(160)
سیاهی گر بدانی نور ذات است
به تاریکی درون آب حیات است
این که شما این قدر به خدا نزدیک هستی از شذت قرب و نرزدیکی است که او را نمی بینی. این سیاهی خودش نور ذات است. آب حیات در جای روشن نیست بلکه آب حیات در دل تاریکی است. این جا مقام غیب است. در مقام غیب شما چه نوری می جویی. در مقام غیب هر نوری که می تابد نور سیاهی است. در این مقام که مقام قرب است همان مقام فنا است. فنای در ذات حق. و خود این فنا سر چشمه آب حیات است. تاریکی منظور مقام فنا است. فانی از خود شدن از خود بی خود شدن و با او خود شدن.
گفته شده است شاید مراد از به تاریکی منظور عالم کثرات باشد. که با رفتن سراغ کثرات، به سرچشمه آب حیات راه خواهند یافت.
این معنا چندان دلنشین نمی باشد. فرو رفتن در کثرات دور شدن از چشمه حیات است نه نزدیک شدن به آن. پس نباید این معنا مراد باشد. منظور همان مقام فنا است که تاریکی است. گردابی چنین هایل.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها[1]
(161/ 124)
سیه جز قابض نور بصر نیست
نظر بگذار کین جای نظر نیست
سیاه به معنای رنگ خاصی است. سیاهی رنگ نیست بلکه چیزی است که چشم آن را نمی تواند ببیند. عدم نور است. پس اگر بخواهی که این سیاهی را نبینی باید به آن نگاه نکنی. دیدن و نظر کردن را وا بگذار که اینجا جای دیدن و نظر کردن نیست.
(162 /125)
چه نسبت خاک را با عالم پاک
که ادراک است عجز از درک ادراک
خاک منظور عالم ممکنات است. پاک منظور عالم مجردات است. عالم خاک را عالم کثیف هم می گویند. عالم ظلمت و تاریکی هم می گویند. و عالم پاک عالم واجب الوجود است. چه نسبت و ارتباطی بین عالم ممکن با عالم واجب است. الا این که این معلول و آن علت است. چگونه ممکن است که عالم خاک آن عالم پاک را درک کند. در اینجا قوای مدرکه ما از ادراک باز می ماند. دیگر قدرت و توان درک و ادراک ندارد.
ممکن همان عالم خاک است و در برابر آن واجب که عالم پاک است. مناسبتی بین خاک و پاک نیست. خاک خودش آلودگی است فته می شود خاک آلود. غبار آلود. کدر می کند. مانع دیدن می شود. گرد آلود و خاک آلود ناتوان از دیدن حقایق پاک است.
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست.
این ها از یک دیگر پوشیده نیستند ولی چه می شود که که تن با غبار خود ناتوان از دیدن جان است.
آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست[2]
البته خود این آغاز یک مرحله است. خروج از جهل مرکب و ورود به جهل بسیط. رسید دانش من بدانجا که دانستم که نادانم. دانستم که دیگر نمی توانم ببینم و درک کنم. این را مقام حیرت گویند. بداند فرد که غایت دانایی او آن است که بیداندکه دیگر بیش از این نمی تواند که بداند. و دریچه های فنا بر روی فرد گشوده خواهد شد.
(163 / 126)
سیه رویی ز ممکن در دو عالم
جدا هرگز نشد و الله اعلم
ممکن یعنی چیزی که نه هست و نه نیست. البته من حیث المفهوم و الا فی الواقع خودش عدم است. اگر عدم است پس ظلمت و تاریکی است. نیستی است. و اگر محقق بشود پس واجب شده است اما وجوبش از غیر است.
ممکن در برابرش واجب خواهد بود. اگر ممکن سیه رو است واجب دیگر ظلمت و تاریکی نخواهد داشت.
منظور از "دو عالم"؛ ممکن است عالم صورت و عالم معنا باشد. یا عالم ظاهر و عالم باطن باشد.
همین که فرد برسد به جایی که بداند که نمی تواند دیگر بداند. نمی تواند دیگر زین جا به جایی برود یعنی فانی شدن از خود. می داند که چیزی نیست. چیزی نبوده و خود را بود می پنداشته. شانه به شانه عدم می زند. متوجه می شود که وجودش وجود ذاتی نبوده است. هستی اش عاریتی بوده است. دیگری به او هستی بخشیده. امکان همان فقر است و فقر همان امکان. ممکن یعنی ذاتش محتاج به غیر است.
مبادا فکر کنید که عرصه و دامنه ممکنات همین عالم خاکی است که اگر به عالمی دیگر سفر کردیم آنها واجب می شوند. نه. قلب حقایق ناممکن است. هست نیست و نیست هست نمی شود. ممکنات از آن جهت که فقر ذاتی دارند دائم در نیستی خود غوطه ورند. و به جهت ظهور وجود واجب در آنها رخ نموده است: کل شی هالک الا وجهه.[3] همه چیز در نابودی و فنا است. مگر او که چهره اش هر دم ظهوری می نماید.
نه تنها ما بلکه هرچه هم در اختیار ما است از ما گرفته می شود و نابود می شود. فقط آن چه به او راه بیابد و نزد او شود باقی است. ما عندکم ینفد و ما عندالله باق. اهل سیر و سلوک این فنا را می بیند. بلکه با تمام درک می کند. ما انسانهای عادی بقا را می بینیم. و این رویا است نه واقعیت و اهل معرفت واقعیت را می بیند که همیشه در حال از بین رفتن است. برفها در حال ذوب شدن است. ما رویش گیاهان را می بینیم و آنها قدمهایی که به مرگشان نزدیک می شود. و حال موحد این گونه است و معنای توحید جز این نیست. فقط اوست که می ماند.
(164 / 127)
سواد الوجه فی الدارین درویش
سواد اعظم آمد بی کم و بیش
سواد الوجه سیاهی چهره. سیه رویی به معنای فنای فی الله.
دارین یعنی دنیا و آخرت.
سواد اعظم یعنی نیستی مطلق نیستی مطلق در هستی مطلق.
درویش اصطلاح است برای افرادی که فقیر است. تهی دست است. هیچ چیزی از آن خود ندارد. در اسرار التوحید آمده است که شیخ ابو سعید ابو الخیر گفت: که قومى به نزدیک رسول صلوات الله علیه درآمدند، و سؤال کردند که درویشى چیست؟
یکى را از آن میان به نزدیک خویش خواند و گفت تو پنج درم دارى؟
گفت دارم.
وى را گفت: که تو درویش نیستى.
دیگرى را بخواند و گفت تو پنج درم دارى؟
گفت ندارم. گفت چیزى دارى که پنج درم ارزد.
گفت: دارم گفت تو درویش نیستى.
دیگرى خواند و گفت تو پنج درم دارى؟
گفت ندارم. گفتا چیزى که پنچ درم ارزد؟
گفتا ندارم.
گفت پنج درم جاه دارى؟
گفت دارم.
گفتا تو نیز درویش نیستى.
دیگرى بخواند و چون درم نداشت گفتا چیزى دارى که پنج درم ارزد؟
گفتا ندارم.
گفتا کسب دارى که توانى پنج درم کسب کرد؟
گفت توانم کرد.
گفت برخیز که تو درویش نیستى.
دیگرى را بخواند و گفت تو را از این همه هیچچیز هست؟
گفت نى.
گفتا اگر پنج درم پدید آید تو گویى که از آن من است و مرا در این نصیبى هست؟
گفت کمتر از این نباشد.
گفتا برخیز که تو درویش نیستى.
دیگرى بخواند و گفت: از این همه که گفتم تو را هیچ چیز هست؟
گفتا نى.
گفت: اگر پنج درم پدید آید تو را در آن اندیشه باشد که باید تصرف کنم؟ گفت نباشد یا رسول الله. گفتا چه کنى آن را؟ گفت: به حکم درویشان باشد مرا در آن هیچ نصیب نباشد.
رسول الله صلى الله علیه و سلم گفتا: تویى درویش به راستى، درویش چنین باید که او را آن نبود.
چون رسول علیه السلام این بگفت، دیگران بگریستند و گفتند: یا رسول الله ما را همه کس درویش مىخوانند و درویشى خود این بوده است که تو نشان کردى، اکنون ما کیستیم؟ گفتا: درویش اوست و شما همه طفیل او، (اسرار التوحید ص ۲۳۰).
شاید درویش برابر نهاده زاهد باشد. کسی که به حداقلها بسنده می کند. درویش و زاهد و صوفی و فقیر به یک معنا بوده در درازنای تاریخ بعد از اسلام گاه یکی بر دیگری غلبه پیدا می کرده است.
این بیت ناظر به روایتی است از نبی اکرم(ص): الفَقرُ سَوادُ الوَجهِ فِی الدّارَینِ .فقر ، در هر دو جهان، مایه سیه رویى استاین فقر گاه معنای مثبت می یابد. فرد به مرحله و مقامی می رسد که دیگر خود را نمی یابد و خود را چیزی و کسی درک نمی کند. فانی در او شده است. خود را عدم محض و فقط او را وجود و واجب می داند. سواد اعظم همان تاریکی محض است. عدم مطلق در برابر وجود مطلق. از فقر درویش به تاریکی و عدم مطلق می رسد. تنها جایی که می شود خدا را دید. یقینا خدا را در شلوغی بازار و در هیاهوها نمی شود دید باید خدا را در کنج خلوت و در تنگای تاریکی و ظلمت دید که نوری است که می درخشد.
165/128
چه میگویم که هست این نکته باریک
شب روشن میان روز تاریک
"این نکته باریک" در بعضی از نسخ "این سر باریک" آمده است. منظور از سر همان نکته است.
نکته ای که شبستری عیان می کند نکته بسیار ظریفی است. روز باید روشن باشد و بشود همه چیز را دید و گاه چنان تاریک می شود که نمی شود چیزی را دید. در آغازین رئوزهای بهار 98 سر ظهر بود در باغ با آرنیکا بودیم. گفت بابایی دارد شب می شود برویم. ابرهای تیره آسمان را داشت می پوشاند و روز روشن را چون شب تاریک می کرد. و شب تاریک است و گاه چنان روشن که گویا روز است. نکته ای که شبستری بیان می کند نکته ای کاملا تناقض نما است. شب روشن است و روز تاریک. و مطلب ایشان در میانه این دو تناقض نما. و آن مطلب فنا فی الله است. این فرد خود را هیچ نبیند بلکه هستی را هیچ نبیند جز هستی مطلق. این همان مقام انسان کامل است بلکه این همان انسان کامل است. آیینه تمام نمای حضرت حق. در عدم مطلق او همه حقیقت را می شود دید.
شاید بشود گفت شب روشن ذات حق باشد که در شب چیزی را نمی توان ادراک کرد. و روشن است چون او بذانه نور است نوری که دیده نمی شود. با او می شود دید و خود او را نمی شود دید. و روز تاریک منظور کثرات و ممکنات است. موجودات است. هستند ولی تاریک کند. فی حد ذاته اینها عدم هستند. نیستند. عدمهای هستی نما.
166/129
در این مشهد که انوار تجلی است
سخن دارم ولی نا گفتن اولی است
مشهد محل شهود است. یعنی آن چه را که به رای العین دیده است. شهود غیر از حدس و گمان است. شاهد کسی است که واقعا دیده است.
تجلی شاید با الهام آشنایی داشته باشید. و گاه چیزی را حدس می زنید. اینها در عالم حس اتفاق می افتد. تجلی یعنی حقیقتی و چیزی از جهان غیب برای فرد روشن بشود. ما ینکشف للقلوب من انوار الغیوب. برای دل چیزی از عالم غیر روشن گردد. فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَخَرَّ مُوسَى صَعِقًا(اعراف، آیه 143)
در بحث فنا که خودش مشهدی است و تجلیگاه حقایق من سخنها دارم ولی بهتر آن است که سخن نگویم. اینها فلسفه نیست تا برای شما باز بگویم باید باز ببینید. نه آن که بشنوید. در باره نیستی مطلق در هستی مطلق یا هستی مطلق در نیستی مطلق من چه می توانم با شما بگویم. کار چندان ساده ای نیست. باید از تمثیل بهره جست آن هم برای آنان که شوق فرا گرفتن این زبان را دارند. دوغ چرب است. چربی دروغ را شاید نتوان دید ولی می شود درکش کرد و می توان چشید.
167/130
اگر خواهی که بینی چشمة خور
تو را حاجت فتد با جسم دیگر
در بعضی نسخ با جرم دیگر دارد و فرقی نمی کند. جرم و جسم به یک معنا است.
بعضا احتمال می دهند که اصلا جسم نباشد یبکه چشم باشد. چون سخن از دیدن است. چشم دیگری باید داشت تا بتوان نور خورشید را دید.
سخن در عدم است در نیستی است. خورشید چشمه جوشان نور است. چگونه می شود به خورشید نگریست. باید دست ا حایل کرد. باید از شیشه دودی و ابزار دیگری بهره برد. چیزی را باید بین خورشید و خود حائل کرد تا بشود نور را دید. خداوند سرچشمه فیضان هستی است. چه چیزی را می شود حائل کرد تا او را دید؟ جرم دیگری نیست تا بتواند حائل شود و بنمایاند.
در گذشته اگر خواستند خورشید را ببینند یا باید دست خود را حایل می کردند و یا در ظرف آب می نگریستند. حیل و یا ظرف آب سبب رویت خورشید می شد. حالا با توجه به عینکهای دودی و صفحات دیسکت و یا شیشه های جوشکاری می شود خورشید را دید که هر یک از اینها جسم دیگری است.
روشنایی برای رویت است. ابزاری است برای دیدن. با روشنی و روشنایی می شود اشیا را دید. اما اگر بخواهید به روشنایی بنگرید این جا دیگر مساله فرق می کند. دیدن اشیا در پرتو روشنایی با دیدن خود روشنایی فرق می کند. یک مرتبه شما پروژکتور قوی را روشن می کنید تا مثلا هواپیما و یا شیء پرنده را تعقیب کنید. و یک مرتبه به خود صفحه روشن پروژکتور می خواهید نگاه کنید. نمی شود به نور برای دیدن نور به راحتی استفاده کرد باید چشمها را در هم کشید. دستی را حایل کرد و یا در آب باید دید. جسم دیگری باید واسطه نور شود. در این جا هم دالرد که اگر می خواهید به سر چشمه خورشید نگاه کنید باید جسم دیگری را حایل کرد.
دقت بفرمایید خورشید یک معنای رایج دارد که به معنای روشنایی روز است. و یک معنای خاص دارد که همان جسم کروی شکل است. شما اگر بخواهید به سرچشمه نور و همین شکل کروی نگاه کنید نمی شود نیازمند واسطه هستید.
باید نکته ای در سرچشمه خورشید و جرم یا جسم دیگر باشد.
سرچشمه خورشید تجلیات حضرت حق است. "سرچشمه" خود حضرت حق است. یعنی وجود مطلق. شما می خواهید وجود مطلق را ببینید. چاره ای ندارید جز آن که غیر از خود از جسم دیگری بهره ببرید که اینها طبق نظر عارفان عدم هستند. با عدم می خواهید به نور مطلق یا هستی مطلق بنگرید.
می رود بی روی پوش این آفتاب
فرط نور اوست رویش را حجاب
و یا می فرماید:
چیست پرده پیش روی آفتاب
جز فروغ شعشع و تیزی تاب[4]
168/131
چو چشم سر ندارد طاقت تاب
توان خورشید تابان دید در آب
احتمالا واو بین طاقت و تاب در شرح گلشن راز اضافی باشد.
تاب یعنی تابش و درخشش. طاقت تاب یعنی توان تابیدن و درخشش
چون چشم سر طاقت آن را ندارد که بتواند تابش و درخشش خورشید را ببیند باید خورشید درخشان و تابان را در آب دید. آب همان جسم دیگر است که شدت نور را در خود می بلعد و قابل رویت با چشم سر می کند.
169/132
از او چون روشنی کمتر نماید
در ادراک تو حالی میفزاید
خورشید که در آب انعکاس می یابد روشنی کمتری از آن ظهور و بروز می یابد. اما همین فروکاستن از نور خورشید تاثیری درون شما خواهد گذاشت. حالی می فزاید یعنی تغییر ایجاد می کند.
تا به این جا تشبیه امر معقول بود به محسوس. چیزی که فراوان با آن سرو کار داریم را فرا روی ما قرار داد و حالا می خواهد ما را به سمت و جهت دیگری ببرد.
170/ 133
عدم آیینه هستی است مطلق
کز او پیداست عکس تابش حق
هستی مطلق تا اندازه ای روشن است.
آیینه هم که معنای آن روشن است. در آیینه همه چیز می شود دید و خود آیینه ندید. در آیینه هرچه نقش ببندد آیینه از آن اثر نپذیرد.
با توجه به دو اصطلاح عدم و هستی مطلق نقش آیینه تا اندازه ای نمایان می شود. هستی مطلق را که نمی توان شناخت. باید سراغ عدمش رفت. عدم آیینه ای است که هستی مطلق را می نمایاند.
عنایت بفرمایید ما دو نوع عدم داریم
یکی عدم اضافی
یکی هم عدم مطلق
منظور از عدم در این جا عدم اضافی است. مانند سایه و فقر که نیستی خورشید و ثروت است. با سایه و یا تاریکی روشنایی فهم می شود. یا نابینایی که فقدان بینایی است. تعرف الاشیاء باضدادها. اشیا را با ضد خودشان می توان شناخت. منظور از عدم همان ماهیت ممکنه در اصطلاح فلسفه است. یا اعیان ثابته در اصطلاح عرفا. منظور از عدم یعنی اشیا. موجودات عالم. مکثرات. در واقع هیچند ولی همه چی نما هستند. انسان سالک به اشیای عالم که می نگرد اشیا را نمی بیند بلکه حق را می بیند. حق در اعیان ثابته و یا این اشیا ظهور پیدا کرده است. و ظهور حق به توجه شما بستگی دارد. اگر توجه کردید خواهید دید و الا که نه.
171/134
عدم چون گشت هستی را مقابل
در او عکسی شد اندر حال حاصل
عدم بیان شد که در برابر وجود است. نیستی مقابل هستی قرار می گیرد. از تقابل نیستی با هستی؛ تصویری از هستی در نیستی حاصل آمد. آن چه شما در آیینه می بینید چیزی نیست جز ظهور هستی در این آیینه. اگر هستی از مقابل آیینه کنار برود چیزی دیگر نخواهد بود. هستی ظهورات خودش را دارد. مدام در حال تجلی است. نهایت آیینه عدم باید تا نور در آن بتابد و انعکاس بیابد تا انسان سالک بتواند چیزی در آن ببیند. اگر شما اعیان ثابته می بینید و یا متکثرات را می بینید چون آیینه ها در برابر حق نهادند. همه اینها اعدامند.
172/135
شد آن وحدت از این کثرت پدیدار
یکی را چون شمردی گشت بسیار
وحدت معنایش روشن است که هستی مطلق است.
کثرت هم معنایش روشن است. موجودات عالم. اعیان ثابته و یا همان ماهیات ممکنه. هرچه که هست.
وحدت حق تعالی ناپیدا است. غیب مطلق است. قابل دست رسی به آن نیست. اما کثرات که پیدا شد متوجه می شود که این کثرات ریشه در آن سر دارد. با موجودات فراوانی که ظهور و بروز پیدا کرده اند از وحدت او چیزی کاسته نشده و بر وحدت او چیزی افزوده نگشته است.
اگر یک چیزی را مدام بشمارید. یک و یک و یک و یک و یک. با شمارش شما زیاد می شود ولی خود آن که فزونی نمی یابد. ممکن است اوصاف جدیدی بگیرد ولی صفت در ذات آن دگرگونی ایجاد نمی کند. و هم چنان یک می ماند.
173/136
عدد گرچه یکی دارد بدایت
ولیکن نبودش هرگز نهایت
عدد که معنایش روشن است: یک و دو و سه و چهار و...
بدایت به معنای آغاز و شروع
اگر بخواهید از هر عددی که شماره را آغز کنید بالاخره از یک عددی باید شروع کنید. فرقی نمی کند. از یک عدد شروع می شود. مثلا یک. یا هزار. یا نه صد و نود و نه. باید از یک عددی بیاغازید ولی نهایت ندارد.
دقت شود که بی نهایت به دو معنا است.
بی نهایت به معنای بی پایان
بی نهایت به معنای خیلی فراوان. اعداد بالاخره در یک جایی پایان می پذیرند. ولی از جهت کثرت و فراوانی انتها ندارند.
عدد گرچه با یک آغاز می شود. و این یک است که به هر عدد که افزوده شود تکثر می یابد. ولی خودش هم چنان "یک" باقی است.
174/137
عدم در ذات خود چون بود صافی
از او با ظاهر آمد گنج مخفی
عدم که منظور اعیان ثابته است. موجودات عالم است. اینها ممکناتند. و ممکنات در ذات خودشان چیزی نیستند. صافی اند. خالی اند. هیچی ندارند. وقتی که این اعدام در برابر هستی قرار گرفت و آیینه حضرت حق شد گنج مخفی را عیان ساخت. با ظهور حضرت حق گنج پنهان ظهور پیدا کرد.
و نیز می توان چنین گفت که نیستی در ذات خودش آیینه ای صاف و شفاف بود. کجی و اعوجاج نداشت. هرچه در برابرش می بود همان را می نمود. در برابر هستی مطلق که قرار گرفت گنج پنهان را آشکار ساخت.
175/ 138
حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان
که تا پیدا ببینی گنج پنهان
حدیث قدسی است که حضرت حق فرماید: کنتُ کنزا مخفیا فاَحببتُ أن اُعرَف فخلقتُ الخلقَ لکی اُعرَف. گنجی نهان بودم، دوست داشتم که شناخته شوم، پس آفریده را بیافریدم تا شناخته شوم.
شبستری می فرماید که این حدیث قدسی را که "من گنجی نهان بودم" بخوان. اگر تو مرا می بینی چون خود دوست داشتم که ببینی. دیده اید گاه از پشت پرده، شیطنت می کند و خود را می نمایاند. و یا چادرش را باز می کند تا دو باره رو بگیرد. او رو باز می کند و پرده پس می زند تا دیده شود بلکه پسندیده شود.
ذات حق تعالی هستی مطلق است. در کمال و نهایت نورانیت که خود غیب مطلق است و هرگز نمی توان او را دید. برای دیدنش باید خود او پرده را کنار می زد و تجلی می کرد. تجلی او به
صورت اعیان ثابته محقق شد.
176/139
عدم آیینه عالم عکس و انسان
چو چشمِ عکس، در وی شخص پنهان
عالم یعنی هستی. معنای لغوی آن یعنی ما یعلم به. به سبب و وسیله آن می توان چیزی دانست. خاتَم یعنی چیزی که همه چیز به او منتهی می شودو عالم یعنی چیزی که با آن می شود همه چیز را شناخت.
عدم که همان اعیان ثابته و یا موجودات باشد آیینه است. اسباب و ابزار دیدن است.
عالم عکسی است که در آیینه افتاده است.
انسان به منزله چشمِ عکس است. شما همه چیز را با چشم می بینید. در چشم شما معلوم پنهان می شود.
منظور از شخص ذات احدیت است.
177/140
تو چشم عکسی و او نور دیده است
به دیده دیده را هرگز که دیده است
تو انسان هستی. فردی از افراد کلی انسان. فردی که مصداق همان کل است و همه کل را در تو به عنوان فرد می شود دید.
انسان چشم عالم است.
عالم هم عکس ذات حق است.
و ذات حق هم نوری که بر عکس می تابد.
اگر چیزی بخواهد در آیینه دیده شود هم آیینه باید صاف باشد و هم آن شخص در برابر آیینه باید قرار گیرد. اگر چیزی بخواهد دیده شود باید نور بر آن تابیده شود. و خداوند همان نوری است که بر عالم می تابد تا تو عالم را ببینی. انسان در آیینه صاف عالم را می بیند. عالمی که تجلی حضرت حق است.
در بیت دوم سه تا دیده دارد.
دیده اول منظور چشم است.
دیده دوم دیدنی و اشیای عالم است.
دیده سوم منظور فعل دیدن است.
با چشم جهان هستی را چه کسی تا کنون دیده است.
در نسخه ای دیگر چنین آمده است: به دیده دیده را آن نورْ دیده است. در این صورت معنای شعر فرق می کند. با چشم جهان هستی و عالم و اعیان ثابته را آن نور که حضرت حق است دیده است. اگر قرار باشد که اعیان ثابته هیچ باشند و عدم. در نتیجه هر چه هست اوست. اگر دیده ای و دیدنده ای هست همه اوست.
178/141
جهان انسان شد و انسان جهانی
از این پاکیزهتر نبود بیانی
در نتیجه جهان انسان شد. و انسان خودش باز جهانی شد. اگر بخواهید انسان را ببینید به جهان بنگرید و اگر بخواهید جهان را ببینید به انسان بنگرید. و فیک انطوی العالم الاکبروا. خلق الله الادم علی صورته.
179/142
چو نیکو بنگری در اصل این کار
هم او بیننده هم دیده است و دیدار
ماها دچار کم بینی یا نابینی و یا کژبینی و یا دو بینی شده ایم. اگر نیک بنگریم یعنی چشمی درست و حسابی داشته باشیم در اصل این کار که هستی مطلق است دقت کنیم و با چشم حقیقت بین بنگریم یک چیز بیشتر نیست و او همه چیز است. بیننده اوست. دیده شده هم او است. دیداری هم که اتفاق افتاده نیز اوست. او هم عالم است و هم معلوم و هم علم.
انسان که مظهر خداوند بشود خداوند دارای جمیع اسمای حسنی است و انسان که مظهر کامل او است نیز جمیع اوصاف و کمالات الهی را دارا است. خدا خواست که خود را بنمایاند انسان را آفرید.
180/143
حدیث قدسی این معنی بیان کرد
و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد
حدیث قدسی با دیگر احادیق فرق می کند. دیگر احادیث به گونه ای است که راوی آن را از سلسله سند خود نقل می کند تا می رسد به صحابه و شخص معصوم. مثلا از پیامبر یا امام صادق و یا حضرت امیر(ع) نقل می شود. اما احادیث قدسی م عصوم(ع) آن را از خداوند نقل می کند. به بیان دیگر سند روایات قدسی به خداوند می رسد. حدیث قدسی تعبیر احادیث الهی و احادیث ربانی هم دارد. احادیق قدسی بیشتر مورد استناد اصحاب عرفان و تصوف است.
حدیث مورد نظر شبستری به طرق گوناگون و با اختلاف در تعبیر و الفاظ فراوان نقل شده و به عنوان حدیث قرب نوافل معروف و مشهور است و ما بر اساس نقل شیعی آن روایت را یادآور می شویم: سپس فرمود:
وما یتقرب إلیّ عبد من عبادی بشیء أحبّ إلیّ ممّا افترضت علیه و إنه لیتقرب إلیّ بالنافلة حتی أُحبّه فإذا أحببته کنت إذاً سمعه الذی یسمع به وبصره الذی یبصر به ولسانه الذی ینطق به ویده التی یبطش بها، إن دعانی أجبته وإن سألنی اعطیته.[5]
هیچاه نزدیک نمی شود به من بنده ای از بندگانم به چیزی دوست داشتنی تر نزد من از آن چه واجب کرده ام و آن بنده هر لحظه به من نزدیکتر می شود با نافله ها تا آن من او را دوست بدارم. پس آنگاه که او را دوست بدارم در آن هنگام گوش او می شوم که با من میی شنود. و چشم او می شوم که با من می بیند و زبان او می شوم که با من سخن می گوید و دست او می شوم که با آن می دهد و می گیرد. اگر مرا بخواند پاسخش دهم و اگر پرسشم کند به او ببخشایم.
سخن در دیدن با دیده پروردگار بود. اگر از شبستری بپرسند که چگونه می فرمایید که با چشم خداوند می بیند. می فرماید من این سخن را از خود نمی گویم بلکه بر اساس سخن الهی از حدیث قدسی معروف به قرب نوافل برای شما می گویم. اصطلاحا این مقام را مقام فنای فی الله هم می گویند. دیگر عبد خودش نیست بلکه این خدا است که افعالش را انجام می دهد. همه افعال او خدایی است. و ما رمیت اذ رمیت ان الله رمی. آن گاه که پیامبر تیر افکند یا خاک به سمت دشمن پرتاب کرد او نبود بلکه خدا بود.
181/144
جهان را سر به سر آیینهای دان
به هر یک ذره در صد مهر تابان
جهان یعنی همه هستی که برابر نهاده عالم است و گفته شد آن چه ما می توانیم به آن علم بیابیم. و بدان آگاه شویم.
سر به سر یعنی همه اشت. ذره ذره اش.
بدان که عالم هستی هم چون آیینه است. حضرت حق با تمام وجود اسمایی خودش به تفصیل در آن نمود یافته و متجلی شده است. پس همه عالم تجلی تمام ذات خداوند است.
سراغ تک تک موجودات که بروید و دل هر ذره را که شکافید در آن نور کردگاه باز می بینید. وجهی از وجوه اسمهای الاهی است. هر ذره مظهری از مظاهر اسمای الهی است.
تمامی اسما به ذات احدیث متحدند و هر صفت ویژگی صفت خود را دارد و ممتاز از یک دیگر است.
جهان همه جهان آیینه وجود حضرت حق است که بهخ شئونات ذاتی حق مفصلا در آیینه ظهور می یابد. و در درون هر ذره که بشکافی صد هزاران مهر تابان مخفی است. هم چنان که جهان مظهر خداوند است هر ذره نیز مظهر حضرت حق است.
182/145
اگر یک قطره را دل بر شکافی
برون آید از آن صد بحر صافی
قطره همین قطره آب است. مقدار بسیار اندکی از آب.
دل بر شکافی یعنی بازش کنی. راه به درون قطره بیابی.
اگر به عمق و درون قطره راه بیابی از دل همان یک قطره صد دریای صاف و شفاف ایجاد می شود.
یعنی اگر دل هر قطره را بشکافی و راه به درون آن بیابی در حقیقت باطن مخفی آن پیدا و هویدا شود. در شعر سابق گفت که صد مهر تابان مخفی است. یعنی ماه تابان در آن پنهان است. چون بتوانی پرده از آن کنار بزنی درخشش تابش آن به سوی تو خواهد َآمد. به درون قطره که راه پیدا کردی پس قطره از تعین خود وارهید و تو را به دریای بی کران رهنمون خواهد کرد. از خودی در آمده و با خدا خواهی بود.
همه تعیینان ناشی از کدورات و کثافات است. اگر قرب نوافل رخ دهد و به درون عالم راه بیابی آن جا پاکی و شفافیت و صافی است.
حقیقت هر قطره حقیقت دریا است. هر فرد و مصداق، مصداق اتم همان کلی است. تمام ویژگی های کلی در آن متجلی است.
183/146
به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست
هزاران آدم اندر وی هویدا است
خاک معنایش روشن است. همان که در اطراف ما ریخته و پاشیده است.
ذره خاک مقدار بسیار اندک و کمی از خاک.
آدم منظور همان انسان است.
خاک تیره و تار که در غایت پستی است. و دون مایه ترین ماده هستی است. در مثل می گویند از خاک بر افلاک یعنی از پایین ترین تا بالاترین. شاید نشود در خاک صفت کمالی یافت. هیچ چیزی در آن به ظاهر ظهور و بروز ندارد.
انسان که مظهر حمال و کمال الهی است. مجلای اتم اسمای حسنای خداوند است. خدا می خواهی ببینی به انسان بنگر.
بین این انسان و آن خاک شاید هیچ مناسبتی نباشد. ولی هر ذره از خاک را که بنگری در آن شما انسانی را خواهی دید. در هر ذره خاکی بالقوه انسانی نهان است.
- ۰ نظر
- ۰۵ تیر ۹۹ ، ۱۲:۲۱