جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۱۰۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

فارابی

شاید فارابی اولین کسی باشد که تحلیلی عقلی از چیستی و چگونگی وحی بیان داشته است که نظرات فارابی را در

مقاله فی معانی العقل (مجموعه رسائل فارابی)

خصوص الحکم

آراء اهل مدینه الفاضله

می توانید ببینید. تقریبا بعد از تفسیر و تحلیلی که فارابی در باره‌ی وحی ارائه داشت بسیاری از افراد حتا مخالفین او خواسته و ناخواسته در سپهر اندیشه‌ی عقلانی او قرار گرفتند و در فضایی که در این باره فراهم آورد به بحث و گفتگو پرداختند. خلاصه نظر فارابی درباره‌ی وحی چنین است:

فارابی قوة تعقل را در بشر، در سه نوع می داند:

  1. عقل مادی

این عقلی است که همه انسانها از آن برخوردارند. و همه توانائی ادراک ماهیت موجودات را دارند. همان درکی که همگان از محسوسات دارند.

عقل مادی خود به عقل بالقوه و بالفعل تقسیم میشود. یکی توانائی انسان جهت ادراک است، این که می‌تواند درک کند. و اگر چنانچه از این ادراک استفاده کرد و به شناخت کلیات و صور معقولات رسید، عقل بالفعل خواهد بود. با تحقق عقل و فعلیت یافتن آن قدم به مرحله‌ی بعد از این خواهد گذاشت که عقل بالملکه است. [1]

از این تعبیرات فارابی استفاده می‌شود که توانایی ادراک کلیات را خداوند به همگان داده است ولی همگان از این نعمت و ابزار خدادادی توان استفاده را ندارند. تلاش نمی‌کنند تا این توان و قوه را به فعلیت برسانند. و این شاید تفسیری از تعبیر حضرت امیر باشد که انبیا آمدند تا به عقلهای دفینه‌ای انسانها بپردازند و آنها را از ناکارآمدی و بی‌خاصیتی در آورند و ثمر بخش سازند. به دیگر بیان زمینه‌های بهره گیری از عقل را به آنها بیاموزانند تا بتوانند به مرحله دوم دست بیابند.

  1. عقل بالملکه

این مرتبه‌ی از عقل، بعد از عقل مادی استعدادی است. همان عقل مادی که حالت استعدادی و بالقوه دارد که اگر چنانچه به فعلیت رسید، عقل بالملکه تحقق خواهد یافت. در این مرحله مفاهیم کلی و انتزاعی از محسوسات و مجرباتِ خود خواهد داشت. فردی که نمی‌تواند از تجربیات خود قاعده و قانون فراهم آورد و کسی که هنوز نمی‌تواند از مدرکات حسی اموری کلی و فراگیر انتزاع کند، هنوز به این مرحله نرسیده است. چنانچه به این مرحله رسید زمینه‌های ورود به مرحله‌ی دیگر برای او فراهم خواهد شد. 

  1.  عقل مستفاد

         و آن ادراک مجردات و صورت مفارق است. یعنی ادراک صورتهایی که از ماده انتزاع شده اند. البته این مرحله‌ی از عقل بسیار شکوهمند و باارزش است زیرا حتا فرد می‌تواند صورتهایی که از اول مجرد بوده اند را نیز درک کند. شاید بتوان این مرحله را هم توانایی انسان بر تحلیل و تجزیه‌ی امور و بازشناسی آ نها از یکدیگر دانست.  

تقسیمات یا مراحل فارابی را اینگونه می توان بیان کرد[2]: 

  1. عقل مادی یا عقل بالقوه

  2. عقل بالملکه یا عقل بالفعل

  3. عقل بالمستفاد.

کی که به مرحله‌ی عقل بالمستفاد برسد و بتواند صورتهای کلی انتزاعی و صورتهای مفارق را درک کند با عقل دیگری ارتباط پیدا خواهد کرد که عقل فعال باشد البته عقل  فعال دارای دو مرتبه است که یک مرتبة آن، با عل بالمستفاد در ارتباط است و یک مرتبه‌ی بالاتری هم دارد که دور از دسترس بشر است.

پیامبر به نظر فارابی کسی است که به مرتبهی عقل بالمستفاد رسیده و در نتیجه با مرتبه‌ی دانی عقل فعال در ارتباط است. با عقل فعال اتحاد پیدا کرده است.

فارابی پیامبر را با فیلسوف این گونه مقایسه می کند که هم پیامبر و هم فیلسوف به مرحله‌ی عقل مستفاد رسیدهاند و با عقل فعال اتحاد پیدا کرده اند. الا این که حکیم به مدد مطالعات پیوسته‌ی خود به حق مستفاد رسیده و با عقل فعال اتصال یافته است ولی پیامبر از راه قوه‌ی متخیله‌ی خود.

قوة متخیله در انسان اگر به کمال برسد، و بتواند خود را از قلمرو محسوسات جدا کند و از زیر سلطه‌ی آنها برهد، راه به جهان شگفتی ها پیدا خواهد کرد. چیزهایی خواهد دید که موجودات را از آن خبری نباشد. حتا در خواب هم به حقایق دست پیدا می کند. برای پیامبر خواب و بیداری فرقی نمی کند. پیامبر به جهت اتصالش به عقل فعال حقایق را مییابد. وحی در حقیقت افاضة خداوند است که از جانب عقل فعال، تحقق مییابد.

بنابراین تفاوت پیامبر یا بشر عادی در قوه ای است که دارد. و آن قوة تخیل است. به جهت برخورداری از این توانائی می تواند یا عقل فعال پیوند برقرار کند و حقایق را به عنوان وحی بگیرد و به انسانها انتقال دهد.

در اندیشة فارابی، کلید طلائی وحی در فهم عقل مستفاد و عقل فعال است. همچنان که بیان شد عقل فعال غیر از عقل بالفعل است. عقل بالفعل از مراتب عقل مادی است. عقل اگر بالقوه باشد مادی محض خواهد بود و اگر به فعلیت رسیده باشد عقل بالملکه خواهد شد. اما فارابی عقل فعال را بالاتر از عقل مستفاد و بلکه خالق عقل مستفاد میداند. به نظر میرسد که فارابی وحی را به معنای دریافت حقایق یا القاء حقایق میداند. و این میتواند در قالب معنا باشد نه لفظ. حتا معنا هم نباشد بلکه حقایقی که برای پیامبر حالت مکاشفه دارد. پیامبر این کشفیات را برای دیگران بیان میکند. با توجه به رابطه‌ی عقل فعال و عقل بالمستفاد. عقل بالمستفاد فقط صورتها را از عقل فعال می گیرد. پس بحث از الفاظ و معانی نیست. یا حداکثر همان معانی است نه الفاظ.

 

 

 

 

 

عقل فعال متعالی (دور از دسترس) بشر)

 

 

 

عقل فعال ادنی (روح الامین)

 

 

 

  • حسن جمشیدی

ابوبکر محمد بن زکریا بن یحیی رازی (ز 251 [1]، 313م)

چنانچه بخواهیم به ژرفای اندیشة زکریای رازی نسبت به مقولة وحی پی ببریم باید دوباره و سه باره، نظرات معتزله را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم. زیرا به نظر میرسد دیدگاه ابن راوندی و زکریای رازی بیشتر ناظر به مدعای معتزله است . آنها باور به آفریدگی کلام الهی قرآن - داشتند. و بعضا نظام گفته بودند که قرآن و یا کلام الهی به صورت حروف مقطعه در هوا وجود دارد. خداوند آنها را ایجاد کرده است. البته نه ایجاد در یک جای خاص چنانکه بعضی از معتزله بر این باور بودند که خداوند قرآن را در لوح محفوظ یا هوا آفریده است. بلکه در خود طبیعت و یا در خود شخص رسول اکرم(ص)، قرآن آفریده شده است. همانند تابناکی آفتاب برای خورشید و سوزندگی برای آتش. نهایت امر، این پیامبر خدا است که خداوند، او را به این شایستگی برگزیده است. شنیدن کلام الهی و اخذ وحی، در سرشت و گوهر رسول اکرم آنها شده است. این یک موهبت الهی است.

زکریای رازی که همچون ابن راوندی یک عقلگرای به تمام معنی است این مدعا را که رسول اکرم، در آفرینش این ویژگی را داشته باشد که با آفرینش او وحی هم تحقق یافته است، این امتیاز را نمیتوانست بپذیرد و آن را مخالف با عقل و صراحت آیات قرآن می دانست.

علیرغم همه‌ی اصراری که قرآن دارد تا رسول اکرم را یک شخص عادی و همچون دیگران یک انسان جلوه دهد:

 انا بشر مثلکم،

ما کان محمد ابا احد من رجالکم، فان مات او قتل لنقلبتم علی اعقابکم.  

اما برخی می کوشند تا پیامبر و خلقت او را از جنس دیگری و جور دیگری بنمایانند: «نور او را ز حق بسرشته‌اند‌» بدین جهت رازی بنا به نقل ابن حاتم چنین گفته است:

«خداوند همه‌ی بندگان خود را مساوی خلق کرده و هیچکس را بر دیگری برتری نداده است و اگر بگوئیم که برای راهنمایی آنان حاجت به انتخاب کسی داشت حکمت بالغه‌ی وی می بایست چنین  کند که همه را به منافع و مضار آنی و آتی ایشان آگاه  سازد. و کسی را از میان ایشان بر دیگران برتری ندهد و مایه‌ی اختلاف و نزاع آنان نگردد و با انتخاب امام و پیشوا باعث آن نشود که هر فرقه، تنها از پیشوای خود پیروی و دیگران را تکذیب کند و با نظر بغض بدانان بنگرد و جماعات بزرگی بر سر این اختلاف ازمیان بروند ...‌»[2]

زکریای رازی از یک طرف تجربهگرا است. او پزشکی حاذق و ریاست بیمارستانی بزرگ را بر عهده داشته است و شاگردانی چند گرد او حلقه می زدند. از سوی دیگر او فیلسوفی بزرگ است. از فیلسوفان طبقة سوم است. فلسفه ای که او آموخته، هنوز دستخوش تغییرات فضای دینی و مذهبی نشده است. فلسفهای که او بدان می پرداخت، هنوز مسألة رابطهاش با دین حل وفصل نشده بود. برخی از دینی بودن فلسفه و عقلی بودن دین دفاع می‌کردند و بعضی هم از بی‌ارتباطی این دو با یکدیگر.

ضمن آن که باید توجه داشت که او نخست معتزلی هم بود. شاید سه عامل فوق سبب شده باشد که رازی نوع نگاهش به بسیاری از مقوله ها، به گونهای خاص و غیر روند مرسوم باشد. البته تلاش کرده اند، برخی، بعضی از ادعاهای رازی را، ساختگی جلوه دهند. فرض آنها بر این است که آنچه گفته شده مبنا و بنیانهای سستی دارد.

البته مدعاهای رازی، تماماً توسط دو کس به ما رسیده است. یکی همشهری مخالف او ابوحاتم رازی (اسماعیلی)[3] که بیان کنندة مناظراتی با او نیز می‌باشد و دیگری ناصر خسرو که اندیشه های او را طرد و رد کرده است. به نظر می رسد در صورت اثبات برخی از ادعاها برای رازی، به نظر می رسد این ادعاها، ناشی از همان نگرش تجربی و کارکردی ایشان باشد. آنجا که او: «بر اصحاب شرایع و سیاست مذهبی تاخته است که ظلم و جور آشکار می سازند و در افساد سیاست و تجویز محرمات می  کوشند" از این جهت است که بسیاری از مردم به وسیله‌ی شرایع و نوامیس  پست و فرمایه، وادار به سیرت بغی و عناد میشوند، هم چون دیصانیه، محمره  و مانند آن[4] که معتقد به  غش و هلاک مخالفان خود هستند.»[5]

این دیدگاهها را همراه کنید با نگاههای تند و افراطی شیعیان غالی که تصورهای خاصی از دین و شریعت و نبوت و امامت و ... ارائه میکردند. به نظر می رسد، رازی در پی آن است تا تلنگری به اهل دین بزند تا به خود آیند و دین را در چارچوب عقل و ساختار عقلانی، فهم کنند و بپذیرند. به بخشی از دیدگاههای او توجه شود، البته به نقل ابوحاتم احمد بن حمدان رازی (م 322) که چندان هم معلوم نیست که وی در نقل محتوای مناظرات خود با رازی تا چه اندازه، راه درست را پیموده است:

«معجزات متنبیان نیز چیزی جز خدعه و نیرنگ نیست و غالب آنها هم از مقوله ی افسانه های دینی است که بعد از آن پدید آمد. مبانی و اصول ادیان با حقایق مخالفت و مغایرت دارند و به همین سبب هم میان آنها اختلاف دیده میشود و علت اعتماد و اعتقاد مردم به ادیان و اطاعت از پیشوایان مذهبی تنها عادت است. ادیان و مذاهب، علت اساسی جنگها و مخالف با اندیشههای فلسفی و تحقیقات علمی هستند. کتابهائی که به نام کتب مقدس آسمانی معروف اند، کتبی خالی از ارزش و اعتبارند و آثار کسانی از قدما مانند افلاطون و ارسطو و اقلیدس و ابقراط، خدمت مهتر و مفیدتری به بشر کرده است.»[6]

باز هم تأکید میکنم که اگر ابوحاتم رازی در نقل این مناظره، راستگو باشد، به نظر می رسد که حکیم رازی به واقعیت های موجود جامعه‌ی خودش کاملا وقوف داشته و بدان اشاره دارد. البته ضمن این که توجه داریم سخنان رازی ناظر به مباحث و مسائلی است که در مناظره‌ی بین او و همشهریش مطرح میشده است.

نکته‌ی قابل تأمل این است که در تعییرات رازی داشتیم کتابهایی که به نام کتب مقدس آسمانی معروفند، معلوم است که این سخنان نظر به کتب مقدسی دارد که به همین نام و عنوان شهرت دارند. ما قرآن را مقدس میداریم و مقدس هم می‌دانیم ولی به قرآن، کتاب مقدس نمیگوییم. فرق است بین کتابی که مقدس است و کتابی که نام و عنوان مقدس دارد. لذا من فکر می کنم در این بخش از سخنان رازی دو مسأله اساسی مطرح است:

  1. اعمال و رفتار دینداران که اغلب غیر خردمندانه است.
  2.  منشأ و مبنای این اختلافات همین کتب مقدسی است که خود آنها مشکل فراوانی دارند.

ممکن است مورد اول را تعیم داد و حتا شامل اعمال و رفتار مسلمانها هم کرد. با توجه به حوادثی همچون خوارج، ماجرای کربلا، ماجرای حرّه، و ... که در تاریخ اسلام اتفاق افتاد و حتا کشورگشاییهایی که با عناوین دین و مذهب صورت گرفت.

اما مورد دوم آن به جهت قید کتاب مقدسی که در متن آورده، شامل قرآن نمیشود. قرآن گر چه برای مردم مقدس است ولی شهرت به مقدس ندارد. لذا قرآن تخصصاً از تحت مباحث ایشان خارج است.

با توجه به آثار دیگری که از حکیم رازی شهرت دارد، او از دین و آئین دفاع میکند. البته آن دین و آئینی که عقلانی باشد. و خود تلاش می‌کند تا تصویری عقلانی از دین و معتقدات خود ارائه کند. البته این نه بدان معنا است که او تلاش می‌کند تا از دین یک افق و چشم انداز عقلی و یا عقلانی نشان دهد. خیر. ولی او می‌کوشد تا بخشهای غیر عقلانی را از دین بزداید. به نقلی دیگر از ابوحاتم اسماعیلی توجه کنید:

«ابوحاتم گوید که وی با من در امر نبوت مناظره کرد، سخن وی در این خصوص که هم در کتابش آورده [7] چنین است که از چه رو واجب دانید خداوند قومی را به نبوت ویژه ساخته، قومی دیگر را نساخته و آنان را بر مردمان برتری نهاده، ایشان را رهنمای دیگران قرار داده و مردم را نیازمند به آنها کرده است؟‌»

«از چه روی روا داشتهاید در حکمت خدای حکیم که کسی را برای مردم برگزیند و یکدیگر را به جان هم اندازد، ستیز و دشمنی را میان ایشان بر پای بدارد، جنگ و دعواها فزونی یابد و مردمان در آنها هلاک شوند؟‌»

تأکید میکنم توجه داشته باشید که حکیم رازی در حال مناظره با ابوحاتم رازی، متعلق به فرقه‌ی اسماعیله است. کسانی که به جریان فرقه گرایی دامن می‌زنند. اینک به دیدگاه رازی در همین باره توجه شود:

«سزاتر به حکمت و رحمت آن باشد که خداوند بر همهی مردمان شناختِ سود و زیانشان را در حال و آینده الهام کند، نه آن که برخی را بر دیگران تفضیل نهد و میان ایشان نزاع و اختلاف باشد که بدان هلاک شوند. و این امر از آنجاست که برخی از ایشان پیشوای دیگران شده اند، پس گروهی پیشوای خود را تصدیق و غیر آن را تکذیب می کند. بر روی هم شمشیر میکشند و فاجعه ها به بار میآید: و چنانکه ملاحظه می شود، بسیاری از مردم در این دشمنی  ها و کینه کشیها نابود شده اند.»[8]

حکیم  رازی در این فراز از سخن خود به کارکردهای دین پرداخته و آنها را بر می شمارد. کفر، کفر است. و ایمان هم ایمان است ولی پیروان ادیان به امتها و مذبهای فراوانی تقسیم می شوند. اگر ریشه‌ی این فرقه گرایی  را سیاسی ندانیم، ریشه در خود دین دارد. و در این موارد آیا راهی جز رفتن سراغ عقل و خرد وجود دارد؟ هم اکنون در افغانستان چه حوادث هولناکی تحت عنوان دین رخ می‌دهد. گروه طالبان در افغانستان و گروه القاعده در عراق، از جمله دینداران بسیار متعصب و مذهبی‌های  افراطی‌اند.

سپاه صحابه در پاکستان، اینها هم مسلمانان‌اند ولی از نوع  افراطی آن. مگر صهیونیستهای اسرائیل که هر لحظه جنایتی هولناک می‌آفرینند، دیندار  و مذهبی نیستند؟ و همه‌ی اینها این اعمال را تحت عنوان مذهب و دفاع از عقاید مذهبی انجام می دهند.

آقای بوش دینداری است که برای صلاح و سداد جامعه آدم کشی میکشد. حتا برخی از شیعیان هم دیدگاه نادرستی از آمدن امام زمان دارند که ایشان میآید و گردن افراد را یکی پس از دیگری میزند. یعنی این جریان اصلاح گرا بر این باور است که دین اگر برای سعادت و نیکبختی جامعه آمده است، جاده‌ای بشریت را به سعادت می‌رساند که از شط خون بگذرد. 

راهی که این نوع از طرز تفکر دینی برای اصلاح در پیش گرفته است را مقایسه کنید با کسانی که معتقدند امام زمان(عج) برای صلاح و اصلاح جامعه میآید نه برای آدم کشی. بسیاری از جریانهای مذهبی با این طرز تفکر خوگرفته و رشد کرده اند که دین جز با کشتار به پیش نمی رود. و برخی از تحلیل‌گران تاریخ هم که به پیشرفتهای تاریخی می‌پردازند مبتنی بر همین نوع از نگرش است که می‌گویند ادیان پیشرفت خود را مدیون شمشیر افراد شیفته و فریفته‌ی خودند.

رازی حکیم سخندان بزرگی است که این نوع تلقی و طرز تفکر را خطاب قرار میدهد.

از یک سو دیدگاه معتزله

از یکسو اسماعیلی باطن گرا

و از سوی دیگر شیعه افراطی و غالی

این سه جریان و نحله‌، همان تصویری را میسازند که رازی آن را به نقد میکشد  و او در پی یک روایت کاملاً عقلانی از مذهب و دین است و این روایت در کتبی که از او به دست ما رسیده، موجود است. اجازه دهید تا در این فرصت به جایگاه و شأن عقل در نزد حکیم رازی بپردازیم:

«حضرت باری تعالی که نامش بزرگ باد، عقل را به ما عطا فرمود تا به مدد آن بتوانیم در این سرای و سرای دیگر غایت منافعی را که جوهر انسانی ما به ودیعه گذاشته است دریابیم؛ عقل بزرگترین نعمتی است که خدای تعالی به ما ارزانی داشته است ...»

«از پرتو عقل است که میتوانیم آنچه را که موجب بلندی مرتبهی انسانی است دریابیم و به آنچه که زندگی را برای ما نیکو و گوارا میگرداند برسیم  و به مراد خود نائل شویم...»

«و باز ازپرتو عقل است که ما میتوانیم به امور غامض و دور از ذهن و مسائلی که از ما پوشیده و پنهان است دست بیابیم...»

«حتا به وسیله‌ی عقل است که ما به شناخت خداوند  - عزوجل که عالیترین درجهی شناخت است نائل شویم...»

«پس چون عقل دارای چنین درجه و پایه و اهمیت و بزرگی و جلال است بر ما واجب است که از رتبت و منزلت و درجهی آن نکاهیم و در حالی که او خود امید است، امیر است، اسیرش نکنیم و در حالی که سروری از آن اوست، طوق بندگی در گردنش نیفکنیم و فرمانده را فرمانبردار نسازیم؛ بلکه باید در همهی امور به او رجوع کنیم و ملاک و معیار ما در همه چیز او باشد و همواره بدان تکیه کنیم.»[9]

عبدالرحمن بدوی پس از نقل سخنان رازی چنین داوری می کند:

«سرسخت ترین قائلان به اصالت عقل (راسیونالیستها) حتا نمیتوانند تا این حد و با این صراحت مقام عقل را بالا برند ...»[10]

 

[1] - تاریخ فلسفه در اسلام، ص 613 به نقل از فارابی

[2] - علوم عقلی در تمدن اسلامی، ص 175

[3] - در گذشته 322 ق

[4] - منظور مانویه است.

[5] - حکیم رازی، ص 663.

[6] - تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی، ص 176.

[7] - توجه به کتاب علم الهی رازی دارد.

[8] - حکیم رازی ص 666

[9] - تاریخ فلسفه در اسلام، ص 618. نقل از رسائل فلسفیه، ص 17-18

[10] - همان ص 619

  • حسن جمشیدی

ابوالحسین، احمد بن یحیی راوندی معروف به ابن راوندی( م 298ق)

به یقین می توان مدعی شد ابن راوندی اولین فیلسوف به معنای واقعی کلمه در جهان اسلام است. او که عقل را به تمام معنا پذیرفت و به فرآوردههای عقلی کاملاٌ تن در میداد. گرچه او را زندیق و ملحد میخوانندش. شاید همه‌ی عیب او آن بود که از این نعمت خدادادی به بهترین صورت بهره میجست.

او خود معتزلی بود و در فضای اعتزال رشد کرد و توانایی‌هایش شکوفا شد و از چشمه سار اعتزال جرعه جرعه، فرهنگ و دانش چشید ولی با خرد خدادادی خود نتوانست به بسیاری از باورهای غیرمنطقی هم اندیشان خود تن در دهد و آنها را بپذیرد. او در  نقد خود بر ابن وراق می گوید:

«شگفت است از وراق[1] که اخبار پیغمبران را که توأم با براهین است انکار میکند ولی گفتار منانیه و حماقات آنان را میپذیرد که آسمانها از پوست شیاطین گسترده شده و زمین به اضطراب مارها و عقربها مضطرب است.‌‌»[2]

یا از رواندی اینگونه نقل کرده اند:

«بعضی از مدعیان توحید میگفتند که توحید خدا وقتی درست  است که او را توانا بر جمع اضداد و متناقضات بدانند، مانند جمع میان مرگ و زندگی، حرکت و سکون، یا قرار دادن جهان در تخم مرغ بی آنکه تخم مرغ بزرگ و یا جهان کوچک شود و یا حادث را قدیم و قدیم را حادث گرداند.‌»[3]

          ماتریدی مدعای ابن راوندی را این گونه نقل کرده است:

 «ابن راوند گفته است که گروهی از کسانی که خود را به توحید منسوب می‌دارند گفته‌اند: توحید موحد کامل نگردد مگر این که خداوند را موصوف سازد به این که قادر است مرگ و زندگی و حرکت و سکون را جمع کند و جسمی را در دو مکان در یک وقت قرار دهد. واحدی را که تقسیم ناپذیر است تبدیل به صد هزار چیز مبدل سازد بدون این که چیزی از آن کم شود. اینان خود خداوند را موصوف ساخته‌اند بر این که قادر است دنیا را در تخم مرغی جای دهد در حالی که هر دو به بزرگی و کوچکی خود باقی مانند و نیز توانا است بر این که مانند عین خود را خلق کند و همچنین محدثات را قدیم و قدیم را محدث گرداند.»[4] 

جالب است بدانیم که چنین ادعاهائی( تعلق قدرت خداوند به محالات و متناقض ها) از جمله ادعاهای ابوالحسین و ابوالهذیل است که این دوتن خدا را توصیف کرده اند به «توانایی جمع بین آتش و پنبه در صورتی که آتشی رخ ندهد.»[5] و نیز از  قول ابوالحسین و صالح گفته شده که خداوند میتواند میان علم و قدرت  و مرگ جمع کند.[6] البته اینها مرگ را به معنای عدم و نابودی می دانند. با توجه به تغایر روشن بین علم و قدرت و مرگ، خداوند می‌تواند هر سه‌ی آنها با یکدیگر جمع کند.   

ابن راوندی با این گونه عقاید و باورهایی که آنها را عوامی می دانست باشدت زیاد، برخورد میکرد. این تعارضات و تعرضات را بعضا حرکتهای ضد دینی و یا ضد پیامبری تفسیر می‌کردند. و حال آن که باید شورش علیه رفتار و اندیشه های خرافی دانست نه علیه دین.

ابن راوندی از جاحظ[7] این گونه نقل می‌کند که گفته است:«قرآن جسدی است که ممکن است به صورت انسانی در آید و گاه به صورت حیوانی. و این مانند گفته‌ی ابوبکر اصم است که قرآن را جسمی مخلوق پنداشته و منکر اعراض و صفات باری تعالی نیز بوده‌است.»[8]

همو نیز از جاحظ در باره‌ی آفرینش و عدم اینگونه نقل می‌کند:

«جاحظ گفته است که محال است خدا اجسام را پس از ایجاد معدوم سازد. گرچه پس از عدم موجود ساخته است. و هرگاه محال باشد که جسم پس از وجود معدوم گردد محال است نیز که پس از عدم، موجود گردد.»[9] 

ابن راوندی نسبت به علم خداوند بر این باور است که:

«خداوند را علم ازلی به اشیاء است. بدین معنا که او در ازل می دانسته که اشیاء به وجود می آیند.»

«خداوند را علم ازلی است بر این که اجسام و جواهر مخلوق، وجود پیدا میکنند.»

«دانستنی ها پیش از وجود نزد خدا دانسته است. و اثبات این که آنها دانسته‌ی خداوند است پیش از وجود راجع است به این که خدا آنها را پیش از وجود می‌داند. و بر همین وجه توانستنی‌ها نیز پیش از وجود توانسته‌ی خداوند است.»[10]

او علم خداوند را قدیم میداند و از علم خداوند میتوان راه به کلام خدا برد و قرآن که کلام الهی عین علم خداوند قدیم می‌داند. دیدگاه ابن راوندی را استخراج و استنباط کرد. البته به اعتبار این که او بیشتر پیرو اعتزال بوده است، باید وی را منتقد به آفریدگی قرآن دانست و خود او در این باره می گوید:

«قرآن معنایی از معانی و عینی از اعیان است که خداوند عزوجل آن را آفریده است و آن نه جسم است و نه عرض.‌»[11]

در این میان می توان نقد او را بر کسانی که برای قرآن در پی محل و مکان می‌گردند و یا آن را همچون عرض می‌پنداشتند، فهم کرد.

 

[1]  -  ابو عیسی محمد بن هارون وراق(م 242ق) را برخی شیعه می‌دانند. رش: رجال نجاشی و منهج المقال و منتهی المقال و فرق الشیعه و مجالس المؤمنین 

[2] -  بیست گفتار، دکتر مهدی محقق، 1363، ص 217  منظور ابو عیسای وراق است.

[3] - دائرة المعارف بزرگ اسلامی – ذیل ابن رواندی ص 537

[4]  - بیست گفتار، دکتر مهدی محقق، ص 219

[5]- دائرة المعارف بزرگ اسلامی – ذیل ابن رواندی ص 537

[6]  - دائرة المعارف بزرگ اسلامی – ذیل ابن رواندی ص 537

[7]  - جاحظ خود از دانشمندان معتزلی مسلک است.

[8]  - بیست گفتار، مهدی محقق، 1363، ص 206

[9]  - بیست گفتار، 1363، ص 206

[10]  - بیشت گفتار، دکتر مهدی محقق، ص217

[11] - بست گفتار محقق 1363، ص 219.

  • حسن جمشیدی
  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

احمد ابن حنبل

شخصیت علمی دیگری که راجع به قرآن صریحاً اظهارنظر کرده است، احمدبن حنبل می‌باشد. وی قرآن را ناآفریده می‌داند. در این جهت با ابن کلاب هم نظر است ولی اگر به یاد داشته باشید، ابن کلاب دو حیث برای قرآن باور داشت یکی حیث قدیمی بودن آن که تا مرحله‌ی وحی و القاء آن به پیامبر بود. و حتی در ادامه‌ی همان سخنان تصریح دارد که عربی بودن قرآن به جهت ظرفیت عربی پیامبر است. کلام‌الله عربی نامیده شده است تنها بدان جهت که رسم آن که بیان آن و قرائت آن است به عربی است و به همین گونه به یک علت عبرانی نامیده شده است. و آن اینکه رسم آن عبرانی بوده است. به همین گونه نیز کلام خدا به یک علت امر نامیده شده و به یک علت نهی و به یک علت خبر. خدا از قدیم، حتی پیش از آنکه کلامش نام امر پیدا کند، و حتی پیش از وجودِ علتی که به سبب آن کلام او امر نامیده شود، امر نامیده می‌شده و همین مطلب در مورد نامیده شدن آن به نهی و خبر نیز صحت دارد، من منکر آنم که خدا به صورت ازلی خبردهنده و به صورت ازلی نهی‌کننده باشد.»[1]

اما احمد بن حنبل این بخش از نظر ابن کلاب را نمی‌پذیرد و برای قرآن فقط یک حیث باور دارد و آن هم حیث قدیم بودن آن است. حتی آنچه را که قاریان می‌‌خوانند(فراورده‌ی وحی)، و آنچه که خوانده می‌شود(فراورده‌ی من)، هر دو قدیم است. آنچه را که از قرآن به خاطره‌ها می‌سپارند و حفظ می‌کنند، تمامی اینها نیز قدیم است.

احمد بن حنبل بر خلاف ابن کلاب، در آیه 5 از سوره توبه، پا را از دائره‌ی حقیقت بیرون نمی‌گذارد و به خود این اجازه را نمی‌دهد که سراغ مجاز را بگیرد. بلکه حتی شنیدن کلام خدا را به همان معنای حقیقی آن که شنیدن کلام خدا است بیان می‌کند.

بدین جهت برای احمد بن حنبل بین شنیدن کلام خدا توسط موسی و نیز شنیدن آن توسط مشرکان فرقی نخواهد بود.

حتا ما که هم اینک قرآن را می‌خوانیم و یا می‌شنویم(فراورده‌ی من)، همان قرآنی است که کلام خدا است و همان کلامی است که صفت قدمت را دارا است.

ابن حزم مدعای احمد ابن حنبل را اینگونه نقل کرده است: «کلام خدا، علم قدیم او و  بنا براین غیر مخلوق است.»[2]

شهرستانی مدعای ابن حنبل را تعمیم می‌دهد و آن را مدعای دیگران هم می‌داند و با تفصیل بیشتری اینگونه بیان می‌کند: «مسلمانان سلف و حنبلیان می‌گفتند: در این امر اتفاق نظر حاصل است که آنچه میان دو پاره‌ی جلد قرآن موجود است، کلام خدا است. و آنچه که از آن می‌خوانیم و می‌شنویم و می‌نویسیم همان کلام خدا است. پس از آن چنین نتیجه می‌شود که کلمات و حروف، همان کلام خدا است. ولی چون بر این امر که کلام خدا ناآفریده است، اتفاق کلمه وجود دارد، پس لازم است که کلمات، نیز ازلی و غیر مخلوق ‌باشد.»[3]

البته ابن حنبل توجه دارد بین آنچه که ما تلاوت می‌کنیم(فراورده‌ی وحی) و آن اتفاقی که در حین تلاوت می‌افتد(فرآورده‌ی من) باید تفاوتهایی باشد. به عبارت دیگر ابن حنبل قرآن را به سه مرحله تقسیم می‌کند.

  1. قرآن پیش از آن که ما بخوانیم(فرآورده‌ی وحی)
  2. قرآن در حین خواندن ما یا در حین نوشتن ما( هنگام تولید)
  3. قرآن  پس از نوشتن و یا خواندن ما(فراورده‌ی من)

مرحله نخست و سوم، همان ناآفریدگی است ولی مرحلة دوم را که متوقف به زبان و بیان ما است، آن را آفریده می‌داند. آفریده‌ای که دو سوی آن نا آفریده است. از نا آفریده، توسط ما به نا آفریده بدل می‌شود: «نباید کسی چنان گمان کند که ما معترف به قدم حروف و اصواتی هستیم که قائم به زبانهای ما است.»[4]

بنابراین ابن حنبل فقط هنگامی که ما اقدام به خواندن و یا نوشتن و یا شنیدن قرآن می‌کنیم در همین فرصت کوتاه زمانی، وضعیت قرآن نسبت به دو حالت پیش و پس از آن فرق خواهد داشت.

عبدالحی سخنان ابن حنبل و باورهای او دیگر ظاهرگرایان را اینگونه تبیین می‌کند: «حنابله و سایر ظاهریه(مذاهب اهل سنت افراط گرا) گفتند: کلام خدا، یعنی قرآن، از حروف و الفاظ و اصوات تشکیل شده که فطری ذات خداوند و بنا براین قدیمند. گروهی از حنابله به راه افراط رفتند و گفتند که حتا جلد و شیرازه‌ی قرآن هم قدیم است.»[5]

اشعری

همین ادعای احمد بن حنبل را پیروی او، اشعری تعقیب کرده و حتی مرحله‌ی دوم را که احمد بن حنبل آفریده می‌دانست، انکار می‌کند و قرآن را تماماً قدیم و غیر آفریده می‌داند. اشعری برای اثبات بخش نخست مدعای خود که کلام خداوند ناآفریده است به این آیه استدلال می‌کند:

قل لو کان البحر مداداً لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی[6]

این آیه دلیل بر آن است که کلام خداوند نامخلوق است و حتی اصرار می‌ورزد که کلام خدا مرکب از کلمه‌ها است و علیرغم این ترکیب، باز هم ناآفریده است.

و در ادامه بخش پایانی که پس از تلاوت و یا نوشتن ما باشد(فراورده‌ی من) را اینگونه بیان می‌دارد:

«قرآن واقعاً در کتابهای ما نوشته شده، و واقعاً به دلهای ما سپرده شده و واقعاً به وسیله‌ی زبانهای ما تلاوت شده و واقعاً به وسیله‌ی گوشهای ما شنیده شده است.»[7]

اشعری در رد سخنان کسانی که قرآن را به دو پاره می‌کنند که ناآفریده و آفریده است می‌گوید: «نباید گفت که جزئی از قرآن آفریده است، بدان سبب که قرآن در تمامی خود ناآفریده است.»[8]

عبدالحی در تبیین مدعای اشاعره می‌گوید: اشاعره در اثبات منظور خود استدلالهای زیر را طرح کرده‌اند:

1 قرآن معرفت از جانب خداوند است، بنا براین از صفت معرفت که از صفات قدیم و نا مخلوق است تفکیک پذیر نیست. پس قرآن هم قدیم  و هم مخلوق است.

2 خداوند همه چیز را با لفظ “کن” خلق کرده است و این لفظ در قرآن است و نمی‌تواند لفظی مخلوق بوده باشد. در غیر این صورت لفظ مخلوق، لفظ خالق خواهد بود. و این امری محال است. پس لفظ خداوند(کلام خداوند) نا مخلوق، یعنی قدیم است.

آنجا که قرآن می‌گوید ”آفرینش و زمان از آن اوست“ الا له الامر و الخلق[9]  میان آفرینش(خلق) و فرمان(امر) امتیازی قائل می‌شود. پس فرمان خداوند، لفظ یا کلام او که چیزی به کلی سوای امور مخلوق است باید نامخلوق و قدیم باشد.

4 مضافا آن که خدا به موسی می‌فرماید: ”تو را با پیام و کلام خود بر مردم برگزیدم” انی اصطفیتک علی الناس برسالاتی و بکلامی”[10]  این آیه دلالت بر آن دارد که خداوند صاحب کلام است. خداوند باز موسی را با این عبارت خطاب قرار می‌دهد: “من خدای توأم” انی انا ربک[11]  حال اگر لفظی که خطاب به موسی ادا شده به شیء مخلوق باشد بدان معنا است که شیء مخلوق رب موسی(خدا) است که محال است. پس کلام خدا باید قدیم باشد.

عبد الحی در تحلیل دیدگاه اشعری بین لفظ و معنا تفکیک کرده است. بدین معنا که اشاعره در لفظ معتقد به حدوث قرآن و در معنا معتقد به قدم و ناآفریدگی آن‌اند. بدین جهت اشاعره تمامی استدلالهای معتزله را مبنی بر آفریدگی قرآن، حمل بر الفاظ آن می‌کنند نه قرآن حقیقی. و قرآن حقیقی معانی قرآن است.[12]   

ابن حزم نیز همین نگره‌ی  ناآفریدگی را با تفصیلی دیگر دنبال کرده است. ایشان به جهت تأثیرات منطق ارسطوئی، از گزاره‌های منطقی و اطلاق مفهوم کلی بر مصادیق و چگونگی حمل محمول بر موضوع کلی بهره می‌گیرد.[13]

باید دوستان را به این نکته‌ی مهم توجه دهم که بحث حادث و قدیم در کلام و فلسفه‌ی سنتی اندکی تأمل می‌طلبد. چون بر فرض که قدیم را هم بپذیریم در آن به گونه‌ای حدوث زمانی را تن در داده‌ایم نهایت به قدمت آن باور خواهیم داشت. اما اگر چنانچه این مقوله‌ها را به مادی و غیر مادی(مجرد) تقسیم کنیم شاید این ابهامات زدوده شود. شاید منظور کسانی که قرآن را قدیم می‌دانند این است که قرآن مجرد است و مجرد بیرون از ظرف زمان خواهد بود. البته این تیز بینی‌ها و دقت در اصطلاحات پس از بسط فلسفه و گسترش مسائل آن ایجاد شده است. لذا توجه به آن ما را در فهم بهتر دیدگاه پیشینیان بیشتر یاری خواهد کرد.

قرآن آفریده شده

در برابر مسلک ابن کلاب و حنبلی و اشعری که به عنوان مکتب اشاعره شهرت ‌یافته، مکتب معتزله است که بر این باورند: قرآن پدیده آمده و آفریده شده است. «کلام خدا عرض و آفریده است.»[14]

این که قرآن آفریده شده باشد، گرچه مسلکی است که در برابر اشاعره قرار می‌گیرد ولی خود چندان روشن نیست. زیرا این پرسش مطرح است که این قرآن آفریده، چه زمانی و در کجا آفریده شده است؟

برخی از معتزله، معتقدند که قرآن که کلام خداوند است پیش از خلقت جهان، در لوح محفوظ آفریده شد. و آنچه که بر ما تلاوت می‌شود نیز تقلید همان است یا به تعبیر امروزی، کپی آن است:

«گاه می‌شود که چون انسان کلامی را می‌ شنود که موافق با کلام دیگر است، می‌گوید که این درست عین آن است که این سخنی درست است و عیبی ندارد. به همین گونه است این که می‌گویم آنچه شنیده یا نوشته یا حفظ می‌شود، عیناً همان لوح محفوظ است یعنی مثل و حکایت آن است.»[15]

شهرستانی شاید روشن‌تر و صریح‌تر آفریدگی را بیان می‌کند. زیرا فرض بر این است که این قرآن در جایی قرار دارد و وجود دارد و خداوند آن را به پیامبر خود می‌دهد. پس باید از یک جایی خداوند برداشته باشد(لوح مخفوظ) و در یک جایی هم قرار داده باشد(قلب پیامبر):

«انتقال دادن آن محال است. چه غیر ممکن است که یک چیز در آن واحد در دو جا موجود باشد و آنچه ما تلاوت می‌کنیم حکایتی از آن چیز است که زمانی بر لوح محفوظ نوشته شد. و اما این حکایت چیزی است که ما آن را ساخته و ایجاد کرده‌ایم.» [16]

بنابراین سخن از دو قرآن است که یکی محکی و دیگری حاکی از آن است. یکی آن قرآن که در لوح محفوظ است و یکی هم قرآنی که زمینی است و ساختة بشر است و این قرآن بشری، عین همان قرآن الهی است. یکی بود و دیگری نمود آن است.

این دیدگاه را می‌توانید در آثار افرادی همچون ابوهذیل، جعفربن حرب و جعفر بن مبشّر و شهرستانی و ابن حزم ببینید.

البته بعضی از اینها به جای لوح محفوظ، قید هوا را آورده‌اند که قرآن را آفریده‌ی در هوا دانسته‌اند.

مسأله عمده برای معتزله مسأله‌ی مکان است که اگر چنانچه چیزی از مکانی برداشته شود؟ دیگر آن چیز در آن مکان نخواهد بود و خلأ ایجاد خواهد شد. لذا قرآن اگر از لوح محفوظ برداشته شود، دیگر در آن نخواهد بود. و در لوح محفوظ خلأ ایجاد خواهد شد. بدین جهت معتقد به محکی و حاکی یا مقلّد و تقلید شده‌اند.

 

[1] - فلسفة علم کلام، ص 269 نقل از مقالات ص 601.

[2] - فلسفه علم کلام، ص 271، نقل از نهایه ص 255،

[3]  - همان، ص 271 نقل از نهاییه ص 5، فصل سوم

[4] - فلسفة علم کلام، ص 281 نقل از نهایه شهرستانی ص 314

[5]  - تاریخ فلسفه در اسلام، ص 330

[6]  - کهف آیه 109

[7] - فلسفه علم کلام، ص 275 نقل از ابانه ص 11

[8] - فلسفه علم کلام ،  نقل از ابانه ص 261.

[9]  - اعراف آیه‌ی 54

[10]  - اعراف ، آیه‌ی 144

[11]  - طه، آیه‌ی 11

[12]  - تاریخ فلسفه در اسلام،  330  نقل از شرح مواقف ص602 و ابانه ص 23 تا 43 و المقالات ص 292

[13] - ر.ش: فلسفه علم کلام ص 277 284.

[14] - فلسفة علم کلام، ص 289.

[15] - فلسفة علم کلام، ص 291، نقل از مقالات، ص 600

[16] - همان، نقل ازملل ص 49

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

در پایان نشست پیش، سخن بدین‌جا رسید که تا قرن اول و دوم، مسلم بود که همین قرآن از جائی که هست، به جای دیگری که پیامبر خدا است،‌ انتقال پیدا کرده و جا به جا شده است. در این جابه‌جائی تردیدی نیست، الا اینکه سه پرسش اساسی مطرح کرده‌اند:

نخست - قرآن در کجا بوده؟ آن جائی که بوده،  کجا است؟

دوم -  آن مکان از قدیم بوده(نآفریده) یا حادث (آفریده) شده است؟

سوم -  آنکه چگونه این جابه‌جائی صورت گرفته است؟

مکان و جای آن،  از آیه روشن شد: کتاب مکنون، لوح محفوظ؛ ولی پرسش دوم و سوم دیدگاههای مختلفی را ایجاد کرد.

قرآن ناآفریده

کسانی هستند که باور به قدمت صفات خداوند دارند.  چون صفات عین ذات است و ذات هم که قدیم است، پس صفات خداوند هم قدیم خواهد بود. کلام خداوند هم یکی از صفات اوست و آن نیز قدیم خواهد بود. 

قرآن کلام خدا است. و دلیل آنها بر این ادعا، آیاتی است که در خود قرآن آمده و از آن به کلام خدا یاد شده است. به این آیات اشاره خواهم کرد.

«اشعری می‌گوید: اگر کسی بگوید: به من بگو که آیا به این اعتقاد داری که کلام خدا در لوح محفوظ است؟ جواب این است که: ما چنین باور داریم، بدان جهت که خدا گفته است “بلکه آن قرآنی مجید است، در لوحی محفوظ”، و به همین جهت قرآن در لوح محفوظ است.[1]»

 

ابن کلاب

ابن کلاب مسأله‌ی چگونگی قرآن در پیش از وحی را در توصیف کلام خداوند اینگونه بیان می‌دارد: «کلام خدا صفتی است که قائم به اوست. و اینکه، خدا و کلمه‌اش در قدمت، با هم شریکند.»

 «کلام خدا از حروف ساخته نشده و نیز از اصوات نیست. تجزیه نا‌پذیر است و تقسیم ناپذیر  و تفکیک ناپذیر و دگرگونی به آن راه ندارد.»

پس از شنیدن سخنان ابن کلاب، ممکن است این پرسش به ذهن بیاید: ما با اصوات و کلمات سر و کار داریم. آنچه که ما به عنوان قرآن می‌خوانیم حروفی هستند که ترکیب شده و واژه و جمله را ساخته‌اند. این دگرگونی‌‌ها با ثبات و تغییر ناپذیری نمی‌سازد.

اگر قرآن قدیم است، پس ثبات دارد.

اگر ثبات دارد، پس دگرگونی در آن راه نخواهد یافت.

و حال آن که ما خود گواه بر این دگرگونیها هستیم. همین که حروف پس از یکدیگر قرار می‌گیرند و کلمه و جمله را می‌سازند، بیانگر آن است که دگرگونی در آن راه دارد و این دگرگونی با پایداری همیشگی ناسازگار است.  

ابن کلاب به این ایراد و اشکال توجه داشته است.

او بر این یاور است که ما با دو قرآن سر و کار داریم:

یکی قرآنی که از روی آن می‌خوانیم. که این قرآن فراورده‌ی وحی است.

یکی قرآنی که ما می‌خوانیم  و یا دیگری آن را می‌خواند و خود ما «من» می‌شنود. که این قرآن فراورده‌ی من است.

قرآنی که من از روی آن می‌خوانم(فراورده‌ی وحی) و از آن خبر می‌دهم، آن قرآن، قدیم است. ولی قرآنی که من می‌خوانم و شما می‌شنوید(فراورده‌ی من)، این قرآن قدیم نیست. این قرآن فراورده‌ی من، حاکی از قرآن نخست است. نمایشگر و بیانگر قرآنی است که فراورده‌ی وحی است. بین دو فراورده این تفاوت را دارد که یکی (فراورده‌ی من) نشان دهنده‌ی فراورده‌ی وحی است.

ابن کلاب برای آن که مدعا بهتر روشن شود از تمثیل بهره می‌گیرد: وقتی که ما خدا را یاد می‌کنیم چه اتفاقی می‌افتد. به این ذکرها توجه شود: الحمدلله! سبحان‌الله! لااله الا الله! یارحمن! یا رحیم!    این خدا که من در صدد توصیف او هستم آن قدر بزرگ است که چیزی از آن بهتر و بزرگتر نیست، پس چرا من که کوچکترین هستم می‌توانم او را یاد کنم و بر  زبانم نامش را برانم؟

ابن کلاب  بین خدایی که من آن را یاد می‌کنم(خدای مصداقی) و آنچه را که من یاد می‌‌کنم(خدای مفهومی) فرق می‌گذارد. یاد یک چیزی غیر از خود آن چیز است. ذکر غیر از مذکور است. یاد و نام خدا،‌ غیر از ذات خدا است. قرآن نیز اینگونه است. به متن سخنان  وی توجه کنید:

«رسم ] قرآن [ عبارت از حروف مختلف است و قرائت قرآن ... عبارات، همچون جانشینهای کلام خدا مشتمل بر تغییر و  تنوع است، در صورتی که کلام خدا تغییر و تنوع ندارد، درست بدان گونه که ذکر ما از خدا با الفاظ گوناگون و متنوع صورت می‌گیرد، در صورتی که آنچه ذکر شده (مذکور) در معرض تغییر و تنوع نیست.»

«قرائت، با چیز قرائت شده (که قائم به خدا است) تفاوت دارد. همان‌گونه که ذکر خدا (سبحانه و تعالی) غیر از خدا است. چه درست بدان‌گونه که آن کس که مورد ذکر و تسبیح واقع می‌شود] خدا[ بی‌آغاز است و هستی او پایانی ندارد، در صورتی که ذکر آغاز دارد، همان‌گونه هم در مورد آنچه قرائت می‌شود ]که قائم به خدا است، یعنی کلمه‌ی خدا[ خدا از قدیم آن را تکلم می‌کند، در صورتی که قرائت آغاز دارد و آفریده شده است و کسبی و از انسان است.»[2]

به نظر ابن کلاب، تفاوت پیامبر با دیگران در این است که پیامبر توانسته است با آن سوی عالم ارتباط برقرار کند و این قرآن ازلی و ابدی را با خود به همراه بیاورد و ما آنچه را که می‌شنویم غیر از آن چیزی است که خود پیامبر شنیده است.

در حقیقت ابن کلاب فرق می‌گذارد بین آنچه که پیامبر از خدا شنیده است و آنچه که ما از پیامبر می‌شنویم. باید توجه داشت این دو با محتوای آنچه که نیز شنیده می‌شود متفاوت خواهد بود. شنیدن پیامی غیر از محتوای پیام است. آنچه شنیده می‌شود اصل پیام است و آنچه که محتوای پیام را تشکیل می‌دهد با شنیدن تحقق نمی‌یابد بلکه با قوه‌ی فهم است که باید فهمیده شود. در بحثهای آینده به آن اشاره خواهم داشت. 

ابن کلاب در تبیین باور خود سراغ قرآن می‌رود و تفاوت سخن گفتن خدا را با موسی و نیز شنیدن کلام خداوند توسط مشرکان دوره‌ی پیامبر به گونه‌ای زیبا توصیف می‌کند. در آیه شریفه آمده است که خداوند با موسی سخن گفت:

و لما جاء موسی لمیقاتنا و کلّمه ربه، قال ربّ ارنی انظر الیک.[3]

موسی در قرار ملاقاتی که با خداوند داشت، در طی این دیدار پروردگار با موسی سخن گفت. موسی با خدای قدیم و با لحاظ قدیم بودن او سخن گفت. این نوع از سخن گفتن خدا با موسی که خداوند سخن می‌گفت و موسی می‌شنید با سخن گفتن خداوند با مشرکان و شنیدن آنها متفاوت است. خداوند می‌فرماید:

و ان احد من المشرکین استجارک فأجره حتی یسمع کلام الله ثم ابلغه مأمنه. ذلک بانهم قوم لایعلمون[4] خداوند به پیامبر خود این‌گونه می‌فرماید که اگر مشرکان از تو پناه خواستند پس به آنها پناه بده تا این که کلام خداوند را بشنوند. خداوند از پیامبر می‌خواهد که آنها را پناه بدهد برای شنیدن کلام خدا.

آیا بین این دو نوع شنیدن یک نواختی وجود دارد؟ همان گونه که موسی سخن خدا را می‌شنید مشرکان هم سخن خداوند را خواهند شنید؟

ابن کلاب معتقد است در ماجرای موسی این خداوند است که به صورت مستقیم با موسی سخن گفته است. ولی در ماجرای مشرکان، خداوند به صورت غیر مستقیم با آنها سخن می‌گوید.  ابن کلاب این نوع از شنیدن را به فهمیدن معنا می‌کند . بدین معنا که اینها به تو پناه می‌آورند چنانچه مدتی با تو باشند با زبان وحی آشنایی پیدا خوهند کرد و آیات را خواهند فهمید. در این صورت باید تن به مجاز داد.

یا هم این که شنیدن کلام خداوند به معنای شنیدن باشد ولی شنیدن از زبان پیامبر یا حتا صحابه‌ی پیامبر. بدین معنا که بگذار تا اینها به تو و یارانت نزدیک بشوند و مدام آیات قرآن را از تو و یا رانت بشنوند. البته این هم بهره‌گیری از مجاز است یا نوعی حذف به اقتضای قرینه. به بیان ایشان توجه شود:

«آنچه قاریان قرائت می‌کنند و ما آن را می‌شنویم، عبارت و جانشینی از کلام خدا است، و این که موسی کلام خدا را که خود خدا آن را بیان می‌‌کرد شنید؛ و اما در مورد سخن پیغمبر ]اگر یکی از مشرکان به تو پناه آورد[، به او پناه ده تا کلام خدا را بفهمد و یا بنا بر اعتقاد او ‌]یعنی این کلاب[ ممکن است قرآن را از دهان قاریان بشنود.»[5]

توجه شود که در تحلیل ابن کلاب از آیه، یا تصرف در معنای آیه شده و واژه‌ی سمع را از معنای حقیقی آن به فهم برگردانده و یا الله را از معنای حقیقی آن که ذات باری است به پیامبر و صحابة پیامبر معنا کرده است.

 

[1] -  فلسفه‌ی علم کلام. ص 266 نقل از ابانه ص 41.

[2] - فلسفة علم کلام، ص 268

[3]  - اعراف 143

[4]  - توبه آیه‌ی 5

[5] -  فلسفة علم کلام، ص 269.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

چیستی وحی در نگاه پیامبر

اولین مسأله‌ای که در وحی شاید مطرح باشد و بتواند گره از بسیاری ابهامات بزداید، تلقی خود پیامبر از وحی است، سودمند خواهد بود اگر کاووشی داشته باشیم در روایاتی که خود پیامبر، تلقی خودش را از وحی بیان می‌کند.

ابن‌اسحق از زهری و او از عروة‌ بن‌زبیر به نقل از عایشه چنین حدیث می‌کنند. نخستین مرحلة‌ای که رسالت پیامبر(ص) آغاز گردید رؤیاهای صادقه ( خوابهایی که با واقع انطباق می‌یافت) می‌دید. پیامبر(ص) خوابهایی که می‌دید همانند روشنی سپیده‌ی صبح روشن و صادق بود. از آن پس خداوند تنهایی را در نظرش محبوب گردانید. هیچ چیز از تنهایی برای پیامبر(ص) دوست داشتنی‌تر نبود.[1]

این روایت تاریخی، از عایشه نقل شده‌است. در صورت اتمام سند و تأیید آن ، مسأله مهم این است که ، عایشه برداشت یا تفسیر خودش را از وحی پیامبر، بیان کرده است. با توجه به این که رابطه‌ی پیامبر با عایشه به سالهای بعد از هجرت بر می‌گردد. باید این خبر را عایشه از دیگری  شنیده باشد. 

ابن اسحاق، از عبدالملک بن‌عبیدالله بن‌ابی‌سفیان بن‌ علا  ابن جاریة ثقفی نقل می‌کند: آنگاه، که خداوند اراده کرد تا کرامتش رانشان دهد و نبوت پیامبر را بیاغازد، پیامبر (ص) هر گاه از شهر بیرون می‌شد به اندازه‌ای که خانه‌های مکه از دیدش پنهان می‌شد، وبه کوه پناه می‌برد. پیامبر به هر سنگ و درختی که می‌گذشت، به او می‌گفت: «السلام علیک یا رسول الله » پیامبر متوجه صدا می‌شد. هرچه به اطراف خود دقیق می‌شد، چیزی جز سنگ و درخت نمی‌دید. پیامبر اینگونه می‌دید و می‌شنید.

و بعد ازاین ها بود که جبرئیل در حراء در ماه رمضان به نزد پیامبر آمد.[2]

هچنان که از روایت بر می‌آید. عبدالملک بن‌عبیدالله، برداشت خودش را از وحی نوشته است. هیچ اشاره‌ای ندارد که خود پیامبر (ص) آن را نقل کرده باشد. می‌توان این موارد را مکاشفاتی  دانست که برای پیامبر اتفاق افتاده است و در تماس پیامبر با دیگران آنها را برای افراد کرده است و این افراد مکاشفات را اینگونه، انتقال داده اند. البته پس از تأیید اسناد به لحاظ اعتبار.

 عبید بن عمیر بن قناده لیثی نقل می‌کند که پیامبر در هر سال یک ماه را در حراء اعتکاف می‌کرد. و بر نامه‌اش این بود که بعد از ورود به کعبه و پیش از ورود به منزل ، خانه خدا را طواف می‌کرد. تا که در سال بعثت که ماه رمضان بود پیامبر طبق معمول به حراء رفت و دیگران هم با او بودند. تا که آن شب فرارسید.  جبرئیل به نزد پیامبر آمد.[3]

همچنان  که از این روایت نیز مشهود است، برداشتهای فرد از ماجرای وحی است، البته عبید در ادامه همین روایت از پیامبر (ص) اینگونه نقل می‌کند:

«من خواب بودم، جبرئیل به نزد من آمد. چیزی را برایم آورد که از دیباج بود و در آن کتابی بود. پس گفت بخوان ! من گفتم: نمی‌توانم بخوانم . چنان مرا فشرد که مرگ را در پیش چشم خود می‌دیدم. سپس گفت: بخوان ! گفتم : چه بخوانم ؟ مجدد مرا چنان فشرد که مرگ را در پیش چشمهایم می‌دیدم و این کار چند با تکرار شد. تا که گفت: اقرء بسم ربک الذی خلق.من هم آن را خواندم . جبرئیل رفت و من از خواب بیدار شدم. همة آنچه که اتفاق افتاده بود، تماماً در قلب من نگاشته شده بود. از حراء بیرون شدم. به میانة کوه که رسیدم، آوازی شنیدم که می‌گفت: ای محمد ! تو فرستاده خدایی و من جبرئیل هستم. سرم را به آسمان بلند کردم جبرئیل را به صورت یک مرد در افق آسمان دیدم. به هر طرف که نگاه می‌کردم. او را می‌دیدم.[4]

شاید این روایت اولین موردی باشد پس از تأیید سند روایت- ، که خود پیامبر، ماجرای وحی را نقل می‌کند. البته عبید بیان نمی‌کند که چی شد که پیامبر ماجرای وحی را برای او نقل کرد. علی‌ ای‌ حال ، او از زبان پیامبر نقل می‌کند.

آنچه که ما از آن تلقی وحی داریم که همین قرآن باشد، در خواب اتفاق افتاده است، و دیگر ماجراهایی که بین پیامبر وجبرئیل اتفاق افتاده، چون در بیداری بود. در قرآن هم نیامده است . البته آنچه که تا به این جای این روایات ، استفاده می‌شود این است که بعد از این که به منزل برمی‌گردد ماجرا را برای را خدیجه تعریف می‌کند. بعید نیست که تمامی نقل ها از این ماجرا به نقل ماجرا از زبان خدیجه منتهی شود.

عین همین روایات در صحیح بخاری و مسلم نیز آمده است. با این تفاوت که در آنها مسأله خواب مطرح نیست بلکه اینها را در بیداری دیده است. یعنی این روایات اصل حادثه را دوگونه نقل کرده‌اند:

1 -  خواب بودن و خواب دیدن،

2 - بیدار بودن و دیدن جبرئیل.

در سه آیه از آیات قرآن وحی به گونه‌ای توصیف می‌شود که تبدیل به مباحث اساسی در عرصه‌ی کلام و بعد هم فلسفه و عرفان شده است، نخست به سه آیه اشاره می‌کنم و بعد هم چگونگی نگرش به این آیات:

در سوره‌ی واقعه آمده است: انه لقرآن کریم، فی کتاب مکنون[5]

در سوره‌ی بروج آمده است: بل هو قرآن مجید، فی لوح محتوط،[6]

در سوره‌ی زخروف آمده است:  انا جعلناه قرآناً عربیاً[7] 

البته در  آیات دیگر نیز به قرآن کریم اشاره و یا تصریح دارد ولی در آن آیات بعضاً به حالت نزول می‌پردازد و یا به نوع نگاه و برداشت انسانها ازآن آیات. ولی در سه آیة بالا به مرحلة پیش از نزول قرآن اشاره دارد. لذا:

یکم از یک مجموعه حکایت می‌کند که این مجموعه پیش از این بوده است

دوم - آن مجموعة پیش  از این بوده را خداوند به زبان عربی قرار داده است.

سوم - این قرآن از پیش بوده، در جایی بوده است

چهارم -  آن جا لوح محفوظ و کتاب مکنون بوده است.

پرداختن به لوح محفوظ و کتاب مکنون و تبیین چیسنی آنها، فعلاً در حوزه و قلمرو پژوهش‌ ما نمی‌گنجد[8]. ولی آن چه مسلم است این است که قرآن در کتاب مکنون و  لوح محفوظ موجود بوده است. همان لوح محفوظی که شاید بخشی از آنها تحت عنوان الواح بر پیامبران پیشین فرود آمده است.

این نکته و یا مسأله به نظر می‌رسد که تا قرن اول و دوم مسلم بوده که قرآن از جائی که هست و وجود دارد، به جای دیگری که پیامبر خدا است،‌ جا به جا شده است. در این جابه جائی تردیدی نیست الا اینکه سه پرسش اساسی مطرح کرده‌اند:

نخست کجا بوده، آن جائی که بوده،  کجا بوده است؟

دوم -  آن جا از قدیم بوده یا آفریده شده است؟

سوم -  آنکه چگونه این جابه‌جائی صورت گرفته است؟

 

[1] - سیره ابن‌هشام ج1 ص 250

[2] - سیره نبوی ج 1 ص 250

[3]-  سیره نبوی ، ج 1، ص 252

[4] - سیره نبوی  ج 1 ص252

[5]  - واقعه 76-77

[6]  - بروج، آیه 21 و 22

[7]  - زخرف آیه 3

[8]  - در بحث تفسیری بر اساس سیر نزول قرآن ، چنانچه به آن رسیدیم، خواهیم پرداخت.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

چیستی وحی؟

وحی هر چه که باشد از سنخ وجود است. تصوری و ادراکی نیست. (البته وحی‌ای که مورد نظر ما است. وحیی  که چنانچه به کسی برسد  بعد از این،  پیامبر نامیده می‌شود) وحی چون بیرون از قلمرو تصور و ادراک است، در نتیجه، شاید نتوان به یک تبیین جامع و کاملی از آن دست یافت. با توجه به این که به نظر می‌رسد، وحی یک امر تجربی است. تجربة مخفی و فردی. چیزی که فرد خاصی تجربه می‌کند. لذا بیانش برای کسی که تجربه نکرده است بسیار دشوار است. و کسی هم که به این تجربه رسیده، به راحتی نمی‌تواند آن را بیان کند. کسی که عاشق نشده، نمی‌داند که عشق چییست. کسی که عاشق شد، نمی‌تواند بگوید که عشق چیست؟ مورد اول از باب ندانستن است. مورد دوم از باب نتوانستن است. مقوله‌هایی از قبیل وحی اینگونه است.  کسی که چنین دریافتی نداشته، نمی‌داند که چیست. و کسی که چنین دریافتی پیدا کرد چون سخنش، چیزی نیست که به بیان درآید، نمی‌تواند آن را بیان کند. جهت نزدیک تر شدن هرچه بیشتر به مقوله ی مورد نظر از نظر ذهنی به موارد زیر توجه شود.

