جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

دیوان 3

يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۶ ق.ظ


زیبا آفرین                                                                                                    دیوان                                                                                                                     بخش

 

برداشت و الاغش را از طویله بیرون آورد و رهسپار کینه شد. کینه یکی از چند پارچه آبادی اطراف چنار است که یک رشته قناتی دارد و چند قطعه زمین و باغ. کلبعلی آب را به استخر می زند و منتظر می ماند تا آب جمع شود. چون در جوی آب پر علف، به جهت فشار ضعیف خوب کار نمی کند. کند به پیش می رود. آب را مدتی در استخر جمع می کنند و وقتی که قامه را بر می دارند با سرعت زیاد به پیش می رود.
کلبعلی هم چنان که دراز کشیده بود و ستاره های آسمان را می شمرد احساس کرد که صدایی به گوشش می خورد. کمی دقیق تر شد. صدای خش خش می آمد. از جا برخاست و بیلش را برداشت و چراغ فانوس را به طرف صدا گرفت. چند حیوان را دید که لا به لای درختها تکان می خورند و صدای وحشتانکی از خود در می کنند. سر و صدا به راه انداخت و با بیل به طرف آنها حمله کرد و... خوکها عرصه را که تنگ دیدند گریختند...                                                                                 دوباره کنار استخر برگشت ولی دلهره و اضطراب، آرام و قرارش را ربوده بود. گرچه هنوز وقتش نبود قامه استخر را کشید و به همراه آب به طرف باغ رفت. دو یا سه کش را که آب داد دو باره همان صداها به گوشش رسید البته شرشر آب مانع شنیدن خوب آن می شد. دو باره به سمت صداها حمله کرد و جیغ و داد و بیل را به زمین می کوبید و... این بار نیز خوکها فرار را بر قرار ترجیح دادند و در رفتند. نا گهان به ذهنش رسید که نکند اینها خوک نباشند. خوک و این قدر بی حیا. همین چند لحظه به آنها حمله کرده است و در رفته اند. نباید تا یکی دو شب دیگر این اطراف پیدایشان شود. ترس برش داشت. زیر کم سوی ماه و نور بی رونق فانوس در لا به لای درختها، جک و جانوارهایی بود که به این طرف و آن طرف می پریدند. کلبعلی به طرف آنها که می رفت به سمت دیگر باغ می رفتند.
من که جایم امن بود و تو بغل بابابزرگم آرام و قرار داشتم پرسیدم: باباکولون! او نترسید؟ وحشت نکرد؟
پدر بزرگم که احساس می کرد شاید من هم کمی ترسیده باشم گفت: نه. او آدم شجاعی بود.
اما من از نحوه گفتن پدر بزرگم فهمیدم که حسابی ترس برش داشته است.                                                                               یک مرتبه کلبعلی احساس می کند که یک هیولای عجیب و غریب جلویش ایستاده است. به آرامی تکان می خورد. به طرف او می رود او هم به عقب می رود. به طرف عقب بر می گرد او هم تعقیبش می کند. هرچه بیلش را به این طرف و آن طرف بلند می کند ولی این هیولا نمی رود فقط تکان می خورد. سایه به سایه اش حرکت می کند. بیل را رها می کند و هرچه نفس دارد جمع می کند تا از معرکه فرار کند. هرچه وی سریعتر می رود آن هیولا هم به همراه او بر سرغتش می افزاید و از او جدا نمی شود و هم چنان فاصله اش را حفظ می کند. از کینه تا چنار را مثل باد می دود. از کوچه های حیطه ته به تندی می گذرد. گاهی هیولا کنار می رود ولی دو باره جلوی او قرار می گیرد. از کال می گذرد. خودش را به خانه می رساند. مثل گاو وحشی خودش را به در می زند. صدای مهیب در زن و فرزندانش را بیدار می کند و همه سراسیمه خودشان را بالای سر پدرشان می رسانند. پدرشان نقش زمین شده است. شال سرش آن سو تر افتاده و از جلو پیشانی اش خون می آید. سر کلبعلی را با دستمال می بندند. و چند روزی کلبعلی حال خوشی نداشت.
کلبفاطمه زنش کنار بسترش نشسته و شال سرش را پایین و بالا می کند. خطاب به شویش می گوید: تو را خدا رفتی گلمکان از حاج حسن هلالی چند متر شال سر بخر. این دیگر خیلی نیم سو شده است. همه اش ریش ریش است. همین ریشه های بلندش جلو چشمت نمی آید؟ اذیت نمی شوی...
کلبعلی حالش که بهتر می شود سری به کینه می زند. می بیند تمامی باغش را زیر و رو کرده اند. خوکها تمامی کشها را مثل تراکتور کنده اند...
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی

جن

دیو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی