جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۱۰۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

زیبا آفرین

در سپهر عشق

سالها پیش از این، دو متفکر از حوزه علمیه، یکی در حوزه فلسفه و دیگری در قلمرو ادبیات، در دو فرصت جداگانه، به ا لازهر مصر رفتند. یکی گل کرد و موفق شد و دیگری تقریبا شکست خورد و ناموفق و ناکام برگشت.

آن که موفق شد رازش این بود به الازهر که رفت از چیزی سخن گفت که آنها نسبت به آن موضوع بیگانه بودند و چیزی نمی دانستند. به بیان دیگر با خود به الازهر چیزی برد که آنها نداشتند و نمی دانستند. ایشان با خود فلسفه برد و در باره فلسفه سخن گفت.

اما دیگری که رفت و موفقیتی تقریبا به دست نیاورد و شکست خورد چون چیزی را با خود به الازهر برد که خود آنها بهتر و کاملترش را  داشتند. الازهری­ها خود خدای ادبیات هستند. با خدایگان ادبیات از هر دری که بخواهید سخن بگویید شکست خواهید خورد.

حالا مَثل ما است در جمع عاشقان و دلدادگان و سرگردانان وادی عشق. می خواهیم از عشق و از عاشقی سخن بگوییم.  شاید از باب بردن چاقو به زنجان و کدو به همدان و شله به مشهد باشد.

زبان راه ارتباط با دیگری و نیز کلمات و واژه ها راهی برای بیان منویات و مقاصد درون است. همه آن چه که ما را با گذشته ارتباط می دهد همین واژه ها و کلمات است که صورت جمله پیدا کرده است. فرقی نمی کند که این کلمات چه به قالب نوشتاری درآید و یا به همان شکل و صورت گفتاری خود بماند. کلمات و واژه ها بیانگر اتفاقهایی است که در درون فرد نسبت به این مقوله اتفاق افتاده است. کلمات و چینش آنها در کنار هم تابلو تمام نمای درون هر فرد است. از کوزه همان طراود که در او است.

گر مرد، سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد.

شنیده اید شیخ بهایی مردی را به دربار فرستاد تا طرح و ایده ای را با شاه و درباریان در میان بگذارد. درباریان از طرح و ایده او خوششان آمد و آن را گواه بر میزان سواد و اطلاعات او دانستند. از او خواستند تا برای زمین بزرگی که جلو قصر پادشاه است طرح و ایده ای بدهد. وی بی آن درنگ روا بدارد و تامل کند گفت: چقدر زیبا خواهد بود که دور تا دور میدان را غرفه بسازید و پنبه زنها را بیاورید و پنبه بزنند. درباریان فهمیدند که آن طرح و ایده بزرگ از این ذهن محدود و مغز فندقی بر نخاسته است. از طریق این مرد به شیخ بهایی راه یافتند و شیخ بهایی را کشف کردند. ما نیز همین مرد حلاجی که واسطه ایده ها و طرحها گشته ایم.  

می گویند در نجف طبق روال رایج بزرگی در صدر مجلس می نشیند و دیگران به دست بوسی وی می آیند. و اگر حرف و سخنی داشته باشد مطرح می کند. به ناگاه مردی با هیبت و هیمنه خیلی علمایی، با قیافه ای بسیار گُنده، ریشی بسیار بلند و پهن و عمامه ای بسیار بزرگ و آستینی بسیار گشاد، در آستانه در ایستاد. همه از جا برخاستند و در برابرش راست ایستادند و او را به داخل دعوت کنند. او و هیات همراه وارد شدند. ابهت این تازه وارد به کسی اجازه گفتگو نمی داد. پس از آن که لحظات پر شماری مجلس به سکوت گذشت؛ بزرگ مجلس خطاب به این عالم پر زرق و برق و با هیبت پرسید: از کدام بلاد تشریف آورده اید؟ همین که زبان گشود و سخن گفت...

آن بزرگ بعد به جمع حاضر در مجلس گفت: کاش لب به سخن باز نمی کرد. من فکر می کردم اعلم علمای دهر و افقه فقهای روزگار است ولی همین که دهان گشود و سخن گفت فهمیدم که هیچی بارش نیست.

تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد.

     متاسفانه عشق از معدود واژه ها و اصطلاحاتی است که خیلی در باره اش حرف و حدیث گفته اند ولی خیلی نمی توان به آن راه برد. هرکس از چشم اندازی به آن نگریسته ولی نتوانسته است درون آن را بشکافد و عیان کند و یا بیرون بیندازد:

بیگ محمد : هیچ وقت عاشق بوده ای

ستار: عاشق زیاد دیده ام

بیگ محمد: راه و طریقش چه جور است عشق ؟

ستار: من که نرفته ام برادر.

بیگ محمد: آنها که رفته اند چی؟ آنها چی می گویند؟

ستار: آنها که تا به آخر رفته اند ، برنگشته اند تا چیزی بگویند.[1]

عشق از معدود واژه هایی است که در فهرست مبهمات قرار می گیرد هم چون خدا، زندگی، دموکراسی، دین، عدالت، آزادی، وحی، حق، یا مرگ، و... که واقعا نمی دانیم در باره چه چیزی سخن می گوییم. بدین جهت پیش از هر حرف و سخنی در باره هر یک از این کلمات معنا و مراد خودمان را از آن برای شما بازگو می کنیم. مقصوم من از دموکراسی این است. مقصود من از دین این است.

افزون بر این مشکل عشق چیز دیگری هم هست. دموکراسی را شاید تجربه کنیم و شاید تجربه نکنیم. باید بدانیم که در باره چی سخن می گوییم. عدالت نیز این گونه است. اما عشق از معدود واژگانی است که همه ابنای بشر قابلیت تجربه آن را دارند در این جهت مانند وحی است. انسانها همه می توانند تجربه کنند ولی مشکل اصلی اش این است که همه تجربه نمی کنند. کسانی هستند که شاید تجربه نکرده باشند و کسانی هم هستند که اگر هم بر فرض تجربه کنند نمی توانند بازگو کنند. زبان بازگفت آن را ندارند. مشکل عمده عشق این است. مانند وحی. واقعا وقتی که بر پیامبر وحی شد نمی دانست بیان کند که چه شد. فقط می توانست مفاد وحی و محتوای آن را بیان کند. اما این که چه شد که این طوری شد را نمی توانست بیان کند. چون یک امر کاملا تجربه­ای را می خواهد با زبان برای کسی بگوید که هیچ درک و دریافتی از آن ندارد. شاید پیامبر اکرم برای حضرت ابراهیم و یا حضرت موسی و عیسی بتواند توضیح بدهد ولی برای مردم عادی که هیچ پیش زمینه ای از آن ندارند نمی تواند بیان کند.

در بین موضوعاتی که در باره آن مطلب نوشته اند هیچ مقوله ای شاید به اندازه مرگ نباشد. اما مقوله دیگری که پا به پای مرگ پیش رفته است و شاید دامنه آثار نوشتاری در باره آن اگر بیشتر نباشد شانه به شانه مرگ می زند عشق است. عشق در شکل و قالبهای گوناگون ظهور و بروز پیدا کرده است و در  دسترس ما قرار گرفته است.

افلاطون فضیلت انسان را در چهارتا بر شمرده است:

1. حکمت(دانایی خاص)

حکمت غیر از آگاهی و دانایی و معرفت است. در فلسفه بیان شده است که بعضی از دانایی‌ها فقط در حوزه نظر خواهد ماند. مانند: خدا، وجود دارد. خداوند یکتا است. خداوند دانا و توانا و زنده است. همه‌ی اینها دانایی‌های نظری‌اند. نیاز انسان به نبوت دانایی نظری است. آگاهی ما نسبت به معاد دانایی نظری است. یک دسته از دانایی‌هایی هم ما داریم که آنها گرچه دانایی و نظری‌اند ولی این نوع از آگاهی‌ها منجر به عمل می‌شود. حکمت آن دانایی است که منجر به عمل شود. تفاوت بین اخلاق و فلسفه در همین ویژگی است. اخلاق، حکمت عملی است ولی فلسفه(هستی شناسی) دانش نظری است.

به تعبیر افلاطون هر کسی که ویژگی حکمت را داشته باید او انسان است و هرچه حکمت در او بیشتر باشد او انسان‌تر است. 

2. شجاعت(دلیری)

دلیری نقطه مقابل ترسو بودن است. به راستی شجاعت در انسان یک فضیلت است. کسی که از تاریکی می‌ترسد و کسی که از موش و سوسک و... می‌ترسد به میزان وجود ترس از میزان انسانیت او کاسته خواهد شد. شاید یکی از دلیل‌هایی که بعضی زن را در ضمن انسان قرار نمی‌دادند به همین جهت باشد که آنها زن را ترسو می‌پنداشتند و هر زنی که دلیر بود دیگر به او زن نمی‌گفتند بلکه او را نیز مرد می‌پنداشتند. فلانی شیر زن است با توجه به نقشی و تاثیری که شیر ماده در شکار و نگهداری فرزند دارد. و یا صریحا گفته می شود فلانی برای خودش یک پا مرد است.

 افراد دلیر، در حقیقت یکی از شاخصه‌های انسان را دارد. و او انسان خوب است البته اگر دیگر شاخص‌ها هم در کنارش وجود داشته باشد.

3. عفت(پاکدامنی و مرزشناسی)

عفت به معنای پاک دامنی است. به بیان دیگر عفت صفتی است که با مرزشناسی فرد تحقق خواهد یافت. فرد عفیف کسی است که مرز خودش را با دیگران خوب می‌شناسد. می‌داند که از این جا به بعد مرز او نیست. تجاوز به حریم دیگران، در حقیقت برون رفت از مرز عفت است. در جامعه هم آن گونه است که اگر کسی پای بند به تعهدات خانوادگی نباشد و مدام در پی این او به راه بیفتد او را فرد هرزه و شهوت‌ران می‌دانند. او صفت بارز انسانی را ندارد. او حیوان است. حیوان انواعی دارد. این هم نوعی از همان حیوانها است. وقتی فرد از دام حیوانیت رهانیده خواهد شد که بتواند مرزهای شناخته شده را رعایت کند. انسان عفیف یعنی کسی که مرزها و قلمروها را رعایت می کند.  

4. اعتدال

اعتدلال همان میانه روی است. در نگاه افلاطون نه افراط و نه تفریط هیچ کدام سودمند و فضیلت نیست. فضیلت انسانی در این است که رعایت اعتدلال کند. میانه نگهدارد. طریق الوسطی هی الجاده. نه راه سمت راست و نه راه سمت چپ بلکه مسیر مستقیم و راست.

نه چندان بخور کز دهانت برآید

نه چندن بخور کز ضعف جانت برآید

بعضی به جای اعتدلال عدالت را قرار داده‌اند. دقت شود که بین اعتدال و عدالت فرق است. اعتدال یک امر درونی است. انسان باید ریاضت بکشد تا بتواند در همه‌ی امور اعتدلال را رعایت کند ضمن آن که نسبت به هر امری جنبه‌ی افراط و تفریط آن را نیز باز بشناسد. ولی عدالت رفتار است. عدالت صفت فعل است. اعتدلال قبل از اقدام است و عدالت بعد از اقدام.

سخا

بعضی علاوه بر 4 شاخصی که افلاطون ارائه کرده، ملاک پنجمی هم بر آن افزوده‌اند و آن سخا است. کسی انسان است که سخاوتمند باشد. 

این چهار یا پنج فضیلت با همین تقسیمی که افلاطون ارائه کرده بود با اندک تغییراتی، بعدها هم ادامه پیدا کرد. 

پس از ظهور عیسی مسیح، پلوس قدیس حرف تازه‌ای گفت و سخن افلاطون را کنار زد. او گفت: فضیلت انسان در سه چیز است:

1. ایمان

2. امید

3. عشق

عشق از مقوله‌ی احساس و عواطف است. کسی که خودش را در کنار دیگران و هم چون آنها ببیند و محبت به خودش را در محبت به دیگران بجوید.

فرق است بین عشق اروتیک و عشق غیر اروتیک. منظور پلوس عشق غیر اروتیک است. عشق اروتیک یعنی آن دوست داشتنی که به جهت ظاهری و یا زیبایی است که اگر آن جهت از بین برود و احتمال از بین رفتن آن هم وجود دارد، عشق هم از میان رخت بر خواهد بست. چون یوسف زیبا است زلیخا دوستش دارد. چون زلیخا زیبا و دلربا است دیگران دوستش دارند. اگر یوسف و زلیخا زیبایی خود را از دست بدهند؛ دیگر آن دلربایی گذشته را شاید نداشته باشند، عشق و یا محبت از میان برچیده خواهد شد. مولوی این عشق را عشق رنگی می‌داند:

عشقی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود

 

[1] - کلیدر

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

عشق علت آفرینش

عشق راز آفرینش است. علت غایی جهان و شناخت او است. و علت فاعلی آفرینش عشق است. کنت کنزا مخفیا فاحبت ان اعرف... خداوند دوست داشت تا شناخته شود. غایت خلقت معرفت است. این معرفت با آفرینش محقق شده است  لذا هستی را آفرید.

