عشق 11
زیبا آفرین
از جمله ویژگی های عشق عادی و طبیعی نبودن آن است. پیش از این نیز بیان کردیم که عشق را در لغت از مصدر َعشق(به فتح عین و سکون شین) دانسته اند به معنای چسبیدن و الصاق شدن. پیچک خود گیاهی است که نمی تواند روی ساقه خودش بایستد چون ساقه بسیار ظریفی دارد. خود را به تنه درختی و یا ساقه نو رسته ای می رساند و می پیچد و بالا می رود. به این وضعیت عشقه می گویند. هم چنان که پیچک به بالا می رود دور ساقه و تنه هم می پیچد و عرصه را بر گیاه و درختی که دور آن پیچیده تنگ و تنگ تر می کند. و آن درخت دیگر مجال نفس کشیدن پیدا نمی کند. این فشار تا حدی است که گاه درخت را می خشکاند. در حقیقت پیچک برای درختی که دور آن می پیچد یک دام است.
این ویژگی عشق است. اگر عشق به دل کسی افتاد و کسی گرفتار دام عشق شد از حالت عادی و طبعی خارج خواهد شد. حالت عادی و طبیعی عاشق از بین می رود. جسمش را نابود می کند و می خشکاند. البته این کارکرد جسمانیش یا کارکرد عشق در تن و جسم عاشق است برخلاف کارکرد مادی و جسمانی آن، در حوزه معنا و روح و جان به نظر نمی رسد از حالات روحی و روانی و معنوی انسان چیزی به اندازه عشق با شکوهتر و ارزشمندتر باشد. تا بدانجا که باید گفت عشق بدان معنا می بخشد بلکه عشق بدان هستی می بخشد.
افلاطون می گوید: عشق واسطه بین انسان و خدایان است. عشق این فاصله را پر می کند. (رساله ضیافت ص434) عشق که آمد دیگر فاصله ای بین انسان و خدایان نخواهد بود. عشق شکاف بین خالق و مخلوق را پر می کند و این فاصله را از بین می برد. عشق که آمد مرز بین عابد و معبود از بین می رود. یکی می شوند.
اگر دوستان آثار مولوی را مطالعه کرده باشند بهتر به این معنا پی خواهند برد. البته این وضعیت در آثار همه عرفا قابل درک است. حتی در فتوحات ابن عربی و یا در فصوص الحکم و یا در مصباح الانس و یا در ... عشق در همه اینها کلیدی ترین و اساسی ترین مساله و اصطلاح است. مثنوی مولوی با عشق آغاز می شود. و نی حکایتگر جدایی از معشوق است. چون خود مولوی هم با عشق آغاز شد. اصلا مولوی را باید گفت ساخته و پرداخته عشق است. زندگی مولوی با عشق به شمس آغاز شد. طبع شعری او با عشق به شمس شکل می گیرد و اوج می یابد. در آغازین لحظه برخوردش با شمس شعله های عشق در او زبانه کشید و از شیخ مفتی و منبری و اهل محراب، شاعری عاشق و عارفی لایق و موجودی آسمانی از او فراهم ساخت. مثنوی معنوی و دیوان و فیه ما فیه او گدازه های فوران شده عشق از آتشفشان درون او است که به پهن دشت دوره معاصر جریان پیدا کرده است. عشق که آمد مولوی را انسان دیگری کرد. مولوی را باید به دو پاره تقسیم کرد. مولوی پیش از عاشق شدن و مولوی پس از عاشق شدن. مولوی پس از عاشق شدن اصلا با مولوی پیش از عاشق شدن قابل مقایسه نیست. دیگران نیز این گونه اند.
از جمله ویژگی های عشق یدرک و لا یوصف است. بعضی از چیزها را نمی شود اصلا درک کرد. قابل درک کردن نیست. به چنبره ادراک ما در نمی آید. شاید بتوان در باره اش حرف زد ولی نمی شود از آن درک و دریافت درستی داشت. بعضی چیزها هم هست که می شود آن را درک کرد ولی نمی شود یافته ها چیزی گفت و یا گزارشی ارائه کرد. نمی شود آن دریافت را توصیف کرد.
از باب مثال عرض می کنم نمی دانم آب انباری های قدیم را دیده اید یا نه. فلکه آب یک زمانی یک آب انباری بود. تو گلمکان ما هم حاجی آباد بالا، آب انباری بود که گاهی می رفتیم و آب از آن می خوردیم. خیلی پله داشت. باید پایین می رفتیم. آب انبار یا حوضچه که ساخته بودند تا آب در آن جمع بشود و مردم از آب آن استفاده کنند. یک راه ورودی به آب انبار داشت که آب از آن وارد می شد. و یک لوله و شیری هم در پایین ترین نقطه آن گذاشته بودند که خروجی آب انبار بود. هیچ سوراخ و منفذ دیگری نداشت. چون این احتمال وجود داشت که حیوانی یا چیزی در آب بیفتد و آب را آلوده کند. اگر قرار بود هر از چند سال آب انبار را تمیز کنند و گل ولای آن را خارج کنند؛ یک قسمتهایی را می شکافتند و گل و لای را خارج می کردند و دو باره همان شکافها را گل می گرفتند و می بستند. اگر کسی در هنگام لای روبی در حوض انبار می ماند و شکافها را گل می گرفتند هیچ راهی و روزنه ای برای بیرون آمدن از آن نداشت. در تاریکی محض باقی می ماند. این تاریکی محض را فقط می شود درک کرد. کسی که در آب انبار مانده و سوراخها را گل گرفته اند و لحظاتی را در آن جا مانده است می فهمد که چگونه است؟ ولی آن تاریکی را نمی تواند برای دیگران توصیف کند. هرچه هم بازگو کند آن تاریکی نیست. این است که می گوییم یدرک و لا یوصف. در فصل زمستان پشت کوههای الله اکبر روستایی است به نام رشتخوار. از طرف کپکان مقداری رفتیم و باید بقیه مسیر را از رودخانه رد می شدیم. هوا بسیار سرد. یکی از همراهان ما بر اثر سرما به کما رفت. در کلبه ای همان نزدیکی لحظاتی مستقر شدیم و... این صحنه ها اصلا قابل بیان نیست. یعنی آن تصویری که ما شاهد و ناظر آن بودیم با آن چه می شود بیان کرد از زمین تا آسمان متفاوت است. پاچه های شبوار همه ما یخ زده بود. یک چیزی می شنوید. البته تجهیزات ما خیلی عادی بود. فکر نمی کردیم که دچار چنین یخبندی و سرما بشویم.
خبر رسید که مادر بزرگ من فوت کرده است. سن و سالی هم نداشتم. پدر و مادرم به چنار رفته بودند و من هم بعد از ظهر راه افتادم. غروب گذشته بود که ماشین به گلمکان رسید. از گلمکان تا چنار را باید پیاده می رفتم. آن هم شب. بنده خدایی هم بود از ارکی. پس تا بخشی از راه تنها نبودم. سر دو راهی ارکی و چنار، آن بنده خدا به سمت ارکی رفت و من هم یکه و تنها به سوی چنار حرکت کردم. نزدیک آبادی که رسیدم هرچه سگی آن اطراف بود گویا با هماهنگی و ارتباط قبلی، جمع شدند و دسته جمعی به سمت من حمله کردند. یکی و دو تا و سه تا نبود. شاید بین ده تا پانزده تا سگ. و من هم هیچ راه فراری نداشتم. کجا باید فرار می کردم. جایی نبود که فرار کنم. سگها نزدیک و نزدیک تر شدند و دور من حلقه زدند و پارس نی کردند. کسی هم پیدایش نشد که بابا این سگها چرا سر و صدا می کنند؟... لحظات سخت و جانکاهی بود. این لحظه را نمی شود از یاد برد یا توصیف کرد. این ترس و وحشت قابل درک است ولی قابل توصیف نیست. زیان قاصر است که بیان کند.
در جریان جنگ بین ایران و عراق ترکشی به دست من اصابت کرد و بخشی از بازوی من را با خودش برد. استخوان بازو شکسته و قسمتی از آن رفته بود و دو طرف استخوان از ناحیه شانه و آرنج بیرون زده بود و عضلات لت و پار شده بود... دردی که درک می کردم اصلا قابل بیان نبود. اگر بخواهم نزدیکترین مفهوم را بیان کنم باید بگویم شبیه خوابیدن پا که سوزن سوزن می شود همان را بتوان مثلا صد بکنید. فقط برای تقریب به ذهن. احساس دردش چیزی شبیه به آن بود. چیزی که درک می کردم ولی نمی توانستم هرگز آن را بیان کنم.
عشق یک چنین حالتی است. قابل درک است ولی قابل توصیف و بیان نیست. الفاظ چنان قابلیت بیانی ندارد که بشود عشق را در این ظرف و قالب بیانی ریخت و به دیگران عرضه کرد. فقط کسی که عشق را چشیده، طعم آن برایش قابل درک است. نسیم بهاری را با هیچ زبانی نمی شود بیان کرد. فقط باید حسش کرد. و آن کس که حس کرد دیگر نمی تواند بیانش کند. ابن عربی در فتوحات تعبیری دارد. هر کس عشق را تعریف کرد آن را نشناخت. بها ولد در کتاب معارف خود در پاسخ به کسی که از ماهیت عشق می پرسد می گوید: اگر آن را یافته ای چه بگویم. و اگر آن را نیافته ای چه بگویم؟ لذا نمی توان عشق را توصیف کرد.
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بیزبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
(دفتر اول 112 -116)
آنان که می خواهند عشق را توصیف کند فکر می کنند که عشق هم مانند درخت و میز و صندلی و سنگ و چوب است. چیزی است که باید محسوس و ملموس باشد. ولی نمی دانند که عشق چیزی نیست که به حس در آید و یا بشود لمسش کرد. یا بشود تعریفش کرد. گل رز زیبایی و جمال دارد چون رنگ ارغوانی و یا قرمز است. بوی دلنوازی هم دارد. پس بهره ای از وجود دارد که به جهت همان وجود می توان توصیفش کرد. ماهیاتش را بیان کرد. اما عشق چیزی نیست که بتوان آن را توصیف کرد. چون ماهیت عشق روشن نیست. نمی دانیم واقعا ماهیت عشق چیست. عشق هرچه هست عدم است. عدم را نمی توان در ظرف وجود ریخت. عشق هرچه هست فقط باید گفت نیست. عشق هرچه هست نیست.
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بی سرمایه سود
هر بی سر و پایی از سرمایه سود می برد مهم آن که تو سرمایه ای نداشته باشی و بتوانی سود ببری و عاشق این ویژگی را دارد.
بال نه و گرد عالم میپرند
دست نه و گو ز میدان میبرند
عاشق بال ندارد ولی پرواز می کند و همه عالم را می گردد. دست ندارد ولی در عرصه چوگان گوی را ازدیگران می رباید.
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یکرنگ و نفس واحدند
(مولوی)
پس چه باشد عشق دریای عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد
زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پردهها برداشتی
هر چه گویی ای دم هستی از آن
پردهٔ دیگر برو بستی بدان
(مولوی)
- ۹۹/۰۶/۰۱