در سپهر عشق 1
زیبا آفرین
در سپهر عشق
سالها پیش از این، دو متفکر از حوزه علمیه، یکی در حوزه فلسفه و دیگری در قلمرو ادبیات، در دو فرصت جداگانه، به ا لازهر مصر رفتند. یکی گل کرد و موفق شد و دیگری تقریبا شکست خورد و ناموفق و ناکام برگشت.
آن که موفق شد رازش این بود به الازهر که رفت از چیزی سخن گفت که آنها نسبت به آن موضوع بیگانه بودند و چیزی نمی دانستند. به بیان دیگر با خود به الازهر چیزی برد که آنها نداشتند و نمی دانستند. ایشان با خود فلسفه برد و در باره فلسفه سخن گفت.
اما دیگری که رفت و موفقیتی تقریبا به دست نیاورد و شکست خورد چون چیزی را با خود به الازهر برد که خود آنها بهتر و کاملترش را داشتند. الازهریها خود خدای ادبیات هستند. با خدایگان ادبیات از هر دری که بخواهید سخن بگویید شکست خواهید خورد.
حالا مَثل ما است در جمع عاشقان و دلدادگان و سرگردانان وادی عشق. می خواهیم از عشق و از عاشقی سخن بگوییم. شاید از باب بردن چاقو به زنجان و کدو به همدان و شله به مشهد باشد.
زبان راه ارتباط با دیگری و نیز کلمات و واژه ها راهی برای بیان منویات و مقاصد درون است. همه آن چه که ما را با گذشته ارتباط می دهد همین واژه ها و کلمات است که صورت جمله پیدا کرده است. فرقی نمی کند که این کلمات چه به قالب نوشتاری درآید و یا به همان شکل و صورت گفتاری خود بماند. کلمات و واژه ها بیانگر اتفاقهایی است که در درون فرد نسبت به این مقوله اتفاق افتاده است. کلمات و چینش آنها در کنار هم تابلو تمام نمای درون هر فرد است. از کوزه همان طراود که در او است.
گر مرد، سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد.
شنیده اید شیخ بهایی مردی را به دربار فرستاد تا طرح و ایده ای را با شاه و درباریان در میان بگذارد. درباریان از طرح و ایده او خوششان آمد و آن را گواه بر میزان سواد و اطلاعات او دانستند. از او خواستند تا برای زمین بزرگی که جلو قصر پادشاه است طرح و ایده ای بدهد. وی بی آن درنگ روا بدارد و تامل کند گفت: چقدر زیبا خواهد بود که دور تا دور میدان را غرفه بسازید و پنبه زنها را بیاورید و پنبه بزنند. درباریان فهمیدند که آن طرح و ایده بزرگ از این ذهن محدود و مغز فندقی بر نخاسته است. از طریق این مرد به شیخ بهایی راه یافتند و شیخ بهایی را کشف کردند. ما نیز همین مرد حلاجی که واسطه ایده ها و طرحها گشته ایم.
می گویند در نجف طبق روال رایج بزرگی در صدر مجلس می نشیند و دیگران به دست بوسی وی می آیند. و اگر حرف و سخنی داشته باشد مطرح می کند. به ناگاه مردی با هیبت و هیمنه خیلی علمایی، با قیافه ای بسیار گُنده، ریشی بسیار بلند و پهن و عمامه ای بسیار بزرگ و آستینی بسیار گشاد، در آستانه در ایستاد. همه از جا برخاستند و در برابرش راست ایستادند و او را به داخل دعوت کنند. او و هیات همراه وارد شدند. ابهت این تازه وارد به کسی اجازه گفتگو نمی داد. پس از آن که لحظات پر شماری مجلس به سکوت گذشت؛ بزرگ مجلس خطاب به این عالم پر زرق و برق و با هیبت پرسید: از کدام بلاد تشریف آورده اید؟ همین که زبان گشود و سخن گفت...
آن بزرگ بعد به جمع حاضر در مجلس گفت: کاش لب به سخن باز نمی کرد. من فکر می کردم اعلم علمای دهر و افقه فقهای روزگار است ولی همین که دهان گشود و سخن گفت فهمیدم که هیچی بارش نیست.
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد.
متاسفانه عشق از معدود واژه ها و اصطلاحاتی است که خیلی در باره اش حرف و حدیث گفته اند ولی خیلی نمی توان به آن راه برد. هرکس از چشم اندازی به آن نگریسته ولی نتوانسته است درون آن را بشکافد و عیان کند و یا بیرون بیندازد:
بیگ محمد : هیچ وقت عاشق بوده ای
ستار: عاشق زیاد دیده ام
بیگ محمد: راه و طریقش چه جور است عشق ؟
ستار: من که نرفته ام برادر.
بیگ محمد: آنها که رفته اند چی؟ آنها چی می گویند؟
ستار: آنها که تا به آخر رفته اند ، برنگشته اند تا چیزی بگویند.[1]
عشق از معدود واژه هایی است که در فهرست مبهمات قرار می گیرد هم چون خدا، زندگی، دموکراسی، دین، عدالت، آزادی، وحی، حق، یا مرگ، و... که واقعا نمی دانیم در باره چه چیزی سخن می گوییم. بدین جهت پیش از هر حرف و سخنی در باره هر یک از این کلمات معنا و مراد خودمان را از آن برای شما بازگو می کنیم. مقصوم من از دموکراسی این است. مقصود من از دین این است.
افزون بر این مشکل عشق چیز دیگری هم هست. دموکراسی را شاید تجربه کنیم و شاید تجربه نکنیم. باید بدانیم که در باره چی سخن می گوییم. عدالت نیز این گونه است. اما عشق از معدود واژگانی است که همه ابنای بشر قابلیت تجربه آن را دارند در این جهت مانند وحی است. انسانها همه می توانند تجربه کنند ولی مشکل اصلی اش این است که همه تجربه نمی کنند. کسانی هستند که شاید تجربه نکرده باشند و کسانی هم هستند که اگر هم بر فرض تجربه کنند نمی توانند بازگو کنند. زبان بازگفت آن را ندارند. مشکل عمده عشق این است. مانند وحی. واقعا وقتی که بر پیامبر وحی شد نمی دانست بیان کند که چه شد. فقط می توانست مفاد وحی و محتوای آن را بیان کند. اما این که چه شد که این طوری شد را نمی توانست بیان کند. چون یک امر کاملا تجربهای را می خواهد با زبان برای کسی بگوید که هیچ درک و دریافتی از آن ندارد. شاید پیامبر اکرم برای حضرت ابراهیم و یا حضرت موسی و عیسی بتواند توضیح بدهد ولی برای مردم عادی که هیچ پیش زمینه ای از آن ندارند نمی تواند بیان کند.
در بین موضوعاتی که در باره آن مطلب نوشته اند هیچ مقوله ای شاید به اندازه مرگ نباشد. اما مقوله دیگری که پا به پای مرگ پیش رفته است و شاید دامنه آثار نوشتاری در باره آن اگر بیشتر نباشد شانه به شانه مرگ می زند عشق است. عشق در شکل و قالبهای گوناگون ظهور و بروز پیدا کرده است و در دسترس ما قرار گرفته است.
افلاطون فضیلت انسان را در چهارتا بر شمرده است:
1. حکمت(دانایی خاص)
حکمت غیر از آگاهی و دانایی و معرفت است. در فلسفه بیان شده است که بعضی از داناییها فقط در حوزه نظر خواهد ماند. مانند: خدا، وجود دارد. خداوند یکتا است. خداوند دانا و توانا و زنده است. همهی اینها داناییهای نظریاند. نیاز انسان به نبوت دانایی نظری است. آگاهی ما نسبت به معاد دانایی نظری است. یک دسته از داناییهایی هم ما داریم که آنها گرچه دانایی و نظریاند ولی این نوع از آگاهیها منجر به عمل میشود. حکمت آن دانایی است که منجر به عمل شود. تفاوت بین اخلاق و فلسفه در همین ویژگی است. اخلاق، حکمت عملی است ولی فلسفه(هستی شناسی) دانش نظری است.
به تعبیر افلاطون هر کسی که ویژگی حکمت را داشته باید او انسان است و هرچه حکمت در او بیشتر باشد او انسانتر است.
2. شجاعت(دلیری)
دلیری نقطه مقابل ترسو بودن است. به راستی شجاعت در انسان یک فضیلت است. کسی که از تاریکی میترسد و کسی که از موش و سوسک و... میترسد به میزان وجود ترس از میزان انسانیت او کاسته خواهد شد. شاید یکی از دلیلهایی که بعضی زن را در ضمن انسان قرار نمیدادند به همین جهت باشد که آنها زن را ترسو میپنداشتند و هر زنی که دلیر بود دیگر به او زن نمیگفتند بلکه او را نیز مرد میپنداشتند. فلانی شیر زن است با توجه به نقشی و تاثیری که شیر ماده در شکار و نگهداری فرزند دارد. و یا صریحا گفته می شود فلانی برای خودش یک پا مرد است.
افراد دلیر، در حقیقت یکی از شاخصههای انسان را دارد. و او انسان خوب است البته اگر دیگر شاخصها هم در کنارش وجود داشته باشد.
3. عفت(پاکدامنی و مرزشناسی)
عفت به معنای پاک دامنی است. به بیان دیگر عفت صفتی است که با مرزشناسی فرد تحقق خواهد یافت. فرد عفیف کسی است که مرز خودش را با دیگران خوب میشناسد. میداند که از این جا به بعد مرز او نیست. تجاوز به حریم دیگران، در حقیقت برون رفت از مرز عفت است. در جامعه هم آن گونه است که اگر کسی پای بند به تعهدات خانوادگی نباشد و مدام در پی این او به راه بیفتد او را فرد هرزه و شهوتران میدانند. او صفت بارز انسانی را ندارد. او حیوان است. حیوان انواعی دارد. این هم نوعی از همان حیوانها است. وقتی فرد از دام حیوانیت رهانیده خواهد شد که بتواند مرزهای شناخته شده را رعایت کند. انسان عفیف یعنی کسی که مرزها و قلمروها را رعایت می کند.
4. اعتدال
اعتدلال همان میانه روی است. در نگاه افلاطون نه افراط و نه تفریط هیچ کدام سودمند و فضیلت نیست. فضیلت انسانی در این است که رعایت اعتدلال کند. میانه نگهدارد. طریق الوسطی هی الجاده. نه راه سمت راست و نه راه سمت چپ بلکه مسیر مستقیم و راست.
نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندن بخور کز ضعف جانت برآید
بعضی به جای اعتدلال عدالت را قرار دادهاند. دقت شود که بین اعتدال و عدالت فرق است. اعتدال یک امر درونی است. انسان باید ریاضت بکشد تا بتواند در همهی امور اعتدلال را رعایت کند ضمن آن که نسبت به هر امری جنبهی افراط و تفریط آن را نیز باز بشناسد. ولی عدالت رفتار است. عدالت صفت فعل است. اعتدلال قبل از اقدام است و عدالت بعد از اقدام.
سخا
بعضی علاوه بر 4 شاخصی که افلاطون ارائه کرده، ملاک پنجمی هم بر آن افزودهاند و آن سخا است. کسی انسان است که سخاوتمند باشد.
این چهار یا پنج فضیلت با همین تقسیمی که افلاطون ارائه کرده بود با اندک تغییراتی، بعدها هم ادامه پیدا کرد.
پس از ظهور عیسی مسیح، پلوس قدیس حرف تازهای گفت و سخن افلاطون را کنار زد. او گفت: فضیلت انسان در سه چیز است:
1. ایمان
2. امید
3. عشق
عشق از مقولهی احساس و عواطف است. کسی که خودش را در کنار دیگران و هم چون آنها ببیند و محبت به خودش را در محبت به دیگران بجوید.
فرق است بین عشق اروتیک و عشق غیر اروتیک. منظور پلوس عشق غیر اروتیک است. عشق اروتیک یعنی آن دوست داشتنی که به جهت ظاهری و یا زیبایی است که اگر آن جهت از بین برود و احتمال از بین رفتن آن هم وجود دارد، عشق هم از میان رخت بر خواهد بست. چون یوسف زیبا است زلیخا دوستش دارد. چون زلیخا زیبا و دلربا است دیگران دوستش دارند. اگر یوسف و زلیخا زیبایی خود را از دست بدهند؛ دیگر آن دلربایی گذشته را شاید نداشته باشند، عشق و یا محبت از میان برچیده خواهد شد. مولوی این عشق را عشق رنگی میداند:
عشقی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
[1] - کلیدر
- ۹۹/۰۶/۰۱