عشق حق و سر شاهدبازیش

بود مایهٔ جمله پرده‌سازیش

پس از آن لولاک گفت اندر لقا

در شب معراج شاهدباز ما

مولوی

عشق بحری آسمان بر وی کفی

چون زلیخا در هوای یوسفی

دور گردونها ز موج عشق دان

گر نبودی عشق بفسردی جهان

کی جمادی محو گشتی در نبات

کی فدای روح گشتی نامیات

روح کی گشتی فدای آن دمی

کز نسیمش حامله شد مریمی

هر یکی بر جا ترنجیدی چو یخ

کی بدی پران و جویان چون ملخ

ذره ذره عاشقان آن کمال

می‌شتابد در علو هم‌چون نهال

مولوی

گر نبودی بهر عشق پاک را

کی وجودی دادمی افلاک را

من بدان افراشتم چرخ سنی

تا علو عشق را فهمی کنی

 (5-2739)

گنج مخفی بد ز پری چاک کرد

خاک را تابان‌تر از افلاک کرد

گنج مخفی بد ز پری جوش کرد

خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد

 1-2862

عشق جاری در همه هستی

افلاطون می گوید عشق در همه کائنات جاری است (ضیافت 434) همین سخن افلاطون مبنای نظریه سریان عشق در هستی شده است. تا بدان حد که فلاسفه و عرف گفته اند وجود مساوق با عشق است. چه عشق بگویید و چه هستی با هم یکی است.د مولوی نیز همین نظریه را برگزیده است. و زیر بنای عرفان خود قرار داده است.

تشنه می‌نالد که ای آب گوار

آب هم نالد که کو آن آب‌خوار

جذب آبست این عطش در جان ما

ما از آن او و او هم آن ما

حکمت حق در قضا و در قدر

کرد ما را عاشقان همدگر

جمله اجزای جهان زان حکم پیش

جفت جفت و عاشقان جفت خویش

هست هر جزوی ز عالم جفت‌خواه

راست همچون کهربا و برگ کاه

آسمان گوید زمین را مرحبا

با توم چون آهن و آهن‌ربا

آسمان مرد و زمین زن در خرد

هرچه آن انداخت این می‌پرورد

مولوی 4400/3

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

عشق چیزی و یا جایی نیست که بشود با عقل بدانجا راه یافت. عشق چیزی است که هر چه در باره آن توضصیح داده شود بر ابهام آن افزوده خواهد شد. مرحوم نجفی صاحب جواهر در کتاب جواهر در سطور متعدد تلاش می کند تا آب را توضیح بدهد. دست آخر می فرماید هر توضیح ما در دشوار فهم از آب خواهد افزود. طوری نیست که هرچه توضیح بدهیم روشن تر بشود.

وجود یا در حقیقت همان موجود هرچه هم باشد دست آخر محدود است. هر چه باشد آن را نهایتی است گیرم 10 یا 15 یا 20 منظومه شمسی هم باشد. ده یا صد و یا یک میلیارد سال نوری باشد. بالاخره پایانش جایی است که زان پس عدم است و عدم بی نهایت است. پایانی ندارد. عشق عدم است. چگونه هستهای محدود و متناهی می خواهند عشق نامتناهی را توصیف کنند و نمی توانند.

هیچ کس را تا نگردد او فنا

نیست ره در بارگاه کبریا

چیست معراج فلک این نیستی

عاشقان را مذهب و دین نیستی

(مولوی)

پوزبند وسوسه عشقست و بس

ورنه کی وسواس را بستست کس

(مولوی)

مولوی انسان بسیار وارسته ای است. او راه زهد و عبادت و تصوف را پیموده بود. سالها سر بر آستان رب العالمین نهاده بود. ولی از هیچ گره ای نگشوده بود. نه علم و نه عقل و نه عبادت و نه ذکر و نه فکر. راه واقعی را او جست و یافت. و آن عشق بود. تنها دریای بیکران عشق است که به او هستی بخشید. لذا گفت:

آزمودم مرگ من در زندگی است

چون رهم زین زندگی پابندگی است

اقتلونی اقتلونی یا ثقات

ان فی قتلی حیاتا فی حیات

(مولوی)

داند او کو نیک‌بخت و محرمست

زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست

(مولوی)

عشق چون کشتی بود بهر خواص

کم بود آفت بود اغلب خلاص

عشق همانند کشتی در دریای پر تلاطم در شبی هولناک و طوفانی استن. کشتی اسباب و ابزار خلاصی و رهایی است. برای عشق هیچ آفتی متصور نیست. الا این که خود عشق را آفت بدانند صد البته عافیت طلبان.

عشق چو شد بحر را مانند دیگ

عشق سایه کوه را مانند ریگ

عشق بشکافد فلک را صد شکاف

عشق لرزاند زمین را از گزاف

اگر چنان چه بخواهیم عشق را توصیف کنیم باید به اندازه صد قیامت سخن بگوییم. تازه باز هم سخن از عشق ناتمام می ماند چون قیامت را حد و پایانی است گرچه صد قیامت باشد. ولی عشق توصیف حق تعالی است. خدا کجا و حد کجا؟ پایانی برای توصیف حضرت حق تعالی نیست. پس چگونه می شود عشق را بیان کرد.

عشق وصف ایزدست اما که خوف

وصف بندهٔ مبتلای فرج و جوف

چون یحبون بخواندی در نبی

با یحبوهم قرین در مطلبی

پس محبت وصف حق دان عشق نیز

خوف نبود وصف یزدان ای عزیز

وصف حق کو وصف مشتی خاک کو

وصف حادث کو وصف پاک کو

شرح عشق ار من بگویم بر دوام

صد قیامت بگذرد و آن ناتمام

(مولوی)

مولوی تصریح می کند که خداوند را با عشق و محبت می شود شناخت نه با ترس و خوف.

چنان که گفته آمد عشق را نمی شود به زبان بیان کرد و با قلم نگاشت چون کلمات تاب و تحمل معنای عشق را ندارند. عشق دریای بسیار عمیق است که قعر آن ناپیدا است. نه کاغذی است کهئ تحمل آن کلمات را بکند و نه جوهری است که یارای نوشتنش را داشته باشد. آب دریاها را شاید بشود وزن کرد و شاید بتوان گفت تعداد قطرات آن چقدر است. تعداد قطرات آب دریا هرچه قدر هم که باشد؛ حال اگر هفت اقیانوس را در کنار هم قرار بدهید باز هم چون به عشق برسید این هفت دریا در برابر آن حوضچه ای یا برکه ای خواهد نمود.

در نگنجد عشق در گفت و شنود

عشق دریایی است قعرش ناپدید

قطره های بحر را نتوان شمرد

هفت دریا پیش آن بحر است خرد

(مولوی 5/2731

آن گاه که سخن از عشق می رود یعنی سخن از خداوند می رود. هر چه عشق می گویند یعنی از خداوند سخن می گوید. گفتیم که عشق وصف حضرت حق باری تعالی است.  

لذت هستی نمودی نیست را

عاشق خود کرده بودی نیست را

(دفتر اول 606)

نیستی به جهت لذت هستی نمود پیدا کرد و ظهور یافت. نیستی چون عاشق حق تعالی شد ظهور و بروز پیدا کرد.

پاک الهی که عدم بر هم زند

مر عدم را بر عدم عاشق کند

(5- 1206)

آن کلامت می‌رهاند از کلام
 و آن سقامت می‌جهاند از سقام
پس سقام عشق جان صحت است
 رنج‌هایش حسرت هر راحت است

مولوی

عشق ارزد صد چو خرقه کالبد

که حیاتی دارد و حس و خرد

خاصه خرقهٔ ملک دنیا کابترست

پنج دانگ مستیش درد سرست

ملک دنیا تن‌پرستان را حلال

ما غلام ملک عشق بی‌زوال

(مولوی 6- 4419)

سخن از ارزش عشق است. همه تلاشها برای آن است که چیزی را به دست آورند و آن گاه آن را حفظش کنند که  آفت خیز و درد سر زا است. باید خود را اسیر و برده آن کرد تا حفظ شود و تو با همه عظمتت باید نگهبان آن شوی و از آن نگهداری کنی. گرچه هر چه هم که باشد باز آن را پایانی است. ولی ما غلام عشقیم که آن را پایانی نیست. زوال ناپذیر است.

آن که ارزد صید را عشق است و بس

لیک او کی گنجد اندر دام کس

مولوی  5-409

اگر صیاد باشیم و در پی صید بهترین صید آن است که دراین جهان پهناور در پی صید عشق باشیم ولی صد افسوس که عشق به دام هر کسی نیفتد. باید که صیاد ماهر و چیره دستی باشد تا که عشق به دامش گرفتار آید.

گروهی از عالمان و اندیشمندان اسلامی از در مخالفت با عشق در آمده اند و آن را نکوهیده اند. در ادامه مخالفت با عرفان و فلسفه با عشق نیز به ستیز بر خاسته اند. معتقدند بین انسان و خدا بینونت است. شکاف عمیقی است که با هیچ چیزی پر نشود. بدین جهت هر جا که سخن از حب و محبت در آیات و روایات است آنها را حمل بر تعظیم و تکریم خداوند کرده اند. انی لا احب الافلین. یعنی من نسزد که ستارگان را که افول می کنند احترام کنم و یا در برابرشان کرنش روا بدارم. هرگز در برابر آنها به خاک نخواهم افتاد. هرگز از آنها اطاعت نخواهم کرد. محبت به معنای اطاعت از دستورات و فرامین است. اگر گفته می شود خداوند بنده اش را دوست دارد یعنی بنده اش او را اطاعت می کند. گوش به حرفش می دهد. با همین اندیشه و تفکر است که فتوا داده می شود و مانع از ساخت فیلم در باره شمس و مولوی می شوند. و یا صریحا فتوا به عدم جواز وحدت وجود می دهند.

در برابر اینها گروهی معتقدند که بین خدا و انسان عشق واسطه است بلکه از آن یک مرحله هم بالاتر رفته و مدعی اند که عشق سرتاسر عالم را فراگرفته است. رابطه بین خداوند و موجودات جز عشق چیز دیگری نیست. چنان که بیان گردید که افلاطون معتقد است عشق واسطه بین انسان و خدایان است.

عارفان معتقدند نه تنها عشق به خداوند محال نیست بلکه ممکن است و از آن مهمتر لازم است اتفاق هم افتاده است. اما از آن سو عشق از جانب خداوند به گونه ای است که جز خداوند کسی قابلیت عشق ندارد. عشق ورزی واقعی زیبنده او است. در آیات شریفه و روایات اگر حب و حبیب و محب آمده است به معنای حقیقی است. و نیازی به تاویل و تعبیر نیست. چنان که در داستان یوسف آمده است. قد شقفه حبا علاقه و وابستگی شدید به یوسف تمام وجود او را فرا گرفته بود. لذا عشق صفت الهی است. هم چون سایر صفات چنان که فرماید من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

از جمله ویژگی های عشق عادی و طبیعی نبودن آن است. پیش از این نیز بیان کردیم که عشق را در لغت از مصدر َعشق(به فتح عین و سکون شین) دانسته اند به معنای چسبیدن و الصاق شدن. پیچک خود گیاهی است که نمی تواند روی ساقه خودش بایستد چون ساقه بسیار ظریفی دارد. خود را به تنه درختی و یا ساقه نو رسته ای می رساند و می پیچد و بالا می رود. به این وضعیت عشقه می گویند. هم چنان که پیچک به بالا می رود دور ساقه و تنه هم می پیچد و عرصه را بر گیاه و درختی که دور آن پیچیده تنگ و تنگ تر می کند. و آن درخت دیگر مجال نفس کشیدن پیدا نمی کند. این فشار تا حدی است که گاه درخت را می خشکاند. در حقیقت پیچک برای درختی که دور آن می پیچد یک دام است. 

این ویژگی عشق است. اگر عشق به دل کسی افتاد و کسی گرفتار دام عشق شد از حالت عادی و طبعی خارج خواهد شد. حالت عادی و طبیعی عاشق از بین می رود. جسمش را نابود می کند و می خشکاند. البته این کارکرد جسمانیش یا کارکرد عشق در تن و جسم عاشق است برخلاف کارکرد مادی و جسمانی آن، در حوزه معنا و روح و جان به نظر نمی رسد از حالات روحی و روانی و معنوی انسان چیزی به اندازه عشق با شکوه­تر و ارزشمندتر باشد. تا بدانجا که باید گفت عشق بدان معنا می بخشد بلکه عشق بدان هستی می بخشد.  

افلاطون می گوید: عشق واسطه بین انسان و خدایان است. عشق این فاصله را پر می کند. (رساله ضیافت ص434) عشق که آمد دیگر فاصله ای بین انسان و خدایان نخواهد بود. عشق شکاف بین خالق و مخلوق را پر می کند و این فاصله را از بین می برد. عشق که آمد مرز بین عابد و معبود از بین می رود. یکی می شوند.  

اگر دوستان آثار مولوی را مطالعه کرده باشند بهتر به این معنا پی خواهند برد. البته این وضعیت در آثار همه عرفا قابل درک است. حتی در فتوحات ابن عربی و یا در فصوص الحکم و یا در مصباح الانس و یا در ... عشق در همه اینها کلیدی ترین و اساسی ترین مساله و اصطلاح است. مثنوی مولوی با عشق آغاز می شود. و نی حکایتگر جدایی از معشوق است. چون خود مولوی هم با عشق آغاز شد. اصلا مولوی را باید گفت ساخته و پرداخته عشق است. زندگی مولوی با عشق به شمس آغاز شد. طبع شعری او با عشق به شمس شکل می گیرد و اوج می یابد. در آغازین لحظه برخوردش با شمس شعله های عشق در او زبانه کشید و از شیخ مفتی و منبری و اهل محراب، شاعری عاشق و عارفی لایق و موجودی آسمانی از او فراهم ساخت. مثنوی معنوی و دیوان و فیه ما فیه او گدازه های فوران شده عشق از آتشفشان درون او است که به پهن دشت دوره معاصر جریان پیدا کرده است. عشق که آمد مولوی را انسان دیگری کرد. مولوی را باید به دو پاره تقسیم کرد. مولوی پیش از عاشق شدن و مولوی پس از عاشق شدن. مولوی پس از عاشق شدن اصلا با مولوی پیش از عاشق شدن قابل مقایسه نیست. دیگران نیز این گونه اند.        

از جمله ویژگی های عشق یدرک و لا یوصف است. بعضی از چیزها را نمی شود اصلا درک کرد. قابل درک کردن نیست. به چنبره ادراک ما در نمی آید. شاید بتوان در باره اش حرف زد ولی نمی شود از آن درک و دریافت درستی داشت. بعضی چیزها هم هست که می شود آن را درک کرد ولی نمی شود یافته ها چیزی گفت و یا گزارشی ارائه کرد. نمی شود آن دریافت را توصیف کرد.

از باب مثال عرض می کنم نمی دانم آب انباری های قدیم را دیده اید یا نه. فلکه آب یک زمانی یک آب انباری بود. تو گلمکان ما هم حاجی آباد بالا، آب انباری بود که گاهی می رفتیم و آب از آن می خوردیم. خیلی پله داشت. باید پایین می رفتیم. آب انبار یا حوضچه که ساخته بودند تا آب در آن جمع بشود و مردم از آب آن استفاده کنند. یک راه ورودی به آب انبار داشت که آب از آن وارد می شد. و یک لوله و شیری هم در پایین ترین نقطه آن گذاشته بودند که خروجی آب انبار بود. هیچ سوراخ و منفذ دیگری نداشت. چون این احتمال وجود داشت که حیوانی یا چیزی در آب بیفتد و آب را آلوده کند. اگر قرار بود هر از چند سال آب انبار را تمیز کنند و گل ولای آن را خارج کنند؛ یک قسمتهایی را می شکافتند و گل و لای را خارج می کردند و دو باره همان شکافها را گل می گرفتند و می بستند. اگر کسی در هنگام لای روبی در حوض انبار می ماند و شکافها را گل می گرفتند هیچ راهی و روزنه ای برای بیرون آمدن از آن نداشت. در تاریکی محض باقی می ماند. این تاریکی محض را فقط می شود درک کرد. کسی که در آب انبار مانده و سوراخها را گل گرفته اند و لحظاتی را در آن جا مانده است می فهمد که چگونه است؟ ولی آن تاریکی را نمی تواند برای دیگران توصیف کند. هرچه هم بازگو کند آن تاریکی نیست. این است که می گوییم یدرک و لا یوصف. در فصل زمستان پشت کوههای الله اکبر روستایی است به نام رشتخوار. از طرف کپکان مقداری رفتیم و باید بقیه مسیر را از رودخانه رد می شدیم. هوا بسیار سرد. یکی از همراهان ما بر اثر سرما به کما رفت. در کلبه ای همان نزدیکی لحظاتی مستقر شدیم و... این صحنه ها اصلا قابل بیان نیست. یعنی آن تصویری که ما شاهد و ناظر آن بودیم با آن چه می شود بیان کرد از زمین تا آسمان متفاوت است. پاچه های شبوار همه ما یخ زده بود. یک چیزی می شنوید. البته تجهیزات ما خیلی عادی بود. فکر نمی کردیم که دچار چنین یخبندی و سرما بشویم. 

خبر رسید که مادر بزرگ من فوت کرده است. سن و سالی هم نداشتم. پدر و مادرم به چنار رفته بودند و من هم بعد از ظهر راه افتادم. غروب گذشته بود که ماشین به گلمکان رسید. از گلمکان تا چنار را باید پیاده می رفتم. آن هم شب. بنده خدایی هم بود از ارکی. پس تا بخشی از راه تنها نبودم. سر دو راهی ارکی و چنار، آن بنده خدا به سمت ارکی رفت و من هم یکه و تنها به سوی چنار حرکت کردم. نزدیک آبادی که رسیدم هرچه سگی آن اطراف بود گویا با هماهنگی و ارتباط قبلی، جمع شدند و دسته جمعی به سمت من حمله کردند. یکی و دو تا و سه تا نبود. شاید بین ده تا پانزده تا سگ. و من هم هیچ راه فراری نداشتم. کجا باید فرار می کردم. جایی نبود که فرار کنم. سگها نزدیک و نزدیک تر شدند و دور من حلقه زدند و پارس نی کردند. کسی هم پیدایش نشد که بابا این سگها چرا سر و صدا می کنند؟... لحظات سخت و جانکاهی بود. این لحظه را نمی شود از یاد برد یا توصیف کرد. این ترس و وحشت قابل درک است ولی قابل توصیف نیست. زیان قاصر است که بیان کند.

در جریان جنگ بین ایران و عراق ترکشی به دست من اصابت کرد و بخشی از بازوی من را با خودش برد. استخوان بازو شکسته و قسمتی از آن رفته بود و دو طرف استخوان از ناحیه شانه و آرنج بیرون زده بود و عضلات لت و پار شده بود... دردی که درک می کردم اصلا قابل بیان نبود. اگر بخواهم نزدیکترین مفهوم را بیان کنم باید بگویم شبیه خوابیدن پا که سوزن سوزن می شود همان را بتوان مثلا صد بکنید. فقط برای تقریب به ذهن. احساس دردش چیزی شبیه به آن بود. چیزی که درک می کردم ولی نمی توانستم هرگز آن را بیان کنم.

عشق یک چنین حالتی است. قابل درک است ولی قابل توصیف و بیان نیست. الفاظ چنان قابلیت بیانی ندارد که بشود عشق را در این ظرف و قالب بیانی ریخت و به دیگران عرضه کرد. فقط کسی که عشق را چشیده، طعم آن برایش قابل درک است. نسیم بهاری را با هیچ زبانی نمی شود بیان کرد. فقط باید حسش کرد. و آن کس که حس کرد دیگر نمی تواند بیانش کند. ابن عربی در فتوحات تعبیری دارد. هر کس عشق را تعریف کرد آن را نشناخت. بها ولد در کتاب معارف خود در پاسخ به کسی که از ماهیت عشق می پرسد می گوید: اگر آن را یافته ای چه بگویم. و اگر آن را نیافته ای چه بگویم؟ لذا نمی توان عشق را توصیف کرد.

علت عاشق ز علتها جداست

عشق اصطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست

عاقبت ما را بدان سر رهبرست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست

لیک عشق بی‌زبان روشنترست

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

(دفتر اول 112 -116)

آنان که می خواهند عشق را توصیف کند فکر می کنند که عشق هم مانند درخت و میز و صندلی و سنگ و چوب است. چیزی است که باید محسوس و ملموس باشد. ولی نمی دانند که عشق چیزی نیست که به حس در آید و یا بشود لمسش کرد. یا بشود تعریفش کرد. گل رز زیبایی و جمال دارد چون رنگ ارغوانی و یا قرمز است. بوی دلنوازی هم دارد. پس بهره ای از وجود دارد که به جهت همان وجود می توان توصیفش کرد. ماهیاتش را بیان کرد. اما عشق چیزی نیست که بتوان آن را توصیف کرد. چون ماهیت عشق روشن نیست. نمی دانیم واقعا ماهیت عشق چیست. عشق هرچه هست عدم است. عدم را نمی توان در ظرف وجود ریخت. عشق هرچه هست فقط باید گفت نیست. عشق هرچه هست نیست.

عاشقان را کار نبود با وجود

عاشقان را هست بی سرمایه سود

هر بی سر و پایی از سرمایه سود می برد مهم آن که تو سرمایه ای نداشته باشی و بتوانی سود ببری و عاشق این ویژگی را دارد.

بال نه و گرد عالم می‌پرند

دست نه و گو ز میدان می‌برند

عاشق بال ندارد ولی پرواز می کند و همه عالم را می گردد. دست ندارد ولی در عرصه چوگان گوی را ازدیگران می رباید.

آن فقیری کو ز معنی بوی یافت

دست ببریده همی زنبیل بافت

عاشقان اندر عدم خیمه زدند

چون عدم یک‌رنگ و نفس واحدند

 (مولوی)   

پس چه باشد عشق دریای عدم

در شکسته عقل را آنجا قدم

بندگی و سلطنت معلوم شد

زین دو پرده عاشقی مکتوم شد

کاشکی هستی زبانی داشتی

تا ز هستان پرده‌ها برداشتی

هر چه گویی ای دم هستی از آن

پردهٔ دیگر برو بستی بدان

 (مولوی)

  • حسن جمشیدی