جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۲۶ مطلب با موضوع «گشت و گذار در گلشن راز» ثبت شده است

356

به طفلی کرد باز احساس عالم

در او بالفعل شد وسواس عالم

کودک که از رحم مادر بیرون آمد و در بیرون از رحم قرار گرفت. خودش احساس عالم کرد. تا پیش از این در عالم رحم بود. خودش در یک عالم دیگر بود ولی همین که زاده شد به او احساس عالم بودن دست داد و خودش یک عالم شد. البته نه عالمی که بدان توجه ندارد بلکه عالمی شدکه متوجه آن است. ضمنا وسوسه عالمی هم شد که در آن زاده شد. خودش احساس عالم بودن کرد و از سوی دیگر وسوسه عالم در او ایجاد شد. این وسوسه به معنای منفی آن است. یعنی علاقه مند به دنیا و زندگی دنیوی شد. عالم انسانی غیر از عالم دنیوی است. عالم انسانی که مستقر در عالم دنیا است. وسوسه و علاقه مندی به عالم در وی ظهور و بروز پیدا کرد و به فعلیت رسید.

357

چو جزویات شد بر وی مرتب

به کلیات ره برد از مرکب

اشاره است به تقویت بنیه حسی که توسط حواس قادر به درک جزئیات هستیم. قوه شنیداری و دیداری و بویایی و چشایی و بساوایی. این حواس یکی پس از دیگری در انسان تقویت شد و ترتب پیدا کرد و هر یک جایگاه خاص خودش را یافت چیزی حدود 25 نوع ادراک را با همین پنج حواس درک کرد. پس از تکمیل درک جزئیات، به سمت درک کلیات به حرکت در آمد. عقل وی به کمال رسید. و مراتب عقلانی را یکی پس از دیگری طی کرد. در مصرع اول به عقل جزیی پرداخته است و در مصرع دوم به عقل کلی اشاره فرموده است و در بیت بعدی به عقل عملی با تفصیل بیشتر اشاره دارد.

358

غضب شد اندر او پیدا و شهوت

وز ایشان خاست بخل و حرص و نخوت

در بیت بالا به چند قوه در انسان اشاره دارد:

غضب؛ که زیان و ضرر را رفع و دفع می کند.

شهوت؛ که سود و منافع را جلب و جذب می کند.
از حاصل شهوت و غضب سه صفت و ویژگی ذمیمه بخل و حرص و نخوت در انسان پیدا شد. حرص در برابر قناعت است و افراط در قوه شهوت و بیش از اندازه جلب و جذب منافع. صفت بخل در برابر صفت سخاوت است و از تفریط در قوه شهوت حاصل خواهد شد. و صفت نخوت در مقابل تذلل و مسکینی و افتقار است. این صفت بر اثر افراط در غضب ایجاد خواهد شد. منشا اخلاق یا حکمت عملی در انسان اعتدلال و افراط و تفریط در شهوت و غضب است.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

354

بدان اول که تا چون گشت موجود

که تا انسان کامل گشت مولود

انسان بیان شد که دو سیر دارد یکی سیر نزولی و دیگری سیر عروجی یا سیر صعودی که از این دو تعبیر می شود که قوس نزول و قوس صعود. سیر عروجی بر عکس سیر نزولی است.

فیض که از مبدأ فیاض مطلق یعنی حضرت حق نزول که پیدا می کند در مراتب تعینات و تشخصات تکثر پیدا می کند و پایین می آید. و در هر جایی به اسمی و صفتی ظهور و بروز پیدا می کند تا به مرتبه و مرحله انسانی می رسد. و این نقطه پایانی قوس نزولی است. و قوس سعود از همین نقطه آغاز می شود نهایت قوس نزول بدایت قوس صعود می شود. این که گفته می شود اول و آخر همین نقطه است. اول است چون آغاز سیر صعود است و آخر است چون انتهای قوس نزول است. این همان نکته ای است که شبستری در این بیت بدان می پردازد. 

در انسان نهایت مراتب نزول وجود انسان، بدایت مراتب تعالی و ترقی انسان است. و خود این نقطه که هم آغاز و هم پایان است خود این نقطه برزخ ظلمت و نور است. برزخ کثرت و وحدت است.

عنایت داشته باشید که منظور ما از انسان فرد انسان نیست. همه ما می دانیم که زید و بکر و خالد از نطفه در رحم مادر منعقد شده اند و مراتب تعالی جسمانی را پیموده اند نطفه تبدیل به علقه و مضغه و ... شده است و سپس روح در آن دمیده شده است و بعد هم زاده شده و بزرگ شد و دوره کوکی و خردسالی و نوجوانی و جوانی و ... تا که فرشته مرگ سراغ او خواهد آمد و مرکب تن خود را از بار جان جدا کرده و خواهد مرد و... منظور ما ازانسان این انسان نیست. بلکه آفرینش انسان است به عهنوان مفهوم کلی که مصداق اتم و اکمل آن حضرت آدم است. غرض نوع انسان است نه شخص انسان. شبستری در این فصل به آفرینش نوع انسان پرداخته و مراتب وجودی آن را بیان داشته  است. البته هستند کسانی که با ریاضت نفس توانسته اند به مقام کشف برسند و در مراتب کشفی خود به یدایت آفرینش نوع انسان رجوع کنند. کسانی که به مرتبه کمال حقیقی رسیده اند. و همه بحث و سخن ما در این قصل بیان احوالات ایشان است که به عنوان انسان کامل به چنین مقام و مرتبه ای از کشف و شهود رسیده اند. البته مرحوم شبستری به مراتب وجود جسمانی انسان بی توجه نبوده است لذا فرمود:

355

در اطوار جمادی بود پیدا

پس از روح اضافی گشت دانا 

شکل و هیکل انسان از نظر جسمانی به تعبیر عرفا اعدل انواع مرکبات است. در بین موجودات مرکل عالم که اجزاء فراوان در کنار هم چیده شده است تا موجودی محقق گردد در بین همه موجودات عالم انسان ترکیبش بهترین است. اعدل است یعنی بهترین است. این انسان از نطفه تکون پیدا می کند در جنین مادر و در رحم مادئر تا زمان ولادتش حالات گوناگونی را پشت سر می گذارد که در کتابهای تشریح به تفصیل از آن سخن گفته اند. پس از شکل گیری جسم جنینی، روح در کالبد آن دمیده می شود. دمیده شدن روح پس از طی اطوار جمادی و مادی است. شبستری از تحول و دگرگونی با عنوان جمع یاد کرده است. اطوار جمع طور. یعنی دگرگونیها. خود تبدیل نطفه به جنین و آماده شدن برای حیات انسانی مراحل گوناگونی است که دانشمندان علوم تجربی به خوبی این مراحل را بیان داشته اند. انسان همین که دارای روح گشت علم و آگاهی نیز در آن محقق گشت. یعنی همین که صورت انسانی تکمیل شد و روح در او نیز جریان پیدا کرد از باب اول ما یتعین بالذات العلم قابلیت ظهور و بروز علمی پیدا مرد. شبستری روح اضافی بیان فرموده است در حقیقت بیانگر دوئیت جسم و جان است. روح جنسش از جنس جسم متفاوت است.

با تکمیل بعد جسمانی زمینه برای بعد روحانی و روانی انسان فراهم می شود. بستر برای دمیده شدن روح در کالبد او آماده است. منظور از روح و نفخت فیه من روحی است. و نکته مهم آن که حضرت حق انسان را به خود اضافه کرده است از باب تشریف و ارزش تا انسان ارزش بیابد. 

البته هم چنان که نیک می دانید اینجا معرکه آراء است. روح دمیده می شود تا خود همین تن و جسم تبدیل به روح می شود. تفاوت نگاه ملاصدرا با پیشینیان در همین نکته است. روح شکل می گیرد نه این که از جایی بیاید و در وی دمیده شود. جسمانیة الحدوث و روحانیة البقا یعنی همین. روح که در کالبد انسان مستقر شد و انسان ذی روح و ذی حیات شده در نتیجه از اراده و اختیار برخوردار گشت:

356

پس آن گه جنبشی کرد او ز قدرت

پس از وی شد ز حق صاحب ارادت

انسان که در رحم مدتی گذشت دارای قدرت حرکت می شود. جنبش و حرکتی که در او است نشانه قدرت انسان است. پس تا به این جا با آمدن روح علم در انسان محقق شد. و از حرکت جنین متوجه قدرت انسان خواهیم شد. نتیجه اجماع علم و قدرت چه خواهد بود؟ چیزی جز اراده نخواهد بود. با علم و قدرت انسان موجودی صاحب اراده می شود.

  • حسن جمشیدی

چگونگی سیر انسان

353

بدان اول که تا چون گشت موجود

کز او انسان کامل گشت مولود

بیان شد که انسان یک سیر نزولی دارد و یک سیر صعودی.

در سیر نزولی فیض از مبدأ و منشأ فیاض مطلق یعنی ذات حق نزول کرده است و در مراتب و تعینات فرود آمده و متکثر گشته است. و هر جایی به اسمی و صفتی و به گونه ای ظهور و بروز پیدا کرده است تا به مرتبه انسانی رسیده است. انسانیت غایت و پایان سیر نزول یا همان قوس نزول است و آغاز سیر صعود. این گفته می شود هم آغاز است و هم پایان یا اتصال نقطه اول به آخر همین معنا است. پایان سیر نزولی آغاز سیر صعودی است.

شبستذی می فرماید متوجه باش! آگاه باش! انسان که نهایت مراتب سیر نزولی خود را طی کرد و تنزل وجودی از ذات حق یافت آغاز ترقی و تعالی او شروع شد. نقطه پایان و آغاز و بزنگاه نزول و صعود، برزخ ظلمت و کثرت و نور و وحدت است. نه ظلمت کامل است و نه نور کامل. نه وحدت کامل است و نه کثرت کامل. برزخ بین این چهارتا است.

عنایت بفرمایید منظور از آفرینش انسان، فرد فرد انسان نیست؛  زیرا همگان می دانند که هر فرد انسان چگونه نطفه اش منعقد می شود و چگونه رشد می یابد و مراحل کمال را طی می کند.  بلکه منظور آفرینش نوع انسان است. حتی غرض از همه موجودات عالم نیز ایجاد مراتب انسان بوده است. یعنی همه مجودات اگر فریده شده اند همه آنها حلقه وصلی بوده اند تا انسان آفریده شود. بنا براین غرض از آفرینش موجودات آفرینش انسان است اما باید دید غرض از آفرینش انسان چه بوده است. غرض از آفرینش نوع انسان آن است که افرغادی از انسانها بتوانند به آغاز و مبدأ آفرینش خود با سیر کشفی برگردند و یا صعود کنند. کسانی که به کمال حقیقی خود رسیده اند. و سخن شبستری در بیان همین قاعده است.    

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

351

سلوکش سیر کشفی دان ز امکان

سوی واجب به ترک شین و نقصان

پس از بیان مسافر و سالک در ادامه به چگونگی سفر اشاره می فرماید. سلوک یعنی قطع منازل و مراحل از عالم امکان و تعینات به سوی واجب و عالم کلی. سفر از ترک شین، شین یعنی شرمندگی و سرافکندگی. هر آن چه که سبب سرافکندگی و شرمندگی می شود. اعمال زشت و ناپسندی که ما را تحقیر می کند. اعمالی که قبیح است. افعالی که لکه های سیاهی در دل و قلب ما ایجاد می کند. حرفهایی که دیگران را می رنجاند. مسافر کسی است که ترک نقیصه ها کند و به سمت و سوی کمال قدم بردارد. مادام که سالک ترک اعمال و افعال و اقوالی نکند که در شریعت یا در طریقت شین و عیب است و پشت نکند به ویژگی های رفتاری و اخلاقی که سبب نقص و تقید وتعلق خواهد شد و ما را از وصول به مبدا و منشا باز می دارد یقینا به مراتب مکاشفات و مشاهدات نخواهد رسید.

ما دو سیر داریم:

یکی سی عقلی که با برهان و استدلال است. باید نشست و اندیشید.

و دیگری سیر کشفی که با شهود و کشف خود حقیقت است. باید رفت و دید.

در بین دو سیر سیر کشفی بهتر و برتر از سیر عقلی است. گویند در دیدغاری که بین ابوسعی  ابوالخیر و پورسینا اتفاق افتاد، ابوسعید گفت آن چه ما به دل پیموده بودیم وی با عقل رسیده بود. یعنی دو راه مستقل از هم است. و لیس الخبر کالمعاینه. چشیدن حلوا و عسل غیر از توصیف شیرینی آنها است. معاینه و مشاهد و کشف و شهود همان خوردن عسل و حلو است و دلیل و برهان و عقل توصیف است.

اتفاق مهمی که برای سالک و مسافر خواهد افتاد این که از تقیدات و تعینات رهایی خواهد یافت و به سوی اطلاق راه خواهد پیمود. اصلا همین که از تعلقات وارهید یعنی رهایی و اطلاق.

352

به عکس سیر اول در منازل

رود تا گردد او انسان کامل

سالک مسافر در سیر آغازین خود از عالم اطلاق به عالم تقیدات وتعیات قدم می گذارد. از عالم وحدت وارد عالم کثرات می شود. این را سیر نزول می گویند. در سیر کمال خود از خوئد می آغازد و به سمت الله می رود. از تقیدات و تعلقات و تعینات به سمت اطلاق و بی رنگی می رود. این سفر از کثرت به سمت وحدت است. از نزول به عروج است. به آن قوس صعود هم می گویند. این سیر بدان جا پیش خواهد رفت تا که فرد انسان کامل شود. یعنی از خود فانی در الله شود. فنای فی الله. این نهایت سیر سالکان الی الله است. غایت و هدف هر سالک آن است که به این مقام و مرتبت برسد. و این لحظه ای است که فرد هم چون قطره ای است که به دریا می پیوندد.

  • حسن جمشیدی

348

مسافر چون بود رهرو کدام است

که را گویم که او مرد تمام است

در این بیت دو پرسش اساسی بیان شده است:

1- مسافر و رهرو چه کسی است؟

2- انسان کامل یا مرد تمام کیست؟

سفر بر سه گونه است:

یکم- سفر جان از تن که بعد از کمال روح مرکب تن را رها می کند و به ملکوت اعلی می پیوندد. این سک سفر است. سفر از عالم دنیا به عالم عقبی.

دوم- سفر ظاهری که از مکانی به مکان دیگر می روند و جا به جا می شوند. این سفر ممکن است برای تامین معیشت و اقتصادی باشد و ممکن است برای تحصیل علم باشد و چه بسا برای تفریح و تغییر ذائقه و گردشگری.

سوم سفر معنوی است. سفری که برای تحصیل کمال و نیل به منزل توحید صورت می گیرد.

همه بحث و سخن در همین سفر سوم است:

رونده این را چگونه فردی است؟

راه چگونه است؟

چگونه رهرو این راه را می پیماید؟

راهرو و یا سالک کیست؟

به چه کسی سالک گفته می شود؟

غایت این راه کجا است؟

در دو مصرع دو سوال اساسی مطرح شده است:

یکی در تحقق  کیفیت سفر مسافر معنوی است و دیگری تعیین مرتبه کمال.

در این سفر غایت و مقامی است که اگر کسی بدان مکان نائل آید می توان گفت که وی کامل شده است. مرد تمام گشته است.

عنایت داشته باشید که انسان در پی الگوی برتری است. به آن چه هست و در جایی که هست قانع نمی شود بلکه می خواهد به مرتبه بالاتری دست بیابد. ابر مرد نیچه و انسان برتر و... همه اینها پاسخ به همین نیاز است که در عرفان از آن به عنوان انسان کامل و در اعتقادات ما شیعیان از آن به عنوان امام و یا ولی یاد می شود. در عرفان انسان کامل نیز همان ولی است. تمامی تلاش این است که در این باره توضیحاتی داده شود.        

349

دگر گفتی مسافر کیست در راه

کسی کو شد ز اصل خویش آگاه

بعد بررسی پرسشهایی که در بیت 349 بیان شد در ادامه نیز پرسش را مجدد بیان می کند تا بدان پاسخ دهد: شما در بین پرسشهای خود پرسیده بودی که مسافر کیست؟ راه رو و سالک کدام است؟ بر چه کسی ی توان سالک اطلاق کرد؟

در ادامه پاسخ می دهد مسافر کسی است که در خود سفر می کند. فرق سفر ظاهری با سفر معنوی در همین است. در سفر ظاهری و مادی از جایی به جایی می رود ولی در سفر معنوی از جایی به جایی نمی رود بلکه به درون خود می رود.

پرسیده بودید که سالک کیست؟ به چه کسی اسن و عنوان سالک اطلاق می شود؟

سالک کسی است که به طریق سلوک و روش خاصی به مرتبه و مقامی برسد که از اصل و حقیقت خود آگاه بشود. متوجه بشود که او همین شکل و قیافه و هیکل ظاهری نیست. آنسان آنی نیست که می نماید. بلکه حقیقت او مرتبه جامعه الهی است. یعنی حقیقت انسان برخورداری از همه اسما و صفات الهی است. نهایت در مراتب نزولی به لباس تن و بدن پوشیده شده است. ظهورش به این صورت و بروزش به این شکل و شمایل، واقعی و حقیقی نیست. بلکه حقیقت و واقعیت او باطن او است. حقیقت و واقعیت او درون و ژرفای او است. باید این لایه ظاهری را شکست و از این پوسته خود عبور کرد.  

350

مسافر آن بود کو بگذرد زود

ز خود صافی شود چون آتش از دود

بیان شد که سالک یا همان مسافر کسی است که در خود سفر کند. چنان که در تفسیر هدایت ذیل تفسیر آیات سیروا فی الارض بیان کردیم که سیر و سفر آگاهی بخش است. تجربه های خوبی به انسان می دهد. سفر معنوی هم هین اثر را دارد. با سفر به خود و به درون خود شناخت حقیقت حال میسر خواهد شد. با حرکت به درون انسان سالک متوجه خواهد شد که اصل انسانی که حقیقت مطلق است از هر قید و بند و تعلق و تشخص و تعین رها است. مطلق علی الاطلاق است.  

لذا شبستری می فرماید مسافر و سالک آن است که از منازل شهوانی طبیعی و شهوت انگیزهای نفسانی و لذتها های جسمانی و تعلقات و تالفات ظاهری و کلا از لباسی که بیانگر صفات بشری است خود را رها کند. خود را جدا کند. از ظلمت و تاریکی تعین و تشخص و هویت خودی را آزاد و رها سازد. صاف و زلال گردد. تعین و تشخص حجابی است که او را از اصل و حقیقت خود دور می سازد و مانع معرفت و شناخت حقیقت خود می شود. چون حب الشی یعمی و یصم. فرد اگر به خودش تعلق خاطر داشته باشد و هنوز هم در بند خودش باشد نمی تواند به حقیقت حتی خودش هم راه بیابد. باید پرده پندار خودی و خود بودن را از روی حقیقت خودش کنار بزند. گرچه دود از آتش بر خیزد ولی گمراه کنده است. دود همان تعین و تشخص است و حقیقت همان آتش. دود حاکی و دال بر وجود آتش است. باید آتش را دریافت نه دود را. خود دود چه بسا آزار هم برساند. تعینات و تشخصات اشیا دلیل و راهنما و نمایشگر حقیقت خود آن اشیا هستند. می توانند ما را به خود اشیا رهنمون کند. سالک تا زمانی که درگیر علائم و نشانه است و در پی دلیل و حاکی است، حقیقت از وی پوشیده است. او در حجاب است او محجوب است.

  • حسن جمشیدی

342

عین نقطهٔ وهمی است بر عین

چو صافی گشت غین تو شود عین

مصرع دوم آمده است: چو عینت گشت صافی غین شد عین به نظر این مصرع بهتر باشد.

بیان شد که اگر قرار باشد منی در بین نباشد و منیت از بین برود چه فرقس می کند که کی باشم یا کجا باشم یا چه کیش و مذهبی داشته باشم. چون دیگر چیزی از من باقی نخواهد ماند. اگر من باشم مرد بود یا زن بودن مهخم است. اگر من باشم جوان و پیر بودن مهم است. اگر من باشد جنگ بین ادیان و مذاهب درخواهد گرفت. اگر من از میان برداشته شود دیگر نزاع و چالشی هم وجود نخواهد داشت.

تعین بر خلاف اسمش که روشنایی و آشکارگی باید در آن باشد ولی وقتی که به اثصل وجود برسد ابهام و پوشیدگی را سبب خواهد شد. وجود که خودش روشنایی و آشکارگی است همین که لباس تعین و تشخص پوشید دچار امر وهمی خواهد شد و ماهیت عارض بر حقیقت وجود خواهد شد. وجود که وجوب واجب است با تئعین به صورت امکان در خواهد آمد. تعین امر واجب را به امر ممکن بدل می سازد. تعین امر اعتباری است نه واقعی. تعین امر وهمی است نه واقعی. تعین وجود حقیقی ندارد بلکه وجودش اعتباری است. لذا مرحوم شبستری می فرماید: تعین و تشخص یا وجود خارجی اشیاء، هم چون نقطه وهمی است که عارض بر حقیقت شده و عین به سبب همان نقطه وهمی تبدیل به غین شده است. بر روی عین قرار بگیرد. تعین که خود امر امکانی است عارض شده است بر عین و واقعیت و حقیقت و آن را از واقعیت و حقیقت و واجب به امکان و اعتبار بدل کرده است. توجه بفرمایید که در نگاه شبستری ماهیت امر اعتباری است. و تعین همان ماهیت است که وجود بر آن عارض شده است. غین مظهر کثرات است. و کثرات که امر واقعی نیست بلکه اعتباری است. اگر عارف واصل چشمش به نور کشف و شهود بینا شود و حجاب تعینات وهمی از پیش چشمش کنار زده شود نقطه غین تعینات و کثرات از بین خواهد رفت و و عین همان گونه که هست خواهد دید و همان گونه که هست به چشم خواهد آمد. عنایت شود که این عین هم عین واقع است و هم عین چشم من و شما و هم عین خارجی که به معنای تعین است. عین به معنای واقعیت با عین به معنای چشم خلط نشود. عین در مصرع اول به معنای واقعیت. عینت در مصرع دوم به معنای چشم تو است.    

343

دو خطوه بیش نبود راه سالک

اگر چه دارد آن چندین مهالک

خطوه در معنای قدم یا گام برداشتن است. ذدو خطوه یعنی دو گام. راه نیل سالک به مطلوب دو گام بیشتر نیست.

یکی آن که همه اشیا را حق ببیند.

دوم آن که همه هستی در نگاه سالک مجازی به نظر آید نه حقیقی.

سالک بعد از آن که از خود فانی شد و به بقای حضرت حق متحقق گشت همه اشیا را ببیند ولی آنها را حق نمی پندارد. گرچه بین سالک و حقیقت دو گام بیش نیست. یعنی آن قدر نزدیک است که نمی شود حتی حرفش را هم زد ولی در بین همین دو گام چه بسیار پرتگاه هولناکی است که سبب نابودی فرد خواهد شد. کسانی که دل به راه داده اند ولی در طی مسیر نتوانسته اند ادامه بدهند بلکه پیش از آن که به مطلوب برسند خسته شده و از راه باز مانده اند. بین طلب و مطلوب گفته اند که صد منزل است. خواجه عبد الله انصاری از صد میدان سخن گفته است. و هر منزلی خود نیز ده منزل را در بر می گیرد. بین العبد و الحق الف مقام من نور و ظلمة هزار مقام بین طالب و مطلوب است که همه مقامها هم نورانی نیست بلکه بعضا تاریک و ظلمانی است. بعضا برای سیر و سلوک راه کج و انحرافی می روند. با احکام شرعی به مخالفت بر می خیزند. طریقت از از ژرفای شریعت می گذرد اینها شریعت را کنار می زنند و از شریعت عبور می کنند. به جای متابعت و پیروی از قرآن و انبیا و اولیا خود را از راه رفته ایشان محروم می سازند. اینها کی به حقیقت واصل خواهند شد؟

344

یک از های هویت در گذشتن

دوم صحرای هستی در نوشتن

بیان همان دو گام است که عرض شد. یکی از های هویت در گذشتن است. یعنی خود و منیت را از خود رهانیدن است. منظور تعینات ذات مطلق است که به سبب همان تعینات، فراوانی و کثرت ایجاد می شود. در چشم احول است که یک را دو می ببیند. و گام دوم آن که صحرای هستی را در نوشتن پندارد نه قیقت و واقعیت بلکه هر چه هست فقط او است که حقیقت است. در همه اشیا فقط حق را می بیند. در حقیقت اشاره به مقام حق الیقین دارد. مقامی که نهایت مراتب کمال عارفان و غایت سیر سالکان است. اشیا را می بیند که اشیائند ولی این تکثر و فراوانی آنها واقعی نیست بلکه اعتباری است.

345

در این مشهد یکی شد جمع و افراد

چو واحد ساری اندر عین اعداد

این مصرع بازگفت همان سخن و ادعایی است که در دو بیت گذشته بیان گردید. مشهد محل شهود است. جایی که پرده ها کنار می رود و حقیقت بر سالک رخ می نماید. و شهود رخ یار است. رویت حق مطلق است. آن پری روی پری چهره آن بت عیار که هر لحظه به رنگی در آید. و کل یوم هو فی شان. سالک گرپه کثرات را ی بیند ولی در همه این کثرات فقط وجودشان را می بیند نه تعین و تشخص آنها را. هرچه هست فقط او است.

وقتی شما می گویید ده در حقیقت ده همان یک است که ده بار تکرار شده است. صد همان یک است که صد بار تکرار شده است. این کثرات و این اضافات امر واقعی نیست بلکه این ها عارضی هستند. این معنا راذ به تفصیل در بحث مقولات یا همان گزاره ها به تفصیل بیان کرده ایم.

346

تو آن جمعی که عین وحدت آمد

تو آن واحد که عین کثرت آمد

عارف واصل کامل وقتی که از خود فانی شد و باقی به بقای حضرت حق یعنی متوجه حضرت حق شد شاهد خواهد بود که ذات باری تعالی در همه ذرات عالم سریان دارد. به هرکجا که بنگرم روی تو بینم. چنان که زلیخا به هرچه که رو می نمود یوسف می نمود. و در خواهد یافت که همه اشیا قائم به او هستند. او را فرد جامع می بیند. انسان، آیینه تمام نمای ذات و اسما و صفات الهی است. انسان جامع همه اسما و صفات الهی است. توی انسان به حسب هیات جمعی که داری و قوای جسمانی تو و نیز قوتای روحانی تو و... همه اینها شاخص و ملاک جمع بودن تو است. خود انسان یک سیستم است. سیستمی که باز هر یک از اعضا و جوارح او سیستم خاص خودش را دارد. چشم برای خودش دنیایی و عالمی است. همه آن چه که در این انسان جمع است همو،  یکی بیشتر نیست. مهم نوع نگاه ما است. نوع لحاظ ما است. انسان به مقام احدیت که نائل بشود و از خود بی خود شده و فانی در الله بشود عین وحدت می شود. یکی می شود. و همه خود را در یک جا و به صورت واحد می بیند. این همان مقام ولایت است. این همان سفر سوم است که ضاهر و باطن از بین می رود. در ادامه می فرماید توی انسان که در مقام بودن با خدا به مرتبه احدیت راه پیدا کرده ای اینک در مراتب اسما و صفات پله پله پایین می آیی و عین کثرت و فراوانی می شوی. به صورت همه اشیا ظهور و بروز پیدا می کنی. این مرتبه مرتبه سیر بالله عن الله است. در این بخش از سفر از خداوند جدا می شوید یعنی از ذات خداوند ولی همراه با خداوند خواهید بود یعنی همراه با اسما و صفات الهی. از خدا هستید و با خدا هستید. از خدائید همان وحدت است. با خدائید یعنی با اسما و صفات خداوند هستید که می شود کثرت. این همان وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت است. این نکته را در شرح فتوحات به تفصیل بیان کرده ایم. عنایت بفرمایید این ها ناظر به مرتبه و مقام است. یعنی فرد سالک در چنین مرتبه و مقامی حقایق را این گونه می بیند. شیخ شبستری برای ما گزارش می دهد از آن چه که خود بدان رسیده است. نهایت از این مرتبه کثرت به سیر فس الله ادامه می دهد. در قبل سیر همراه با خدا بود اینک سیر در خود خدا است. بین سیر بالله غیر از سیر فی الله است. با او بودن غیر از در او بودن است و در سفر آخر سیر در او است نه سیر با او. دیگر چیزی غیر از او باقی نخواهد ماند.     

347

کسی این سر داند کو گذر کرد

ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد

در بعضی نسخه ها این راه آمده است ولی لاهیچی این سر را توضیح داده است. عالم صرفا همان ظاهری نیست که من و شما شاهد و ناظر آن هستیم بلکه اسراری در این عالم است. حقایقی در این عالم است که ورای این پوسته ظاهری است. باید این پوسته را شکست تا به حقایق آن و اسرار آن راه پیدا کرد. اطلاع و آگاهی بر اسارار این عالم و احاطه بر کمالات و مراتب و وجودات انسانی جز از طریق سیر و سلوک امکان پذیر نخواهد بود. باید این قطره به دریای وجود بپیوندد تا بداند در حقیقت وجود چه خبر است اما صد افسوس آنان که خبر شد باز خبرشان نیامد. شیخ عارف کامل شبستری می گوید: کسی پی به اسرار انسان کامل خواهد برد و وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت را در خواهد یافت که از خود بگذرد. تقیدات را رها کند. رنگها را از خود بزداید. هر تعلقی رنگی است این تعلقات را از خود برهاند تا رنگها از او زدوده شود. این تقیدات و تعینات را وانهد و از جزوی به سوی گلی به پیش برود کحه این کلی حقیقت واحده مطلقه است. که همه کثرات و تعیات در او جوع است. باید از جزوی نگری به کلی نگری رو بیاورد. جزیی در حال دگرگونی است. در حال از بین رفتن است. اما کلی یا همان مطلق از بین رفتنی نیست. کسی که به مقام کلی راه بیابد همه دگرگونی ها را از آن مقام شاهد و ناظر خواهد بود.

  • حسن جمشیدی

در حقیقت معنای من

بحث گذشته به پرسش دوم پرداخت که در باره تفکر بود و اینک به بررسی پرسش سوم می پردازد که پرسش از "من" است. همان که با اشاره می گویید من رفتم من آمدم من... این من کیست؟

324

که باشم من مرا از من خبر کن؟

چه معنی دارد اندر خود سفر کن؟

دو تا سوال در ضمن یک سوال است

یکم- بگو که من کی هستم. من را نسبت به خودم آگاه کن.

دوم- این که عرفا می گویند به خود سفر کن و سفر را از خود آغاز کن به چه معنا است. چگونه این سفر آغاز می شود.

325

دگر کردی سؤال از من که من چیست؟

مرا از من خبر کن تا که من کیست؟

مجدد سوال را تکرار می کند. تا پرسشگر متوجه بشود که شنوده و مخاطب او معنا و مفهوم پرسش را نیک دریافته است. پرسش از ماهیت و وجود من است. من چیست و کیست؟

326

چو هست مطلق آید در اشارت

به لفظ من کنند از وی عبارت

وجود مطلق عاری از هر قید و بند و اشاره و اضافه است. اصلا قابل اشاره نیست. هیچ تعین و تشخصی در آن راه ندارد. وجود مطلق است. عاری از هر قیدی حتی از قید اطلاق. همین وجود مطلق همین که نسبتی پیدا کرد و تعینی یافت قابلیت اشاره پیدا می کند. از همان وجود مطلق به لحاظ اعتبار تعین و نسبت به من تعبیر می شود. یعنی وجود مطلق از عالم غیب با تعیین، ظهور می یابد. من عبارت است از همان وجود مطلق نهایت با قید تعین و نسبت. مهم نیست که این تعین چه تعینی باشد. تعین روحانی باشد یا تعین جسمانی.  

327

حقیقت کز تعین شد معین

تو او را در عبارت گفته‌ای من

حقیقت مطلق که هستی مطلق است هنگامی که با عروض نسبت تعین پیدا کرد و متعین گردید از اطلاق خفا به ظهور تعین در خواهد آمد. شما این حقیقت مطلق بعد از تعین را به من تعبیر کرده اید. من همان حقیقت مطلق است به اضافه تعین.

باید توجه داشت که دو ضمیر اشاره است که در عرفان جایگاه ویژه ای دارد یکی "هو" و دیگری "انا". هو ضمیر اشاره است و مرجع ضمیر وجود مطلق است که غیب الغیوب است. غیب مطلق است. و انا اشاره به همان غیب مطلق است پس از تعین. بنابراین انا همان وجود مطلق است بعد از تعین و هو همان وجود مطلق است قبل از تعین.

 

328

من و تو عارض ذات وجودیم

مشبکهای مشکات وجودیم

مشبک همان شبکه است. هر شبکه را ثقب می گویند به معنای سوراخ. و مشکات به معنای چراغدان است.

مشکات به معنای وجود است که نور می پراکند. پرتو افشان است. من و شما هم مشبکهای افتاده روی این چراغ هستیم که پرتو افشانی می کند. هر یکی از ما یکی از این شبکه ها است. آنجا که نور می تابد وجود است و همین نخهایی که خانه ها را از هم جدا می کند سبب تکثر شده است. تابش نور به هر روزنه ای سبب تکثر نیور شده است. و الا یک نور و یک چیز بیشتر نیست. من و شما عارض بر ذات وجود هستیم وجود به عنوان موضوع و من و تو به عنوان محمول بر وجود عارض شده ایم. پس ما عرض هستیم. عرض هستیم که عارض شده ایم بر معروض که وجود است. ذات وجود است.

329

همه یک نور دان اشباح و ارواح

گه از آیینه پیدا گه ز مصباح

اشباح یعنی بدن و جسم به بیانی کلی تر همان ماده است در برابر ارواح که مجرد و غیر مادی است. این ماده و جسم ممکن است کاملا مادی باشد و ممکن است مثالی باشد.

همه انواری که از این مشبکها می تابد که ناشی از تعینات اجساد و ارواح است از  چراغ روح می تابد. گاه از آیینه اجساد و گاه از چراغ ارواح می تابد. همان نور واحد است که بر اثر مشبکها تکثر و تعین یافته است.

اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ لَا شَرْقِیَّةٍ وَلَا غَرْبِیَّةٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُورٌ عَلَى نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشَاءُ وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ ﴿ سوره نور، آیه ۳۵

330

تو گویی لفظ من در هر عبارت 

به سوی روح می‌باشد اشارت

وقتی که همه افراد از من سخن می گویند. عباراتک شتی و حسنک واحد. همه اینها به روح اشاره دارند و انگشت به سمت روح نشانه می روند. روح منظور نفس ناطقه انسان است که بدن و جسم مرکب آن است. جسم اسباب و وسایل روحند. همه سپاه و خدم و حشم روح اند.  

331

چو کردی پیشوای خود خرد را

نمی‌دانی ز جزو خویش خود را

چرا شما وقتی که می گویید من به روح اشاره می کنید چون شما اصحاب عقل و پیرو حکمت هستید. در حکمت نظری که خرد را پیشوای خود قرار می دهند بین خود و خود فرق نمی گذارد. به بیان دیگر خود را روح می داند و جزو دیگر خود را نمی بیند و نمی شناسد. حکما فکر می کنند که من یعنی روح و حال آن که من دارای روح می گویم من. پس روح باید غیر من و جزیی از من باشد نه خود من.

332

برو ای خواجه خود را نیک بشناس

که نبود فربهی مانند آماس

خواجه به معنای بزرگتر و برتر و فرد صاحب نفوذ.

فربهی یعنی چاقی

آماس یعنی ورم.

ای مرد بزرگ ای صاحب شوکت و مال و منال، بر و خودت را خوب بشناس. درست بشناس. شناخت قبلی شناخت ناقص و نارس بود. مراقب باشد بین چاقی و آماس فرق است. چاقی ناشی از مزاج سالم و سلامت جسم است اما آماس و ورم ناشی از نارسایی کبد و نارسایی دستگاه هاضمه است. من به معنای روح بخشی و جزیی از تو است. پس تمام تو یا من نیست. باید راه عقل را وانهاد و به کشف و شهود پرداخت.

333

منِ تو برتر از جان و تن آمد

که این هر دو ز اجزای من آمد

منی که در تو است بالاتر و برتر از جان و تن است. یعنی نه فقط روح و نه ترکیب روح و جسم بلکه برتر و بالاتر از این است. جسم و جان نیز بخشی از وجود تو هستند نه تمام تو.

            334

به لفظ من نه انسان است مخصوص

که تا گویی بدان جان است مخصوص

اهل عقل و منطق معتقدند وقتی می گویی من اشاره است به انسان. چون فقط انسان است که می تواند به خود اشاره کند و بگوید من. لفظ من مخصوص انسان نیست. تا این که مدعی بشوید اشاره به جان و روح انسان دارد. کی گفته که لفظ من از اختصاصات انسان است؟

            335

یکی ره برتر از کون و مکان شو

جهان بگذار و خود در خود جهان شو

راهی که پیش از این گفته آمد راه عقل بود. اما این راه را رها کن و راه دیگری برگزین که تو را به مقصد برساند. راهی را برگزین که برتر از کون و مکان است. برتر از این جهان و این عالم است. راه عقلی راه عالم محدود است وابگذار آن راه را. راهی برتر و والاتر پیدا کن. کلا راههایی که به جهان ختم می شود و تو را در جهان سیر می ده وابگذار بلکه بیا و خودت جهانی شو تا درون خودت قدم برداری. از این عالم ظواهر چشم بردار و به عالم معنا سیر و سفر کن. به عالمی سفر کن که خودت را در جای جای آن عالم همی بینی.  

            336

ز خط وهمی‌ِ های هویت

دو چشمی می‌شود در وقت رؤیت

خط وهمی یعنی صفات الهی که فراوانند. هم صفات سلبی و هم صفات ایجابی که دعای جوشن کبیر بخش از صفات الهی است.

هویت یعنی ذات حق به اعتبار لا تعین. یا لاعلی التعیین. یا همان ذات مسما به هو. غیب مطلق. از این جهت باید ازاو به عنوان صفات سلبی یاد کرد. ذاتی که قابل اشاره حتی نیست.

های هویت "ها" که اضافه شد به هویت هویت تعین پیدا خواهد کرد و قابل اشاره خواهد شد.

هویت مقام غیب است و ها که اضافه شده به هویت یعنی تعین پیدا کرد. های هویت یعنی در عین این که غیب مطلق است ظهور مطلق نیز هست. در یک آن هم غیب و باطن است و هم ظهور و بیرون و آشکارا. ما دو چیز را می توانیم ببینیم. دو چیز را می توانیم ببینیم. ظاهر و باطن. غیب و شهود.

اگر واقع امر را بجویید کثرت در اسما الهی امری وهمی است. ما کثرت می پنداریم و الا یک چیز بیشتر نیست. همه این کثرات ناشی از ذات الله است که واحد است. غیب و شاهد بلکه ظاهر و باطن در او یکی است. 

            337

نماند در میانه رهرو راه

چو های هو شود ملحق به الله

ملحق به الله یعنی سالک.

بین سالک و غیر سالک فرق می گذارد. پیش از آن که فرد در پی پیر طریقت باشد و در پی شیخ و مرشد، و هنور به تصفیه درون نپرداخته و صافی اش صاف نشده است تا زلال معرفت بر او ریزش کند هنوز در مرحله اثنیت است. تغایر: ذات و صفات، افعال و اسماء، ظاهر و باطن، غیب و شهود، قرب و بعد، اتصال و انفصال، مایی و تویی، تویی و اویی؛ در این مرحله هنوز در دام شرک گرفتار است. توحید حقیقی بر او هنوز جلوه نکرده و نخواهد کرد.

چون سالک راه شود و دل بدان بسپارد و خود را از غیر او صاف کند و همه کدورتها و کثرات را از خود بزداید پرده اوهام کنار زده خواهد شد. دو چشم "های" -که اشاره به هویت بود یعنی تعین- و هو که خود هویت و غیب مطلق بود- و آن خط وهمی که دو گانه می نمود از بین بر خواهد خواست و یک چشم خواهد شد و راه و رهرو سلوک و سالک همه یکی خواهد شد. و دوئیت از میان برخواهد خواست.

            338

بود هستی بهشت امکان چو دوزخ

من و تو در میان مانند برزخ

هستی یعنی واجب فرق نمی کند که واجب ذاتی باشد یا واجب غیری. این معنا را می شود از لفظ امکان فهمید.

امکان به معنای این که دو طرفش می تواند باشد یا نباشد. حیثیت به گونه است که اگر علت محقق کرد پس محقق می شود و اگر علت نیامد محقق نخواهد شد.

هستی هم چون بهشت است. یعنی ادراک نرم و ملایم و لطیف. همه کمالات ناشی از هستی است. برخاسته امکان هم چون دوزخ است. یعنی جهنم. ادراک ناملایم. همه کاستی ها و کمی ها و مکروهات و تضادها تقابلها و قیدها و و... ناشی از امکان است. برخاسته از دوزخ است.

من و شما که عبارت از تعیان هستیم. به منزله برزخیم. نه در بهشت هستیم و نه در جهنم. ما بین واجب و ممکن گیر کرده ایم. و احکام هر دو طرف هم بهشت و هم جهنم بر ما بار خواهد شد. اگر صفات کثرات بر ما فزونی بیابد و وجه امکانی غلبه پیدا کند دوزخی خواهیم بود. و اگر احکام وجود و صفات کمال غالب آید و میل به جانب او سرعت گیرد و شوق بازگشت به مبدأ فزونی یابدا در بهشت خواهد بود و لهم فیها ما یشاوون(سوه ق آیه 35) اگر اخلاق نکو یافتید بدانید که خود بهشت هستید بهشت برای اطرافیان و اگر اخلاق تند و بد داشتید بدانید که خود جهنم هستید و برای دیگران نیز جهنم ساز.  

            339

چو برخیزد تو را این پرده از پیش

نماند نیز حکم مذهب و کیش

            چون حجاب مایی و تویی که نقاب چهره کبریایی است با فنای فی الله از پیش چشم عارف واصل کنار زده شود و تعین روحانی و جسمانی بالکل مرتفع گردد. دیگر جایی برای کیش و مذهب باقی نیست. کیش و مذهب در تعینات معنا خواهد داشت. کل شیء هالک الا وجهه.

ملت عشق از همه دینها جدا است  عاشقان را مذهب و ملت خدا است.

340

همه حکم شریعت از من توست

که این بربستهٔ جان و تن توست

باید توجه داشت که کیش و ملن و دین و آیین و شریعت عبارت از طریقه خاصی است که تو را به خدا می رساند از طریق نبوت خاص مثلا ابراهیم یا موسی یا عیسی و یا محمد بن عبدالله و... مذهب و مکتب هم وضع و طریق خاصی است که مبدا و سرمنشا آن اجتهاد می باشد. و انسان در پی انجام تکلیف است. تا بتواند با کلفت خود را از قید و بندها برهاند.

همه دستورات شریعت از شکل گیری اجتماع من و تو است. جامعه با من و تو شکل می گیرد و این جامعه برایب تعالی خود نیاز به شریعت دارد. و همه احکام گره خورده بیا جان و تن شما است. تا این جان و تن هست شریعت خواهد بود کسی که این تن را رها می کند و به جان آفرین تسلیم می شود و فنای دراو می شود دیگر جان و تنی نیست. دیگر تکلیفی نیست.

            341

من تو چون نماند در میانه

چه کعبه چه کنشت چه دیر و خانه

کعبه و دیر و کنیسه و معبد و خانقاه و... برای این است که من و تو راه به جایی ببریم. این همه برای این است که من به تو برسم. من به او برسم. اگر این پرده برافکنده شود تو خود حجاب خودی حافظا از میان برخیز... اگر این اتفاق بیفتد دیگر فرقی بین کعبه و کنیسه و دیر و معبد و کلیسا نخواهد بود. حتی خانه هم کعبه خواهد بود.

  • حسن جمشیدی

280

هر آنچه در مکان و در زمان است

ز یک استاد و از یک کارخانه است

زمان و مکان دو تا از عوارض نه گانه است. هر شیء در جایی که قرار گرفته است مکان آن است. و هر لحظه که بر آن می گذرد زمان آن است.

استاد در این جا مراد فاعلیت فاعل است که حضرت حق باشد.

کارخانه مراد قابلیت قابل است. یعنی خود موجودات.

هر چه از موجودات که در ظرف زمان و مکان قرار دارند ساخته و پرداخته یک استاد و بیرون آمده از یک کارخانه است. تنوعات و فراوانی را که می بینید نگوید من الواحد لا یوجد الا واحد. درست است که این همه موجودات است ولی همه آنها از یک هستی تجلی یافته اند.

281

کواکب گر همه اهل کمالند

چرا هر لحظه در نقص و وبالند

وبال در برابر جایگاه و خانه است. خانه کواکب در برابر وبال کواکب. غایت و قوت کواکب آن است که در خانه خود باشد. و ضعف آنها در این است که دروبال باشد. یعنی بیرون از جایگاه و موقعیت خودش. یعنی رها و ول. به نظر می رسد واو اضافی باشد. در نقص وبالند با کسره نقص. در نقص بی خانه و جایگاه و موقعیت بودن. علیرغم آن که کواکب به سوی هدف و غایت خود در حرکتند هر لحظه که از جایی حرکت می کنند تا جای دیگری قرار بگیرند در نقص و کاستی هستند. این فراز از شعر را با توجه به حرکت کون و فساد ابن سینا تبیین کنید نه حرکت جوهری آخوند ملاصدرا. تغییر در عالم همالن کون و فساد است. و این گواه بر نقص و کاستی جهان است.

282

همه درجای و سیر و لون و اشکال

چرا گشتند آخر مختلف حال

جای به معنای محل و مکان

سیر یعنی حرکت. از جایی به جایی رفتن.

لون یعنی رنگ

اشکال جمع شکل یعنی فعلیت پیدا کردن. صورتهای جدید گرفتن.

همه افلاک از نظر مکان و از نظر حرکت و از نظر رنگ و از نظر شکل و صورت چرا با هم فرق می کنند. یکی کوچک و یکی بزرگ است. یکی دور و یکی نزدیک است. یکی سیاه و دیگری سفید است. یکی گرد و دیگری هشت ضلعی است. چرا اینها این همه با هم اختلاف دارند و فرق می کنند.

283

چرا گه در حضیض و گه در اوجند

گهی تنها فتاده گاه زوجند

حضیض در برابر اوج است. هرچه اوج مفهوم بالاتر و برتری بدهد حضیض معنای پست تر و پایین تر پیدا خواهد کرد.

تنها یعنی منفرد و یگانه

زوج به معنای جفت.

افلاک را که می نگرید گاهی در اوج و دورترین نقطه اند و گاهی پایین می آیند و در پست ترین جا قرار می گیرند. گاهی افلاک را می بیند که تنها و فردند و گاهی جفتند. آدمین نیز این گونه اند. بعضی تنها زندگی می کنند و بعضی گروه و اجتماعی.

284

دل چرخ از چه شد آخر پر آتش

ز شوق کیست او اندر کشاکش

بیرون را که ما می بینیم در حرکت و تکاپو هستند اما درون فلک را اگر بشکافید و ببینید پر آتش است. شعله های عشق فوران می زند. این شور و شوق و آتش درون برای کیست؟ چرا این چنین در کشاکش است. 

285

همه انجم بر او گردان پیاده

گهی بالا و گه شیب اوفتاده

همه انجم یعنی همگی و مجموع

گردان یعنی چرخان در حال چرخیدن و دور زدن

پیاده در برابر سواره است.

شیب افتاده یعنی به سر رفتن در برابر با پا ره سپردن.

همه افلاک و همه ستارگان در حالی که در هم طنیده اند. انباشته اند مثل پیاز در هم پیچیده اند. و از سر شوق گویا پیاده در حال ره سپردنند.  گهی روی پا و پیاده می روند و گاه به سر می روند.  

286

عناصر باد و آب و آتش و خاک

گرفته جای خود در زیر افلاک

عناصر جمع عنصر به معنای اجزای تشکیل دهند جهان مادی.

عناصر اصلی تشکیل دهنده جهان مادی در زیر افلاک جای گرفته اند. اینها بالا و پایین نمی دانند. جای خاص خود را دارند.

از می عشقت عناصر سر خوشند

از هوای روی تو در آتشند

287

ملازم هر یکی در منزل خویش

بننهد پای یک ذره پس و پیش

هر یک از موجودات را که بنگرید جایی که به آن اختصاص داده شده اند را رها نمی کنند. در غایت انقیاد و فرمانبرداری از محل معین خود پا فراتر و پس نمی نهند.

288

چهار اضداد در طبع مراکز

به هم جمع آمده، کس دیده هرگز؟

چهار اضداد منظور عناصر چهارگانه است.

طبع به معنای طبیعت

مراکز جمع مرکز به معنای محل و جایگاه

عناصر چهارگانه هم از نظر طبع و هم از نظر جا و مکان متضاد هم هستند.

آتش گرم است و یبس دربرابر خاک سرد است و یبس

هوا گرم است و مرطوب

آب سرد است و مرطوب

آتش بالای همه عناصر است.

در زیر آتش هوا است.

در زیر هوا آب است.

و جای خاک زیر آب است.

همه این عناصر با هم جمع می شوند علیرغم تضادی که با هم دارند. این جمع شدن علیرغم تضاد جز به خواست خداوند سبحان ناممکن است.

289

مخالف هر یکی در ذات و صورت

شده یک چیز از حکم ضرورت

عناصر چهارگانه چه در ذات یکی آتش و دیگری هوا و دیگری آب و دیگری خاک است و از نظر شکل و صورت هم واقعا با هم متفاوت هستند. ولی ضرورتی که بر اینها تحمیل شده آنها را گرد هم جمع کرده است. همه منقاد شده اند نه عاصی.

290

موالید سه گانه گشته ز ایشان

جماد آنگه نبات آنگاه حیوان

اشاره است که طبقه بندی موجودات عالم مادی که عبارت است از جمادات یا اجسام و گیاهان و جانوران. انسان را از این مجموعه بیرون گذاشته است.

291

هیولی را نهاده در میانه

ز صورت گشته صافی صوفیانه

اشاره به ماده و صورت دارد. ماده همان هیولا و یا قوه است. استعداد محض. صورت همان شکلی است که ماده با فعلیت به خود می گیرد. ماده و صورت از تقسیمات جوهر است. هیولی یا ماده جوهری است به منزله ظرف و محل برای صورت و صورت هم جوهری است که حالّ در هیولی است.

هیولای بدون صورت هم چون آیینه شفاف و صاف است که هر صورتی را می پذیرد. عناصر با امتزاج به یک دیگر به ماده ای بدل شده اند که قابلیت هر صورتی را دارند. آن چنان شفاف و زلالند که هر تصویری در آن نقش می بندد.

292

همه از امر وحکم داد داور

به جان استاده و گشته مسخر

امر یعنی فرمان و دستور خداوند. حکم هم یعنی دستور خداوند نهیت دستوری به صورن قاعده و قانون در آمده باشد.

همه موجودات از کواکب و افلاک گرفته تا عناصر و موالید که عرض شد از مرتبه دانی تا اعلی علیین همه و همه تابع حکم و دستور خداوند هستند. مسخر و تابع دستور خداوند می باشند. ان کل من فی السموات و الارض الا آتی الرحمن عبدا(مریم آیه 94)

293

جماد از قهر بر خاک اوفتاده

نبات از مهر بر پای ایستاده

جماد یعنی اجسام و نبات یعنی گیاهان.

جمادات که تجلی جلالی خداوند است و مظهر قهاریت دات او، لذا بیهوش و بی شعور بر خال مذلت افتاده و سر از زمین بر نمی دارد. و همان جرعه تجلی ذاتی، دائما مست و خمار است. لذا ادراکی شاید نداشته باشد. اما گیاهان که پرتوی از مهرز حضرت حقند بر پای ایستاده و مشتاق دیدار با ربند.

294

نزوع جانور از صدق و اخلاص

پی ابقای جنس و نوع و اشخاص

نزوع به معنای میل و رغبت و اشتیاق. در بعضی از نسخ به جای آن فروغ آمده است. فروغ را هم باید به معنای اشتیاق و میل گرفت. گویا نزوع رساتر است. با بیت قبل و بعد سازگارتر است.

صدق به معنای راستی و درستی.

اخلاص به معنای انجام عمل فقط برای جلب رضای حضرت حق نه چیز دیگری.

جنس به معنای صنف و دسته است. در منطق قسمتی و بخشی از یک مجموعه عام و فراگیر.

نوع: نوع یکی از مفاهیم کلی است که در پاسخ به پرسش "آن چیست؟" می آید و بر افراد متفق الحقیقه، یعنی چیزهایی که ذاتشان یکی است، اطلاق می گردد.

شخص، یعنی فرد خارجی. ماهیت تحقق یافته در خارج.

تمایل و شوق جانداران به یک دیگر برای بقای نسل و بقای جنس و بقای نوع و بقای شخص از سر راستی و پاکی است. شوق به بقا، شوق به دیگری را ایجاد می کند. و این میل با اکراه و اجبار نیست بلکه با تمایل است با شوق و رغبت است.   

295

همه بر حکم داور داده اقرار

مر او را روز و شب گشته طلبکار

چون همه اشیا به میزان بهره مندی خود از وجد علم به حضرت حق دارند و همه بر حکم حضرت حق گردن می نهند. سبح لله ما فی السموات و الارض و لکن لاتفقهمون تسبیحهم. همه موجودات روز و شب در پی اویند. طلبکار به دنبال کسب طلب خود است. دست از دامان بدهکار خوذ بر نمی دارد. می خواهد و می کوشد تا به طلب خود برسد.

تفکر در آیات انفسی

در این بخش خواهیم پرداخت به بیان جامعیت حقیقت انسان. و شمول و سریان او در مراتب هستی. بدان که ذات احدیت به اعتبار این دوست دارد و می خواهد که بروز و ظهور بیابد مقتضای این ظهور و بروز، تحقق تعین اول است که آن را قلم اعلی و روح اعظم و عقل کل و ام الکتاب و روح محمدی (ص) گفته اند. و این تعین اول جامع احکام وجوب و امکان است. حقیقت انسان یعنی همین مرتبه مرتبه تعین اول که بین این حقیقت و حضرت حق هیچ فاصله و واسطه ای نیست. هرچه در حضرت حق مسطور است این نیز نسخه ای از همو است.

296

به اصل خویش یک ره نیک بنگر

که مادر را پدر شد باز و مادر

به خودت فکر نکن بلکه به اصل خودت بیندیش که چیست؟ ما نفس کل داریم و عقل کل. عقل کل به منزله پدر است و نفس کل به منزله مادر. و گاه پدر به صورت و صیرت مکادر در آید و مادر قلب ماهیت کند و پدر شود.

عقل کل که اصل و حقیقت انسان است از آن جهت که واسطه ظهور نفس کل است نسبتش با نفس کل پدر خواهد بود و نفس کل مادر خواهد بود. و از آن جهت که نفس کل از عقل کل زاییده شده است عقل کل نسبت به نفس کل مادتر خواهد بود. 

منظور روح اعظم است. عقل کل است. مادر را می بینی که نفس کل است خود پدر شده است.

297

جهان را سر به سر در خویش می‌بین

هر آنچ آمد به آخر پیش می‌بین

یعنی جهان را سر به سر در خودت ببین. همه عالم را در خودت ببین که همه صورت و حقیقت تو گشته اند. همه مراتب عالم اجزای تو هستند. این وقتی محقق می شود که که فرد در تجلی الهی محو و فانی شود و به حقیقت مطلق بپیوندد که در این صورت بر همه عالم احاطه دارد.

علت غایی مقدم بر وجود خارجی است.  وقتی موجودات را می بینید علت غایی آن قبل تحقق آنها محقق بوده است. علت آفرینش جهان هستی ایجاد عالم انسانی بوده است. یعنی علت غایی آن مقدم بر وجود عالم انسانی است. 

298

در آخر گشت پیدا نفس آدم

طفیل ذات او شد هر دو عالم

ذات آدم منظور مفهوم کلی انسان است آن ویژگی که در همه انسانها موجود است با الغای خصوصیت و ویژگی های فردی و شخصی. در قوس نزول اول جمادات و بعد نباتات و جانوران و بعد هم انسان. و در قوس صعود سر آغاز آن انسان است. و نیز در علت غایی اول انسان است و در ظرف تحقق انسان آخر.

299

نه آخر، علت غایی در آخر

همی گردد به ذات خویش ظاهر

علت غایی یکی از علل چهار گانه است: علت فاعلی و علت غایی و علت مادی و علت صوری. علت غایی مقدم بر همه علتها است از نظر رتبی. چون قبل از علت فاعلی و یا قبل از علت صوری محقق می شود. هدف قبلا مشخص می شود ولی تحقق این غایت و هدف از نظر رتبی متاخر است. انسان غایت و هدف جهان آفرینش است. لذا در پایان و آخر به ذات خودش ظهور پیدا می کند.  

300

ظلومی و جهولی ضد نورند

ولیکن مظهر عین ظهورند

اشاره است به دو ویژگی انسان که در قرآن کریم بیان شده است:

انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا.[1]

بار امانت را بر دوش انسان انداختند و او حمل کرد چون ظلوم و جهلول بود. انسان هم نمی داند و هم خیلی ستگر است. منظور از ستم اینها ستم به نفس است. بار امانت یعنی بار مسوولیت. بار تعهد. این انسان است که مسوول و متعهد است. بار امانت بر دوش می کشد. خود را نسبت به همسر و فرزند و جامعه مسوول می داند. و این ناشی از ستمگری او است. می خواهد به خود ستم کند. ولی همین ظلومی و جهلولی سبب ظهور و بروز انسانیت او شده است. انسان جلوه تمام حضرت حق است.  انسان آیینه اسما و صفات الهی است. خود همین ظلوم بودن و جهول بودن خیلی آثار و تبعات برای انسان دارد. می گویید چگونه؟ به شعر بعد توجه کنید 

301

چو پشت آینه باشد مکدر

نماید روی شخص از روی دیگر

پشت آیینه یعنی همان قسمتی که چیوه مالیده می شود.

روی دیگر یعنی روی آیینه. همان قسمت که خود را در آن می بینیم.

آیینه شیشه است. کی تبدیل به آیینه می شود؟ وقتی که پشتش را کدر کنند و با چیزی بپوشانند. آن گاه است که فرد می تواند خودش را در آیینه ببیند. اگر پشت آینه مکدر شد از روی آیینه می توان خود را دید. چون انسان ظلوم و جهلول شد مظهر تام و تمام اسما و صفات الهی گردید. اگر نبود ظلومیت و جهولیت، این مقام و منزلت را انسان هم پیدا نمی کرد.

302

شعاع آفتاب از چارم افلاک

نگردد منعکس جز بر سر خاک

خورشید از فلک چهارم بر زمین می تابد. از کجا می فهمیم که خورشید در آمده است. از انعکاس نور خورشید. خب نور خورشید اول به هوا اصابت می کند ولی چیزی دیده می شود ولی همین که نور خورشید به زمین اصابت می کند که کثیف است انعکاس پیدا می کند.

303

تو بودی عکس معبود ملایک

از آن گشتی تو مسجود ملایک

عکس به معنای تصویر است.

انسان تصویری جامع و کامل از خداوند سبحان شد. لذا انسان مسجود ملائک گردید. انسان در برابر خداوند که ایستاد تجلی خداوند در انسان شد و فرشتگان همه صفات و اسمای الهی را در  رخ انسان دیدند. و در برابر او بر زمین افتادند.

304

بود از هر تنی پیش تو جانی

وز او در بسته با تو ریسمانی

تن مراد همان جسم و بدن است و در این جا مراد همه موجودات عالم است.

جان مراد همان بعد غیر مادی انسان است. منظور روان آدمی است. و در این جا منظور از جان انسان است.

ریسمان همان طناب معروف و مشهور است. رشته ارتباط است.

موجودات عالم همه نسبت به انسان تن هستند نسبت به جان. همه آنها آفریده شدند تا انسان در آن جریان بیابد. هم چنان که بدن را با روح و روان ارتباط است عالم را نیز با انسان ارتباط است. علقه است. ریسمان عبارت از همان ارتباط معنوی است. چون انسان با همه موجودات عالم مانوس است نام انسان یافته است. جهان جسم انسان است و انسان جان جهان. و جهان مسخر انسان. تن مرکب این جان است و جهان مرکب این انسان. و سخر لکم ما فی الارض جمیعا و سخر لکم الشمس و القمر(جاثیه آیه 14)   

305

از آن گشتند امرت را مسخّر

که جان هر یکی در توست مضمّر

مسخر از تسخیر می آید به معنای سلطه و استیلا.

مضمر به معنای پنهان.

شاعر توضیح می دهد که چرا همه عالم مسخر انسان است. چون همه موجودات عالم به منزله تن است و باید تحت امر روان باشند. این جان است که برتن حکومت می کند. موجودات عالم در پرتو ادراکات انسان معنا می یابند. و حیات پیدا می کنند.

306

تو مغز عالمی زان در میانی

بدان خود را که تو جان جهانی

انسان مغز عالم است. و مغز در لای پوسته نهاده شده است. لذا ضمن این که انسان مغز است در میانه عالم هم قرار دارد. چون انسان جان جهان هستی است. لولاک لما خلقت الافلاک. اگر انسان نبود افلاک آفریده نمی شد. انسان جامع همه مراتب کلیه اعلی و اسفل است. چون جامع است لذا خلافت به او داده شده است و ومسجود فرشتگان قرار گرفته است.

307

تو را ربع شمالی گشت مسکن

که دل در جانب چپ باشد از تن

کره زمین را به چهار بخش تقسیم می کند که ربع شمالی آن ماموا و مسکن انسانها است. و انسان دل جهان هستی است و دل در جانب چپ بدن قرار دارد. و شمال هم طرف چپ قرار می گیرد. چنان که خلاصه انسان دل است خلاصه جهان هم انسان است. و غرض از آفرینش عالم هم در انسان محقق است. 

308

جهان عقل و جان سرمایهٔ توست

زمین و آسمان پیرایهٔ توست

عقل کل که اصل و حقیقت انسان است و نفس کل که جان همه است و حیات همه اشیا از این نفس کل است همه اینها سرمایه انسان است. یعنی همه اینها در انسان ظهور پیدا کرده است. به سبب همین سرمایه است که سود معرفت الهی برای انسان میسر شده است. زمین . آسمان زیور آلات و وسائل جمال و کمال انسان شده اند. همه اینها گرد تو می گردند. مطیع و منقاد تو هستند. مسخر و تابع دستور و فرمان تو می باشند. و همه اینها در پناه انسان است که به کمال می رسند.  

309

ببین آن نیستی کو عین هستی است

بلندی را نگر کو ذات پستی است

ببین آن انسان که ممکن الوجود است و از حیث اخمکانی نیست هم می تواند باشد. یعنی عدم باشد. در عین این که عدم است عین هستی است. با علت لحاظش کنید وجود است بدون علت لحاظش کنید عدم است. ذات حضرت حق با همه صفات و اسمائش به صورت انسان ظهور پیدا کرده است. در آیینه چیزی نیست و هرچه هست در همین آیینه است. بلندی را نگاه کن. در عین بلندی پستی است. بلند است چون متصل به حضرت حق است و پست است چون غایت همه موجودات است. آخرین مرتبه موجودات و هستی است.

310

طبیعی قوت تو ده هزار است

ارادی برتر از حصر و شمار است

انسان دارای دو قوه است. یکی قوه طبیعی است. همین که می تواند چیزی را بلند کند و به همراه خود ببرد. قوه طبیعی اسنان بسیار است. هرچه تمرین هم بکند افزایش می یابد. ماجرای آن زن را به یاد بیاور که گوساله را از کوچکی بر شانه می گرفت و از پله ها بالا می برد. و گوساله سنگین هم شده بود هم چنان بالا می برد. قوه طبیعی انسان عبارت است از:

 یکم- قوه غاذیه یعنی غذا می خورد. قدرت و توانی که با آن عدا می خورد.

دوم- قوه نامیه یعنی قوه ای که به سبب آن رشد و نمو می کند.

سوم قوه مولده که به سبب آن ادامه حیات می یابد و زاد و ولد می کند. قوه زایشگری.

چهارم- مصوره قوه ای که به سبب آن نگارگری می کند و در اشیا تغییر ایجاد می کند.

پنجم- جاذبه یعنی نیرویی که به وسیله آن خیلی چیزها را به خود جذب می کند.

ششم- هاضمه یعنی قوه ای که با آن آن خورده هضم می شود.

هفتم قوه ماسکه یعنی قوه ایی که آن چه لازم دارد را برای خود نگه می دارد.

نهم - قوه دافعه یعنی قوه ای که اگر چنان چه چیزی را لازم ندارد دفع می کند.  

دهم- قوه مدرکه قوه ایکه به سبب آن درک می کند و شناخت ایجاد می شود.

علاوه برقدرت طبیعی انسان از قدرت ارادی هم برخوردار است قدرت ارادی انسان بیرون از اندازه است. قدرت اراده انسان به حالات و شرایط انسان متفاوت می شود. اراده انسان به هر چیزی می تواند تعلق بگیرد.

311

وز آن هر یک شده موقوف آلات

ز اعضا و جوارح وز رباطات

آلات یعنی ابزار و وسائل

اعضا منظور دست و پا و سر گوش و چشم و... است.

جوارح منظور اعضای داخلی است مانند گلو و مری و شش و کلیه و قلب و دهلیز و و...

رباطات جمع رباط به معنای ریسمانی که مشک و چهارپایان را با آن می بندند. در این جا منظور پی و عصب و عروق است. 

هر یک از قوای طبیعی و ارادی جهت آن که فعلی از آن بتواند صادر بشود باید ابزار و وسائلی داشته باشد. اعضا و جوارح و عروق و عصبها برای همین است.  

312

پزشکان اندر آن گشتند حیران

فرو ماندند در تشریح انسان

پزشک همان طبیب است.

پزشکان وقتی بدن انسان را بررسی می کنند دچار حیرت می شوند. در تشریح بدن انسان مات و مبهوت مانده اند.

313

نبرده هیچکس ره سوی این کار

به عجز خویش هر یک کرده اقرار

کسی توان تشریح کامل بدن انسان را ندارد. همه در این باره اظهار ناتوانی می کنند. اقرار می کنند که ناتوان از تشریح کامل آن هستند.

314

ز حق با هر یکی حظی و قسمی است

معاد و مبدا هر یک به اسمی است

وقتی شما به اعضا و جوارح و عروق می نگرید و در مقام تشریح انسان بر می آیید هر یک بهره از حق دارند و بخشی از حقایق را می نمایند. و هر یک از اینها مبدآ و معاد اسم خاصی هستند. باید توجه داشته که خداوند را اسماء حسنای بسیاری است. اسم خداوند غیر از این اسمهای ملفوظ است. این اسمها که با لفظ بیان می شود. اینها اسم اسم هستند نه ذات اسم. اسم ذات مانند الله. اسم صفات مانند علیم و سمیع و بصیر و... اسم افعال مانند رازق و خالق. هر چیزی را که لحاظ کنید و هر یک از اشیا را ببینید و مورد توجه قرار دهید مظهری از مظاهر اسم الهی است و الا وجود پیدا نمی کند. ملایکه هر یک مظهری از مظاهر اسماء الهی هستند. اما این انسان است که هیات اجتماعی دارد و مظهر همه اسماء الهی است. مجلی و مظهر جمیع اسما است. لذا گاهی صفت فرشته ای دارد و گاهی صفت شیطانی. گاه منقاد و مطیع است و گاه عاصی و مستکبر. و علم آدم الاسما کلها بیانگر همین معنا است. طینت آدم مرکب از همه اسمای الهی است.

حضرت حق با هر یک از موجودات و تعینات نسبتی خاص دارد. و هر یک مظهر صفتی خاص است. و ذات حق را به اعتبار هر صفتی اسمی خاص می نامند. لذا هر یک  از موجودات مظهر اسمی از اسمهای خداوند می باشند. و از حضر حق بهره برده و قسمت یافته اند. صفتی خاصی را مظهر واقع شده اند. مبدا و آفرینش اینها اسم خاصی است. چون از آن اسشم ظهور یافته اند. باز معاد هر یک هم به همان اسمی خواهد بود که ظهور یافته اند. کما بداکم تعدودن. (اعراف آیه 18)  

315

از آن اسمند موجودات قائم

بدان اسمند در تسبیح دائم

اعیان ثابته یعنی همه موجودات از آن جهت که ممکن الوجودند وجودشان به اعتبار صور اسماء الهی است. از این جهت هم چون بدن اند و روح آنها اسماء است. چنان که بدن قائم به روح است. موجودات قائم به اسماء الهی اند. لذا همه اشیا اسماء الهی اند. هستی آنها از اسماء الهی است. و باز با همسین اسماء الهی مدام در تسبیح حضرت حق اند. با همان اسم که ظهور یافته اند با همان اسم تسبیح گو هم هستند.

316

به مبدا هر یکی زان مصدری شد

به وقت بازگشتن چون دری شد

شبستری می خواهد به ما توجه بدهد که جهان را از کدام طرف نگاه می کند. نسبت به مبدا لحاظ می کنید یا نسبت به معاد. همه موجودات نسبت به مبدا و مظهر اسما که نگاه بکنید مصدر هستند. از آنجا صادر شده اند.موجودات آفاقی و انفسی از اسماء الهیه صادر شده اند. و هرچه را که آغازی باشد پایان هم خواهد داشت. اگر از این سمت و سو نگاه بکنید دری هستند به دنیال آخرت و معاد. به بییان دیگر مبدا و معاد اینها یکی است مهم این که از کدام سمت و جهت نگاه کنید. منه بدا و الیه یعود. چون یک چیزی بیشتر نیستند.

317

از آن در کامد اول هم بدر شد

اگرچه در معاش از در به در شد

همان لحظه نخست که صادر شد از آغاز صدورش به در شد. بیرون آمد. اگر نسبه به معاش نگاه کنید یعنی وجود عینی باز همان نقطه است. چون عو است بازگشت است. از همان در باز به در شد. به بیان دیگر ورودش به سوی ما است که از در در آمد و خروجش از سوی ما است که باز به در شد. از ما دور شد. به خدا برگشت.

318

از آن دانسته‌ای تو جمله اسما

که هستی صورت عکس مسما

در شعر 314 گفته آمد که: ز حق با هر یکی حظی و قسمی است معاد و مبدا هر یک به اسمی است. هر اسمی اشاره به قوا و اعضای بدن انسان است. هر وقوت و قدرتی از قوای طبیعی و ارادی و اعضا و جوارح انسان مظهر اسمی از اسمهای خداوند هستند. عارف به اسم خودند که صورت آن اسن واقع شده اند. انسان از آن جهت که جامع اعضا و جوارح و قوه طبیعی و ارادی است در نتیجه عارف به همه اسمهای الهی است. از باب خلق الله تعالی الادم علی صورته انسان جماع صورتی است که عکس مسما است. تصویری از مسما است. چنان حق سبحانه جامع همه اسما است انسان هم تصویری از این حق است.  

319

ظهور قدرت و علم و ارادت

به توست ای بندهٔ صاحب سعادت

اولین نسبتی که ذات حق به آن متعین گشته است نسبت علمیه است. اول ما یتعین به الذات العلم. و اعیان ثابته منظور اشیای جهان به اعتبار همین علم ایجاد شده است و تعین یافته است. علم بدون حیات و قدرت ظهور و بروز نخواهد داشت.

به بیان دیگر در این دو شعر 319 و 320 هفت صفت ذات را بیان می کند که امهات صفات الهی اند: قدرت و علم و اراده و سمع و بصر و حی و متکلم. اینها ائمه اسماء الهی اند.

شبستری می گوید: ظهور قدرت و علم و اراده که صفات ذاتی هستند به تو که بنده صاحب سعادت هستی ظهور و بروز پیدا می کند. و از غیب به شهود در می آید.

 

320

سمیعی و بصیری، حی و گویا

بقا داری نه از خود لیک از آنجا

قدرت و علم و اراده با به حالت اسمی و سمیع و بصیر و حی متکلم را به هیات وصفی بیان کرده است. تا بفرماید حقایق اسما، صفاتند. تکثر اسما به اعتبار صفات است و الا ذات که واحد است. در ادامه می فرماید این بقایی که در تو است ای انسان این بقا از تو نیست بلکه به اعتبار آن ذات است که در نشاه تو ظهور و بروز پیدا کرده و تعین یافته است. چون انسان مظهر همه اسما و صفات الهی است جامع الاسما گفته شده است و علم آدم الاسما کلها. و به اعتبار همین اسما است که مسجود ملائکه قرار می گیرد. .

321

زهی اول که عین آخر آمد

زهی باطن که عین ظاهر آمد

چون انسان مظهر اسم اعظم الله است و الله روح و حقیقت و باطن انسان است. همه اسمای حسنای الهی درانسان ظهور یافته است. و انسان شده است. چون انسان جامع اسما و صفات الهی است لذا جانشین خداوند است. خلیفه الله یعنی مظهر همه اسما و صفات الهی. و با انسان دایره وجود آغاز می شود و با انسان هم ختم می شود. چون مظهر خداوند است لذا از او آغاز شده است و به اوئ ختم شده است به او ظهور یافته و دراو پنهان و نهان می شود.

322

تو از خود روز و شب اندر گمانی

همان بهتر که خود را می‌ندانی

چون نمی تواند یقین بیابی و مدام در ظن و گمان هستی لذا به کنه حقیقت خود با این پندار راه نخواهی برد. با ابزار برهان و استدلال و نظر نمی توان به عمق خود راه یافت. پای استدلالیان چوبین بود.

 

323

چو انجام تفکر شد تحیر

در اینجا ختم شد بحث تفکر

چون نهایت تفکر در عالم انفس منجر به حیرت تو شد. حیرتی که حاصل از تجلیات ذاتی و صفاتی است. و تتالی بارقات خداوند است.

گر در یمنى و با منى پیش منى

ور پیش منى و بى منى در یمنى

من با تو چنانم اى نگار یمنى

کاندر عجبم که من توام یا تو منى(دیوان شمس)

لاهیجی می گوید:

من ندانم من منم یا من ویم

در عجایب حالتم، من من نیم

من چیم عنقای بی نام نشان

من بقاف قربتم من من نیم

من به جان فانی، به جانان باقیم

من به اوج رفعتم من من نیم

زیر پا آرم اسیری با دو کون

شاهباز هستم من من نیم

 

[1] - (احزاب، آیه آخر)

  • حسن جمشیدی

210

تو در خوابی و این دیدن خیال است

هر آنچه دیده‌ای از وی مثال است

مرحوم لاهیچی برای درک و شناخت عالم از تمثیل بهره می گیرد. شما در خواب چه چیزهایی را می بینید؟ دشت وحرا و لذت و شادی و غم و اندوه و... اما همین که از خواب بیدار می شوید می بینید که آن چه دیده ای خواب و خیال بوده است. در خواب آن چه که شما می بینید خیال است واقعا که وجود ندارد بلکه وجود خیالی دارد. مانند داستانهایی که نویسندگان می نگارند. آن چه شما در خواب دیده اید مثالی از آن عالم خیال است. رویاهای ما صور مثالیه اند. صور خیالیه اند. در خارج از من و شما وجد ندارد. این خواب است که بر ما چیره شده و خیالات را واقعیت می پنداریم. این عالم هم که ما شاهد و ناظر آن هستیم صور خیالیه حضرت حق است. مثال وجود حق تعالی است. وجود اینها وجود واقعی نیست. آیینه ممکنات است که اعیان را متکثر کرده است. غیر وجود حق چیز دیگری نیست.   

211

به صبح حشر چون گردی تو بیدار

بدانی کین همه وهم است و پندار

همه ما الان خواب هستیم. همین که فردای قیامت و روز حشر، بیدار بشویم می فهمیم که آن چه دیده ام خواب و خیالی بیش نبوده است. و در آن جا جور دیگری ظهور و بروز می کند.

212

چو برخیزد خیال چشم احول

زمین و آسمان گردد مبدل

افراد احول یا دوبین هر چیزی را دو تا می بینند. اگر این دوبینی از آنها زائل شود جهان را جور دیگری می بینند. ستاره ها را و کلا آن چه در اطرافشان وجود دارد را جور دیگری می بینند. باید این عارضه و بیماری از انسان زایل شود تا بتواند آن چه هست را آن گونه که هست ببیند.

213

چو خورشید نهان بنمایدت چهر

نماند نور ناهید و مه و مهر

خورشید نهان همان تجلی ذات احدی است.

اگر خورشید تجلی الهی بر دل عارف سالک بتابد و چهره خود را بنمایاند. دیگر ماه و مهر و ناهیدی نخواهند ماند. چون او رخ بنماید همه هستی رخ خویشدر هم کشند. اذا الشمس کورت و اذالنجوم النکدرت. و...

214

فتد یک تاب از او بر سنگ خاره

شود چون پشم رنگین پاره پاره

تاب یعنی تابش و درخشش.

سنگ خاره سنگ سیاه بسیار محکم و مقاوم.

پشم رنگین یعنی پشمی که خود ترکیب یافته از چند رنگ است پس ذاتا متکثر و نوعی پراکندگی در آن وجود دارد.

اگر یک تابش از تجلی حضرت حق بر وی بتابد هم چون انفجاری است که بر سنگ خاره رخ دهد. آن را هم چون پودر کند. مانند پشم کاملا متلاشی اش کند. از هیبت تجلی و تابش نور قاهر الهی از هم بپاشد. و تکون الجبال کالعهن المنفوش(قارعه آیه 5) کوهها هم چون پشم زده شده خواهد بود.

215

بکن اکنون که کردن می‌توانی

چون نتوانی چه سود آن را که دانی

الان فرصت کار و عمل است. تا می توانید الان اقدام کنید. اگر الان اقدام نمی کنید و می روید تا بدانید بعد از آن که دانستید ولی نتوانستید شما را چه سود.

وَ قَالَ (علیه السلام) مَنْ أَبْطَأَ بِهِ عَمَلُهُ لَمْ یُسْرِعْ بِهِ حَسَبُهُ (حکمت 22) .

ما به چه چیزی می توانیم عزت و سربلندی بیابیم. حضرت امیر(ع) در پاسخ به این پرسش می فرماید عمل. کار. یه تعبیر دیگر به نظر می رسد حضرت امیر(ع) عملگرا است تا مثلا عقل گرا یا عرفان گرا یا فلسفه گرا و یا ... باید دید ما تو چنته خودمان چی داریم. چه کرده ایم. در نگاه حضرت امیر(ع) بیلگیتس ارزشمند است نه پسر او. کسی که در حوزه عمل و اقدام بطی است. کند است. یا کاری نمی کند و یا خیلی کم کار می کند. در کار کردن دست و بالش می لرزد. حسب و نسب دیگر به درد او چه خواهد خورد. آقا زادگی پاسخگوی او نخواهد خورد. پیامبر اکرم(ص) به دختر گرامی اش فاطمه زهرا(س) می فرماید دخترم اقدام کن. عمل کن. عملت به دردت می خورد نه نسبت تو با من که فرستاده خداوند هستم. در آیه شریفه نکته لطیفی دارد:

نوح خداوند را خطاب قرار می دهد و می فرماید: رب ان ابنی من اهلی! او بچه من است. جزو خانواده من است. خداوند می فرماید: انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح. صرف ملاک اهلیت فرد زاییدن و زاییده شدن و از نسل تو بودن که نیست بلکه ملا عمل است و آن هم نه هر عملی بلکه عمل خود. عمل صالح. کار شایسته. پسر تو عمل دارد ولی غیر صالح است. کارهای ناشایست کرده است. صرف انتسابش به نوح کافی نیست بلکه باید پرونده اعمال فرد بررسی شود. کارهای شایسته فرد مورد توجه قرار باید بگیرد. 

گویند پدر تو بود فاضل

از فضل پدر تو را چه حاصل

ملاک و شاخص در دین، اقدام و عمل است. اسلام دین عملگرایی است نه آرمان خواهی و آرامان گرایی و صرفا ذهن گرایی. تا نیرو و توان دارید اقدام کنید. سراغ تخلیه درون برود تا تجلیه صورت بگیرد.

یکم- پیش از همه سراغ پیر رفت و راه را از او طلب کرد.

دوم- خود را در دامان پیر انداخت و به دست او سپرد هم چون مرده ای در دست غسال.

سوم توسط پیر علی الدوام متوجه حضرت حق باید بود.

چهارم- تلاش برای عادت به صدق در گفتار و کردار

پنجم- اعراض از لذات و مشتهیات نفسانی.

ششم- پرهیز نفس لاز رذایل اخلاقی. دفع شر موش باید کرد.

هفتم- مشغول به طاعات و عبادات بدنی به مقتضای شرع نبوی.

هشتم- پرهیز از افراط و تفریط در همه امور حتی در عبادات و طاعات.

نهم- دوری از هر آن چه که او را از جانب حق باز می دارد و عوامل حواس پرتی می شود.  

دهم- کم خوابی

یازدهم- کم گویی.

دوازدهم کم خوری

سیزدهم - ذکر مدام.

بدان اکنون که می توانی و سرمایه عمر عزیز که اسباب این سیر و سلوک است در اختیار تو است از آن بهره بگیر. این مقدمات را به کار ببند تا انوار الهی بر تو بتابد. دو روز دیگر که قوت بدنی تو به فنا رفت. حتی از بستن بند تنبان خود عاجز شدی دیگر مجال سلوک و ریاضت نخواهد بود.

در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است

ورنه هر گبری به پیری می شود پرهیز گار.

216

چه می‌گویم حدیث عالم دل

تو را ای سرنشیب پای در گل

این داستانها را برای که و برای چه می گویم. این ها سخن دل و اهل دل است. سخنانی از عوالم لطیف و مشاهد انوار الهی است. اینها تجلیات الهی است. باید در ظرف خاص خود ریخته شود. این حرفها را با تو می گویم که در سراشیب سقوط گرفتار آمده ای و پای در گل مادیات داری. درگیر و دار لذات مشتهیات نفسانی جا مانده ای. خود را درگیر چاه جاه و پست و مقام و شوکت و دنیا گردانیده ای. از درک لذات باقی و کمالات معنوی باز مانده ای. بلکه محروم گشته ای. اینها شاید به منزله یاسین در گوش یابو خواندن باشد. تو را چه حاصل.

اهل دل شو یا که بنده اهل دل

ورنه هم چون خر فرو مانی به گل

هر که را دل نیست او بی بهره است

در جهانی از بینوایی شهره است

رو به اسفل دارد او چون گاو و خر

نیستش کاری به جز از خواب و خور

حق همی گوید که ایشان فی المثل

هم چو گاوند و چو خر بل هم اضل

217

جهان آن تو و تو مانده عاجز

ز تو محرومتر کس دیده هرگز

جهان هستی از آن تو است. بلکه جهان را برای تو آفریده است تا تو بتوانی از آن به عنوان ابزار تعالی بهره بگیری. یابن آدم خلقت الاشیاء لاجلک و خلقتک لاجلی. همه هستی را به خاطر تو آفریدم و تو را به خاطر خودم. و تو ابزار و وسایل را به جای هدف گرفته ای و سرگرم آنها شده ای. نفس اماره را تسلیم شده ای به حجله پیر فرتوت دنیا رفته ای. ای کم عقل! او تمام توان تو را بگیرد و ناتوانت کرده و به دورت خواهد انداخت. در پی کمالی باش که برای تحقق آن تو را خدای سبحان آفریده است.

گنج عالم داری و کد می کنی

خود که کرد آن چه با خود می کنی

 218

چو محبوسان به یک منزل نشسته

به دست عجز پای خویش بسته

هم چون بندیان و زندانی ها بند گران بر پای خود بسته ای و کنجی نشسته و بلکه بریده ای. اعتماد به نفست را از دست داده ای. تو نمی توانی قدم از قدم برداری. در حصار تقلید و طبیعت و مادیات و هوای نفس گرفتار شده ای. پای سیر و سلوک خود را خود بسته ای. خود را سخت ناتوان و عجوز می بینی. فکر می کنی که راهی برای خلاصی و رهایی از این دام و حصر برای تو نیست. چون جنازه ای افتاده ای در ویرانه این دنیای دنی.

219

نشستی چون زنان در کوی ادبار

نمی‌داری ز جهل خویشتن عار

ادبار در برابر اقبال است. ادبار به معنای پشتا کردن نعمات و خیرات و برکات. کوی ادبار یعنی کوی بدبختی و فلاکت.

هم چون زنان زانوی غم در بغل گرفته ای و غصه روزگار را داری که چرا روی خوش بهع تو نشان نداده است. این بدبختی و بیچارگی از بیرون بر تو تحمیل نشده است بلکه ناشی از نادانی خود تو است. به جای لعن و نفرین روزگار خود را لعن کن که درگیر ندانم کاری هستی. کسوت جهل را از خود بیرون کن. به بیان دیگر این بدبختی نیست که بر تو عارض شده است این جهل و نادانی تو است که بیسچارگی را بر تو عارض کرده است. ریشه را بخشکان نه این که معلول را بد و بی راه بگویی.

220

دلیران جهان آغشته در خون

تو سرپوشیده ننهی پای بیرون

شجاعات جهان سرشان را کف دستشان می گیرند و به آب و آتش می زنند. به استقبال جنگ و خون ریزی می روند. تو هم چون زنان چادر به سر کنج عزلت خزیده ای. ره روان سالک با نفس اماره خویش از در ستیز در آمده و به جنگ با آن پرداخته اند. اعدا عدوک نفسک بین جنبیک. دشمن ترین دشمنان تو نفس خودت تو است. جنگ با دشمن بیرون جهاد اصغر است و علیکم بالجهاد الاکبر. باید به جنگ با خواسته ها و تمایلات با نفس رفت. اوحی الله الی موسی علیه السلام ان اردت رضایی فخالف نفسک. انی لم اخلق خلقا ینارعنی غیرها. ای موسی اگر خواستار رضا و خشنودی من هستی، با تمایلات نفسانی خود مخالفت کن. من آفریده ای غیر از نفس تو را نیافریده ام که این چنین با من در جنگ و ستیز باشد. تو به چاه ویل تمایلات نفسانی افتاده ای. خودت را از این چاه بیرون بکش.    

221

چه کردی فهم از دین العجایز

که بر خود جهل می‌داری تو جایز

پیامبر اکرم در روایت فرمود: علیکم بدین العجایز. اگر به دنبال دین هستید سراغ دین همین پیره زنها بروید. هرچه به آنها می گویند همان می کنند و دیگر دنبال چون و چرا نیستند. و حتی فکر هم نمی کنند. این تفسیر اشتباه است. علیکم بدین العجایز یعنی برو مسائل دین را فرا بگیر و خودت را تسلیم آنها کن. بر اساس هوای نفس به گزینش اموری دینی نپرداز. از این خوشم می آید و این را نمی پسندم. احکام شرعی از واجبات گرفته تا محرمات و مستحبات و مکروهات، باید طریقه انقیاد و تسلیم را  تن در داد. و هم چون پیره زنان گردن نهاد و اطاعت کرد. علیکم بدین العجایز حوزه اقدام و عمل است نه اندیشه و تفکر در باره آفریدگار عالم.   

222

زنان چون ناقصات عقل و دینند

چرا مردان ره ایشان گزینند

زنها هم از حیث عقل و هم از حیث دین ناقصند. در روایت آمده هن ناقصات العقل و الدین. منظور از عقل درک کلیات نیست بلکه مراد عقل تجربی است. از نظر تجربه مثل مردان نیست. نسبت به دین هم چون در هر ماه نماز کمتری می خوانند و روزه کمتری می گیرند. تامین زندگی از گردن آنها برداشته شده است و جهاد بر آنها واجب نیست. نماز را بهتر که در خانه بخوانند و... با توجه به ویژگی های زنانه در شگفتم که چرا مردان راه زنان را برگزیده اند.

این دو بیت تفسیری بر دوبیت قبل است. اگر گفته علیکم بدین العجیز باید مراقب بود که دین عجایز ناقص است. پس باید جنبه نقص آن را وانهاد و به سمت کمال آن رفت. بخشهای نقص را از زنان دنبال نکرد. در اقدامن و عمل و انقیاد هم چون عجایز باشید ولی در معرفت و درک دین راه اینها را نباید پیمود بلکه دلیر و ستیزه جو باشید.  

223

اگر مردی برون آی و سفر کن

هر آنچ آید به پیشت زان گذر کن

زنها کارشان نشستن درخانه است و به آنها خانه دار می گویند. یعنی کسی که خانه را حراست و نگهبانی می کند. در خانه است. اگر زن هستی که هیچ. در خانه بنشین و منتظر مقدرات خویش باش. اما اگر زن نیستی و مرد هستی از خانه بیرون بزن. سفر برو.  برو تا جهان را ببینی و بشناسی. مرد بودن به خوردن نیست مرد بودن به رفتن و دیدن و شناختن است. یقینا موانعی پیش راه تو خواهد بود. از آن موانع بگذر. خودت را درگیر موانع نکن. یا راهی هست و یا راه را خودت باید بسازی. پس در جا مزن. در این مسیر موانع دنیوی سد راه تو خواهند شد. خودت را به آنها دلخوش مدار. از آنها بگذر. خودت را اسیر هیچ مرحله و مقامی مکن که در راه بودن ارزش است. سالک کسی است که در راه است. بعد از هر مرحله ای مرحله دیگری هم هست.

224

میاسا روز و شب اندر مراحل

مشو موقوف همراه و رواحل

در مسیر گاه خسته می شوی. به جویباری که رسیدی می خواهی اطراق کنی. مبادا دل خوش به آن شوی. نه باید برای تو شب باشد و نه روز. آسایش را از خوددور کن. در طریقت ما آسایش بی معنا است. فقط سالک است و طریق. اینها که می بینی در مراحل، رحل اقامت افکنده اند آنها به کمی از این سیر و سلوک بسنده کرده اند و تو به کم مساز. این مراحل نباید تو را از مقصد حقیقی باز بدارد. عاشق همه هم و غمش وصال است. پس به جوی آب و سایه درخت و... قانع نمی شود.

 

225

خلیل آسا برو حق را طلب کن

شبی را روز و روزی را به شب کن

خلیل منظور حضرت ابراهیم است. ابراهیم دید که مردمان هم چون ابا و اجدادشان بت می پرستیدند. انا وجدنا آبائنا... ولی به این راه نرفت. سراغ ستاره پرستان و گاو پرستان و خورشید پرستان و... رفت و از حقیقت دست برنداشت تا به حقیقت رسید. حق را بخواه. به سوی حق قدم بردار. حق نیز به سوی تو خواهد آمد. تو برای نیل به حقیقت باید آماده شوی. باید درون خود را تهذیب و تصفیه کنی. باید آیینه دل را صاف و شفاف کرد. کدورت را از آن زدود. ابراهیم خلیل چنان کوشید و تلاش کرد که ملائک او را بردند تا ملکوت عالم را به او بنمایانند. و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض لیکون من الموقنین. فلما جن علیه اللیل.. انعام آیه 75 .

226

ستاره با مه و خورشید اکبر

بود حس و خیال و عقل انور

ستاره و ماه و خورشید همه اینها حس و خیال و عقل هستند. اینها ابزار درک حواس تو هستند. همه حواس ظاهری تا به همین جا قدرت و کشش دارد. گرچه نورند ولی محدودند.

227

بگردان زین همه ای راهرو روی

همیشه «لا احب الافلین» گوی

اینها مظاهر خداوندند. اینها تجلیات الهی اند. ولی اینها با قوای ادراکی حس و خیال عقل به دست خواهند آمد و تو باید به مرحله بالاتری دست بیابی. اینها قابل افولند. اینها از دست رفتنی اند. رب ارنی الاشیاء کماهی.

228

و یا چون موسی عمران در این راه

برو تا بشنوی «انی انا الله»

مانند حضرت موسی برو تا جایی که ببینی که بگوید انا الله. موسی خواست خدا را ببند. تجلیات خداوند را دید. نودی من شاطی الواد الایمن فی البقعه المبارکه من الشجرة ان یا موسی انا الله رب العالمین( قصص، آیه 31) تجلی خداوند را از آن درخت دید. 

229

تو را تا کوه هستی پیش باقی است

صدای لفظ «ارنی» «لن ترانی» است

در بعضی نسخ جواب لفظ ارنی لن ترانی است.

باید عنایت داشت. تا در کوه واقع هستی و اطراف تو را حجاب گرفته است صدا در اطراف تو می پیچد. می گویی ارنی الاشیا کماهی. اشیا را چنان که هست بمایان. به تو خواهد گفت لن ترانی. این صدایی است که از کوه به سمت و سوی تو باز می گردد.

230

حقیقت کهربا ذات تو کاه است

اگر کوهِ تویی نَبوَد، چه راه است

حقیقت مانند همین اشیا و وسایل مغناطیسی است که به راحتی کاه را به خود جذب می کند. به همین سادگی و آسانی. حقیقت مانندهمان مغناطیس و ذات تو هم هم چون کاه به راحتی جذب و انجذاب اتفاق می افتد. اگر خود تو که کوه هستی نباشد بین تو و حق فاصله ای نخواهد بود.   

231

تجلی گر رسد بر کوه هستی

شود چون خاک ره، هستی ز پستی

اگر ازجانب حق سبحان تجلی صورت بگیرد بر کوه هستی یعنی بر تو ای سالک. پستی ها و بلندی ها از میان برچیده شود. راه هموار شود.

232

گدایی گردد از یک جذبه شاهی

به یک لحظه دهد کوهی به کاهی

سراغ این جذبه ها بروید. جذبه ها هم چون عشوه معشوق است. فرد را دامن گیر شود. از یک جذبه گدایی به شاهی رسد. به یک نگاه کوهعی را هم چون پودر کند و از هم بپاشد.

233

برو اندر پی خواجه به اسری

تماشا کن همه آیات کبری

منظور از خواجه نبی اکرم است.

اسری به معنای شب گردی است. سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام المسجد الاقصی الذی بارکنا حوله... لنریه آیاتنا (اسری آیه 1) شب که تاریک است و نادیدنی اما با جلوه حق پرده کنار می رود و آن سویپرده هویدا می شود.

234

برون آی از سرای ام هانی

بگو مطلق حدیث من رآنی

سرا به معنای خانه.

ام هانی کنیه فاخته است. دختر ابوطالب. خواهر حضرت امیر. معراج از خانه ام هانی اتفاق افتاد.

235

گذاری کن ز کاف و نون کونین

نشین بر قاف قرب قاب قوسین

در آیه شریفه می فرماید فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی. در جای مقدس باید که کفش از پا کند. این جا هم فرماید باید از کونین چشم پوشید. از عالم صورت و معنا عبور کرد. در این مراتب هرگز توقف مکن. برو تا به قاف قوسین او ادنی برسی. مقام قاب قوسین او ادنی مقام واحدیت و الوهیت است. مقام محمدی است. این مقام که برسی همه عالم ماده و معنا را در زیر پای خود خواهی دید. فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر. با خدا بودن. در کنار خدا بودن. لی مع الله وقت...  

236

دهد حق مر تو را هرچ آن بخواهی

نمایندت همه اشیا کماهی

چون به مقام قرب رسیدی هر چه که بخواهی به تو بدهند. بلکه هرچه اراده بکنی همان شود. دهشی نخواهد بود بلکه ایجاد است. تو خدایی شده ای. اشیا را آن گونه که هست خواهی دید.

 

 

 

237

به نزد آنکه جانش در تجلی است

همه عالم کتاب حق تعالی است

آن کس که حضرت حق بر او تجلی پیدا کرده است. همه عالم کتاب حق تعالی است که بر او خوانده است. یعنی آن کس که دلش و جانش مورد تجلی خداوند قرار گرفته است و حق بر دیده باطن او ظاهر شود. جمال حق را در هر چیزی خواهد دید. از اوراق موجودات، احکام اسرار الهی را نیک درخواهد یافت. خواهد دید که همه عالم غیب و شهود کتاب حضرت حق تعالی است که مشتمل بر اسماء و صفات الهی است. هر فردی از افراد موجودات، کامه است. و هر کلمه دلالت بر معنای خاصی از اسمهای خداوند می کند. معانی که با نفس رحمانی متنفس شده و از عالم غیب به شهود در آمده است. هم چون کلماتی که از باطن انسان به وسیله نفس ظهور می یابد.

هر ورقش معرفت کردگار.  

در این دو بیت شاعر کتاب تکوین را به کتاب تدوین تشبیه بلکه قیاس کرده است. البته این تشبیه و یا ثیاس را هر کس نخواهد فهمید بلکه کسیانی متوجه خواهند شد که مورد تجلی حضرت حق قرار گرفته باشند.

238

عرض اعراب و جوهر چون حروف است

مراتب همچو آیات وقوف است

در کتاب تکوین ما سخن از ماهیات اشیا می کنیم که تقسیم می شود به اعراض و جواهر.    بفرمایید که در کتاب تدوین و جوهر و عرض چیست؟ ایشان می فرماید اعراب کلمات به منزله عرض و خود حروف به منزل جوهر است. چون اعراب باید موضوع داشته باشد تا تحقق بیابد مثل رنگ که جسمی باید باشد تا رنگ بپذیرد. حروف همان حوهر هستند و اعراب به منزله عرض. چنان که در نظام تکوین اعراض تابع جواهرند. در نظام هستی نیز اعراض تابع جواهرند.

در نظام هستی موجودات همه در یک رتبه نیستند بلکه ذو مراتب و در درجات مختلف قرار می گیرند. آری این گونه است. کتاب تدویبن نیز  دارای مراتب و مقام است. در آیات قرآن جاهایی است که باید بایستید و توقف کنید. خود آیات قرآن هر کدام مرتبه ای از مراتب است. آیات هیات کلی از کلماتند که در کنار هم چیده شده و گاه آیه ای از چند جمله و کلام شکل می گیرد. کلی که شامل افراد و اجزا می باشد. .  

 239

از او هر عالمی چون سوره ای خاص

یکی زان فاتحه و آن دیگر اخلاص

سخن در کتاب عالم بود. جهان دارای عوالم گوناگونی است:

عالم اجسام

عالم ارواح مجرد

عالم مثال

عالم غیب

عالم شهود

عالم انسان کامل

و هر یک از این عالمها خود به عامهای زیادی تقسیم خواهند شد. هم چنان که قرآن کریم این گونه است. خود قرآن به سوره های بسیاری تقسیم شده است و هر سوره ای به آیات بسیاری دیگر. که هر آیه ای احکام خاصی را بیان می کند.

آیت عقل

240

نخستین آیتش عقل کل آمد

که در وی همچو باء بسمل آمد

در قرآن کریم اولین آیه آن بسم الله الرحمن الرحیم است. در کتاب تکوین هم اولین آفریده آن عقل است اول ما خلق الله العقل. که عقل به منزله باء بسم الله الله است. بسم الله الرحمن الرحیم مشتمل است بر همه قرآن. و همه هستی در پرتو هقل قرار گیرد. 

آیت نفس

241

دوم نفس کل آمد آیت نور

که چون مصباح شد از غایت نور

آیه دوم نفس است. در مرتبه بعد از عقل قرار گیرد. عقل مظهر احدیت کامل و نفس مظهر واحدیت است. نفس حاکل احکام تفصیلی علم الهی است. نفس نسبت به جهان هستی و قرآن کریم به منزله آیه نور است. الله نور السموات و الارض. همه اشیا به نور ظهور بیابند و دیده شوند. در نفس نیز همه اشیا ظهور بیابند. نفس به منزله مصباح است. منبع و منشا انوار الهی. پس به علم اشاره کردیم عالم عقل کل و عالم نفس کل. و اینک به عالم سوم بپردازیم.

آیت عرش الهی و آیت کرسی

242

سیم آیت در او شد عرش رحمان

چهارم «آیت الکرسی» همی دان

عرش رحمان یا مرکز اراده الهی. که صفت رحمانیت او با اراده اش اعمال می شود. عرش را فلک اطلس و یا فلک الافلاک هم گویند. اشاره است به آیه شریفه الرحمن علی العرش استوی.

آیت چهارم آیت کرسی است که بیانگر دامنه و سعه وجودی حضرت حق است. وسع کرسیه السموات و الارض.

آیت اجرام

243

پس از وی جرمهای آسمانی است

که در وی سورهٔ سبع المثانی است

آیت پنج آیت اجرام آسمانی است. منظور سبع سموات است. در برابر سبع مثانی. عنایت بفرمایید سخن از ترتیب آیات قرآن نیست بلکه سخن در اشاره و استعاره است. در برابر هر آیت تدوین آیت تدوینی هست و در برابر هر آیت تدوین آیت تکوینی نیز هست.  

عناصر چهارگانه

244

نظر کن باز در جرم عناصر

که هر یک آیتی هستند باهر

پس عنایت و دقت در افلک که بعضی بیان شدند اینک می پردازد به تبیین جرم عنصری. که خود این جرم عنصری نیز کلی است و خود به عناصر اربعه تقسیم می شود. هر عنصری آیه ای تام و تمام است. آب و آتش و هوا و خاک.

جماد و نبات و حیوان

245

پس از عنصر بود جرم سه مولود

که نتوان کرد این آیات محدود

سخن از اجرام و جرم به میان آمد و عناصر اربعه و اینک بعد از عناصر اربعه سراغ سه مولود رفته است:

جماد

نبات

حیوان

به اینها موالید گویند چون از عناصر زاییده شوند. هر یک از اینها نیز دارای عالمی است.

246

به آخر گشت نازل نفس انسان

که بر ناس آمد آخر ختم قرآن

گرچه انسان آخرین مرحله نزول از عالم است اما چون غایت عالم است تشرف می یابد و فضیلت می یابد. ببینید در قرآن کریم ختم سوره ها روره ناس است و انسان ختم و پایان جهان هستی و کتاب تکوین است. عالم نسبت به انسان اجزاء در برابر کل است. و جزء در ظهور مقدم بر کل است. درخت اگر ریشه می گیرد و ساقه و شاخ و برگ برای آن است که میوه بدهد. میوه غایت درخت است ولی دیگر اجزا مقدم بر میوه اند ولی نه تقدم رتبی و شرافتی. گفته اند که خالق هستی بعد از ظهر جمعه انسان را آفرید و زان پس دیگر چیزی نیافرید و شنبه داتفاق افتاد. چون غرض حاصل شده است دیگر وجهی برای آفریدن نمانده است.

تفکر در آیات آفاقی  

247

مشو محبوس ارکان و طبایع

برون آی و نظر کن در صنایع

ارکان منظور عناصر چهارگانه است که پایه و اساس موجودات عالم عنصری است.

طبایع عبارت است گرما و سرما و تری و خشکی و نرمی و زبری و... 

شاعر می گوید خودت را درگیر عناصر چهارگانه و طبایع چندگانه نکن. از این فضا بیرون بیا. و به جهان صنعت پابگذار و ببین. البته منظور جهان صنع الهی است. به موجودات این عالم بنگر. سراغ آفاق را بگیر.

248

تفکر کن تو در خلق سموات

که تا ممدوح حق گردی در آیات

بیا و در آفرینش آسمانها بیندیش. فکر کن. خداوند چگونه آسمان را آفرید. ستاره ها را یک به یک در جای خود قرار داد. چند منظومه که یک منظومه است میلیاردها ستاره در آن است که فاصله ستاره هاذ از یک دیگر میلیادرها سال نوری است. به این آیات الیه بیندیش و علم پیدا کند که چون عالم شدی مورد ستایش حضرت حق قرار خواهی گرفت و تو نیز از آیات الهی خواهی شد.

إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ لآیَاتٍ لِّأُوْلِی الألْبَابِ ﴿190 الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ ﴿آل عمران، آیه 190 و191

مسلما در آفرینش آسمانها و زمین و در پى یکدیگر آمدن شب و روز براى خردمندان نشانه‏هایى [قانع کننده] است. همانان که خدا را [در همه احوال] ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد مى‏کنند و در آفرینش آسمانها و زمین مى‏اندیشند [که] پروردگارا اینها را بیهوده نیافریده‏اى منزهى تو پس ما را از عذاب آتش دوزخ در امان بدار.

249

ببین یک ره که تا خود عرش اعظم

چگونه شد محیط هر دو عالم

عرش اعظم مرکز اعمال اراده الهی است که هم ناظر به دنیا است و هم آخرت. الرحمن علی العرش استوی. خداوند بر این عرش اعمال اراده می کند. اراده رحمانیت نه رحیمیت. اراده عام الهی که همه موجودات برخوردارند. که فلک الافلاک هم گفته می شود یا فلک اعظم. یا فلک اطلس. فلکی که دیگر ستاره ای در آنجا نیست. این فلک الافلاک و این عرش اعظم محیط بر دو عالم است.

هم می تواند دنیا و آخرت باشد.

و هم غیب و شهادت.

چون سخن از فلک است و فلک دایره است. اگر غیب و شهادت می گویند مراد ظاهر و باطن آن است. بیرون و درون آن.

250

چرا کردند نامش عرش رحمن

چه نسبت دارد او با قلب انسان

رحمن از اسمهای حسنای الهی است. رحمان مظهر افاضه وجود در همه ممکنات عالم است. و چون از اراده خداوند ناشی است لذا عرش رحمن گفته می شود.

ذر رایت از نبی اکرم وارده شده است قلب المومن عرش الرحمن. چه نسبت بین عرش اعظم و قلب انسان برقرار است.

باید توجه داشت که در آفاق عرش رحمان همان فلک الافلاک و یا عرش اعظم است و در انفس قلب مومن همان عرش است. زیرا در دل نیز ظهور و تجلی خداوند رحمن است. هر لحظه خداوند بر دل تجلی می کند چنان که بر عرش تجلی می کند. علت را در شعر بعد بیان می فرماید:

251

چرا در جنبشند این هر دو مادام

که در یک لحظه نمی گیرند آرام

عرش رحمن مدام در جنبش است. چون هر لحظه اراده خداوند تعلق گرفته و تحول در موجودات پیاپی اتفاق می افتد. چون پروردگار هر لحظه ربوبیت می کتند. تدبیر می کند. کل یوم هو فی شان. این اتفاق در دل مومن هم می افتد. دل مومن هم در جنب و جوش است. 

252

مگر دل مرکز عرش بسیط است

که این چون نقطه آن دور محیط است

دل مرکز عرش بسیط است. چون دل نقطه است. و نقطه چیزی نیست.  

253

برآید در شبانروزی کما بیش

سراپای تو عرش ای مرد درویش

درویش آن کسی است که دل مبارکش مهبط انوار الهی است. و در پرتو انوار الهی و تجلی انوار حق از خود فانی شده اند. و به بقای حق باقی اند.

254

از او در جنبش اجسام مدور

چرا گشتند یک ره نیک بنگر

255

زمشرق تا به مغرب هم چو دولاب

همی گردند دایم بی خور و خواب

دولاب دُولَاب: ج دَوَالِیب: چرخ یا هر ابزارى که بر روى محورى دور زند . این واژه فارسى است .

256

به هر روز و شبی این چرخ اعظم

کند دور تمامی گرد عالم.

به هیات قدیم سرعت حرکت فلک اعظم به گونه ای است که به هر شبانه روز تقریبا یک دور تمام عالم را می گردد که دور کامل حدود هشتاد هزارسال است.

257

وزو افلاک دیگر هم بدین سان

به چرخ اندر همی باشند گردان.

258

ولی بر عکس دور چرخ اطلس

همی گردند این هشت مقوس

مقوس یعنی کمانی حالت شیب دارد. یعنی دایره وار. غیر از فلک اطلس هشت فلک دیگر حرکتشان بر عکس فلک اطلس است از غرب به شرق دور می زنند. حرکتشان غریبه است. فلک اطلس یا فلک اعظم یا فلک اقصی که نهایت عالم اجسام است که زیر آن فلکهای هشتگانه است.  

259

معدل کرسی ذات البروج است

که او را نه تفاوت نه فروج است

تفاوت به معنای تباعد و دوری است. فرج هم به معنای شکاف. بین هر یک از فلکها فاصله نیست دقیقا همچون پیاز که لایه لایه است و بینشان هیچ شکافی هم نیست.

260

حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ

برو بر هم چو شیر و خوشه آونگ

خرچنگ یعنی سرطان. شیر یعنی اسد. آونگ هم سنبوله.

261

دیگر میزان و عقرب پس کمان است

ز جدی و دلو و حوت آنج نشان است

منظور از کمان قوس است.

بروج دوازده گانه: حمل و ثور و جوزا و سرطان و اسد سنبله و میزان و عقرب و قوس و جدی و دلو و حوت.

262

ثوابت یک هزار و بیست و چهارند

که بر کرسی مقام خویش دارند.

263

به هفتم چرخ کیوان پاسبان است

ششم برجیس را جای و مکان است

کیوان منظور زحل است.

264

بود پنج فلک مریخ را جای

به چارم آفتاب عالم آرای

265

سیم زهره دوم جای عطارد

قمر بر چرخ دنیا گشت وارد

266

زحل را جدی و دلو و مشتری باز

به قوس و حوت کرد انجام و آغاز

267

حمل با عقرب آمد جای بهرام

اسد خورشید را شد جای آرام

268

چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه

عطارد رفت در جوزا و خوشه

269

قمر خرچنگ را همجنس خود دید

ذنب چون راس شد یک عقده بگزید

270

قمر را بیست و هشت آمد منازل

شود با آفتاب آنگه مقابل

271

پس از وی همچو عرجون قدیم است

ز تقدیر عزیزی کو علیم است

تا به این جا آفاق را بر اساس ستاره شناسی قدیم تجزیه و تحلیل کرد. خلاصه اش این که جهان هستی جای تامل و درنگ دارد. باید تامل کرد.

عرجوم چون نخل است. چوبی که در منهای خوشه خرما است. کج است و نسبتا باریک هم چون هلال ماه. اشاره به آیه 39 سوره یس است. و القمر قدرناه منازل حتی عاد کالعرحجون القدیم. ماه را برایش مقدر کردیم ایستگاههایی تا این که هم چون چوب خشک خوشه خرمال گردید. منحنی و کج.

272 

اگر در فکر گردی مرد کامل

هر آیینه که گویی نیست باطل

بعضی از افراد در فکر کردن ناقصند. یا بلد نیستند فکر کنند و یا اگر هم فکر می کنند به چیزهای پیش پا افتاده فکر می کنند. فکر می کنند که اگر فرق سر ما از وسط باشد یا از کنار چه خواهد شد؟ موی سر ما اگر کوتاه یا بلند باشد چه خواهد شد؟ اگر چاق باشیم یا لاغر چه خواهد شد؟  اینها افکار کودکانه است. فردی که کامل شد به هستی می نگرد.

مگر می‌کرد درویشی نگاهی

درین دریای پر در الهی

کواکب دید چون در شب افروز

که شب از نور ایشان بود چون روز

تو گفتی اختران استاده اندی

زفان با خاکیان بگشاده اندی

که هان ای غافلان هشیار باشید

برین درگه شبی بیدار باشید

چرا چندین سر اندر خواب دارید

که تا روز قیامت خواب دارید

رخ درویش بی دل زان نظاره

ز چشم درفشان شد پر ستاره

خوشش آمد سپهر گوژ رفتار

زبان بگشاد چون بلبل بگفتار

که یا رب بام زندانت چنین است

که گویی چون نگارستان چین است

ندانم بام استانت چه سان است

که زندان تو باری بوستان است(شعر از عطار از اسرار نامه بخش دوازدهم)

الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلًا سُبْحَانَکَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ ﴿ آل عمران آیه 191

همانان که خدا را در همه احوال ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد مى‏کنند و در آفرینش آسمانها و زمین مى‏اندیشند که پروردگارا! اینها را بیهوده نیافریده‏اى! منزهى تو! پس ما را از عذاب آتش دوزخ در امان بدار.

انسان کامل به چه چیزی کامل می شود به فکرش کامل می شود. آن چه می گوید برون داد همان فکر است.

تا مرد نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد.

همین زبان گشود سعه وجودیش آشکار می گردد. فکر نشان از کمال و نقص فرد است. انسان کامل فکرش کامل است. فکر که کامل شد خواهد دانست که این جهان هیچ چیزی از آن بی حکمت نیست.

 

273

کلام حق همی ناطق بدین است

که باطل دیدن از ضعف یقین است

کلام حق منظور قرآن کریم است. ناظر به این آیه شریفه:

وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاء وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا بَاطِلًا ذَلِکَ ظَنُّ الَّذِینَ کَفَرُوا فَوَیْلٌ لِّلَّذِینَ کَفَرُوا مِنَ النَّارِ ﴿ سوره صاد، آیه 27

و آسمان و زمین و آنچه را که میان این دو است به باطل نیافریدیم این گمان کسانى است که کافر شده [و حق‏پوشى کرده]اند پس واى از آتش بر کسانى که کافر شده‏اند (27)

قرآن کریم این نکته و این مطلب را بیان می کند که باطل و عبث دیدن جهان هستی ناشی از ضعف یقین است. ناشی از عدم ایمان است. اگر ضعف یقین برطرف شود و یقین حاصل گردد پی خواهد برد که هر ذره ای را حکمتی در آفرینش آن است.

ففی کل شیء له آیة

تدل علی انه واحدا

دل هر ذره را که بشکافی

آفتابیش در میان بینی

 

274

وجود پشه دارد حکمت ای خام

نباشد در وجود تیر و بهرام

پشه حشره بسیار ریزی است که تقریبا شباهت زیادی به فیل دارد. مانند فیل خرطوم دارد.

حکمت به معنای فلسفه و یا علت است. یا   به معنای دلیل. به معنای هدف و غایت هم می   باشد.

وجود پشه دارای دلیل و علتی است بلکه دارای غایتی است که آن غایت را تیر یعنی عطارد و بهرام یعنی مریخ نمی تواند آن را تامین کند.

275

ولی چون بنگری در اصل این کار

فلک را بینی اندر حکم جبار

از یک طرف به موجودات عالم که نگاه بکنی همه اینها بر هم اثر گذار هستند. از سوی دیگر اگر نیک بنگری تابع تدبیر و امر الهی هستند.

276

منجم چون ز ایمان بی نصیب است

اثر گوید که از شکل غریب است

منجم منظور ستاره شناس است ولی در این جا کسانی است که با رسد ستاره ها سعد و نحس را پیش گویی می کنند. در حقیقت اینها علت تغییرات را ستاره ها می دانند نه خداوند. منجم باشی ها از تغییراتی که در ستاره می بیند آثار و پیامدهای عجیب و غریب را بیان می کند. از اشکال غریب نتاایج غریب می گیرد.

277

نمی بیند مگر کین چرخ اخضر

به حکم و امر حق گشته مسخّر

اخضر یعنی چرخ زنده و در حال حرکت. در بعضی از نسخه ها چرخ مدور آمده است. اخضر هم ناظر به همان مدور است. یعنی در حال حرکت دورانی.

مسخر به معنای منقاد و مطیع و در تسخیر فرد در آمده.

شاعر در مقام تعجب است. با شگفتی می گوید: آیا این منجم باشی این افلاک و ستاره ها و کل جهان هستی را نمی بیند که در حال حرکت است. و این حرکت به حکم و دستور حضرت حق است که بر آنها مسجل و مسلم گشته است؟ واقعا نمی بینند و اگر می دیدند که چنین ادعایی نمی کردند و تغییرات عالم را در تغییرات چهارتا ستاره که نمی دیدند. 

278

تو گویی هست این افلاک دوار

به گردش روز و شب چون چرخ فخار

افلاک همان فلکهایی است که سابق بر این توضیح داده شد.

دوار یعنی در حال چرخش و دور زدن.

چرخ هر دستگاهی که با چرخیدن و گردانیدن کار می کند مانند چرخ پشم ریسی که با آن پشم را به نخ بدل می کنند. یا چرخ چاه که با آن آب از چاه بیرون می کشند. چرخ فخار یعنی چرخ کوزه گره و سفال ساز. کسی که گل را روی چنین چرخی می گذارد و آن را تبدیل به کاسه و پیاله و کوزه و... می کند.

وقتی به عالم و هستی نگاه می کنید گویا این افلاک گوناگون که بر گرد هم گرد آمده اند هم چون چرخ کوزه گر به گرد خود می چرخند. در حال حرکتند.

279

وز او هر لحظه‌ای دانای داور

ز آب وگل کند یک ظرف دیگر

وزو در بعضی از نسخ در او آمده است.

دانا صفتی از صفات الهی است. همان صفت علم و دانایی. جزو صفات ثبوتی و ذاتی خداوند است.

داور نیز صفت دیگری از صفات خداوند است. داور همان صفت عدل است.

تشبیه کرده است کار خداوند را به کار کوزه گر. چنان که کوزه گر با چرخ خود آب و گل را به صورتهای گوناگون در می آورد و ظروف گوناگون می سازد خداوند هم که دانا و دادگر است هر لحظه موجودی دیگر می آفریند. این جهان نو می شود دنیا و ما. هر لحظه که بیندیشم آفرینش دیگری است. جهان پدیده است. یعنی هر لحظه پدیده ای است. 

  • حسن جمشیدی

184/147

به اعضا پشه‌ای همچَندِ فیل است

در اسما قطره‌ای مانند نیل است

در بعضی نسخ به جای اسما ایماء آمده است. به نظر می رسد همان اسماء بهتر است تا ایما. چنان که لاهیجی نیز اسما را توضیح داده است.

هم چند به معنای برابر و مساوی و هم اندازه.

اسما جمع اسم است. به معنای نام و نشان.

از نظر اعضا و جوارح فرقی بین فیل و پشه نیست. هر دو پا داراند و هر دو خرطوم دارند. هر عضوی کمالات لازمه خود را دارد. در اسم فرقی بین قطره آب و رود نیل نیست. هر دو آبند. حقیقت همه اینها یک چیز است. فیل هم زندگی می کند و پشه هم زندگی می کند. همه اینها نشان است. آیه است. نماد و کنایه است. می خواهد ما را به جایی رهنمون کند. اینها ذره ای از همان حقیقت مطلقند. جلوه ای از جلوات او. اسما را به صورت جمع آورد تا بیان کند که همه این حقایق در زبانهای مختلف به یک نام و یک حقیقت خوانده می شوند. قطره و نیل در زبان فارسی و عربی و رومی نیز همان است.

 

185/148

درون حبه‌ای صد خرمن آمد

جهانی در دل یک ارزن آمد

در بعضی نسخ دل هر حبه ای آمده است که چندان در معنا فرقی نمی کند.

خرمن یعنی انبوهی از گندم که روی هم انباشته شده است و خرمنگاه جایی است که گندمها را در آنجا بعد از درو کردن جمع می کنند تا کاه را از دانه اش جدا کنند.

یک دانه گندم گرچه از نظر تعداد و وزن با یک خرمن گندم فرق می کند ولی در حقیقت گندمیت و گندم بودن فرقی نمی کند. هر دانه گندم همان چیزی را دارد که صد خرمن گندم دارای آن است. یک ارزن را اگر بازش کنید و راه بله درون آن بیابید هم چون دیگر اشیای جهان است.

دقت بفرمایید که هر چیزی و هر ذره ای برای خودش جهانی دارد. حتی در دل یک ارزن هم برالی خود جهانی است گرچه خود ارزن نیز برای خود یک جهانی است.

مشکل در دانه ارزن و حبه گندم این است که حصار ماهیت و حد و محدودیت، جلوه حقیقت را مستور کرده است. پوشانده است. این حدود و تعین نمی گذارد تا شما به حقیقت دست بیابید. باید این پرده اوهام و تکثرات را درید تا به عمق حقیقت رسید.

186/149

به پر، پشه‌ای در جایِ جانی

درون نقطة چشم، آسمانی

شما لازم نیست پشه را مورد توجه قرار بدهید بلکه یکی از اجزاء و اعضای پشه را توجه بفرمایید پر پشه. خودش دنیایی از عظمت است. پر شده خودش دارای جان است. حیات است. پر پشه غیر از خود پشه است. همین پر پشه از فیض کامل حضرت حق برخوردار است. مظهر حقیقت آن حق است. البته وقتی این نکته عیان می شود که ما از پوسته تعین بیرون بیاییم. و متاسفانه نمی توانیم. فردی خدمت امام صادق علیه السلام رسید و پرسید آیا خداوند جهان به این با عظمت را می تواند در چیزی خرد و کوچک جای دهد. حضرت فرمود: آری. این عالم را در چشم تو قرار داده است. در چشم نقطه سیاهی است که به آن مردمک می گویند. در همین نقطه سیاه کوچک جهانی قرار داده شده است. آسمانی را در آن نهاده اند. جرم به آن بزرگی در جزیی به این خردی قرار گرفته است. چرا؟ چون همه اینها راه به یک حقیقت می برند. ما را به یک حقیقت رهنمون می سازند.

آن عارف بزرگ می فرماید و لست ادرک من شیء حقیقته و کیف ادرکه و انت فیه. نمی توانم راه به حقیقت هر چیزی بیابم. چرا؟ چگونه درک کنم چیزی را که تو در آنی. بنده می گویم و تو آنی نه در آنی.

البته اینها با دل کشف می شود نه با عقل. دل مظهر حضرت الوهیت است. بر حسب استعداد و توانایی هم چون آیینه عمل می کند. لو لا الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم لنظروا الی ملکوت السموات و الارض. شیاطین همین تعیات و تعلقات و ماهیات است. همین کثرات است. اینها را باید از دور خود دور کرد. اینها به منزله پرده عمل می کنند و حقایق را بر ما می پوشانند.

187/150

بدان خردی که آمد حبة دل

خداوند دو عالم راست منزل

حبه دل منظور همین قلب است که مرکز حیات بشری است. با هر تپشش خون را به تمام رگها و موی رگها می رساند. این قلب اگر نتپد جسم انسان از پای در خواهد آمد و جان به جان آفرین تسلیم خواهد کرد. دیگر حیات انسانی بر او بسته خواهد شد. این قلب است که با تپشش خون را به جریان می اندازد و حیات را بر تمامی اعضا و جوارح می گستراند.  این دل و قلب که این چنین کوچک و خرد است. به اندازه مشت شما است. خداوند توی همین دل است. محل و جایگاه خداوند در همین جا است. البته نه هر دلی بلکه دلهای خاص بلکه دلهای خواص: لایسعنی ارضی و لاسمایی و وسعنی قلب عبدی المومن التقی. زمین و آسمان گنجایش مرا ندارد. روشن است که مخلوق اویند. ولی دل انسان مومن پروا دار گنجایش مرا دارد.

القلب بیت الله. دل خانه خداوند است.

القلب حرم الله و لاتُسکِن حرمَ اللهِ غیرَها. دل حرم امن خداوند است. نباید در این دل غیر خدا کسی جایی بیابد. خداوند را باید در دلها جست.

فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَیْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا(کهف 65)

بعضی تعبیر قشنگی دارند دل مانند چشم است. بعضی حتی در دل رئوز ستاره های آسمان را می بینند. و بعضی حتی خطوط درشت کتاب را هم نمی بینند. باید کتاب را به چشمشان نزدیک کنند. دل نیز این گونه است.

لو اخلص الله اربعین صباحا جرت ینابیع الحکمه من قلبه الی لسانه

هر کس که چهل روز اعمال خود را خالصانه برای خدا انجام دهد درهای حکمت تاز دل بر زبانش جاری شود.

تا بدین جا بیان شد که دل منزلگاه خداوند است.

188/151

در او در جمع گشته هر دو عالم

گهی ابلیس گردد گاه آدم

دل مظهر جمعیت خداوند است. حقایق دارای مراتب بطون و ظهور هستند. و این حقایق در دل انسان جای دارد همان جا که خداوندگار است. و خداوند دارای دو ظهور است:

ظهور اسمای جمالی که انسان متجلی می شود و خوی انسانیت ظهور و بروز می کند.

ظهور اسمای جلالی که ابلیس متجلی می شود و خوی شیطانی از او تجلی می یابد. لذا دلهای آدمی به یک قرار نیست. مثل بت عیار به رنگی در آید.

189/ 152

ببین عالم همه در هم سرشته

ملک در دیو و دیو اندر فرشته

ببین همان که در فارسی هم ما می گوییم. یعنی توجه کن. با دقت بیشتری نگاه کن. البته این نگاه با چشم دل است نه با چشم سر. عالم را ببین زشت و زیبا، نور و ظلمت، دیو و فرشته همه در هم تنیده اند.

190/153

همه با هم به هم چون دانه و بر

ز کافر مؤمن و مؤمن ز کافر

یک مرتبه همه موجودات را نگاه می کنیم ولی جدا جدا. هرکدام جایگاه و منزلت خاصی دارند. هرچیزی در جای خودش نیکو است. یک مرتبه همه جهان را با هم نگاه می کنیم. یک پارچه. در این صورت نسبت به هم همه موجودات مانند دانه و محصول آن هستند. یک دانه ذرت که کاشته می شود یا یک دانه تخم آفتاب گردان، ببینید چه شاخ و برگی می گستراند. جهان هستی هم این گونه است. همه انسانها محصول همان بذری هستند که کاشته شده اند. باغبان این مزرعه و بستان خدای احد واحد است. منه لایصدر الا الواحد. از او جز هستی نباید و نشاید. همه آن چه آفریده می شوند انسانند چه مومن و چه کافر. محصول همین باغ و بستان هستند. گل و خار هم محصول همان بوته است. خیر و ضشر و نفع و ضرر نیز در هم تنیده اند. جدای از هم نیستند. از مومنی چون نوح فرزندش کنعان به دنیا خواهد آمد که انه عمل غیر صالح. مجسمه بدی و ناشایستگی است و از آزر فرزندش ابراهیم زاده می شود که خلیل الله است. بهترین بنده مخلص خدا. یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی. این انسان که سر بر آستان الهی می ساید با خود انبانی از کثافات را به همراه دارد که حتی خودش از بوی بدش نفرت دارد.  

191/154

به هم جمع آمده در نقطة حال

همه دور زمان روز و مه و سال

نقطه حال در بعضی از نسخ نقطه خال آمده است.

حال معبری از گذشته به آینده و از آینده به گذشته است. حال همان چیزی است که نسبت به گذشته تاخر دارد و نسبت به آینده تقدم دارد. نسبت به گذشته فعلیت است و نسبت به آینده قوه. پس حال همان چیزی است که در گذشته بوده و در آینده خواهد بود.

اما اگر خال باشد. خال عبارت است از ظهور حضرت الهیه. غیب مطلق آنگاه که ظهور می یابد. من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم. آن گاه که همه زیبایی در سیهی یا هستی لب او ظهور و بروز پیدا کرده است. همه هستی به یک باره و به یک دفعه در نقطه حال که زمان حال باشد یا نقطه خال که ظهور و بروز وجود باشد به یک باره هستی یافته است. همه چیز یک جا و به یک باره جمع شده است.

دور عبارت است از حرکت فلک و کواکب از مبدئی معین که می رود و مجدد به همان مبدء بر می گردد.

چند واژه است که نمی توان برای معنای معنای روشنی بیان کرد:

دین، آزادی، عشق، عدل، مرگ، زندگی، مکان، زمان، ازل، ابد، خدا، هستی یا وجود، هویت، عدم یا نیستی

زمان در برابر لازمان است. بی زمانی. ما وقتی می توانیم درکی از زمان داشته باشیم که درکی از لازمانی و بی زمانی داشته باشیم. و این ناممکن است. نمی شود بدون زمان را فهم کرد. بی زمانی یعنی ابدیت. یعنی ثبات. یعنی دنیای بدون تغییر. برای ما که محصور در زندگی مادی هستیم نامتصور است.

زمان در برابر مکان قرار نمی گیرد. بلکه بیشتر همراه مکان است. مکان جایی است که هر چیزی به آن تعلق می گیرد. به بیان دیگر رابطه هر چیزی با جایی که هست را مکان آن چیز می گویند. و زمان رابطه همان چیز است با گذشته و یا آینده اش. تعریف زمان و مکان چندان ساده نیست ولی تعریف زمان از مکان دشوارتر است. زمان هرچه که هست با طلا سنجیده می شود. زمان همان وقت است. فرصتها است.

مکان چیزی نیست که دیده شود. اگر چیزی را جا به جا می کنید یعنی مکانش خالی شده است؟ نه. مکان با خود شی می رود. زمان هم این گونه است. مکان و زمان قابل انتزاعند. خودشان وجود ندارند. مانند علت و معلول. باید اینها از مفاهیم فلسفی باشند.

زمان از حرکت و تغییر انتزاع می شود. هرجا که حرکت باشد زمان هم هست. اگر ثبات باشد و بی حرکتی دیگر زمان نخواهد بود. اگر می گویند حرکت در اعراض است نه در جواهر یعنی زمان فقط در اعراض است در جوهر و کنه اشیا زمان وجود ندارد. و اگر ملا صدرا می گوید حرکت جوهری یعنی زمان به درون و عمق اشیا راه پیدا می کند.

زمان گاه تند می رود و گاه خیلی کند. وقتی که با محبوب لحظات را می گذارنی؛ لحظات به سرعت برق و باد می گذرد. به یم چشم به هم زدن زمان می گذرد. آن گاه که شب در رنج و درد هستی و قرار است که تو در فراغ بسوزی شاید که فردا فرصت وصال پیش آید مگر لحظات پا از پا بر می دارد. اصلا تکان نمی خورد. گویا خشکش زده است. شبها تو بیمارستان خیلی کند می گذشت. تو دانشگاه هم گاهی این گونه است. ده دفعه خوابت می برد و بیدار می شوی و می بینی که هنوز دارد درس می گوید. ماه رمضان المبارک، سر افطار اذان که می خواهند بگویند کلی طولش می دهند. ولی سحر به یک باره می گویند الله اکبر و تمامش می کنند.

