رباعی 117
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
باز خیام در گشت و گذار خود سر و کارش به سفالگری می افتد. به نظر می رسد در زمان خیام کوزه گری رونق خوبی داشته است. الغرض خیام سری به کارگاه کوزه گری می زند. هزاران کاسه و کوزه سفالین را می بیند که روی هم انباشته اند. اما کوزه ها در عین سکوت حرف می زدند. با تو سخن می گفتند. خود شما هم شاهد هستید که گاهی افراد با سکوت خودشان حرف می زنند. در این جا این کوزه ها هستند که با سکوتشان با تو سخن می گویند.
خب چه می گویند؟
در بین کوزه هایی که با سکوت خودش دنیایی از حرف داشتند یکی از آن میان زبان گشود و گفت: جناب خیام! ما که هستیم چون از خاکیم. اما کو آن که ما را ساخت؟ و کو آن که مارا می فروخت؟ و کو آن که ما را می خرید؟ همه اینها رفته اند و الان سر در زیر خاک دارند. چیزی از آنها باقی نیست.