  1. یکدسته از امور هست که همگان تجربه می‌کنند. یا همگان می‌توانند تجربه کنند و تجربة آن برای همه هم اتفاق می‌افتد. یا اغلب چنین تجربه‌ای دارند. مانند تجربة تشنگی، گرسنگی، جراحت، درد، و برای افراد ممکن است که تجربه‌ها شدت و ضعف داشته باشد. مثلاً یکی دل درد را شدیدترین درد بداند و دیگری دندان درد را و علی بن ابی‌طالب چشم درد را. ولی همه احساسی تا اندازه‌ای مشترک از درد دارند. اینها را می‌توان تجربه‌های جهان فرودین دانست.
  2.  بعضی از تجربه‌ها، در اختیار همه هست ولی همه نمی‌توانند آن را تجربه کنند. حال علت آن چیست؟ چندان معلوم نیست. شاید فرصتش فراهم نشود یا ممکن نباشد. مانند: عشق، تجربة قتل. همه‌ می‌توانند عاشق بشوند ولی نمی‌شوند. خصیصه انسان کشی به نظر می رسد که      در همه هست ولی همه انسان نمی‌کشند.
  3.  بعضی از تجربه‌ها، در اختیار همه قرار نگرفته است. بلکه اختصاص به گروهها و افراد خاص دارد. افراد خاص و گروههای خاصی می‌توانند چنین تجربه‌ای را داشته باشد. مثلاً تجربه زن بودن، تجربه مردم بودن، تجربه دختر بودن یا پسر بودن، تجربه سید بودن. مرحوم آیت‌الله   نجفی گفته بود که من احکام مرتبط با زنان را هیچگاه خوب یاد نگرفتم چون نمی‌توانستم درک کنم. این نوع از تجربه‌ها دراختیار بشریت نهاده شده ولی همة انسانها نمی‌توانند تجربه کنند. یک مرد زن بودن را نمی تواند فهم کند و یک زن هم مرد بودن را.
  4. نوعی از تجربه هم هست که در اختیار همة انسانها نیست. نه از نوع تجربة سوم. این نوع از تجربه‌ها، برای افراد خاصی، در موقعیت‌های خاص و بعد از تلاشهای خاص، ایجاد می‌شود، که از این نوع تجربه‌ها، به تجربه‌های عالم بالا تعبیر می‌کنند. یا تجربه ی معنوی، تجربه ی مینوی یا تجربه ی روحانی.

تجربة عالم بالا خود به دو دسته تقسیم می‌شود:

  1. تجربه‌های عرفانی
  2. تجربه‌های وحیانی  یا پیامرانه

تجربه های عرفانی همان است که برای مولوی ، عطار، سنایی، ابن‌عربی، سید حیدرآملی، حافظ و دیگران اتفاق افتاده است. باتجره‌ای که برای رابعه، حسنیه اتفاق افتاده است.

 

تجربه های وحیانی

تجربه ی وحیانی تجربه ای است که فرد یا افراد خاصی پیدا می کنند. این تجربه به آنها احساس خاصی می‌بخشند که به عنوان حس مسؤلیت گفته می‌شود. مسؤلیت واگذری یافته های آن تجربه به دیگران . با این تجربه فرد، احساس رسالت می‌کند. پیامی ‌دارد که باید به دیگران برساند. تفاوت تجربة پبامبرانه و با عارفانه دراین است که عارف سراغ کسی نمی‌رود و یا اگر سراغش بروید، شما را کمک می‌کند ولی پیامبر یعنی کسی که به تجربه پیامبرانه رسیده باشد، خود را مسؤل می داند تا دیگران را نیز به آن جا یگاه  و منزلتی که خود نیک دریافته، برساند. پیامبر به تعبیر علی(ع)  طبیب دوار بطبه است. حضرت موسی(ع) برای درمان جامعه از مرکز ثقل فروپاشی اجتماعی کار خود را می آغازد. به مراکز ارادئه خدمات جنسی می رود. چون وظیفه خود می‌داند. این همان سیر من الحق الی الخلق است که در اسفار به تفصیل از آن سخن گفته شده است.

یک شخصیت عرب گفته بود اگر من به جای پیامبر بودم از معراج بر نمی‌گشتم. همین بیانگر تفاوت تجربه های پیامبرانه با عارفانه است. و این همان وحی است.

چون وحی تجربه خاصی است، بیان و پرداختن و توصیف به آن بسیار دشوار و شاید نا ممکن بنماید.

برای نزدیک تر شدن هر چه بیشتر بحث به ذهن اجازه بدهید تا مثالی بزنم. این مثال در اغلب کتابها آمده است ولی من با کمی تغییر آن را برای شما بیان می‌کنم.

در مدرسه کر و لالها، افرادی با ویژگی کرولال، به تحصیل اشتغال دارند. برای تبیین مفاهیم کمی و کیفی ، معلم آنها، از تمثیل و تشبیه استفاده می‌کنند. اگر این معلمها بخواهند ازصداها و موسیقی، چیزی برای آنها بگویند و توصیف کنند، چه درکی از آن خواهند داشت. اگر چنانچه ما انتظامی یا شجریان را برای تدریس بیاوریم و اینها بخواهند زیر و بم صداها را و نُت ها را تدریس کنند، چه درکی آنها از این صداها خواهند داشت.

با توجه به این که هیچکدام از این فراگیران توان شنیدن ندارند. با توجه به این که صدا در عرصة تدریس انتظامی غیر از صدا در عرضه تدریس شجریان می‌باشد ولی آنچه که این دو استاد موسیقی و آواز برای فراگیران بگویند، آنها درکی نخواهد داشت. چون تجربه ی شنیدن صدا را ندارند.

وضعیت وحی برای بشر اینگونه است. مانند بیان کردن صدا و موسیقی برای کرها و لالها است یا توصیف رنگ ها و نور  برای نابینایان است . بر فرض هم توانائی بیانش باشد، آن طرف توانایی درک آن را ندارد، چون نمی توان  آن را برای فردی که تجربه نکرده به چیزی تشبیه کرد. لذا همان تشبیه‌هایی هم که از وحی بیان شده است با وحی بسیار فاصله دارد.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

تبیین موضوع بحث

وحی، منظور آن چیزی است که به پیامبر ابلاغ شده است. و الا آنچه پیامبر به مردم ابلاغ کرده است (با یک روایت) یک بحث کاملاً تاریخی است. پیامبر چگونه آنچه را که شنیده بود بیان می‌کرد؟ چه کسانی آن را می‌شنیدند؟ چگونه یا آن برخورد می‌کردند؟ چه کسانی شنیده های خود را از پیامبر می نگاشتند؟ چه کسانی این نگاشته را تدوین کرده است؟ نوع تدوین چگونه بود؟ این‌ها مربوط به آن بخش از وحی است که قرآن گفته می‌شود و بحث تاریخی قرآن است. که از این مقوله به تفصیل در علوم قرآنی بحث می شود.

ما در بحث وحی شناسی به مرحلة بیش از این یعنی پیش از ابلاغ وحی به مردم خواهیم پرداخت. به بیان دیگر پیامبر به مردم می‌گفت:

چنین چیزی بر من وحی شده است. آنچه که بر او وحی شده است. همان قرآن است. بحث ما در این است که چگونه وحی می‌شد؟ از جانب چه کسی وحی می‌شد؟ و

لذا عرصه و قلمرو بحث را خواستم از همین ابتداء روشن کنم که بحث ما از این جهت تاریخی نخواهد بود. بحث از چیستی و چگونگی وحی است که یک بحث کاملاً نظری و ذهنی است.

وحی خود یک پدیده است. آنچه که پدیده تلقی می‌شود آن بخش از وحی است که به "ما" انتقال می یابد. ولی این که خود این وحی چگونه اتفاق افتاده است، این یک بحث تئوریک و نظریه پردازی است و من فکر می کنم بیشتر تحلیلی و توصیفی بوده باشد. 

 

راه پرسنگلاخ و موانع بسیار

وحی از اصطلاحات یا واژه‌هایی است که به حوزه ی درون و حالات درونی شخص مربوط است. لذا نمی‌توان به راحتی به معنای آن دست پیدا کرد. هر توضیحی پیرامون این حالت، شاید بتواند ما را به معنای آن نزدیک کند ولی خود آن را نشان نخواهد داد.

ضمن آن که وحی یک راه درونی برای شناخت و آگاهی است و به اجمال می‌دانیم که افراد خاصی از این توانائی برخوردار بوده اند و آنچه که برآنها وحی می‌شد چیزی است که همگان فاقد آن هستند. مثلاً الهام را همه یا اغلب دارند و می دانند که چیست ولی وحی را همه ندارند، لذا وحی را با ابزار معرفتی دیگری که عقل است می‌خواهیم بشناسیم. وحی نقطه مقابل عقل یا ابزار معرفتی همچون عقل است پس غیرعقل است. ما فحوای وحی را با عقل فهم می‌کنیم، ولی چگونگی وحی را تنها چیزی که در اختیار داریم برای شناختن آن همین عقل است. با عقل می‌خواهیم چگونگی وحی را دریابیم. بسیار دشوار و سخت می‌نماید. البته راه مکاشفه هم هست که سودمند نیست زیرا قابل تبیین و انتقال به دیگران نیست. و وحی نوعی ادراک خاص است در برابر عقل. عقل دو نوع ادراک دارد، عقل مدرکات عملی. مدرکات نظری، وحی با توجه به آنچه که مرسوم است البته آنچه بر نبی وحی شده است غیر از این ادراکات رایج و مرسوم است.   

به گفته غزالی در المننفذ، برای شناخت ریاضی‌دان یا به ریاضی‌دانها رجوع می‌کنیم یا خود اهل ریاضی می‌شویم. برای شناخت فقها یا خود فقیه می‌شویم و یا از فقهاء می‌پرسیم. (از باب تبدیل علم اجمالی به تفصیلی)

پیامبران را چگونه می‌توان شناخت؟ راه علوم، ما را به شناخت انبیاء نمی‌رساند. خود نیز پیامبر نیستیم تا بتوانیم بشناسیم. می بینید که راه راه بس دشوار و پر از سنگلاخ و موانع فراوان است.    

انسان برای ارتباط با دیگران از زبان، استفاده می‌کند. و زبان به معنای گسترده‌تری از واژه‌ها است. وقتی که بخواهیم چیزی را به دیگری بفهمانیم، باید آن را توصیف و تبیین کنیم. یا بر پیش انگاشته‌های شنوده، بسنده کنیم. در گفتگوی با دیگران لازم است از واژه‌ها و اصطلاحات مشترک کمک گرفت. یک هندو با یک فارسی به جهت نبود زبان مفاهم نمی‌توانسته اند ارتباط برقرار کنند. یک فیلسوف با یک فیزیکدان به جهت نبود اصطلاحات مشترک نمی‌توانند ارتباط برقرار کنند. کتاب وحی و نبوت استاد شریعتی را می‌خواندم. ایشان چون نسبت به فلسفه و اصطلاحات فلسفی، کاملاً ناآشنا است. لذا نمی‌تواند نه حرف آنها را بفهمد و نه هم می‌تواند با آنها ارتباط برقرار کند. لذا بحث زیانهای مشترک مسألة اساسی است. اغلب سوء تفاهم‌ها ناشی از فقدان همان زبان مشترک است.

ما در مفاهمه و ارتباطاتمان از سه نوع واژه‌ و یا جمله کمک می‌گیریم:

  1. جملاتی که در آنها کمیت مورد نظر است. مثلاً سطح کرة زمین. مساحت ایران. حجم آبهای دریا. جمعیت یک کشور. در این موارد این اعداد هستند که برای ابهام زدایی به کار گرفته می شوند.
  2.  جملاتی که در آن‌ها کیفیت مورد نظر است. مانند هوا گرم است. هوا سرد است. من اضطراب دارم. من نفرت دارم. من عاشق هستم
  1.  جملاتی که در آنها گرچه کمیت مطرح می‌شود ولی کمیت آنها ابهام دارد. آن هم به جهت آمیختگی و همنشینی با کیفیت، مثلاً هر چه رفتیم، بیشتر دور شدیم. بیشتر و دور شدن، از مقوله‌های کمی است ولی چون ابهام آلود است، حالت کیفی پیدا کرده است.

در بیان مطلب و باور به این که شنونده، نسبت به آنچه که ما قصد تفهیم آن را داشته‌ایم، درک درستی پیدا کرده است در مورد کمیات مشکل نداریم یا کمتر دچار مشکل خواهیم شد مگر آن که مخاطب، اصلاً با عدد و رقم بیگانه باشد.

اما نسبت به کیفیات و مقولات آمیخته به هم که کمی کیفی ‌اند، به شدت دچار مشکل هستیم. در مقایسه بین علماء گفته می‌شود که فلان عالم باسواد است یا فلانی از فلان عالم با سوادتر است. چه شاخصی برای این مقایسه وجود دارد. فلانی از فلانی باتقواتر است. در این موارد ما شاخص و مقدارسنج نداریم.

هر کس از این‌ شاخص ها و تعبیرها، به میزان ادراکات، پیش فرضها، فرهنگ، تربیت و معانی را می‌فهمد. چون مقوله از مقوله‌هایی است که روشن نیست.

و وحی از جمله ادراکاتی است که حیثیت کیفی دارد. حتی اگر پیامبر بیان هم کرده باشد به جهت ویژگی خود مقوله‌های کیفی، نمی‌تواند چیزی را بفهماند. بیان حالات روحی و نفسانی وحی از جمله مقوله‌های کیفی است.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

 

ما قرآن را با دو ویژگی می‌شناسیم:

  1. حق بودن
  2.  مقدس بودن

حق بودن بدین معنا که آنچه در قرآن بیان شده مطابق با واقع، بلکه خود واقع است. واقعیت همان چیزی است که در قرآن آمده است. قرآن ما را به چیزی و جایی هدایت می‌کند که واقعیت و حقیقت است. به همین جهت قرآن ملاک و معیار حق و باطل است.

حق به معنای درست بودن، راست بودن، و مطابق با واقع بودن است. برای اثبات حق یا غیرحق بودن، ساز و کار خاصی باید داشته باشیم. که با تفصیل بیشتری در جای خود باید از آن سخن گفت.

قداست قرآن

اما مقدس بودن قرآن. برای همه ی، درست‌تر بگویم برای بیشتر مسلمانان، قرآن، کتاب مقدس است. من تاکنون ندیده و نشنیده ام علیرغم همه ی منزلت و ارزشی که شاهنامه ی فردوسی، و مثنوی مولوی و دیوان حافظ و گلستان سعدی دارد کسی به آنها سوگند بخورد. ولی فراوان دیده‌ایم که افراد به قرآن سوگند یاد کرده‌اند. در مراکز قضایی، و در مجلس شورای اسلامی بلکه در تمامی مراکزی که باید طبق قانون سوگند یاد شود، به قرآن سوگند یاد خواهند کرد. زیرا قرآن را مقدس می‌دانند. و چیزی نیز بدین اندازه مقدس نمی دانند.

نمی‌دانم آیا شما تاکنون رو به رو شده‌اید با کسانی که مثلاً قرآن از دستشان افتاده است؟ پرسیده اند که نفهمیدم یا متوجه نشدم و قرآن روی زمین افتاد. و اینها می‌خواستند که این قداست ‌شکنی ناخواسته را به گونه‌ای خواسته جبران کنند اگر چه، قصد عمد هم در میان نبوده است ولی خود را سزاوار نکوهش و گناهی نابخشودنی می بینند که باید به گونه ای جبران آن صورت بگیرد.

اتومبیل مسلمانان را که مورد بررسی قرار دهید. حتماً در آن قرآنی خواهید دید. یا آیاتی از قرآن، به جهت قداست آن است.

رزمندگان اسلام در جبهه‌ها، لااقل بخشهایی از قرآن را به همراه داشتند. این هم به جهت قداست آن بود.

اگر نگویم همه، اغلب مسلمانان قرآن را مقدس می‌دانند.

راز قداست قرآن

قرآن کتاب حق و مقدس است. مقدس بودن قرآن ناشی از این است که آن را کتابی غیربشری می‌دانند. قرآن زبان وحی است و به وسیله وحی بر پیامبر نازل شده است. همه مقدس بودن قرآن به این است که کلام خدا است. و عظمت پیامبر و ویژگی پیامبر هم در این است که کلام خدا را اخذ کرده است. و گر نه او نیز بشری همچون دیگران است.

قلمرو وحی شناسی

جغرافیای بحث ما، فعلا در حق بودن قرآن نیست بلکه ناظر به امر دوم است یعنی مقدس بودن قرآن و این که قرآن کتاب وحی است.

البته وحی را از زوایای گوناگون می‌توان مورد بررسی قرار داد و پیوند آن را با قرآن مورد به گفتگو گذاشت. ولی ما بیشتر قصد آن داریم تا در این فرصت فراهم آمده به خود وحی و چگونگی آن بپردازیم.

ما مسلمانان بر این باور هستیم که قرآن کتاب آسمانی است که پیامبر به وسیله ی وحی آن را دریافت کرده یا بر او القاء شده است. و به همین جهت هم آن را حق می‌دانیم. اینکه گذشتگان ما بر چه اساسی این کتاب را حق می‌دانسته‌اند، حرف و سخن دیگری است، ولی الان ما هستیم و این کتاب الهی. باید ببینم که حق بودن آن قابل اثبات هست یا نه؟ ما دو راه در پیش رو داریم

  1. اثبات بکنیم آنچه که در داخل این مجموعه است (قرآن) قضایاتی است که می‌توان صدق و کذب یا درستی و  نادرستی آنها را  اثبات کرد.
  2. اثبات کنیم که این مجموعه از جانب خداوند است.

قسمت اول حق بودن را اثبات می‌کند و قسمت دوم مقدس بودن را. چه بسا امور مقدسی که حق نباشند. یا ما آنها را حق ندانیم.

پیش از پرداختن به دو پرسش فوق لازم است از سه گذرگاه مهم عبورکنیم:

گذرگاه نخست: منبع شناخت بودن وحی

باید ابتداء اثبات کرد که وحی نشان دهده ی واقع است. وحی می‌تواند واقعیت را به ما ینمایاند. این کاری است بر عهده ی معرفت شناسی. زیرا کتاب‌های مقدس از جمله قرآن از آن جهت مقدس‌اند که از خداوند به طریق وحی به بشر رسیده است.

گذرگاه دوم: این کتاب مشخص(که قرآن باشد) همان چیزی است که از طریق وحی رسیده است.

باید ثابت کرد، آنچه که بر پیامبر نازل می‌شد، همین چیزی است که هم اینک در اختیار ماست. این کتابی که ما آن را مقدس می‌دانیم همان چیزی است که خداوند بر پیامبر فرو فرستاده است.

گذرگاه سوم: اعتبار تفسیری فهم ما

البته گذرگاه سوم، چندان به بحث ما مرتبط نمی‌شود ولی مهم است. و آن این که اثبات کنیم، فهمی که ما از گزاره‌های کتاب مقدس داریم. ارزش و اعتبار تفسیری را دارد؟ می‌توان آن را ملاک سنجش قرار داد. به لحاظ نشانه‌شناسی. نحوشناسی، تاریخ‌شناسی، طبیعت شناسی و

عرصه و قلمرو بحث ما در همان گذرگاه اول و دوم است.

آن هم نه اثبات منبع معرفتی وحی، یا اثبات اینکه قرآن همان وحی است. بلکه ما به بخشی از این مقوله خواهیم پرداخت که چیستی وحی و چگونگی آن باشد:

به راستی وحی چیست؟

سخن و کلام الهی یا کلمه ی الهی به چه معنا است؟

چگونه خداوند با بشر سخن می گوید؟

در چه زمانی و چگونه وحی رخ داده است؟

بیشتر در ادامه ی بحث، تلاش می‌کنم تا گزارش بدهم از آنچه برخی بزرگان از متفکران اسلامی در این باره ابراز داشته اند و خود به عنوان یک ناظر در کنار این میدان و همراه شما خواهم بود.

  • حسن جمشیدی