می رفتند.
من که جایم امن بود و تو بغل بابابزرگم آرام و قرار داشتم پرسیدم: باباکولون! او نترسید؟ وحشت نکرد؟
پدر بزرگم که احساس می کرد شاید من هم کمی ترسیده باشم گفت: نه. او آدم شجاعی بود.
اما من از نحوه گفتن پدر بزرگم فهمیدم که حسابی ترس برش داشته است.                                                                               یک مرتبه کلبعلی احساس می کند که یک هیولای عجیب و غریب جلویش ایستاده است. به آرامی تکان می خورد. به طرف او می رود او هم به عقب می رود. به طرف عقب بر می گرد او هم تعقیبش می کند. هرچه بیلش را به این طرف و آن طرف بلند می کند ولی این هیولا نمی رود فقط تکان می خورد. سایه به سایه اش حرکت می کند. بیل را رها می کند و هرچه نفس دارد جمع می کند تا از معرکه فرار کند. هرچه وی سریعتر می رود آن هیولا هم به همراه او بر سرغتش می افزاید و از او جدا نمی شود و هم چنان فاصله اش را حفظ می کند. از کینه تا چنار را مثل باد می دود. از کوچه های حیطه ته به تندی می گذرد. گاهی هیولا کنار می رود ولی دو باره جلوی او قرار می گیرد. از کال می گذرد. خودش را به خانه می رساند. مثل گاو وحشی خودش را به در می زند. صدای مهیب در زن و فرزندانش را بیدار می کند و همه سراسیمه خودشان را بالای سر پدرشان می رسانند. پدرشان نقش زمین شده است. شال سرش آن سو تر افتاده و از جلو پیشانی اش خون می آید. سر کلبعلی را با دستمال می بندند. و چند روزی کلبعلی حال خوشی نداشت.
کلبفاطمه زنش کنار بسترش نشسته و شال سرش را پایین و بالا می کند. خطاب به شویش می گوید: تو را خدا رفتی گلمکان از حاج حسن هلالی چند متر شال سر بخر. این دیگر خیلی نیم سو شده است. همه اش ریش ریش است. همین ریشه های بلندش جلو چشمت نمی آید؟ اذیت نمی شوی...
کلبعلی حالش که بهتر می شود سری به کینه می زند. می بیند تمامی باغش را زیر و رو کرده اند. خوکها تمامی کشها را مثل تراکتور کنده اند...
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی


زیبا آفرین                                                                                                      دیوان                                                                                                              بخش دوم

پدر بزرگ من یعنی پدر مادرم فرد بسیار کم حرفی بود. خیلی کم حرف می زد. با توجه به این که مادر من دختر بلکه فرزند ارشد ایشان بود و بنده هم بزرگترین نوه و از این مهمتر پسر هم بودم طبیعی است که نگاه پدر بزرگ نگاه خاصی بود. لازم نبود که اینها را برای من بعدها تعریف کنند بلکه خود شاهد آن بودم. بنده نسبت به اطرافیان به نظر خودم ایشان را از همه بیشتر دوست داشتم. شاید علت عمده اش این بود که بیش از دیگران و راحت تر از بقیه علاقه اش را ابراز می کرد. از روستای چنار تو گرما و سرما راه می افتاد و به مشهد می آمد. مادرم که می پرسید چیزی شده؟ می گفت: نه. دلم برای حسن تنگ شده بود. بغلم می کرد و پولی می داد و ... من هم خیلی تو دست و پای ایشان می پیچیدم. گاهی هم ایشان و یا مادر بزرگم یعنی مادر پدرم مرا به چنار می بردند. بیشتر دور و بر پدر بزرگم بودم. خب چهارتا هم دایی داشتم دایی ها هم چون مادر من تنها خواهرشان بود خیلی به او علاقه داشتند. به تبع خواهرشان بچه او را هم دوست داشتند. خیلی رابطه خوبی با دایی ها هم داشتم و نیز تقریبا دارم. یک جورایی احساس می کردم پدر بزرگم حامی من است. البته ناگفته نماند که تو چنار و گلمکان و روستاهای اطراف چون مباشر بلکه همه کاره اربابهای نوزاد بود همه او را می شناختند. و یک جورایی جا افتاده بود. هم چنان که گفتم خیلی کم حرف می زد. گاهی ساعتها بغلش می نشستم و من فقط بازی خودم را می کردم. بغل او و نشستن روی پاهایش برای من مثل پارک یا شهر بازی بود. جایی بود که محبتش را بی هیچ اجر و پاداشی به من می داد. شاید با فوت او بیش از همه به من سخت گذشت که احساس می کردم پشتوانه ام را از دست داده ام. خداوند رحمتش کند.
ایشان که این قدر کم حرف بود یکی دو سه جریان را برای من تعریف کرد. تقریبا بزرگ شده بودم. پسرش 5 یا شش ساله بودم. از نگاه او مرد شده بودم و می توانستم راز و رمز زندگی را بیاموزم. یک شب که تو بغلش نشسته بودم برایم چنین تعریف کرد:
                                                                                                     https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی


زیبا آفرین.

منطقه ما دو رودخانه بزرگ دارد یکی رودخانه پایه و یکی هم رودخانه گلمکان. بین این دو رودخانه، آبادی زیادی است‌ که این ابادی ها یا از آب چشمه استفاده می کنند و یا از آب قنات. قنات ها تو منطقه ما خیلی بزرگ و تقریبا طولانی است. چون اغلب سالها برای لای روبی عده ای به عنوان مقنی وارد ان می شوند. و مسیر قناتها هم خیلی زیاد است. گاه کاریزها با فاصله کمی از کتار هم می گذرند‌. دهانه قناتها هم خیلی بزرگ است. شبیه دهانه های کوه اتش فشان. اصطلاحا به آن کاریز هم می گویند. دهانه خیلی گشادی دارد. بعضا به راحتی می شود داخل همین کاریزها شد و از داخل قنات اب خورد.
برای آبیاری تو منطقه ما  آب را به مدار هشت یا ده تقسیم می کنند‌.
یکی از همشهری های ما نوبت آبش که می رسد  از غروب دوشنبه تا فردا صبح ساعت ۵. قبل از ساعت ۵ به کتاوا می اید تا اب را به استخر کند و بعد از ان که اب انباشته شد و استخر تقریبا پر شد از فشار ان استفاده کند برای ابیاری درختها. گاه چهار یا پنج ساعت اب به استخر می کنند تا ظرف یک ساعت یا دوساعت همه درختها را اب بدهند.
ایشان پس از ان که اب را به استخر می کند. برقها را هم می بندند و همانجا نمازش را هم می خواند و سور و سات چایی را به راه می اندازد... کم کم هوا تاریک و تاریک تر می شود. و او هم به استراحت می پردازد. تا فرصت دارد چرتی هم می زند...
احساس می کند که صدای دهل و سورنا به گوشش می رسد. با خود می گوید: خدایا تو این اطراف  قرار عروسی نبوده است. این سر و صدا از کجا است؟ از چنار یا ارکی یا نوزاد؟ از کجا ممکن است باشد. کمی تعجب می کند. یواش یواش صدا بلند و بلندتر می شود. گویا با تاریک شدن هوا سر و صداها هم بیشتر می شود‌.
بیلش را بر می دارد و به طرف صدا به راه می افتد. هر چه نزدیکتر می شود صدا هم بلندتر می شود.
صدا از خرابه های باقی مانده داش به گوش می رسد که سابقا آجر برای امام زاده اولیاء الله می پخته اند. دیوارهای بلندی دارد و چند متر هم زیر زمین را گود کرده اند. صدا از جایی می امد که توی روز هم کسی جرات نمی کرد وارد ان بشود.
به ناگاه چند نفر از پشت او را می گیرند و به زور به عروسی دعوتش می کنند‌. عروسی ناخواسته و مجبوری. چاره ای ندارد. نمی تواند مخالفت کند. قیافه هایی که اصلا برایش آشنا نیست.
او را به داخل داش می برند... می گوید فضای بسیار وسیع و تر و تمیزی درست کرده بودند‌. می زدند و می رقصیدند. اعیان و اشراف انها هم بالای مجلس نشسته بودند. قیافه ها خیلی فرق می کرد. خدایا این همه جمعیت چه جوری تو داش جا شده اند. می دانستم که اینها ادمیزاده نیستند ولی جرات نمی کردم که حرفی بزنم و چیزی بپرسم.  هیچ قیافه ای برای من اشنا نبود...
وقت شام رسید. سفره را پهن کردن و جای شما خالی پلو درست و حسابی به ما دادند... در اثنای شام خوردن بودیم که عروس خانم را اوردند. از درون یکی از همان سوراخهای عمیق داش که به قنات کتاوا وصل می شد. قلبم داشت بیرون می زد. اینها توی کاریز چکار می کردند. داماد هم کنار عروس بود. بلکه عروس را همراهی می کرد. چند نفر هم به همراه انها...
یک مرتبه ماتم برد. شگفت زده گفتم: اه. لباس زن من تن عروس خانم چکار می کند. خدای من اینها چرا لباس زن من را تن عروس کرده اند. گفتم نکند که اشتباه می کنم... نه! واقعا لباس زن خودم بود. هم چنان که غذا خورده و نخورده بودم و دستهایم کمی چرب بود به هوای تبریک عروسی از جایم پا شدم و سراغ عروس رفتم و دستم را به پشت عروس خانم زدم.
چند لحظه ای نشستم. دیگر عروسی به پایان رسید. چند نفری تا بیرون داش ما را همراهی کردند و برگشتند داخل داش و من هم بیلم را برداشتم و به سمت گلمکان راه افتادم.
دیگر از ابیاری یادم نبود. شاید هم جراتش را نداشتم. با عجله خودم را به گلمکان رساندم. حاجی اباد بالا. خودم را به حولی انداختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. از صدای در و افتادن من، زنم بیدار شد و سراسیمه سراغم امد. کمک کرد به داخل خانه رفتیم. به زنم مجال ندادم که چیزی بپرسد. به او گفتم بغچه لباسش را بیاورد.
زن به اعتراض گفت: مرد بغچه لباس برای چی می خواهی. چی شده؟
او هم عصبانی شده و چند دشنام به زن می دهد و با نهیب می گوید: کاری که می گویم بکن.
او هم سریع بغچه لباسها را می آورد و جلو شوهرش می گذارد.
شوهر بغچه را باز می کند و لباس زنش را می بیند. بازش می کند. دقیقا پشت لباس اثر چربی انگشهایش باقی مانده است. با دیدن آن غش می کند...
زنش مهر را به اب می زند و جلوی دماغ شویش می گیرد تا به حال می اید... ماجرا را مرد تماما برای زنش تعریف می کند.‌ با شنیدن ماجرا، زن همین که چشمش به رد انگشت شوهرش روی لباسش می افتد نقش زمین می شود...
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی

نوه ام دیروز آمده پیشم که بابایی بیا با هم فیلم ببینیم. بحث سر فیلم شد. فیلمهایی را او پیشنهاد داد که مورد قبول نشد و فیلمهایی را هم من پیشنهاد کردم. دست آخر به فیلم بودای کوچه هر دو رضایت دادیم.

آرنیکا گفت: یک کم در باره فیلم توضیح بده.

برای این که انگیزه اش را افزایش بدهم تا حتما فیلم را ببیند قسمتهایی از فیلم را تعریف کردم. خصوصا قسمی که بودا راه می رود و از محل قدمهای او گل می روید.

آرنیکا مجال نداد و گفت: نه بابا! ول کن. فیلمش تخیلی است.

  • حسن جمشیدی


زیبا آفرین
سلام.
 تبریک می گم این ایام را.
دیشب آرنیکا با مامانش جلسه گپ و گفت دوستانه می گذارند. نشست علمی دینی.
آرنیکا سوال می کند که امشب تولد کیه؟
می گویند: تولد حضرت اباالفضل.
می پرسد: ایشان امام چندمه؟
براش توضیح می دهند که امام نیست. بلکه یار و یاور امام حسین بوده. خود امام حسین امام بوده نه اباالفضل.
می پرسد که چند تا امام داریم؟
می گویند دوازده امام داریم که امام دوازدهم غایب است.
ارنیکا می پرسد: مگر کلاس درسه که امام زمان سر کلاس نمی یاد؟ خب چرا سر کلاس حاضر نمی شد؟ چرا باید  غایب بشود؟ تکالیفش را شاید انجام نداده...
برایش توضیح می دهند که نه. بحث کلاس و درس نیست. بلکه امام دوازدهم عایب شده. هر موقع که مردم بهش نیاز داشته باشند میاد.
ارنیکا می گه: خب الان که واقعا مردم بهش نیاز دارند. برای همین کرونا. اگر الان نمی خواد بیاد پس وقت دیگه که به درد نمی خورد. هر موقع که خودش بخواد که به درد نمی خورد. باید هر موقع مردم بخواهند بیاید.
ارنیکا می پرسه: چرا دوازده تا امام داریم؟
نمی توانند پاسخ قانع کننده ای به او بدهند.
می پرسه: این صد و چهارده تا پس چیه؟
برایش توضیح می دهند که تعداد سوره های قرآن است.
می پرسد پس ۱۲۴ تا چیه؟
اون تعداد پیامبرا است البته صد و بیست و چهار هزار تا.
ارنیکا می گه: چه جوری می شه با اماما تماس گرفت. تو اینستاگرام پیچ ندارند؟
توضیح می دهند که نه. ندارند.
 پس چه جوری می شود با انها تماس گرفت. ازآنها با خبر شد که الان چکار می کنند؟ چگونه می شه از اونا کمک گرفت؟
توضیح می دهند که الان اونا نیستند. تو صفحات اینترنتی نیستند. ااماما سال ها پیش شهید شدن...دیگه نیستن...
ارنیکا میگه خب من از کجا باید بدونم... ابالفضل امام چندمه یا امام مجید کیه یا امام چندمه؟؟؟همش میگن به امام مجید؟؟؟
بهش می گن: اون به قرآن مجیده نه امام مجید.
بهش می گن: مگه تو کلاس قرآن تو مدرسه اینارو یادتون ندادن؟؟؟
ارنیکا میگه: تو کلاس قرآنمون معلممون همش داستانای تخیلی تعریف می کند.  مثل کارتونها...حضرت موسی دریا را شکافت...
 حضرت یونس رفت تو دهان ماهی بعد هم رفت تو اقیانوس...
یا می گن سلیمان سوار باد شد... این ور و آن ور می رفت.
 خب این داستانهای تخیلی چی به درد من می خوره... خوابم می گیره... یک جایی باشه که خودشان از زندگی واقعیشان برای ما بگن. عکساشون رو بگذارن.
حسن جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAEpeRQ8uK71Mwex1Sg

  • حسن جمشیدی