همه آن چه ما از آنها سخن می گوییم در زمان است و حال آن که موضوع سخن ما خود زمان است نه در زمان. خود مکان است نه در مکان. مساله ما چیزی است که باید تعلقات را از آن جدا کرد و خودش را لحاظ کرد. و این نمی شود چون وجود ندارد. حتما باید چیزی باشد تا زمان برای آن و در آن معنا بدهد. اگر چیزی نبود زمان هم نخواهد بود.    

روز که بیست و چهار ساعت است و از چرخش خورشید به دور زمین و ماه که از چرخش ماه به دور زمین و سال که از چرخ

همه لحظه ها و دقایق و ساعتها و ماهها و سالها بر روی هم انباشته شده و به یک باره ظهور و بروز یافته اند. در محضر خدا همه اشیا ظهور بلکه حضور عینی و علمی دارند. من البدو الی النهایه. من النهایه الی البدایه.   

192/155

ازل عین ابد افتاد با هم

نزول عیسی و ایجاد آدم

ازل یعنی آغاز آفرینش و ابد یعنی پایان آفرینش. ازل یعنی آفرینشی که آغاز شد و پیش از آن هیچ نبود. عدم در آن بی معنا است.

آغاز آفرینش با پایان آفرینش در یک لحظه اتفاق افتاد. چنان که حضرت عیسی و حضرت آدم در یک آن اتفاق افتا. عیسی کجا و آدم کجا ولی در علم خداوند این دو در یک آن ظهور پیدا کردند. در محضر خداوند ازل و ابد معنا ندارد. همه هستی در پیش خداوند حضور دارد. حوادث و وقایع عالم من البدو الی النهایه در نزد حضرت حق ظهور و حضور دارد.  

193/156

ز هر یک نقطه زین دور مسلسل

هزاران شکل می‌گردد مشکل

خداوند نقطه پرگار هستی است. مبدا فیض است. هر لحظه از این نقطه فیض الهی فیضان می یابد. فیض الهی مراتب تشکیکی دارد. و هم چنان از اعلی به اسفل می رود. از اعلا به پست ترین موجودات. این فیض مدام ادامه می یابد. هر موجودی را که می بینید خود نقطه است که اگر بشکافید ترکیب از هزاران بلکه میلیونها جزء است.

دوری که پشت سر یک دیگر می آید و پایانی ندارد. هزاران شکل پیدا می کند. این اشکال را پایانی نیست. از سی و دو کلمه خود شاهد هستید که میلیونها کلمه شکل گرفته است. از عناصر چهارگانه مسلیاردها شی شکل گرفته و هر کدام نیز خود متشکل از میلیونها سلول و عنصر است.   

194/157

ز هر یک نقطه دوری گشته دایر

هم او مرکز هم او در دور سایر

هر نقطه که همان ذره است شما نیک بنگرید دوری ایجاد شده است. خود همان نقطه هم نقطه است و هم دایره است. همه اشیای هستی مظهر اسمای حسنای الهی اند.  و بر گرد اسمای او جمعند. و یا از اسم حسن الهی هستی گرفته اند و هستمند شده اند. و همه اسمای حسنای الهی از ذات حق صادر شده اند. پس همه اشیا به ذات حق بر می گردند. از او فیض هستی یافته اندو به او بر می گردند.

به بیان دیگر رابطه به اشیا و حضرت حق رابطه کلی و جزیی است. همه هستی جزیی است و همه مختصات کلی به تمامه در جزیی عیان است و کلی نیز همان جزیی است با جزیی های دیگر با القای جزئیت آنها. باید چشمها را شست. جور دیگری به عالم نگریست. چشم احول تکثر می بیند. چشم سالم یک واقعیت بیش نمی بیند.

195/158

اگر یک ذره را برگیری از جای

خلل یابد همه عالم سراپای

سخن از وحدت وجود است. تکثرات خیالات انسان احول و دو بین است. اگر ذره ای جا به جا شود همه عالم سراپا فرو پاشد. در نظام علی و معلولی رابطه علت با معلول رابطه واقعی و حقیقی است. علت واحد معلول واحد دارد. اگر در معلول خلل وارد آید علت نیز دچار خلل خواهد شد. چون رابطه عینی و واقعی است. عدم معلول یعنی عدم علت. عدم علت یعنی عدم معلول. انعدام معلول یعنی انعدام علت. ترتیب و ترکیب اجزای عالم به گونه ای است که جزیی فرو ریزد فرو ریزد قالبها. 

196/159

همه سرگشته و یک جزو از ایشان

برون ننهاده پای از حد امکان

همه موجودات سرگشته اند. یعنی عاشقند. در پی اویند. چون این عشق از خود او به این موجودات داده شده است. داود علیه السلام از خداوند پرسید: «یا رَبّ لِماذا خَلَقْتَ الخَلْق؟

پروردگارا! برای چه مخلوقات را آفریدی؟

قال الله تعالی: کُنْتُ کَنزا مَخفّیا فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَف فَخَلَقْتُ الخلَقَ لاُعرَف.

خداوند باری تعالی فرمود: گنجی پنهان بودم، دوست داشتم شناخته شوم، پس خلق را آفریدم تا مرا بشناسند. این موجودات سرگشته و حیران اویند. اما هیچ کدام نتوانسته اند ذره ای از حدود امکانی خویش پا فراتر بنهند.

197/160

تعین هر یکی را کرده محبوس

به جزویت ز کلی گشته مایوس

کسوت ماهیت آنها را سنگین کرده و از توان پرواز به عالم ملکوت باز داشته است. نمی توانند این صدف تعین را از خود برهانند. نمی توانند این تار تنیده شده را از دست و پای تعینی خویش باز کنند. هر کدام در محدوده خویش گرفتارند. محبوس زندان خودند. زندان تعین. تعین امر عرضی است عارض بر هستی اینها شده و اینها را گیرانداخته است. و همین تعین سبب شده تا جزیی بمانند و نتواند از کلی خود سر در بیاورند. اینها ز دریا آمده اند ولی نمی توانند به دریا برگردند و دریا ببینند. چون در قید و بند امکان مانده اند.

198/161

تو گویی دائما در سیر و حبسند

که پیوسته میان خلع و لبسند

خلع به معنای کندن و در آوردن و لبس به معنای پوشیدن و برتن کردن.

ممکنات یا همه جهان هستی با قطع نظر از علت وجود خود به حسب اقتضای ذاتشان با شتاب به سمت عدم در حرکتند. اگر علت نیاید و آنها را ایجگاد کند خود نبود علت برای عدم تحقق کافی است. چون فیض الهی مدام بر ممکنات فرو می ریزد. محقق می شوند. وجود می یابند و چون ذاتشان بر فقر استوار است اگر نباشد این فیض نابود خواهند شد. چون مدام فیض الهی بر آنها می ریزد به اقتضای ذاتشان نابود می شوند و به اقتضای علت مدام وجود می یابند پس مدام در حال داد و ستدند. در حال خلع و لبس اند. کندن و پوشیدن هستند.

162/199

همه در جنبش و دائم در آرام

نه آغاز یکی پیدا نه انجام

همه موجودات عالم به مقتضای ذات خودشان که از قوه به فعل بدل می شوند در حرکت و جنبش هستند. و مدام در حرکتند. و این لازمه ذاتی َآنها است و هیچ گاه ذاتی شی از خودش جدا نمی شود. و به اقتضای امدادهای الهی و فیوضات رحمانی در مقام هستی خود آرمیده اند. آرام و قرار دارند. وقتی به حیث هستی آنها می نگرید، فقط هستند. در هست دیگر اول و آخر معنا نمی دهد. همو اول هم آخر. همو ظاهر همو باطن.

200/ 163

همه از ذات خود پیوسته آگاه

و ز آنجا راه برده تا به درگاه

علم یعنی حضور شیء در نفس. این حضور ممکن است تصویری باشد و ممکن است خودش باشد. ممکن است علم ما به چیزی از آن جهت باشد که تصویری از شی در نفس ما حاضر است و ممکن است خود آن در نفس ما حاضر باشد. گرسنگی و تشنگی خود را می دانیم لذا برای رفع آن سراغ آب و غذا می رویم. ما تصویری از گرسنگی و تشنگی نداریم بلکه خود گرسنگی و خود تشنگی در ما حضور دارد. اگر علم یعنی حضور اشیا در نفس خود. همه اشیا حضور در نفس خود دارند. ممکن است خیلی چیزها به چیزهای دیگری علم نداشته باشند ولی نسبت به خودشان علم دارند. همه اشیای عالم از ذات خودشان با خبرند. همه می دانند که چی هستند و چی نیستند. و چون تجلی حضرت حق هستند با آگاهی از ذات خود وقوف می یابند که معلول حضرت حقند. تجلی او هستند. با علم به خود به خدا راه می یابند.  

201/ 164

به زیر پرده هر ذره پنهان

جمال جانفزای روی جانان

هر ذره را که مورد مداقه قرار بدهید تجلی ذات حضرت حقند. به ذره بنگرید ذات حق را می بینید و همین که می خواهید ذات حق را ببینید متوجه شیء می شوید. در زیر هر ذره ای جمال خداوند سبحان پنهان است که روی می نماید.

202

تو از عالم همی لفظی شنیدی

بیا برگو که از عالم چه دیدی

این شعر را چند جور می شود معنا کرد:

یکی ان که شما از عالم یک چیزی شنیده اید. کجا شنیدن مانند دیدن باشد. بروید و ببیند.

یکی هم این که شما از عالم صرفا تعریف لفظی و شرح الاسم شنیده اید. یک چیزهایی در باره عالم گفته اند. بیا بگو که از این عالم چه دیده ای.

در ادامه رویکرد بالا عالم دو رویه دارد. یکی همان که در شرح لفظ بیاید و کلمات را پشت سر هم ردیف کنند. و دیگری راه پیدا کردن به درون عالم و درک این عالم به علم شهودی و حضوری است. شنیده ها را وا بگذارید. بیایید بیان کنید که از این عالم چه چیزهایی دیده اید. عالم مرکب از آب و آتش و خاک و هوا است. این که که دیگران گفته اند. طبقات هفت گانه آسمان را که دیگران گفته اند. فاصله خورشید تا ماه را که دیگران محاسبه کرده و گفته اند تو از این عالم چه دیده ای؟ دیده های خودت را بیا و برای ما بازگو. اینجا سخن از شنیده ها نیست. شنیدن کی بود مانند دیدن.  

203

چه دانستی ز صورت یا ز معنی

چه باشد آخرت چون است دنیی

این جهان صورتی و صیرتی دارد. صورتی و معنایی دارد. صورتش را با شنیده ها بیان می کنند از عالم معنا چه دیده ای آنها را برای ما باز گو.

آن چه ما در آن غرق هستیم و دست و بال می زنیم زندگی دنیا است بیا برای ما از عالم آخرت بگو. دست ما را بگیرو با این عالمها آشنا کن.

204

بگو سیمرغ و کوه قاف چبود

بهشت و دوزخ و اعراف چبود

سیمرغ پرنده اسطوره ای است. گفته اند شاید ترکیبی از سی مرغ یا شاه مرغ که همان شاهین باشد. بهتر آن که سیمرغ را همان سیمرغ بدانیم. سیمرغ اصطلاحی است از ذات حضرت حق. ذات واحد مطلق.

کوه قاف همان عرش حضرت رحمن یا بارگاه حضرت حق است. کوه قاف کوه یعنی لنگرگاه عالم. قاف یعنی بزرگی بدان حد که همه عالم را فرا گرفته است گوه قاف کوهی است که احاطه بر همه عالم هستی دارد و آن عرش رحمان است. انسان کامل است. دل انسان است. انسان گرچه جرم کوچکی است وبی فیک انصوی العالم الاکبر. در آن عالم بسیار بزرگی قرار رداده شده است.

بهشت که معنای آن معلوم است.

دوزخ هم که همان جهنم است.

اعراف جایی است بین دوزخ و بهشت. جایی که عده ای خاص بر بلندای تراسی نشسته اند و هم نظاره گر بهشتیانند و هم اهل جهنم. به آیه شریفه عنایت شود:

وَ بَینَهُما حِجابٌ وَ عَلَی الْأَعْرافِ رِجالٌ یعْرِفُونَ کلاًّ بِسِیماهُمْ وَ نادَوْا أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ سَلامٌ عَلَیکمْ لَمْ یدْخُلُوها وَ هُمْ یطْمَعُونَ﴿اعراف، آیه ۴۶ 

و میان آن دو [گروه]، حایلی است، و بر اعراف، مردانی هستند که هر یک از آن دو دسته را از سیمایشان می‌شناسند، و بهشتیان را -که هنوز وارد آن نشده ولی بدان امید دارند- آواز می‌دهند که: «سلام بر شما.

وَ نادی أَصْحابُ الْأَعْرافِ رِجالاً یعْرِفُونَهُمْ بِسِیماهُمْ قالُوا ما أَغْنی عَنْکمْ جَمْعُکمْ وَ ما کنْتُمْ تَسْتَکبِرُونَ ﴿اعراف، آیه ۴۸ 

و اهل اَعراف، مردانی را که آنان را از سیمایشان می‌شناسند، ندا می‌دهند و می‌گویند: «جمعیت شما و آن [همه] گردنکشی که می‌کردید، به حال شما سودی نداشت

 بیا برای ما از سیمرغ بگو. از کوه قاف بگو. از بهشت و دوزخ و اعراف بگو. چون سخن از شنیده ها نیست بلکه سخن از دیده ها است. آنجا که پرده کنازی زده شده و حقایق رخ نموده اند از حضرت حق بگو که چه دیده ای. از عرش رحمن بگو که چه دیده ای؟ عرش رحمن محل تجلی خداوند است و آن مظهر تام او یعنی انسان کامل است. خدا را در نبی اکرم و اولیای کمل او می شود دید. همه صفات باری تعالی از انسان کامل متجلی است. بیا بیان کن که بهشت و دوزخ و اعراف چیست.

205

کدام است آن جهان کان نیست پیدا

که یک روزش بود یک سال اینجا

پنج عالم است:

عالم ذات یا عالم لاهوت یا هویت غیبیه و غیب الغیوب. این عالم همان است که در سوره توحید با هو به آن اشاره می شود.

عالم صفات که به آن عالم جبروت هم می گویند.

عالم ملکوت که عالم ارواح و و عالم افعال و عالم امر و عالم ربوبی و عالم غیب و یا باطن عالم هم می گویند.

عالم ملک که عالم شهادت و عالم ظاهر و عالم آثار و خلق و محسوسات است.

عالم ناسوت که علت غایی هستی است. کون جامع هم می گویند.

از پنج عالم که بیان شد سه عالم در غیب است. و دو عالم آخر در شهود است. 

در شعر اشاره می کند به عالم غیب و عالم شهود. دزر عالم غیب چون کثرت نیست زمان هم به معنای رایج بی معنا است. زمانی که ما فهم می کنیم برای ما و در کثرات و کثافات معنا می دهد اگر بتوانیم خودمان را از کثرات برهانیم و پاک کنیم زمانی دیگر نخواهد بود.

ان یوما عند ربک کالف سنة مما تعدون(حج آیه 47)

تعرزج الملائکه و الروح الیه فی یوم کان مقداره خمسین الف سنة (معارج آیه 4)

در حقیقت لاهیجی به جهان غیب و جهان شهود اشاره دارد.

206

همین عالم نبود آخر که دیدی

نه «ما لا تبصرون» آخر شنیدی

عالم، همین عالمی نیست که با چشم سر می بینید. عالمهای دیگری است که برای دیدن آنها چشم سر کافی نیست. در خود قرآن کریم هم به این عالمها اشاره می فرماید: فما اقسم بما تبصرون و مالا تبصرون(الحاقه 38)

شما با عالم شهود و عالم ملک و عالم ناسوت سر و کار داشته و دارید از عالم لاهوت و ملکوت دیگری چیزی نشنیده اید که از آنها چیزی قابل دیدن نیست. 

207

بیا بنما که جابلقا کدام است

جهان شهر جابلسا کدام است

جابلقا شهری است بسیار بزرگ در شرق عالم

جابلسا شهری است بسیار بزرگ در غرب عالم

شاید جابلسا به سیر نزول بشر و خلق او اشاره داشته باشد که برزخ بین غیب و شهود است. از آنجا که زندگی آغاز می شود. شاید بتوان گفت جابلقا شهر الوهیت است و جابلسا شهر ربوبیت.

جابلسا غرب زندگی انسان است. غایت این زندگی که به فرجام می رسد.

باید تامل کرد. با تامل دریافت که جابلقا و جابلسا کجای این گیتی است.

208

مشارق با مغارب را بیندیش

چو این عالم ندارد از یکی بیش

در آیه شریفه می فرماید فلا اقسم بالمشارق و المغارب (معارج، آیه 41)  خداوند سوگند یاد می کند به خدای مشارق و خدای مغارب و حال آن که مشرق و مغرب امر اعتباری است. هرجای این عالم اگر مشرق است. بعد از آن مغرب است و هرکجایش که مغرب است بعد از آن مشرق است. شاید می خواهد بفرماید به اعتباراتی هستی دارای مراتب و مراحل است. شما با عالمهای بسیاری مواجه هستی.

209

بیان «مثلهن» از ابن عباس

شنو پس خویشتن را نیک بشناس

ابن عباس می گوید: لو ذکرت تفسیر قول الله تعالی الله الذی خلق سبع سماوات و من الارض مثلهن؛ تنزل الامر بینهن. لرجمونی او قالوا انه کافر.

اگر من ابن عباس آن چه در باره سبع سماوات و من الارض مثلهن آن چه که می دانم اگر بخواهم برای شما بگویم یا مرا از خود می رانید و یا کافرم می دانید. اسراری در این آیه نهان است که من نمی توانم بگویم. یعنی شما تحمل شنیدن آن را ندارید. طاقتش را ندارید. آسمان را که می بینید و مراتب آن را نیز می بینید زمین هم هم چون آسمان است. شگفتیهای بسیار دارد.

نمی شود همه حقایق را باز گفت. باید خود اقدام به شناخت و معرفت کرد. فراوان بزرگانی که پرده جهل کنار زدند و روشنایی بر دلهای عطشناک عارفان گشودند ولی طاقتشان نیامد و فتوی به قتل و رجم و تبعید و... دادند.

بایزید بسطامی را دوازه کرت از بسطام بیرونش راندند. ملحدش خواندند. چون مناسبتی بین او و خود نمی دیدند. چون روح بلند مرتبه او پرواز کرد و اوج گرفت و جسم فانی رذا در گور نادند. مردم توانستند با گور او مناسبت پیدا کنند. چون خاکیان با خاکیان خوش می زیند. و آنها را لایق هم نشینی با افلاکیان نیست. اول تحقیرش می کنند. از اوج به زمینش می زنند آن گاه کنار او می نشینند. 

  • حسن جمشیدی