زیبا آفرین
با توجه به نظر پلوس قدیس و از سوی دیگر دیدگاه افلاطون، بعضی خواستند تا بین دو دیدگاه جمع کرده باشند. آنها گفتند فضائل بر دو دسته است:
یک دسته فضائل ناسوتی و زمینی که عبارت است از حکمت، شجاعت، عفت و اعتدال.
یک دسته فضائل لاهوتی و ملکوتی که عبارت است از ایمان و امید و عشق.
بیشتر عشق را به معنای تملک می گیرند. عاشق کسی است که در پی مالک شدن است. عاشق خیلی چیزها ممکن است داشته باشد حالا این عاشق می خواهد بنز کوپه هم داشته باشد. منزل ویلایی و شیکی در مثلا هاشمیه مشهد هم داشته باشد فلان دختر زیبای پولدار را هم داشته باشد. عشق را به معنای ملکیت می گیرند. به نظر من این کمی نادرست است. عکس آن صادق است. عاشق در پی مالک شدن نیست بلکه در پی مملوک شدن است. می خواهد که در ملک معشوق و محبوب در آید. لذا بعضی می گویند عشق خورد و خمیر می کند و یا عشق را له و لورده می کند واقعا راست می گویند. عاشق خودش را به زمین و زمان می زند تا معشوق بپذیرد.
یوسف برده زلیخا است. کارگر منزل او است. و زلیخا ارباب او است ولی زلیخا تلاش می کند تا یوسف او را بپذیرد.
نکته دیگر آن که عاشق اگر عاشق شد در دل او چیزی به نام کینه نخواهد رویید. عاشق نمی تواند کینه داشته باشد. ببینید زلیخا را. عاشق یوسف که هست و آن مجلس کذایی را می گذارد. زنان یکی پس از دیگری دستهای خود را می برند با دیدن یوسف و زلیخا عصبانی نمی شود خون در رگهایش به غلیان در نمی آید. دندان قروچه نمی کند تا پدر زنهای مجلس را در بیاورد بلکه شادمانه تر می نگرد. چون متوجه می شود که در پی چه در گرانبهایی بوده است.
نکته دیگر این که در عشق حسادت هم نمی سازد. زلیخا با دیگر زنها که یوسف را دیدند و دل از کف دادند قطع ارتباط نمی کند. عاشق نسبت به کسانی که محبوب و معشوق او را دوست دارند حسادت نمی ورزد.
نکته دیگر آن که عشق مرد و زن ندارد. استاد مطهری از عاشق بودن مرد و معشوق بودن زن می گوید و قرآن کریم از عاشق بودن زن و معشوق بودن مرد
نکته دیگر آن که نمی توان چند محبوب و معشوق داشت. صائب می گوید بگذار تا دست به گیسوی پریشان تو بیندازم اگر تو نگذاری میروم سراغ گیسوی دیگری. نه. عشق این گونه نیست. عاشق یک معشوق دارد با یک دل یک دلبر داشتن. الا این که عاشق همه را دوست دارد. پلورالیسم تا تکثر گرایی در متعلق عشق نیست ولی عاشق می تواند همه را دوست داشته باشد بلکه درست تر آن که بگوییم عاشق نمی تواند دیگران را دوست نداشته باشد.
دوست داشتن غیر از عشق است. مادر فرزندش را دوست دارد پدر فرزندش را دوست دارد ولی مجوت عاشق لیلی است. در دوست داشتن صرف علاقه است ولی در عشق رویت کمالی است که فقط معشوق می بیند و شیفته آن کمال می شود و می خواهد با آن کمال باشد. عاشق کسی است که این کمال را دیده و رسیده است.
لذا من معتقدم عاشق در پی وصال نیست به معشوق رسیده است. عاشق با دنیای خودش زندگی می کند در ظرف خیالی که خود ساخته است.
لزوما عشق دو سویه نیست. ممکن است شما عاشق کسی باشد و او عاشق دیگری
و این یعنی زندگی. به نظر من اگر تو زندگی عشق نیست یک جای زندگی می لنگد. قرنها قبل افراد می رفتند تا عاشق بشوند. عاشق که می شدند می گریختند تا وصال صورت نگیرد. نسبت به وصال عرض کردم که عاشق در وصال هست.
برای تشخیص عشق من یک شاخص به ذهنم می رسد. تقریبا درست جواب می دهد.
در طی روز ما با هزاران فکر و ایده سرو کار داریم . آن چه را که دوست داریم بیشتر به آن فکر می کنیم. مثلا ده بار به پدر قکر می کنیم. پانزده بار به مادر فکر می کنیم. پنجاه بار یا صدر بار به فرزندمان فکر می کنیم. دویست یا سیصد بار به همسرمان فکر می کنیم. اما عاشق در طی روز به معشوق فکر می کند نه چیز دیگر یا کس دیگر. با او حرف می زند. اصلا با او زندگی می کند. اگر کسی در روز دویست بار یا سیصد بار به همسرش فکر می کند و چهار صد یا پانصد بار به معشوق و محبوب این عشق است.
وقتی گفته می شود فلانی را دوست دارید یعنی چی دارید. یعنی به او علاقه دارید. تعلق خاطر دارید. یعنی بیشتر به او فکر می کنید تو سفر کادو می خرید یعنی به یاد تو هستم. دوست داشتن یعنی به یاد تو بودن درست
توجه بشود که در عشق دیدن کمال و نیل به آن است واقعا مادر در بچه اش کمالی می بیند که می خواهد به او برسد. من شاگردم را دوست دارم می خواهم تعالی پیدا کند لذا چیزی که می دانم به او می گویم ولی معشوق در اوج کمال است برای عاشق. عاشق این کمال را دیده و می خواهد به آن برسد. این کمال ممکن است در یک لحظه رخ بدهد. در یک پرده کنار زدن و در یک جلوه کردن و یا عشوه گری کردن. همان یک لحظه آتش به خرمن دل عاشق می زند.
جز عشق نبود هیچ دمساز مرا
نی اول و نی آخر و آغاز مرا
خوشا دولت عشق.....
به ترک سر همی ارزد
اگر دستمان به لیلی نمی رسد بگذار از او سخن بگوییم تا لذتش را برده باشیم. سخن از عشق از هر سخنی خوشتر است.
عالم اگر برهم رود
عشق تو را بادا بقا ...
عشق تو کف برهم زند
صد عالم دیگر کند ...
عشق داغی است
که تا مرگ نیاید
نرود
هر که بر چهره از این داغ
نشانی دارد...
با عشق واقعا قتل واقعی رخ می دهد قتلی که درآن مرگ نیست. احیاء عند ربهم یرزقون.
اینها که می گویند اگر جواب ندی می کشمت. پدرت را در می آورم. اینها الواط بازی است نه عشق
به کدام مذهب است این؟
به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را
که تو عاشقم چرایی؟؟
کار تو فقط پریشانی دل ماست..و ما پذیرفته ایم. ..چون در این پریشانی به آرامش میرسم
واگر چه میگوید سر زلف دگری اما به حقیقت در لفافه میگوید زلف دگری نمیشناسم و جای دگری جای من نیست..
و خود میدانی ..پس بیشتر التفات کن..
بله این حکایت درست و در این مورد فرمایش شما متین
اما شعر صائب دقایق خود را دارد ...و به این سادگی نمیشود از کنارش گذشت. .
اتفاقا این گلایه از سر همان فقط معشوق را دیدن است...!!!گلایه ای لطیف که ای معشوق عاشق را ببین اوخود معشوقی ست. .!!
حافظ هم خیلی خود را از دسته نمی اندازد ..و عزت خود را حفظ میکند در پای معشوق. به نوعی متذکر میشود که قدر این عاشق را بدان
فقط اوست که با پریشان کردن گیسو، دل عاشق را می رباید و از خود بی خودش می کند. تو شبکه های ایمنترنت این همه تبلیغات مو که می شود اگر قرار بود این پریشانی و گیسو به باد داند دلی را پریشان کند که الان همه دل پریش بودند. دره ای در دل عاشق اینها اثر نمی گذارد. مگر این که بگوییم این گیسوان پریش نیز حاکی آن گیسوی یار است.
عاشق بدجور عصبانی ست..😉!!!
و از طرف دیگر در عین نیاز میخواهد بگوید به استغنا رسیده ..!
.البته نوعی ارزش برای خودش هم قایل است
اما تب کرده...در حقیقت و بی تاب است!!!
بابا ایشان در عشق بازی هم کثرت گرا بوده است. برایش شهرام و بهرام ندارد.
چی چی به غنا رسیده است. می گوید تو نشدی یکی دیگه. اگر تو بودی الحمد لله و اگر جواب رد دادی میرم سراغ دختر همسایه الله اکبر. این طرف نمی دونه عشق یعنی چه. عشق را با عیاشی و هوس بازی خلط کرده است به بیان دیگر عشق بازی را با زن بازی خلط کرده است.
