جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

دیوان 4

يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۹ ق.ظ

زیبا آفرین

ماجرای کلبعلی و عروسی از ما بهتران در داش کتاوا ورد زبانها شده بود. یک کلاغ و چهل کلاغ. افراد تقریبا اجنه را با اسم و فامیل می شناختند. از بس در باره آنها حرف زده می شد. دیدن جن و گرفتار شدن و فرار کردن و دست به یقه و ... یوایواش سراغ احکام شرع در باره جن شده بودند. یکی انکار می کرد و دیگری قسم و یارب که من خودم با همین دو تا چشمهای خودم دیده ام. از ازدواج با آنها می پرسیدند. پرسش در باره جن هایی که دخترها را می دزدند! ما اگر به تور جنهای زن افتادیم چه بلایی به سرمان در بیاوریم. آنها حلالند یا حرام.
اصلا نگاه کردن و دست زدن به بدن جن اگر زن باشد حلال است یا حرام؟
یکی می گفت: برو توهم! با بدن پر پشم آنها کی دلش می آید که دست به بدن آنها بزند.
دیگری می گفت: مگر بدن آنها پشمالو است و...
از قد و اندازه جنها سخن می گفتند که چقدر است؟
چرا روزها دیده نمی شوند؟
چرا جن ها فقط شبها بیرون می آیند؟
از روشنایی می ترسند؟
فلانی یک شب تو طویله شان یک جن رو دیده بود به شکل گربه سیاه بوده...
فلانی دیده به شکل سگ سیاه بوده...
فلانی دیده مثل اسب و گوسفند بوده... از اسب کوچگتر و از گوسفند بزرگتر.
از بس حرف و صحبت از جن می شد که به بچه ها هم عنوان و لقب جن می دادند. تخم جن. فلانی جن و ما هم بسم الله. همه این حرف و صحبتها مال توی روز بود. خورشید که غروب می کرد کسی جرات نمی کرد در باره جن حرف بزند. به قول مادر بزرگ خدا بیامرز من، مرغ آمین به راه بود. هنوز چیزی نگفته¬ای؛ می بینی سر و کله اش پیدا شد. بماند که افراد کمتر حرفش را می زدند کمتر جرأت می کردند که شب به تنهایی بیرون بیایند. مگر بعضی که قل چماقترهای چنار که به حساب، خودشان را شجاع و قهرمان می دانستند. اگر یکی کاری داشت باید سه نفر هیات همراهش به راه می افتادند.
دم دمای غروب بود. یکی یکی برای نماز به مسجد می آمدند. بیشتر اهل آبادی نمازشان را تو مسجد می خواندند. بعد از نماز؛ پنج یا شش نفر از جوانهای چنار، بغل دیوار مسجد نشسته بودند و از هر دری سخن می گفتند. خصوصا از کلبعلی و جن و عروسی و این حرفها...
عباس تی تی که خیلی اهل قال بود کمتر مجال می داد که بقیه حرف بزنند گفت: من می توانم دستم را رو قرآن بگذارم که او دروغ می گوید. برای خودش داستان درست کرده که شبها آب نگیرد.
شعبان دادشش که او نیز کم از داداشش نداشت گفت: عمرا اگر خودت جرات کنی تنهایی به کینه بروی؟ مثل موش می ترسی.
ممد هپلی گفت: چقدر می دهید که من همین الان تنهایی به کینه بروم و بیایم؟
شعبان گفت چرا کینه؟ برو تا سر قبرستان و برگرد؛ من پنج قران به تو می دهم.
ممد هپلی سرش را انداخت پایین و گفت: نه! قبرستان با کینه فرق می کند. اگر جنازه ها آمدند و یکیشان پای من را کشید تو قبر، چه خاکی من به سرم بریزم. نه. اصلا و ابدا.
عباس رستم که بیا و برویی داشت گفت: همین الان اگر پنج قران را می دی من برم؟
عباس تی تی گفت: بابا این حرف می زند! پولش کجا بود.
شعبان با عصبانیت کلاهش را از سرش برداشت و محکم به زمین زد و گفت: نامرد باشم اگر پولش را ندهم. از زن پست تر باشم اگر پنج قرانش را ندهم.        ادامه دارد
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی

جن

دیو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی