دیوان 5
زیبا آفرین
عباس رستم گفت: مرد و قولش. خب من الان تا سر قبرستان می روم و بر می گردم.
شعبان با عصبانیت گفت: از کجا که راست بگویی. تا پیسر قلعه می روی و بعد هم بر می گردی.
عباس رستم گفت: خب شما هم بیایید و ببینید که می روم.
صادقِ گردن بلند گفت: اوه. تو را باش. اگر یک عده بخواهیم برویم سر قبرستان، پس تو که تنها نیستی. نه. آقا باید تنهایی بروی.
عبدل خَله صغری(عبدالله پسر خاله صغری) گفت: یک علامت سر قبرستان بگذار. اصلا یک چوب به تو می دهیم همان را سر قبر رحیم کلبه حبیب به زمین بکوب. ما هم بعد می بینیم که راست می گویی یا دروغ.
سریع تی تی عباس پرید و از درخت طاقوت، جلو خانه رحمت، یک شاخه ای کند و سر و ته آن را زد و گفت این هم نشانی.
چوب را یکی یکی دیدند و به دست عباس رستم دادند. او هم از جایش بر خاست. قبایش را مرتب کرد. شال کمرش را محکم بست. و پاشنه کفشهای گیوه را بالا کشید خواست برود...
غلام اوتو گفت یک چوب دستی چیزی با خودت داشته باش.
دست به جیبش برد و کارد هفت دنده با پنجه بکس را در آورد و گفت این را دارم.
بغلام ممو گفت: آخر مرد حسابی اگر یک جنازه از تو خاک پای تو را گرفت با همین کارد، می خواهی چکار کنی؟ تا از کیسه ات درش بیاوری و بازش کنی و... تو را به قعر قبرش خواهد کشاند.
عباس رستم چشمهایش چهارتا شد و گفت: راست می گویی ها! فکر این را نکرده بودم!
سریع یکی رفت و از خانه حاج غلامحسین که بغل مسجد بود یک چوب دستی گرفت و آورد و به عباس رستم داد. عباس رستم هم دستی به شال سر و شال کمرکشید و از همه خدا حافظی کرد و دل به راه داد...
همین که از پیسر قلعه گذشت و کمی از چنار فاصله گرفت، دلهره و اضطراب سراغش آمد. اسب سرکش خیال آرام و قرارش را ربود. چند پلنگ از دامنه کوه می گذشتند. دو تا شیر به یک آهو حمله کردند و از پا در آوردند... تو همین اوهام و خیالات بود که شاید راه کمتر شود ولی راه تمام نمی شد. هرچه بیشتر می رفت کمتر قبرستان پیدایش بود...
بالاخره به قبرستان رسید... هنور وارد قبرستان نشده، پایش تو قبر فرو رفت... به هر جوری که بود پایش را بیرون کشید. اما کفشش باقی ماند. جرات نمی کرد دست دراز کند و کفشش را از سوراخ قبر در بیاورد. اگر مرده، دستش را بگیرد چکار کند؟ وحشت برش داشت. دست و پایش می لرزید. به هر نحوی بود دستهایش را دراز کرد تا کفشش را بیرون بکشد؛ ای عجب! از کفش خبری نیست. هرچه دستش را جلوتر می برد کمتر دستش به چیزی می خورد. با شتاب دستش را بیرون کشید. دستش می سوخت. پوست مال شده بود. احتمالا خونی هم شده بود. با خودش گفت: خدا را شکر که کفشم در آمد و الا من را هم با کفشم به داخل قبر پایین می کشید...
... ولی مرد است و قولش. اگر علامت را نگذارم دیگر توی چنار نمی شود زندگی کنم. از قلمبه های مردم باید بار کنم و از چنار کوچ کنم. زیر نور کم سوی ماه پال پال کرد و قبر رحیم کلبه حبیب را پیدا کرد. نشست و یک سنگ سفید از روی قبر برداشت. با ترس و لرز شروع به کوبیدن چوب کرد. چوب به سختی به زمین فرو می رفت. سنگ بزرگتری برداشت و محکمتر کوبید. چند ضربه محکم زد که چوب بخش زیادی از آن داخل زمین فرو رفت. سنگ را سر جایش گذاشت و دستهایش را به آرامی به هم زد خواست برخیزد ولی نتوانست. روی قبر افتاد. برای بار دوم که کمر واراست کرد؛ یکی از داخل قبر گوشه قبایش را گرفت و به داخل قبر می کشید. بکش بکش از دو طرف ادامه یافت. جنازه از داخل قبر و عباس رستم هم از بیرون قبر...
عباس رستم، رحیم کلبه جبیب را به پیغمبر و امام و همه انبیا و اولیا قسم داد که ولش کند. برایش چند دور قرآن خواهد خواند ولی گوش جنازه بدهکار این حرفها نبود. اصلا ول کن نبود.
ادامه دارد
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ
- ۹۹/۰۴/۲۲