جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

دیوان 1

يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۱ ق.ظ


زیبا آفرین.

منطقه ما دو رودخانه بزرگ دارد یکی رودخانه پایه و یکی هم رودخانه گلمکان. بین این دو رودخانه، آبادی زیادی است‌ که این ابادی ها یا از آب چشمه استفاده می کنند و یا از آب قنات. قنات ها تو منطقه ما خیلی بزرگ و تقریبا طولانی است. چون اغلب سالها برای لای روبی عده ای به عنوان مقنی وارد ان می شوند. و مسیر قناتها هم خیلی زیاد است. گاه کاریزها با فاصله کمی از کتار هم می گذرند‌. دهانه قناتها هم خیلی بزرگ است. شبیه دهانه های کوه اتش فشان. اصطلاحا به آن کاریز هم می گویند. دهانه خیلی گشادی دارد. بعضا به راحتی می شود داخل همین کاریزها شد و از داخل قنات اب خورد.
برای آبیاری تو منطقه ما  آب را به مدار هشت یا ده تقسیم می کنند‌.
یکی از همشهری های ما نوبت آبش که می رسد  از غروب دوشنبه تا فردا صبح ساعت ۵. قبل از ساعت ۵ به کتاوا می اید تا اب را به استخر کند و بعد از ان که اب انباشته شد و استخر تقریبا پر شد از فشار ان استفاده کند برای ابیاری درختها. گاه چهار یا پنج ساعت اب به استخر می کنند تا ظرف یک ساعت یا دوساعت همه درختها را اب بدهند.
ایشان پس از ان که اب را به استخر می کند. برقها را هم می بندند و همانجا نمازش را هم می خواند و سور و سات چایی را به راه می اندازد... کم کم هوا تاریک و تاریک تر می شود. و او هم به استراحت می پردازد. تا فرصت دارد چرتی هم می زند...
احساس می کند که صدای دهل و سورنا به گوشش می رسد. با خود می گوید: خدایا تو این اطراف  قرار عروسی نبوده است. این سر و صدا از کجا است؟ از چنار یا ارکی یا نوزاد؟ از کجا ممکن است باشد. کمی تعجب می کند. یواش یواش صدا بلند و بلندتر می شود. گویا با تاریک شدن هوا سر و صداها هم بیشتر می شود‌.
بیلش را بر می دارد و به طرف صدا به راه می افتد. هر چه نزدیکتر می شود صدا هم بلندتر می شود.
صدا از خرابه های باقی مانده داش به گوش می رسد که سابقا آجر برای امام زاده اولیاء الله می پخته اند. دیوارهای بلندی دارد و چند متر هم زیر زمین را گود کرده اند. صدا از جایی می امد که توی روز هم کسی جرات نمی کرد وارد ان بشود.
به ناگاه چند نفر از پشت او را می گیرند و به زور به عروسی دعوتش می کنند‌. عروسی ناخواسته و مجبوری. چاره ای ندارد. نمی تواند مخالفت کند. قیافه هایی که اصلا برایش آشنا نیست.
او را به داخل داش می برند... می گوید فضای بسیار وسیع و تر و تمیزی درست کرده بودند‌. می زدند و می رقصیدند. اعیان و اشراف انها هم بالای مجلس نشسته بودند. قیافه ها خیلی فرق می کرد. خدایا این همه جمعیت چه جوری تو داش جا شده اند. می دانستم که اینها ادمیزاده نیستند ولی جرات نمی کردم که حرفی بزنم و چیزی بپرسم.  هیچ قیافه ای برای من اشنا نبود...
وقت شام رسید. سفره را پهن کردن و جای شما خالی پلو درست و حسابی به ما دادند... در اثنای شام خوردن بودیم که عروس خانم را اوردند. از درون یکی از همان سوراخهای عمیق داش که به قنات کتاوا وصل می شد. قلبم داشت بیرون می زد. اینها توی کاریز چکار می کردند. داماد هم کنار عروس بود. بلکه عروس را همراهی می کرد. چند نفر هم به همراه انها...
یک مرتبه ماتم برد. شگفت زده گفتم: اه. لباس زن من تن عروس خانم چکار می کند. خدای من اینها چرا لباس زن من را تن عروس کرده اند. گفتم نکند که اشتباه می کنم... نه! واقعا لباس زن خودم بود. هم چنان که غذا خورده و نخورده بودم و دستهایم کمی چرب بود به هوای تبریک عروسی از جایم پا شدم و سراغ عروس رفتم و دستم را به پشت عروس خانم زدم.
چند لحظه ای نشستم. دیگر عروسی به پایان رسید. چند نفری تا بیرون داش ما را همراهی کردند و برگشتند داخل داش و من هم بیلم را برداشتم و به سمت گلمکان راه افتادم.
دیگر از ابیاری یادم نبود. شاید هم جراتش را نداشتم. با عجله خودم را به گلمکان رساندم. حاجی اباد بالا. خودم را به حولی انداختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. از صدای در و افتادن من، زنم بیدار شد و سراسیمه سراغم امد. کمک کرد به داخل خانه رفتیم. به زنم مجال ندادم که چیزی بپرسد. به او گفتم بغچه لباسش را بیاورد.
زن به اعتراض گفت: مرد بغچه لباس برای چی می خواهی. چی شده؟
او هم عصبانی شده و چند دشنام به زن می دهد و با نهیب می گوید: کاری که می گویم بکن.
او هم سریع بغچه لباسها را می آورد و جلو شوهرش می گذارد.
شوهر بغچه را باز می کند و لباس زنش را می بیند. بازش می کند. دقیقا پشت لباس اثر چربی انگشهایش باقی مانده است. با دیدن آن غش می کند...
زنش مهر را به اب می زند و جلوی دماغ شویش می گیرد تا به حال می اید... ماجرا را مرد تماما برای زنش تعریف می کند.‌ با شنیدن ماجرا، زن همین که چشمش به رد انگشت شوهرش روی لباسش می افتد نقش زمین می شود...
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی

جن

دیو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی