جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

بیت 184 تا 209

پنجشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۲ ب.ظ

184/147

به اعضا پشه‌ای همچَندِ فیل است

در اسما قطره‌ای مانند نیل است

در بعضی نسخ به جای اسما ایماء آمده است. به نظر می رسد همان اسماء بهتر است تا ایما. چنان که لاهیجی نیز اسما را توضیح داده است.

هم چند به معنای برابر و مساوی و هم اندازه.

اسما جمع اسم است. به معنای نام و نشان.

از نظر اعضا و جوارح فرقی بین فیل و پشه نیست. هر دو پا داراند و هر دو خرطوم دارند. هر عضوی کمالات لازمه خود را دارد. در اسم فرقی بین قطره آب و رود نیل نیست. هر دو آبند. حقیقت همه اینها یک چیز است. فیل هم زندگی می کند و پشه هم زندگی می کند. همه اینها نشان است. آیه است. نماد و کنایه است. می خواهد ما را به جایی رهنمون کند. اینها ذره ای از همان حقیقت مطلقند. جلوه ای از جلوات او. اسما را به صورت جمع آورد تا بیان کند که همه این حقایق در زبانهای مختلف به یک نام و یک حقیقت خوانده می شوند. قطره و نیل در زبان فارسی و عربی و رومی نیز همان است.

 

185/148

درون حبه‌ای صد خرمن آمد

جهانی در دل یک ارزن آمد

در بعضی نسخ دل هر حبه ای آمده است که چندان در معنا فرقی نمی کند.

خرمن یعنی انبوهی از گندم که روی هم انباشته شده است و خرمنگاه جایی است که گندمها را در آنجا بعد از درو کردن جمع می کنند تا کاه را از دانه اش جدا کنند.

یک دانه گندم گرچه از نظر تعداد و وزن با یک خرمن گندم فرق می کند ولی در حقیقت گندمیت و گندم بودن فرقی نمی کند. هر دانه گندم همان چیزی را دارد که صد خرمن گندم دارای آن است. یک ارزن را اگر بازش کنید و راه بله درون آن بیابید هم چون دیگر اشیای جهان است.

دقت بفرمایید که هر چیزی و هر ذره ای برای خودش جهانی دارد. حتی در دل یک ارزن هم برالی خود جهانی است گرچه خود ارزن نیز برای خود یک جهانی است.

مشکل در دانه ارزن و حبه گندم این است که حصار ماهیت و حد و محدودیت، جلوه حقیقت را مستور کرده است. پوشانده است. این حدود و تعین نمی گذارد تا شما به حقیقت دست بیابید. باید این پرده اوهام و تکثرات را درید تا به عمق حقیقت رسید.

186/149

به پر، پشه‌ای در جایِ جانی

درون نقطة چشم، آسمانی

شما لازم نیست پشه را مورد توجه قرار بدهید بلکه یکی از اجزاء و اعضای پشه را توجه بفرمایید پر پشه. خودش دنیایی از عظمت است. پر شده خودش دارای جان است. حیات است. پر پشه غیر از خود پشه است. همین پر پشه از فیض کامل حضرت حق برخوردار است. مظهر حقیقت آن حق است. البته وقتی این نکته عیان می شود که ما از پوسته تعین بیرون بیاییم. و متاسفانه نمی توانیم. فردی خدمت امام صادق علیه السلام رسید و پرسید آیا خداوند جهان به این با عظمت را می تواند در چیزی خرد و کوچک جای دهد. حضرت فرمود: آری. این عالم را در چشم تو قرار داده است. در چشم نقطه سیاهی است که به آن مردمک می گویند. در همین نقطه سیاه کوچک جهانی قرار داده شده است. آسمانی را در آن نهاده اند. جرم به آن بزرگی در جزیی به این خردی قرار گرفته است. چرا؟ چون همه اینها راه به یک حقیقت می برند. ما را به یک حقیقت رهنمون می سازند.

آن عارف بزرگ می فرماید و لست ادرک من شیء حقیقته و کیف ادرکه و انت فیه. نمی توانم راه به حقیقت هر چیزی بیابم. چرا؟ چگونه درک کنم چیزی را که تو در آنی. بنده می گویم و تو آنی نه در آنی.

البته اینها با دل کشف می شود نه با عقل. دل مظهر حضرت الوهیت است. بر حسب استعداد و توانایی هم چون آیینه عمل می کند. لو لا الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم لنظروا الی ملکوت السموات و الارض. شیاطین همین تعیات و تعلقات و ماهیات است. همین کثرات است. اینها را باید از دور خود دور کرد. اینها به منزله پرده عمل می کنند و حقایق را بر ما می پوشانند.

187/150

بدان خردی که آمد حبة دل

خداوند دو عالم راست منزل

حبه دل منظور همین قلب است که مرکز حیات بشری است. با هر تپشش خون را به تمام رگها و موی رگها می رساند. این قلب اگر نتپد جسم انسان از پای در خواهد آمد و جان به جان آفرین تسلیم خواهد کرد. دیگر حیات انسانی بر او بسته خواهد شد. این قلب است که با تپشش خون را به جریان می اندازد و حیات را بر تمامی اعضا و جوارح می گستراند.  این دل و قلب که این چنین کوچک و خرد است. به اندازه مشت شما است. خداوند توی همین دل است. محل و جایگاه خداوند در همین جا است. البته نه هر دلی بلکه دلهای خاص بلکه دلهای خواص: لایسعنی ارضی و لاسمایی و وسعنی قلب عبدی المومن التقی. زمین و آسمان گنجایش مرا ندارد. روشن است که مخلوق اویند. ولی دل انسان مومن پروا دار گنجایش مرا دارد.

القلب بیت الله. دل خانه خداوند است.

القلب حرم الله و لاتُسکِن حرمَ اللهِ غیرَها. دل حرم امن خداوند است. نباید در این دل غیر خدا کسی جایی بیابد. خداوند را باید در دلها جست.

فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَیْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا(کهف 65)

بعضی تعبیر قشنگی دارند دل مانند چشم است. بعضی حتی در دل رئوز ستاره های آسمان را می بینند. و بعضی حتی خطوط درشت کتاب را هم نمی بینند. باید کتاب را به چشمشان نزدیک کنند. دل نیز این گونه است.

لو اخلص الله اربعین صباحا جرت ینابیع الحکمه من قلبه الی لسانه

هر کس که چهل روز اعمال خود را خالصانه برای خدا انجام دهد درهای حکمت تاز دل بر زبانش جاری شود.

تا بدین جا بیان شد که دل منزلگاه خداوند است.

188/151

در او در جمع گشته هر دو عالم

گهی ابلیس گردد گاه آدم

دل مظهر جمعیت خداوند است. حقایق دارای مراتب بطون و ظهور هستند. و این حقایق در دل انسان جای دارد همان جا که خداوندگار است. و خداوند دارای دو ظهور است:

ظهور اسمای جمالی که انسان متجلی می شود و خوی انسانیت ظهور و بروز می کند.

ظهور اسمای جلالی که ابلیس متجلی می شود و خوی شیطانی از او تجلی می یابد. لذا دلهای آدمی به یک قرار نیست. مثل بت عیار به رنگی در آید.

189/ 152

ببین عالم همه در هم سرشته

ملک در دیو و دیو اندر فرشته

ببین همان که در فارسی هم ما می گوییم. یعنی توجه کن. با دقت بیشتری نگاه کن. البته این نگاه با چشم دل است نه با چشم سر. عالم را ببین زشت و زیبا، نور و ظلمت، دیو و فرشته همه در هم تنیده اند.

190/153

همه با هم به هم چون دانه و بر

ز کافر مؤمن و مؤمن ز کافر

یک مرتبه همه موجودات را نگاه می کنیم ولی جدا جدا. هرکدام جایگاه و منزلت خاصی دارند. هرچیزی در جای خودش نیکو است. یک مرتبه همه جهان را با هم نگاه می کنیم. یک پارچه. در این صورت نسبت به هم همه موجودات مانند دانه و محصول آن هستند. یک دانه ذرت که کاشته می شود یا یک دانه تخم آفتاب گردان، ببینید چه شاخ و برگی می گستراند. جهان هستی هم این گونه است. همه انسانها محصول همان بذری هستند که کاشته شده اند. باغبان این مزرعه و بستان خدای احد واحد است. منه لایصدر الا الواحد. از او جز هستی نباید و نشاید. همه آن چه آفریده می شوند انسانند چه مومن و چه کافر. محصول همین باغ و بستان هستند. گل و خار هم محصول همان بوته است. خیر و ضشر و نفع و ضرر نیز در هم تنیده اند. جدای از هم نیستند. از مومنی چون نوح فرزندش کنعان به دنیا خواهد آمد که انه عمل غیر صالح. مجسمه بدی و ناشایستگی است و از آزر فرزندش ابراهیم زاده می شود که خلیل الله است. بهترین بنده مخلص خدا. یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی. این انسان که سر بر آستان الهی می ساید با خود انبانی از کثافات را به همراه دارد که حتی خودش از بوی بدش نفرت دارد.  

191/154

به هم جمع آمده در نقطة حال

همه دور زمان روز و مه و سال

نقطه حال در بعضی از نسخ نقطه خال آمده است.

حال معبری از گذشته به آینده و از آینده به گذشته است. حال همان چیزی است که نسبت به گذشته تاخر دارد و نسبت به آینده تقدم دارد. نسبت به گذشته فعلیت است و نسبت به آینده قوه. پس حال همان چیزی است که در گذشته بوده و در آینده خواهد بود.

اما اگر خال باشد. خال عبارت است از ظهور حضرت الهیه. غیب مطلق آنگاه که ظهور می یابد. من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم. آن گاه که همه زیبایی در سیهی یا هستی لب او ظهور و بروز پیدا کرده است. همه هستی به یک باره و به یک دفعه در نقطه حال که زمان حال باشد یا نقطه خال که ظهور و بروز وجود باشد به یک باره هستی یافته است. همه چیز یک جا و به یک باره جمع شده است.

دور عبارت است از حرکت فلک و کواکب از مبدئی معین که می رود و مجدد به همان مبدء بر می گردد.

چند واژه است که نمی توان برای معنای معنای روشنی بیان کرد:

دین، آزادی، عشق، عدل، مرگ، زندگی، مکان، زمان، ازل، ابد، خدا، هستی یا وجود، هویت، عدم یا نیستی

زمان در برابر لازمان است. بی زمانی. ما وقتی می توانیم درکی از زمان داشته باشیم که درکی از لازمانی و بی زمانی داشته باشیم. و این ناممکن است. نمی شود بدون زمان را فهم کرد. بی زمانی یعنی ابدیت. یعنی ثبات. یعنی دنیای بدون تغییر. برای ما که محصور در زندگی مادی هستیم نامتصور است.

زمان در برابر مکان قرار نمی گیرد. بلکه بیشتر همراه مکان است. مکان جایی است که هر چیزی به آن تعلق می گیرد. به بیان دیگر رابطه هر چیزی با جایی که هست را مکان آن چیز می گویند. و زمان رابطه همان چیز است با گذشته و یا آینده اش. تعریف زمان و مکان چندان ساده نیست ولی تعریف زمان از مکان دشوارتر است. زمان هرچه که هست با طلا سنجیده می شود. زمان همان وقت است. فرصتها است.

مکان چیزی نیست که دیده شود. اگر چیزی را جا به جا می کنید یعنی مکانش خالی شده است؟ نه. مکان با خود شی می رود. زمان هم این گونه است. مکان و زمان قابل انتزاعند. خودشان وجود ندارند. مانند علت و معلول. باید اینها از مفاهیم فلسفی باشند.

زمان از حرکت و تغییر انتزاع می شود. هرجا که حرکت باشد زمان هم هست. اگر ثبات باشد و بی حرکتی دیگر زمان نخواهد بود. اگر می گویند حرکت در اعراض است نه در جواهر یعنی زمان فقط در اعراض است در جوهر و کنه اشیا زمان وجود ندارد. و اگر ملا صدرا می گوید حرکت جوهری یعنی زمان به درون و عمق اشیا راه پیدا می کند.

زمان گاه تند می رود و گاه خیلی کند. وقتی که با محبوب لحظات را می گذارنی؛ لحظات به سرعت برق و باد می گذرد. به یم چشم به هم زدن زمان می گذرد. آن گاه که شب در رنج و درد هستی و قرار است که تو در فراغ بسوزی شاید که فردا فرصت وصال پیش آید مگر لحظات پا از پا بر می دارد. اصلا تکان نمی خورد. گویا خشکش زده است. شبها تو بیمارستان خیلی کند می گذشت. تو دانشگاه هم گاهی این گونه است. ده دفعه خوابت می برد و بیدار می شوی و می بینی که هنوز دارد درس می گوید. ماه رمضان المبارک، سر افطار اذان که می خواهند بگویند کلی طولش می دهند. ولی سحر به یک باره می گویند الله اکبر و تمامش می کنند.

همه آن چه ما از آنها سخن می گوییم در زمان است و حال آن که موضوع سخن ما خود زمان است نه در زمان. خود مکان است نه در مکان. مساله ما چیزی است که باید تعلقات را از آن جدا کرد و خودش را لحاظ کرد. و این نمی شود چون وجود ندارد. حتما باید چیزی باشد تا زمان برای آن و در آن معنا بدهد. اگر چیزی نبود زمان هم نخواهد بود.    

روز که بیست و چهار ساعت است و از چرخش خورشید به دور زمین و ماه که از چرخش ماه به دور زمین و سال که از چرخ

همه لحظه ها و دقایق و ساعتها و ماهها و سالها بر روی هم انباشته شده و به یک باره ظهور و بروز یافته اند. در محضر خدا همه اشیا ظهور بلکه حضور عینی و علمی دارند. من البدو الی النهایه. من النهایه الی البدایه.   

192/155

ازل عین ابد افتاد با هم

نزول عیسی و ایجاد آدم

ازل یعنی آغاز آفرینش و ابد یعنی پایان آفرینش. ازل یعنی آفرینشی که آغاز شد و پیش از آن هیچ نبود. عدم در آن بی معنا است.

آغاز آفرینش با پایان آفرینش در یک لحظه اتفاق افتاد. چنان که حضرت عیسی و حضرت آدم در یک آن اتفاق افتا. عیسی کجا و آدم کجا ولی در علم خداوند این دو در یک آن ظهور پیدا کردند. در محضر خداوند ازل و ابد معنا ندارد. همه هستی در پیش خداوند حضور دارد. حوادث و وقایع عالم من البدو الی النهایه در نزد حضرت حق ظهور و حضور دارد.  

193/156

ز هر یک نقطه زین دور مسلسل

هزاران شکل می‌گردد مشکل

خداوند نقطه پرگار هستی است. مبدا فیض است. هر لحظه از این نقطه فیض الهی فیضان می یابد. فیض الهی مراتب تشکیکی دارد. و هم چنان از اعلی به اسفل می رود. از اعلا به پست ترین موجودات. این فیض مدام ادامه می یابد. هر موجودی را که می بینید خود نقطه است که اگر بشکافید ترکیب از هزاران بلکه میلیونها جزء است.

دوری که پشت سر یک دیگر می آید و پایانی ندارد. هزاران شکل پیدا می کند. این اشکال را پایانی نیست. از سی و دو کلمه خود شاهد هستید که میلیونها کلمه شکل گرفته است. از عناصر چهارگانه مسلیاردها شی شکل گرفته و هر کدام نیز خود متشکل از میلیونها سلول و عنصر است.   

194/157

ز هر یک نقطه دوری گشته دایر

هم او مرکز هم او در دور سایر

هر نقطه که همان ذره است شما نیک بنگرید دوری ایجاد شده است. خود همان نقطه هم نقطه است و هم دایره است. همه اشیای هستی مظهر اسمای حسنای الهی اند.  و بر گرد اسمای او جمعند. و یا از اسم حسن الهی هستی گرفته اند و هستمند شده اند. و همه اسمای حسنای الهی از ذات حق صادر شده اند. پس همه اشیا به ذات حق بر می گردند. از او فیض هستی یافته اندو به او بر می گردند.

به بیان دیگر رابطه به اشیا و حضرت حق رابطه کلی و جزیی است. همه هستی جزیی است و همه مختصات کلی به تمامه در جزیی عیان است و کلی نیز همان جزیی است با جزیی های دیگر با القای جزئیت آنها. باید چشمها را شست. جور دیگری به عالم نگریست. چشم احول تکثر می بیند. چشم سالم یک واقعیت بیش نمی بیند.

195/158

اگر یک ذره را برگیری از جای

خلل یابد همه عالم سراپای

سخن از وحدت وجود است. تکثرات خیالات انسان احول و دو بین است. اگر ذره ای جا به جا شود همه عالم سراپا فرو پاشد. در نظام علی و معلولی رابطه علت با معلول رابطه واقعی و حقیقی است. علت واحد معلول واحد دارد. اگر در معلول خلل وارد آید علت نیز دچار خلل خواهد شد. چون رابطه عینی و واقعی است. عدم معلول یعنی عدم علت. عدم علت یعنی عدم معلول. انعدام معلول یعنی انعدام علت. ترتیب و ترکیب اجزای عالم به گونه ای است که جزیی فرو ریزد فرو ریزد قالبها. 

196/159

همه سرگشته و یک جزو از ایشان

برون ننهاده پای از حد امکان

همه موجودات سرگشته اند. یعنی عاشقند. در پی اویند. چون این عشق از خود او به این موجودات داده شده است. داود علیه السلام از خداوند پرسید: «یا رَبّ لِماذا خَلَقْتَ الخَلْق؟

پروردگارا! برای چه مخلوقات را آفریدی؟

قال الله تعالی: کُنْتُ کَنزا مَخفّیا فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَف فَخَلَقْتُ الخلَقَ لاُعرَف.

خداوند باری تعالی فرمود: گنجی پنهان بودم، دوست داشتم شناخته شوم، پس خلق را آفریدم تا مرا بشناسند. این موجودات سرگشته و حیران اویند. اما هیچ کدام نتوانسته اند ذره ای از حدود امکانی خویش پا فراتر بنهند.

197/160

تعین هر یکی را کرده محبوس

به جزویت ز کلی گشته مایوس

کسوت ماهیت آنها را سنگین کرده و از توان پرواز به عالم ملکوت باز داشته است. نمی توانند این صدف تعین را از خود برهانند. نمی توانند این تار تنیده شده را از دست و پای تعینی خویش باز کنند. هر کدام در محدوده خویش گرفتارند. محبوس زندان خودند. زندان تعین. تعین امر عرضی است عارض بر هستی اینها شده و اینها را گیرانداخته است. و همین تعین سبب شده تا جزیی بمانند و نتواند از کلی خود سر در بیاورند. اینها ز دریا آمده اند ولی نمی توانند به دریا برگردند و دریا ببینند. چون در قید و بند امکان مانده اند.

198/161

تو گویی دائما در سیر و حبسند

که پیوسته میان خلع و لبسند

خلع به معنای کندن و در آوردن و لبس به معنای پوشیدن و برتن کردن.

ممکنات یا همه جهان هستی با قطع نظر از علت وجود خود به حسب اقتضای ذاتشان با شتاب به سمت عدم در حرکتند. اگر علت نیاید و آنها را ایجگاد کند خود نبود علت برای عدم تحقق کافی است. چون فیض الهی مدام بر ممکنات فرو می ریزد. محقق می شوند. وجود می یابند و چون ذاتشان بر فقر استوار است اگر نباشد این فیض نابود خواهند شد. چون مدام فیض الهی بر آنها می ریزد به اقتضای ذاتشان نابود می شوند و به اقتضای علت مدام وجود می یابند پس مدام در حال داد و ستدند. در حال خلع و لبس اند. کندن و پوشیدن هستند.