مدعی عشق سراغ معشوق رفت. معشوق را در آغوش گرفت و گفت با تو من خوش بخت ترین فرد عالم هستم. معشوق لختی درنگ کرد و گفت: خواهرم این جا است او تو را خوش بختر تر می کند. عاشق همین که رو برگرداند معشوق گفت دور شو که تو عاشق نیستی . عاشق غیر معشوق را نمی بیند. غیر معشوق اصلا وجود ندارد. بعد چه جوری می خواهد سراغ گیسوی پریشان دیگری برود. هر گیسوی پریشانی گیسوی محبوب نیست.
فقط اوست که با پریشان کردن گیسو، دل عاشق را می رباید و از خود بی خودش می کند. تو شبکه های ایمنترنت این همه تبلیغات مو که می شود اگر قرار بود این پریشانی و گیسو به باد داند دلی را پریشان کند که الان همه دل پریش بودند. دره ای در دل عاشق اینها اثر نمی گذارد. مگر این که بگوییم این گیسوان پریش نیز حاکی آن گیسوی یار است.
ان قلت: بله این حکایت درست و در این مورد فرمایش شما متین
اما شعر صائب دقایق خود را دارد ...و به این سادگی نمیشود از کنارش گذشت. .
اتفاقا این گلایه از سر همان فقط معشوق را دیدن است...!!!گلایه ای لطیف که ای معشوق عاشق را ببین اوخود معشوقی ست. .!!
حافظ هم خیلی خود را از دسته نمی اندازد ..و عزت خود را حفظ میکند در پای معشوق. به نوعی متذکر میشود که قدر این عاشق را بدان
..وگرنه چه نیازی به اقرار و خراب کردن خود.
صائب شاعر است نه عاشق. فرق است بین عاشق و شاعر. عموم و خصوص من وجه است. عاشق غیر شاعر و شاعر غیر عاشق و نه عاشق و نه شاعر و دست آخر شاعر عاشق و عاشق شاعر.
شاید صائب اصلا مرادش از پریشانی، پریشانی عشق نیست.
برای اصحاب کهف داخل غار دلنشین بود. عاشق خواب و بیداریش در غار است. و همه حقیقت برای او همان غار است.
از عشق نمی شود در دنیای مجازی سخن گفت.
باید رفت در بسار رودخانه کنار اب جاری پار را دراز کرد و نگار پا در اب رود بگذارد تا رود هم خیات بگیرد و جریان بیاد. ان گاه از عشق گفت و محبوب و نگار و...
برای همان با انقلاب خراب کردیم و با مدیریتمان با خاک یکسان کردیم تا سالها ایران روی ابادانی را نخواهد دید. جوان بیست و هفت ساله فرمانده جنگ شد و بچه های مردم را به مقام رفیع شهادت رساند.
عاشق هیچگاه از خواب بر نمی خیزد. بلکه همان خوابش بیداری است. او جهان خود را ساخته است. چیزی نمانده که بخواهد بسازد.
وقتی از این خواب مرگ بیدار می شود که معشوق را در کنار رقیب ببیند.
بعد می بیند زندگی بیرون از خواب شیرین جریان داشت و ملاکها و معیارهای دیگری دارد.
چه لذت بخش است. و او هم به معشوق و هم به رقیب عشق می ورزد.
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم،
تجربه و عقلمان به ما میگویند
که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم.
روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم،
در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم،
به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم،
به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم.
آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده،
برغم این حس بیاساس اما نیرومند
که شاید او را همواره دوست داشته باشیم،
ما را به گریه میاندازد ...
فکر کنم اینها تلقی شان از عشق ساختن یک آپارتمان هشت واحدی است که با طرح و برنامه و... آغاز می شود. عشق آغاز ندارد. خواستم عاشق شوم. دیدم شده ام حتی خودم هم خبر نداشتم.
شما بدترین شکل ممکن رو به تصویر کشیدید 😂
من خواستم از دید عارفانه عاشقانه بهش نگاه کنم. .تا بر ساحتش غباری ننشیند. .
صائب است دیگر
بله این حکایت درست و در این مورد فرمایش شما متین
اما شعر صائب دقایق خود را دارد ...و به این سادگی نمیشود از کنارش گذشت. .
اتفاقا این گلایه از سر همان فقط معشوق را دیدن است...!!!گلایه ای لطیف که ای معشوق عاشق را ببین اوخود معشوقی ست. .!!
حافظ هم خیلی خود را از دسته نمی اندازد ..و عزت خود را حفظ میکند در پای معشوق. به نوعی متذکر میشود که قدر این عاشق را بدان