جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۲۶ مطلب با موضوع «گشت و گذار در گلشن راز» ثبت شده است

(160)

سیاهی گر بدانی نور ذات است

به تاریکی درون آب حیات است

این که شما این قدر به خدا نزدیک هستی از شذت قرب و نرزدیکی است که او را نمی بینی. این سیاهی خودش نور ذات است. آب حیات در جای روشن نیست بلکه آب حیات در دل تاریکی است. این جا مقام غیب است. در مقام غیب شما چه نوری می جویی. در مقام غیب هر نوری که می تابد نور سیاهی است. در این مقام که مقام قرب است همان مقام فنا است. فنای در ذات حق. و خود این فنا سر چشمه آب حیات است. تاریکی منظور مقام فنا است. فانی از خود شدن از خود بی خود شدن و با او خود شدن.

گفته شده است شاید مراد از به تاریکی منظور عالم کثرات باشد. که با رفتن سراغ کثرات، به سرچشمه آب حیات راه خواهند یافت.

این معنا چندان دلنشین نمی باشد. فرو رفتن در کثرات دور شدن از چشمه حیات است نه نزدیک شدن به آن. پس نباید این معنا مراد باشد. منظور همان مقام فنا است که تاریکی است. گردابی چنین هایل.

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها[1]

(161/ 124)

سیه جز قابض نور بصر نیست

نظر بگذار کین جای نظر نیست

سیاه به معنای رنگ خاصی است. سیاهی رنگ نیست بلکه چیزی است که چشم آن را نمی تواند ببیند. عدم نور است. پس اگر بخواهی که این سیاهی را نبینی باید به آن نگاه نکنی. دیدن و نظر کردن را وا بگذار که اینجا جای دیدن و نظر کردن نیست.

(162 /125)

چه نسبت خاک را با عالم پاک

که ادراک است عجز از درک ادراک

خاک منظور عالم ممکنات است. پاک منظور عالم مجردات است. عالم خاک را عالم کثیف هم می گویند. عالم ظلمت و تاریکی هم می گویند. و عالم پاک عالم واجب الوجود است. چه نسبت و ارتباطی بین عالم ممکن با عالم واجب است. الا این که این معلول و آن علت است. چگونه ممکن است که عالم خاک آن عالم پاک را درک کند. در اینجا قوای مدرکه ما از ادراک باز می ماند. دیگر قدرت و توان درک و ادراک ندارد. 

ممکن همان عالم خاک است و در برابر آن واجب که عالم پاک است. مناسبتی بین خاک و پاک نیست. خاک خودش آلودگی است فته می شود خاک آلود. غبار آلود. کدر می کند. مانع دیدن می شود. گرد آلود و خاک آلود ناتوان از دیدن حقایق پاک است.

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست.

این ها از یک دیگر پوشیده نیستند ولی چه می شود که که تن با غبار خود ناتوان از دیدن جان است.

آینت دانی چرا غماز نیست

زانک زنگار از رخش ممتاز نیست[2]

البته خود این آغاز یک مرحله است. خروج از جهل مرکب و ورود به جهل بسیط. رسید دانش من بدانجا که دانستم که نادانم. دانستم که دیگر نمی توانم ببینم و درک کنم. این را مقام حیرت گویند. بداند فرد که غایت دانایی او آن است که بیداندکه دیگر بیش از این نمی تواند که بداند. و دریچه های فنا بر روی فرد گشوده خواهد شد.

(163 / 126)

سیه رویی ز ممکن در دو عالم

جدا هرگز نشد و الله اعلم

ممکن یعنی چیزی که نه هست و نه نیست. البته من حیث المفهوم و الا فی الواقع خودش عدم است. اگر عدم است پس ظلمت و تاریکی است. نیستی است. و اگر محقق بشود پس واجب شده است اما وجوبش از غیر است.

ممکن در برابرش واجب خواهد بود. اگر ممکن سیه رو است واجب دیگر ظلمت و تاریکی نخواهد داشت.

منظور از "دو عالم"؛ ممکن است عالم صورت و عالم معنا باشد. یا عالم ظاهر و عالم باطن باشد.

همین که فرد برسد به جایی که بداند که نمی تواند دیگر بداند. نمی تواند دیگر زین جا به جایی برود یعنی فانی شدن از خود. می داند که چیزی نیست. چیزی نبوده و خود را بود می پنداشته. شانه به شانه عدم می زند. متوجه می شود که وجودش وجود ذاتی نبوده است. هستی اش عاریتی بوده است. دیگری به او هستی بخشیده. امکان همان فقر است و فقر همان امکان. ممکن یعنی ذاتش محتاج به غیر است. 

مبادا فکر کنید که عرصه و دامنه ممکنات همین عالم خاکی است که اگر به عالمی دیگر سفر کردیم آنها واجب می شوند. نه. قلب حقایق ناممکن است. هست نیست و نیست هست نمی شود. ممکنات از آن جهت که فقر ذاتی دارند دائم در نیستی خود غوطه ورند. و به جهت ظهور وجود واجب در آنها رخ نموده است: کل شی هالک الا وجهه.[3] همه چیز در نابودی و فنا است. مگر او که چهره اش هر دم ظهوری می نماید.

نه تنها ما بلکه هرچه هم در اختیار ما است از ما گرفته می شود و نابود می شود. فقط آن چه به او راه بیابد و نزد او شود باقی است. ما عندکم ینفد و ما عندالله باق. اهل سیر و سلوک این فنا را می بیند. بلکه با تمام درک می کند. ما انسانهای عادی بقا را می بینیم. و این رویا است نه واقعیت و اهل معرفت واقعیت را می بیند که همیشه در حال از بین رفتن است. برفها در حال ذوب شدن است. ما رویش گیاهان را می بینیم و آنها قدمهایی که به مرگشان نزدیک می شود. و حال موحد این گونه است و معنای توحید جز این نیست. فقط اوست که می ماند.

 (164 / 127)

سواد الوجه فی الدارین درویش

سواد اعظم آمد بی کم و بیش

سواد الوجه سیاهی چهره. سیه رویی به معنای فنای فی الله.

دارین یعنی دنیا و آخرت.

سواد اعظم یعنی نیستی مطلق نیستی مطلق در هستی مطلق.

درویش اصطلاح است برای افرادی که فقیر است. تهی دست است. هیچ چیزی از آن خود ندارد. در اسرار التوحید آمده است که شیخ ابو سعید ابو الخیر گفت: که قومى به نزدیک رسول صلوات الله علیه درآمدند، و سؤال کردند که درویشى چیست؟

یکى را از آن میان به نزدیک خویش خواند و گفت تو پنج درم دارى؟

گفت دارم.

وى را گفت: که تو درویش نیستى.

دیگرى را بخواند و گفت تو پنج درم دارى؟

گفت ندارم. گفت چیزى دارى که پنج درم ارزد.

گفت: دارم گفت تو درویش نیستى.

دیگرى خواند و گفت تو پنج درم دارى؟

گفت ندارم. گفتا چیزى که پنچ درم ارزد؟

گفتا ندارم.

گفت پنج درم جاه دارى؟

گفت دارم.

گفتا تو نیز درویش نیستى.

دیگرى بخواند و چون درم نداشت گفتا چیزى دارى که پنج درم ارزد؟

گفتا ندارم.

گفتا کسب دارى که توانى پنج درم کسب کرد؟

گفت توانم کرد.

گفت برخیز که تو درویش نیستى.

دیگرى را بخواند و گفت تو را از این همه هیچ‌چیز هست؟

گفت نى.

گفتا اگر پنج درم پدید آید تو گویى که از آن من است و مرا در این نصیبى هست؟

گفت کمتر از این نباشد.

گفتا برخیز که تو درویش نیستى.

 دیگرى بخواند و گفت: از این همه که گفتم تو را هیچ ‌چیز هست؟

گفتا نى.

گفت:  اگر پنج درم پدید آید تو را در آن اندیشه باشد که باید تصرف کنم؟ گفت نباشد یا رسول الله. گفتا چه کنى آن را؟ گفت: به حکم درویشان باشد مرا در آن هیچ نصیب نباشد.

رسول الله صلى الله علیه و سلم گفتا: تویى درویش به راستى، درویش چنین باید که او را آن نبود.

چون رسول علیه السلام این بگفت، دیگران بگریستند و گفتند:  یا رسول الله ما را همه کس درویش مى‌خوانند و درویشى خود این بوده است که تو نشان کردى، اکنون ما کیستیم؟ گفتا: درویش اوست و شما همه طفیل او، (اسرار التوحید ص ۲۳۰).

شاید درویش برابر نهاده زاهد باشد. کسی که به حداقلها بسنده می کند. درویش و زاهد و صوفی و فقیر به یک معنا بوده در درازنای تاریخ بعد از اسلام گاه یکی بر دیگری غلبه پیدا می کرده است.

این بیت ناظر به روایتی است از نبی اکرم(ص):  الفَقرُ سَوادُ الوَجهِ فِی الدّارَینِ .فقر ، در هر دو جهان، مایه سیه رویى استاین فقر گاه معنای مثبت می یابد. فرد به مرحله و مقامی می رسد که دیگر خود را نمی یابد و خود را چیزی و کسی درک نمی کند. فانی در او شده است. خود را عدم محض و فقط او را وجود و واجب می داند. سواد اعظم همان تاریکی محض است. عدم مطلق در برابر وجود مطلق. از فقر درویش به تاریکی و عدم مطلق می رسد. تنها جایی که می شود خدا را دید. یقینا خدا را در شلوغی بازار و در هیاهوها نمی شود دید باید خدا را در کنج خلوت و در تنگای تاریکی و ظلمت دید که نوری است که می درخشد.

 

165/128

چه می‌گویم که هست این نکته باریک

شب روشن میان روز تاریک

"این نکته باریک" در بعضی از نسخ "این سر باریک" آمده است. منظور از سر همان نکته است. 

نکته ای که شبستری عیان می کند نکته بسیار ظریفی است. روز باید روشن باشد و بشود همه چیز را دید و گاه چنان تاریک می شود که نمی شود چیزی را دید. در آغازین رئوزهای بهار 98 سر ظهر بود در باغ با آرنیکا بودیم. گفت بابایی دارد شب می شود برویم. ابرهای تیره آسمان را داشت می پوشاند و روز روشن را چون شب تاریک می کرد. و شب تاریک است و گاه چنان روشن که گویا روز است. نکته ای که شبستری بیان می کند نکته ای کاملا تناقض نما است. شب روشن است و روز تاریک. و مطلب ایشان در میانه این دو تناقض نما. و آن مطلب فنا فی الله است. این فرد خود را هیچ نبیند بلکه هستی را هیچ نبیند جز هستی مطلق. این همان مقام انسان کامل است بلکه این همان انسان کامل است. آیینه تمام نمای حضرت حق. در عدم مطلق او همه حقیقت را می شود دید.

شاید بشود گفت شب روشن ذات حق باشد که در شب چیزی را نمی توان ادراک کرد. و روشن است چون او بذانه نور است نوری که دیده نمی شود. با او می شود دید و خود او را نمی شود دید. و روز تاریک منظور کثرات و ممکنات است. موجودات است. هستند ولی تاریک کند. فی حد ذاته اینها عدم هستند. نیستند. عدمهای هستی نما.  

166/129

در این مشهد که انوار تجلی است

سخن دارم ولی نا گفتن اولی است

مشهد محل شهود است. یعنی آن چه را که به رای العین دیده است. شهود غیر از حدس و گمان است. شاهد کسی است که واقعا دیده است.

تجلی شاید با الهام آشنایی داشته باشید. و گاه چیزی را حدس می زنید. اینها در عالم حس اتفاق می افتد. تجلی یعنی حقیقتی و چیزی از جهان غیب برای فرد روشن بشود. ما ینکشف للقلوب من انوار الغیوب. برای دل چیزی از عالم غیر روشن گردد. فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَخَرَّ مُوسَى صَعِقًا(اعراف، آیه 143)

در بحث فنا که خودش مشهدی است و تجلیگاه حقایق من سخنها دارم ولی بهتر آن است که سخن نگویم. اینها فلسفه نیست تا برای شما باز بگویم باید باز ببینید. نه آن که بشنوید. در باره نیستی مطلق در هستی مطلق یا هستی مطلق در نیستی مطلق من چه می توانم با شما بگویم. کار چندان ساده ای نیست. باید از تمثیل بهره جست آن هم برای آنان که شوق فرا گرفتن این زبان را دارند. دوغ چرب است. چربی دروغ را شاید نتوان دید ولی می شود درکش کرد و می توان چشید.

 

167/130

اگر خواهی که بینی چشمة خور

تو را حاجت فتد با جسم دیگر

در بعضی نسخ با جرم دیگر دارد و فرقی نمی کند. جرم و جسم به یک معنا است.

بعضا احتمال می دهند که اصلا جسم نباشد یبکه چشم باشد. چون سخن از دیدن است. چشم دیگری باید داشت تا بتوان نور خورشید را دید.

سخن در عدم است در نیستی است. خورشید چشمه جوشان نور است. چگونه می شود به خورشید نگریست. باید دست ا حایل کرد. باید از شیشه دودی و ابزار دیگری بهره برد. چیزی را باید بین خورشید و خود حائل کرد تا بشود نور را دید. خداوند سرچشمه فیضان هستی است. چه چیزی را می شود حائل کرد تا او را دید؟ جرم دیگری نیست تا بتواند حائل شود و بنمایاند.

در گذشته اگر خواستند خورشید را ببینند یا باید دست خود را حایل می کردند و یا در ظرف آب می نگریستند. حیل و یا ظرف آب سبب رویت خورشید می شد. حالا با توجه به عینکهای دودی و صفحات دیسکت و یا شیشه های جوشکاری می شود خورشید را دید که هر یک از اینها جسم دیگری است.

روشنایی برای رویت است. ابزاری است برای دیدن. با روشنی و روشنایی می شود اشیا را دید. اما اگر بخواهید به روشنایی بنگرید این جا دیگر مساله فرق می کند. دیدن اشیا در پرتو روشنایی با دیدن خود روشنایی فرق می کند. یک مرتبه شما پروژکتور قوی را روشن می کنید تا مثلا هواپیما و یا شیء پرنده را تعقیب کنید. و یک مرتبه به خود صفحه روشن پروژکتور می خواهید نگاه کنید. نمی شود به نور برای دیدن نور به راحتی استفاده کرد باید چشمها را در هم کشید. دستی را حایل کرد و یا در آب باید دید. جسم دیگری باید واسطه نور شود. در این جا هم دالرد که اگر می خواهید به سر چشمه خورشید نگاه کنید باید جسم دیگری را حایل کرد.

دقت بفرمایید خورشید یک معنای رایج دارد که به معنای روشنایی روز است. و یک معنای خاص دارد که همان جسم کروی شکل است. شما اگر بخواهید به سرچشمه نور و همین شکل کروی نگاه کنید نمی شود نیازمند واسطه هستید.

باید نکته ای در سرچشمه خورشید و جرم یا جسم دیگر باشد.

سرچشمه خورشید تجلیات حضرت حق است. "سرچشمه" خود حضرت حق است. یعنی وجود مطلق. شما می خواهید وجود مطلق را ببینید. چاره ای ندارید جز آن که غیر از خود از جسم دیگری بهره ببرید که اینها طبق نظر عارفان عدم هستند. با عدم می خواهید به نور مطلق یا هستی مطلق بنگرید.

می رود بی روی پوش این آفتاب

فرط نور اوست رویش را حجاب

و یا می فرماید:

چیست پرده پیش روی آفتاب

جز فروغ شعشع و تیزی تاب[4]

168/131

چو چشم سر ندارد طاقت تاب

توان خورشید تابان دید در آب

احتمالا واو بین طاقت و تاب در شرح گلشن راز اضافی باشد.

تاب یعنی تابش و درخشش. طاقت تاب یعنی توان تابیدن و درخشش

 

چون چشم سر طاقت آن را ندارد که بتواند تابش و درخشش خورشید را ببیند باید خورشید درخشان و تابان را در آب دید. آب همان جسم دیگر است که شدت نور را در خود می بلعد و قابل رویت با چشم سر می کند.

169/132

از او چون روشنی کمتر نماید

در ادراک تو حالی می‌فزاید

خورشید که در آب انعکاس می یابد روشنی کمتری از آن ظهور و بروز می یابد. اما همین فروکاستن از نور خورشید تاثیری درون شما خواهد گذاشت. حالی می فزاید یعنی تغییر ایجاد می کند.

تا به این جا تشبیه امر معقول بود به محسوس. چیزی که فراوان با آن سرو کار داریم را فرا روی ما قرار داد و حالا می خواهد ما را به سمت و جهت دیگری ببرد.

170/ 133

عدم آیینه هستی است مطلق

کز او پیداست عکس تابش حق

هستی مطلق تا اندازه ای روشن است.

آیینه هم که معنای آن روشن است. در آیینه همه چیز می شود دید و خود آیینه ندید. در آیینه هرچه نقش ببندد آیینه از آن اثر نپذیرد.

با توجه به دو اصطلاح عدم و هستی مطلق نقش آیینه تا اندازه ای نمایان می شود. هستی مطلق را که نمی توان شناخت. باید سراغ عدمش رفت. عدم آیینه ای است که هستی مطلق را می نمایاند.

عنایت بفرمایید ما دو نوع عدم داریم

یکی عدم اضافی

یکی هم عدم مطلق

منظور از عدم در این جا عدم اضافی است. مانند سایه و فقر که نیستی خورشید و ثروت است. با سایه و یا تاریکی روشنایی فهم می شود. یا نابینایی که فقدان بینایی است. تعرف الاشیاء باضدادها. اشیا را با ضد خودشان می توان شناخت. منظور از عدم همان ماهیت ممکنه در اصطلاح فلسفه است. یا اعیان ثابته در اصطلاح عرفا. منظور از عدم یعنی اشیا. موجودات عالم. مکثرات. در واقع هیچند ولی همه چی نما هستند. انسان سالک به اشیای عالم که می نگرد اشیا را نمی بیند بلکه حق را می بیند. حق در اعیان ثابته و یا این اشیا ظهور پیدا کرده است. و ظهور حق به توجه شما بستگی دارد. اگر توجه کردید خواهید دید و الا که نه. 

171/134

عدم چون گشت هستی را مقابل

در او عکسی شد اندر حال حاصل

عدم بیان شد که در برابر وجود است. نیستی مقابل هستی قرار می گیرد. از تقابل نیستی با هستی؛ تصویری از هستی در نیستی حاصل آمد. آن چه شما در آیینه می بینید چیزی نیست جز ظهور هستی در این آیینه. اگر هستی از مقابل آیینه کنار برود چیزی دیگر نخواهد بود. هستی ظهورات خودش را دارد. مدام در حال تجلی است. نهایت آیینه عدم باید تا نور در آن بتابد و انعکاس بیابد تا انسان سالک بتواند چیزی در آن ببیند. اگر شما اعیان ثابته می بینید و یا متکثرات را می بینید چون آیینه ها در برابر حق نهادند. همه اینها اعدامند. 

172/135

شد آن وحدت از این کثرت پدیدار

یکی را چون شمردی گشت بسیار

وحدت معنایش روشن است که هستی مطلق است.

کثرت هم معنایش روشن است. موجودات عالم. اعیان ثابته و یا همان ماهیات ممکنه. هرچه که هست.

وحدت حق تعالی ناپیدا است. غیب مطلق است. قابل دست رسی به آن نیست. اما کثرات که پیدا شد متوجه می شود که این کثرات ریشه در آن سر دارد. با موجودات فراوانی که ظهور و بروز پیدا کرده اند از وحدت او چیزی کاسته نشده و بر وحدت او چیزی افزوده نگشته است.

اگر یک چیزی را مدام بشمارید. یک و یک و یک و یک و یک. با شمارش شما زیاد می شود ولی خود آن که فزونی نمی یابد. ممکن است اوصاف جدیدی بگیرد ولی صفت در ذات آن دگرگونی ایجاد نمی کند. و هم چنان یک می ماند.

173/136

عدد گرچه یکی دارد بدایت

ولیکن نبودش هرگز نهایت

عدد که معنایش روشن است: یک و دو و سه و چهار و...

بدایت به معنای آغاز و شروع

اگر بخواهید از هر عددی که شماره را آغز کنید بالاخره از یک عددی باید شروع کنید. فرقی نمی کند. از یک عدد شروع می شود. مثلا یک. یا هزار. یا نه صد و نود و نه. باید از یک عددی بیاغازید ولی نهایت ندارد.

دقت شود که بی نهایت به دو معنا است.

بی نهایت به معنای بی پایان

بی نهایت به معنای خیلی فراوان. اعداد بالاخره در یک جایی پایان می پذیرند. ولی از جهت کثرت و فراوانی انتها ندارند.

عدد گرچه با یک آغاز می شود. و این یک است که به هر عدد که افزوده شود تکثر می یابد. ولی خودش هم چنان "یک" باقی است. 

174/137

عدم در ذات خود چون بود صافی

از او با ظاهر آمد گنج مخفی

عدم که منظور اعیان ثابته است. موجودات عالم است. اینها ممکناتند. و ممکنات در ذات خودشان چیزی نیستند. صافی اند. خالی اند. هیچی ندارند. وقتی که این اعدام در برابر هستی قرار گرفت و آیینه حضرت حق شد گنج مخفی را عیان ساخت. با ظهور حضرت حق گنج پنهان ظهور پیدا کرد.

و نیز می توان چنین گفت که نیستی در ذات خودش آیینه ای صاف و شفاف بود. کجی و اعوجاج نداشت. هرچه در برابرش می بود همان را می نمود. در برابر هستی مطلق که قرار گرفت گنج پنهان را آشکار ساخت.

175/ 138

حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان

که تا پیدا ببینی گنج پنهان

حدیث قدسی است که حضرت حق فرماید: کنتُ کنزا مخفیا فاَحببتُ أن اُعرَف فخلقتُ الخلقَ لکی اُعرَف. گنجی نهان بودم، دوست داشتم که شناخته شوم، پس آفریده را بیافریدم تا شناخته شوم.

شبستری می فرماید که این حدیث قدسی را که "من گنجی نهان بودم" بخوان. اگر تو مرا می بینی چون خود دوست داشتم که ببینی. دیده اید گاه از پشت پرده، شیطنت می کند و خود را می نمایاند. و یا چادرش را باز می کند تا دو باره رو بگیرد. او رو باز می کند و پرده پس می زند تا دیده شود بلکه پسندیده شود.

ذات حق تعالی هستی مطلق است. در کمال و نهایت نورانیت که خود غیب مطلق است و هرگز نمی توان او را دید. برای دیدنش باید خود او پرده را کنار می زد و تجلی می کرد. تجلی او به

صورت اعیان ثابته محقق شد. 

176/139

عدم آیینه عالم عکس و انسان

چو چشمِ عکس، در وی شخص پنهان

عالم یعنی هستی. معنای لغوی آن یعنی ما یعلم به. به سبب و وسیله آن می توان چیزی دانست. خاتَم یعنی چیزی که همه چیز به او منتهی می شودو عالم یعنی چیزی که با آن می شود همه چیز را شناخت.

عدم که همان اعیان ثابته و یا موجودات باشد آیینه است. اسباب و ابزار دیدن است.

عالم عکسی است که در آیینه افتاده است.

انسان به منزله چشمِ عکس است. شما همه چیز را با چشم می بینید. در چشم شما معلوم پنهان می شود.

منظور از شخص ذات احدیت است.

177/140

تو چشم عکسی و او نور دیده است

به دیده دیده را هرگز که دیده است

تو انسان هستی. فردی از افراد کلی انسان. فردی که مصداق همان کل است و همه کل را در تو به عنوان فرد می شود دید.

انسان چشم عالم است.

عالم هم عکس ذات حق است.

و ذات حق هم نوری که بر عکس می تابد.

اگر چیزی بخواهد در آیینه دیده شود هم آیینه باید صاف باشد و هم آن شخص در برابر آیینه باید قرار گیرد. اگر چیزی بخواهد دیده شود باید نور بر آن تابیده شود. و خداوند همان نوری است که بر عالم می تابد تا تو عالم را ببینی. انسان در آیینه صاف عالم را می بیند. عالمی که تجلی حضرت حق است.

در بیت دوم سه تا دیده دارد.

دیده اول منظور چشم است.

دیده دوم دیدنی و اشیای عالم است.

دیده سوم منظور فعل دیدن است.

با چشم جهان هستی را چه کسی تا کنون دیده است.

در نسخه ای دیگر چنین آمده است: به دیده دیده را آن نورْ دیده است. در این صورت معنای شعر فرق می کند. با چشم جهان هستی و عالم و اعیان ثابته را آن نور که حضرت حق است دیده است. اگر قرار باشد که اعیان ثابته هیچ باشند و عدم. در نتیجه هر چه هست اوست. اگر دیده ای و دیدنده ای هست همه اوست.

178/141

جهان انسان شد و انسان جهانی

از این پاکیزه‌تر نبود بیانی

در نتیجه جهان انسان شد. و انسان خودش باز جهانی شد. اگر بخواهید انسان را ببینید به جهان بنگرید و اگر بخواهید جهان را ببینید به انسان بنگرید. و فیک انطوی العالم الاکبروا. خلق الله الادم علی صورته.

179/142

چو نیکو بنگری در اصل این کار

هم او بیننده هم دیده است و دیدار

ماها دچار کم بینی یا نابینی و یا کژبینی و یا دو بینی شده ایم. اگر نیک بنگریم یعنی چشمی درست و حسابی داشته باشیم در اصل این کار که هستی مطلق است دقت کنیم و با چشم حقیقت بین بنگریم یک چیز بیشتر نیست و او همه چیز است. بیننده اوست. دیده شده هم او است. دیداری هم که اتفاق افتاده نیز اوست. او هم عالم است و هم معلوم و هم علم.

انسان که مظهر خداوند بشود خداوند دارای جمیع اسمای حسنی است و انسان که مظهر کامل او است نیز جمیع اوصاف و کمالات الهی را دارا است. خدا خواست که خود را بنمایاند انسان را آفرید.

180/143

حدیث قدسی این معنی بیان کرد

و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد

حدیث قدسی با دیگر احادیق فرق می کند. دیگر احادیث به گونه ای است که راوی آن را از سلسله سند خود نقل می کند تا می رسد به صحابه و شخص معصوم. مثلا از پیامبر یا امام صادق و یا حضرت امیر(ع) نقل می شود. اما احادیث قدسی م  عصوم(ع) آن را از خداوند نقل می کند. به بیان دیگر سند روایات قدسی به خداوند می رسد. حدیث قدسی تعبیر احادیث الهی و احادیث ربانی هم دارد. احادیق قدسی بیشتر مورد استناد اصحاب عرفان و تصوف است.

حدیث مورد نظر شبستری به طرق گوناگون و با اختلاف در تعبیر و الفاظ فراوان نقل شده و به عنوان حدیث قرب نوافل معروف و مشهور است و ما بر اساس نقل شیعی آن روایت را یادآور می شویم: سپس فرمود:

وما یتقرب إلیّ عبد من عبادی بشی‏ء أحبّ إلیّ ممّا افترضت علیه و إنه لیتقرب إلیّ بالنافلة حتی أُحبّه فإذا أحببته کنت إذاً سمعه الذی یسمع به وبصره الذی یبصر به ولسانه الذی ینطق به ویده التی یبطش بها، إن دعانی أجبته وإن سألنی اعطیته.[5]

هیچاه نزدیک نمی شود به من بنده ای از بندگانم به چیزی دوست داشتنی تر نزد من از آن چه واجب کرده ام و آن بنده هر لحظه به من نزدیکتر می شود با نافله ها تا آن من او را دوست بدارم. پس آنگاه که او را دوست بدارم در آن هنگام گوش او می شوم که با من میی شنود. و چشم او می شوم که با من می بیند و زبان او می شوم که با من سخن می گوید و دست او می شوم که با آن می دهد و می گیرد. اگر مرا بخواند پاسخش دهم و اگر پرسشم کند به او ببخشایم.

سخن در دیدن با دیده پروردگار بود. اگر از شبستری بپرسند که چگونه می فرمایید که با چشم خداوند می بیند. می فرماید من این سخن را از خود نمی گویم بلکه بر اساس سخن الهی از حدیث قدسی معروف به قرب نوافل برای شما می گویم.  اصطلاحا این مقام را مقام فنای فی الله هم می گویند. دیگر عبد خودش نیست بلکه این خدا است که افعالش را انجام می دهد. همه افعال او خدایی است. و ما رمیت اذ رمیت ان الله رمی. آن گاه که پیامبر تیر افکند یا خاک به سمت دشمن پرتاب کرد او نبود بلکه خدا بود.

181/144

جهان را سر به سر آیینه‌ای دان

به هر یک ذره در صد مهر تابان

جهان یعنی همه هستی که برابر نهاده عالم است و گفته شد آن چه ما می توانیم به آن علم بیابیم. و بدان آگاه شویم.

سر به سر یعنی همه اشت. ذره ذره اش.

بدان که عالم هستی هم چون آیینه است. حضرت حق با تمام وجود اسمایی خودش به تفصیل در آن نمود یافته و متجلی شده است. پس همه عالم تجلی تمام ذات خداوند است.

سراغ تک تک موجودات که بروید و دل هر ذره را که شکافید در آن نور کردگاه باز می بینید. وجهی از وجوه اسمهای الاهی است. هر ذره مظهری از مظاهر اسمای الهی است.

تمامی اسما به ذات احدیث متحدند و هر صفت ویژگی صفت خود را دارد و ممتاز از یک دیگر است.

جهان همه جهان آیینه وجود حضرت حق است که بهخ شئونات ذاتی حق مفصلا در آیینه ظهور می یابد. و در درون هر ذره که بشکافی صد هزاران مهر تابان مخفی است. هم چنان که جهان مظهر خداوند است هر ذره نیز مظهر حضرت حق است. 

182/145

اگر یک قطره را دل بر شکافی

برون آید از آن صد بحر صافی

قطره همین قطره آب است. مقدار بسیار اندکی از آب.

دل بر شکافی یعنی بازش کنی. راه به درون قطره بیابی.

اگر به عمق و درون قطره راه بیابی از دل همان یک قطره صد دریای صاف و شفاف ایجاد می شود.

یعنی اگر دل هر قطره را بشکافی و راه به درون آن بیابی در حقیقت باطن مخفی آن پیدا و هویدا شود. در شعر سابق گفت که صد مهر تابان مخفی است. یعنی ماه تابان در آن پنهان است. چون بتوانی پرده از آن کنار بزنی درخشش  تابش آن به سوی تو خواهد َآمد. به درون قطره که راه پیدا کردی پس قطره از تعین خود وارهید و تو را به دریای بی کران رهنمون خواهد کرد. از خودی در آمده و با خدا خواهی بود.

همه تعیینان ناشی از کدورات و کثافات است. اگر قرب نوافل رخ دهد و به درون عالم راه بیابی آن جا پاکی و شفافیت و صافی است.

حقیقت هر قطره حقیقت دریا است. هر فرد و مصداق، مصداق اتم همان کلی است. تمام ویژگی های کلی در آن متجلی است.

183/146

به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست

هزاران آدم اندر وی هویدا است

خاک معنایش روشن است. همان که در اطراف ما ریخته و پاشیده است.

ذره خاک مقدار بسیار اندک و کمی از خاک.

آدم منظور همان انسان است.

خاک تیره و تار که در غایت پستی است. و دون مایه ترین ماده هستی است. در مثل می گویند از خاک بر افلاک یعنی از پایین ترین تا بالاترین. شاید نشود در خاک صفت کمالی یافت. هیچ چیزی در آن به ظاهر ظهور و بروز ندارد.

انسان که مظهر حمال و کمال الهی است. مجلای اتم اسمای حسنای خداوند است. خدا می خواهی ببینی به انسان بنگر.

بین این انسان و آن خاک شاید هیچ مناسبتی نباشد. ولی هر ذره از خاک را که بنگری در آن شما انسانی را خواهی دید. در هر ذره خاکی بالقوه انسانی نهان است.

 

[1] - حافظ

[2] - مولوی

[3] -

[4] - مولوی

[5] - اصول کافی، ج۲، ص۳۵۲.

  • حسن جمشیدی

(130)

چو نبود ذات حق را ضد و همتا

ندانم تا چگونه دانی او را

اگر قرار است از طریق مثلیت و تضاد راه به معرفت ببرید. خداوند که نه ضدی دارد و نه مثلی پس راه به جایی نخواهید برد. چگونه خداوندی که ضد و مثل ندارد را تصور خواهثید کرد؟

(131)

ندارد ممکن از واجب نمونه

چگونه دانیش آخر چگونه؟

ممکن روشن است که ممکن است. می تواند باشد و می تواند نباشد. اگر هم هست هسای اش از غیر است. دستش در جیب دیگری است. به ستون دیگری تکیه کرده است. ممکن که هیچ چیزی از واجب ندارد الا صرف اتصال به واجب. بلکه هیچی در او نیست تا چیزی به شما بنمایاند و بگوید. چگونه می خواهید او را بشناسید.

(132)

زهی نادان که او خورشید تابان

به نور شمع جوید در بیابان

چقدر نادانی است که شما در روز روشن با نور شمع به دنبال خورشید بگردید. کمی سر را بالا کنید و خورشید را با نور خورشید بیابید. که او منظور خدای سبحان است که خودش خورشید تابان است. 

(133)

اگر خورشید بر یک حال بودی

شعاع او به یک منوال بودی

اگر خورشید همیشه می تابید و یا هیچ گاه ظهور و بروز نمی داشت. از کجا وجود خورشید را متوجه می شدیم؟ همین نفس کشیدنمان را کی متوجه می شویم که نفس می کشیم؟ وقتی که چیزی در گلو گیر کند و مانع نفس کشیدن ما شود. اگر خورشید همیشه به یک حالت بود و مدام می تابید و روشنایی ثابتی داشت...

(134)

ندانستی کسی کین پرتو اوست

نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست

از کجا باید متوجه می شدیم که این گرما و سرما و این روشنایی و تاریکی؛ پرتو نور و وجود او است. این تغییرات و تحولات است که روشنایی روز را و تاریکی شب را از خورشید می دانیم. اینها پوست هستند و خود خورشید مغز است. اگر خورشید نبود این گرما و سرما و روشنایی و ... هم نبود. این همه از آن خورشید است.

(135)

جهان جمله فروغ نور حق دان

حق اندر وی ز پیدایی است پنهان

هستی اگر وجودی دارد و جولانی و سر و صدایی این جولان و سر و صدای هستی از خود او نیست بلکه از آن سر است. تجلی حق تعالی است و الا ظلمت تاریکی خواهد بود. همه هستی نوری است که از حق متجلی شده است و ما مدام با این نور سر و کار داریم و خود حق از شدت پیدایی ناپیدا است. در حنگل قدم می زنیم می گوییم جنگل کجا است. در دریا شنا می کنیم و می گوییم پس دریا کجا است. ما غرق در هستی هستیم و آن را می جوییم. اگر یکی جلو نفس کشیدن ما را بگیرد آن گاه است که متوجه آن می شویم.

(136)

چو نور حق ندارد نقل و تحویل

نیاید اندر او تغییر و تبدیل

ذات حق اقتضای آن را دارد که دائم تجلی کند. او علت است و تا علت هست تجلی از علت هم خواهد بود. لذا به گونه نیست که بخواهد جا به جا بشود. یا رفع خستگی کند و یا چرتی بزند. الله لا اله الا هو الحی القیوم لا تخذه سنة و لا نوم. نه جا به جایی و نه دگرگونی در ذات حق معنا ندارد. پس فروغ نورش دائمی است و غروب ندارد.

(137)

تو پنداری جهان خود هست قائم

به ذات خویشتن پیوسته دائم

بیان شد که چون نفس می کشیم درک نمی کنیم که نفس می کشیم. چون غرق در هستی هستیم آن را درک نمی کنیم. چشم دقت بکنید فاصله ما تا خورشی ده یا دوازده دقیقه است. فاصله ما با برخی ستاره ها یک ساعت نوری و با بعضی یک سال نوری است. فاصله ما با بعضی ستارها چند میلیون سال نوری است که از بین رفته و نورش به ما می تابد. این هنوز یک منظومه است ما با چه بسیار منظومه ها که مواجه هستیم و کس نمی داند که فاصله ما با آنها چقدر است. و شاید ما هر گز نتوانیم با هیچ ابزاری به آنها برسیم. بعضی می پندارند که خود اینها روی پای خود ایستاده اند. ایستادگی آنها از خودشان است.

(138)

کسی کو عقل دوراندیش دارد

بسی سرگشتگی در پیش دارد

افرادی که عقل برهانی و استدلالی دارند یا همان عقل حسابگر که دو دو تا چهارتا می کند اینها سر گشته و حیران خواهند بود. راه به جایی نخواهند برد. آخر جایی نیست که بخواهند راه به آنجا ببرند. چون اینها فکر می کنند که چگونه ممکن است که هستی بر پای خود بایستد. یا مثل سوفسطائیان بالکل واقعیت را انکار می کند.

یا مثل شکاکان انکار واقعیت نمی کند بلکه می گوید عقل ما قد نمی دهد ما نمی فهمیم. ما درک نمی کنیم.

یا می گوید خداوند در این اشیا حلول کرده است.

یا می گویند خداوند هم چون ساعت ساز آن را ساخته که خود بر پا بماند.

یا اینها ممکنات هستند و خداوند واجب بالذات است و...

(139)

ز دوراندیشی عقل فضولی

یکی شد فلسفی دیگر حلولی

از این که عقل برهانی و استدلالی هر چیزی را می خواهد با همان چمبره عقل خود بسنجد و محاسبه کند لذا به نحله ها و جریاتنهای گوناگون تقسیم می شود.

عقل دور اندیش همان عقل تمیز گر و عقل فاصله انداز بین علت و معلول است. جدا انگاری آنها کار او است.

مولوی همین مطلب را به صورت داستانی شیرین در مثنوی آورده است، میگوید: مرد فقیری مدتها از شدت فقر به درگاه خدا مینالید و از خداوند میخواست که به او گنجی بنمایاند، تا بالاخره در عالم خواب یا بیداری، او را به رقعهای و به اصطلاح گنجنامهای راهنمایی کردند که دستور پیدا کردن گنج در آن رقعه درج بود. مرد فقیر با خوشحالی زیادی رفت و آن گنجنامه را پیدا کرد و خواند، دید نوشته است که میروی روی فلان نقطه مرتفع که در نزدیکی شهر است میایستی و پشت به شهر میکنی و تیری به کمان میگذاری، در هر جا که تیر افتاد گنج همان جاست. آن مرد رفت و روی همان نقطه ایستاد و تیری به کمان گذاشت و به قوّت پرتاب نمود، بعد با بیل و کلنگ رفت و محل تیر را حفر نمود، هر چه کاوش کرد چیزی نیافت. مرتبه دوم رفت و تیری از نو به کمان گذاشت و کشید و بعد رفت محل سقوط تیر را حفر کرد و باز چیزی نیافت. مرتبه سوم و چهارم این کار را کرد و مدتها کارش این بود تا بالاخره خسته و عصبانی شد و بار دیگر به تضرع و زاری به درگاه الهی پرداخت. به قلبش الهام شد که ما به تو دستور نداده بودیم که تیر را به قوّت پرتاب نمایی، ما همین قدر گفتیم که تیر را به کمان بگذار، هر جا که افتاد گنج همان جاست. این دفعه همین کار را کرد، دید تیر جلو پای خودش افتاد. آنجا را حفر کرد و معلوم شد که گنج در زیر پای خودش بوده و او بیهوده به این طرف و آن طرف میدویده.[1]

اندر این بود او که الهام آمدش        

کشف شد آن مشکلات از ایزدش

گفت گفتم بر کمان تیری بنه        

کی بگفتم من که اندر کش تو زه

از فضولی تو کمان افراشتی        

صنعت قوّاسیی برداشتی

ترک این سخته کمانی رو بگو

در کمان نه تیر و پریدن مجو

چون بیفتد بر کن آنجا می‌طلب

زور بگذار و بزاری جو ذهب

آنچ حق است اقرب از حبل الورید

تو فکنده تیر فکرت را بعید

ای کمان و تیرها بر ساخته

صید نزدیک و تو دور انداخته

هرکه دوراندازتر او دورتر

وز چنین گنجست او مهجورتر

فلسفی خود را از اندیشه بکشت

گو بدو کوراست سوی گنج پشت

گو بدو چندانک افزون می‌دود

از مراد دل جداتر می‌شود

(140)

خرد را نیست تاب نور آن روی

برو از بهر او چشم دگر جوی

خرد و عقل توان دیدن نور حقیقت را ندارد. این چشم لایق دیدن او نیست. باید آن را وا نهاد. باید چشم دیگرسی برای دیدن او خرید. عنایت بفرمایید با همین چشم نمی شود میکربها و باکتری ها را دید و نیز نمی شود با آن ستاره ها را دید. باید برای ستاره ها تلسکوب و برای اشیای ریز میکرسکوب خرید. و برای دیدن خیلی چیزها باید چشم دل را باز کرد. باید پرده از پیش چشم با ریاضت برداشت.

لازم می دانم نکته ای را در رابطه با عرفان و مشی و منش عرفانی خدمت شما توضیح بدهم. بعضا فکر می کنند عرفا همان سرخورده های اجتماعی هستند که سراغ عرفان و تصوف رفته اند و حال آن که واقعیت امر این گونه نیست. عنایت بفرمایید بنده سالهای سال در جاهای مختلف اداری کار کرده ام و تا اندازه ای از سیاست و سیاست بازی به دور نبوده ام. قدرت و جا به جایی قدرت و مفهوم فلسفه سیاسی و نیز فرق آن با علم سیاست را و نیز حوزه های اجرایی سیاست می فهمم. الان با خودم فکر می کنم که ما انقلاب کردیم برای بهبود وضعیت اجتماع. هم دین مردم تامین بشود و هم دنیای مردم. صحبت از آب مجانی و گاز مجانی و برق مجانی و... بود. حتی مدعی بودند که به مردم پول می دهند. ویژگی شاه این بود که اموال مردم را به غارت می برد. و ما این اموال را به خود مردم بر می گردانیم. انقلاب که شد یکی پس از دیگری نخبه ها ترور شدند. سر آمدها را زدند. در ادامه هم به غناوین گوناگون نویسندها و اصحاب فرنگ را از قطار انقلاب پایین انداختند و در اجرای احکام اسلامی سراغ رادیکال ترین و تند ترین نوع دین و مذهب رفتند. جریانهایی که پیش از انقلاب با انقلاب رابطه خوبی نداشتند رو آمدند و ارکان نظام را به دست گرفتند. فردی که از سیستم انتخابی کنار زده می شد توسط رهبران سیاسی به بالاترین پستها و سمتها منصوب می شد. آقای ترامپ برجام را نقض می کند. اتحادیه اروپا با ایران وارد گفتگو می شود. به دنبال راههایی برای خرید نفت و برگرداندن کالا و پول می گردد. می خواهد شیوه هایی ایجاد کند می بینیم که در اروپا حادثه تروری رخ می دهد یا کشف می شود که دولت و یا حکومت در آن دخیل است. بهانه ای می شود برای تحریم از چجانب اتحادیه اروپا

متوجه می شویم که مثلا سعید امامی بالاترین و با نفوذ ترین فرد کشور، تحصیل کرده آمریکا است و از آنجا وارد کشور شده است. می بینیم جریان فداییان اسلام پا می گیرد که رهبری آن اصلا سوابقش معلوم نیست. پرونده شفاف و روشنی ندارد. شش ماه فقط تو حوزه درس خوانده است و بعد هم رفته به اسرائیل و بعد هم... یک چهره مبارز و انقلابی که خط ترور را در کشور دنبال می کند. از طرف بروجردی اصلا حمایت نمی شود بلکه رد می شوند. اینها امور مملکت را به دست می گیرند. برای لاریجانی از امام توصیه اکید شده است که مراقب این خانواده باشید. یا در وزارت خارجه و یا در قوه قضاییه و در بارترین رده تصمیم حضور دارند. می گویند 65 حساب بانکی به نام فلانی است. بازرسهایی که می خواهند بررسی کنند بر اساس اخبار و اطلاعات رسانه ها بازرسها بازداشت می شوند. گفته می شود دختر فلانی جاسوس است و... همه احساس می کردند مهره سوخته است به پست و موقعیت برتر و بالاتری می رسد. اصلا مردم و عرف و خواسته های آنها مهم نیست. رئیسی در انتخابات شرکت می کند و شکست می خورد. رئیس قوه مجریه نمی تواند بشود برای او به عنوان رئیس قوه قضاییه می خواهند حکم بزنند. اینها یعنی چه؟

طی این سالها چقدر افراد به عنوان جاسوس در رده های بالای کشور حضور داشته اند. می بینید که با توجه به همه این رویدادها چه می شود کرد.

با انقلاب دیگر شرایط بدتر می شود. چنان که فکر می کردیم با انقلاب بهتر خواهد شد. صرف احتمال بدتر شدن ما را از هر اقدامی باز می دارد. بر اندازی معلوم نیست چه پیامدی داشته باشد. این هم با گرگهایی که پشت در ایستاده اند.

همکاری با اینها هم خیلی مطلوب نیست. چون می دانیم که چه می کنند و چه بلایی بر سر مردم می آورند.  یک عده اموال را به غارت می برند از پول مردم باید آن را بدهد. به راحتی به افرادی اتهام خیانت و جاسوسی می زنند که دست و پرونده آنا کاملا پاک است. چه نسبتهایی به بهزاد نبوی زدند ولی دیدیم که خودشان چه کردند. چه تهمتهایی به بهشتی زدند و در ادامه به هاشمی رفسنجانی و بعد وضعیت خود آنها کاملا روشن و معلوم است. حالا ما چه می توانیم بکنیم.

به نظر می رسد بهترین کار آن است که کنار بکشیم. همه اینها ما را از واقعیت امر دور می کند. حالا می فهمیم که عرفا چه می گفتند. باید عطای قدرت را به لقایش بخشید. باید ترک سیاست کرد تا مصون ماند. چند سال قبل با محسن آرمین تو راه پیمایی قدس در حرکت بودیم. ته صق بودیم. بعضی که می رسیدند به کنایه می گفتند از ته صف ملحق شدید. محسن می گفت ما دیدیم همه اونایی که بعد به انقلاب پیوستند برد کردند. گفتیم ما هم از آخر به انقلاب بپیوندیم شاید ما را هم بپذیرند. چاره ای نیست. بهترین کار این است که خودمان را کنتار بکشیم. نه در برابر ظلم بایبستم و نه کمک به ظلم بکنیم. همان کاری که بزرگان در طول تاری انجام داده اند.

این نکته ای بود که خواستم عرض کنم.

  

(141)

دو چشم فلسفی چون بود احول

ز وحدت دیدن حق شد معطل

چشم افرادی که اهل فلسفه اند احول است یعنی دو بین است. چون دو تا چشم دارند پس چهارتا می بینند.

(142)

ز نابینایی آمد راه تشبیه

ز یک چشمی است ادراکات تنزیه

داستان مولوی و فیل را که به یاد دارید. جمعی در تاریکی وارد جایی شدند. یکی گوش فیل را لمس کرد و گفت باد بزن است یکی پای فیل را لمس کرد و گفت پایه و ستون است. یکی  خرطوم آن را لمس کرد و گفت لوله است. و... باید چشمی باشد یا نوری از جایی بتابد تا واقعیت امر روشن شود. شخص نابینا هرچیزی را به هر چیزی تشبیه می کند و برای خدا هم به تمثل رو می آورد. اینها تنزیه خداوند نمی کنند. خداوند می بیند نه با چشم. می داند نه با عقل و خرد. می شنود نه با گوش چون او منزه است که از این ابزار و وسایل بهره بگیرد. کسی که یک چشم خوب و سالم دارد درست می بیند. نه راه تنزیه و نه راه تشبیه را می پیماید. 

(143)

تناسخ زان سبب کفر است و باطل

که آن از تنگ چشمی گشت حاصل

تناسخ بدین معنا است که بدن انسان به مرحله ای که رسید ترک روح می کند و روح را به حال خود وا می گذارد. و این روح می رود تا بدن دیگری برای خود بیابد. هم چنان این روح از این بدن به آن بدن می رود تا تعالی بیابد و کمال پیدا کند. اگر در مذهب ما تناسخ باطل است ای6ن ناشی از تنگ نظری است. نه بطلان تناسخ بلکه خود تناسخ ناشی از تنگ نظرذی است. یعنی خداوندی که مثلا این فرد را آفریده دیگر نمی تواند مثل این دیگری را بیافریند. از همین ابزار و امکانات موجود برای ادامه خلقت بهره می گیرد.

(144)

چو اکمه بی‌نصیب از هر کمال است

کسی کو را طریق اعتزال است

اکمه یعنی کور مادر زاد. کسی که کور مادر زاد است بیشتر راهها بر روی او بسته است. او چاره ای ندارد جز این که کنج عزلت گزیند. و چون پیله در دور خود بطند. کور مادر زاد نمی تواند ببیند. کسی که منکر رویت خدائوند است هم چون کور مادر زاد است. او طریق عزلت را باید برگزیند.

این دو بیت اشاره است به مکتب کلامی معتزله. حسن بصری شاگردی داشت به نام واصل بن عطا. ایشان مکتب اعتزال یا همان معتزلهخ را بنا نهاد. از عمده باورهای آنها این است که:

خداوند را نمی توان دید نه در دنیا و نه در آخرت.

هر کس خالق افعال خود است. افعال بشر ربطی به خدا ندارد.

و دیگر این که مبدأ اعمال انسان دو تا است. بدی ها از نفس خود انسان و خوبیها از خداوند. لذا قایل به اثنیتیت و دوگانگی مبدأ افعال بشر شده اند.

کسی که مرتکب گناه کبیره بشود نه مومن است و نه کافر بلکه جایی بین مومن و کافر خواهد داشت.

چنین اعتقاداتی را واصل بن عطا برای گروهی بیان می کرد که حسن بصری او را از خود راند. و اینها عنوان معتزله پیدا کردند.

شبستری می گوید هم چنان که کور مادر زاد از دیدن اشیا عاجز است معتزله هم که انکار رویت خداوند می کند نیز هم چون آنها کور نابینای مادر زاد است. زیرا به تعبیر حضرت امیر چگونه می شود کسی را که ندید او را پرستید.    

(145)

رمد دارد دو چشم اهل ظاهر

که از ظاهر نبیند جز مظاهر

رمد یعنی کسی که چشم درد دارد. کسی که چشمش آسیب دیده است. می بیند ولی درست و خوب نمی بیند. فقط ظواهر را می بیند. عمق و ژرفا و ریزه کاری ها را نمی بیند. کسی که چشم درد است همان ظواهر را هم با هاله ای از ابهام و تاری می بیند. فکر می کند خداوند همین ظواهر و مظاهر است. اشیا را تیره و تار می بیند.

تا به این جا شبستری همه جانبه به متکلمین و اهل ظاهر یا همان ظاهرگراها حمله کرد و به عنوان گوناگون آنها را رد و طرد کرد و گیر عمده شبستری به آنها به سبب نوع نگاه آنها بود. نگاهشان را بر نمی تابد.     

(146)

کلامی کو ندارد ذوق توحید

به تاریکی در است از غَیمِ تقلید

تا به این جا به سخنان گوناگون اشاره شد. و اینک نظر خودش را بیان می کند که سخنان بر دو گونه است یا سخن بر خاسته از ذوق توحید است و یا هیچ ارتباطی با ذوق توحید ندارد. اگر بی ارتباط با ذوق توحید است باید متوجه بود که این سخنان سخنان خود فرد نیست بلکه نشخوار سخنان دیگران است. در تاریکی تقلید قرار گرفته است. ابر سیاه تقلید بر اندیشه او سایه انداخته است.

کلامی ممکن است منظور متکلم اسلامی باشد که ذوق عرانی ندارد.

غیم به معنای ابری است که آسمان را بپوشاند که مانع تابش نور می شود. به معنای ابهام نیز می آید. اهل تقلید راهی به حقیقت ندارند.

اینها به دنبال ذوق توحید نیستند بلکه در پی برهان و استدلالند. همان برهانی که پیشینیان اقامه کرده اند. بوعلی سینا چنین گفت و ما نیز چنین می گوییم. صرفیان و نحویان چنین کردند ما نیز چنین کنیم. اینها درگیر و دار همین استدلالها مانده و در جا می زنند. مدام از این و از آن نقل و بیان می کنند. خود به چیزی نرسیده اند و از مشرب حقیقت جرعه ای ننوشیده اند. این لذت حقیقت را درک نمی کنند. اینها متوجه نیستند که حق تعالی به اسم ظاهر بر اشیا ظهور و بروز پیدا کرده است. اشیا مظهر و تجلی او است. به نام نور حق تعالی این اشیا از کتم عدم هستی یاته اند. اینها را اهل ظاهر در نمی یابد.   

خلق را تقلیدشان بر باد داد

ای دو صد لعنت بر این تقلید باد.

و یا آن جا که می گوید:

علم تقلیدی بود بهـر فــروخت

چون بیاید مشتری خوش برفروخت
مشتری علم تحقیقی حق است

دایمـــاً بازار او پــــر رونــق است

(147)

در او هرچ آن بگفتند از کم و بیش

نشانی داده‌اند از دیده خویش

در این بیت شبستری به سیم آخر می زند و پرده دری می کند و شدیدترین حمله را به غیر عارفان می کند. هرچی که دیگران می گویند چه کوتاه و چه بلند و چه مجمل و چه مفصل و... هرذچه گفته اند و می گویند همه در حقیقت واگت خود آنها است. هرکس هرچه دربارة خدا می‌گوید، خودش را می‌گوید:

آنچه گویی و آنچه دانی، آن تویی

خویش را بشناس صد چندان تویی

آن چه در باره خدا می گویند در باره خدا نیست بلکه خود را بازگو می کنند. خود را می نمایانند.

بشوی اوراق اگــر هــم درس مایی

که علــم عشق در دفتــــر نباشد(حافظ)

چرا؟

منزه ذاتش از چند و چه و چون

تعالی شانه عما یقولون

چون ذات باری تعالی منزه از کمیت و کیفیت و دلیل است. هرچه گفته اند گته اند ولی از خدا نگته اند. همه اینها تا به حال از خود گفته اند. اینک باید نزد اهل دل و معرفت نشست تا آنها از خدا بگویند. و خدا ذاتش منزه از آن است که بشود در باره اش سخن گفت. شان خداوند به مراتب بالاتر از این حرفهایی است که گفته و می گویند. می گویند را باید رها کرد و رفت و دید.

صد هزاران اهـــل تقلید و نشــان

افکنــد در قعـــر یک آسیب شان
که به ظـن ، تقلیــد واستدلالشان

قایم است و جملـــه پرّ و بالشـان
شبهه ای انگیزد آن شیطـان دون

در فتند این جمله کـوران سرنگون
پای استــدلالیـان چــوبین بــود

پای چوبین سخت بی تمکین بـود(مولوی)  

(148)

کدامین فکر ما را شرط راه است

چرا گه طاعت و گاهی گناه است

شبستری به پرسش دیگری از حسینی هروی بر می گردد. کدام اندیشه و تفکر شرط راه سالکان و روندگان معرفت و حقیقت است و تفکر چرا زمانی اطاعت و زمانی گناه است؟ و اینک شبستری بدان پاسخ می گوید:

(149)

در آلا فکر کردن شرط راه است

ولی در ذات حق محض گناه است

در حدیث نبوی  آمده است: تفکروا فی آلاء الله و لا تفکروا فی ذات الله. (فروزانفر،1376 ص 418) شبستری می گوید: شرط راه سالکان حق و حقیقت، فکر کردن در آلاء الله است؛ یعنی، فکر کردن در نعمتها و آثار و نشانه های فعلی و وصفی حضرت حق تعالی است. کر کردن در اسما و صفات و افعال امّا در ذات او اندیشیدن گناه محض است؛ زیرا فکر، ترتیب امور در ذهن برای تحصیل معرفت حقیقی است و این مستلزم کثرت است و در ذات باری تعالی کثرت مجال ندارد، و تصور آن وسوسة شیطان و در نتیجه عصیان است.

(150)

بود در ذات حق اندیشه باطل

محال محض دان تحصیل حاصل

اندیشیدن نسبت به ذات حق اندیشه باطلی است. بلکه اصلا اندیشیدن نسبت به ذات حق امر محالی است. را محال است چون تحصیل حاصل است. به بیان دیگر او حقیقت هستی است. او مطلق هستی. مطلق هستی حظور دارد نه آن که درک بشود. به یاد دارید که در باب بدیهی گفتیم دلیل بردار نیست. اگر دلیل بخواهد پس بدیهی نیست. ذات حق خودش حضور دارد. دیگر چه چیزی باید درک شود تا در ذهن حضور بیابد. ظهور همه یز به او و از او است. گونه می شود او را درک کرد بلکه او عین حضور و ظهور است. 

(151)

چو آیات است روشن گشته از ذات

نگردد ذات او روشن ز آیات

آیات جمع آیه است.  آیه به معنای نشانه است. نشانه چیزی را می خواهد نشان بدهد. علامت و نشانه خودش هدف نیست بلکه چیزی را می خواهد بنمایاند. آیات که نشانه اند این نشانه گری را از ذات حق تعالی گرفته اند. تلی از ذات حق تعالی هستند. چیزی که خودش از ذات حق متجلی شده است چگونه می تواند روشن گر ذات حق باشد.

(152)

همه عالم به نور اوست پیدا

کجا او گردد از عالم هویدا

همه جهان هستی به نور وجود او پیدا شده است. همه هستی به نور وجود او پدیدار گشته است. چگونه ممکن است که خود او با چیزی که خود او ایجاد کرده است هویدا گردد. 

(153)

نگنجد نور ذات اندر مظاهر

که سبحات جلالش هست قاهر

اشیا ظهور دارند. ظهور اشیا را مظاهر می گویند. آن چه که به چشم ما می آید. خداوند به ظهور و تجلی اسمایی خود سبب تعییات و کثرات می شود. که این ظهور و تجلی اسمای جمال الهی است. و خداوند نیز ظهوری و تجلی دیگری هم دارد و آن تجلی به اسم ماحی و قهاریت و ممیت است. و این ظهور و تجلی اسمای جلال الهی است. همه اشیا دچار فنا و نیستی می شوند. اگر سبحات جلال الهی ظهور بیابد از ظهورات اسمای قهاریت الهی دیگری چیزی باقی نخواهد ماند.

(154)

رها کن عقل را با حق همی باش

که تاب خور ندارد چشم خفاش

با چراغ عقل نمی شود در پی حق به جستجو برخاست. عقل را وانهید و آن را رها کنید. با عقل به سوی حق نروید بلکه با حق همی باشید. تا حق خود در درون شما تجلی کند. دل را صفا دهید. آیینه دل را از زنگار هوا و حوس پاک نگه دارید و اگر زنگار گرفته است زنگکار از رخ این آیینه بزدایید. تا نور حق در درون شما رویت شود. اگر در پی شناخت یقینی هستید باید از خود حق حق را بجویید نه از نور شمع.

شما از عقل ابزار اندیش چه انتظاری دارید. خورشید را خفاش نور گریز که نمی تواند درک کند. خفاش باید چشم خود را درمان کند. ای آنان که با چشم خفاشی خود در پی حق به راه افتاده اید. چشم خود را بشویید و جوری دیگری باید نگریست.

(155)

در آن موضع که نور حق دلیل است

چه جای گفتگوی جبرئیل است

دقت شود که وحی برای چیست؟ برای هدایت است. برای رهنمون شدن به حقیقت است. جبرئیل برای آن است که دست شما را بگیرد و راه را به شما نشان بدهد. اما اگر نور حق خود بتابد و حق را بر شما عیان سازد دیگر چه جای حرف و سخن از جبرئیل. دیگر جبرئیلی در میان نخواهد بود. این جا جایی است که جبرئیل حتی راه به آنجا ندارد.  

شبی بر نشست از فلک برگذشت

به تمکین و جاه از ملک درگذشت

چنان گرم در تیه قربت براند

که بر سدره جبریل از او بازماند

بدو گفت سالار بیت‌الحرام

که ای حامل وحی برتر خرام

چو در دوستی مخلصم یافتی

عنانم ز صحبت چرا تافتی؟

بگفتا فراتر مجالم نماند

بماندم که نیروی بالم نماند

اگر یک سر موی برتر پرم

فروغ تجلی بسوزد پرم[2]

این جا دیگر مقام فنا است. و جبرئیل امین مظهر و مجلای علم الهی است. جبرئیل صورت ممثله عقل است و دیگر او را به ع7الم فنای در حق راهی نیست. و انسان که در پرتو نور حق قرار گرفت به حق رسیده است دیگر کو جایی برای جبرئیل. ائ غرق در حضرت حق است.

(156)

فرشته گرچه دارد قرب درگاه

نگنجد در مقام «لی مع الله»

فرشته جزو مقربان درگاه الهی است ولی هرچه باشد او مقرب است. نه جزو بارگاه. فرق است بین مقربان و باریافتگان. آنها به خداوند فقط نزذیک می شوند ولی به لی مع الله نمی رسند. انسانی که لحظاتی و ساعاتی را با خدا سپری می کند:

«و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم.»[3]

« منو تو دیگه تنها نیستیم چون که

خدا با ما نشسته چای مینوشه»[4]

(157)

چو نور او مَلَک را پر بسوزد

خرد را جمله پا و سر بسوزد

در آیه شریفه آمده است وَلَمَّا جَاءَ مُوسَى لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قَالَ لَنْ تَرَانِی وَلَکِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَخَرَّ مُوسَى صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ.[5]

و چون موسى به میعاد ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت عرض کرد پروردگارا خود را به من بنماى تا بر تو بنگرم. فرمود: هرگز مرا نخواهى دید؛ لیکن به کوه بنگر! پس اگر بر جاى خود قرار گرفت به زودى مرا خواهى دید! پس چون پروردگارش به کوه جلوه نمود آن را ریز ریز ساخت و موسى بیهوش بر زمین افتاد و چون به خود آمد گفت تو منزهى به درگاهت توبه کردم و من نخستین مؤمنانم.

وقتی که جبرئیل امین با آن همه عظمت نمی تواند به حق ذره ای نزدیک تر برود و از قلمرویی که مشخص کرده اند یک قدم پا فراپیش نهد و نمی تواند:

فَلَمَّا بَلَغَ إِلَى سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى فَانْتَهَى إِلَى الْحُجُبِ فَقَالَ جَبْرَئِیلُ تَقَدَّمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَیْسَ لِی أَنْ أَجُوزَ هَذَا الْمَکَانَ وَ لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لَاحْتَرَقْتُ.[6]

چون پیامبر خدا به سدرة المنتهی نائل شد، پس به حجاب هایی رسید و آن گاه جبرئیل گفت ای رسول خدا پیش رو! سزاوار نیست که من بر این جا گذر کنم و اگر یک بند انگشت نزدیک تر شوم خواهم سوخت.

چگونه ممکن است عقل ابزار اندیش به خداوند حتی نزدیک بشود. به نظر حتی عقل و خرد مقام قربی هم ندارد.

(158)

بود نور خرد در ذات انور

به سان چشم سر در چشمه خور

نور خرد اگر بخواهد به ذات احدیت بنگرد در حقیقت هم چون چشم است که می خواهد به خورشید بنگرد. خودش از بین می رود خودش آسیب می بیند. با چشم سر نمی شود به خورشید نگاه کرد چگونه ممکن است با عقل ابزاری به نور حق نگریست.

(159)

چو مبصر با بصر نزدیک گردد

بصر ز ادراک آن تاریک گردد

چشم اگر بخواهد چیزی را ببیند باید فاصله اش با چشم حفظ شود. یقینا اگر از حد و اندازه ای دورز شود از دیده خواهد افتادو نیز اگر خیلی هم به چشم نزدیک شود چشم آن را نخواهد دید. از شدت نزدیکی آن شیء به چشم جز لکه سیاه و هاله ای از ابهام چیز دیگری دیده نمی شود. خود در این عدمستان غرق می شود.

 

[1] - از استاد شهید مرتضی مطهری،

[2] - سعدی

[3] - حسین پناهی.

[4] - افشین مقدم

[5] - اعراف آیه 143

[6] - ابن شهر آشوب، المناقب، ج 1، ص 178. موسسه انتشارات علامه، قم

  • حسن جمشیدی

(30)

یکی از هستی خود گفت و پندار

یکی مستغرق بت گشت و زنار

عارفان واصل که قصد هدایت داشتند تا حقایق را در شکل و قالبی برای مشتاقان و سالکان بیان کنند؛ نخست به موانع راه پرداختند و پرده از حجاب اصلی برداشتند که معضل و مشکل اصلی در طریق وحدت خود شما هستید که مصداق اتم کثراتید. و حجاب کامل. عارفان به سالکان توجه دادند که خود شما مانع بزرگ این راه هستید.پندار همان توهماتن است که در حو.زه کثرات پدید می آید.

تو خود حجاب خودی حافظا از میان برخیز.

بت و زنار منظور مقام توحید است. اول به موانع راه می پردازند و مشکلات و. آن گاه از خود توحید سخن می گویند. بت پرستان را دیده اید که چگونه دامن همت به کمر بسته و خدمت به بت می کنند. زنار بت پرستان است. بعضی از اهل حق به ریاضت و عبادت پرداخته اند و سیر و سلوک خود را با طاعت و عبادت می پیمایند. 

(31)

سخنها چون به وفق منزل افتاد

در افهام خلایق مشکل افتاد

آن چه که سالکان و عارفان و اعاظم گفته اند به اقتضای منزلی بوده که در آن گام نهاده اند. نگوید چرا مولوی چنین گفت و حافظ چنان. عطار این را گفت و جامی آن. ملاصدرا چنین گفت و بوعلی چنان. هر یک از اینها در چشم اندازی قرار گرفته اند و به افق هستی چشم دوخته اند. جایی که اینها قرار دارند متفاوت است. درک و ذیافت آن بالطبع متفاوت خواهد بود. زبان و بیان اینها نیز متفاوت خواهد بود. سخنها گرچه در باره یکی است ولی بیانها یکی نیست چون دریافتها یکی نیست. لذا بعضی دچار کج فهمی شدند. مدام می پرسند مگر حقیقت یکی نیست پس چرا اینها حقیقت را به گونه ای خاص می بینند و حال آن که همه یک نواخت باید ببینند. نه. درک و دریافت حقیقت به اقتضای ذائقه است.  

(32)

کسی را کاندر این معنی است حیران

ضرورت می‌شود دانستن آن

کسی که دغدغه این امور ندارد که هیچ. سر خود را پایین بیندازد و به همان خشکی و ظاهر شریعت بسنده کند. ولی اگر دغدغه فهم و درک اصل مطلب را دارد و متحیر است از این همه سخنان و ناسازگاری بین آنها. باید که دامن همت محکم بدارد و راهی دریای معرفت شود. البته شاید عرصه عمل برای همه فراهم نباشد. پس چه راه چاره ای؟

آن چه در حوزه عرفان اتفاق می افتد کشف و شهود است و وجدانیات و ذوقیات. با تحقیق و تفحص نمی توان به ژرفای مسائل و نکات عرفانی رسید. ولی راه هم بسته نیست. همه آن چه عارفان و واصلان بیان کرده اند در قالب الفاظ ریخته و برای دیگران باز گفته اند. معانی را می توان از الفاظ فهمید. ممکن است با بیان و توضیح همین الفاظ در قالب معانی، فرد راغب شود که پای به راه بنهد و دل به دریا بزند. ممکن است بیان همین حد اقلها در همین قالبهای معانی راه را برای پیمودن آن فراهم تر کند.  

سبب سرودن گلشن راز

(33)

گذشته هفت و ده از هفتصد سال

ز هجرت ناگهان در ماه شوال

اشاره به حادثه ای می کند که در ماه شوال سال هفتصد و هفده قمری رخ داد.

(34)

رسولی با هزاران لطف و احسان

رسید از خدمت اهل خراسان

رسول مطابق شان مرسِل است. سفیران و فرستادگان دربار، گویای شان و منزل خود دربار و بارگاه است. فرستاده ای از جانب خراسانی ها به این جا آمد. کسی که به اهل خراسان خدمت می کرد رسولی را به این جا فرستاده است.

یکی از نکاتی که در این دو بیت مستتر است و شبستری در سدد بیان آن است مبادلات فکری و فرهنگی در بین اقلیمهای گوناگون است. از خراسان آمده اند تا نظرات دیار شبستری را بشنود.  

(35)

بزرگی کاندر آنجا هست مشهور

به انواع هنر چون چشمهٔ هور

بیان شد که رسول از طرف اهالی خراسان آمده است. اما این رسول از طرف کسی آمده هم بزرگ است و هم مشهور. او دارنده هنرهای گوناگونی است. و او هم چون چشمه نور است که دیگران هم چون ستاره ها از او ضیا می گیرند. در پرتو حسن او ظهور و بروز دارند. 

جهان را سور و جان را نور اعنی

امام سالکان سید حسینی

 

رسول از جانب سید امیر حسینی هروی اعزام شده بود که او غذای جهان و نور جان بود. سور هم به معنای غذا است و هم به معنای شادی و سرور. به بیان دیگری این آقای حسینی از افراد تاثیر گذار خطه پهناور خراسان است. در کتاب مثنویهای عرفانی امیر حسین هروی آقای سید محمد ترابی به تفصیل زندگی این عارف  نامدار خراسانی را نگاشته است. و نیز محمد اخنر چیمه رییس وقت بخش فارسی دانشکده دولتی فیصل آباد با عنوان شمه ای از احوال و آثار امیر حسینی هروی به زندگی این عارف خراسانی پرداخته است.

همه اهل خراسان از که و مه

در این عصر از همه گفتند او به

همه اهل خراسانی از خرد و بزرگ، زن و مرد، پیر و جوان، همه و همه، او را می سناسند. و اقرار و اعتراف می کنند که وی از همه سرآمد و بهتر است. روشن نیست که لین تعریف و تمجیدها واقعی است یا از باب مبالغه و صنعت شعری است. بعید به نظر می رسد که ایشان تحت تاثیر صنعت شعری به چنین تعریف و تمجیدهایی بپردازد. باید امیر حسینی هروی از وجاهت بالا و موقعیت علمی ممتازی برخوردار باشد. ضمنا از طرح پرسشهای جاندار و بنیادین او می شود میزان وقوفش را به عرفان فهم کرد.    

نبشته نامه‌ای در باب معنی

فرستاده بر ارباب معنی

آقای حسینی طی نامه ای از اصحاب معنا و عارفان و واصلان خواسته تا در معانی کلمات و اصطلاحات توضیحاتی مبذول بفرمایند.

در آنجا مشکلی چند از عبارت

ز مشکلهای اصحاب اشارت

طی نامه به مشکلات و یا مسائل اساسی پرداخته است که بین اصحاب اشاره یعنی اهل عرفان وجود دارد. این مسائل و مشکلات هم چنان وجود دارد. اهل اشارت یعنی اولیا الله.

دقت شود که اصحاب حق آن گاه که به حقیقت برسند چون این حقیقت با درک درون است نه حواس پنج گانه، لذا اختلاف در بین درکها نباید باشد. اگر اختلافی برای بشر در حوزه معرفت و درک اتفاق می افتد ناشی از پس زمینه های ذهنی خود آنها و نوع رابطه اش با مدرک خارجی اسیت که فقط از پنجره ذهن می تواند ببیند و ذهن خالی که نمی تواند چیزی درک کند. اما تجربه های معنوی نیازی به ادراکات پیشین ندارد. خود حقیقت بر فرد جلوه می کند. نهایت این جلوه که بر نفس او نشست اینک مکی خواهد بیان کند. باید در قالب الفاظ بریزد. این الفاظ و معانی، اشکال ایجاد می کند. هرکسی با زبان خودش حقایق یافته را بازگو می کند و من شنونده با حقایق گوناگون گفته شده مواجه خواهم شد.   

به نظم آورده و پرسیده یک یک

جهانی معنی اندر لفظ اندک

آقای حسینی هروی پرسشهای اساسی خود را در شکل و قالب نظم ریخته و پرسیده است. دنیایی از معنا را در الفاظ اندک ریخته و نزد عارفان و واصلان فرستاده است. از این جا به بعد به پپرسشهای عارف نامدار حسینی هروی می پردازد. روشن نیست که این چند بیت که پرسشهای حسینی هروی است شعرها هم واقعا از او است یا شعرها از خود شبستری است. بیشتر به نظر می رسد شعرها از خود حسینی هروی باشد.

چرا به نظم؟

انسانها زیبایی را دوست دارند. یکی از ویژگی های انسان زیادوستی او است. و به نظر می رسد نظم و یا کلام آهنگین بخشی از زیبایی است. شاید بدین جهت پرسشهای خود را در قالب نظم ریخته است.

شاید  وجه دیگرش این باشد که نظم یعنی شعر، و شعر سخن برخاسته از خیال است و خیال بیشتر به عالم کشف و شهود نزدیک است تا زبان نثر.  

سوالهای سید امیر حسینی هروی

ز اهل دانش و ارباب معنی

سؤالی دارم اندر باب معنی

ز اسرار حقیقت مشکلی چند

بگویم در حضور هر خردمند

نخست از فکر خویشم در تحیر

چه چیز است آنکه گویندش تفکر

چه بود آغاز فکرت را نشانی

سرانجام تفکر را چه خوانی

کدامین فکر ما را شرط راه است

چرا گه طاعت و گاهی گناه است

که باشم من مرا از من خبر کن

چه معنی دارد اندر خود سفر کن

مسافر چون بود رهرو کدام است

که را گویم که او مرد تمام است

که شد بر سر وحدت واقف آخر

شناسای چه آمد عارف آخر

اگر معروف و عارف ذات پاک است

چه سودا بر سر این مشت خاک است

کدامین نقطه را جوش است انا الحق

چه گویی، هرزه بود آن یا محقق

چرا مخلوق را گویند واصل

سلوک و سیر او چون گشت حاصل

وصال ممکن و واجب به هم چیست

حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست

چه بحر است آنکه علمش ساحل آمد

ز قعر او چه گوهر حاصل آمد

صدف چون دارد آن معنی بیان کن

کجا زو موج آن دریا نشان کن

چه جزو است آن که او از کل فزون است

طریق جستن آن جزو چون است

قدیم و محدث از هم چون جدا شد

که این عالم شد آن دیگر خدا شد

دو عالم ما سوی الله است بی‌شک

معین شد حقیقت بهر هر یک

دویی ثابت شد آنگه این محال است

چه جای اتصال و انفصال است

اگر عالم ندارد خود وجودی

خیالی گشت هر گفت و شنودی

تو ثابت کن که این و آن چگونه است

وگرنه کار عالم باژگونه است

چه خواهد مرد معنی زان عبارت

که دارد سوی چشم و لب اشارت

چه جوید از سر زلف و خط و خال

کسی کاندر مقامات است و احوال

شراب و شمع و شاهد را چه معنی است

خراباتی شدن آخر چه دعوی است

بت و زنار و ترسایی در این کوی

همه کفر است ورنه چیست بر گوی

چه می‌گویی گزاف این جمله گفتند

که در وی بیخ تحقیقی نهفتند

محقق را مجازی کی بود کار

مدان گفتارشان جز مغز اسرار

کسی کو حل کند این مشکلم را

نثار او کنم جان و دلم را

فضایی که نامه حسینی هروی خوانده شد

رسول آن نامه را برخواند ناگاه

فتاد احوال او حالی در افواه

معلوم می شود که نامه میر حسینی هروی  به دیگر بلاد نیز رسیده است. همگان از محتوای نامه با خبر شدند. مسایل مطرح شده توسط آن عارف بزرگ خراسانی به مساله اصلی و روز آن روز بذل شد.

اقدام به پاسخ اجمالی

در آن مجلس عزیزان جمله حاضر

بدین درویش هر یک گشته ناظر

وقتی که نامه عارف خراسانی توسط رسولش به دست ما رسید. ما در مجلس و محفلی همه جمع بودیم. بزرگان تبریز آن جا حضور داشتند. نگاه همه بزرگان به سوی من بود. می دانستند که پرسشهای او از جنس دیگری است از هر کسی پاسخ به آنها بر نخواهد آمد. پاسخ قانع کننده به پرسشهای ذوقی و معنوی او، به دست این فقیر گشوده خواهد شد. 

یکی کو بود مرد کاردیده

ز ما صد بار این معنی شنیده

یکی از بزرگان اهل مجلس که با این سخنان نا آشنا نبود بلکه از شاگردان محفل ما بود و این سخنها را بارها و بارها از زیان این فقیر شنیده بود. گویا آن فرد امین الدین بوده باشد که از مریدان شبستری بود.   

مرا گفتا جوابی گوی در دم

کز آنجا نفع گیرند اهل عالم

از من خواست تا بدین پرسشها پاسخ بگویم. و زمان رتا و فرصت را از دست ندهم. باشد برای بعد نباشد. پاسخی بیان شود که هم پرسشگر را نفع عایدش شود و هم دیگران تاز آن بهره مند گردند.  

بدو گفتم چه حاجت کین مسائل

نبشتم بارها اندر رسائل

در پاسخ به تقاضای امین الدین گفتم من این پرسشها را به طرق گوناگون در رسائل خودم پاسخ داده ام. دیگر عمر انسان این قدر کفاف نمی دهد که تکرار مکررات شود.

بلی گفتا ولی بر وفق مسؤول

ز تو منظوم می‌داریم مامول

ایشان پذیرفت که ما این پرسشها را در رسائل خو.د پاسخ گفته ایم اما او اصرار کرد که کار جدید باید صورت بگیرد. این کار جدید دو ویژگی دادشته باشد:

1- به نظم باشد و آهنگین

2- طبق پرسشهای او باشد نه بهروش معمول دیگر آثار عرفانی.

پس از الحاح ایشان کردم آغاز

جواب نامه در الفاظ ایجاز

از ما انکار و از ایشان اصرار که عاقبت اصرار ایشان بر انکار من ظفر یافت. پاسخ نامه او را به اجمال عرض کردیم.

به یک لحظه میان جمع بسیار

بگفتم جمله را بی‌فکر و تکرار

همان جا فی المجلس و بالیداهه سخن آغاز کردم و یک به یک به پرسشهای او جواب دادم. دیگر ننشتم تا فکر کنم و دسته بندی کنم و طریق معمول تصنیف و تالیف را مراعات کنم. نه. غرض پاسخ فوری و اجمالی بود که باید محقق می شد. و نخواستنیم که کار به امروز و فردا افتد.

کنون از لطف و احسانی که دارند

ز من این خردگیها در گذارند

مهمان باید با بزرگی و شرافتی که دارند به همین میزان بسنده کنند و بر ما خرده نگیرند.

همه دانند کین کس در همه عمر

نکرده هیچ قصد گفتن شعر

همه اطرافیان من می دانند که من در سدد شعر سروده نبوده و نیستم.

بر آن طبعم اگر چه بود قادر

ولی گفتن نبود الا به نادر

این بدان معنا نیست که طبع شعر نداشته باشم. نه. دارای طبع شعر هستم. ولی کمتر در مقام بیغان شعر سرودن بوده ام.

به نثر ارچه کتب بسیار می‌ساخت

به نظم مثنوی هرگز نپرداخت

رسالات و کتب متعدد به نثر نگاشته ام و لی به نظم و شعر چیزی ارائه نکرده ام. شاید هم به مثلا غزلیات سخن گفته است ولی چون آن عارف بزرگ خرتاسانی سوالهایش را به مثنوی بیان کرده است ایشان نیز باید از این الگو پیروی می کرد و می گوید من تا کنون به مثنوی سخن نگفته ام.

عروض و قافیه معنی نسنجد

به هر ظرفی درون معنی نگنجد

عروض و قافیه برای سنجیدن شعر است نه ارزیابی محتوای شعر. و ما در این جا در مقام بیان مسائل خاصی هستیم. اگر سخن خودمان بود در هر قالبی می شد بیان کرد. ولی ما در مقام پرداختن به پرسشهای ایشان هستیم. لذا نمی شود خود را محدود به قالب مثنوی و عروض و قافیه کرد. اینها دست و بال فرد را برای بیان معنا می بندد. محدود می کند. معنای ظرف خاص خود را دارد. عروض و قافیه ظرفیت بیان هر معنایی را ندارد.

معانی هرگز اندر حرف ناید

که بحر قلزم اندر ظرف ناید

قلزم نامه یکی از شهرهایب مصر است در کنار دریا که اینک به آن دریای احمذ می گویند. شبستری معانی را به دریا تشبیه کرده است و الفاظ را به ظرف. چگونه ممکن است آب دریا در ظرفی ریخت. پس نمی شود بحر معنای را در ظرف الفاظ ریخت.

چو ما از حرف خود در تنگناییم

چرا چیزی دگر بر وی فزاییم

همین حقایقی را که خود به آنها رسیده ایم و نیک دریافته ایم همانها را قادر نیستیم که به زبان بیاوریم و در قالب لفظ بیان کنیم. حالا همینها را بخواهیم با شکل و قالب محدودتری که شعر است بخواهیم بیان کنیم. گره بر گره افزودن است.

نکته مهم این که این آقایان از دیرباز به محدودیت زبان در بیان معانی و مافی الضمیر اصرار داشته اند.

نه فخر است این سخن کز باب شکر است

به نزد اهل دل تمهید عذر است

تا بدین جا سخن از حقایق عرفانی گفت و پاسخ به پرسشهای عارف خراسانی آن هم در همان مجلس بالاختصار و... گویا که بوی غرور و انانیت و خودستایی به مشام می رسد. می خواهد دفع دخل مقدر بکند. این که گفتم از باب خود ستایی نبود بلکه شعر نعمت بود. این را دیگری به من داده است. قصد آن ندارم که این حقایق را کتمان کنم و برای خود نگه دارم. بلکه عذر تقصیر در محضر بزرگان بود.

مرا از شاعری خود عار ناید

که در صد قرن چون عطار ناید

در آیه شریفه می فرماید وَ الشُّعَراءُ یَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ.[1] و نیز گفته اند که در روز جمعه خواند شعر کراهت دارد. و در لسان اهل شریعت شاعری چندان ستوده نیست بلکه نکوهیده است. لذا ایشان می گوید مرا عاری از شعر و شاعری نیست.  چون بزرگانی پیش از من و بیش از من بوده اند که به شعر سخن گفته اند.  عطار نیشابوری از آنها است. استاد به نقل از مرحوم والدش می فرمود به نظر من چه بهتر که امام جمعه به جای هر سخنی مثنوی معنوی را با خود به نماز ببرد و هر دو خطبه را به قرائت مثنوی معنوی مولوی بسنده کند.

اگرچه زین نمط صد عالم اسرار

بود یک شمه از دکان عطار

دکان عطار به اعتبار شغل عطاری شیخ بزرگ عطار نیشابوری است. گرچه در گلشن راز به تفصیل از حقایق معنوی سخن گفته ایم و گاته اسرار بر ملا ساخته ایم. این همه کرشمه ای از آن یار است. گوشه چشمی از او است. خرده از دکان عطاری شیخ عطار است. جرعه ای از دریا است.

ولی این بر سبیل اتفاق است

نه چون دیو از فرشته استراق است

مطالب عرفانی دو گونه است:

 یکی آن چه که خود فرد رسیده و آنها را برای خیل مشتاقان و مریدان بیان می کند. آن چه گفته و یا می گوید گزارشی از مشاهدات خود او است. این را اتفاقی می گویند.

یکی آن که در محضر دیگران حضور بیابد و شاگردی کند و چیزی یاد بگیرد. این را استراقی می گویند. باشنیدن علمی محقق شود.  إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ مُبِینٌ.[2] مگر آن کس که دزدیده گوش فرا دهد که شهابى روشن او را دنبال مى ‏کند.

علی الجمله جواب نامه در دم

نبشتم یک به یک نه بیش نه کم

فی المجلس به پاسخ پرداختم و جواب نامه داده شد.

رسول آن نامه را بستد به اعزاز

وز آن راهی که آمد باز شد باز

فرستاده عارف خراسانی پاسخ نامه را دریافت کرد و از راهی که آمده بود بازگشت.

دگرباره عزیزی کار فرمای

مرا گفتا بر آن چیزی بیفزای

همان عزیز و بزرگی که در مجلس حاضر بود. احتمالا این الدین باشد، از شبستری می خواهد که چیزی بر پاسخ داده شده بیفزاید. به دیگر بیان متوجه شده بود که پاسخها نسبت به پرسشها خیلی کوتاه و مجمل است. از صورت اجمال در آورد و به تقفصیل بیاورد.

همان معنی که گفتی در بیان آر

ز عین علم با عین عیان آر

همان معانی که در شکل و قالب گفتار فرمودید اینک همانها را بیان کنید و آشکارتر بگویید. افزون بر آن چه از باب علم تصوف و عرفان گفته اید اینک از باب بیان تجربه های عرفانی چیزی به آن بیفزایید.

نمی‌دیدم در اوقات آن مجالی

که پردازم بدو از ذوق حالی

گرچه خواست ایشان بود ولی نه وقت و فرصت پاسخ تفصیلی بود و نه ذوق و حال آن. گاه فرصت هست و ذوقش نیست و گاه ذوقش هست و فرصت نیست. و گاه نه حالش هست و نه ذوقش.

که وصف آن به گفت و گو محال است

که صاحب حال داند کان چه حال است

حال قابل وصف به زبان نیست. زبان را یارای بیان حال و مقام نیست. با گفت و گو مسائل لاینحل علوم تجربی یا علوم برهانی را حل و فصل می کنند. مسایل  ذوقی و عرفانی جز با کشف و شهود و تجربه علم حضوری راه دیگری ندارد. حتی درک همین مطلب هم برای همگان میسر نیست. فقط صاحبان حال می دانند که این امر با گفتگو ممکن نباشد.

ولی بر وفق قول قائل دین

نکردم رد، سؤال سائل دین

گرچه مجالش نبود تا پاسخ تفصیلی بگویم ولی از سوی دیگر خداوند سبحان فرمود: و اما السائل فلاتنهر. درخواستگر را از در خانه ات دست خالی بر مگردان. بر اساس فرمایش آونده و شارع دین نخواستم رد کنم بلکه به متلابعت از شارع خواستم تا پاسخ بگویم.

پی آن تا شود روشن‌تر اسرار

درآمد طوطی طبعم به گفتار

در پی آن بودم تا پرده را پس بزنم و اسرار پشت پرده را عیان کنم. در همین اندیشه و تفکر بودم که نفس ناطقه من به فرمان خداوند و یا همان شارع به گفتار در آمد و آن گفتم که مرا طوطی وش آموخته بودند. آن چه می گویم آن چیزی است که باری تعالی فرمود بگو می گویم.

به عون و فضل و توفیق خداوند

بگفتم جمله را در ساعتی چند

آن چه را که شما از این به بعد می بینید آن چیزی است که با یاری خداوند و فضل او و همراهی و مساعدت و توانایی او به رشته تحریر در آورده ام. آن چه زین پس می کنم مباد که بپنداری از سر اراده و خواست خود من است. نه بلکه ناشی از خواست و اراده و مشیت او است. سیحان من لا یجری فی ملکه الا ما یشاء. همه آن چه را که شما بعد از این شاهد و ناظر هستید امدادهای غیبی و یاری خوداوند است و الا به این سرعت چنین کاری انجام نمی گرفت.

دل از حضرت چو نام نامه درخواست

جواب آمد به دل کین گلشن ماست

پاسخ پرسشهای جناب حسینی که به نگارش در آمد باید در پی نامی برای آن می بودم. سراغ دل رفتم و از درون خویش خواستم تا بر این نامه یا همان کتاب نامی بیان کند. در دل که کوبیدم از درون پاسخ آمد که نامش را گلش بگذار تا مشابهت بین این مکتوب با گلشن باشد. در گلشن گلهای زیبا و رنگارنگی است که جلوه گری می کند. در این جا نیز گلهای گلش نطق ما جلوه شده است. آن چه بر دل خطور می کند را الهام یا وحی الاهی و یا کلام حق می گویند. اگر واقعا الهام دل باشد. و الا نام دیگرش شیطانی است.   

چو حضرت کرد نام نامه گلشن

شود زان چشم دلها جمله روشن

چون خداوند این نام را الهام کرد و اسم کتاب ما گلشن شد یقینا چشم دل هر خواننده و مطالعه کننده ای از آن بینا و روشن خواهد شد.

اقدام به پاسخ تفصیلی

نخست از فکر خویشم در تحیر

چه چیز است آن که خوانندش تفکر

من در فکر خودم مانده ام. نسبت به فکر خودم دچار تحیر شده ام. واقعا تفکر چیست؟ به چه چیزی تفکر گفته می شود؟ پرسش از سر تحیر غیر از پرسش از سر جهالت و ندانی است. باید توجه کرد که پرسش ایشان از سر تحیر است. یک مرتبه شما با پدیده ای مواجه می شئوید و می پرسید که این چیست؟ پرسش از چیستی یا ماهیت شیء است. یک مرتبه شما پدیده ای را می بینید و شگفت زده می شوید و انگشت به دهان می گویید: وای! این چیست؟ نه اثین که نمی دانید چیست بلکه می خواهید شگفتی خود را بیان کنید. من واقعا تو فکر که در خود هست دچار حیرت و سرگشتگی شده ام. بفرمایید که این چیست؟ چرا به آن تفکر می گویند.

چه بود آغاز فکرت را نشانی

سرانجام تفکر را چه خوانی

فکر هرچه که هست یک آغاز و یک انجامی دارد. آغاز آن چیست؟ چه شاخص و ملاکی دارد. انجام و پایانه تفکر چه خواهد بود؟  دقت شود از این که متوجه است فکر آغاز و انجامی دارد و از جایی شروع و به جایی ختم می شود پس با این مقوله بیگانه نیست. پرسش پرسش فرد عامی و بیسواد نیست. دیگر برای من که از سر تحیر از تو می پرسم نگو که الفکر حرکت الی المبادی. من المبادی الی المرادی. این معنای از تفکر متعلق به طلبه های جامع المقدمات خوان است نه پرسش من که دچار حیرت شده ام. بیشتر جوانان که به ناگاه پرده ای کنار می رود و رخ محبوبی زان پس پرده جلوه گر می شود از سر تعجب و با حیرت تمام می گوید: وای! این کیست دیگر! می داند که کیست می خواهد شگفت زدگی خودش را بیان و عیان کند.

مرا گفتی بگو چبود تفکر

کز این معنی بماندم در تحیر

سوال را شبستری تکرار می کند تا فرد را متوجه بکند که پرسش تو را من فهمیده ام. فهیمانه برای پرسش شما می خواهم پاسخ بدهم. از من پرسیده ای که تفکر چیست؟ از معنا و مفهوم تفکر من در تحیر مانده ام.

تفکر رفتن از باطل سوی حق

به جزو اندر بدیدن کل مطلق

حق مشترک لفظی است. چند معنا دارد. در این جا چنان که خود شبستری هم تصریح کرده است در برابر باطل است. پس مراد از حق مقوله اضافه است. از مقایسه است که حق از غیر آن باز شناخته می شود. جزو در برابر کل است ولی در این جا مراد کل نیست لذا جزو به معنایی جزئی آن نیست بلکه مراد کثرات است. اشیا عالم است. منظور از تفکر حرکتی است که شما از اجزای جهان دارید به سمت مطلق. شما در اجزای جهان می نگرید ولی معلول را نمی بینید بلکه علت آن را می بینید. وقتی که به جزئی در می افتید و گلاویز می شود و بر آن می اندیشید و یا در آن فرو می روید، در آن دیگر جزئی نمی بینید بلکه به مطلق راه می یابد. تفکر حرکت از جزئیات عالم به سمت مطلق است. در نتیجه از نگاه شبستری کثرات و جزئیات این عالم حق نیست بلکه باطل است. به تفصیل در رساله خود در تبیین وحدت و کثرت در این باره سخن گفته ایم.

اگر به جهان نیک بنگریم در عالم واقع کثراتی داریم. به روشنی می یابیم که همه چیز مانند هم نیستند. این بدیهی است و هرکسی هم آن را می پذیرد. به بیان دیگر:

1- همه ما می بینیم که اشیای جهان با هم اختلاف دارند.

2- اختلاف اشیای جهان را بالبداهه می یابیم. کاملا روشن و واضح است و دیگر دلیلی لازم ندارد.

1-2- بدیهی یعنی برای من واقع کشف شده است؛ پس دلیلی نمی خواهد؛ البته برای من دلیل نمی خواهد نه برای شخص دیگری.

2-2- بدیهی یعنی واقعیت همین است و شما نیز آن را می یابید. به نظر می رسد بدیهی بود کثرت موجودات در نگاه علامه از قبیل نوع دوم بداهت است. دلیل لازم ندارد. صرف تصورش تصدیق را در پی خواهد داشت.

با توجه به این که کثرت را همه خوب می فهمند این کثرتها به نظر علامه قابل انقسامند به:

1- کثرتهای ماهوی

2- کثرتهای وجودی

کثرتهای ماهوی به این معنا است که در می یابیم چیزهایی گربه و چیزهایی سگ و چیزهایی آب و چیزهایی انسان و... است.

کثرتهای وجودی به این معنا که دریابیم چیزهایی ممکن و چیزهایی واجبند. چیزهایی علت و چیزهایی معلولند. چیزهای بالقوه و چیزهایی بالفعلند.

در تقسیم اول مقسم ماهیت است که به انواع گوناگون تقسیم می شود.

در تقسیم دوم مقسم خود حقیقت وجود است.

 مطلب نخست: کثرت بر سه قسم می شود:

1- کثرت ماهوی

2- کثرت وجودی

1-2- کثرت وجودی نسبی یا مقایسه ای مانند خارجی و ذهنی، بالفعل و بالقوه، هر مفهوم مقایسه ای فلسفی است ولی هر مفهوم فلسفی ممکن است مقایسه ای باشد و ممکن است نباشد. 

2-2- کثرت وجودی مطلق یا غیر نسبی یا غیر مقایسه ای. مانند امکان و وجوب، وحدت و کثرت، حدوث و قدم.

3- کثرت بین افراد ماهیت واحد.

افرادی که در جلسه حضوردارند تعداد زیادی هستند. این یعنی کثرت. این چه نوع کثرتی است؟ این کثرت ماهوی نیست. چون همه ماهیت انسانی دارند و در این امر مشترک اند و وحدت دارند. کثرت وجودی هم با یک دیگر نداریم. چون همه حادث هستیم. همه ممکن الوجود هستیم. همه معلول هستیم. پس باید کثرت ما از نوع دیگری باشد و آن کثرت میان افراد ماهیت نوع واحد است.

با توجه به تقسیم آقای مصباح تمامی کثرات در این تقسیم بندی می گنجد. هیچ کثرتی نیست الا این که در زیر هر یک از این اقسام قرار می گیرد. برخلاف تقسیم بندی علامه طباطبایی که بخشی از کثرات را شامل نمی شد. افرادی که همه موش هستند یا همه آتش هستند و یا همه اسب هستند چرا بازهم با هم اختلاف دارند که با تقسیم آقای مصباح حل شد.

 مشائیان بر این عقیده بودند که وجود دارای اجزایی است. و بین اجزا به تمام الذات تباین است. طبق این تحلیل یا رویکرد پس وجود مرکب و دارای اجزاء است. چه وحدت و کثرت باشد و چه ترکب و بساطت. پس وجود که دارای اجزا شد مرکب و بساطت شکل خواهد گرفت. این کثرت کثرت مقایسه ای نیست چون باچیزی مقایسه نشده است بلکه کثرت داخلی است. پس اولا مرکب است و ثانیا داخلی است. بین اجزای این کثرت هیچ جهت اشتراکی هم وجود ندارد. بین هیچ جزیی نسبت به جزء دیگر در چیزی مشترک نیست.

مشائیان بر این اعتقادند که این وحدت مطلقه از جانب وجود است. چون وحدت مطلقه مساوق با وجود است. پس وجودی که مشاییها می گویند واحد مطلق است. به معنای وحدت مطلقه غیر نسبی. از آن جهت که دارای اجزاء است پس مرکب است. این که مشایی ها وجود کثرت را پذیرفته اند پس باید کثرت نسبی را هم پذیرفته باشند. با عنایت به این که وحدت و کثرت در مقایسه محقق می شود در این جا چیزی با چیزی مقایسه نمی شود. پس وحدت و کثرت اتفاق نمی افتد. بلکه هرچه هست خود وجود است. و غیر از وجود چیز دیگری نیست تا مقایسه بشود. این اشکالی است که باید مشائی ها پاسخ بدهند. مرکب مقایسه ای و نسبی دارند و حال آن که غیر از وجود چیز دیگری نیست تا مقایسه بشود. 

با توجه به آن چه بیان گردید مشائیان هم وحدت و هم کثرت را نسبت به وجود قائلند. این وحدت برای وجود هم به معنای وحدت مطلق است و هم وحدت نسبی. این واحد مطلق با کثیر اجزاء که داخلی است- تقابل ندارد. در حالی که وحدت مطلقه نسبی نمی تواند باشد. پس وجود واحد مطلق است اما وحدت آن با کثرت داخلی و اجزاء ناسازگار نیست. وجود کثیر است. وجود کثیر است نسبت به اجزائش و وجود واحد است بدون نسبت سنجی.

نکته اساسی در دیدگاه مشائیان آن است که یک چیزی هم واحد است و هم کثیر و همان واحد و کثیر با هم تقابل هم دارند. بدین معنا که تک تک اجزا با یک دیگر تباین دارند چون هر جزء بسیط است. اما خود وجود مرکب از اجزا است. 

اگر چنان چه وجود واحد نسبی باشد بازهم مشکلی پیش نخواهد آمد این واحد نسبی در مقایسه با شیء دیگر ایجاد شده است. البته توجه دارید واحد نسبی را در مورد وجود قبول داریم چون غیر از وجود، چیزی نیست تا وجود را با آن مقایسه کنیم تا نسبیت تحقق بیابد. اما چون خود مشائیان گفته اند ما هم همان را مبنا قرار می دهیم. و می گوییم بسیار خوب این واحد نسبی در مقابل کثیر نسبی است. اگر واحد نسبی را در تقسیم بندی کثرت و وحدت به معنای عام وارد کنیم می شود وحدت خارجی. اما کثیر نسبی در این تقسیم بندی می شود کثرت داخلی و در اینجا باز وحدت خارجی و کثرت داخلی با هم نزاع ندارند. و اگر هم مماشاتاً بپذیریم که وجود واحد نسبی است با زهم نزاعی با کثرت نسبی ندارد.

دقت بفرمایید که اگر چیزی واحد نسبی است یعنی وحدت خارجی دارد اما کثرت نسبی وجود در این تقسیم بندی یعنی کثرت داخلی و وحدت خارجی و کثرت داخلی که با هم ناسازگاری ندارند که شما بخواهید بین آنها را آشتی بدهید و آشتی دادن آنها را امر مهمی تلقی کنید. پس باید کاری کرد که وحدت و کثرت واقعا معارض جلوه کند. آن وقت اگر کسی توانست تبیین کند که چگونه وجود در عین وحدت کثرت دارد کار مهمی کرده است.

به این مثال توجه کنید: انسان را با گوسفند در نظر بگیرید. بین این دو تباین است اما علیرغم تباین در حیوان بودن مشترکند. حیوان با فصل خاص انسان و با فصل خاص دیگری گوسفند می شود. گرچه انسان و گوسفند متباین است ولی فصل مشترک دارند که حیوانیت باشد. پس در این جا به تمام ذات متباین نیستند. و ببعض الذات تباین دارند. و حال آن که مشایی ها می گویند به تمام ذات تباین دارند. اگر بخواهید تصویر درستی از این دیدگاه داشته باشید باید این گونه تصور کنید که هیچ جزیی از اجزاء با هیچ جزء دیگری در هیچ چیز شریک نباشد. هیچ جهت وحدتی بینشان نباشد. تا تمام اجزاء به اتمام ذات متباین باشند. در این صورت نتیجه این می شود که خود اجزا بسیط باشند. هر یک از اجزاء بسیط هستند. چون اگر بسیط نباشد تباین به تمام ذات اتفاق نمی افتد. هر جزیی حاصل جمع یک جهت افتراق و یک جهت اشتراک خواهد بود. و حال آن که هیچ جهت اشتراک ندارند. این جهت وحدت نسبت به هر جزء و نیز تکثر نسبت به تمام اجزای آن؛ اما خود وجود چه؟ خود وجود به نظر می رسد که مرکب باشد. پس وجود مرکب است و هر یک از اجزای آن بسیط است.

اگر خوب دقت کرده باشید تشکیک یعنی وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت. و این مطلب وقتی ارزشمند است که وحدت و کثرتی باشد که واقعا با هم نمی سازد. شیخ اشراق می گوید: من و حکمای فهلوی مشکل را حل و فصل کرده ایم. پس در واقع مشایین در مقابل تشکیک وجودی ها نیستند. علیرغم این که تشکیکی ها می خواهند قول خودشان را بدیل حرف مشائیین و عرفا بدانند. در حالی که اگر حرف شما بدیل حرف آنها باشد باید صحبت شما سر یک موضوع معین و مشخص باشد در حالی که چنین نیست.

منظور شبستری از تبیین فکر، تبیین عرفانی است نه فلسفی.

حکیمان کاندر این کردند تصنیف

چنین گفتند در هنگام تعریف

شبستری عنایت دارد که تعریفش با تعریف دیگران فرق می کند. و به جناب حسینی تذکر می دهد که مراد شما از تفکر سیر از باطل به حق است. سیر از جز به مطلق. ولی اصحاب فلسفه برای تفکر تعریف دیگری دارند.

حکیم غیر از عارف است. بلکه این دو در برابر هم بلکه مقام عارف پلیه ای بالاتر از حکیم است. حکیم در پی برهان و استدلال است ولی عارف در پی کشف و شهود. می گویند آن عارف بزرگ گفت: آن چه ما می بینید پور سینا می داند. ما به چشم دل می بینیم او به چشم سر و استدلال می فهمد.

فلاسفه آن گاه که خواستند کتاب در باره واقعیت جهان بنگارند چون به مساله فکر رسیدند و خواستند تفکر را تعریف کنند چنین گفته اند:

که چون حاصل شود در دل تصور

نخستین نام وی باشد تذکر

حکما چه گفته اند؟ چون چیزی به دل خطور کند به آن تصور خواهند گفت. مراد از دل همان ذهن است. چون چیزی به ذهن شما آمد صرف این آمد تصور است. اشیایی که اطراف ما وجود دارند به ذهن ما انعکاس می یابند. این تصورات بسیط که در ذهن ایجاد می شود دو نام دارد هم تصور می گویند و هم تذکر. تذکر به جهت اندیشه سقراطی آن است که ما نقش ماما را داریم. و ذهن ماماگری می کند. می زایاند نه این که می آفریند. هست به بیرونش می دهد. پس ایجادش نمی کند.

وز او چون بگذری هنگام فکرت

بود نام وی اندر عرف عبرت

پس از تصورهای بسیط که به آن نیز تذکر می گویند شما که نمی توانی بر همین تذکرها و تصویرهای تک تک که بر ذهن نقش بسته است بمانید باید از آن عبور کنید. این تصورات و این تذکران محل عبور شما است. نقش پل را دارد که باید از آن عبور کرد و گذشت. لذا به این مرحله عبرت می گویند. محل گذشتن. معبر.

تصور کان بود بهر تدبر

به نزد اهل عقل آمد تفکر

اگر آن تصورات نگذشتید و ماندید که همان تصور است همان تذکر است. شما دیگر مانده اید. ولی اگر بر این تصورات بیندیشید و تامل کنید. یعنی نمی خواهید بمانید باید از این تصورها عبور کنید و بگذرید. تدبر و تامل بر این تصورها نامش تفکر است. اهل عقل یعنی اهل برهان و استدلال. یعنی اهل فلسفه.

ز ترتیب تصورهای معلوم

شود تصدیق نامفهوم مفهوم

باید توجه به تصورهای بسیطی که در ذهن خود دارید، این تصورهای بسیط که خاصیتی ندارند. مجموعه ای از تصاویر بدون ارتباط با هم. باید بین اینها ایجاد ارتباط بشود. نسبتی باید بیان بشود. با ایجاد نسبت و تصدیق این تصورها خود تصدیق ایجاد می شود. دقت شود که ما می دانیم که انسان حیوان ناطق است. این تصدیق مبهم است. وقتی که تصور کردیم حیوان بودن و نیز ناطقیت را و ایجاد نسبت بین آن دو خود به خود تصدیق معلوم می شود.

مقدم چون پدر تالی چو مادر

نتیجه هست فرزند، ای برادر

در هر گزاره ای ما با صغری و کبری و نتیجه مواجه هستیم. مقدم همان صغری است. تالی یعنی چیزی که بعد از مقدمه می آید که اصطلاحا همان کبری است. از ازدواج این دو و ترکیبشان با هم نتیجه حاصل می شود.

ولی ترتیب مذکور از چه و چون

بود محتاج استعمال قانون

این که مقدم و تالی چگونه با هم جمع بشوند. اگر کلی بود و یا اگر جزیی بود یا اگر موجبه یا سالبه بود همه اینها محتاج فن قانون است. یعنی نیازمند علم منطق است. آن هم نه صرف دانستن آن که با دانستن علم منطق راه به جایی نخواهید برد بلکه با بکار بردن آن است.

 

 

 

دگرباره در آن گر نیست تایید

هر آیینه که باشد محض تقلید

اگر از حقایقی که نیک دریافته ایم تایید الهی نباشد و ناشی از صفای درون نباشد و به انوار تجلیات الهی منور نشده باشد نمی شود اسم آن را علم گذاشت. دست یافتن به حقایق دانست بلکه خود این نیز تقلید است. قواعدی را طبق آن چه گفته اند به کار گرفته اید و همان چیزی را به دست آورده اید که از دیرباز گفته اند و شما همان چیزی را می گویید که آنها گفته اند. 

ره، دور و دراز است آن رها کن

چو موسی یک زمان ترک عصا کن

باید عنایت داشت که راه برهان و استدلال راه چندان راحتی نیست بسیار سخت و طاقت فرسا است. تازه افزون بر آن به بعضی از جاها هم که راه نداریم. عقل به آن جاها قد نمی دهد. فان کنه ذاته و صفاته محجوب عن نظر العقول. باید پای چوبین را وا نهاد. چون

پای استدلالیان چوبین بود

پای چوبین سخت بی تمکین بود.

این راهی نیست که بشود با سر رفت بلکه باید ترک سر کرد و با دل رفت. باید دل به راه داد. ما در پی اعراض که نیستیم ما در پی راهیابی به حق مطلقیم پس باید ترک عقل کنیم. همین است که عرفا میانه خوبی با عقل ندارند. عقل از عقال است. پا را برای حرکت می بندد. به جای آن که بروی و در پی استدلال باشی بنشین و در پی تهذیب نفس باش تا نور حقیقت خودش بر تو بتابد.  موسی با فرعون از خدا سخن می گفت. در پی چون و چرا بود. لذا نه توانست به دنبال خضر برود و نه فرعون ایمان آورد ولی دستور آمد که الق عصاک. این تکبه گاه را رها کن.  روی پای خودت بایست. کار چندان دشوار نیست: فمن یرجو لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لایشرک بعبادة ربه احدا(سوره کهف آیه آخرر.

درآ در وادی ایمن زمانی

شنو «انی انا الله» بی‌گمانی

در نسخه ای دیگر چنین آمده است: در آ در وادی ایمن که نا گاه   درختی گویدت انی انا الله عرصه معقولات حرف و سخن بسیار است. قیل و قال مدرسه است. برهان و استدلال و نقض آن است. از این عرصه که نا امن است باید بیرون کشید و به وادی ایمن راه برد. وادی ایمن همان تهذیب نفس است. راه قطعی و یقینی. راه تصفیه درون.

آیینه ات دانی چرا غمـــــاز نیست

زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست.

رو تو زنگـار از رخ خــــود پاک کن

بعـــــد از آن آن نور را ادراک کن.

از این وادی است که فیض میسور شود و فتح مبین بهره ما خواهد بود.  

فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِی مِن شَاطِئِ الْوَادِی الْأَیْمَنِ فِی الْبُقْعَةِ الْمُبَارَکَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَن یَا مُوسَى إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ(قصص، آیه 30)

پس چون به آن [آتش] رسید از جانب راست وادى در آن جایگاه مبارک از آن درخت ندا آمد که اى موسى منم من خداوند پروردگار جهانیان. جالب است که این صدا هر لحظه از اشیای عالم بلند است:

تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَنْ فِیهِنَّ وَإِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَکِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ(اسری،آیه 44)

آسمانهاى هفتگانه و زمین و هر کس که در آنهاست او را تسبیح مى‏گویند و هیچ چیز نیست مگر اینکه در حال ستایش تسبیح او مى‏گوید ولى شما تسبیح آنها را درنمى‏یابید به راستى که او همواره بردبار [و] آمرزنده است. شیخ شبستری می گوید راه سخت و جانکاه را رها کن و به راه تصفیه دل رهنون شو. آیینه دل را از زنگار آلودگی ها پاک کن. اغیار را که پیرامون دل تو حلقه زده اند را از خود بران.

اول ای جان دفع شر موش کن   

و انگهی در جمع گندم کوش کن.

دل که پاک شد و صفا و جلا پیدا کرد دیگر حجابی نخواهد بود:

تو خود حجاب خودی حافظا از میان برخیز

چون که غیری در بین نباشد وصال محقق خواهد شد و دیگر فصالی نخواهد بود.

محقق را که وحدت در شهود است

نخستین نظره بر نور وجود است

محقق منظور پژوهشگر علوم انسانی یا فلسفی نیست. بلکه محقق کسی است که به حقیقت دست یافته است. خود را از باطل رسته است. حق در نزد عارف یعنی وجود مطلق. محقق همان انسان کامل است که به نهایت مراتب شهود رسیده است. پرده از پیش چشم او فرو افتاده است. بی یبصر و بی یسمع و بی ینظر. انسان کامل وقتی که می نگرد او دیگر حقایق متکثره نمی بیند. گفتیم که برای او اوهام است. بلکه او هستی را می بیند و برخوردار از نور هستی می شود.

دلی کز معرفت نور و صفا دید

ز هر چیزی که دید اول خدا دید

دلی که با معرفت آشنا شد. از شراب ناب برخوردار شد. صفای درون پیدا کرد و راه به حقایق عالم یافت. درست است که می بینید و بینا است و همه چیز را می بیند ولی او اول خدا را می بیند. و همه چیز را در خدا می بیند. چون هرچه می بیند هستی است و غیر هستی چیزی نیست که ببیند. دل که پرده جهلش دریده شد و حجاب از پیش چشمش فرو افتاد و نور معرفت بر دل او تابید او بینا شده است. او می بیند. حقایق برای او هم چون روز روشن شده است. 

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم

به دریا بنگرم دریا ته وینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت

نشان روی زیبای ته وینم

این شعر را تبیین و توصیف شعر قبل بدانید. در آنجا بیان کرد که «نخستین نظره بر نور وجود است» در این جا نور وجود را معنا می کند که منظور خدا است. به هر چیزی که نگریست نور وجود دید. یعنی چه؟ یعنی خدا را دید.

نظر بر هر چه افکندیم 

نیامد در نظر ما را جز الله

تا به این جا نتیجه معرفت را بیان کرد. اما اینک می خواهد راه وصول به این نتیجه را بیان کند.

بود فکر نکو را شرط تجرید

پس آنگه لمعه‌ای از برق تایید

فکر در نظر عرفا و محققین غیر از فکر در نظر حکما است. فکر در نظر حکما، سیر از معلوم به سمت مجهول است ولی فکر در نظر عارفان شرطش تجرید است.

در بین حکما فکر کی اتفاق می افتد. با ذهن مشوش که نمی شود نتیجه مطلوب گرفت. بلکه ذهن را باید به سامان کرد. صغری و کبری و در پی آن نتیجه. صغری و کبری باید سلب و ایجابش مشخص باشد. حد وسط هم صغری و هم کبری نیز باید مشخص باشد.

در عرفان نیز وضعیت این گونه است. ذهن را باید نخست از حشو و زواید زدود. ذهن را باید از خاطرات که خطر مرد افکن است دور ساخت. فکر در نظر عارفان سیر من الحق الی الحق فی الحق. باید که در این مسیر ترک همه جاه و مقام گفت و به دنیا پشت کرد. بسیاری از مناظرات و مجادلات برای اثبات من است. کو منی. پس باید که پشت پا به آنها بزنی. باید هر آن چه از توجه شما به دوست می کاهد و یا باز می دارد باید رهایی یافت. ثروت، قدرت، مکنت، موقعیت، پست، شوکت، و...

هر آن کس را که ایزد راه ننمود

ز استعمال منطق هیچ نگشود

این راه بی توجه او نا ممکن است. باید خود او راه را بنمایاند. می گویند رسم بر آن بود که اگر کسی چهل روز به درگاه خداوند پناه می برد و استغاثه می کرد هر حاجتی که داشت برآورده می شد. یکی در نبوت موسی تردید روا می داشت. نبوت پیامبر را نمی توانست بپذیرد. چهل روز عبادت کرد و راز و نیاز و چون چهل روز تمام شد و حاجتش را نگرفت سراغ پیامبر خدا آمد. حضرت موسی شکوه به خدا برد که این خلاف قاعده است. پیام آمد یا موسی اگر این بنده ما چنان دستهایش را به آسمان دراز کند که بیفتد. و چنان گردنش را به سوی ما بکشاند که بشکند و چنان اشک بریزد که خون از آن جاری شود حاجتش روا نخواهد شد.

موسی پرسید: چرا؟ مگر او چه کرده است؟

پیام آمد: ای موسی! این بنده ما از غیر راهی که ما قرار داده ایم رفته است. او نسبت به پیامبر ما که تو باشی تردید دارد. جوهر و عرض و نسب چهار گانه و حرکت جوهری و قوه و فعل و... راهی برای انسان نمی گشاید. حقیقتی را نمی نمایاند. او باید بخواهد. او باید بطلبد.  انک بالواد المقدس طوی. شما به سر زمین مقصود و مطلوب رسیده اید. فاخلع نعلیک. کفش عقل از پای در آورید. این جا نه جای عقل و برهان است. این جا دیگر جای ایمان است. اگر این ایمان محقق نشود از برهان چه عاید شما خواهد شد.

حکیم فلسفی چون هست حیران

نمی‌بیند ز اشیا غیر امکان

خود آقای فیلسوف در جهان ممکنات غرق شده و در حیرت مانده است. هر چه را که می بیند ماهیات ممکنه است. در دریای بی کران ماهیات غرق شده است. او هر چه دست و بال می زند فقط ممکنات است. به گفته آن ظریف هر چه است پیش روی من آب انبوه است و پشت سر من درختهای انبوه. دیگر من در این جا نه دریایی می بینم و نه جنگلی.

از امکان می‌کند اثبات واجب

از این حیران شد اندر ذات واجب

مگر فلسفه چه می کند؟ مگر حکمت چه راهی را می رود؟ تمام هم و غم حکیم و فیلسوف آن است که هرچه زودتر الهیات به معنای عام را بخواند تا سراغ الهیات به معنای خاص برود و اثبات واجب بکند. شما فکر می کنید بهترین دلیل برای اثبات واجب کدام است؟ رایج ترین برهان که برهان حدوث و نظم است. اینها اثبات خداوندگار که نمی کنند. بلکه اثبات می کنند که نظم جهان ناظم و حدوث جهان محدث می خواهد. ثم ماذا؟ بعد چی؟ این که خدا نشد. قوی ترین برهان حکما و فلاسفه برهان امکان و وجوب است. بدین معنا که ماهیات ممکن از حیث امکان نه می توانند موجود باشند و نه معدوم. قابلیت و استعداد هست و نیست را دارند. علت می خواهد که هستی ببخشد و عدم العله کافی است که در کتم عدم بماند. این اوج و تعالی حکمت و فلسفه است. واجب را با ممکنات اثبات می کند. این چه ذات واجبی که دست نیاز به ممکنات خود دراز کند. از معلول می خواهند به علت راه بیابند. از جوی باریکها می خواهند به دریا راه بیابند. نه. آب دریا است که این جویهای باریک و رو.دهای بزرگ را به راه انداخته است. علت آن هم آب که در دشت و صحرا و کوه و دمن جاری است از خود دریا است. نه آن که آب دریا از آن باشد. لذا حکیم در ذات واجب باز می ماند که چیست. چون از راه صعب العبور ممکنات به واجب رسیده است. 

گهی از دَور دارد سیر معکوس

گهی اندر تسلسل گشته محبوس

به قرینه تسلسل در بیت دوم کلمه بیت اول باید دَور باشد به فتح دال نه به اشباع. معنای دَور و تسلسل که روشن است. دور یعنی توقف الف بر ب و توقف ب یر الف. یا اگر واسطه ای هم در بین باشسد بگویید توقف الف بر ب و توقف ب بر ج و توقف ج بر الف. این را دور می گویند.

تسلسل یعنی توقف الف بر ب؛ و توقف ب بر ج؛ و توقف ج بر د؛ و توقف د بر ... هم چنان بروید تا بی نهایت.

در جای خود به تفصیل بیان شده است که هم دور و هم تسلسل باطل است.

در حکمت و فلسفه ما یا با دور سر و کار داریم و یا با تسلسل. یا در حصار تسلسل محبوسیم و یا بر گرد دور می گردیم. راه به جایی نمی بریم. 

چو عقلش کرد در هستی توغل

فرو پیچید پایش در تسلسل

چون که عقل حکیم در هستی و جهان خارج فرو رفت و اندیشید و تامل کرد. آخر این جگا جاده که نیست. راه که نیست. پایش در سوراخی فرو رفت و شکست. پایش در سوراخ تسلسل فرو رفت. دختر به اتق پدر در آمد و دید که پدر سخت در فکر فرو رفته و مشغول است و بی توجه به همه چیز. سلام کرد و پدر را پرسید که چه می کنی؟

پدر سر از نوشته گرفت و گفت: ای نگار من می نگارم.

گفت: ای پدر چه می نگاری؟ در باره چه می نگاری؟

گفت: نور دیده! در باره خدا و اثبات صانع می نگارم.

دخترک با شگفتی پرسید: أفی الله شک فاطر السموات و الارض.  

در شگفتیم که چگونه در پی خدا دل به راه داده ایم. یکی دست آبی پیش روی خود گذاشته بود و در آن می نگریست. یکی پرسید: چه می کنی؟ گفت به ماه می نگرم. گفت ماه را در طشت آب می جویی؟ ماه را در آسمان بجو!

ظهور جملهٔ اشیا به ضد است

ولی حق را نه مانند و نه ند است

ما در حکمت و فلسفه در پی معرفت و شناخت حضرت حق هستیم. کمی تامل بفرمایید. راه شناخت ما یا از طریق مماثلت است و یا از طریق مضایدت. یا از طریق حکم الامثال فی ما یجوز سراغ شناخت چیزی می رویم و یا از باب این که تعرف الاشیا باضداده ها. ضد و مثل در عالم ماهیات است. خداوند باری تعالی نه ضد دارد و نه ند. او را نه مثلی است و نه ضدی. قل! هو الله احد. بگو که او یگانه است. لیس کمثله شیء.

 

[1] - شعرا، آیه 224

[2] - حجر، آیه 18

  • حسن جمشیدی

(15)

یکی خط است از اول تا به آخر

بر او خلق جهان گشته مسافر

سخن از انسان و زندگی انسان است. فکر نکنید که انسانها عبس آفریده شده و در جنگل طبیعت رها شده اند! انسانها آفریده شده اند و در یک مسیر در حرکتند. زندگی بشر بر یک مسیر و خط تدوین شده و بر روی همان خط به پیش می رود. یک جاده را تصور بکنید. خط در این جا به معنای جاده و راه است. در روستاهای ما از خط به راه هم تعبیر میز شود. من رفتم کنار خط. کنار خط بایستید. به اتوبوس ها هم گفته می شود مثلا خط هشت یا خط ده. یعنی اتوبوسی را مسیر و راه هشتم را می رود.

توجه شود که سخن شبستری از انسان نیست بلکه خلق جهان است. همه آفریده ها هدف و غایتی از آفرینش آنها بوده و هست و همه آنها در پی تحقق این هدف می باشند.

توجه مهمی است که شبستری به موجودات و انسان دارد. نگاه مسافری. ما مسافر هستیم. نیامده ایم که بمانیم. آمده ایم که برویم. در تعبیر مردم فراوان گفته می شود که مسافر هستیم. مسافر لزوما به کسی گفته نمی شود که الان در سفر است. حتی کسی که در پی تهیه مقدمات سفر است نیز مسافر است. خدمت شما می رسند و می گویند ما مسافر هستیم. آمده ایم تا از شما حلالیت بطلبیم و خدا حافظی کنیم. و هنوز در شهر خود است. ولی مسافر است. ما مسافر هستیم.

یکی خط است از اول تا به آخر را دو جور می شود معنا کرد. یعنی خط دایره که از یک جایی آغاز و به همان جا ختم می شود ولی آن گاه که دو سر به یک دیگر متصل شد کل فاصله از بین می رود. شکل جدیدی می یابد. دایره خواهد بود.

و ممکن است که آن را خط مستقیم تصور کنیم که از یک جایی شروع و به یک جایی خاتمه می یابد. از صدور من الله آغاز و به یوم تبلی السرائر منتی می شود. عم یتسائلون عن النبأ العظیم.

گرچه هر دو به یک معنا شاید باشد. چون انا لله و انا الیه راجعون.

در این مسیر ما به طائر قدسی و خضر نبی نیازمندیم.

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس!

  که دراز است ره مقصد و من نو سفرم

تصویر مسافر را در ذهن داشته باشیم. و بدانیم که در سفریم. بدانیم که در راهیم:

قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهی[1]

بعضی طی این مرحله گفته اند و بعضی هم قطع این مرحله. فرقی نمی کند. قطع هم به معنای پیمودن و طی کردن است. این راه را باید پیمود ولی نه با پای لنگ و دل تنگ. باید همراه شد با پیر این غافله. دکانهای مردم فریب را باید وا نهاد. حیله گران این مسیر بسیارند. باید مراقب بود. تو را خضر این راه بایدت.

هر که گیرد پیشه ای بی اوستا

ریشخندی شد به شهر و روستا

هرکه در ره بی قلاووزی  رود

  هر دو روزه راه صد ساله شود

کار بی استاد خواهی ساختن

  جاهلانه جان بخواهی باختن[2]  

یا این جمله نغز:

شبانِ وادیِ ایمن گهی رسد به مراد

 که چند سال به جان خدمت شعیب کند

یا این سخن:

سالک نرسد بی مدد پیر به جایی

  بی زور کمان، زه نبرد تیر به جایی

یا این جمله:

بی پیر مرو تو در خرابات

  هرچند سکندر زمانی

یا این عبارت:

به کوی عشق مَنِه بی دلیل راه قدم

 که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

از زبان حافظ به گونه ای دیگر بشنویم:

از آستانِ پیر مُغان سر چرا کشم

  دولت در آن سرای و گشایش در آن در است

   حافظ! جناب پیر مغان مأمن وفاست

  درسِ حدیث عشق بر او خوان و زو شنو

     بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند

  پیر ما هر چه کند عینِ ولایت باشد

      به جانِ پیر خرابات و حقِّ صحبتِ او!

  که نیست در سَرِ من جز هوای خدمتِ او

آیت الله قاضی طباطبایی سخن دلنشینی دارد: کسی که طالب سیر و سلوک شد، اگر برای پیدا کردن استاد نصف عمر خود را در جستجو بگذراند ارزش دارد. و آن که به استاد رسیده نصف راه را طی کرده است.

به تعبیر مولوی:

دلا ! نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

  به زیر آن درختی رو که او گل‌های‌تر دارد

حافظ به بیانی دیگر می گوید:

دوستان عیبِ من بی دلِ حیران مکنید

  گوهری دارم و صاحب‌نظری می‌جویم

به بیانی دیگر باید دنبال چینین فردی گشت:

خامانِ رَه نرفته چه دانند ذوقِ عشق؟

  دریا دلی بجوی، دلیری، سرآمدی

(16)

در این ره انبیا چون ساربانند

دلیل و رهنمای کاروانند

فعلا ما را به دیگر موجودات کاری نیست. به خود بپردازیم و  از انسان سخن بگوییم. انسان در مسیری که به راه افتاده و می­رود هم چون کاروان است. کاروان انسانها. در این کاروان یکی باید که راه بلد باشد. راه را قبلا رفته باشد یا که با راه و حقایق این راه کاملا آشنا باشد. در راه و راهنمایان این کاروان انبیا هستند. چنان که موسی می خواهد رب ارنی الاشیا کما هی. آن چه ما می بینیم و شاهد آن هستیم ماهیات اشیا است. ما را به ذات و واقعیت اشیا راهی نیبست. موسی می خواهد که اشیا را همان گونه که هستند ببیند. نه از طریق ماهیات آنها. پس ما را نبی باید تا به حقایق اشیا رهنمونمان کند.

اگر اشیا همین بودی که پیداست،

کلام مصطفی کی آمدی راست؟

که با حق سرور دین گفت: الاهی

به من بنمای اشیا را کماهی[3]

 خود شبستری در جای دیگر می گوید:

گذاری کن ز کاف و نون کونین

نشین بر قاف قرب قاب قوسین

دهد حق مر تورا هرچه آن بخواهی

نمایندت همه اشیا کماهی.

شاید منظور شبستری این باشد که از عالم ملک اشیا بگذریم و به ملکوت آنها بنگریم. انبیا برای همین آمده اند. آیه شریفه می فرماید انظر الی طعامک! و الی الابل کیف خلقت! بعضی به غذا چنان می نگرند که آشپزی ماهر بدان می نگرد. به شتر چنان می نگرند که دامپزشک بدان می نگرد. نه! به غذا بنگر یعنی به صورت ملکوتی آن بنگر. به خلقت شتر بنگر یعنی به صورت ملکوتی آن بنگر.

وَکَذَلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ.[4] ابراهیم انسان بیسواد یا کم سوادی نبود. اما او نیز هم چون دیگران از ماهیات به وجود اشیا پی برده بود. لذا او نیز گاه دچار تردید و احتمالات می شد. چون او نیز درگیر عالم حواس بود. خداوند دست او را گرفت و به ملکوت اشیا و جهان هستی رهنمونش کرد. باید از حواس پنجگانه عبور کند تا بتواند به ملکوت بنگرد. مولوی خیلی بی پروا تر سخن گفته است:

گوش خر بفروش و دیگر گوش خر

کین سخن را در نیابد گوش خر

راه انبیا راه بیرون نیست بلکه راه درون است. مردم راه بیرون را شاید از انبیا بهتر بدانند ولی راه درون صرفا کار انبیا است. اگر نبودند انبیا بشر درگیر زندگی روز مره خود بود. نقش انبیا را در هدایت این کاروان نباید کم و ساده انگاشت.      

 

(17)

وز ایشان سید ما گشته سالار

هم او اول هم او آخر در این کار

پیامبران یکی و دوتا که نیستند. به تعبیری صد و بیست و چهار هزار پیامبر در طی این مسیر انسانها را همراهی و راهنمایی کرده اند. آن چه در قرآن و کتابهای مقدس آمده بخش کوچکی از فراز و نشیب زندگی انبیا است.

در بین یک صد و بیست و چهار هزار نبی گرچه ابراهیم و موسی و عیسی و ... چهره های تابناک این مسیر و راه هستند. هم چون مشعلهای فروزان می درخشند ولی فرمانده و شاه شاهان از مسیر سید ما پیامبر خاتم است. اگر او پیامبر خاتم است ولی سرآغاز و پایان این راه است. اول و آخر بدین معنا که چیزی آغاز می شود و برای نیل به کمالش حرکت می کند. آغازش قوه و استعداد محض است و پایانش فعلیت محض و دیگر به کمال رسیده است. پیامبر خاتم اول و آخر این مسیر است. یعنی شخصیت کامل این راه است. انسان کامل این مسیر است. در آیه شریفه هم که می فرماید هو الاول و الاخر یعنی کمال مطلق او است. او که کمال مطلق است در آغاز نیز همو بود و در انجام نیز همو است. گرچه او را ختم رسل می بینید ولی او را آغازگر رسالت بدانید. رسالت با او آغاز شد چون او کمال بخش زندگی انسانی است. با او زندگی انسان به کمال می رسد. همه آن چه انبیای پیشین گفته اند او یک جا آن هم را آورده است. انبیا صفحات این کتابند و نبی خاتم تدوینگر کتاب انسان است.

(18)

احد در میم احمد گشت ظاهر

در این دور اول آمد عین آخر

احد خداوند سبحان است که در مقام غیب ذاتی نهانی است. مقام "هو" بودن. صرف الوجود بودن. احد می خواهد ظهور کند و بر پیشگاه خلقت بنیند تا اشیا نظاره گره او شوند. احمد جلو و مظهر او است. احمد همان احد است با همین میم او جلوه گر شد. اگر از احمد میم را بگیرد او نیز غیب محض خواهد بود. وقتی سخن از صادر اول می شود. گفته می شود که او نفس محمدی است. عقل اول یا نفس محمدی. 

(19)

ز احمد تا احد یک میم فرق است

جهانی اندر آن یک میم غرق است

احد اسم ذات است. احد مقام غیب الهی است. نه قابل درک است و نه قابل وصول. غیب مطلق است. مقام احدیت همان مقام غیب است. او است و هیچ کس دیگر نیست و نمی تواند باشد. مقام غیب مطلق همان وجود صرفه است. وجود عریان از هر ماهیتی. این وجود مطلق و صرف الوجود می خواهد ظهور و بروز کند و خود را بنماید. میم احمد همان تجلی حق است. تجلی وجود مطلق است که خود را در مرأ و منظر دیگران قرار می دهد. میم احمد بیانگر تکثرات است.

(20)

بر او ختم آمده پایان این راه

در او منزل شده «ادعوا الی الله»

پیامبران برای هدایت بشر آمدند. صد و بیست و چهار هزار پیامبر برای راه باز کردن و هموار کردن همین راه آمدند. در بین انبیا بعضی صاحب شریعتند و بعضی مفسر و مبیین شریعت پیش از خود هستند. نوبت به پیامبر خاتم که رسید همه شرایع الهی در این شریعت جمع شد. او پایان این راه طول و دراز بشریت است. و راه او همان صراط مستقیم است. پایان راه است یعنی همه راههای هادیان و پیامبران به همین شاه راه وصل می شود. پیامبران پشین نیز نوید دهنده راه ایشان بوده اند.

وَإِذْ أَخَذَ اللّهُ مِیثَاقَ النَّبِیِّیْنَ لَمَا آتَیْتُکُم مِّن کِتَابٍ وَحِکْمَةٍ ثُمَّ جَاءکُمْ رَسُولٌ مُّصَدِّقٌ لِّمَا مَعَکُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَلَتَنصُرُنَّهُ قَالَ أَأَقْرَرْتُمْ وَأَخَذْتُمْ عَلَى ذَلِکُمْ إِصْرِی قَالُواْ أَقْرَرْنَا قَالَ فَاشْهَدُواْ وَأَنَاْ مَعَکُم مِّنَ الشَّاهِدِینَ.[5]

و یاد کن هنگامى را که خداوند از پیامبران پیمان گرفت که هر گاه به شما کتاب و حکمتى دادم سپس شما را فرستاده‏اى آمد که آنچه را با شما است تصدیق کرد البته به او ایمان بیاورید و حتما یاریش کنید آنگاه فرمود: آیا اقرار کردید و در این باره پیمانم را پذیرفتید؟ گفتند: آرى اقرار کردیم. فرمود: پس گواه باشید و من با شما از گواهانم.

پیوند نبوتها و رابطه اتصالی آنها می‌رساند که نبوت یک سیر تدریجی به‌ سوی تکامل داشته و آخرین حلقه نبوت ، مرتفع‌ترین قله آن است . عرفای‌ اسلامی می‌گویند " الخاتم من ختم المراتب باسرها " یعنی پیامبر خاتم آن‌ است که همه مراحل را طی کرده و راه نرفته و نقطه کشف نشده از نظر وحی‌ باقی نگذاشته است . اگر فرض کنیم در یکی از علوم همه مسائل مربوط به آن‌ علم کشف شود ، جایی برای تحقیق جدید و کشف جدید باقی نمی‌ماند . همچنین‌ است مسائلی که در عهده وحی است ، با کشف آخرین دستورهای الهی جایی‌ برای کشف جدید و پیامبر جدید باقی نمی‌ماند . مکاشفه تامه محمدیه‌ کامل‌ترین مکاشفه‌ای است که در امکان یک انسان است و آخرین مراحل آن‌ است . بدیهی است که هر مکاشفه دیگر بعد از آن مکاشفه ، جدید نخواهد بود ، از قبیل پیمودن سرزمین رفته شده است ، سخن و مطلب جدید همراه نخواهد داشت ، سخن آخر همان است که در آن مکاشفه آمده است : « و تمت کلمه ربک صدقا و عدلا لا مبدل لکلماته و هو السمیع العلیم.[6]

مرحوم فیض کاشانی از یکی از بزرگان چنین نقل می‌کند : " مقصود و هدف در فطرت آدمیان رسیدن به مقام قرب الهی است و این‌ جز با راهنمایی پیامبران امکان پذیر نمی‌باشد . از این رو نبوت جزء نظام‌ هستی قرار می‌گیرد و البته مقصود و هدف ، مرتبه اعلی و آخرین درجه نبوت‌ است نه اولین درجه . آن نبوت طبق سنت الهی تدریجا کمال می‌یابد ، همچنانکه یک عمارت تدریجا ساخته می‌شود . و همچنانکه در ساختن عمارت‌ پایه‌ها و دیوارها هدف نیست ، هدف صورت کامل خانه است ، نبوت نیز چنین است ، هدف صورت کامل آن است و در همین جاست که نبوت خاتمه‌ می‌پذیرد و پایان می‌یابد و زیاده نمی‌پذیرد ، زیرا زیاده بر کمال نقص است‌ و انگشت زیادی را می‌ماند . پیغمبر اکرم در حدیث معروف به همین معنی‌ اشاره کرد که گفت : مثل نبوت مثل خانه‌ای است که ساخته شده و جای یک‌ خشت در آن باقی است ، من جای آن خشت آخرینم ، یا من گذارنده آن خشت‌ آخرینم. متن حدیث را مجمع البیان در ذیل آیه 40 سوره احزاب به نقل از صحیح بخاری و مسلم چنین آورده است: " انما مثلی فی الانبیاء کمثل رجل بنی دارا فاکملها و حسنّها الا موضع‌ لبنه فکان من دخل فیها فنظر الیها قال ما احسنها الا موضع هذه اللبنه فانا موضع هذه اللبنه؛ ختم بی الانبیاء"[7]

صراط مستقیم که در قرآن بر آن اصرار می شود همین راه است. اهدنا الصراط المستقیم. قُل هذِهِ سَبیلی أَدعو إِلَى اللَّهِ.[8]  خطاب به پیامبر اکرم(ص) است که راه من همین است. مردم را به همین راه بخوان. که این راه همان راه خدا است.

بر او ختم آمده پایان این راه شاید بیانگر غایت جهان هستی باشد که خداوند همه هستی را برای محمد و آل او آفرید. اگر پیامبر نبود لما خلقت الخلق. هیچ آفریده ای آفریده نمی شد. لولاک لما خلقت الافلاک. اگر تو نبودی هیچ فلکی آفریده نمی شد.

الله اسم جامع همه اسماء الهی است. هر موجودی مظهری از خداوند است. و همه این مظاهر از ذاتی تجلی یافته است که آن ذات یک اسم کامل و جامع دارد که آن هم الله است. و نبی اکرم همگان را به سمت و سوی آن فرا می خواند. به جای آن که انسانها توانهای خود را پراکنده سازند و هر کس دکانی برای خود باز کند بهتر آن است که همه توان خود را متمرکز کنند بر یک چیز و آن الله جل جلاله است. ارباب متفرق خیر ام الله الواحد القهار.

"در او منزل شده" عنایت بفرمایید که در عرفان ما هم حال داریم و هم مقام. حال یک فرصت است. یک مجال به دست آمده است و زود از بین می رود ولی مقام یک جایگاه و یک موقعیت است. دیده و یا شنیده اید که می گویند حال خوبی پیدا کردیم. یا حالمان خیلی بد شد. در فرصت کوتاهی انسان حالش منقلب می شود. ولی مقام و موقعیت امر زمانبر است. مثل مثلا استاندار یا فرماندار یا وزیر و... منظور از منزل شاید همین مقام باشد. نبوت مقام و منزلی است که شما را به سوی خدا فرا می خواند. به بیان دیگر هر چیزی که به محض موهبت الهی بر دل پاک عارف از جانب حق وارد شود و باز به ظهور صفات نفس، زایل گردد، آن را حال گویند. این وضعیت ناپایدار است. خیلی زود از دست می رود. اگر همین حال وضعیت ثابت و پایداری پیدا نمود و ملکه سالک گشت آن را مقام گویند.  

(21)

مقام دلگشایش جمع جمع است

جمال جانفزایش شمع جمع است

مقام را که عرض کردیم. جمع در برابر فرق است. فرق یعنی حجاب حق تعالی در مخلوقات و آفریده های خود. تجلی اسمای حسنای الهی. فرد غرق در دریای هستی. فرق همان فارق است. جدا است. حجاب دارد. درگیر موجودات و آفریده ها است. در منزل لیلی است ولی درگیر خوردن و نوشیدن و خود است. در این مرحله فرد خدا را خدا و موجودات را موجودات می بیند و بین آنها حجاب را نیک درک می کند.

اما جمع به معنای حضور و شهود است. توجه به خداوند است. جمع جمع نهایت حضور و شهود است. مقام نبوت نبی اکرم(ص) مقام جمع الجمع است. همه حق در تجلیات حق می بیند. در تجلیات حق، فقط حق را می بیند. دقت شود که ما را راهی برای دیدن حضرت حق نیست مگر با اسباب و ابزار. جز از طریق تجلیات حضرت حق راهی برای درک و دریافت او میسر نیست. الا این که بعضا درگیر این تجلیاتند. تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز. این حجاب است. پرده را باید کنار زد.

و بعضی درگیر منشا و منبع این تجلیاتند. کسی که در مقام فرق است درگیر تجلیات است به دنبال خلق است. و می فهمد که این تجلیات از جایی صادر شده است. در پی ایجاد راه و پل زدن بین خالق و خلق است. اما در مقام جمع او خلق را فانی در حق می بیند. به هرکجا که می نگرد روی او می بیند. و جز روی او چیزی نمی بیند. در اینجا پرده افتاده است. خودی در میان نیست تا مانع دیدن حق در این تجلیات شود. پیامبر اکرم(ص) به این مقام رسیده است. او غرق در حضرت حق است. آن یکی گفت رب ارنی. به من نشان بده و نبی خاتم در پی این رویت نبود. پیش از این به او سینه گشاذه دادند. الم نشرح لک صدرک. و وضعنا عنک وزرک. با این سینه گشاده سراغ حق رفت. پرده ها دریده شد. او در مقام جمع الجمع است. دیگر گیسوان پریشان نیست. بلکه در آغوش حضرت حق است. فانی در او است کل الفنا. از این تعبیر می شود به فنای مطلق. دیگر پیامبر پرده ای نمی بیند. فرقی بین واجب و ممکن نمی بیند. او دیگر خلق و خالقی نمی بیند بلکه هرچه هست فقط او است. از مقام احمدی بیرون شود و مستغرق دریای احد شود. رابطه اش را با میم احمد قطع می کند. یعنی از قاب قوسین گذشته است و به مقام او ادنی رسیده است. او دلگشا است. دلهایی که بسته است و زنگار گرفته است و بسیار محدود است به آن سعه وجودی می دهد. دلهایی که درگیر حسادت و تعلق و کبر و غرور و... تا بدینجا در بیان مقام نبوت بود و رابطه اش با خدا و این که به رابطه ما با او می پردازد:

همو آن گاه که نگریسته می شود: جمال جانفزایش شمع جمع است. زیبایی چهره او که بسیار هم جان فزا است؛ شمع محفل اهل دل است. اهل دل اگر بخواهند به طریق حق در آیند او شمع محفل آنها خواهد بود. او چراغ راه آنها است. گفته شد: این ره بی همرهی خضر مرو...

(22)

شده او پیش و دلها جمله از پی

گرفته دست دلها دامن وی

او پیشاپیش این کاروان است چون که او سالار آن است. و همه دلها در پی او روانند. جالب است که نگفته خود آدمیان بلکه مرحوم شبستری گفته: و دلها جمله از پی. دلهای عاشقان و عارفان در پی او است. بر خوان نعمت او نشسته اند. از سفره پهن رحمت او بهره می برند. همه دستهای نیازمند دامان او را چنگ زده اند. حتی دیگر انبیا هم به او اقتدا می کنند و دست بر دامان پر مهر او دارند. چون او مظهر انسان کامل است. همه انبیا حتی خود را نیز در او می بینند. چاره ای نیست. اگر بخواهید به مقام فنای فی الحق برسید باید از این طریق بگذرید. چاره ای جز این نیست.

(23)

در این ره اولیا باز از پس و پیش

نشانی داده‌اند از منزل خویش

در مسیر حرکت انسان به کمال و سعادت، انبیا و اولیا او را راهنمایی می کنند. توان هر یک از این انبیا و اولیا به میزان راهی است که رفته اند و حقایقی است که دریافته اند. اگر هر حرف و سخنی عارفان و اولیا گفته اند در حقیقت وصف حال خود از مقام و موقعیتی داده اند که در آن قرار گرفته اند. آن چه گفته اند از چیزی گفته اند که در آن قرار گرفته اند. آدرس و نشانی منزل خود را داده اند.

اولیا شاید هم در این جا بزرگان از عرفا باشد. با توجه به مثالی که بعد از این می زند شاید منظورش سلسله صوفیان و عارفان باشد. 

(24)

به حد خویش چون گشتند واقف

سخن گفتند در معروف و عارف

این اولیا در گامهای نخست که درگیر راه بودند تا به این مقام و منزلت رسیدند. چون به خود آمدند دیدند که جهان برای آنها جور دیگری تجلی می کند. اینک هستی را جور دیگری می بینند. فهمیدند که از زلال معرفت جرعه ای نوشیده اند. بدین جهت از حال عارف گفتند و از خدای سبحان. معروف عبارت است از خداوند سبحان. ذات احدیت. معروف همان معبود است. و عارف در برابر عابد. عارف همان سالک است که از قید و بندها خود را رهانیده است. درگیر و بند چیزی نیست. آزاد شده است. بنده دنیا نیست. خلاصی یافته است. کسی که فهمید چه مقام و منزلتی دارد به اقتضای منزلی که جا گرفته و شانی که پیدا کرده؛ از خود و مقام و منزلت خویش و از ذات احدیت به میزانی که چشیده سخن می گوید. در این جا می گوید عارف و معروف. در فلسفه ملاصدرا از عالم و معلوم سخن می گوید که یکی است. دقت شود که عالم با معلوم یکی است نه با شیء خارجی. اگر من درک و دریافتی از مسجد گوهرشاد دارم در حقیقت من و مسجد گوهرشاد یکی نشدم. مسجد گوهرشاد به جهت حیث وجود و نحقق خارجی که با من یکی نیست. بلکه مفهوم آن که در ذهن من است و معلوم است که این معلوم حاکی از بیرون است یکی است.

مراتب معرفت

(25)

یکی از بحر وحدت گفت انا الحق

یکی از قرب و بعد و سیر زورق

یکی چون قطره ای که به دریای حقیقت واصل شده است از این وصول سخن می گوید که من همان حق و حقیقتم. من در دریای وحدت غرق شده ام. رسیده ام. خود را دیگر نمی بیند. و حق را در خود می بیند. فرق است بین کسی که خود را در حق می بیند و کسی که حق را در خود می بیند.

و یکی هم از سختی راه و طول و درازی آن که کشتی و مسیر راه می گوید. چنان که حافظ بسیار دلنشین این را توصیف کرده است:

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

سبکباران ساحلها یعنی کسانی که دل به راه نداده اند. افراد عادی. در برابر خود این عارفان که سالکند و در طریق افتاده اند. گروه نخست به معرفت حقیقی رسیده اند ولی اینها هنوز در کش و غوص راه و طی مسیرند.

یا نه. شبستری سخن دیگری می گوید. اشاره به انواع و مدارج این اولیا می پردازد:

1- ارباب سکر، بعضی به وصال رسیده اند و در سکرند. در مستی اند. چون به عالم مستی اندر شدند همه آن سرخوشی های خود را بر ملا می کنند. رازهای دیده را افشا می کنند. اینها از خود بی خودند. من مستهایی را دیده ام که نباید گفتها را گفته اند. پرونده ها را رو می کنند. اینها به جایی رسیدهاند که پرده ها افکنده شده و حقایق را می بینند از سوی دیگر زبان و دهانشان نیز باز است. کنترل خود را از دست داده اند. چون خود را نمی بینند و حق را می بینند  نهایت حق را در خود می بیند و می گوید من حق هستم.  

2- ارباب سکر و صحو؛  و بعضی گرچه مستند ولی هوشیارند. اینها در پی آنند که دست دیگران نیز بگیرند و راه را بر دیگران نیز بنمایانند. اینها به دوری راه و  نزدیکی هدف و زورق پهلو گرفته در این دریا سخن می گوید.

در ذات کون پرتو خورشید مطلق است

در بحر عشق جمله جهان هم چون زورق است

دارد فراغت از من و مایی و هست و نیست

اندر محیط هستی او که مغرق است  

(26)

یکی را علم ظاهر بود حاصل

نشانی داد از خشکی ساحل

بعضی درگیر علوم ظاهری هستند. مانند فقه و رجال و علم کلام. اینها از زندگی آرام در خشکی سخن می گویند. درگیر طهارت و نجاستند. اینها همان سبکباران ساحل هستند به تعبیر حافظ. علم ظاهر علم شریعت است و خشکی ساحل عمل به شریعت است. ساحل منظور همان زندگی عادی است. کسی که ریسک نمی کند. کسی که تن به خطر نمی دهد. اینها عافیت طلب هستند. اینها در پی زندگی عادی خود هستند. اینها رفته اند در گوشه دنیا نشسته اند و قرآن می خوانند و روایات و ذکر و السلام. اینها دغدغه حقیقت ندارند. شاعر علم را توصیف می کند. گوهر علم شریعت این چنین است و کاری به حال عالم ندارد.

چون تو دریایی نه­ای نظاره کن

گرد خشکی گرد و کشتی پاره کن  

(27)

یکی گوهر برآورد و هدف شد

یکی بگذاشت آن نزد صدف شد

بعضی راه خشکی را وانهادند و راهی دریا شدند. اینها به عمق دریا زدند و گوهرهای ناب به چنگ آدردند. غواصان این دریا بودند و  مرواریدهای آن را چیدند. دیگران را نیز بردند تا خود مروارید به چنگ آورند. زندگی اینها راحت نبود. خشکی ساحل را نداشتند بلکه مورد طعن دیگران قرر گرفتند. هدف شد یعنی مورد طعن و تهمت ظاهر گرایان و ساحل نشینان قرار گرفتند. خلق به ملامت آنها پرداخت. حکم به نجاست مثنوی مولوی دادند. ملاصدرا در حرم شخصی را دید که تسبیح در دست لعن او می گوید. از او پرسید که رزا لعن می کنی؟ گفت: آخوند ملا صدرا را؟ گفت: چرا لعن می کنی؟ پوستین پاره و چروکیده و کثبف خود را نشان داد و گفت: ملاصدرا می گوید این خدا است... حتی حکم به قتل بعضی دادند. مرحوم مجلسی فتوا به بیرون کردن عالمی از اصفهان داد که از شهر بیرون شد و فرزند او در بین راه بر اثر سرما گویا مرد. استادما آشتیانی با دل پر دردی از این واقعه یاد می کرد.

چون قلم در دست غداری بود

لاجرم منصور برداری بود

چون سفیهان راست این کار و کیا

لازم آید یقتلون الانبیاء

اما بعضی به دریا در آمدند ولی به مروارید نپرداختند بلکه مروارید را در صدف خود بگذاشتند تا هم چنان پنهان در صدف باقی بماند. از مرواریدهای درون صدف چیزی نگفتند فقط به بیان ظواهر شریعت پرداختند. صدف همان ظواهر شریعت است و مروارید باطن آن است. مروارید ها را در درون صدف پنهان داشتند و اظهارش نکردند. یا از مروارید چیزی نگفتند یا صرفا به توصیفات از صدف پرداختند. اینها جان سالم به درد بردند. خود طعم شیرین حقیقت را چشیدند ولی آنها بر ملا نکردند تا مورد ملامت ملامتگران قرار گیرند.

به بیان دیگر آن کس که دل به دریا زد و به ژرفای آن فرو رفت مکاشفاتی برای او رخ نمود. الا این که بعضی این مکاشفات را بیان کردند و بعضی آن را پنهان. آنان که عیان کردند مورد طعن قرار گرفتند و دیگران از سرهای بردار آموختند که به صدف بپردازند نه به درون صدف. گذاشتند تا پنهان در درون صدف بماند.   

(28)

یکی در جزو و کل گفت این سخن باز

یکی کرد از قدیم و محدث آغاز

منظور از جزو و کل فلسفه و منطق است. و منظور از قدیم و محدث علم کلام است. یکی حقایق عالم را در مقولات ثانی فلسفی ریخت و از علت و معلول سخن گفت و از وجود و وحدت وجودت و کثرت موجود؛ از علم و عالم و معلوم سخن گفت. از الاهیات به معنای خاص و الاهیات به معنای عام. و فرد خود را جزئی دانست و خداوند سبحان را کلی. و در تلاش است که این جزئی به آن کلی بپیوندد.

و دیگری از علم کلام سخن گفت و حدوث و قدم عالم و تغییر در جهان و متغییر عالم و محرک جهان هستی و... اینها خود را حادث و خداوند سبحان را ثدیم می دانند و در تلاشند که به قدیم حق تعالی بپیوندند.

اینها نیز به همان حقایق راه یافته اند از همان حقایق سخن می گویند الا این که این حقایق را در صدف فلسفه یا کلام مکتوم کرده اند. البته نمی شود حقایق را همیشه در این قالبها ریخت. لذا برای گریز از طعن طاعنان و ملامت ملامتگران راه نویی پیدا کردند. حقایق را در ظرفهایی ریختند که هم برای دیگران به گونه ای قابل فهم باشد و هم از دسترس نا اهلان به دور باشد:

(29)

یکی از زلف و خال و خط بیان کرد

شراب و شمع و شاهد را عیان کرد

زلف منظور کثرات است. موجودات عالم است. زلف تجلی جلالی حضرت حق است به صورت جمالی.

خال تعیّن و حد افراد است.

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم. جایی که نمایان است. حد و حدود دارد. دارای تعین است.

خط عامل و علت جدایی وحدت از کثرت است. خط به منزله حایل است. نقش پرده را دارد. خط روی وحدت را می پوشاند. زلف نیز اسین گونه است. زلف پریشان، روی محبوب را می پوشاند. گاه زلف پریشان اگر بادی بوزد و کنار برود شاید رخ یار جلوه کند.

شراب همان عشق است همان ذوق است. همان مستی است که از نوشیدن شراب حاصل آید.

شمع همان نور و پرتویی است که از حقایق بر دل عارف می تابد. حضرت حضر در لباس تچجلی بر قلب عارف ظهور بلکه حضور می یابد.

شاهد منظور همان نو رسیده است که در زبان عرف میوه دور از دسترس است. خوشا آنان که این میوه را به دست آورند. شاهد همان میوه ای است از حقیقت که به چنگ عارف افتاده است.  

این کلمات را مجدد به تفصیل بازگو خواهیم کرد.

 

[1] - حافظ

[2] - نمی دانم از کسیت!

[3] - عطار نیشابوری

[4] - انعام آیه 75

[5] - آل عمران آیه 81

[6] - انعام آیه 115. ختم نبوت، شهید مطهری، 28

[7] - ختم نبوت، شهید مطهری، ص28

[8] - یوسف آیه 108

  • حسن جمشیدی

(3)

توانایی که در یک طرفةالعین

ز کاف و نون پدید آورد کونین

توانایی اشاره به قدرت الهی است. طرفة العین یعنی یک لحظه که چشم به چپ و راست می رود حتی سریعتر از مژه ها را به هم زدن. طرفة العین یعنی مردم چشم چپ و راست یا بالا و پایین برود. کاف و نون یعنی کن که فعل امر است و در آیه شریفه خداوند می فرماید اذا اراد الله بشیء ان یقول له کن فیکون. خداوند اگر اراده کند. اداره اش تحقق آن شیء است. کونین منظور عالم دنیا و آخرت است. این بیان در برابر یهودی ها شاید باشد که خداوند طی مدتی جهان را آفرید و از سر خستگی رفت تا استراحت کند در برابر این نوع نگرش می فرماید خداوند قادر مطلق در یک چشم به هم زدن با یک دستور، همه عالم را آفرید.

(4)

چو قاف قدرتش دم بر قلم زد

هزاران نقش بر لوح عدم زد

سخن از قدرت خداوند بود. چون خداوند با اسم هو القادر خود ظهور پیدا کرد و بر قلک صنع خود اشارت کرد هزاران نقش بر هستی رقم خورد. لوح عدم منظور عدم اضافه است. همه موجودات و عالم ممکنات. آن چه شما شاهد و ناظرآن در عالم ممکنات هستید همه اینها اثر قلم صنع آفریدگار است که بر بوم نقاشی هستی کشیده است. لوح همان بوم است. عدم هم گفتیم که عالم ممکنات و موجودات است. همه پدیده ها. همه پدیده ها از قلم صنع او نشات گرفته است. نون و القلم و ما یسطرون. آن چه ما با قلم می نگاریم مصنوع ما است و آن چه خداوند با قلم می نگارد مخلوق او است. اشاره است به عالم ممکنات و عالم تکثرات.

عدم یعنی نیستی. بر نیستی که نمی شود چیزی نگاشت. چیزی نیست تا بشود بر آن نگاشت. قاف عدم یعنی ممکن الوجود قبل از تحقق علت. یا همان هیولای اول یا همان استعداد محض. به بیان روشن تر یعنی عدم اضافه. نیستی محض مراد نیست بلکه نیستی که شانه به شانه هستی زده است. و شاید هم عدم به معنای بدون طرح و ایده پیشین باشد. بدون بهره گیری از ابزار و امکانات باشد. در اصطلاح عرف هم رایج است که با دستی خالی فلان کار را کردیم. بدون هیچی اقدام به فلان کار کردیم. از هیچی به اینجا رساندیم. این مثالها صرفا برای تقریب به ذهن بود.    

(5)

از آن دم گشت پیدا هر دو عالم

وز آن دم شد هویدا جان آدم

دم همان نفس کشیدن در انسان است که ممد حیات است و نسبت به خداوند، آفریدگاری جهان. با همان دم و نفخه ای که خداوند بر قلم زد بر اثر همین دم دو عالم پیدا گشت و بیان شد که مراد عالم غیب و شهادت است.

از همان دم جان انسان نیز هویدا شد. منظور از جان همان روح است. و نیز ایشان به تدریجی بودن جهان هستی و انسان نیز اشارت دارد که اول جهان شهادت و غیب آفریده شد و پس از آن انسان آفریده شد.  

(6)

در آدم شد پدید این عقل و تمییز

که تا دانست از آن اصل همه چیز

آدم منظور مفهوم کلی آدم است نه صرفا آدم ابوالبشر. به بیان دیگر منظور انسان است. در این انسان عقل و تمییز ایجاد شد. عقل دارای مراتبی است. اولین مرتبه عقل تشخیص و تمیز است. کودک در گام نخست می تواند پستان مادر را از غیر آن تشخیص بدهد. حتی بوی مادر را از غیر مادر می شناسد. کم کم با صدای پدر آشنا می شود. اشیا را از یک دیگر باز می شناسد. این نخستین گام عقل است. تکثر را با همین عقل می توان شناخت. عقل تمییز غیر از عقلی است که بتواند انتزاع کند و کلیات را درک کند. هنوز سخن از آغازین لحظات زندگی انسان است. عقل تمییز است.

انسان ساختار وجودیش به گونه ای است که می تواند با حواس پنچانه خود چشایی ها و بویایی ها و شنیدنی ها و دیدنی ها و لمس کردنی ها را درک کند. این یکی از ویژگی های ادراکی انسان است. سردی و داغی را می فهمد. زبری و نرمی را می فهمد. زیری و بمی را می فهمد. و...

یک مرحله بعد از این می تواند اینها را از هم باز شناسی کند. بین بوی یک چیز و صدای آن فرق بگذارد. بین صدای یک چیز و لطافت و زبری آن فرق بگذارد.

کم کم بین صداها فرق می گذارد و از هم باز می شناسد. صدای زبر را از نرم باز می شناسد.

کم کم ویژگی ها را وا می نهد و مشترکات و مشابهات را از یک دیگر باز می شناسد. به ترکیب ذهنی اشیا همت می کند. یعنی از قدرت خلاقه ذهن خود بهره می گیرد. ذهن صرفا از حالت دراکه خارج می شود بلکه به صورت سازنده و آفریدگار ظهور و بروز می کند و آگاهی می آفریند.

همین انسان ساختار وجودیش به گونه ای است که افزون بر ادراکات مادی، ادراکات غیر مادی هم دارد. افزون بر درک از طریق حواس چیزهایی را درک می کند که خیلی به حواس ربطی ندارد. مانند گرسنگی و تشنگی. کینه و نفرت. عشق و رنج و... اینها هم جزو حوزه ادراکی است.

انسان که آفریده شد و عقل تمییز پیدا کرد به یک نکته اساسی دست یافت و آن اصل همه چیز است. توانست با وا نهادن ویژگی ها و پیکر تراشی و زدودن حشو و زواید، به اصل و اساسی اشیا راه پیدا کرد. عقل او را بدان سو رهنمون کرد که اصل و اساس هر چیز را نیک بیابد. متوجه شد که اگر رو به سمت چپ می کند و خود را و بسیاری از آفریده ها را می بیند چنان چه رو به راست بر می گرداند این همه تکثر فانی در یک چیز است. اصل اساسی همه آن چه آن سو می دیده است در این طرف است و ریشه و اساسش این سو است.   

(7)

چو خود را دید یک شخص معین

تفکر کرد تا خود چیستم من

از این که می گوید انسان به خودش نگاه کرد پس باید می توانست به جای دیگری هم نگاه کند. باید چنین گفت که من در جایی قرار دارم که یک سوی من جانب حق است که از آن تجلی شهودی کرده ام. همه آن چه از کمالات داریم از این سو است. و یک سوی دیگرم تعین و تشخص است. بدین جهت ممکن و آفریده است. هر عیب و نقصی در انسان دیده می شود از این ناحیت است. و شعر شبستری ناظر به این حیث وجودی انسان است. آن بخش که شهودی است و آن را می یابد ولی این بخش انسان شهودی نیست بلکه عالم ممکنات است.

این نوع از ادراک را کی من پیدا کردم وقتی که در من عقل و تمییز قرار داده شد. عقل که آمد من در پی ریشه یابی و اصل و اساس همه چیز به راه افتادم و در گام نخست سراغ خودم رفتم. به اعتبار تعین و تشخصی که پیدا کرده است از خود می پرسد که من کی هستم. نه. نه. می پرسد که من چیستم. از چیستی و ماهیت خود می پرسد. در این مرحله سراغ خود تعین یافته می رود. منی که جروی از زیر مجموعه انسانها هستم. منی که مصداقی از مصداق افراد انسان هستم.

عقلی که در انسان آفریده شد و انسان انسان شد این انسان به همه اشیا نگاه کرد و از آنها به اصل و اساس آنها پی برد. زان پس سراغ خودش آمد. به خود آمد و به خود نگریست. به خودآگاهی دست یافت. به شناخت خود برآمد. دید که خودش یک تشخص و تعین دارد. یک شخص معین است می توان به آن اشاره کرد. می توان در باره آظن گفتگو کرد. با انگشت می توان به آن اشاره کرد. این شخص معین و متشخص را دید.دربرابرش علامت سوال قرار داد. چیستم من؟ از چیستی و هویت خودش پرسید. دقت شود می دانست که کیست ولی نمی دانست که چیست. من خاک هستم؟ من آب هستم؟ من آتش هستم؟ من هوا هستم؟ من چی هستم؟

یکی از مسائل دشوار حوزه معرفت، شناخت خودمان است. دقت کرده اید همین که مطب یا دفتر و اداره ای می شویم و باید لحظاتی به انتظار بنشینیم فوری می خواهیم یک مجله یا نشریه ایبه ما بدهند تا سرگرم بشویم. همین که وارد منزل می شویم قبل از این که بخواهیم برقها را روشن کنیم اول سراغ تلوزیون می­رویم که چی دارد؟ یا چه خبر است؟ همین که در منزل لحظاتی بیکار می شویم حوصله سر می رود و پیشنهاد بیرون رفتن داده می شود. برویم رستوران! برویم سینما! برویم منزل فلانی! بالاخره باید از خود بیرون رفت. خود را باید ترک کرد. عادت کرده ایم که هیچ گاه در خودمان نباشیم و با خودمان نباشیم. همه اش تلاش می کنیم تا از خودمان فرار کنیم. فیلم و تلوزیون و  نشریات و شبکه های مجازی و... ابزارهایی هستند که من را از خودم دور می کند.

دقت بفرمایید؟ این پرسش را ایشان مطرح کرده است. کاش پیشینیان هم مطرح میکردند و در پی پاسخ بدان بر می آمدند. ما گسترده ترین اطلاعات و عمیق ترین و دقیق ترین اطلاعات را از گذشته های دور از اشیای دور دست در اختیار داریم. توانسته اند فاصله ماه و خورشید و زمین را با دقت بسیار اندازه گیری کنند. ستاره ها را و فاصله آنها را نیز با دقت تمام شناسایی کنند و در باره آن کتابها بنویسند. هرچه جلوتر می آییم و به خودمان نزدیکتر می شویم گویا اطلاعات ما کاهش می یابد و به مرز صفر می­رسد. تازه به خود انسان پرداخته شده است. سابقه جامعه شناسی از روان شناسی بیشتر است. سابقه روان شناسی و معرفت شناسی و ذهن شناسی و مقوله هایی که به خود انسان پرداخته می شود خیلی کم است. چون خوم را نمی توانم در معرض دید خودم قرار بدهم. ضمن این که شناخت خود من چقدر می تواند برای من سود داشته باشد. چقدر می تواند گیرایی دارد. اگر برای شما از ستاره ها بگویم شاید دلنشین باشد ولی هر چه از خودم بگویم برای شما وقت گیر است. حوصله سر کن است. من چیستم؟ انسان به دنبال دفع ضرر و جلب منفعت است. همه علوم از آن جهت شکل گرفته که به سود انسان بود و هست. خودشناسی چه سودی دارد؟ من با شناخت خودم چه سودی خواهم برد و یا چه ضرری را از خود دفع می کنم. به تازگی گفته می شود اگر می خواهید تحول ایجاد کنید از خودتان شروع کنید. اگر می خواهید جهان را هم بشناسید از خود بیاغازید. دکارت شناخت را از خود آغاز کرد.         

عنایت بفرمایید بعد از خلقت عقل عقل در پی معرفت بر می آید و به خود که می نگرد می پرسد چیستم من؟ با طرح پرسش در پی معرفت بر می آید. عن الرضا علیه السلام العلم مخزون مفتاحها السوال. همه علم در گنجینه ای پنهان است و کلید آن پرسش است. با پرسش در گنجینه باز می شود. پرسشگری بیانگر ایجاد فضای عقلانیت است. طرح پرسش می کند و ما را رها می کند. گویا پاسخی نمی دهد.

باید توجه داشت که با چند من مواجه هستیم:

1- من واقعی و حقیقی که آن من، علمی است که آفریدگار عالم انسان را با آن آفریده است. و تنها آفریدگار عالم است که آن من را می شناسد. و دیگران را بدان راهی نیست. ما به آفریدگار دسترسی نداریم تا بدانیم راجع به ما چی فکر می کرده است.

2- من خود آگاهی یعنی تصور و دریافتی که خودم از خودم دارم. همان میزان که خودم را می شناسم و یا می توانم بشناسم.

3- من کارگزینی؛ تصوری است که دیگران از من دارند. پدر من و یا مادر من و نیز دوستان و دیگر از من معرفت و شناختی دارند که آن نیز بخشی از من است. منی که در کارگزینی ها و گزینشهای ادارات و نهادها بایگانی شده است. منی که در ذهن دیگران ظهور و حضور دارد. تصورات دیگران بر اساس یک رفتار و یک گفتار است. من سر یک کلاس حرفی زده ام. همان را گرفته اند و تبدیل به پرونده اش کرده اند. تصوری که اداره اطلاعات از من دارد من به درد مدیریت کلان کشور نمی خورم. همه شناختهای دیگران از این دست است. و شناخت من هم از دیگران همین نوع از معرفت و شناخت است. اگر من برای آرنیکا بستنی بخرم یک تصوری از من دارد و همین که بستنی اش قطع بشود تصور دیگری خواهد داشت. برداشت و شناختی که معلمها از دانش آموزان دارند.  

4- من دیگری هم هست و آن تصورو یا برداشتهایی است که من از معرفت و شناخت دیگران دارم.  دسترسی من به پرونده کارگزینی و گزینش و نیز راهیابی به اذهان دیگران.

تنها منی که برای من مفید و مطلوب و معقول است همان تصویری است که خودم از خودم دارم. این معرفت را باید افزایش بدهم. عمق بدهم. روان شناسها به من کمک می کنند تا خودم را بشناسم.  

(8)

ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد

وز آنجا باز بر عالم گذر کرد.

در این بخش می خواهد به سمت و سوی دیگر خود بنگرد از آن جا که ناشی و یا صادر شده است. در آن سو که تعین و تشخص و فردانیت خود را دید به این سوی که نگریست دیگر از خود من خبری نبود. من نیزمندمج در منهای دیگر بود. آن انسان متعین و متشخص مصداق این کلی بود. آن تعین و تشخص را از ساحت قدس این انسان زدود. مثل یک پیکر تراش ماهر ماهیتها و اسباب تکثر را از او تراشید تا که مفهوم کلی انسان از آن انتزاع یافت. کلی غیر از کل است. جهان را کلی دید نه کل. کلی اگر باشد مصداق دارد و هر مصداق بیانگر تمام همان امر کلی است. ولی اگر کل باشد کل مرکب از اجزاء است. وی جهان را یک امر کلی دید نه کل.

دقت شود که جهان جایی نیست که ما بایستیم باید در سفر باشیم. باید حرکت کنیم و باید دل به راه بدهیم. به کلی که رسید و از آن جا به جهان نگریست. بر قله هیمالیای انسان به جهان نگریست. گرداگرد او همه عالم ممکنات است.

(9)

جهـان را دید امر اعتبـاری

چو واحد گشته در اعداد ساری

انسان که در حال اندیشیدن بود. و به سوی امر کلی بازگشته بود. از کلیات به سمت و سوی عالم بازگشت. در این بازگشت جهان را امر اعتباری دید. اعتبای در مقابل امر حقیقی و وهمی است. جهان را امر وهمی ندید بلکه امر اعتباری دید. عالم اعتبار غیر از عالم واقع است. واقعیت اشیا یک چیز بیش نیست ولی در عالم اعتبار اعداد و ارقام تکثر می یابند. صد تکرار همان یک است که صدبار تکرار شده است. این تکرارها امر اعتباری است به اعتبار شمای معتبر تکثر می یابید. 

جهـان را دید امر اعتبـاری

چو واحد گشته در اعداد ساری

جهان منظور هر عامی است. کلمات برای خود جهانی دارند. گیاهان نیز برای خود جهانی دارند. جانداران نیز برای خود جهانی دارند. گاه این جهانها در درون جهان دیگری است. و گاه چند جهان در جهان بزرگتری قرار می گیرد. همه اندیشه های ما برای خود عالمی دارد که از آن به عالم ذهن یاد می کنیم. جهان یعنی همین.

اعتباری در برابر واقعی است. پولی که در جیب من و شما است کاغذی و یا نیکل است. از نظر کاغذ بودن فرقی بین هزار ریالی و ده هزار ریالی و پنجاه هزار ریالی و یک میلیون ریالی نیست. گرچه رنگهای آنها متفاوت است و این تفاوت صرفا برای شناخت است نه چیز دیگری. از حیث کاغذ بودن همه یک سان است. چه چیزی به این هزار ریال و آن یک میلیون ریال ارزش می دهد. آن پشتوانه ای که این کاغذ را ارزش می دهد. و تامین اعتبار می کند. آن سکه ای که یا هر پشتوانه ارزی که در خزانه مملکت نگهداری می شود. به میزانی که این کاغذها در بین مردم رد و بدل می شود باید در خزانه مملکت چیزی واقعی وجود داشته باشد که اعتبار این کاغذها به آن امر واقعی است.

در حقیقت آفریده های این عالم  همان کاغذهای منتشر شده است. و این کاغذها همه اعتبارش به بانک مرکزی و مرکز آفریدگار عالم است که اصل و اساس اشیا را در آن نگه داشته است. اصل هستی در آنجا است. و این اوراق به اعتبار آن واقعیت و حقیقت است. مهم آن خزانه است که واقعیت داشته باشد و خالی نباشد. 

عارف که به تهذیب خود نایل شده است و حقایق بر او خود می نماید و جلوه می کند و هم چون دخترکان تازه به دوران رسیده عشوه گری می کنند تا دل جوانان را بربایند و نهال عشق را در دل آنها بکارند چون به هستی می نگرند فراوانی هستدارها است. و چون به ریشه و اساس آن می نگرند نیک می یابند که این همه شور و نوا زان سر است. به یک مبدأ و منشأ باز می گردد. از همکان واحد سر چشمه می گیرد. این همه موی پریشان که بر دل باد داده اند روییده از یک سر است. این همه سر و صدا که در عالم است سروده یک سر است. یکی بیش نیست. این همه قید و تعدد و تکثر و فزونی و فراوانی و ... نمودی از یک واقعیت و یک حقیقت است. تابش نور همان یک حقیقت و یک واقعیت است. می گویید چگونه؟

کمی تامل کنید. عدد یک عدد است. دو مگر غیر از همان یک و یک است. سه همان یک و یک و یک است. اگر صد باشد صد تا یک و یک و یک و یک ... است. هر چه اعداد که فزونی بیابد در حقیقت تکرر همان یک است. چهار یعنی چهار یک. صد یعنی صد تا یک. این تکررها و تکثرها در حقیقت در چشم اعور ما این گونه دیده می شود.

در زمان جنگ گاه دو یا سه اسیر می گرفتند. از نظر نظامی امر مهمی بود. جنبه خبری آن هم مهم بود. آن زمان روزنامه ها با آب و تاب می نگاشتند. در ادامه جنگ گاه ده نفر و پانزده نفر اسیر می کردند. بر اهمیت کار جنگاوران افزوده می شد. همین که توانسته اند به درون دشمن رخنه کنند و پانزده تن را اسیر کنند. فتح المبین که پیش آمد افزون بر هزاران کشته، رقم بالایی اسیر گرفته شد. حدود هفده هزار اسیر. این عملیات در اوایل فروردین سال 61 اتفاق افتاد. زین بعد هرچه اسیر می گرفتند اگر صدتن هم بود چون عدد مهمتر را داشتند اینها رقمی جلوه نمی کرد.

شاعر می گوید در سیر از حق به خلق، خلق را بدید و پراکندگی آن او را متحیر کرد. این همه ظهورات همان حق است. چه اگر آفریدهها نباشد دیگر آفریدگار بی معنا خواهد بود. او به این همه وجود بخشیده است و آن همه به او ظهور داده اند. او که در غیب احدیت نهان است. ظهورش به جمله این آفریده است. او هستی می بخشد تا ظهور بیابد. آن چه شما در جهان هستی می بینید پریشانی موهای آن پریوش است.  این همه مظاهر اسمای حسنای الهی است.

ظهور تو به من است و وجود من از تو

و لست تظهر لولای و لم اکن لولاک

اگر من نبودم تو ظهوری نداشتی و اگر تو نبودی من هم نبودم.

به بیان روشن تر شاعر به سیر از حق به خلق و سیر از خلق به حق اشاره دارد. آن گاه که از حق به خلق سفر می کند کثرات را می بیند. در دریای اغیار غرق می شود. در فراز و فرود کوها و رودها و در دل توفانها و امواج گرفتار می شود. در جنگل گیر می افتد. در کویر زیر خروارها  شن، غرق می شود. شترهای بادیه نشینان بایدش که او را برهانند. و چون روی بر می گیرد و از خلق به سوی حق ره می پیماید همه پرده ها دریده می شود. همه حجابها کنار می رود. همه امواج رخت از میان بر می گیرد. و دیگر غیرتی نمی ماند. تکثر در میان نمی بیند. این همه تنها به ناز و کرشمه او بسته اند. لذا در این سفر هرچه دید صرف حق دید.

(10)

جهان خلق و امر از یک نفس شد

که هم آن دم که آمد باز پس شد.

 جهان که که گفتیم اما خلق یا جهان خلق جهان آفریده ها است. جهانی است که هم ماده دارد و هم مدت دارد و هم شدت دارد. این شدت به معنای سختی و کثافت است. کثافت نه به معنای تنفر انگیز آن بلکه به معنای پر بودن و همراهی اش با ظلمت و تاریکی. عالم خلق همین عالم ظهورات باید باشد. به آن عالم ملک و عالم شهود نیز می گویند. عالم افلاک و عالم عناصر و عالم زاد و ولد و...

اما عالم امر عالمی است که بدون ماده است. عالمی است که در آن مدت معنا ندارد. اصلا زماندار نیست. و ضمنا بسیار لطیف است. هم چون عالم عقول و عالم نفوس. به این عالم عالم ملکوت در برابر عالم ملک و عالم غیب در برابر عالم شهود و عالم امر در برابر عالم خلق می گویند.

از یک نفس یعنی از یک دم و نفخه الهی. نفس رحمانی که افاضه کرد. از منبع فیض الهی دو جوی آب روان گشت یکی به سوی عالم ملک و دیگری به سوی عالم ملکوت. یکی به سوی عالم خلق و دیگری به سوی عالم امر. یکی به سوی عالم شهود و دیگری به سوی عالم غیب. پس ما آفریدگار عالم را دارم با دو عالم غیب و شهود.

همان لحظه ای که انسان آفریده شد. در عالم شهود بود ولی برخوردار از عالم غیب نفس و عقل بود. از همان مسیر که آمد و سیر نزول پیدا کرده بود صعود یافت. به معنا سیر نزول و صعود گویند یا قوس نزول و صعود. قوس صعود عکس قوس نزول است. در قوس نزول به سمت کثرات و قیودات و تعددات می رود و هرچه در قوس صعود قرار گیرد به سمت وحدت و یکتایی می رود.

در کنار دریا یکی دریا و آب و موج و رطوبت و باد می بیند و دیگر صرفا دریا را می بیند و این همه از دریا است و همان یکی را می بیند. 

(11)

ولی آن جایگه آمد شدن نیست

شدن چون بنگری جز آمدن نیست.

در بیت قبل بیان شد که جهان آن لحظه که شما می گوید آمد اگر از حیث دیگری بنگرید بازگشتن است. در همان لحظه سقوط در عالم کثرات به سمت صعود به عالم وحدت در حرکت است. فعلیت بیشتری می یابد. قوه بیشتری می گیرد. شدت وجودی می یابد. شما ناظر شدن و بودن هستید. تحولات و تغییرات را می بینید. جوی آبی که می آید و می رود. ولی اگر نیک بنگرید این شدن ها همان آمدن ها است. یک چیز است. همه اینها تجلیات حق سبحانه و تعالی است. او یک چیز بیشتر نیست. همه اینها تجلیات او است. نور وجود او است که بر منشورها می تابد. از نگاه شما است که کثرات دیده می شود. چشم کثرت بین شما است که شدن ها را می بیند. عوارض بر ذات را مشاهده می کند. رنگ را از بو و طعم را از زبری و لطافت آن باز می شناسد. اگر این ادراک اعتباری شما نبود و با دل حقیقت بین و واقع نگر به هستی چشم می دوختید یک چیز بیشتر نمی دیدید. آن کهخ شده همان است که بوده. خداوند می خواهد ظهور بیابد. ظهور حضرت حق در موجودات چون تحمل تمام ذات او را ندارد خود را به مکنار می کشد تا از تجلی اش کامی بگیرد و بهره ای ببرد. چنان فیض رحمانی در حال تجلی مدام است که آـمد و شد دیگر با چشم دل قابل رویت نیست. یک چیزی بیش نیست.

(12)

به اصل خویش راجع گشت اشیا

همه یک چیز شد پنهان و پیدا

اصل یعنی منبع و منشأ. همان جا که از آن آمده بود. ریشه و اساس. اشیا یعنی عالم تعینات. عالم کثرات. تمام هستی. و فی الواقع اینها همه نیستی هستند ولی بیان شد که هستی یک چیز بیشتر نیست. همه موجودات عالم به اصل خودشان بازگشتند. ماهیات خود را و تعین و تشخص خود را وا نهادند و بدون تعیین و تشخص شدند. پس یک چیز شدند. هستی صرف. چه موجودات غیبی و چه شهودی و چه موجودات ملکی و چه ملکوتی همه و همه یک چیز شدند. غیریت از میان برچیده شد. دیوارها برداشته شد.

تو خود حجاب خودی حافظا از میان برخیز

(13)

تعالی الله قدیمی کو به یک دم

کند آغاز و انجـام دو عـالم

خداوند بر اثر از همه تصورات ما است. هرچه ما نسبت به ذات احدیت می گوییم ساخته و پرداخته ذهن ما است و خداوند خیلی مقام و منزلتش رفیع تر از این اوهام و خیالات ما است. او منزه از این سخنان است. او خالق ما و خیالات ما است. این خداوند که اصلا در وصغ ما نخواهد آمد و نیز قدیمی است. یعنی تا بوده او هم بوده و بوده را او آفریده. او با یک نفس و با یک اراده، هستی را تعین بخشید. هستی را که آفرید. هستی معلول حق تعالی شد. این معلول به اعتبار ما آغاز و انجام دارد. دنیا و آخرت دارد.  

(14)

همه از وهم تو است این صورت غیر

که نقطه دایره است از سرعت سیر

اگر شما غیریت و تضاد می بینید. اگر شما تعین و تشخص می بینید این از چشم و احساسات و ادراکات شما است. به یک نفطه نگاه کنید که آن را به سرعت می چرخانند. نقطه است ولی مجموعه نقطه ها است که به یک دیگر متصل شده اند. این نقطه ها فی الواقع نیستند بلکه حرکت و سرعت حرکت به آنها تکثر بخشیده است. در روستاهای ما زغال را داخل چیزی می گذاشتند به صورت سبد فلزی. یک تکه سیم هم به آن وصل بود. به سرعت که می چرخانیدند یک دایره آتشین ساخته می شد. 

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

گشت و گذار در گلشن راز

پیشگفتار

گلشن

در زبان فارسی گل به صورتهای گوناگون با کلمات ترکیب شده است. گلچین، گل بانگ، گل افشان، گل اندام، گلستان، گلعذار، گلپرور، گلاب و... گلشن ترکیبی از گل و شن است. به نظر می رسد شَن به معنای جا و مکان باشد گلشن یعنی محل گل یا جای گل یا مکان گل. یا همان گل  مکان. گلشن شاید با گلستان هم معنا باشند. جایی که گل زیاد است. شاید تعبیر زیباتری از همان باغ باشد. در باغ درخت است ولی در گلشن فقط گل است. باغ به اعتبار میوه هایش و به اعتبار حصاری که دارد باغ گفته می شود و به اعتبار گلهای فراوان آن گلشن گفته می شود.

راز

خود نیک می دانید که راز غیر از سر است. سر همان پوشیده است و ستر هم شاید از ریشه سر باشد که ستر به معنای چیزی است که می پوشاند. ستار هم کسی است که می پوشاند. سر و آن چه که مستور است لزوما معنای خوب و مثبت ندارد. بعضی از اسرار شاید چندان خوب نباشد که اگر افشا شود بخشی از جامعه از هم بپاشد. الببته شاید سری باشد که خود فرد خوب بداند ولی دیگران بدان نگاه نامطلوب داشته باشند. سرّ اعم از این است که خوب باشد یا بد. اما راز کمی فرق می کند. راز ویژگی اش این است که بد نیست. راز عالم. البته توجه داریم که سر گاهی به معنای راز به کار می رود ولی همیشه این گونه نیست. سر امر پوشیده است که می توان حجاب از روی آن برکشید. یک متن پوشید در هیات جمله و فن معانی و بیان و بدیع است باید با تفسیر و تاویل حجاب از آن برکشید و درّ معنا را از آن بیرون کشید. راز به معنای چیزی که سر به مهر است و نمی توان مهر آن را شکست. جعبه سیاه زندگی بشر که کسی نیست که بتواند آن را بخواند مگر کسانی که به آن دست یافته اند. اسرار چیزهایی است که افراد خاصی به آن وقوف دارند ولی راز چیزهایی است که شاید کسی بدان وقوف نداشته باشد. شاید راز معادل غیب باشد. غیب در آیات شریفه که می فرماید یومنون بالغیب. غیب برای همه غیب است. ولی سر برای همه سر نیست. راز همان غیب شاید باشد. 

البته بعید هم نیست که راز در این جا به همان معنای سر باشد که مرحوم شبستری اسراری را می خواهد در این گشت و گذار برای ما بیان کند. چیزهایی که خیلی ها نمی دانند و شاید نتوانند بدانند از آن جهت که هنوز ظرفیت آنها این قابلیت را ندارد و یا پیدا نکرده است تا بداند. آخر ظرفیت افراد محدود است. هر چیزی را به هر کسی نمی شود آموخت. مهر سر یا محرمانه که زده می شود یعنی دور از دسترس همگان باید قرار بگیرد. مطالب مثل قانون و مقررات نیست. مثل احکام طهارت و نجاست نیست که هر مکلف بالغ عاقل به آن باید آگاه شود نه. جزو اسرار است.

ولی به نظر می رسد همان راز بهتر است. بخشهایی از زندگی راز است. بسته گره شده است. قابل باز شدن نیست. از راز می شود سخن گفت. در باره راز می شود به تفصیل سخن گفت. ولی خود راز را نمی شود گفت که چیست که اگر گفته شود که چیست دیگر راز نیست. و عرفان هم چنان که خود نیک می دانید حوادث و وقایعی است که قابل بیان نیست. کسی که در دریای وجود افتاده و در وحدت حقه غرق شده است با چه زبانی این اتفاق را می خواهد بیان کند. هیچ زبانی برای بیان آن ندارد. لذا راز است. بعضا چون حلاج بیان کردند و سر خود برباد دادند و بعضی در پی زبانی برآمدند تا برای خاصان و خواهان به گونه بیان کنند لذا سراغ سخن رمزدار رفتند و راز آلود سخن گفتند. و این کتاب سیر و گشتی است در گلشن این رازها. زبان ابزاری است برای بیان محسوسات و مدرکات حسی. آن چه را که با چشم دل می بیند و در می یابد قادر به بیان آن نیست. زبان در این عرصه قاصر است. لذا سراغ کنایه می رود تا از زبان کنایه و استعاره برای بیان ما فی الضمیر خود بهره ببرد. 

گلشن راز

ترکیب بسیار زیبایی است. البته پاردوکس هم دارد. گلشن جایی است که هم می بینیم و هم می بوییم. گل همه جمالش به بو و صورت آن است. دو حس ما را به تحریک وا می دارد و از سوی دیگر می گوید راز. مکان گلهایی که رازهای بسیار در خود دارد. این مکانی که شبستری به تبیین و تحلیل آن پرداخته کجا است.

عنایت بفرمایید ما درگیر زندگی عادی و مادی خود هستیم. خوردن و خوابیدن و تولید نسل و تلاش برای بقا و خلاصه زندگی. این را که همه می فهمند. حتی حیوانات هم درکی از این زندگی دارند و شاید هم خیلی قوی تر از انسان. ولی زندگی انسان محصور در این نوع از زندگی نیست. انسان مرتبه ای بالاتر از این زندگی را باید داشته باشد که درخور شان این انسان باشد. آن زندگی ساختنی است. زندگی عادی باید شاهد و ناظر گذر عمر بود هرنفس که برون آید ممد حیات و مفرح ذات است. و هر نفس لحظه را از دست داده و در پی لحظه دیگری خواهیم بود اما زندگی دیگری هم هست. شاید بتوان گفت زندگی که بدان مشغولیم گلخند است و زندگی که می خواهیم بدان مشغول شویم گلشن است. یا همین گلخند را تلاش کنیم تا گلشن شود. زندگی عادی چندان دشوار نیست ولی زندگی بخواهد گلشن شود باید سراغ معمار زندگی رفت. گویا شبستری معمار زندگی است.

گاه افرادی به دیگران توصیه هایی می کنند. در صفحات مجازی فراوان دیده ایم کسانی که دیگران را توصیه به خوش اخلاقی و خوش خویی با فرزندان و... می کنند اگر به زندگی عادی آنها نزدیک بشوید خود شاهد خواهید بود که این افراد آرزوهای خود را بیان می کنند. دوست دارند که با همسرشان این گونه رفتار بکند و نمی کند و نمی تواند. دوست دارد با فرزندش این گونه رفتار کند و نمی کند و نمی تواند. این آرزوی او است. به زبان می گوید شاید اتفاق بیفتد یا امید دارد که دیگران چنین کنند یا دیگران فکر کنند که او با فرزندش این گونه رفتار می کند. اما دیگرانی هم هست که از آرزوهای خود سخن نمی گویند بلکه از آزموده های خود سخن می گویند. از تجربه ها و یافته های خود نکاتی را برای دیگران بیان می کند. گلشن راز نوشته های شبستری است نه از آرزوها و آمالش بلکه از تجربه ها و اندوخته های او است. او از راهی که رفته پرده بر می دارد. آن چه را که دیده باز می گوید. کتاب او گلشن راز است. رازهای زندگی را هم چون گل در برابر شما می نهد. زیبا و دلنشین.

حسن جمشیدی خراسانی

زیبا آفرین

عنایت بفرمایید کلمات اگر معنای روشنی نداشته باشد مردم از آن استفاده نمی کنند. هرکلمه ای باید معنا و مفهوم آن برای گوینده مشخص باشد که به کار می برد و شنونده هم باید گوشش مانوس باشد. اما در بین گروه خاصی کلمات و اصطلاحاتی است که اغلب گفته می شود ولی به نظر نمی رسد که معنای رایج و مرسوم آن مورد نظر باشد. باید این الفاظ معانی دیگری داشته باشند. معنای فرشی الفاظ را همگان می فهمند اما درک معنای عرشی آن چندان ساده و راحت نیست باید پیری دست ما را بگیرد و راه نمایی به ما راه را نشان دهد. گلشن راز گل کلمات است و شن همان مکان و راز هم همان جعبه سیاه سر به مهر غیر قابل گشودن. کلماتی در عرف عارفان و صوفیان پر کاربرد است که معنای دیگری از آن لحاظ می شود و سراینده گلشن راز می خواهد ما را در جغرافیایی و فضایی قرار بدهد تا بتوانیم آن کلمات را نیک درک کنیم. دقت شود که او نمی خواهد به ما فرهنگ نامه و یا لغت نامه بنویسد و به ما بدهد . بلکه می خواهد فضایی بسازد و ما را در فضایی قرار بدهد که در آن فضا این کلمات معنای اصلی خود را می یابند. مستی و عشق و می و شراب و ... در فضای زیبای خود بار معنای اصلی را برای ما عیان می کند. او در گلشن راز نمی گوید برو و ببین. می گوید بیا تا نشانت دهم. در این کتاب می خواهد شما را با رازهایی از عالم عارفان و صوفیان آشنا کند. نمی شود راز را گشود ولی می شود با آن همراه شد. می شود بدان نگریست و خود را از آن محروم نساخت. و شبستری در پی آن است تا ما را با رازها همراه کند.

حسن جمشیدی خراسانی

  (1)

به نام آن که جان را فکرت آموخت

چراغ دل به نور جان بر افروخت

ذکر و فکر و سکوت و سخن

در حوزه عرفان و تصوف ذکر جایگاه خاصی دارد. ذکر هم مایه آرامش و هم تعالی است. در چله نشینی عمل اصلی ذکر است. ذکر بن مایه تصوف است. نقطه مقابل ذکر فکر است.

ذکر در برابر سکوت هم قرار می گیرد. اول سکوت. بعد فکر و بعد ذکر. یا اول فکر و بعد سکوت و بعد ذکر. در این که رتبه ذکر که بعد از سکوت و فکر است تردیدی نیست. یعنی فکر و سکوت مقام و منزلتی بالاتر از ذکر دارد.

ذکر در برابر غفلت هم قرار می گیرد. کسانی که دچار غفلت شده اند و با تذکر آنها را به خوشان باید آورد و متوجه کرد.

گاه ذکر در برابر سخن گفتن قرار می گیرد. به جای سخن گفتن از او می خواهند که لب به ذکر بگشاید به جای سخن گفتن.

فرق است بین ذکر در برابر غفلت با ذکر در برابر فکر و با ذکر در برابر سخن گفتن.

البته محور و مدار سخن در این جا فکر است. به اقتضای تعبیر مرحوم شبستری باید به فکر پرداخت. در جای خود ذکر و سکوت را تبیین خواهیم کرد.

فکر یک عمل انسانی است. البته نه مثل غذا خوردن و یا آب نوشیدن و قدم زدن. چون هرگاه که گرسنه بشوید سراغ غذا می روید و فعل خوردن از شما سر می زند. برای غذا خوردن کارهای فراوانی انجام می دهید. دست دراز می کنید و قاشق را بر می دارید. قاشق را به سمت بشقاب می برد و آنرا از غذا پر می کند و به سمت دهان می آورد. غذای داخل قاشق را به دهان انتقال می دهد. آن را می جود و... همه اینها کارهایی است که اتفاق می افتد و همه اینها ضمن این که یک کار و عمل است همراه با فکر هم می باشد. نمی شود به افراد گفت فکر کن یا فکر نکن. همه انسانها در هر حالی که هستند فکر هم می کنند. فکر یک عمل است از طرف انسان که گاه این فکر خودش در کنار کارهای دیگرو عملهای دیگر قرار می گیرد. فکر به نظر می رسد مثل نویسندگی و یا ورزش و یا کتاب خواندن نیست. فکر بیشتر شبیه نفس کشیدن است. آیا می شود به فرد گفت دیگر نفس نکش و نفس خودت را حبس کن. وی خواهد مرد. فکر هم این گونه است. اگر بخواهید فکر نکنید و یبا به چیزی فکر نکنید چه بسا بیشتر به آن فکر کنید. در بین کارهایی که انسان انجام می دهد نفس کشیدن بیشترین شباهت را به فکر کردن دارد. فکر کردن هم چون نفس کشیدن یک عمل تا اندازه ای غیر اختیاری است. فکر بیشتر شبیه اسب سرکش می ماند. همین رهایش کنید و یا غفلت کنید به مسیری می افتد غیر از مسیری که شما می خواهید. اگر در روایات به فکر تصریح شده است و آن را برتر از هفتاد سال عبادت بر شمرده اند توجه به موضوع فکر داشته اند نه خود فکر. متعلق فکر مهم است نه خود فکر. چون خود فکر خواسته و ناخواسته اتفاق می افتد.

بیانگر رابطه جسم و جان است. منشا نور دل از پرتو افشانی جان است.

راه معرفت سه گونه است: برای برای عادی و ابنای بشر و عامه مردم همان حس و تجربه است. یکی برهان و استدلال برای افراد خاص و دیگری کشف و شهود برای افراد اخص. در این بین به دو گروه خاص و اخص اشاره شده است. فکرت اشاره به برهان و استدلال است. و چراغ دل به نور جان اشاره به کشف و شهود است.

این قدر گفتیم باقی فکر کن

فکر اگر خشکید رو ذکر کن

ذکر آرد فکر را در اهتزاز

ذکر را خورشید این تفسرده ساز

تفاون عارف نظری و عارف عملی یا همان صوفی به آن است که او اهل فکر است و این اهل ذکر.

فرق بین فضل و فیض

بیان شد که نمی توان فکر نکرد.  و نمی شود افراد را از فکر کردن باز داشت. فقط می توان به آنها گفت که به این چیزها فکر نکنید. و یا چگونه فکر کنید. یا متمرکز فکر کنید. در غیر این صورت همه افراد در هر حال هم چنان که نفس می کشند فکر هم می کنند. اما بسیاری از این فکرها شاید نوعی گفتگوی درونی باشد. شما در مسیری می روید. وسیله نقلیه مانع حرکت شما می شود. حرفی می زند و یا دشنامی می دهد و یا هر نسبت ناروایی را به شما می گوید. شما عصبانی می شوید. او راهش را گرفته و رفته و شما هم چنان با او درگیر هستید. دردنیای ذهنی خودتان به او پرخاش می کنید. دعوا می کنید. هرچه به ذهنتان می آید به او می گوید. گرچه خود او نیست. در ذهن خودتان شخصیتی از او ساخته اید و با او در عالم ذهن درگیر هستید. یا هنگام خواب هم چنان که سر روی بالش گذاشته اید ذهن شما در عالم هپروت سیر می کند. برای خود قصر می سازید. شغل و کارو...

میگویند خبر آوردند که شاه به مشهد می آید. یکی از طلبه ها که به دستشویی برای ادای حاجت رفته بود در عالم فکر و رؤیای خود چنین می پنداشت که شاه وارد مشهد شده است. از رییس حوزه علمیه می خواهد تا دیداری با طلبه ها داشته باشند. طلبه های خوب و با استعداد شهر را از هرجایی در سالن اجتماعات حرم مطهرجمع می کنند. شاه جهت خوش و بش و گفتگوی رویا رو با طلبه ها سراغ یکی یکی اینها می رود. سراغ من نیز می آید. ازمن سوال سختی می کند. و من که با سواد و حضورذهن دارم سریع به قبله عالم پاسخ می گویم. شاه از من خوشش می آید. به محل استراحت که می رود از اطرافیان می خواهد تا من را ببیند. من را به محل استراحت شاه می برند. شاه دخترش را به من نشان می­دهد. و از من می خواهد که دخترش را به همسری بگیرم. چون شاه است و می خواهد که دخترش را به فرد باسوادی بدهد. که بهتر از من. من به ناچار قبول می کنم. نمی توانم قبول نکنم. به پایتخت می رویم. عروسی برقرار می شود. بزن و بکوب و یک هفته همه مردم مشغول شادی و سرور هستند. من و شاهزاده به داخل حجله می­رویم. من طلبه هستم. گرچه شاهزاده نیستم ولی چون سواد دارم موقعیت بهتر و برتری دارم و ضمنا شوهر هم هستم. رییس و همه کاره منزل، من خواهم بود. به دختر شاه دستور می دهم تا برای من یک لیوان آب بیاورد. و دختر شاه از دستور من سر پیچی می کند. من هم عصبانی می شویم. لگد محکمی به شاهزاده می زنم. در عالم فکر و خیال همین که می خواهد لگد محکمی بزند. لگد محکمی به سنگ مستراح می­زند و سنگ می شکند و طلبه بیچاره به چاله مستراح گرفتار می شود. این را اصطلاحا خیال می گویند ولی این نیز هم فکر است. شما زمانی که برای حل و فصل معادلات ریاضی بدانها مشغول هستید یعنی فکر می کنید. همه آن چه که توسط اراده شما انجام می گیرد چه منجر به عمل بشود و یا نشود همه اینها فکر است.

تعریف می کنند یکی از همشهری ها در ازمنه قدیمه به شهر می آید. پس از زیارت و دید و بازدید و انجام کار قصد بازگشت می کند. در بازگشت دو خربزه کوچک می خرد. فروشنده که او را فرد ساده لوحی می بیند به او می­گوید مواظب خربزه ها باشد که نیفتد و نشکند. چون یکی از اینها در شکم خودش بچه دارد. همشهری که که سوار بر الاغ بین راه هم چنان می آمد به ناگاه چرتش می گیرد و خربزه از دستش می افتد. یک خرگوش که همان نزدیکی بوده می گریزد. همشهری ما سخت عصبانی می شود. با دلی گرفته و اندوهگین به منزل می رود و ماجرای سفرش را برای همسرش تعریف می کند. زنش خیلی متاسف می شود. و می گوید کاش سالم حفظش می کردی. به دنیا که می­آمد من سوارش می شدم. و با آن به دشت و صحرا می رفتم. شوهر عصبانی می شود که زن خجالت بکش. اون هنوز کره است. نمیشود سوارش شد. کمرش می­شکند. او تحمل وزن سنگین شما را ندارد. سیلی محکمی بر صورت همسرش می کوبد تا از این فکرهای خطا به ذهنش خطور نکند. تواگرسوار آن می شدی از کمر می افتاد. اصلا آن حیوان طاقت تحمل تو را نداشت و...

همه اینها در حوزه و عرصه فکر اتفاق می افتد. فکر صرفا حرکت از معلومات به سمت مجهولات نیست بلکه هر عمل ذهنی فکر است. هر اتفاقی که در ذهن می افتد فکر است. هیچ اتفاقی بدون فکر نمی افتد. پس فکر همان چیزی است که مدام ذهن ما بدان مشغول و درگیر است.           

مرحوم شبستری خدواند را یاد می کند. و نگارش را با نام و یاد خداوند می آغازد ولی اسم و عنوان خداوند را نمی آورد بلکه به صفت معلمی خداوند اشاره دارد و علم آدم الاسماء کلها. این خداوند بود که به حضرت آدم اسماء را آموخت. به نام کسی نگارش را می آغازد که به جان فکر کردن را آموخت. ناظم توجه دارد که تفکر مربوط به حوزه جان است نه جسم. پس ضمنا اشاره دارد به هر دو بعد انسان که جسم و جان باشد. فکر در این بیت، جایگاه ویژه ای دارد.

چراغ دل به نور جان برافروخت

بعد از آن که جان از جانب حق تعالی فکر کردن را آموخت خود این فکر کردن هم چون شمع تابان و فروزان عمل خواهد کرد. منشا نور خواهد بود. ظاهر بذاته و مظهرلغیره. خود روشن و روشنایی بخش اشیای دیگر است. با اندیشه وتفکرکه در حوزه جان آدمی رخ می دهد دل را روشن می کند.

تعبیر جالبی است از دل که از آن به عنوان چراغ یاد می کند. چراغ خود روشن و روشنایی بخش نیز هست. با نور دل می توان به بسیاری از حقایق راه برد.

به بیان دیگر خداوند به بشر حواس پتج گانه را داد تا با این حواس راه به جهان خارج از ذهن راه پیدا کند و آن را درک کند. این توانایی در وجود انسان هست که می تواند از طریق حواس به بخشی از حقایق عالم راه بیابد. ولی نه به همه حقایق. افزون بر حواس به ابزار دیگری نیز نیاز است تا بتوان به حقایق غیر حسی عالم نیز دست یافت. دل ابزاری برای درک جهان غیر مادی است. لذا ابزار شناخت انسان افزون بر حواس پنج گانه دل هم هست.

دل غیر از فکر است. دل غیر از عقل است. دل غیر از ذهن است.

دل نباشد غیر آن دریای نور

دل نظرگاه خدا و آن گاه کور[1]

دل و عقل نه در برابر هم بلکه در عرض هم قرار می گیرند. هر دو هم ابزار شناخت و هم منبع شناخت هستند. عقل ابزار شناخت است برای درک محسوسات. از محسوسات به معقولات پی می برد. به دیگر بیان عقل پلی است برای ارتباط انسان با بیرون از خودش. و دل ابزار شناخت غیر محسوسات است. دل پلی برای رفتن و راه یافتن به درون و ژرفای خود است.

انسان بین دو عالم زندگی می کند. شاید بشود گفت خودش عالمی بین دو عالم است. از یک  طرف ارتباط با عالم محسوسات و عالم ملکی است. جهانی که در آن زندگی می کند. عقل ابزار این ارتباط است. خیلی از تجربه هایی که به دست می آوریم از این عالم است. این عالم عالم تدریج و تدرج است. عالم مرتبه و مراتب است. عالم زمین و زمان است. و عالم دیگری هم هست که آن عالم نامحسوس است. آن عالم غیر مادی است. همه اتفاقها در عالم دل یک هووی است. ناگهانی است. عالم کشف و انکشاف است. دل مثل فکر خیلی پر کاربرد نیست و شاید همه خیلی همگانی نباشد. دل منزل و جایگاه معرفتهای خاص است. مثل عشق و نفرت.

یکی از  تفاوتهای عمده دل و عقل این است که عقل به بیرون خود متصل است و بیرون از خود عقل محدود است. پس حوزه عقل حوزه محدودی است ولی دل به بیرون خود متصل نمی شود بلکه به درون خود متصل می شود و درون دل حوزه نامحدود است. از درون به عالم بی نهایت متصل است. پس دل بی انتها است. لذا از دل به خانه خدا یاد کرده اند. نظرگاه خدا.

دل که گر هفتصد چو این هفت آسمان

اندرو آید شود یاوه، نهان.[2]

دل را بعضی عرش رحمانی گفته اند اما مولوی آن را رسا نمی داند. عرش را در برابر دل ناچیز می بیند.

عرش با آن نور با پهنای خویش

چون بدید آن را برفت از جای خویش[3]

 عرش از جنس صورت است و دل از جنس معنا است. معنا که آمد جایی برای صورت نمی ماند. معنا قالب صورت را در هم می شکند. لذا دل را خانه خدا و جایگاه الهی می دانند:

گفت پیغمبر که حق فرموده است

من نگنجم در خم بالا و پست

در زمین و آسمان و عرش نیز

من نگنجم این یقین دان ای عزیز

در دل مومن بگنجم این عجب

گر مرا جویی در آن دلها طلب[4]

در حدیثی نبی گرامی اسلام می فرماید: لایسعنی ارضی و سمایی ولکن یسعنی قلب عبدی المومن. زمین و آسمانی که خود آفریده ام گنجایش مرا ندارد ولی قلب انسان مومن این ظرفیت را دارد.

عقل نظرگاه و چشم انسان است که جهان را می بیند و دل نظرگاه و چشم خداوندگار است که به جهان می نگرد. 

عقل قوه محض و صرفا استعداد است. هرچه ادراک کند بر وسعت آن افزوده خواهد شد. این که می گوین تو همان اندیشه ای. یعنی وسعت تو به اندازه همان اندیشه های تو است. اندیشه های تو همان به فعلیت در آمده عقل است. اما دل آیینه است. هرچه بر آن بتابد می نمایاند. نهایت باید زنگار از آن پاک کرد.  و ذکر زنگار از دل می زداید. چنان که فکر عقل را به فعلیت می نشاند.

عن رسول الله (ص) اذا اراد الله بعبد خیرا جعل له واعظا من قلبه. اگر خداوند بخواهد که به بنده ای خیری برسد خداوند از دل او برایش خیرخواه و نصیحت گری بر می گزیند. دل می تواند راه نما و راهگشای فرد باشد.

داستان رومیان و چینیان که در حوزه عرفان معروف و مشهور است و مولوی نیز به تفصیل از آن سخن گفته است بهترین گواه و بهترین راه برای شناخت تفاوت و تمیز عقل و دل از یک دیگر است.

رومیان و چینیان به بحث پرداختند و خواستند تا برتری خود را بر دیگری بنمایانند. دو اتاق در برابر هم به آنها دادند. و آتنها گفتند که هر یک بهترین نقاشی را خلق کنیم. چینی ها رنگ خواستند و به نقاشی بر دیوار پرداختند. و بهترین نقاشی را بر دیوار کشیدند. رومیان در دیوار مقابل که پرده ایی بینشان کشیده بود به صیقلی و صافی دیوار پرداختند و از آن دیوار یک آیینه تمام قد ساختند. پرده را که کشیده اند. همه نقش و نقاش و نقاشی چینیان درآیینه رومیان بدیدند. کار رومیان کار دل بود و کار چینیان کار عقل.

چینیان گفتند ما نقاش‌تر

رومیان گفتند ما را کر و فر

گفت سلطان امتحان خواهم درین

کز شماها کیست در دعوی گزین

اهل چین و روم چون حاضر شدند

رومیان در علم واقف‌تر بدند

چینیان گفتند یک خانه به ما

خاص بسپارید و یک آن شما

بود دو خانه مقابل در بدر

زان یکی چینی ستد رومی دگر

چینیان صد رنگ از شه خواستند

پس خزینه باز کرد آن ارجمند

هر صباحی از خزینه رنگها

چینیان را راتبه بود از عطا

رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ

در خور آید کار را جز دفع زنگ

در فرو بستند و صیقل می‌زدند

همچو گردون ساده و صافی شدند

از دو صد رنگی به بی‌رنگی رهیست

رنگ چون ابرست و بی‌رنگی مهیست

هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب

آن ز اختر دان و ماه و آفتاب

چینیان چون از عمل فارغ شدند

از پی شادی دهلها می‌زدند

شه در آمد دید آنجا نقشها

می‌ربود آن عقل را و فهم را

بعد از آن آمد به سوی رومیان

پرده را بالا کشیدند از میان

عکس آن تصویر و آن کردارها

زد برین صافی شده دیوارها

هر چه آنجا دید اینجا به نمود

دیده را از دیده‌خانه می‌ربود

رومیان آن صوفیانند ای پدر

بی ز تکرار و کتاب و بی هنر

لیک صیقل کرده‌اند آن سینه‌ها

پاک از آز و حرص و بخل و کینه‌ها

آن صفای آینه وصف دلست

صورت بی منتها را قابلست

صورت بی‌صورت بی حد غیب

ز آینهٔ دل تافت بر موسی ز جیب

گرچه آن صورت نگنجد در فلک

نه بعرش و فرش و دریا و سمک

زانک محدودست و معدودست آن

آینهٔ دل را نباشد حد بدان

عقل اینجا ساکت آمد یا مضل

زانک دل یا اوست یا خود اوست دل

عکس هر نقشی نتابد تا ابد

جز ز دل هم با عدد هم بی عدد

تا ابد هر نقش نو کاید برو

می‌نماید بی حجابی اندرو

اهل صیقل رسته‌اند از بوی و رنگ

هر دمی بینند خوبی بی درنگ                            

نقش و قشر علم را بگذاشتند

رایت عین الیقین افراشتند

رفت فکر و روشنایی یافتند

نحر و بحر آشنایی یافتند

مرگ کین جمله ازو در وحشتند

می‌کنند این قوم بر وی ریش‌خند

کس نیابد بر دل ایشان ظفر

بر صدف آید ضرر نه بر گهر

گرچه نحو و فقه را بگذاشتند

لیک محو فقر را بر داشتند

تا نقوش هشت جنت تافتست

لوح دلشان را پذیرا یافتست

برترند از عرش و کرسی و خلا

ساکنان مقعد صدق خدا[5]

آیینه دل چون شود صافی و پاک

نقشها بینی از او بیرون ز خاک

هم بینی نقش و هم نقاش را

فرش دولت را و هم فراش را[6]

عقل از طریق تجربه یا از طریق دلیل و برهان امور را روشن می کند. عقل هم چون چراغ به جاهایی که تاریک است نور می تاباند تا روشن کند. اما دل جایگاه وحی و الهام است. چنان که گفته شد به ناگاه هم چون رعد و برق می زند. و درخشش ایجاد می شود. بردل می تابد. وحی و الهام بر دل می تابد. وحی همان اتصال دلبه عالم غیب است. اتصال دل به آن سوی عالم است. نهایت باید زنگار از آن زدود تا وحی بتابد. به بیان دیگر وحی هم چون سینگالهای موجود در طبیعت است. نهایت باید سیستمی باشد که این سیگنالها را بگیرد. دل همین ابزار است الا این که گاه کار نمی کند و یا خوب کار نمی کند. باید کاری کرد که دل بتواند وحی را بگیرد:

لولا الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم لنظروا الی ملکوت السماوات و الارض. اگر نبود که شیاطین پیرامون دل بنی آدم خیمه و خرگاه زده و جا خوش کرده اند هرآینه همگان می توانستند به ملکوت آسمان و زمین بنگرند. ملکوت آسمان و زمین در درون آنها تابیدن می گرفت.

دلبر تو جاودان بردردل حاظر است

روزن دل برگشا حاضروهشیار باش

  و نیزگفته اند:

چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است آن بینی

(2)

ز فضلش هر دو عالم گشت روشن

ز فیضش خاک آدم گشت گلشن

از فضل الهی عالم غیب و شهود روشن گشت یعنی پدیدار شد. و از فیض الهی خاک آدم گلشن و گلستان شد. فضل الهی اشاره است به خلقت عالم و فیض الهی اشاره است به خلقت انسان. از بیان مرحوم شبستری می توان فهمید که دامنه فضل الهی بسیار گسترده و عام است. آفرینش جهان از فضل الهی ناشی است و آظفرینش انسان که زیر مجموعه جهان هستیاست ناشی از فیض الهی است. دامنه و عرصه فیض بسیار محدود است.

برای تبیین فضل و فیض اجازه بدهید نخست به تبیین دو عالم بپردازیم.

دو عالم  منظور عالم غیب و شهود است. عالم غیب در برابر عالم شهود است. عالم شهود همین عالمی است که در آن زندگی می کنیم. از آن به جهان ملک و یا عالم مادی هم تعبیرمی­شود. گرچه همه آن چه در عالم ملک و مادی وجود دارد بعضا از منظر و مرآی ما پنهان است ولی غیب نیست. غایب است ولی جنسش غیب نیست. با تلاش و کوشش می توان به آن رسید. هر کجا که هستیم بر ما شهود دارد و هرکجا که نیستیم از ما غایب است؛ ولی می شود به آنها رفت و نسبت به آن شهود پیدا کرد. درازا و پهنای اشیا که سطح است را می بینیم و عمق آن بر ما ناپیدا است ولی می شود آن را شکافت و به عمق رسید. این ازویژگی های این عالم است. بهشت و جهنم اینک از ما غایب است. از ما پنهان است. پنهان بودن غیر از غیب است. پنهان است یا پنهانش کرده اند ولی می شود به آن راه یافت ولی غیب جایی است و چیزیاست که ما را بدان راهی نیست. اگر گفته میشود غیب مراتب دارد. نسبت به افراد متفاوت است شاید منظورشان همان غایب است. مثل بهشت و جهنم که از دی من و شما پنهان است ولی حارث یمنی صدای اهل جهنم را می شنید. گاه ممکن است که برای بعضی پرده کنار برود و بهشت را ببیند یا جهنم و جهنمی ها را. 

اما عالم غیب به گونه ای است که همه چیز آن غیب است و ذاتش به گونه ای است که غیب است نه این که از ما غایب است بلکه از همه کس غایب است. حتی بر نبی گرامی اسلام هم غایب است. اما غیب قابل رویت نیست. فرشتگان هیچ گاه و هرگز قابل رویت نیستند. مقام غیب الهی که از آن به هو تعبیر می شود هرگز دیدنی نیست ما با مظاهر الهی سرو کار داریم. یومنون بالغیب در سوره بقره باید غیر از بهشت و جهنم باشد چون تصریح می کند و بالاخرة هم یوقنون. به آخرت یقین دارند. آخرت از مصادیق غیب نیست چون به آن تصریح شده است.

خداوند انسان را در عالم شهود آفرید. ولی جنسش ترکیبی از غیب و شهود است. انسان در عالم شهود آفریده شده است ولی بن مایه هایی از غیب بر آن به ودیعت نهاده اند.

فضل به معنای چیزی زاید برخود آن است. اگر شما درخت بکارید از میوه اش و از برگش و از درختش می توانید استفاده کنید. همین درخت را هم میشود به عنوان چوب و کنده فروخت و هم می توان آن را وارد صنعت چوب کرد و ازآن هزاران چیز دیگری تولید کرد. این می شود فضل. یک چیزهایی است که علم است و یک چیزهایی است که مایه فضل است. اسباب برتری خواهد شد. با پلو ما سیر می شویم خورشت هم به همراه آن می آورند. سبزی و ماست هم می­آورند. نوشابه و سالاد هم اضافه می کنند. به رستوران که می­روید یک منوی اصلی است که غذا است چه نهار و چه صبحانه و چه شام. اما یک چیزهایی است که جزو  منوی اصلی نیست بلکه پیش غذا یا بعد از غذا است. جزو امور زاید است. اضافی است. اینها را می گویند فضل. و منوی اصلی رستوران را فیض می گویند.

فضل الهی یعنی آفریده های الهی و فیض الهی یعنی چیزی که از خود خداوند بیرون جهیده و جوشیده است. فیض چیزی است که از خودش می جوشد و فضل چیزی فراتر از این است.  صرفا جهت تقریب به ذهن عرض می کنم. درایام عید که به دیدن بزرگترها می­رویم. از قبل جهت هدیه به افراد چیزهایی را کنار گذاشته اند. از همه پذیرایی می شود. مثلا عیدی و کادوهای افراد یک به یک داده می شود. نوبت به نوه که میرسد وضع فرق می­کند. کادوی او خاص است. گویا ارباب و بزرگتر می خواهد بخشی از خودش را به نوه اش بدهد. این هدیه چیز دیگری است. هدیه ای از خود حضرت آقا به نوه گرامیاست. این فیض است. خداوند از فیض خودش انسان را آفرید و از فضلش همه هستی را. در فضل به گونه ای نیست که همگاان بالسویه برخوردار باشند بلکه تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض. بعضی از انبیا بر دیگران برتری دارند. به بعضی چیزهایی داده شده که به بعضی داده نشده اند. فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما. ذلک فضل الله یوتیه من یشاء. اما وقتی که بحث فیض می شود چون جوشش ازآن طرف هست ازاین طرف قابلیت قابل باید باشد تا بتواند تمام فاعلیت فاعل را تحصیل کند.     

 

[1]- مثنوی مولوی

[2]- مثنوی مولوی دفتر پنجم

[3]- مثنوی دفتر اول

[4]- مثنوی دفتر اول

[5] - مثنوی معنوی دفتر اول

[6]- مثنوی دفتر 2

  • حسن جمشیدی