162/199

همه در جنبش و دائم در آرام

نه آغاز یکی پیدا نه انجام

همه موجودات عالم به مقتضای ذات خودشان که از قوه به فعل بدل می شوند در حرکت و جنبش هستند. و مدام در حرکتند. و این لازمه ذاتی َآنها است و هیچ گاه ذاتی شی از خودش جدا نمی شود. و به اقتضای امدادهای الهی و فیوضات رحمانی در مقام هستی خود آرمیده اند. آرام و قرار دارند. وقتی به حیث هستی آنها می نگرید، فقط هستند. در هست دیگر اول و آخر معنا نمی دهد. همو اول هم آخر. همو ظاهر همو باطن.

200/ 163

همه از ذات خود پیوسته آگاه

و ز آنجا راه برده تا به درگاه

علم یعنی حضور شیء در نفس. این حضور ممکن است تصویری باشد و ممکن است خودش باشد. ممکن است علم ما به چیزی از آن جهت باشد که تصویری از شی در نفس ما حاضر است و ممکن است خود آن در نفس ما حاضر باشد. گرسنگی و تشنگی خود را می دانیم لذا برای رفع آن سراغ آب و غذا می رویم. ما تصویری از گرسنگی و تشنگی نداریم بلکه خود گرسنگی و خود تشنگی در ما حضور دارد. اگر علم یعنی حضور اشیا در نفس خود. همه اشیا حضور در نفس خود دارند. ممکن است خیلی چیزها به چیزهای دیگری علم نداشته باشند ولی نسبت به خودشان علم دارند. همه اشیای عالم از ذات خودشان با خبرند. همه می دانند که چی هستند و چی نیستند. و چون تجلی حضرت حق هستند با آگاهی از ذات خود وقوف می یابند که معلول حضرت حقند. تجلی او هستند. با علم به خود به خدا راه می یابند.  

201/ 164

به زیر پرده هر ذره پنهان

جمال جانفزای روی جانان

هر ذره را که مورد مداقه قرار بدهید تجلی ذات حضرت حقند. به ذره بنگرید ذات حق را می بینید و همین که می خواهید ذات حق را ببینید متوجه شیء می شوید. در زیر هر ذره ای جمال خداوند سبحان پنهان است که روی می نماید.

202

تو از عالم همی لفظی شنیدی

بیا برگو که از عالم چه دیدی

این شعر را چند جور می شود معنا کرد:

یکی ان که شما از عالم یک چیزی شنیده اید. کجا شنیدن مانند دیدن باشد. بروید و ببیند.

یکی هم این که شما از عالم صرفا تعریف لفظی و شرح الاسم شنیده اید. یک چیزهایی در باره عالم گفته اند. بیا بگو که از این عالم چه دیده ای.

در ادامه رویکرد بالا عالم دو رویه دارد. یکی همان که در شرح لفظ بیاید و کلمات را پشت سر هم ردیف کنند. و دیگری راه پیدا کردن به درون عالم و درک این عالم به علم شهودی و حضوری است. شنیده ها را وا بگذارید. بیایید بیان کنید که از این عالم چه چیزهایی دیده اید. عالم مرکب از آب و آتش و خاک و هوا است. این که که دیگران گفته اند. طبقات هفت گانه آسمان را که دیگران گفته اند. فاصله خورشید تا ماه را که دیگران محاسبه کرده و گفته اند تو از این عالم چه دیده ای؟ دیده های خودت را بیا و برای ما بازگو. اینجا سخن از شنیده ها نیست. شنیدن کی بود مانند دیدن.  

203

چه دانستی ز صورت یا ز معنی

چه باشد آخرت چون است دنیی

این جهان صورتی و صیرتی دارد. صورتی و معنایی دارد. صورتش را با شنیده ها بیان می کنند از عالم معنا چه دیده ای آنها را برای ما باز گو.

آن چه ما در آن غرق هستیم و دست و بال می زنیم زندگی دنیا است بیا برای ما از عالم آخرت بگو. دست ما را بگیرو با این عالمها آشنا کن.

204

بگو سیمرغ و کوه قاف چبود

بهشت و دوزخ و اعراف چبود

سیمرغ پرنده اسطوره ای است. گفته اند شاید ترکیبی از سی مرغ یا شاه مرغ که همان شاهین باشد. بهتر آن که سیمرغ را همان سیمرغ بدانیم. سیمرغ اصطلاحی است از ذات حضرت حق. ذات واحد مطلق.

کوه قاف همان عرش حضرت رحمن یا بارگاه حضرت حق است. کوه قاف کوه یعنی لنگرگاه عالم. قاف یعنی بزرگی بدان حد که همه عالم را فرا گرفته است گوه قاف کوهی است که احاطه بر همه عالم هستی دارد و آن عرش رحمان است. انسان کامل است. دل انسان است. انسان گرچه جرم کوچکی است وبی فیک انصوی العالم الاکبر. در آن عالم بسیار بزرگی قرار رداده شده است.

بهشت که معنای آن معلوم است.

دوزخ هم که همان جهنم است.

اعراف جایی است بین دوزخ و بهشت. جایی که عده ای خاص بر بلندای تراسی نشسته اند و هم نظاره گر بهشتیانند و هم اهل جهنم. به آیه شریفه عنایت شود:

وَ بَینَهُما حِجابٌ وَ عَلَی الْأَعْرافِ رِجالٌ یعْرِفُونَ کلاًّ بِسِیماهُمْ وَ نادَوْا أَصْحابَ الْجَنَّةِ أَنْ سَلامٌ عَلَیکمْ لَمْ یدْخُلُوها وَ هُمْ یطْمَعُونَ﴿اعراف، آیه ۴۶ 

و میان آن دو [گروه]، حایلی است، و بر اعراف، مردانی هستند که هر یک از آن دو دسته را از سیمایشان می‌شناسند، و بهشتیان را -که هنوز وارد آن نشده ولی بدان امید دارند- آواز می‌دهند که: «سلام بر شما.

وَ نادی أَصْحابُ الْأَعْرافِ رِجالاً یعْرِفُونَهُمْ بِسِیماهُمْ قالُوا ما أَغْنی عَنْکمْ جَمْعُکمْ وَ ما کنْتُمْ تَسْتَکبِرُونَ ﴿اعراف، آیه ۴۸ 

و اهل اَعراف، مردانی را که آنان را از سیمایشان می‌شناسند، ندا می‌دهند و می‌گویند: «جمعیت شما و آن [همه] گردنکشی که می‌کردید، به حال شما سودی نداشت

 بیا برای ما از سیمرغ بگو. از کوه قاف بگو. از بهشت و دوزخ و اعراف بگو. چون سخن از شنیده ها نیست بلکه سخن از دیده ها است. آنجا که پرده کنازی زده شده و حقایق رخ نموده اند از حضرت حق بگو که چه دیده ای. از عرش رحمن بگو که چه دیده ای؟ عرش رحمن محل تجلی خداوند است و آن مظهر تام او یعنی انسان کامل است. خدا را در نبی اکرم و اولیای کمل او می شود دید. همه صفات باری تعالی از انسان کامل متجلی است. بیا بیان کن که بهشت و دوزخ و اعراف چیست.

205

کدام است آن جهان کان نیست پیدا

که یک روزش بود یک سال اینجا

پنج عالم است:

عالم ذات یا عالم لاهوت یا هویت غیبیه و غیب الغیوب. این عالم همان است که در سوره توحید با هو به آن اشاره می شود.

عالم صفات که به آن عالم جبروت هم می گویند.

عالم ملکوت که عالم ارواح و و عالم افعال و عالم امر و عالم ربوبی و عالم غیب و یا باطن عالم هم می گویند.

عالم ملک که عالم شهادت و عالم ظاهر و عالم آثار و خلق و محسوسات است.

عالم ناسوت که علت غایی هستی است. کون جامع هم می گویند.

از پنج عالم که بیان شد سه عالم در غیب است. و دو عالم آخر در شهود است. 

در شعر اشاره می کند به عالم غیب و عالم شهود. دزر عالم غیب چون کثرت نیست زمان هم به معنای رایج بی معنا است. زمانی که ما فهم می کنیم برای ما و در کثرات و کثافات معنا می دهد اگر بتوانیم خودمان را از کثرات برهانیم و پاک کنیم زمانی دیگر نخواهد بود.

ان یوما عند ربک کالف سنة مما تعدون(حج آیه 47)

تعرزج الملائکه و الروح الیه فی یوم کان مقداره خمسین الف سنة (معارج آیه 4)

در حقیقت لاهیجی به جهان غیب و جهان شهود اشاره دارد.

206

همین عالم نبود آخر که دیدی

نه «ما لا تبصرون» آخر شنیدی

عالم، همین عالمی نیست که با چشم سر می بینید. عالمهای دیگری است که برای دیدن آنها چشم سر کافی نیست. در خود قرآن کریم هم به این عالمها اشاره می فرماید: فما اقسم بما تبصرون و مالا تبصرون(الحاقه 38)

شما با عالم شهود و عالم ملک و عالم ناسوت سر و کار داشته و دارید از عالم لاهوت و ملکوت دیگری چیزی نشنیده اید که از آنها چیزی قابل دیدن نیست. 

207

بیا بنما که جابلقا کدام است

جهان شهر جابلسا کدام است

جابلقا شهری است بسیار بزرگ در شرق عالم

جابلسا شهری است بسیار بزرگ در غرب عالم

شاید جابلسا به سیر نزول بشر و خلق او اشاره داشته باشد که برزخ بین غیب و شهود است. از آنجا که زندگی آغاز می شود. شاید بتوان گفت جابلقا شهر الوهیت است و جابلسا شهر ربوبیت.

جابلسا غرب زندگی انسان است. غایت این زندگی که به فرجام می رسد.

باید تامل کرد. با تامل دریافت که جابلقا و جابلسا کجای این گیتی است.

208

مشارق با مغارب را بیندیش

چو این عالم ندارد از یکی بیش

در آیه شریفه می فرماید فلا اقسم بالمشارق و المغارب (معارج، آیه 41)  خداوند سوگند یاد می کند به خدای مشارق و خدای مغارب و حال آن که مشرق و مغرب امر اعتباری است. هرجای این عالم اگر مشرق است. بعد از آن مغرب است و هرکجایش که مغرب است بعد از آن مشرق است. شاید می خواهد بفرماید به اعتباراتی هستی دارای مراتب و مراحل است. شما با عالمهای بسیاری مواجه هستی.

209

بیان «مثلهن» از ابن عباس

شنو پس خویشتن را نیک بشناس

ابن عباس می گوید: لو ذکرت تفسیر قول الله تعالی الله الذی خلق سبع سماوات و من الارض مثلهن؛ تنزل الامر بینهن. لرجمونی او قالوا انه کافر.

اگر من ابن عباس آن چه در باره سبع سماوات و من الارض مثلهن آن چه که می دانم اگر بخواهم برای شما بگویم یا مرا از خود می رانید و یا کافرم می دانید. اسراری در این آیه نهان است که من نمی توانم بگویم. یعنی شما تحمل شنیدن آن را ندارید. طاقتش را ندارید. آسمان را که می بینید و مراتب آن را نیز می بینید زمین هم هم چون آسمان است. شگفتیهای بسیار دارد.

نمی شود همه حقایق را باز گفت. باید خود اقدام به شناخت و معرفت کرد. فراوان بزرگانی که پرده جهل کنار زدند و روشنایی بر دلهای عطشناک عارفان گشودند ولی طاقتشان نیامد و فتوی به قتل و رجم و تبعید و... دادند.

بایزید بسطامی را دوازه کرت از بسطام بیرونش راندند. ملحدش خواندند. چون مناسبتی بین او و خود نمی دیدند. چون روح بلند مرتبه او پرواز کرد و اوج گرفت و جسم فانی رذا در گور نادند. مردم توانستند با گور او مناسبت پیدا کنند. چون خاکیان با خاکیان خوش می زیند. و آنها را لایق هم نشینی با افلاکیان نیست. اول تحقیرش می کنند. از اوج به زمینش می زنند آن گاه کنار او می نشینند. 

  • حسن جمشیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی