جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۴۶ مطلب با موضوع «شرح نهایة الدرایه/ اصول فقه» ثبت شده است

148 ـ قوله [ قدس سره ]: ( لا یخفى أنه لیس غرض الأصحاب و المعتزلة... الخ )[1].

قد مرّ غیر مرة: أن الباعث على هذا البحث للأشاعرة تصحیح کلامه ـ تعالى ـ و جعله صفة قائمة بذاته قدیما بقدمه فی قبال العلم و الإرادة و القدرة و سائر صفاته، ولا بد من کون هذا القائم بذاته أمرا قابلا للمدلولیة للکلام اللفظی، وإلا لم ینقسم الکلام إلى لفظی ونفسی، وکان الإتعاب فی إثباته لغوا محضا.

مرحوم حاج شیخ تلاش می کند تا مرکز ثقل بحث را شناسایی کند و بحث را بر همان مدار به پیش ببرد. بارها بیان شد که انگیزه اصلی اشاعره از بحث امر تصحیح کلام خداوند متعال است. باید یک تحلیل و رویکرد درست و معقولی ارائه کنند. لذا مدعی شدند که کلام نیز صفتی است قائم به ذات خداوند و قدیم هم هست. مانند علم و قدرت و اراده  و دیگر صفات. خداوند دارای صفات گوناگونی است. حی است. قادر است. عالم است. من جمله متکلم هم هست. و این صفات قائم به ذات خداوند می باشند و ضمنا این صفات حادث نیستند بلکه قدیمند. چون صفت تکلم ذاتی خداوند است این صفت قائم به ذات باید این قابلیت را داشته باشد که چیزی بتواند آن را نشان بدهد. بیانمگر آن باشد. این کلام ذاتی خداوند که کلام نفسییز گفته می شود مدلول کلام لفظی است. و الا درست نیست کهخ کلام را به نفسی و لفظی تقسیم کنیم. و الا رنج بیهوده باید بر برای اثبات چیزی که چیزی در پی ندارد. کار بیهوده ای که نمی خواهیم انجام بدهیم. لذا مرحوم حاج شیخ می خواهد واشکافی کند که اصحاب بعضتا متوجه محل بحث و نزاع نشده اند. چیزی را رد کرده اند و یا پذیرفته اند که مطلوب اشاعره نبوده است.  

لکن الأصحاب والمعتزلة لم یلزمهم فی مقام الردّ على الأشاعرة إثبات أن الصفات الأخر مدلولات للکلام اللفظی، بل یقولون: بأنا لا نجد فیما یتعلّق بمدالیل الکلام من الصفات النفسیة والامور القلبیة إلا العلم والإرادة والکراهة فی مجموع القضایا الخبریة والإنشائیة المنحصر فیهما الکلام. وأما أن مدلول الکلام ما ذا؟ فهو أمر آخر،

فقها و نیز معتزله در مقام رد اشاعره ملتزم نکرده اند اشاعره را به این که باید اثبات بکنند صفات دیگری هم که در ذات، وجود دارد و قائم به ذات است آنها هم مدلول برای کلام لفظی خواهند بود. به جای این که چنین حرفی بزنند گفته اند: ما هر چه گشتیم در مدلولهای کلام از صفات نفسی و امور قلبی چیزی نیافتیم به جز علم و اراده و کراهت در مجموعه قضایای خبری و انشایی که کلام در آنها منحصر باشد. فقط در همین چندتا است نه غیر از اینها. فقط این ادعا را بیان کرده اند. و حال آن که معتزله و فقهای بزرگ شیعه باید می پرسیدند که مدلول کلام چیست؟ در باره کلام باید با اینها بحث و گفتگو کرد. و این سخن دیگری است. چیزی نیست که فقهای شیعه و معتزله بدان پرداخته اند. پس ما طبق نظر مرحوم حاج شیخ رسیدیم به این که باید بررسی شود که مدلول کلام واقعا چیست؟ سخنی که بر زبان جاری می شود دال است. این دال بر چه چیزی دلالت می کند باید مدلول روشن بشود.  

ولو قال منهم قائل: بأن الإرادة مدلول الکلام، فهو باعتبار أن الإرادة الطبیعیة المنحفظة فی الموطنین ـ من الذهن و العین ـ إذا لوحظت بنحو المعنى الحرفی و المفهوم الادوى، کما سیأتی ـ إن شاء الله تعالى ـ کان معنى إنشائیا یقصد ثبوته باللفظ لا بمعنى آخر. فتدبر.

اگر در پاسخ به حاج شیخ بگویند مدلول کلام همان اراده است. ارادهد طبیعی که هم در وجود ذهنی و هم در وجود عینی واقعا هست. البته در صورتی که اراده را در این صورت به معنای حرفی آن لحاظ کنیم که هیچ استقلالی از خود ندارد. لذا این که گفته می شود امر به معنای انشا است یعنی با لفظ مثلا افعل خود این معنا ایجاد می شود نه این که با معنای دیگری بخواهد آن را ایجاد کند. به صرف تلفظ امر خودش ایجاد می شود. به تفصیل در این باره سخن خواهیم گفت که با امر خود امر که انشاء نمی شود بلکه با امر می خواهد که چیزی را انشاء کند. مثلا اذهب یعنی برو. با امر اذهب که چیزی ایجاد نشده است. بلکه با بیان آن اراده کرده است که این فعل تحقق بیابد. با انشاء این امر خواسته که این فعل ایجاد بشود. اذهب صرفا یک خواسته است. طلب است. یا ایجاد همین طلب است.

 

[1] - الکفایة: 66 / 13.

 

  • حسن جمشیدی

148 ـ قوله [ قدس سره ]: ( لا یخفى أنه لیس غرض الأصحاب و المعتزلة... الخ )[1].

قد مرّ غیر مرة: أن الباعث على هذا البحث للأشاعرة تصحیح کلامه ـ تعالى ـ و جعله صفة قائمة بذاته قدیما بقدمه فی قبال العلم و الإرادة و القدرة و سائر صفاته، ولا بد من کون هذا القائم بذاته أمرا قابلا للمدلولیة للکلام اللفظی، وإلا لم ینقسم الکلام إلى لفظی ونفسی، وکان الإتعاب فی إثباته لغوا محضا.

مرحوم حاج شیخ تلاش می کند تا مرکز ثقل بحث را شناسایی کند و بحث را بر همان مدار به پیش ببرد. بارها بیان شد که انگیزه اصلی اشاعره از بحث امر تصحیح کلام خداوند متعال است. باید یک تحلیل و رویکرد درست و معقولی ارائه کنند. لذا مدعی شدند که کلام نیز صفتی است قائم به ذات خداوند و قدیم هم هست. مانند علم و قدرت و اراده  و دیگر صفات. خداوند دارای صفات گوناگونی است. حی است. قادر است. عالم است. من جمله متکلم هم هست. و این صفات قائم به ذات خداوند می باشند و ضمنا این صفات حادث نیستند بلکه قدیمند. چون صفت تکلم ذاتی خداوند است این صفت قائم به ذات باید این قابلیت را داشته باشد که چیزی بتواند آن را نشان بدهد. بیانمگر آن باشد. این کلام ذاتی خداوند که کلام نفسییز گفته می شود مدلول کلام لفظی است. و الا درست نیست کهخ کلام را به نفسی و لفظی تقسیم کنیم. و الا رنج بیهوده باید بر برای اثبات چیزی که چیزی در پی ندارد. کار بیهوده ای که نمی خواهیم انجام بدهیم. لذا مرحوم حاج شیخ می خواهد واشکافی کند که اصحاب بعضتا متوجه محل بحث و نزاع نشده اند. چیزی را رد کرده اند و یا پذیرفته اند که مطلوب اشاعره نبوده است.  

لکن الأصحاب والمعتزلة لم یلزمهم فی مقام الردّ على الأشاعرة إثبات أن الصفات الأخر مدلولات للکلام اللفظی، بل یقولون: بأنا لا نجد فیما یتعلّق بمدالیل الکلام من الصفات النفسیة والامور القلبیة إلا العلم والإرادة والکراهة فی مجموع القضایا الخبریة والإنشائیة المنحصر فیهما الکلام. وأما أن مدلول الکلام ما ذا؟ فهو أمر آخر،

فقها و نیز معتزله در مقام رد اشاعره ملتزم نکرده اند اشاعره را به این که باید اثبات بکنند صفات دیگری هم که در ذات، وجود دارد و قائم به ذات است آنها هم مدلول برای کلام لفظی خواهند بود. به جای این که چنین حرفی بزنند گفته اند: ما هر چه گشتیم در مدلولهای کلام از صفات نفسی و امور قلبی چیزی نیافتیم به جز علم و اراده و کراهت در مجموعه قضایای خبری و انشایی که کلام در آنها منحصر باشد. فقط در همین چندتا است نه غیر از اینها. فقط این ادعا را بیان کرده اند. و حال آن که معتزله و فقهای بزرگ شیعه باید می پرسیدند که مدلول کلام چیست؟ در باره کلام باید با اینها بحث و گفتگو کرد. و این سخن دیگری است. چیزی نیست که فقهای شیعه و معتزله بدان پرداخته اند. پس ما طبق نظر مرحوم حاج شیخ رسیدیم به این که باید بررسی شود که مدلول کلام واقعا چیست؟ سخنی که بر زبان جاری می شود دال است. این دال بر چه چیزی دلالت می کند باید مدلول روشن بشود.  

ولو قال منهم قائل: بأن الإرادة مدلول الکلام، فهو باعتبار أن الإرادة الطبیعیة المنحفظة فی الموطنین ـ من الذهن و العین ـ إذا لوحظت بنحو المعنى الحرفی و المفهوم الادوى، کما سیأتی ـ إن شاء الله تعالى ـ کان معنى إنشائیا یقصد ثبوته باللفظ لا بمعنى آخر. فتدبر.

اگر در پاسخ به حاج شیخ بگویند مدلول کلام همان اراده است. ارادهد طبیعی که هم در وجود ذهنی و هم در وجود عینی واقعا هست. البته در صورتی که اراده را در این صورت به معنای حرفی آن لحاظ کنیم که هیچ استقلالی از خود ندارد. لذا این که گفته می شود امر به معنای انشا است یعنی با لفظ مثلا افعل خود این معنا ایجاد می شود نه این که با معنای دیگری بخواهد آن را ایجاد کند. به صرف تلفظ امر خودش ایجاد می شود. به تفصیل در این باره سخن خواهیم گفت که با امر خود امر که انشاء نمی شود بلکه با امر می خواهد که چیزی را انشاء کند. مثلا اذهب یعنی برو. با امر اذهب که چیزی ایجاد نشده است. بلکه با بیان آن اراده کرده است که این فعل تحقق بیابد. با انشاء این امر خواسته که این فعل ایجاد بشود. اذهب صرفا یک خواسته است. طلب است. یا ایجاد همین طلب است.

 

[1] - الکفایة: 66 / 13.

 

  • حسن جمشیدی

147 ـ قوله [ قدس سره ]: ( فیرجع النزاع لفظیا، فافهم ... الخ )[1].

قد عرفت[2]: أن هذا البحث من تبعات البحث عن الکلام النفسی، و أن الأشاعرة یدّعون ثبوت صفة اخرى فی النفس فی قبال الإرادة و سائر الصفات الأخر تصحیحا لکلامه تعالى؛ حیث أرادوا إثبات قدمه وقیامه بذاته تعالى، فکیف یعقل الاکتفاء فی المغایرة بالمغایرة بین الحقیقی والانشائی؟!

در ابتدای جلسه دوم به تفصیل بیان کردیم که: مرحوم حاج شیخ بعد از بررسی نظرات کسانی که در این رابطه تحقیقاتی داشته اند چنین فهمیده می شود که نزاع در طلب و اراده ناشی از مساله دیگری است. ریشه نزاع در کلام نفسی است.

دقت شود که این نظر حاج شیخ فارغ از این است که اصلا بحث اصولی یا عقلی یا لغوی است. به نظر می رسد با تحلیل اصل نزاع می خواهد جنس بحث را مشخص کند که چیست؟ اگر محل نزاع کلام نفسی باشد پس جنس نزاع هم روشن خواهد شد که عقلی و کلامی است. با توجه به این بیان که به تفصیل گذشت این بحث طلب و اراده که یکی است یا دو تا است. متحدند یا غیر متحدند از تبعات بحث کلام نفسی است.

اشاعره مدعی بودند که صفت دیگری هم در نفس در قبال اراده و به همراه اراده وجود دارد. و این صفت دیگر و یا صفات دیگر مصحح کلام خداوند خواهد بود. بالاخر خداوند متکلم هست یا نیست؟ اگر خداوند متکلم است و کلّم موسی تکلیما. خداوند حرف زده است. پس باید به همراه دیگر صفاتی که در نفس هست صفت تکلم هم باشد. یک چیزی باید باشد که این کلام بیانگر آن باشد و بتواند دال بر آن باشد. بدین جهت سراغ اثبات صفات قدم خداوند رفتند. بدین معنا که یک دسته صفات قدیم است نه حادث. مانند عالم بودن، قادر بودن، حی بودن و... و نیز مدعای دیگری را مطرح کردند که قیام صفات خداوند به ذات خودش می باشد. پس بحث عمیق تر از این حرفها است. غیر از اراده صفت تکلم هم در نفس باید باشد. یعنی ما با دو یا چند صفت در نفس مواجه هستیم که نسبت به ذات باری این صفات قدیمند. چگونه معقول خواهد بود که صرفا در مغایرت به مغایرت بین حقیقی و انشایی بسنده کرد. پس دعوا صرفا بر سر مفهوم امر نیست که معنای حقیقی است یا معنای انشایی.  

إلا أن یقال: إن الأشاعرة یزعمون أن الإنشاء إیجاد أمر فی النفس، فیصح دعوى المغایرة، وإثبات أمر آخر ـ غیر الإرادة ـ قائم بالنفس، غایة الأمر أنهم أخطئوا فی حقیقة الإنشاء، فلا نزاع واقعا إلا فی حقیقة الوجود الانشائی، وهو غیر هذا النزاع.

مگر این که کسی بیاید و مدعی بشود که اشاعره فکر می کردند اگر گفته می شود امر مثلا انشاء است. در برابر اخبار؛ بدین معنا که ایجاد امر در نفس است. در درون نفس خود امر ایجاد می شود. در این صورت مغایرت اتفاق می افتد. یک چیز دیگری غیر از اراده هم اتفاق افتاده است. امر به معنای انشاء و ایجاد است. این امر باید در نفس ایجاد بشود. با همین دستوری که صادر می شود مثلا افعل؛ آن امر هم در نفس ایجاد می شود. این ایجاد امر در نفس ویژگی اش این است که قائم به نفس است.

گویا اشاعره در تبیین و تفسیر یک مقوله خیلی از چیزها را نادیده انگاشتند. اشاعره دچار اشتباه شده اند. حقیقت انشا را خوب درک نکرده اند. انشا یعنی چه؟ اینها می پنداشتند که انشا همان ایجاد امر در نفس است و حال آن که این نیست. پس در نتیجه نزاع واقعا در حقیقت وجود انشایی است که چیست؟ باید بررسی شود که انشاء یعنی چه؟ اگر امر اخبار نیست بلکه انشاء است یعنی چه چیزی و در کجا انشاء می شود. این چیزی است که باید تبیین بشود. و این غیر از چیزی است که اشاعره الان بدان پرداخته اند. ما وقع لم یقصد و ما قصد لم یقع.

 

[1] - الکفایة: 66 / 12.

[2]  وذلک فی التعلیقة: 146 عند قوله: ( إذا عرفت ذلک فاعلم ... ).

  • حسن جمشیدی

و أما أنّ مدلول الصیغة هو البعث تقریبا، دون الإرادة الانشائیة، فیشهد له الوجدان،[1] فإنّ المرید لفعل الغیر، کما أنه قد یحرّکه و یحمله علیه تحریکا حقیقیا وحملا واقعیا، فیکون المراد ملحوظا بالاستقلال، والتحریک ـ الذی هو آلة إیجاده خارجا ـ ملحوظا بالتبع. کذلک قد ینزل هیئة ( اضرب ) منزلة التحریک الملحوظ بالتبع، فیکون تحریکا تنزیلیا یقصد باللفظ ثبوته، ولذا لو لم یکن هناک لفظ، لَحَرّکه خارجاً بیده نحو مراده، لا أنه یظهر إرادته القلبیة.   

اینک سراغ مدلول خود صیغه برویم. واقعا مدلول صیغه طلب یا اراده است یا چیز دیگری حاج شیخ می گوید ملول صیغه امر تقریبا بعث است. اراده انشایی نیست. وجدان انسان هم این را می یابد. وقتی که گفته می شود اشرب! بنوش. چه اراده ای در درون فرد ایجاد می شد؟ بلکه در او بعث ایجاد می شود تا برود و چیزی بنوشد. وجدان را خود حاج شیخ در حاشیه این گونه توضیح می دهد:

فإن الانسان بعد اشتیاقه لفعل الغیر الذی هو تحت اختیاره یقوم بصدد تحصیله منه: إما بالبعث إلیه، أو بایجاد الداعی له، ونحوهما، فیناسبه وضع الهیئة لمثل هذه الامور حتى تکون الهیئة بعثا تنزیلیا أو جعلا للداعی تنزیلا، وأما إنشاء الإرادة مع تحقّق نفس الارادة، فهو أجنبی عن ذلک؛ لأنّ وجودها الواقعی حاصل، ومع ذلک یحتاج إلى توسّط أمر آخر، فکیف یتوسّط بینها وبین المراد إنشاء مفهوم الارادة؟ فتدبر، فإنه حقیق به ( منه عفی عنه ).

انسان بعد از ایجاد شوق برای انجام فعلی که تحت اختیارش نیست تلاش می کند و می رود تا به گونه ای آن  را تحصیل کند و در اختیار خودش در آورد. یا با بعث به آن. یا داعی و انگیزی برای انجام آن ایجاد کند. و مانند این. بالاخره می کوشد تا به هر نحو ممکن این فعل بیرون از قلمرو اراده اش را انجام دهد. دنبال یک چیزی از همین امور می گردد تا نازل منزله بعث یا نازل منزله داعی بشود جهت افدام و انجام. واقعا در درون انسان چنین چیزی را درک می کنیم. نه این که انسا اراده باشد به این معنا که خود اراده بما انه اراده در نفس تحقق بیابد. نفس بیگانه با چنین چیزی است. چون وجود واقعی آن که حاصل است لازم نیست تحصیل حاصل بشود. نهایت باید یک واسطه باشد تا بتواند نسبت به فعلی که بیرون از قلمرو و عرصه اراده است واسطه قرار بگیرد. چگونه می تواند بین چنین چیزی و مراد که انشای اراده است چنین واسطه ای باشد. که آن واسطه هم مفهوم اراده است. مرحوم حاج شیخ گویا نکته حساسی کشف کرده است و بر دقیق بودن آن تاکید دارد.

کسی که فعل غیر را اراده کرده است تا انجام دهد چنان که گاهی تحریک می کند و یا تحریکی را تحمیل می کند و حمل حقیقی صورت می دهد در این صورت مراد هر چه باشسد بالاستقلال لحاظ می شود. فعلی که باید انجام بگیرد بالاستقلال لحاظ می شود و تحریک که نقش ابزار را دارد و می خواهد که تحریک کند یعنی ابلزار خارجی است. این هم بالتبع ملحوظ هست. چنان که هیات اضرب گاهی به منزله تحریک ملحوظ است بالتبع.  پس تحریک هست انما تحریک تنزیلی است. تحریکی است که به وسیله لفظ اثبات می شود. ممکن است گاهی لفظ نباشد تا ما را وادار کند تا در خارج فعلی را متحقق کنیم دستش را به حرکت در می آورد و با حرکت دست اعلام می کند. از این اراده قلبی در نمی آید. فقط می خواهد که فعل انجام بگیرد و ما را برای انجام فعل تحریک می کند. به راه می اندازد.     

مع أن تحقیق هذا الأمر لیس فیه فائدة اصولیة؛ إذ مدلول الصیغة على أی حال أمر إنشائی لا إرادة نفسیة، بل اللازم والنافع هو البحث عن أن الصیغة ـ ولو عند الاطلاق ـ هل تکشف عن إرادة قلبیة باعثة للبعث الانشائی أو الإرادة الإنشائیة أو الطلب الانشائی، أم لا؟ وهذا المعنى لا یتوقف ـ إثباتا ونفیا ـ على کون مدلول الصیغة أیّ شیء.

گرچه ما نیز توضیح دادیم و نظر مرحوم حاج شیخ را بیان کردیم ولی حق مطلب آن است که در این بحث نه این که اصلا اصولی نیست. بلکه فایده اصولی هم بر آن مترتب نیست. ممکن است بحثی اصولینباشد ولی فایده اصولی داشته باشد. این بحث حتی فایده اصولی هم ندارد. چرا فایده اصولی هم ندارد چون مدلول صیغه امر در هر صورت امر انشایی است. نه اراده نفسی. پس اصلا به اراده ربطی ندارد. و آن چه که در بحث اصولی به در ما می خورد و سودمند است این است که صیغه امر حتی وقتی که اطلاق دارد آیا کاشف از اراده قلبی که باعث بعث انشایی بشود یا باعث اراده انشایی بشود و یا باعث طلب انشایی بشود هست یا خیر؟  این چنین چیزی که ما در پی آن هستیم نه نفیا و نه اثباتا دلالت نمی کند مکه مدلول چه چیزی می تواند باشد.   

نعم البحث الکلامی على الوجه المتقدّم ینفع للطرفین إثباتا و نفیا.

البته اگر بحث کلامی باشد با توجه به تبیینی که در باره رویکرد کلامی داشتیم دو طرف نفیا و اثباتا سود خواهند برد. البته اگر کلامی باشد.

وإن کان النزاع فی مجرّد اتحاد الإرادة مع الطلب مفهوما ومصداقا وانشاء، فمن الواضح أن البحث حینئذ لغوی.

حالا اگر بحث را از منظر دیگری دنبال کنیم. نزاع در صرف اتحاد اراده و طلب باشد. چه مفهوما و چه مصداقا. و چه انشائا. اگر محور و مدار بحث این گونه باشد طبیعی است که بحث لغوی خواهد بود.

وتحقیق الحال فیه: أن الظاهر من أهل اللغة تقاربهما معنى، ولا یختصّ الطلب بالإرادة من الغیر، کما یشهد له قولهم: فلان طالب الدنیا، أو طالب المال.

اما تحقیق در بحث لغوی این است که ظاهر اهل لغت این است که طلب و ارادهد به لحاظ معنا خیلی به هم نزدیکند. از ناحیه غیر طلب به اراده اختصاص پیدا نمی کند. چنان که می گویند فلانی طالب دنیا یا طالب مال است یعنی فلانی خواهان مال است یا فلانی اراده کرده است مال و ثروت را. 

إلا أن المظنون قویا: أن الطلب عنوان لمظهر الإرادة قولا أو فعلا، فلا یقال لمن أراد قلبا: طلبه، إلا إذا أظهر الارادة بقول أو فعل، کما یظهر من قولهم: طلبت زیدا فما وجدته، فانه هنا عنوان لفعله الخارجی، ولیس المراد منه أنه أراده قلبا.

اگر دقت کرده باشید به نظر می رسد طلب عنوان است برای ظهور اراده با قول و فعل. اگر کسی قولا یا فعلا چیزی را اراده کند می گوید اراده. یعنی آن را خولاسته است. وای اگر کسی چیزی را قلبا اراده کند ولی با لفظ و یا با فعل آن را ابراز نکند. به این نمی گویند طلبه قلبا. مگر این همان اراده را با قول و یا با فعل بیان کند. چنان گفته می شود طلبت زیدا فما وجدته. دنبال زید بودم. او را خواستم. می خواستم او را ببینم. اما توفیق پیدا نکردم. این اراده عنوان است برای فعل خارجی مراد از این اراده اراده قلبی نیست. پس اگر اراده با لفظ و یا با فعل بیان شود ظهورش در خارج با طلب همراه است.   

بل التحقیق ذلک ـ وان لم یکن له ارادة نفسانیة ـ کما یتضح من قولهم: اطلب لی من فلان شیئا، وکذلک قولهم: طالبته بکذا، فإنّ الأول لیس أمرا بالإرادة من الغیر، بل هو أمر بما یعنون بعنوان الطلب من قول أو فعل. والثانی لیس إخبارا بالإرادة منه، بل بما یعنون بعنوان المطالبة فی الخارج، فالمادّة من المثالین نفس حقیقة الطالب لا الانشائی منه حتى یقال: بأنه من جهة الانصراف إلیه.

اما تحقیق در مساله به این دو مثال دقت شود:

1- اطلب لی من فلانی شیئا. از فلانی برای من چیزی بخواه. به عباس می گوید برو از حسین برای من چیزی درخواست کن. یا چیزی از او بگیر. امری نیست که راده غیر شده باشد. نمی گوید برو به او امر کن. بلکه می گوید برو از او چیزی طلب کن. طلب را فرد با لفظ بیان کرده است و صریحا گفته است. اگر طلبی هست همان است که در لفظ بیان شده است.

2- طالبته بکذا از فلانی خواهان چنین چیزی باش. نگفته من که چنین چیزی را اراده کرده ام و در نفس من است بلکه می گوید چنین چیزی را از او بخواه. واقعا در خارج مطالبه کرده است.

اگر دقت کرده باشید در هردو واقعا طلب خارجی وجود دارد. تحقق یافته است. حقیقت طلب هم همین است. بحث انشا نیست. تا از آن انصراف یا عدم انصراف فهم بشود.

 

 

جلسه هفتم

والعجب أنه ذهب بعض الاعلام من مقاربی عصرنا[2] إلى أن الطلب عنوان للکاشف عن الإرادة، و مع ذلک جعل هذا قولا باتحاد الطلب والإرادة؛ حیث لم یلزم منه إثبات صفة فی النفس، وهو وإن کان وجیها من حیث إنه التزام بالمغایرة، مع عدم لزوم ما التزمت به الأشاعرة، إلا أن ذلک أجنبی عن القول بالعینیة و الاتحاد.

مرحوم حاج خیلی تعجب می کند از سخن مرحوم رشتی در بدایع الافکار. مرحوم رشتی می گوید: طلب خودش عنوانی است برای کشف از اراده. یعنی ما به صیغه امر طلب را بیان می کنیم و این طلب کاشف از اراده است. ظس طلب غیر از اراده شد الا این که تا این طلب نباشد اراده کشق نخواهد شد. از یک جهت تقریبا بیانگر وحدت است است چون طلب همان اراده را نشان می دهد و از جهتی هم غیر هم است چون طلب کاشف و اراده  منکشف است. پس می تواند در حقیقت یک چیز باشند. در نتیجه از این کاشفیت استفاده نمی شود که حتما باید یک صفتی چیزی در نفس ایجاد بشود. پس رابطه را با نفس قطع می کند. حاج این را سخن پسندیده ای می داند چون بین طلب و اراده فرق گذاشت و نگفت که یک چیزند. ولی مشکلی که سخن محقق رشتی دارد این است که اشاعره به چنین ادعایی اصلا معتقد نیستند. و چنین ادعایی را بیان نکرده اند. چون حرفی که آنها می زنند بحث از عینیت و اتحاد است نه سخن از کاشفیت. آخون سخن از عینیت و اتحاد می زنند و شما سخن از کاشفیت و بین این دو فرق است.

 کیف؟ و صریح العلامة (رحمه الله) فی جملة من کتبه[3] وغیره فی غیرها: أن الطلب ـ الذی هو مدلول صیغة الأمر ـ هی الإرادة، و لذا التزموا بأن الأمر فی ما لا إرادة فیه صوری، و هذا دلیل على أن مرادهم من العینیة هی العینیة مفهوما و مصداقا و إنشاء، لا أن مدلول الأمر نفس الإرادة الخارجیة، وأنها عین الطلب حتى یقال: بأنه غیر معقول، وأن مرادهم مجرد عدم ثبوت صفة فی النفس غیر الإرادة، من دون نظر إلى أنها عین الطلب فی الخارج. وتتمة الکلام فیما بعد.

 چگونه با ادعای اتحاد و عینیت نمی سازد؟ معلوم است که چگونه نمی سازد. علامه (ره) در بعضی از کتابهای خودش از جمله تهذیب الوصول إلى علم الاصول نسخه خطی آن ص 14؛ و نیز دیگران هم تصریح کرده اند که طلب که مدلول صیغه امر است همان اراده است. به همین جهت هم ملتزم شده اند که جایی که امر باشد و اراده نباشد صوری است. شکلی است و واقعی نیست. و خود همین بهترین دلیل است بر این که مراد این بزرگان از عینیت و وحدت یکی بودن هم از نظر مفهوم و هم از نظر مصداق و هم از نظر انشا و ایچجاد است. این همانی است. نگفته اند که مدلول امر نفس اراده خارجی است. و همان اراده خارجی عین طلب است. تا این که مثلا ما بگوییم این سخن نامعقولی است. بلکه مراد اعاظم این است صفتی برای نفس غیر از اراده ایجاد نمی شود. غیر از اراده صفت دیگری وجود ندارد. چیزی غیر از همین اراده که در نفس هست چیز دیگری نیست. و اینها دیگر توجه ندارند به این که این اراده در خارج عین طلب هست یا نیست. البته دنباله ای هم این سخن دارد که بعد توضیح خواهند داد.  

 

[1] - قولنا: ( فیشهد له الوجدان ... الخ ).

[2] - المحقق الرشتی فی بدائع الأفکار: 207.

[3] - کما فی تهذیب الوصول إلى علم الاصول ـ مخطوط ـ: 14.

  • حسن جمشیدی

فحینئذ یقال: إن قیامه بالنفس إن کان بنفسه ـ کالصفات النفسانیة من العلم والارادة وغیرهما ـ فهو من الکیفیات النفسانیة، والبرهان قائم ـ فی محلّه ـ على ضبطها وحصرها، و مدلولیة أحدها للکلام اللفظی ـ کقولک: ( أعلم و أرید ) على ثبوت العلم والإرادة ـ لا تجعلها کلاما نفسیا.

ینابراین اگر کلام قیامش به نفس نفسی باشد مانند صفات نفسانی علم و اراده و... که اینها قوامشان به نفس است؛ اینها که از کیفیات نفسانی هستند و از ماهیاتند. و برهان هم در محل خود اقامه شده است. امر کاملا روشن است و کبفیات نفسانی هم تعدادشان مشخص است. این که یکی از این کیفیات نفسانی مانند علم و اراده یا هر کدام دیگری از آنها مدلول لفظ قراربگیرند. مثلا بگوییم اعلم. ارید. من می دانم و یا من اراده کردم. بدین معنا که بخواهید از بود و هستی علم و اراده سخن بگویید به صرف چنین ادعایی کلام نفسی که محقق نمی شود. 

وإن کان قیامه بالنفس قیامه بصورته قیاما علمیا، فهو أمر مسلم بین الطرفین، فهو من هذه الجهة داخل فی مقولة العلم، و المفروض غیره.

و اگر کلام در قیامش به نفس قیام به صورت باشد یعنی صورت کلامی در نفس محقق شود، قیامش علمی خواهد بود که معنا تقریبا بین دو طرف اشاعره و معتزله- قطعی است. یعنی هر دو طرف پذیرفته اند که قیام کلام در نفس قیام به صورت است. از این جهت داخل در مقوله علم قرار می گیرد. چون علم همان صورت حاصله از شیء است لدی النفس. و حال آن که فرض ما این است که این علم نیست بلکه چیز دیگری است. یعنی ما وقع لم یقصد و ما قصد لم یقع.

ومنه یظهر: أن قیام الکلام اللفظی بالنفس ـ قیاما علمیا ـ لا دخل له بالکلام النفسی؛ لأن ماهیة الکیف المسموع کماهیة الکیف المبصر ـ فی أن لها نحوین من الوجود ـ هذا إذا کان القائل بالکلام النفسی یدّعی أن سنخه سنخ الماهیات.

از همین جا هم روشن می شود که قیام کلام لفظی به نفس چنان که بیان شد قیام علمی است. و این قیام علمی دخلی به کلام نفسی ندارد. چون کیف مسموع هم چون کیف مبصر است. برای آن دو نحوه وجود متصور است هم وجود ذهنی و هم وجود خارجی. که وجود ذهنی ناشی و منتزع از وجود خارجی است. پس از سنخ ماهیات خواهد بود و ماهیات هم حادثتند و هم ماهیات از مقولات عشر بیرون نیستند. و این وجود ذهنی یقینا جوهر نیست پس باید از جمله عوارض باشد. در فهرست عوارض هم فقط کیف می تواند باشد. این در صورتی که بگویید کلام نفسی از سنخ ماهیات است.  

وإن کان یدعی أن سنخه سنخ الوجود، فهو ـ على التحقیق المحقق عند أهله فی محله ـ معقول ـ وإن لم یتفطّن له الأشعری ـ إلا أن مدلولیته للکلام اللفظی غیر معقولة:

اما ادعا بشود که سنخ کلام نفسی سنخ ماهیات نیست بلکه سنخ وجود است. اگر چنین ادعایی بکند چنان که در جای خود تحقیق شده و مبرهن گشته است و این مطلب معقولی است. سخن درستی است. ولی این چیزی نیست که اشعری متوجه آن شده باشد. یقینا اشعری به چنین سخن عمیقی توجه نداشته است. گیرم که چنین باشد اگر کلام نفسی از سنخ وجود دانسته شود باید توجه داشت که چنین کلام نفسیی نمی تواند مدلول برای کلام لفظی قرار بگیرد. غیر معقول است که کلام نفسی که خودش امر وجودی است مدلول قرار بگیرد برای کلام لفظی که خودش علمی است و قوامش به نفس است. توضیح آن خواهد آمد ان شاالله.(شنبه 29/8/94)

أما أصل معقولیته فالوجدان الصحیح شاهد على ذلک،

این کلام از سنخ وجود باشد نه ماهیت، این امر معقولی است حالا مرحوم حاج شیخ می خواهد معقول بودن آن را توضیح بدهد که چگونه معقول است.

کما فی إیقاع النسبة الملازم للتصدیق المقابل للتصور، فإن صورة ( أن هذا ذاک ) ـ مطابقا لما فی الخارج و ناظرا إلیه ـ تصدیق داخل فی العلوم الانفعالیة لانفعال النفس و تکیّفها بالصورة المنتزعة من الخارج. و نفس ( هذا ذاک ) ـ من دون نظر إلى صورة مطابقة له فی الخارج ـ من موجودات عالم النفس، و نسبة النفس إلیه بالتأثیر و الإیجاد، لا بالتکیّف و الانفعال، و حقیقته وجود نوری قائم بالنفس قیاما صدوریا، وهو المراد بالعلم الفعلی فی قبال الانفعالی، ومنه الأحادیث النفسانیة،

دقت داشته باشید که این که گفته می شود "این آن است"؛ هم تصدیق اتفاق افتاده است و هم تصور. طبیعی است که تصدیق بلاتصور که نمی شود. این گزاره اگر ناظر به جهان خارج باشد "این آن است" دقیقا همان چیزی است که در خارج است. حاکی از آن است. نظر به واقعیت خارجی دارد. این جمله این آن است تصدیقی است که داخل در علوم انفعالی است. چون نفس منفعل است در برابر این تصدیق. این تصدیق بر نفس و در نفس اتفاق افتاده است. این تصدیق که الان محقق شده و می گوییم که این آن است کیف نفسانی است. همین کیف نفسانی منشا انتزاع دارد. از خارج انتزاع شده است. پس تصدیق که در نفس اتفاق افتاده از یک جایی بر نفس وارد شده است. نفس این را از یک جایی گرفته است. پس نفس می شود منفعل و این تصویر و تصور است که بر نفس اثر گذاشته است.

و خود همین گزاره که می گوییم "این آن است" بدون توجه به عالم خارج که منتزع از آن است و حاکی از آن است یعنی وجود ذهنی؛ بدون این لحاظ؛ از موجودات عالم نفس است. نفس آن را ایجاد کرده است. در این صورت دیگر کیف نیست. دقت شود که وجود ذهنی وقتی وجود ذهنی است که حاکی از شیء خارجی باشد و اگر حاکی نباشد خودش وجود واقعی است. دیگر کیف نیست. انفعال نیست. پس این تصدیق محقق در نفس چیست؟ به بیان دیگر این تصدیق دو حیث دارد یک حیث حکایتگری از خارج و یک حیثش این است که خودش خودش هست. ما به این دومی کار داریم. این چیست؟

حاج شیخ می فرماید این تصدیق که در نفس محقق شده است وجود نوری است که قائم به نفس است و قیامش قیام صدوری است. خود نفس این را ایجاد کرده است. لذا به آن علم فعلی می گویند در برابر علم انفعالی. اگر احادیث نفس هم گفته می شود از همین باب است. می گویند که حدیث نفس می کند یعنی چه؟ این ها که ناظر به بیرون نیستند. علم فعلی است. از جایی که گرفته نشده اند چون ناظر به چیزی نیستند. خود نفس اینها را ایجاد کرده است. اصلا علم حضوری یعنی همین. نفس خودش موجد است. خود این را می سازد و ایجاد می کند. از بیرون که چیزی به داخل وارد نمی شود. نفس عین همان چیزی که در بیرون است می سازد. اگر با نسبت بیرونی لحاظ شود می شود وجود ذهنی و اگر خودش لحاظ شود علم فعلی است چون در این صورت دیگر حاکی نخواهد بود. 

فإن الوجدان أصدق شاهد على أن نسبة النفس إلیها بالایجاد والتأثیر، ونفس وجودها الحقیقی عین حضورها للنفس، بل هذا حال کل معلول بالنسبة إلى علته؛ حیث إن وجوده عین ارتباطه به، وهو أفضل ضروب العلم؛ إذ لیس العلم إلا حضور الشیء، وأیّ حضور أقوى من هذا الحضور؟! فتوهم انحصار موجودات عالم النفس فی الکیفیات النفسانیة بلا وجه.

ممکن است که از مرحوم حاج شیخ دلیل بخواهند که آقا به چه دلیل شما چنین ادعایی را بیان می فرمایید؟

حاج شیخ می گوید: وجدان بهترین دلیل است. یک لحظه خودتان تامل بکنید. ببنید نسبت نفس با تصدیقات ما چگونه است. نفس اینها را ایجاد کرده است. اینها از آثار و تبعات نفس است. اینها وجود حقیقی دارند. همین که وجود حقیقی و واقعی دارند پس در نفس حضور دارند. این نحوه از وجود در علیت هم هست. هر معلولی نسبت به علت وجودش عین ارتباط با عین است. معلول است وجود هم دارد ولی وجودش عین الربط است. علت موجد معلوم است. معلوم نسبت به علت قیام صدوری دارد. اگر علت نباشسد معلوم هم نخواهد بود. و این بهترین نوع از علم است. علم حضوری است. اشرف علوم است.

بنابراین قرار بود دو تا دعوا را تبیین کنیم. یکی اش این بود که غیر از اراده دیگر صفات هم در نفس تحقق می یابد. اگر صرفا اراده باشد ممکن است که همان اراده هم اراده و هم طلب باشد ولی اگر غیر از اراده صفات دیگری نیز در نفس تحقق بیابد پس یکی بودن طلب و اراده از بین خواهد رفت. یعنی هم می تواند کلام نفسی باشد و هم محقق در نفس باشد و هم متعدد باشد.(7/9/1394)

 

 

بل التحقیق: أن نسبة النفس إلى علومها مطلقا نسبة الخلق والإیجاد. قال أمیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ: « کلّ ما میزتموه بأوهامکم فی أدقّ معانیه، فهو مخلوق لکم مردود إلیکم » [1].

اینک مرحوم حاج شیخ می خواهد تحقیقات خودش را بیان بفرماید. رابطه نفس و معلومات رابطه خلق و ایجاد است. نفس معلومات خودش را ایجاد می کند. چنان که مولای متقیان امیر مومنان(ع) می فرماید: هر چیزی را که به وسیله اوهام خود تمیز می دهید و از یک دیگر باز می شناسید به معنای دقیق کلمه اش در حقیقت برای شما آفریده شده است به سمت و سوی شما بر می گردد. بنابراین المعلوم ای المخلوق. اگر می گوییم به چیزی علم داریم در حقیقت نفس ما عین همان چیز را در خود ایجاد کرده است.

وإلى ما ذکرنا فی تحقیق هذا الوجود النوری ـ الخارج من الکیفیات النفسانیة؛ حیث إنها ماهیات موجودة، وهذا حقیقة الوجود ـ أشار بعض أکابر فن المعقول فی غالب کتبه، وصرح به فی رسالته المعمولة فی التصور والتصدیق.[2]

این که بیان کردیم وجود نوری است و خارج از کیفیات نفس است. چون کیفیات نفس ماهیات هستند که وجود پیدا کرده اند و حال آن که معلومات ما حقیقت وجود است. نه ماهیت در حقیقت سخن خود ما نیست بلکه سخن آخوند ملا صدرای شیرازی است. به این مطلب ملاصدرا در رساله تصور و تصدیق خود تصریح کرده است. این رساله در ذیل جوهر النضید علامه حلی(رض) به چاپ رسیده است. 

]اما الثانی[[3] وأما استحالة مدلولیته للکلام اللفظی، فلأن المدلولیة للکلام لیس إلا کون اللفظ واسطة للانتقال من سماعه إلیه، وهذا شأن الماهیة، والوجود الحقیقی ـ عینیا کان أو نوریا إدراکیا ـ غیر قابل للحصول فی المدارک الإدراکیة؛ لما عرفت سابقا، فلا یعقل الوضع له، ولا الانتقال باللفظ إلیه، إلا بالوجه والعنوان، ومفروض الأشعری مدلولیته بنفسه للکلام اللفظیّ، لا بوجهه وعنوانه. هذا کله إذا کان الکلام على وجه یناسب علم الکلام.

- این الثانی در متن نیست. بنده برای حفظ ارتباط متن اضافه کرده ام و با علامت مشخص کرده ام که از طرف بنده اضافه شده است. در ادامه الاول است. مرحوم حاج شیخ فرمود: إن کان النزاع فی إمکان صفة اخرى أو فعل آخر فی مرتبة النفس فی قبال الإرادة فالحقّ إمکانه، لکنه لا یکون کلاما نفسیا مدلولا علیه بالکلام اللفظی، فالدعوى مرکبة من أمرین: أحدهما ـ مجرد إمکان أمر آخر غیر الإرادة وسائر الصفات المشهورة. ثانیهما ـ امتناع مدلولیته للکلام اللفظی.

گفتیم که دو تا ادعا می توان داشت ادعای اول بیان شد اما ادعای دوم این که محال است که کلام نفسی مدل باشد برای کلام لفظی. چون مدلولیت مگذر به چه معنا است؟ وقتی که گفته می شود کلام مدلول است چیزی نیست جز این که لفظ واسطه انتقال است از سماع به نفس. لفظ خاصیت واسطه گری دارد نه چیز دیگر. یعنی خودش هیچ چیزی نیست. و این شان ماهیت است. و اماذ وجود حقیقی فرقی نمی کند که وجود عینی خارجی باشد یا وجود ذهنی از آن جهت که شان وجود بودن دارد با مدرکات و وسایل ادراکی قابل دئرک نیست. چون خودش وجود است. وجود که با حواس قابل درک نیست. این مطلب را همان اول ورود به بحث بیان کردیم. معقول نیست که به وجود حقیقی و واقعی نسبت وضع  و یا انتقال بدهیم که این نقش و واسطه را لفظ ایفا می کند. نمی تواند نفس چنین کاری بکند. مگر به وجه و عنوان باشد. و حال آن که اشعری ئحه و عنوان را قبول ندارد بلکه معتقد است کلام نفسی خودش مدلول کلام لفظی است نه وجه و عنوانش.

این تمام بحث و سخن ما بود اگر نگاهمان به بحث طلب و اراده به صورتی باشد که مناسب بحث و گفتگو در علم کلام است.

 

وإن کان النزاع فی مدلول الصیغة ـ کما هو المناسب لعلم الاصول ـ فالتحقیق:

اما اگر موضوع مورد نزاع درمدلولیت صیغه امر باشد که صیغه دلالت بر طلب می کند یا خیر که در این صورت بحث اصولی خواهد بود اینک از چشم اندازه علم اصول به آن می نگریم.

أن مدلول صیغة ( افعل ) و أشباهها لیس الطلب الانشائی، ولا الإرادة الانشائیة، بل البعث المأخوذ على نحو المعنى الحرفی، والمفهوم الأدویّ، کما أشرنا إلیه فی أوائل التعلیقة، وسیجیء ـ ان شاء الله تعالى ـ عما قریب.

اگر به مدلول صیغه افعل توجه کنید نه برای طلب انشایی است و نه هم برای اراده انشایی. اصلا به معنای طلب و اراده به کار برده نمی شود؛ بلکه به معنای بعث است. البته بعثی که به معنای حرفی باشد و غیر استقلالی نه به معنای اسمی و به صورت استقلالی. چنان که معنای حرفی و اسمی در اوائل همین جلد به تفصیل بیان گردید با این عبارت: وأما حقیقة المعنى الحرفی والمفهوم الأدویّ فهو : ما کان فی حدّ ذاته غیر استقلالی بأیّ وجود فرض. (ج1، ص54) به زودی به این بحث بر خواهیم گشت.

والبعث الموجود بوجوده الإنشائی لیس من الطلب والإرادة فی شیء، ولا یوجب القول به إثبات صفة نفسانیة أو فعل نفسانی یکون مدلولا للکلام اللفظی، إلا بتوهم: أن الانشاء إیجاد أمر فی النفس، وسیجیء تحقیق نحو وجود الأمر الإنشائی إن شاء الله تعالى.[4]

بعثی که ما در این جا از آن سخن می گوییم موجود است به وجود انشایی اش. این بعث از جانب طلب و اراده نیست. بدین معنا نیست که چون صیغه افعل دال بر طلب می کند مثلا خود این طلب به داعی بعث می باشد. نه این گونه نیست. بعث به صیغه امر به این معنا است که بعث موجب نمی شود که شما مدعی بشوید به این که سبب اثبات صفت نفسانی می شود. یا سبب اثبات فعل نفسانی می شود تا که این فعل و یا صفت نفسانی مدلول کلام لفظی باشد. مگر این که فکر کنید انشاء به معنای ایجاد امر در نفس است. وقتی می گویند چیزی را انشاء کردند یعنی امری را در نفس ایجاد کردند. این یک توهم نادرستی است که نظر تحقیقی خود را مرحوم حاج شیخ به زودی در این باره بیان خواهد کرد.

 

[1] - الروایات الواردة بهذا المضمون کثیرة، فراجع بحار الأنوار 3: 287 / باب: 13.

[2] - صدر المحققین (رحمه الله) فی رسالته المومى إلیها فی المتن ـ المطبوعة فی ذیل الجوهر النضید للعلاّمة (رحمه الله) ـ ص: 312 فما بعدها.

[3] - این الثانی در متن نیست. بنده برای حفظ ارتباط متن اضافه کرده ام و با علامت مشخص کرده ام که از طرف بنده اضافه شده است.

[4] - فی التعلیقة: 150 من هذا الجزء.

  • حسن جمشیدی

ومن هنا تعرف أن الالتزام بمغایرة الطلب والإرادة ، أو الالتزام بأنّ مدلول الصیغة غیر الإرادة ـ إذا لم یلزم منه ثبوت صفة اخرى فی النفس ـ غیر ضائر. و إن التفرد فی أحد الأمرین لا یوجب الاستیحاش ولا موافقة الأشاعرة فیما دعاهم إلى دعوى المغایرة.

بیان کردیم که کلام لفظی به گونه ای نیست که یک مرتبه از انسان صادر بشود. نفس و قلب انسان و یا هر جایی که صدا تولید می کند تا لفظی معنا دار بیان شود به گونه ای نیست که آنا فآنا کلمات و جملات پرتاپ شود. بلکه باید مراحل مختلفی طی شود تا کلمه ای شکل بگیرد.

ساختار تولید صدای انسان را می توان به سه بخش ریه، تارهای صوتی موجود در حنجره و مفاصل تقسیم بندی کرد:

1- ریه ( پمپ ) باید جریان هوا و فشار هوای کافی را برای ارتعاش تارهای صوتی تولید کند.

2- تارهای صوتی، یک دریچه ی ارتعاشی هستند که جریان هوا را از ریه صادر می کند تا پالس های قابل شنیدنی را به صورت یک منبع صدا در حنجره تولید کنند.

3- عضلات حنجره، طول و تنش تارهای صوتی را برای ایجاد تن صدایی بسیار خوب تنظیم می کنند .

4- مفاصل ( بخش هایی از دستگاه صوتی در قسمت فوقانی حنجره شامل زبان ،کام ، گونه ، لب ها و غیره ) ، صدای نشأت گرفته از حنجره را واضح و شفاف و به نوعی فیلتر می کنند و تا حدی می توانند جریان هوای حنجره را به عنوان یک منبع صدا تقویت یا تضعیف نمایند .

تارهای صوتی در ترکیب با مفاصل قادر به تولید آرایه های بسیار پیچیده ای از صدا هستند . تن یا لحن صدا می تواند بیانگر احساسات مختلف انسان باشد : مانند خشم ، تعجب یا شادی .(ویکی پدیا؛ صدای انسان)

 هم چنان که بیان گردید این تازه بخشی از سازو کار ادای الفاظ است که فقط مرتبط با تولید صدا است. این صدا باید معنایی را لحاظ کند. یک بار فرهنگی را انتقال بدهد. اگر در گذشته می گفتند جهان، وسعتش تا کمی بالاتر از بالای سرما بود. همه جهان زمین بود و چند سناره و سیاره. شناخت چندانی هم از منظومه شمسی نداشتند. و بعد جهان شد همان معنظومه شمسی. الان همان جهان را به کار می بریم اما چیزی که از آن فهم می شود و یا قصد انتقال هست چندین منظومه شمسی است. جهان یعنی ستاره هایی که میلیونها سال پیش از بین رفته اند و هنوز نور آنها به زمین حتی نرسیده است. جهان یعنی ستاره هایی که ما می بینیم ولی میلیونها سال پیش از این نابود شده اند. الفاظی که از زبان و دهان خارج می شود ساز و کار بسیار پیچیده ای دارد. مذرحل گوناگونی باید پیموده شود تا صدایی تولید شود. این که غیر معقول است که به خداوند نسبت بدهیم. این از ویژگیهای جهان مادی است. در جهان حوادث و اتفاقها و طبیعت چنین اتفاقهایی رخ می دهد.

اگر بپذیرید کلام لفظی را و سیر دگرگونی از آغاز تا فرجام تولید لفظ را لازمه اش این است که اراده غیر از طلب است. این دو با هم فرق می کنند. بلکه باید فرق کنند. نمی تواند طلب و اراده یک چیز باشد.

و یا این که بپذیریم مدلول صیغه امر غیر از اراده است. و نمی تواند مدلول صیغه امر همان اراده باشد. باید بین مدلول صیغه و امر تغایر باشد.

در این جا دو ملازمه بیان گردید:

1- اراده غیر از طلب است.

2- مدلول صیغه امر غیر از اراده است.

این دو ملازمه آسیبی به جایی نخواهند رساند. ضرر و زیانی نخواهند د اشت؛ البته در صورتی که در نفس، صفتی دیگری غیر از اراده اثبات نشود. اما اگر ثابت بشود که صفت دیگری نیز برای نفس وجود دارد در این صورت این ملازمه نیز در هم شکسته خواهد شد.

گیرم که ما اراده را غیر از طلب دانستیم و یا مدلول صیغه امر را غیر از اراده دانستیم این به معنای همراهی و همدلی با اشاعره نیست. نباید وحشت داشته باشیم که گرفتار دام اشاعره خواهیم شد. نه این گونه نخواهد بود. هر گردی که گرو نیست. هر عدم تغایری که پذیرش مدعا و لوازم مدعیات اشاعره نیست.    

فنقول: إن کان النزاع فی إمکان صفة اخرى أو فعل آخر فی مرتبة النفس فی قبال الإرادة فالحقّ إمکانه، لکنه لا یکون کلاما نفسیا مدلولا علیه بالکلام اللفظی، فالدعوى مرکبة من أمرین: أحدهما ـ مجرد إمکان أمر آخر غیر الإرادة و سائر الصفات المشهورة. ثانیهما ـ امتناع مدلولیته للکلام اللفظی.

اگر  آمد و در این دعوای اشاعره و معتزله پذیرفتیم که صفت دیگری نیز برای نفس وجود دارد. یا در مرتبه نفس در قبال اراده فعل دیگری هم وجود دارد. و حق هم همین است که امکان دارد و نمی توان منکر امکان آن شد. البته با این تفاوت که ما با کلام نفسی رو به رو نیستیم که این کلام نفسی مدلول کلام لفظی است.  در این دیگر کلام نفسی مدلول کلام لفظی نخواهد بود. با توجه به این رویکرد و تفسیر دعوای ما دارای دو مدعا خواهد بود. یا یک دعوا منجر به دو دعوا خواهد شد که برای هر یک باید پرونده جدایی تشکیل داد:

دعوای اول: امکان وجود صفت یا صفات دیگری غیر از اراده در نفس. مهم نیست که این امکان امکان ذاتی باشد یا وقوعی. اما مرحوم حاج شیخ سخن از امکان وقوعی می کند. یعنی هم امکان ذاتی وجود صفات متعدد در نفس را می پذیرد و هم امکان وقوعی آن را. یعنی لحن ایشان بیانگر این واقعیت است.

دعوای دوم: مدلول نبودن کلام نفسی برای کلام لفظی. به بیان دیگر کلام لفظی دال و کلام نفسی مدلول نیست.

مرحوم حاج شیخ از این جا به بعد می خواهد این دو مدعا را تبیین کند:

أما الأول ـ فتحقیقه یتوقف على بیان وجه الامتناع على الاجمال: وهو أن الأجناس العالیة للماهیّات الإمکانیة ـ کما برهن علیه فی محله ـ منحصرة فی المقولات العشر ـ أعنی مقولة الجوهر، والمقولات العرضیة التسع ـ و الوجود الحقیقی ـ الذی حیثیة ذاته حیثیة طرد العدم ـ منحصر فی العینی و الذهنی، غایة الأمر أن طرد العدم فی کل منهما بحسب حظه و نصیبه قوة و ضعفا.

مرحوم حاج شیخ پیش از پرداختن به امکان وجود صفات گوناگون در نفس، سراغ مخالفین و منکرین رفته اند و خواسته اند ابتدا ادله آنها را بررسی کنند که چرا ممتنع است که نفس صفات متعددی داشته باشد وجه امتناعش چیست؟

مرحوم حاج شیخ می فرماید:

یکم- ما به تفصیل بیان کرده ایم و نیز برهان اقامه کرده ایم که ماهیات ممکنه یعنی ماسوی الله؛ منحصر در مقولات عشر است. جوهر و اعراض نه گانه.

جوهر یعنی چیزی که مستقل است به خود بسنده است خود کفا است روی پای خود است. به خود متکی است. اعراض یا عرض یعنی چیزی که به خود متکی نیست. وابسته است. آویزان است. کی و چگونه این حالت پیدا شد؟

بشر که متفطن شد و به فکر و اندیشه که افتاد متوجه شد چیزهایی هستند که متکی به خودند. روپای خودند مانند نفس. ثابت اند. مستمر و پردوامند.

و چیزهایی هم هست که وابسته اند. آویزانند. دستشان توی جیب دیگران است. گاهی هستند و گاهی می روند: مانند غم، غصه، شادی، نشاط، حزن و اندوه، ترس، شجاعت، خشم، غضب، اینها می آیند و می روند ولی خودش-من- پابرجا است. انسانهای گذشته متوجه شدند که چیزی باید باشد که ثابت است و چیزهایی هم هست که از اوصاف و حالات آن است که گاهی هست و گاهی نیست.

این انسانها به همین قیاس خود خود را هم سنجیدند که بیرون از ما و نفس ما هم چیزهایی مانند نفس ما ثابت است و چیزهایی هم مانند حالات و روحیات ما غیر ثابت است. جوهر و عرض از همین جا شکل گرفت. لااقل یک جوهر ثابت در جهان وجود دارد و آن "من" است. نفس است. دقت شود که در این جا با همین یک جمله چند ادعا صورت گرفته است:

1- اگر بر فرض هم هیچی در جهان وجود نداشته باشد حداقل من وجود دارم. حتی ایده آلیستها هم نفی مطلق نمی کنند. یعنی نمی تواند نفی مطلق کنند. نمی توانند خودشان را انکار کنند. پس من وجود دارم.

2- من به خود من آگاهم. یعنی اولین نقطه و مرکز آگاهی انسان آغاز می شود. اگر من به هیچ چیزی علم نداشته باشم و نخواهم داشت لااقل به خودم علم دارم. و می دانم که من من هستم. پس علاوه بر پذیرش واقعیت پذیرش معرفت هم اتفاق افتاد. لذا می توان به دکارت اشکال کرد نه این که چون تو می اندیشی پس هستی. همین که هستی؛ یعنی توجه تو به شناخت خود. نخستین قدم معرفت در این جا اتفاق می افتد. پس از پذیرش هستم، با همین پذیرش معرفت هم اتفاق می افتد. این که من می اندیشم پس هستم سخن رسایی نیست. من هستم. چون هستم و می فهمم که هستم پس می اندیشم. اندیشه پس از تحقق اصل واقعیت من است. به لحاظ رتبی مرتبه تحقق پیش از معرفت و پیش از پذیرش واقعیت من است.

3- غیر از من چیزهای دیگری هم هست. که بخشی از اینها در من و بخشی در بیرون از من است. و اینها به تعبیر علامه طباطبایی خواب و سراب نیست.

4- آن چه که  می دانم هست بعضی ثابتند و بعضی در حال تحول و دگرگونی. گرسنگی و تشنگی و خوشی و غم و درخت و گل و گیاه و... بعضی از اینها می روند و می آیند و بعضی شکلشان عوض می شود. این خودش نوع دیگری از معرفت است. این محصول اندیشیدن است.

5- این "من" که هستم یک ویژگی دارد که از بین نمی رود. مثل آب نیست که بخار شود. مثل چوب نیست که بسوزد و تبدیل شود. همیشه من به همین صورت من باقی است. و متوجه می شود که چه می داند و چه نمی داند و فرق زمانی که می داند را با زمانی که نمی داند متوجه می شود. درخت هم جوهر است. آب هم جوهر است ولی جوهر بودن نفس با جوهر بودن درخت کمی و تا اندازه ای متفاوت است. ولی علی ای حال جوهر است.       

بنابراین واضح ترین جوهر جوهر نفسانی است و واضح ترین عرض هم عرض نفسانی است.  

 

دوم- دقت شود که اگر بحث از وجود می شود باید بین مفهوم وجود و حقیقت وجود فرق گذاشت. چه بسیار که خلط بین حقیقت وجود و مفهوم وجود، افراد را دچار خطا و اشتباه می کند. مفهوم وجود غیر از حقیقت وجود است. مفهوم وجود در ذهن ایجاد می شود. ولی این مفهوم حاکی از هیچ چیزی نیست. صرفا یک مفهوم در ذهن است.

این مفهوم در ذهن که به آن مفهوم ذهنی می گوییم غیر از وجود ذهنی است. به بیان دیگر وجود یک مفهوم ذهنی دارد و یک وجود ذهنی دارد. و هر دو هم در ذهن اتفاق می افتد. (به جزوات فلسفه مراجعه شود)

سوم- حقیقت وجود حیثش به گونه ای است که طرد عدم می کند.  به بیان دیگر وجود در برابر عدم است. وقتی ما بحث از وجود می کنیم و منظورمان حقیقت وجود است یعنی چیزی که در برابر آن نیستی است.  شما جهان هستی را در نظر بگیرید علیرغم مراتب و درجات وجود که تشکیکی است در برابر آن چیزی نیست. هرچه در این عالم هست هست. وجود است.

به مراحل ذیل دقت شود:

بچه ها که در خیابان بازی می کنند. یکی از بازی های آنها قایم موشک بازی است. یکی سر می گذارد و دیگران پنهان می شوند و باید آنها را پیدا کند. افرادی که پشت دیوار و در و ساختمان و هرجایی پنهان شده اند واقعا نیستند ولی نه که نیستند از چشم این کس که چشمهایش را بسته بود نیستند ولی پشت در و دیوارند. این یک نوع نیستی است ولی نیستی که فقط من نمی توانم ببینم. نبودشان ناشی از ندیدن من است نه نبودشان فی الواقع و بالواقع.

سکه ای را در نظر بگیرید که سالها قبل پیش از رفتن به مدرسه پدر به ما داده است و در همان زمان در بین راه مدرسه و منزل، سکه را گم کردیم. گرچه ما دیگر سکه ای نداشتیم و نداریم ولی این را معدوم نمی گوییم. واقعا سکه ما "نیست" ولی این "نیست" در برابر وجود قرار نمی گیرد. نیست یعنی در دسترس ما نیست. از دست ما افتاده است و گم شده است. معلوم نیست که کجا هست. نیست یعنی ما جا و مکانی که در آن سکه افتاده است را نمی دانیم. این یک معنا از نیستی است.

یک تکه یخ را در هوای گرم تابستان از یخچال برداشته و در دست می گیریم تا سردمان شود. با گذشت زمان یخ کوچک و کوچکتر می شود. و تاجایی که از بین می رود. و بعد هم می گوییم یخ از بین رفت. یخ نابود شد. دیگر یخی نیست. در این جا هم اطلاق نیستی می کنیم اما واقعا یخ نیست شد؟ خیر. یخ تبدیل به آب و بخار شد. نیست یعنی ما دیگر نمی توانیم ماحصل این دگرگونی را ببینیم. نیست چون ما بخار شدن را و بخار را نمی بینیم. و حال آن که می دانیم یخ از بین نرفت. مسامحه در تعبیر است که می گوییم یخ از بین رفت. درستش این است که بگوییم یخ شکلش عوض شد. این هم یک تعبیر از نیستی است. در بیشتر صنایع از این نوع نیستی اتفاق می افتد. چوپ به خاکستر و یا صدها کالای دیگر بدل می شود.

دوستان قدیمی را بعد از بیست و پنج سال در جلسه ای ملاقات کردیم. در ضمن گفتگو پرسیده شد از فلانی چه خبر؟ یکی آهی کشید و گفت: خدا بیامرزدش! در حادثه تصادف و یا در زلزله فلان جا و یا... از بین رفت! مرد!... همه اندوهگین می شوند. به جهت این ضایعه؛ اما سوال این است او واقعا از بین رفت؟ مانند یخ که بخار شد؟ خیر انسان یک وجود جسمانی دارد که مثل دیگرموجودات در طبیعت دچار دگردیسی می شود. اما روح او که اینک به کمال رسیده و مرکب تن را رها کرده است اینک در عالم دوزخ به سر می برد. این را هم شاید نیستی و نابودی بگویند ولی منظور ما از نیستی این هم نیست.

منظور ما از نیستی در برابر هستی هیچ کدام از اینها نیست. نیستی این که چیزی که بود و هست به ناگاه نابود شود؛ نه ناپدید شود. "بود"، بشود "نبود" و "نابود". این ناممکن است. و نابود، بشود بود، این هم ناممکن است.

اگر می گوییم وجود حیثش و ویژگی اش به گونه ای است که طرد عدم می کند یعنی هست به هیچ وجه من الوجوه نبود و نابود نمی شود.

چهارم- حقیقت وجود با وبژگی که بیان شد نه مفهوم وجود- بر دوقسم است:

1- وجود عینی

2- وجود ذهنی

نکته اول- تقسیم وجود به ذهنی و عینی از مسائل فلسفی ای است که مبدع آن فخر رازی در المباحث المشرقیه است که بعد از او خواجه نصر توسی و شیخ اشراق بدان پرداختند و در زمان میرداماد به بعد در مسائل اصلی فلسفه قرار گرفت. البته زمینه های این بحث از قبل در بین  فلاسفه اسلامی هم چون فارابی و ابن سینا از قبل مطرح بوده است.  

نکته دوم- بعضی از متکلمان به جهت عدم تصویر درست از وجود و نیز عدم؛ پنداشته اند که وجود و شیء دو چیز است. لذا گفته اند شیء اعم از وجود و عدم است. بعضی از معدومها ضمن این که معدوم هستند شیء هم هستند. بر خلاف آنها حکما بر این باورند که شیء مساوق با وجود است و وجود مساوق با شیء است. اگر شیء گفته می شود منظور همان وجود است.

نکته سوم- ماهیت دو جور می تواند تحقق بیابد: یک مرتبه در خارج محقق می شود و وجود می یابد به آن وجود خارجی می گویند و یک مرتبه همان ماهیت در ذهن محقق می شود و وجود ذهنی می یابد می شود وجود ذهنی. یعنی به جهت وجود بودن اثر وجود را دارد الا این که در ذهن اثر ذهنی و در خارج اثر خارجی خودش را دارد:

یکم- آب خارجی رفع عطش می کند و آب ذهنی رفع جهل می کند.

دوم- آب خارجی مادی است و آب ذهنی مجرد و غیر مادی است.

سوم- آب خارجی جوهر است و آب ذهنی کیف نفسانی است.

تفاوت انسان عالم و جاهل در همین وجود ذهنی است. (که تفصیل آن در جلسه بحث فلسفه در ضمن بحث وجود ذهنی و عینی گذشت).   

به بیان دیگر علم ما به ماهیات اشیا همان وجود ذهنی خواهد بود. به بیان آخر علم و ادراکات ما که در درون خود ما است دو گونه است. بعضی از اینها حاکی از چیزی نیستند. مانند تشنگی و گرسنگی و... و بعضی از آنها حاکی از چیز دیگری هستند. آن بخش از ادراکات و معلومات بلکه تصوراتی که جنبه حاکویت از جای دیگری و چیز دیگری داشته باشد را ذهنی و آن چه که جنبه حاکویت ندارد را گرچه در ذهن است اما عینی می گویند.

نکته چهارم چنان که بیان گردید حقیقت وجود یا عینی است و یا ذهنی. هر یک ویژگی خاص وجود خود را دارند و طرد عدم از خود می کنند.

نکته پنجم - چه وجود عینی و چه وجود ذهنی-وجود واقعی- دارای مراتب است. یعنی وجود مقوله بالتشکیک است. مراتب شدید و ضعبف دارد. وجود ذهنی نسبت به وجود خارجی مرتبه ای از وجود است. خود آن نیز مرتبه ای از حقیقت وجود است.  

و من الواضح أن ما یقبل کلا الوجودین هی الماهیات؛ حیث إنها فی حدود ذواتها  لاتأبى عن الوجود و العدم. و أما الوجود الحقیقی فحیثیة ذاته حیثیة الإباء عن العدم، فلا یقبل وجودا آخر ـ لا من سنخه، ولا من غیر سنخه ـ و هو بمکان من الوضوح.

ششم- روشن است آن چه که دو گونه وجود عینی و ذهنی را می پذیرد ماهیتات اشیا است. چون ماهیت در حد ذاتش ابای از وجود و عدم ندارند. الماهیه من حیث هی لاموجوده و لا معدومه. حیث ماهیت  به گونه ای است که هم می باشد و هم نمی باشد. هم می شود و هم نمی شود. پس ماهیت است که ظرفیت و قابلیت هم وجود ذهنی و هم وجود خارجی را دارد. اما حقیقت وجود حیثیتش ابای از عدم است. چون هست پس نمی شود که نباشد. و حقیقت وجود یک حقیقت بیشتر ندارد. حقیقت وجود است و وجود دیگری نیست که بتواند آن را بپذیرد.

اولا عدم را نمی پذیرد.

ثانیا وجود دیگری را هم نمی پذیرد. چه این وجود دیگر از سنخ خودش باشد و چه از سنخ دیگری. چون خودش وجود دارد و وجود یک سنخ بیشتر ندارد. اصلا وجود دیگری معنا ندارد.  

فالقائل بالکلام النفسی إن کان یدعی: أن سنخه ـ إجمالا ـ سنخ الماهیات فالبرهان قائم[1] على انحصارها فی المقولات العشر، فحاله حالها من حیث قبول الوجودین.

با توجه به توضیحاتی که بیان گردید. اشاعره که مدعی کلام نفسی هستند منظورشان از کلام نفسی چیست. کلام نفسی از سنخ ماهیات باید باشد. اگر کلام نفسی از سنخ ماهیات باشد قبلا به تفصیل بیان شد که ماهیات منحصر در مقولات عشر خواهند بود. فقط مقولات عشر هستند که می تواند وجود عینی و یا وجود ذهنی پیدا بکند.

در حاشیه حاج شیخ در مقام بیان فالبرهان قائم متنی دارد که می فرماید:

قولنا: ( فالبرهان قائم ... الخ ). مع أن المقسم للنفس و اللفظی حیث إنه طبیعة الکلام ـ وهو من الکیف المسموع ـ فلا قیام له بالنفس بنفسه، بل قیامه علمی، وإذا ارید من المقسم مدلول الکلام حیث إنه: تارة یوجد فی النفس، واخرى بوجود اللفظ، فمن الواضح أن المدالیل مختلفة: فتارة تکون من الامور التی توجد فی افق النفس، کالکیفیات النفسانیة، واخرى فی خارج النفس کغیرها، وعلى الأوّل ـ هو إحدى الکیفیات النفسانیة التی لا کلام فیها، وعلى الثانی ـ لا قیام له بالنفس إلا بقیام علمی. (منه عفی عنه).

در حقیقت می خواهد برهان را بیان کند که مقسم کلام به نفسی و لفظی دو چیز بیشتر نمی تواند باشد:

1- طبیعت کلام 

2- مدلول کلام

 اگر مقسم طبیعت کلام باشد؛ در نتیجه کیف مسموع خواهد بود. و مقولات کیفی عرضی هستند و نمی تواند وجود نفسی داشته باشند. بلکه قیام آنها علمی است نه نفسی.

و اگر مقسم مدلول کلام باشد که مدلول کلام هم می تواند در نفس ایجاد شود همانند کیفیات نفسانی و هم می تواند در خارج و توسط لفظ تحقق بیابد. پس دو نوع تحقق خواهد داشت:

اگر از سنخ مدالیل باشد و هم چون کیف نفسانی باشد در نتیجه یکی از همان کیفیات نفسانی است. هم چون دیگر کیفیات نفسانی. و اگر به خارج از نفس باشد و لفظی در این صورت اصلا قیامش به نفس فقط قیام علمی است.(این سخنی است که محقق اصفهانی در حاشیه بیان داشته است).      

 

[1] - قولنا: ( فالبرهان قائم ... الخ ). مع أن المقسم للنفس واللفظی حیث إنه طبیعة الکلام ـ وهو من الکیف المسموع ـ فلا قیام له بالنفس بنفسه، بل قیامه علمی، وإذا ارید من المقسم مدلول الکلام حیث إنه: تارة یوجد فی النفس، واخرى بوجود اللفظ، فمن الواضح أن المدالیل مختلفة: فتارة تکون من الامور التی توجد فی افق النفس، کالکیفیات النفسانیة، واخرى فی خارج النفس کغیرها، وعلى الأوّل ـ هو إحدى الکیفیات النفسانیة التی لا کلام فیها، وعلى الثانی ـ لا قیام له بالنفس إلا بقیام علمی. ( منه عفی عنه ).

  • حسن جمشیدی

کلام‌ الهى‌:

بحث‌ در این‌ باره‌ تابع‌ نوع‌ نگرش‌ به‌ موضوع‌ صفات‌ خدا و احکام‌ عمومى‌ آنهاست‌. بنابراین‌ عقیدة اشعری‌ درنحوة ثبوت‌ صفات‌ و نفى‌ حدوث‌ آنها در مورد کلام‌ خداوند نیز صدق‌ مى‌کند. اما کوشش‌ او در حل‌ دشواریهای‌ دو عقیدة متعارض‌ اصحاب‌ حدیث‌ و معتزله‌ در مسألة پرسابقة خلق‌ قرآن‌، وی‌ را به‌ نظریه‌ای‌ رسانده‌ است‌ مبنى‌ بر تمایز میان‌ کلام‌ نفسى‌ و کلام‌ حادث‌. این‌ نظریه‌ را که‌ حاوی‌ دیدگاهى‌ کلى‌ دربارة کلام‌ و زبان‌ نیز هست‌، باید یکى‌ از وجوه‌ ممیز مکتب‌ اشعری‌ به‌ شمار آورد

اشعری‌ به‌ سنت‌ اصحاب‌ حدیث‌ کلام‌ خداوند را صفتى‌ قدیم‌ و قائم‌ به‌ ذات‌ او مى‌ داند که‌ نفى‌ کنندة هر گونه‌ معنایى‌ است‌ که‌ منافى‌ تکلم‌ او فرض‌ شود. به‌ عقیدة او ذات‌ حى‌ خداوند واجد همة صفاتى‌ است‌ که‌ مفهوم‌ حیات‌ آنها را اقتضا دارد، مانند کلام‌ و علم‌. اشعری‌ این‌ نکته‌ را مبنای‌ استدلال‌ بر ازلى‌ بودن‌ کلام‌ الهى‌ قرار مى‌دهد. اگر خداوند غیر متکلم‌ فرض‌ شود، معنایى‌ جز این‌ نخواهد داشت‌ که‌ ذاتش‌ موصوف‌ به‌ یکى‌ از اضداد و موانع‌ کلام‌ باشد. در این‌ صورت‌ حادث‌ بودن‌ کلام‌ الهى‌ مستلزم‌ این‌ است‌ که‌ آن‌ ضد - که‌ ناگزیر وصفى‌ ثبوتى‌ و ازلى‌ است‌ - از میان‌ برود و کلام‌ پدید آید، در حالى‌ که‌ وصف‌ قدیم‌ نمى‌تواند معدوم‌ شود یا حدوث‌ یابد، گذشته‌ از آنکه‌ فرض‌ موانع‌ تکلم‌ در ذات‌ کامل‌ او ممکن‌ نیست‌. استدلال‌ دیگر اشعری‌ این‌ است‌ که‌ کلام‌ یا قدیم‌ است‌ یا حادث‌. اگر کلام‌ الهى‌ حادث‌ باشد، از 3 حال‌ بیرون‌ نیست‌: یا خداوند آن‌ را در ذات‌ خویش‌ پدید آورده‌ است‌، یا آن‌ را وجودی‌ قائم‌ به‌ ذات‌ آفریده‌ است‌، و یا آن‌ را در مخلوق‌ دیگری‌ حادث‌ کرده‌ است‌. اما هیچ‌ یک‌ از این‌ 3 حال‌ را نمى‌توان‌ ممکن‌ دانست‌، از این‌ رو که‌ اولاً ذات‌ خداوند محل‌ حوادث‌ نیست‌، و ثانیاً کلام‌ صفت‌ است‌ و صفت‌ قائم‌ به‌ خود نتواند بود. اما اگر کلام‌ حادث‌ در محل‌ دیگری‌ باشد، باید تکلم‌ را به‌ آن‌ محل‌ نسبت‌ داد نه‌ به‌ خداوند، چنانکه‌ داشتن‌ هر صفتى‌ به‌ محل‌ آن‌ نسبت‌ داده‌ مى‌ شود نه‌ به‌ خالق‌ آن‌.

نظریة «کلام‌ نفسى‌» اشعری‌ از نتایج‌ تأکید او بر وحدت‌ هر یک‌ از صفات‌ ذاتى‌ است‌. کلام‌ ازلى‌ همچون‌ علم‌ و قدرت‌ الهى‌ با شمول‌ بى‌پایانش‌، در حقیقت‌ خود واحد و تقسیم‌ناپذیر است‌. از چنین‌ وحدتى‌ لازم‌ مى‌آید که‌ کلام‌ خدا در عین‌ آنکه‌ مشتمل‌ بر اقسام‌ گوناگون‌ بیان‌ است‌، و نیز گزارشهایى‌ از حوادث‌ زمانى‌ در بر دارد، در ذات‌ خود نتواند تقسیم‌پذیر و مقید به‌ زمان‌ باشد، همچنانکه‌ علم‌ او واحد است‌ و احاطة آن‌ بر پدیده‌های‌ متغیر هرگز دلیل‌ بر تغیر آن‌ نیست‌. بنابراین‌ تمایزی‌ که‌ در آیات‌ کتاب‌ الهى‌ میان‌ اِخبار از گذشته‌ و آینده‌ فهمیده‌ مى‌شود، در حقیقت‌ِ این‌ کتاب‌ که‌ اِخبار ازلى‌ آن‌ به‌یکسان‌ شامل‌ همة وقایع‌ از زمانهای‌ مختلف‌ بوده‌ است‌، جایى‌ ندارد. به‌ همین‌ گونه‌ تقسیمهای‌ عمده‌تر دربارة محتوای‌ کتاب‌ نیز که‌ میان‌ مفسران‌ و متکلمان‌ از دیر باز شناخته‌ بوده‌ است‌، نظیر گروه‌بندی‌ آیات‌ به‌ امر و نهى‌ و خبر و وعد و وعید، به‌ حقیقت‌ کلام‌ بستگى‌ ندارد، بلکه‌ امری‌ است‌ اعتباری‌ و وابسته‌ به‌ فهم‌ آدمیان‌. به‌ تعبیر ابن‌ فورک‌ کلام‌ الهى‌ از دیدگاه‌ اشعری‌ به‌ همان‌ معنى‌ که‌ ذاتاً کلام‌ به‌ شمار مى‌آید، در ذات‌ خود امر و نهى‌ و خبر است‌ ([اہنه‌] أمر لنفسه‌ کما أنه‌ کلام‌ لنفسه‌. بنابراین‌ کثرت‌ وجوه‌ و اجزاء سخن‌ خللى‌ به‌ وحدت‌ و بساطت‌ ذات‌ الهى‌ وارد نمى‌آورد. چنین‌ تفسیری‌ نشان‌ مى‌دهد که‌ تبیین‌ اشعری‌ بیش‌ از هر چیز مبتنى‌ است‌ بر این‌ اصل‌ که‌ کلام‌ الهى‌ را باید صفتى‌ ذاتى‌ و همچون‌ صفات‌ دیگر بدور از شائبة ترکیب‌ و حدوث‌ تلقى‌ کرد. اما قرآن‌ که‌ همواره‌ مصداق‌ بحث‌ متکلمان‌ دربارة کلام‌ الهى‌ بوده‌ است‌، مجموعه‌ای‌ است‌ از حروف‌ و کلمات‌ به‌ زبان‌ قومى‌ خاص‌، و چنین‌ وصفى‌ از کتاب‌ خدا با حکمى‌ که‌ اشعری‌ برای‌ کلام‌ الهى‌ قائل‌ مى‌شود، سازگار نیست‌. از اینجاست‌ که‌ وی‌ میان‌ دو مفهوم‌ از کلام‌ الهى‌ فرق‌ مى‌نهد: یکى‌ قرآن‌ کریم‌ به‌ عنوان‌ کتابى‌ شامل‌ حروف‌ و عبارات‌ که‌ از راه‌ وحى‌ بر زبان‌ پیامبر جاری‌ شده‌ است‌؛ و دیگر معنایى‌ ازلى‌، واحد و نامتناهى‌ که‌ قائم‌ به‌ ذات‌ خداست‌، یعنى‌ کلام‌ نفسى‌، و قرآن‌ تعبیر و ترجمان‌ آن‌ معناست‌. اشعری‌ با این‌ تمایز، صورت‌ مسألة دشوار و تاریخى‌ خلق‌ قرآن‌ را بدینگونه‌ تغییر مى‌دهد که‌ آنچه‌ اصحاب‌ حدیث‌ و اهل‌ سنت‌ و جماعت‌ در بارة مخلوق‌ نبودن‌ قرآن‌ گفته‌اند، بر کلام‌ نفسى‌ صادق‌ است‌، اما قرآن‌ را به‌ هیأتى‌ که‌ متشکل‌ از حروف‌ و اجزاء است‌، باید حادث‌ به‌ ارادة الهى‌ دانست‌. بدین‌ سان‌ اشعری‌ محل‌ نزاع‌ با معتزله‌ را از مخلوق‌ بودن‌ یا نبودن‌ قرآن‌ به‌ اثبات‌ یا نفى‌ مفهوم‌ کلام‌ نفسى‌ تبدیل‌ کرده‌ است‌در اللمع‌ و الابانه‌ برهانهایى‌ در رد اعتقاد به‌ خلق‌ قرآن‌ آمده‌ است‌، بى‌ آنکه‌ از نظریه‌ای‌ تفصیلى‌ در این‌ باره‌ سخنى‌ رفته‌ باشد. از این‌ رو در انتساب‌ این‌ نظریه‌ و لوازم‌ آن‌ به‌ اشعری‌ ناگزیر باید به‌ گزارشهای‌ معتبر برخى‌ پیروان‌ او استناد کرد. این‌ گزارشها اغلب‌ به‌ نحوی‌ یکدیگر را تأیید مى‌کنند که‌ تردیدی‌ در صحت‌ این‌ انتساب‌ مشهور باقى‌ نمى‌ماند، هرچند در آثار موجود اشعری‌ تصریحى‌ به‌ آن‌ دیده‌ نشود. شهرستانى‌ در توضیح‌ عقیدة او به‌ وحدت‌ کلام‌ الهى‌ مى‌گوید الفاظى‌ که‌ به‌ واسطة فرشتگان‌ بر انبیا نازل‌ شده‌اند، دلالتهایى‌ بر کلام‌ ازلى‌ دارند و دلالت‌، مخلوق‌ و حادث‌ است‌، و مدلول‌ این‌ الفاظ قدیم‌ و ازلى‌ است‌. ابن‌فورک‌ نیز از این‌ مبنای‌ مسلم‌ اشعری‌ یاد مى‌کند که‌ معنى‌ حقیقى‌ کلام‌ هم‌ در عرف‌ لغت‌ و هم‌ در آنچه‌ به‌ خداوند نسبت‌ داده‌ مى‌شود، چیزی‌ غیر از حروف‌ و اصوات‌ است‌ و اگر نام‌ کلام‌ بر اینها اطلاق‌ مى‌گردد، از باب‌ مجاز و توسّع‌ در زبان‌ است‌، چنانکه‌ گاه‌ به‌ دلالت‌ اشاره‌ و نوشتار نیز کلام‌ گفته‌ مى‌شود. بنابر این‌ کلام‌ همان‌ معنى‌ قائم‌ به‌ نفس‌ یا به‌ تعبیری‌ حدیث‌ نفس‌ است‌ که‌ متکلم‌ با گونه‌ای‌ از دلالت‌ آن‌ را آشکار مى‌سازد. این‌ تعریف‌ بیانگر اصالت‌ کلام‌ نفسى‌ از دیدگاه‌ اشعری‌ است‌ و در مقابل‌ تصور معتزله‌ قرار مى‌گیرد که‌ کلام‌ را حروف‌ و اصوات‌ منظوم‌، یعنى‌ از مقولة «فعل‌» به‌ شمار آورده‌اند.

ابن‌ فورک‌ از کتاب‌ الموجز اشعری‌ نقل‌ مى‌کند که‌ وی‌ برای‌ تسمیة کلام‌ الهى‌ به‌ « قرآن‌ » این‌ وجه‌ را ذکر کرده‌ است‌ که‌ در این‌ تعبیرِ خداوند از کلام‌ خویش‌ برخى‌ اجزاء قرین‌ برخى‌ دیگر آمده‌اند، و این‌ جمع‌ و تفرقه‌ میان‌ اجزاء در تعبیر و قرائت‌ واقع‌ شده‌ است‌، نه‌ در خود کلام‌. بدینگونه‌ کتابهای‌ آسمانى‌ دیگر چون‌ تورات‌ و انجیل‌ نیز هر یک‌ تعبیرهای‌ دیگری‌ به‌ زبانهای‌ گوناگون‌، از کلام‌ الهیند که‌ حقیقت‌ ازلى‌ آن‌ به‌ هیچ‌ یک‌ از این‌ زبانها و نامها نبوده‌ است‌. بنابر این‌ وصف‌ «عربى‌» برای‌ قرآن‌ بدین‌ معناست‌ که‌ این‌ تعبیر از کلام‌ الهى‌ به‌ زبان‌ عربى‌ است‌. اوصاف‌ دیگر قرآن‌ نیز که‌ به‌ هیأت‌ تألیفى‌ آن‌ مربوطند و معتقدان‌ به‌ خلق‌ قرآن‌ به‌ برخى‌ از آنها استناد کرده‌اند، مانند اعجاز قرآن‌، تقسیم‌ به‌ سوره‌ها و آیات‌، و طبقه‌بندی‌ آیات‌ به‌ محکم‌ و متشابه‌ و نظایر آنها، هیچ‌ یک‌ اوصاف‌ حقیقى‌ کلام‌ الهى‌ نیستند.

اشعری‌ از آن‌ رو که‌ کلام‌ را حقیقتى‌ مجرد از حرف‌ و صوت‌ مى‌دانست‌، برآن‌ بود که‌ کلام‌ الهى‌ مى‌تواند آنگاه‌ که‌ برای‌ دلالت‌ بر آن‌ عبارتى‌ هم‌ در کار نباشد، به‌ اذن‌ خداوند شنیده‌ شود، و اینکه‌ شنیدن‌ کلام‌ الهى‌ به‌ وجود عبارت‌ بستگى‌ دارد، در مورد شنوندگان‌ عادی‌ صادق‌ است‌، اما در موضع‌ عنایت‌ خاص‌، شنواندن‌ از جانب‌ خدا مى‌تواند بى‌واسطه‌ روی‌ دهد، چنانکه‌ در حق‌ موسى‌ (ع‌) و پیامبر اسلام‌ (ص‌) در معراج‌ تحقق‌ یافت‌. نظر اشعری‌ در این‌ خصوص‌ با رأی‌ او دربارة شرایط رؤیت‌ مناسبتى‌ دارد.

دربارة تلاوت‌ و کتابت‌ انسانها از قرآن‌ که‌ اثبات‌ و نفى‌ مخلوق‌ بودن‌ آن‌ کم‌ و بیش‌ مانند اصل‌ کتاب‌ محل‌ بحث‌ بوده‌ است‌، اشعری‌ بر خلاف‌ عموم‌ اصحاب‌ حدیث‌، به‌ حادث‌ بودن‌ قرائت‌ و کتابت‌ قرآن‌ تصریح‌ مى‌کند و سخن‌ از خوانده‌ و نوشته‌ شدن‌ کلام‌ الهى‌ را مجازی‌ به‌ شمار مى‌آورد. وی‌ این‌ نظر را مردود مى‌داند که‌ قرآن‌ چون‌ نوشته‌ شود، درمحل‌ کتابت‌ موجود مى‌گردد، همچنانکه‌ حتى‌ از دید او حلول‌ معانى‌ حادث‌ نیز در محل‌ کتابت‌ ممکن‌ نیست‌. بر این‌ مبنا این‌ آیه‌ را که‌ «آن‌ قرآن‌ مجید است‌، در لوحى‌ محفوظ» (بروج‌/ 85/21)، باید صرفاً به‌ مکتوب‌ بودن‌ در لوح‌ تفسیر کرد. به‌ اعتقاد او طرح‌ موضوع‌ تلاوت‌ با تعبیری‌ چون‌ «به‌ لفظ آوردن‌ قرآن‌ » از بنیاد نادرست‌ است‌، زیرا اطلاق‌ «لفظ» که‌ موهم‌ معنى‌ حرکت‌ و جسمیت‌ است‌، در مورد کلام‌ الهى‌ روا نیست‌. بنابراین‌ بحث‌ از مخلوق‌ بودن‌ یا نبودن‌ آن‌ نیز جایى‌ ندارد. ابن‌ فورک‌ مى‌گوید که‌ اشعری‌ سخن‌ برخى‌ اصحاب‌ حدیث‌ را که‌ هیچ‌ یک‌ از این‌ دو حکم‌ را نمى‌پذیرفته‌اند، چنین‌ توجیه‌ مى‌کرد که‌ تصریح‌ به‌ مخلوق‌ بودن‌ آنچه‌ از کلام‌ الهى‌ به‌ زبان‌ آورده‌ مى‌شود، مى‌تواند با سوء تعبیر همراه‌ باشد، چون‌ به‌ هر روی‌ فرق‌ نهادن‌ میان‌ قرائت‌ و آنچه‌ قرائت‌ مى‌شود،دشوار است‌

گزارشى‌ که‌ اشعری‌ در مقالات‌ الاسلامیین‌ از آراء ابن‌ کلاب‌ در باب‌ کلام‌ الهى‌ داده‌ است‌، حدود تأثیر ابن‌ کلاب‌ را بر نظریة او نشان‌ مى‌دهد. مى‌توان‌ گفت‌ که‌ اتفاق‌ نظر اشعری‌ با ابن‌ کلاب‌ در اینکه‌ صفت‌ فعل‌ خداوند و آنچه‌ موکول‌ به‌ مشیت‌ اوست‌، نباید قائم‌ به‌ ذات‌ الهى‌ پنداشته‌ شود، از مبانى‌ تصور کلام‌ نفسى‌، و دلیل‌ فاصله‌ گرفتن‌ اشعری‌ از اصحاب‌ حدیث‌ است‌، زیرا از یک‌ سو ایشان‌ نیز تصدیق‌ داشته‌اند که‌ کلام‌ مُنزل‌ خدا تابع‌ مشیت‌ اوست‌، و از سوی‌ دیگر اشعری‌ کوشیده‌ است‌ تا مفهوم‌ صفت‌گونة کلام‌ را که‌ ازلى‌ و قائم‌ به‌ ذات‌ الهى‌ است‌، حفظ و تبیین‌ کند. اما دیدگاههای‌ او - که‌ تا حدودی‌ همچون‌ آراء ابن‌ کلاب‌ مورد انتقاد برخى‌ اصحاب‌ حدیث‌ نیز بوده‌ است‌ - از جهاتى‌ با آنچه‌ به‌ ابن‌ کلاب‌ نسبت‌ داده‌ مى‌شود، متفاوت‌ است‌، از جمله‌ دربارة منشأ صدور «تعبیر» یعنى‌ کلام‌ حادث‌ الهى‌ یا کتاب‌ مُنزل‌؛ و نیز اینکه‌ اشعری‌ بر خلاف‌ او که‌ خطاب‌ کردن‌ به‌ ناآفریدگان‌ را محال‌ مى‌شمرد، وجوه‌ ضروری‌ سخن‌ همچون‌ امر ونهى‌ و خبر را در مورد کلام‌ نفسى‌ خداوند نیز پذیرفته‌ و نظر ابن‌ کلاب‌ را مستلزم‌ حادث‌ بودن‌ کلام‌ الهى‌ دانسته‌ است‌.

اشعری‌ فصلى‌ از اللمع‌ را به‌ اثبات‌ مطلق‌ بودن‌ اراده‌ و قدرت‌ الهى‌ که‌ در نظام‌ کلامى‌ او خاص‌ترین‌ صفات‌ خدا به‌ شمار رفته‌اند، اختصاص‌ داده‌ است‌. اصل‌ نخستین‌ وی‌ این‌ است‌ که‌ همه‌ چیز به‌ ارادة خداوند پدید مى‌آید و ارادة او تنها به‌ امور ذاتاً محال‌ نمى‌تواند تعلق‌ بگیرد. بنابراین‌ افعال‌ انسانها نیز، نیک‌ یا بد، از دایرة ارادة او بیرون‌ نیستند. نسبت‌ دادن‌ بدیها به‌ غیر خدا در حکم‌ ثنویت‌ و شرک‌ است‌.

استدلال بر فراگیر بودن‌ اراده خداوند

اشعری‌ بر فراگیر بودن‌ اراده خداوند به‌ ۳ گونه‌ استدلال‌ می‌کند: ۱. اراده‌ از صفات‌ ذات‌ است‌ و از این‌ رو حدی‌ نمی‌پذیرد. ۲. هر حادثی‌ آفریده خداست‌ و او چیزی‌ را بی‌اراده‌ نمی‌آفریند. ۳. اگر در قلمرو مُلک‌ او چیزی‌ باشد که‌ او اراده‌ نکرده‌ است‌، یکی‌ از این‌ دو نتیجه باطل‌ لازم‌ می‌آید: سهو و غفلت ‌، یا ضعف‌ و عجز از رسیدن‌ به‌ مراد.  اشعری‌ سپس‌ با قدریان و معتزلیان‌ به‌ احتجاج بر می‌خیزد که‌ اگر وجوب‌ اراده خداوند در مورد فعل‌ او پذیرفته‌ شده‌ است‌، نمی‌توان‌ آنچه‌ را هم‌ که‌ به‌ غیر خدا نسبت‌ داده‌ می‌شود، بیرون‌ از اراده او دانست‌، زیرا همه‌ چیز فعل‌ اوست‌. «اگر در عالم‌ چیزی‌ باشد که‌ او اراده‌ نکرده‌ است‌، از وجود آن‌ اکراه‌ داشته‌، و در این‌ صورت‌ از پدید آمدن‌ آن‌ نیز ابا ورزیده‌ است‌ و این‌ مستلزم‌ آن‌ است‌ که‌ گناهان ‌، چه‌ او بخواهد و چه‌ نخواهد، صورت‌ بگیرند و این‌ حالت‌ِ شخص‌ ضعیف‌ و مقهور است‌».به‌ عقیده اشعری‌ محال‌ است‌ که‌ خداوند چیزی‌ را بر خلاف‌ علم‌ خویش‌ اراده‌ کند. بنابراین‌ او همچنانکه‌ بر وقوع‌ شر از اهل‌ شر علم‌ دارد، باید گفت‌ که‌ شر را از ایشان‌ و برای‌ ایشان‌ اراده‌ فرموده‌ است‌. بنابراین‌ می‌توان‌ پذیرفت‌ که‌ خداوند امر به‌ چیزی‌ کند که‌ اراده او به‌ ترک‌ آن‌ از سوی‌ مأمور تعلق‌ گرفته‌ است‌، همچنانکه‌ امر کردن‌ او به‌ آنچه‌ می‌داند که‌ واقع‌ نمی‌شود، رواست‌. با این‌همه‌، ابن‌ فورک‌ می‌گوید که‌ اشعری‌ تأکید می‌کرد که‌ چون‌ اراده در معنی‌ وسیع‌ کلمه‌ با معنی‌ امر مناسبت‌ دارد، باید از تصریح‌ به‌ این‌ حکم‌ که‌ خداوند گناه بندگان ‌را اراده‌ فرموده‌ است‌، پرهیز کرد، از آن‌ رو که‌ به‌ کار بردن‌ هر لفظی‌ که‌ موهم‌ معنی‌ نادرستی‌ باشد، جایز نیست‌.  اشعری‌ میان‌ اراده‌ و مشیت فرقی‌ قائل نشده‌، و این‌ مبنای‌ او در تفسیر آیاتی‌ در این‌ زمینه‌ بوده‌ است‌(دانشنامه جهان اسلام، اشعری، ابوالحسن، محمد جواد انواری).طلب

  • حسن جمشیدی

تا بدین جا و طی جلسه قبل خاستگاه بحث از نظر حاج شیخ بیان گردید. اینک با توجه به تعیین کننده بودن دیدگاه اشاعره در کلام نفسی و ام المسائل بودن آن بحث چگونگی صفات الهی از دیدگاه اشعری را از دانشنامه جهان اسلام به میزان ارتباط با مباحث عینا نقل می کنیم.

یکى‌ از سودمندترین‌ منابع‌ دربارة کلام‌ اشعری‌ کتابى‌ از ابن‌فورک‌ (د 406ق‌) شاگرد باواسطة اشعری‌ است‌، با عنوان‌ مجرد مقالات‌ الشیخ‌ ابى‌الحسن‌ الاشعری‌. این‌ اثر به‌ سبب‌ تفصیل‌ و استنادهای‌ آن‌ به‌ آثار از میان‌ رفتة اشعری‌ اعتبار منحصر به‌ فردی‌ دارد.

خداوند و صفات‌ او:

اشعری‌ کتاب‌ اللمع‌ را با استدلال‌ بر وجود ذات‌ الهى‌ آغاز مى‌کند. برهان‌ او مبتنى‌ بر نیازمندی‌ جهان‌ حادث‌ و متغیر به‌ آفریدگاری‌ مدبر است‌. بهترین‌ نمونه‌، تحول‌ آدمى‌ است‌ از نطفه‌ تا کمال‌ انسانى‌، که‌ اشعری‌ آن‌ را از قرآن‌ کریم‌ (واقعه‌/56/58 - 59) برگرفته‌ است‌. وی‌ مى‌گوید: همچنانکه‌ انسانها نمى‌توانند پدید آمدن‌ مصنوعات‌ عادی‌ را بدون‌ سازنده‌ای‌ بیرونى‌ تصور کنند، مجموعة منظم‌ هستى‌ نیز چه‌ در آفرینش‌ و چه‌ در تحولات‌ مدام‌ آن‌ باید به‌ صانعى‌ برخوردار از تدبیر نسبت‌ داده‌ شود. اشعری‌ سپس‌ این‌ فرض‌ را که‌ جزء نخستین‌ هر شى‌ء - مثلاً نطفه‌ در مورد انسان‌ - قدیم‌ و بى‌نیاز از صانع‌ باشد و تکامل‌ طبیعى‌ را خود سبب‌ گردد، رد مى‌کند، به‌ این‌ دلیل‌ که‌ تغیر وانتقال‌ ویژگى‌ حدوث‌ است‌ و نمى‌تواند در قدیم‌، از آن‌ رو که‌ قدیم‌ است‌، راه‌ یابد. این‌ استدلال‌ اشعری‌ در کلام‌ پیش‌ از او سابقه‌ داشته‌ است‌ و از آن‌ به‌ برهان‌ اتقان‌ صنع‌ تعبیر مى‌شود. به جز برهان‌ اتقان‌ صنع‌ که‌ مستقیماً مخلوق‌ بودن‌ جهان‌ را ثابت‌ مى‌کند، اشعری‌ برهان‌ دیگری‌ مى‌آورد که‌ نتیجة آن‌ اثبات‌ حادث‌ بودن‌ جهان‌ است‌. خلاصة این‌ برهان‌ که‌ شهرستانى‌ آن‌ را روایت‌ مى‌کند، این‌ است‌ که‌ اگر جواهر یعنى‌ ذرات‌ تشکیل‌ دهندة جهان‌ را قدیم‌ فرض‌ کنیم‌، ناگزیر باید فرایند اجتماع‌ و افتراق‌ آنها را که‌ جهان‌ مجموعه‌ای‌ از آنهاست‌، به‌ ذات‌ جواهر نسبت‌ دهیم‌، حال‌ آنکه‌ ذرات‌ نمى‌توانند بنا بر ذات‌ خویش‌ با هم‌ پیوند یابند یا جدا شوند، زیرا ذره‌ در ذات‌ خود مقتضى‌ هر دو حالت‌ است‌. بنابراین‌ جهان‌ ترکیب‌، مبدأی‌ غیر از وجود اجزاء آن‌ دارد.
اشعری‌ از نفى‌ حدوث‌ خداوند نتیجه‌ مى‌گیرد که‌ خدا به‌ هیچ‌ رو شبیه‌ به‌ مخلوقات‌ خویش‌ نیست‌، زیرا این‌ همانندی‌ هرچند منحصر به‌ جهتى‌ خاص‌ فرض‌ شود، به‌ این‌ معنى‌ است‌ که‌ ذات‌ او در آن‌ جهت‌ خاص‌ حادث‌ است‌. اگرچه‌ این‌ اصل‌ مورد اتفاق‌ همة فرقه‌هاست‌، تأکید اشعری‌ بر آن‌، مبنای‌ او در نفى‌ تشبیه‌ بوده‌ است‌. استدلال‌ اشعری‌ بر واحد بودن‌ خدا مانند برهان‌ اثبات‌ وجود او مبتنى‌ بر اندیشة نظام‌ است‌. از دو صانع‌ یا بیشتر فعل‌ استوار و نظم‌آفرین‌ برنمى‌آید، زیرا در تدبیر جهان‌ دو اراده‌ نمى‌تواند در کار باشد و ناگزیر یکى‌ از دو خواست‌ باید غالب‌ آید واین‌ مستلزم‌ عجز دیگری‌ و نفى‌ خدا بودن‌ اوست‌. این‌ برهان‌ که‌ به‌ «تمانع‌» شهرت‌ دارد، در کلام‌ معتزله‌ نیز سابقه‌ داشته‌ است‌.

اشعری‌ در اللمع‌ به‌ اثبات‌ 7 صفت‌ ذاتى‌ خداوند که‌ مفاهیم‌ صفات‌ دیگر به‌ آنها باز مى‌گردد، پرداخته‌ است‌ : عالم‌، قادر، حى‌، مرید، متکلم‌، سمیع‌ و بصیر. خداوند عالم‌ است‌، زیرا دانا بودن‌ شرط درستى‌ و استواری‌ فعل‌ است‌ و همچنانکه‌ آفریدن‌ نقش‌ زیبا یا ساختن‌ چیزی‌ به‌ دانایى‌ نیاز دارد، آفریدگار جهان‌ باید عالم‌ باشد. نیز چنین‌ فعلى‌ نمى‌تواند از کسى‌ که‌ قادر و حى‌ (زنده‌) نیست‌، پدید آید، چه‌، اگر این‌ دو صفت‌ شرط نباشد، باید بتوان‌ پذیرفت‌ که‌ آنچه‌ مردمان‌ مى‌کنند، ممکن‌ است‌ در حالى‌ که‌ ناتوان‌ یا مرده‌اند، ازایشان‌ سر زند واین‌ محال‌ است‌. اشعری‌ 4 صفت‌ دیگر را لازمة صفت‌ حى‌ مى‌داند، ازآن‌ رو که‌ اگر هر یک‌ از آنها نفى‌ شود، ذات‌ به‌ ضد آن‌ صفت‌ موصوف‌ خواهد بود و این‌ در مورد ذات‌ حى‌ که‌ این‌ صفات‌ در شأن‌ و سزاوار اوست‌، وجود آفتى‌ را که‌ مانع‌ صفت‌ شده‌ است‌، لازم‌ مى‌آورد، مثلاً نفى‌ صفت‌ مرید از خداوند به‌ این‌ معنى‌ است‌ که‌ ذات‌ او موصوف‌ به‌ یکى‌ از موانع‌ اراده‌ نظیر سهو باشد و همة اینها از ویژگیهای‌ حدوث‌ است‌. وی‌ همین‌ استدلال‌ را در مورد دو صفت‌ عالم‌ و قادر نیز به‌ کار مى‌برد. اشعری‌ در تقسیم‌ صفات‌ به‌ دو گروه‌، دلیل‌ صفاتى‌ چون‌ حیات‌ و علم‌ و قدرت‌ را افعال‌ الهى‌ مى‌داند. گروه‌ دوم‌ را صفاتى‌ مانند سمع‌ و بصر و کلام‌ و بقا تشکیل‌ مى‌دهند که‌ به‌ طریق‌ نفى‌ نقص‌ از ذات‌ الهى‌ اثبات‌ پذیرند. جدا از این‌ گروه‌ بندی‌، وی‌ تقسیم‌ مشهور صفات‌ را به‌ ذات‌ و فعل‌ مى‌پذیرد.ابن‌فورک‌ تفصیلى‌ از اقوال‌ او را دربارة ادله‌ و معانى‌ یکایک‌ صفات‌ آورده‌ است‌.

در مورد صفاتى‌ که‌ عقل‌ به‌ آنها گواهى‌ نمى‌دهد، اما ذکرشان‌ در کتاب‌ خدا یا خبر متواتر آمده‌ است‌ (صفات‌ خبریه‌)، مانند داشتن‌ وجه‌ (چهره‌) و ید (دست‌)، عقیدة اشعری‌ این‌ است‌ که‌ چنین‌ صفاتى‌ را باید تصدیق‌ کرد، اما به‌ معنایى‌ که‌ مناسب‌ ذات‌ اقدس‌ او باشد. این‌ الفاظ اگر در مورد آدمیان‌ بر اعضا و جوارح‌ دلالت‌ دارند، برای‌ ذات‌ باری‌ نعت‌ و صفتند. سخن‌ اشعری‌ گویای‌ دو جنبه‌ای‌ است‌ که‌ عقیدة او را در موضعى‌ میان‌ معتزله‌ و حشویه‌ نشان‌ مى‌دهد. اعتقاد او به‌ صفت‌ بودن‌ این‌ معانى‌، نفى‌ دیدگاه‌ معتزله‌ است‌ که‌ با تأویل‌ آنها به‌ معانى‌ دیگری‌، مثلاً تأویل‌ «ید» به‌ قدرت‌ یا نعمت‌، آنها را در واقع‌ از معانى‌ خاصشان‌ تهى‌ ساخته‌اند. از سوی‌ دیگر وی‌ معانى‌ ظاهری‌ این‌ الفاظ را هم‌ به‌ نحوی‌ که‌ بر جسمانى‌ بودن‌ و انسان‌وار بودن‌ خداوند دلالت‌ کنند، نمى‌پذیرد و این‌ از وجوه‌ تمایز او از برخى‌ حنبلیان‌ است‌. به‌ نظر وی‌ این‌ فرض‌ محال‌ نیست‌ که‌ خداوند صفات‌ دیگری‌ از این‌ دست‌ چون‌ «جسم‌» یا «متحرک‌» به‌ خویش‌ نسبت‌ دهد، اما نه‌ به‌ معنای‌ ظاهریشان‌. اشعری‌ در مورد صفات‌ خبریه‌ای‌ مانند استواء بر عرش‌ نیز که‌ آنها را صفات‌ فعل‌ خدا به‌ شمار مى‌آورد، به‌ بیان‌ ابن‌ فورک‌  بر این‌ عقیده‌ است‌ که‌ «اطلاق‌ این‌ الفاظ جز به‌ سمع‌ و معانى‌ آنها جز به‌ عقل‌ ثابت‌ نمى‌گردد». بااینهمه‌، وی‌ از هرگونه‌ کوششى‌ برای‌ کشف‌ معانى‌ این‌ صفات‌ پرهیز مى‌کند و به‌ عقیدة اهل‌ سنت‌ و جماعت‌ گردن‌ مى‌نهد که‌ آنها را بدون‌ بحث‌ از کیفیتشان‌ (بِلاکَیف‌) تصدیق‌ مى‌کرده‌اند. اما قید مناسبت‌ با ذات‌ الهى‌ و دور بودن‌ معانى‌ این‌ الفاظ از شائبة حدوث‌ و ترکیب‌ در سخن‌ اشعری‌ به‌ معنى‌ نوعى‌ فرا رفتن‌ از ظاهر است‌. بنابراین‌ مى‌توان‌ موضع‌ او را در این‌ خصوص‌، حدی‌ میان‌ تشبیه‌ و تنزیه‌، یا توقف‌ و تأویل‌ تلقى‌ کرد. بدینگونه‌ قاعدة سنتى‌ «بلاکیف‌» در اندیشة وی‌ بیش‌ از آنکه‌ به‌ معنى‌ تسلیم‌ به‌ ظاهر نص‌ باشد، بیانگر ناتوانى‌ عقل‌ در فهم‌ معانى‌ صفات‌ است‌

از مسائلى‌ که‌ در باب‌ صفات‌ الهى‌ میان‌ گروههای‌ کلامى‌ محل‌ گفت‌وگو بوده‌ است‌، حدود جواز بندگان‌ در اطلاق‌ صفت‌ به‌ خداوند، و به‌ بیان‌ دیگر راه‌ معرفت‌ به‌ صفات‌ است‌. اصحاب‌ حدیث‌ و اهل‌ سنت‌ و جماعت‌، اطلاق‌ هر صفتى‌ را که‌ عقل‌ مناسب‌ با ذات‌ الهى‌ تشخیص‌ دهد، به‌ او روا نمى‌شمردند و حق‌ سخن‌ گفتن‌ از صفات‌ و تعیین‌ آنها را به‌ کتاب‌ خدا و سنت‌ وامى‌گذاردند. از این‌ عقیده‌ - با همة اختلافهایى‌ که‌ در جزئیات‌ آن‌ وجود دارد - به‌ «توقیفى‌» شمردن‌ اسماء و صفات‌ الهى‌ تعبیر شده‌ است‌. اشعری‌ نیز با آنکه‌ در اثبات‌ برخى‌ صفات‌ به‌ دلیل‌ عقلى‌ متوسل‌ مى‌شود، به‌ ضابطة توقیف‌ پای‌بند است‌. از دیدگاه‌ او صفت‌ شمردن‌ الفاظ مترادف‌ با هریک‌ از صفات‌ نیز مشروط به‌ توقیف‌ است‌. اشعری‌ اجماع‌ امت‌ را نوعى‌ توقیف‌ مى‌داند، چنانکه‌ صفت‌ «قدیم‌» را که‌ فقط مترادف‌ آن‌ (ازلى‌) در کتاب‌ و سنت‌ آمده‌ است‌، از باب‌ اجماع‌ امت‌ مى‌پذیرد. رأی‌ اشعری‌ در باب‌ توقیف‌، مناسب‌ با دیدگاه‌ کلى‌ او دربارة زبان‌ است‌. وی‌ از محدودیت‌ عرفى‌ انسانها در کاربرد عام‌ واژگان‌ نیز به‌ «توقیف‌» تعبیر مى‌کرده‌ است‌، به‌ این‌ معنى‌ که‌ اهل‌ زبان‌ هر واژه‌ را برای‌ دلالت‌ بر قلمرو معنای‌ ویژه‌ای‌ وضع‌ کرده‌اند که‌ به‌ جهان‌ شناختة آنها وابسته‌ است‌ و از واژه‌ نمى‌توان‌ معنایى‌ بیرون‌ از آن‌ قلمرو اراده‌ کرد. بنابراین‌ سخن‌ گفتن‌ انسانها دربارة ذات‌ الهى‌ نباید بیرون‌ از تعابیری‌ باشد که‌ او دربارة خویش‌ به‌ کار برده‌ است‌. این‌ گزارش‌ ابن‌فورک‌ از عقیدة اشعری‌ که‌ «میان‌ اسماء و صفات‌ خدا و مخلوقات‌، در اساس‌ِ وضع‌ تمایز وجود دارد»، باید به‌ این‌ معنى‌ تفسیر شود

بحث‌ در اینکه‌ صفات‌ خداوند نسبت‌ به‌ ذات‌ او از چگونه‌ ثبوتى‌ برخوردارند، از بحث‌انگیزترین‌ و پیچیده‌ترین‌ مباحث‌ کلامى‌ به‌ شمار مى‌آید. نظر اشعری‌ در این‌ باره‌، حاصل‌ تبیین‌ عقلى‌ اوست‌ از عقیدة اصحاب‌ حدیث‌ که‌ برای‌ هر یک‌ از صفاتى‌ که‌ خداوند در کتاب‌ الهى‌ به‌ آنها موصوف‌ شده‌ است‌، واقعیتى‌ در ذات‌ او قائل‌ بودند. همچنانکه‌ شهرستانى‌ عنوان‌ کلى‌ «صفاتیه‌» را بر مکتب‌ اشعری‌ صادق‌ دانسته‌ است‌ ، وی‌ به‌ اثبات‌ صفات‌ قدیم‌ و ازلى‌ و قائم‌ به‌ ذات‌ خداوند شهرت‌ دارد. با اینهمه‌، مطالعة تفصیلى‌ آراء و ملاحظات‌ وی‌ در این‌ زمینه‌، طرح‌ دقیق‌تری‌ از موضع‌ او به‌ دست‌ مى‌دهد. این‌ بررسى‌ همچنین‌ معلوم‌ مى‌کند که‌ وی‌ کوشیده‌ است‌ با حفظ نگرش‌ کلى‌ اصحاب‌ حدیث‌، راهى‌ در تحلیل‌ موضوع‌ باز کند که‌ از توالى‌ فاسد دو گرایش‌ مطلق‌ برکنار بماند: یکى‌ تصدیق‌ به‌ حقیقت‌ عینى‌ صفت‌ به‌ گونه‌ای‌ که‌ مستلزم‌ تعدد ذات‌ قدیم‌ باشد؛ و دیگر تجرید ذات‌ خدا از هر گونه‌ صفت‌، به‌ دلیل‌ تأکید بر وحدت‌ و بساطت‌ آن‌. در تاریخ‌ مجادلات‌ کلامى‌، گرایش‌ نخست‌ موضوع‌ انتقاد بر اصحاب‌ حدیث‌ بوده‌، و گرایش‌ دوم‌ به‌ معتزله‌ نسبت‌ داده‌ شده‌ است‌

اشعری‌ بحث‌ خود را در این‌ باره‌، از نقطة جدایى‌ دو گرایش‌ آغاز مى‌کند. تصدیق‌ به‌ صفات‌ الهى‌، آنگونه‌ که‌ در قالب‌ صفت‌ مشتق‌ بیان‌ مى‌شود (مانند «عالِم‌»)، و به‌ همین‌ صورت‌ در قرآن‌ به‌ خداوند نسبت‌ داده‌ شده‌ است‌، مورد اتفاق‌ همة گروهها است‌. محل‌ نزاع‌، ثبوت‌ حالت‌ اسمى‌ صفت‌ است‌ (مانند «علم‌»)، که‌ مأخذ اشتقاق‌ صفت‌ محسوب‌ مى‌شود. اشعری‌ از میان‌ صفات‌، علم‌ الهى‌ را به‌ عنوان‌ نمونه‌ مورد بحث‌ قرار مى‌دهد و نخست‌ به‌ رد یکى‌ از دلایلى‌ مى‌پردازد که‌ منکران‌ صفت‌ِ به‌ معنى‌ اسمى‌ آورده‌اند. حاصل‌ سخن‌ او این‌ است‌ که‌ بر خلاف‌ ادعای‌ منکران‌، اگر بگوییم‌ که‌ خدا «علم‌» دارد، نه‌ لازم‌ مى‌آید که‌ علم‌ غیر از ذات‌ او باشد و نه‌ به‌ معنى‌ حادث‌ بودن‌ آن‌ خواهد بود. اشعری‌ بر این‌ عقیده‌اش‌ که‌ عالم‌ بودن‌ خداوند به‌ علم‌ اوست‌ (اہن‌ الله‌ عالم‌ٌ بعلم‌½)، چنین‌ استدلال‌ مى‌کند که‌ اگر فرض‌ کنیم‌ برای‌ ذات‌ او علم‌ ثابت‌ نشود، عالم‌ بودن‌ او از دو حال‌ بیرون‌ نیست‌: یا او به‌ واسطة خود ذات‌، و نه‌ به‌ علمى‌ که‌ دارد، عالم‌ است‌ یا آنکه‌ با علمى‌ عالم‌ است‌ که‌ لاجرم‌ غیر اوست‌. در بطلان‌ فرض‌ دوم‌ بحثى‌ نیست‌ و فرض‌ نخست‌ را نیز نمى‌توان‌ پذیرفت‌، زیرا مستلزم‌ آن‌ است‌ که‌ ذات‌ او همان‌ علم‌ باشد. اشعری‌ به‌ صراحت‌ محال‌ مى‌داند که‌ علم‌ء عالم‌ باشد یا عالم‌ علم‌، و به‌ طور عام‌ از تمایز میان‌ ذات‌ خدا و صفات‌ او سخن‌ مى‌گوید. حقیقت‌ علم‌ از دیدگاه‌ اشعری‌ عبارت‌ است‌ از «آنچه‌ عالم‌ به‌ واسطة آن‌ معلوم‌ را در مى‌یابد». این‌ تعریف‌ که‌ اشعری‌ در معنى‌ عام‌ علم‌ مى‌آورد، حاکى‌ از مبنای‌ اوست‌ دربارة تمایز علم‌ از عالم‌ و در نتیجه‌ صفت‌ از موصوف‌. عالم‌ بودن‌ عالم‌ به‌ جهت‌ معنایى‌ اسمى‌ است‌ که‌ در او وجود دارد و همان‌ مبدأ اشتقاق‌ صفت‌ است‌ هم‌ در مفهوم‌ و هم‌ در لفظ. به‌ عقیدة اشعری‌ چنین‌ حکمى‌ عام‌ است‌ و بنابراین‌ بر ذات‌ الهى‌ نیز صدق‌ مى‌کند. این‌ نکته‌ گرایش‌ او را به‌ اصالت‌ زبان‌ و دلالت‌ عرفى‌ نشان‌ مى‌دهد. بنابر این‌ تمامى‌ صفات‌ ذاتى‌ خداوند مانند حیات‌، قدرت‌، سمع‌ و بصر و جز آنها، از ثبوتى‌ برخوردارند. شهرستانى‌ برهان‌ دیگری‌ را به‌ اشعری‌ نسبت‌ مى‌دهد، مبتنى‌ بر این‌ حکم‌ که‌ اگر میان‌ صفت‌ و موصوف‌ یعنى‌ ذات‌ خداوند وحدت‌ تمام‌ باشد، بدین‌ معناست‌ که‌ صفات‌ متعدد او نیز با هم‌ یکى‌ باشند. اما در اختلاف‌ مفهومى‌ صفات‌، چون‌ دو صفت‌ عالم‌ و قادر شکى‌ نیست‌. مرجع‌ این‌ اختلاف‌ را نمى‌توان‌ بیرون‌ از این‌ 3 امر فرض‌ نمود: لفظ، حال‌ - چنانکه‌ برخى‌ معتزله‌ قائلند - و صفت‌. اختلاف‌ مفهومى‌ نمى‌تواند به‌ صرف‌ لفظ باز گردد. حال‌ نیز از دید اشعری‌ محال‌ است‌. نتیجه‌ اینکه‌ هریک‌ از آن‌ اوصاف‌ را باید به‌ معنایى‌ قائم‌ به‌ ذات‌ خدا راجع‌ دانست‌. ابن‌فورک‌ مى‌گوید که‌ وی‌ اطلاق‌ شى‌ء و موجود و قدیم‌ را بر صفات‌ جایز مى‌شمرد.

پیش‌تر این‌ گفته‌ از اشعری‌ نقل‌ شد که‌ تصدیق‌ به‌ وجود صفتى‌ چون‌ علم‌ در ذات‌ خداوند بدین‌ معنى‌ نیست‌ که‌ آن‌ صفت‌ غیر از ذات‌ او باشد. این‌ سخن‌ نشانة توجه‌ اوست‌ به‌ اشکال‌ تفسیری‌ که‌ صفات‌ را، بدون‌ قیدی‌، زائد بر ذات‌ معرفى‌ کند و دوگانگى‌ آنها را بپذیرد. تهمت‌ اعتقاد به‌ بیش‌ از یک‌ خدا که‌ معتزله‌ بر صفاتیه‌ مى‌نهادند، ناشى‌ از چنین‌ تفسیری‌ بوده‌ است‌. بنابراین‌ وی‌ ضمن‌ آنکه‌ صفات‌ را ازلى‌ و قائم‌ به‌ ذات‌ الهى‌ دانسته‌، در مورد آنها اطلاق‌ هیچ‌ یک‌ از دو تعبیر «عین‌ ذات‌» و «غیر ذات‌» را روا نشمرده‌ است‌. ابن‌فورک‌ نیز مى‌گوید که‌ از دیدگاه‌ وی‌ صفت‌ را نه‌ مى‌توان‌ خود ذات‌ دانست‌، نه‌ جز آن‌. از همین‌ رو نظر اشعری‌ در مورد نسبت‌ میان‌ خود صفات‌ نیز با احتیاط همراه‌ بود، چنانکه‌ در عین‌ اعتقاد به‌ واقعیت‌ صفات‌، از گفتن‌ اینکه‌ آنها متحدند یا مختلف‌ از یکدیگرند، پرهیز داشت‌. حکم‌ اشعری‌ به‌ اینکه‌ صفت‌ نه‌ خود ذات‌ است‌ و نه‌ غیر آن‌، پیشینه‌ای‌ در عقاید کلامى‌ داشته‌ است‌، به‌ ویژه‌ در آراء ابن‌ کلاب‌ (زنده‌ در 240ق‌) که‌ اشعری‌ در مقالات‌ الاسلامیین‌ تعبیرهایى‌ از همین‌ حکم‌ را بدو و پیروانش‌ نسبت‌ مى‌دهد. اما اگرچه‌ برای‌ این‌ حکم‌ متناقض‌ نما که‌ صفت‌ خدا در عین‌ پیوستگى‌ به‌ ذات‌، از ذات‌ متمایز است‌، تبیینى‌ عقلى‌ ارائه‌ نشده‌ است‌، از دید پیروان‌ اشعری‌ این‌ حکم‌ بیش‌ از آنچه‌ معتزله‌ دربارة صفات‌ گفته‌اند، با مفهوم‌ عرفى‌ صفت‌ و موصوف‌ سازگار است‌، زیرا در عالم‌ محسوس‌ نیز مى‌توان‌ از این‌ نسبت‌ دوگانه‌ میان‌ صفت‌ و موصوف‌ سخن‌ گفت‌. مجمل‌ بودن‌ رأی‌ اشعری‌ در این‌باره‌، موجب‌ تبیینهای‌ متفاوتى‌ از سوی‌ پیروان‌ او شده‌ است‌ که‌ برخى‌ از آنها مبتنى‌ بر صورتى‌ از نظریة «احوال‌» (ه م‌) ابوهاشم‌ جبایى‌ معتزلى‌ است‌، نظریه‌ای‌ که‌ شاید بتوان‌ در آن‌ مناسبتى‌ با دیدگاه‌ اشعری‌ تشخیص‌ داد.

به‌ گفتة ابن‌ فورک‌، اشعری‌ بر خلاف‌ برخى‌ متکلمان‌ در مورد صفات‌ ذات‌ الهى‌، میان‌ اسم‌ و صفت‌ فرقى‌ نمى‌نهاد و برای‌ موصوف‌ دو گونه‌ صفت‌ قائل‌ بود: یکى‌ آنچه‌ از موصوف‌ جدا نیست‌، و دیگر آنچه‌ از موصوف‌ جداست‌ و قائم‌ به‌ کسى‌ است‌ که‌ از آن‌ صفت‌ سخن‌ مى‌گوید. بنابراین‌ هر وصفى‌ اگرچه‌ دربارة خداوند باشد، به‌ نظر او هر دو وجه‌ را داراست‌. وی‌ ارتباط اسم‌ و مسمى‌ را ارتباطى‌ ذاتى‌ و مستقیم‌ مى‌شمرد و بر آن‌ بود که‌ صفات‌ دلالتهای‌ جداگانه‌ای‌ دارند که‌ مدلول‌ هر یک‌ از آنها معنایى‌ است‌ متمایز در ذات‌ الهى‌. در مقابل‌ این‌ دیدگاه‌، گرایش‌ کلى‌ معتزلیان‌ که‌ مى‌کوشیدند دلالت‌ صفات‌ را به‌ یک‌ مدلول‌ عینى‌ واحد یعنى‌ ذات‌ او باز گردانند، اقتضا مى‌کرد که‌ اسم‌ را غیر از مسمى‌، و در واقع‌ عین‌ تسمیه‌ به‌ شمار آورند، یعنى‌ تابع‌ اندیشه‌ و زبان‌ کسى‌ که‌ دربارة شى‌ء سخن‌ مى‌گوید. اشعری‌ بر ازلى‌ بودن‌ صفات‌ ذات‌ چنین‌ استدلال‌ مى‌کند که‌ اگر هریک‌ از این‌ صفات‌ ازلى‌ نباشد، ذات‌ قدیم‌ ازلى‌ به‌ سلب‌ صفت‌ یعنى‌ ضد آن‌ موصوف‌ خواهد بود و این‌ به‌ معنى‌ ازلى‌ بودن‌ ضد است‌. در این‌ صورت‌ آن‌ ضد نمى‌تواند با وصف‌ ازلى‌ بودن‌ از میان‌ برود و صفت‌ جای‌ آن‌ را بگیرد، زیرا آنچه‌ قدیم‌ و ازلى‌ است‌، فناپذیر نیست‌. این‌ برهان‌ تعبیر دیگری‌ است‌ از این‌ اصل‌ که‌ ازلى‌ نبودن‌ صفات‌ ذات‌ مستلزم‌ راه‌ داشتن‌ حدوث‌ به‌ ذات‌ قدیم‌ باری‌ است‌. اشعری‌ هرگونه‌ نو شدن‌ (تجدد) را در ذات‌ الهى‌ محال‌ مى‌داند. این‌ حکم‌ نتیجه‌ مى‌دهد که‌ صفاتى‌ چون‌ علم‌ و اراده‌ با همة شمولى‌ که‌ نسبت‌ به‌ پدیده‌های‌ متغیر و زمانمند دارند، خود نمى‌توانند با این‌ دو ویژگى‌ همراه‌ باشند. بدین‌ سان‌ صفت‌ در حقیقت‌ خویش‌، واحد است‌ و تعلق‌ آن‌ به‌ امور متکثر، تعلقى‌ است‌ واحد و ازلى‌. علم‌ و ارادة الهى‌ هر پدیده‌ای‌ را با قید زمانى‌ خاص‌ آن‌ فرا مى‌گیرد، اما خود علم‌ و اراده‌ از این‌ قید منزه‌ است‌.
با تمایزی‌ که‌ اشعری‌ میان‌ صفات‌ ذات‌ و صفات‌ فعل‌ مانند خلق‌ و رزق‌ و عدل‌ قائل‌ است‌، صفات‌ فعل‌ از دیدگاه‌ او نمى‌توانند قدیم‌ باشند. بر این‌ مبنا چون‌ آفرینش‌ حادث‌ و غیر ازلى‌ است‌، اگر خداوند در کلام‌ ازلى‌، خود را خالق‌ خوانده‌ است‌، جز به‌ اعتبار آفرینش‌ آیندة او نبوده‌ است‌.

  • حسن جمشیدی

إذا عرفت ذلک فاعلم: أن الظاهر ـ کما یستفاد من تتبع کلمات الباحثین عن المسألة فی بدو الأمر ـ أن النزاع فی هذه المسألة نشأ من النزاع فی الکلام النفسی؛ حیث استدل الأشاعرة بأنّ الأمر الامتحانی و نظائره مدلولها الطلب دون الارادة، فیعلم أن ما عدا الارادة و الکراهة فی الأمر و النهی معقول.

مرحوم حاج شیخ بعد از بررسی نظرات کسانی که در این رابطه فحص کرده و تحقیقاتی داشته اند در آغاز بررسی مساله چنین فهمیده می شود که نزاع در طلب و اراده ناشی از مساله دیگری و از جای دیگری است. در آن جا باید دعوا را حل و فصل کرد. ریشه نزاع در کلام نفسی است.

دقت شود که این نظر حاج شیخ فارغ از این است که اصلا بحث اصولی یا عقلی یا لغوی است. به نظر می رسد با تحلیل اصل نزاع می خواهد جنس بحث را مشخص کند که چیست؟ اگر محل نزاع کلام نفسی باشد پس جنس نزاع هم روشن خواهد شد که عقلی و کلامی است.

حاج شیخ می گوید: ریشه نزاع در مساله طلب و اراده بر می گردد به نزاعی که آقایان علما در مساله کلام نفسی دارند. باید محل نزاع اصلی مورد توجه قرار بگیرد.

ما با چند نوع امر مواجه هستیم:

1- امرهایی که دلالت بر طلب می کند. مانند اقم الصلات. آمنوا بالله. اقرأ . در این موارد امر دال بر اشاء است.

2- امرهایی که دلالت بر انشا ندارد. مثل امرهایی که برای امتحان است. می خواهد ببیند طرف حرف گوش کن هست یانه؟ مساله شناخت خود فرد است نه اتیان امر و ایجاد آن. اطاعت پذیر هست یا نه. این لباس را بدوز! دوختن لباس مهم نیست مخارتش در دوختن مورد نظر است. بشین پشت ماشین و رانندگی کن. اطاعت و ایجاد امر مهم نیست. مهم این است که فرد رانندگی بلد است یا نه. البته معرفت ما به رانندگی بعد از اتیان محقق می شود. ولی مطلوب ذاتی ما انشای امر نیست.

3- گاه امر نه برای انشا و نه برای امتحان است اصلا به تعبیر رایج برای دور کردن فرد از صحنه و ماجرا است. در کجالس لهو و لعب اغلب به کم سن ترها پول می دهند برو بستنی بخر! برو شکلات و پفک بخر! دور کردن اینها از صحنه مهم ایت نه صرف ایجاد معنای امر و انشا. بیشتر در صحنه های هولناک بعضی را به بهانه هایی دور می کنند. برو به فلانی این پیغام را بده. نه "برو" انشایی است و نه "بده".   

اشاعره مدعی هستند که در امرهای امتحانی و دیگر امرهایی که در آنها قصد انشا نیست مدلول این امرها طلب است و اراده نیست. پس بنابراین غیر از اراده و کراهت در امر و نهی چیزهای دیگری هم ممکن است باشد و معقول هم باشد. پس این که در مدلول امر صرفا اراده وجود دارد این ادعا را اشاعره قبول ندارند.

و السرّ فی دعواهم ذلک و الالتزام بالکلام النفسی تصحیح متکلّمیّته تعالى[1] ـ فى قبال سائر الصفات مع التحفظ على قدم الکلام؛ إذ الالتزام بقدم الکلام اللفظی ـ مع کونه مؤلفا من أجزاء متدرجة متقضّیة متصرّمة فی الوجود ـ غیر معقول، و من هنا تعرف أن الالتزام بمغایرة الطلب و الإرادة، أو الالتزام بأنّ مدلول الصیغة غیر الإرادة ـ إذا لم یلزم منه ثبوت صفة اخرى فی النفس ـ غیر ضائر.

راز دعوای دیرباز اشاعره و معتزله و پای بندی و انکار کلام نفسی در تبیین درست و تلقی صحیح متکلم بودن خداوند متعال است. در کنار و همراه متکلم بودن خداوند صفات دیگری هم برای خداوند برشمرده اند. نهایت بحث در این بوده که متکلم بودن خداوند در صورتی با دیگر صفات الهی سازگار است که  کلام خداوند کلام نفسی باشد نه کلام لفظی. مبتنی بر قدیم بودن متکلمی خداوند است. اگر مراد از متکلم بودن صدور کلام لفظی باشد چنین کلامی با حیث مادی بودنش و ترکیب از اجزا و شرایط و مراحلی که باید طی شود تا مخاطب بشنود این صدا از کجا و چگونه ناشی می شود و حنجره چگونه تولید صدا می کند و چگونه صدا به حروف بدل می شود و نقش ذهن و زبان و... چنین چیزی که مثلا برای انسان اتفاق می افتد نسبت به خداوند غیر معقول است. نمی شود گفت خداوند متکلم لفظی است و به آن حیث قدیمی بودن داد. قدیمی بود با نفسی بودن می سازد و حادث بودن با کلام لفظی.

و از همین جا التزام به کلام نفسی نه کلام لفظی می شود فهمید که بین طلب و اراده تغایر است. لازمه پذیرش کلام نفسی تغایر بین طلب و اراده است. بلکه فهمیده می شود که مدلول صیغه امر غیر اراده است. پذیرش چنین چیزی به جایی ضرر نمی زند و اشکالی ایجاد نمی کند.

بن مایه دعوای اشاعره و معتزله

پیامبر اکرم(ص) عمده و اساسی ترین معجزه اش قرآن کریم است. قرآن هم کتاب الهی است و هم کلام الهی است. از آن جهت که کتاب الهی است باید آن را خواند. و از آن جهت که کتاب الهی است باید آن را شنید. به تفصیل در بحث تفسیر کلام و کتاب الهی سخن گفته ایم. که کتاب الهی را هم می شود تلاوت کرد و هم قرائت. بین قرائت قرآن و تلاوت آن فرق است. و کلام الهی را باید شنید. باید به کلام الهی گوش جان سپرد. اصلا علم کلام هم از همین کلام الهی شکل گرفته است. موضوع علم کلام سخن خداوند است. وحی چگونه اتفاق می افتد. این که در آیاتی از قرآن خداوند با انبیا سخن گفته است و این که خود قرآن محصول گفتگوی خداوئند با نبی اکرم است این کلام چگونه بوده است. صفت متکلم از قرآن و نیز تکلم خداوند با انبیا ناشی شده است.

پس خداوند متکلم است. با توجه به این که خداوند دو نوع صفت دارد:

1- صفت ذات

نسبت به صفت ذات گفته اند:

2- صفت فعل

تکلم خداوند ناشی از کدام یک از این دو صفت می باشد.

تبیین صفت ذات و صفت فعل:

برای صفات ذات و فعل تعریفهای زیادی شده است اما اگر بخواهیم به زبان ساده بیان کنیم:

صفات ذات یعنی صفات و ویژگی هایی که فقط بیانگر ذات خود او است. این بهتر فهمیده می شود اگر صفات فعل را در برابرش قرار دهیم. صفات فعل یعنی صفاتی که بیانگر رابطه خداوند با مجودات است. در صفات ذات فقط در باره خداوئند سخن می گوییم. اگر خداوند عالم است چه چیزی باشد و چه نباشد او عالم است. اگر خداوند خالق است چه چیزی بیافریند و چه نیافریند او عالم است. او ثادر است یعنی توانایی بر آپفرینش دارد. توانایی به هر اقدام و فعلی را دارد. مهم نیست که قدرتش را اعمال کند یا اعمال نکند. تمام صفات این گونه است اگر خود صفت و رابطه آنها با خود خداوند لحاظ شود این صفات ذاتی است.

ان الله بکل شیء علیم.(عنکبوت، 62)

ان الله بکل شیء قدیر(

ان الله خالق کل شیء

اگر رابطه موجودات با خداوند  لحاظ شود. آفرینش موجودات و روزی دادن موجودات و... اینها صفات فعل است. چون رابطه ذات خداوند با ماهیات است. رابطه ذات خداوند با موجودات عالم است.

انفقوا مما رزقکم الله...(یس، آیه 47)

این چیزهایی که دست شما هست. این ها را شما فکر می کنید که حاصل دسترنج خودتان است. این بهره ای است که خداوند به شماها داده است.

نحن قسمنا بینهم معیشتهم »(زخرف، آیه 32)

اگر می بینید که هر کس رزق و روزیی دارد این رزق و روزی از جانب خداوند است. بعضی فکر می کنند صلاحیت خودشان است یا چون شایسته و برگزیده شده اند برخوردارند و یا مورد بی توجهی خداوند قرار گرفته اند. خیر؛ بهره هرکس را خداوند معین فرموده است.   

و الله فضل بعضکم علی بعض رزقا(نحل، آیه 71)  

این  که می بینید یکی  نان و  ماست می خورد و یکی نان و آب  با ماست(دوغ) می خورد و دیگری شیشلیک می خورد و دوغ هم در کنارش دارد این بهره ای است که خداوند برای هر یک مشخص فرموده و بعضی را بر بعضی برتری بخشیده است.  از حضرت امیر(ع) پرسیدند اگر فردی را در خانه ای حبس کنند و تمامی در و پنجره را بر او  ببندند روزی او چگونه به وی خواهد رسید. حضرت فرمود از جایی که مرگ او برسد.(نهج البلاغه، حکمت 356) یعنی روزی او مرگش خواهد بود.

هُوَ الَّذی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ ذَلُولاً فَامْشُوا فی‏ مَناکِبِها وَ کُلُوا مِنْ رِزْقِهِ وَ إِلَیْهِ النشور(ملک، آیه 15)

این که می بینید یکی پراید سوار است و یکی پرادو؛ خداوند قدرت دارد که همان کس که پراید داده پراید ندهد یا به جای پراید پرادو بدهد.

فلان خانواده پنج دختر دارد. خداوند می تواند به اینها بچه ندهد. یا پنچ پسر بدهد. یا سه پسر و دو دختر و... خداوند قادر بر این امور است. خداوند توان غیر این را هم داشته است.

به اینها صفات فعل می گوییم چون فعل خداوند نسبت به اینها تحقق یافته است. خالق بودن و رازق بودن خداوند نسبت به اینها ثبوت یافته است.

حدوث قدم نسبت به ذات و فعل

با توجه به تبیین که از صفات ذات و فعل کردیم تقریبا زمینه را برای قدیم و حدوث فراهم تر ساختیم. اگر صفت ذات بیانگر و توصیفگر خود خداوند است و دیگر به چیزی کاری ندارد این نوع از صفات قدیم خواهند بود. ازلی خواهند بود. اکا صفاتی که بیانگر رابطه خداوند و موجودات است روشن است که این صفات از آن جهت که با خداوند در ارتباط است قدیم است ولی از آن جهت که به حیث موجودات ارتباط پیدا می کند حادث خواهد بود.

این که گفته شده است صفات فعل به صفت قدرت برمی گردد تعبیر نارسایی است. خداوند عالم است. همان گونه که رازق است و همان گونه که قادر است و همان گونه که خالق است. و همان گونه که حی است. اما از خالقیت خداوند را نسبت به موجودات لحاظ کردید صفت فعل خواهد شد. و همان خالقیت را با قطع نظر از موجودات لحاظ کردید صفت ذات خواهد شد. دقت شود این که گفته می شود صفت ذات، قدیم بودن و صفت فعل حادث بودن است ما در صفت فعل تابع لحاظ هستیم که کدام طرف را لحاظ می کنید. اما از آن جهت که در صفات فعل بیشتر رابطه موجودات با خداوند جل و علی است لذا بیشتر حدوث دیده می شود همیشه نتیجه تابع اخس مقدمتین است.

با توجه به آن چه بیان گردید بین اشاعره و معتزله نزاع شدیدی در گرفته است که کلام خداوند قدیم است یا حادث. به بیان دیگر کلام خداوند یعنی متکلم بودن خداوند جزو صفات ذات است یا جزو صفات فعل است. اگر جزو صفات فعل باشد به تقریر خودشان جزو صفات حادث خواهد بود. و اگر جزو صفات ذات برشماریم پس صفت قدیم خواهد بود.

 

[1] - قولنا: ( تصحیح متکلّمیته تعالى ... الخ ). قد مرّ منا أن الکلام الذی هو من صفات الأفعال ـ کما ورد فی روایتها ـ هو عین الإحداث و الإیجاد، و أما جعله من صفات  الذات، کما فی کلمات اهل المعرفة، فهو باعتبار أن وجوده تعالى معرب عن مقام ذاته المقدسة، و أن صفاته و أسماءه معربة عن کمالاته المندمجة فی مقام ذاته، کما أن للموجودات التی هی مظاهر اسمائه وصفاته کلمات وجودیة معربة عن حقائق أسمائه وصفاته تعالى. [ منه عفی عنه ].

  • حسن جمشیدی

نفس الامر   

عالم امر چیزی در برابر عالم عین و عالم ذهن است. اگر مفهوم وجود ذهنی و وجود عینی برای ما روشن باشد تا اندازه ای فضا برای دریافت عالم امر روشن می شود که عالم امر نه عالم عین است و نه عالم ذهن. عالم امر عالمی در برابر این دو عالم است. اگر منظور از عالم امر یا نفس الامر همان عالم عین و یا عالم ذهن بود باید به آن اشاره و یا تصریح می کردند. پس چیز دیگری است.   

نفس الامر به معنای فرمان

بعضی راه صاف و هموار را در تبیین نفس الامر برگزیده و به صراحت ظاهر پرداخته و گفته اند نفس الامر ترکیبی از دو اصطلاح نفس و امر است. نفس به معنای خود و امر هم به معنای دستور و فرمان است. نفس الامر یعنی عالم خود دستور. جهان خود فرمان. همان عالم و جهانی که دستور و فرمان در آن است. تحقق معنا در عالم نفس الامر یعنی تحقق معنا در عالمی که دستور و فرمان صادر شده است.

این تفسیر دور از واقع است. چون نفس الامر را منحصر می کند به قضایای انشایی امری و کاربردی در گزاره هایی اخباری و حتی تمنی و ترجی و ... ندارد. حتی شامل حال نهی هم نخواهد شد چون نفس الامر است نه نفس النهی. 

نفس الامر به معنای نفس الشیء

بعضی گفته اند نفس الامر ترکیب از دو واژه است. معنای نفس که روشن است یعنی خود. و امر هم گرچه به معنای فرمان است ولی فراوان امر به معنای شیء به کار برده می شود. نفس الامر به معنای خود شیء. نفس الامر در اصل نَفسَهُ بوده است. که اسم ظاهر به جای ضمیر آمده است. البته رایج است که ضمیر به جای اسم ظاهر بنشیند ولی گاهی اتفاق می افت که اسم ظاهر به جای ضمیر می نشیند. این که گفته می شود با نفس الامر انطباق داشته باشد یعنی با خود شیء انطباق داشته باشد. این می گویند تحقق معنا در عالم نفس الامر یعنی تحقق معنا در خودش. در خود انشاء معنای لفظ یا مشابه لفظ یا چیزی که حاکویت دارد از انشاء، ایجاد بشود. 

اشکال: تمام گرفتاری های ما آن جا است که در تعیین صدق و کذب قضایا می خواهیم این قضیه را با چیزی که واقعیت دارد انطباق بدهیم. با یک شاخص و ملاک می خواهیم بسنجیم. خود شیء که همان پرسش اول ما است که صادق است یا صادق نیست. آن وقت خودش را با خودش که نمی شود انطباق بدهیم. این می گوید در عالم خودش بحث در این ایست که خودش چیست که معنا در عالم خودش تحقق پیدا می کند.

نفس الامر به معنای عقل فعال

 تفسیر دیگری که در باره نفس الامر بیان شده است این است که نفس الامر ترکیب از دو واژه است. نفس که روشن است یعنی خودش و امر هم در قرآن آمده است. الا له الامر و الخلق. از باب تعرف الاشیا باضدادها امر در برابر خلق قرار گرفته است. خلق به معنای موجودات مادی و عالم حدوث است. پس در نتیجه امر که در برابر خلق قرار دارد به معنای موجودات غیر مادی و مجردات است.

منظور ما از عالم مجردات همه مجردات نیست. به همه مجردات که عالم نفس الامر نمی گویند. بلکه منظور ما فقط عقل فعال است که یکی از مجردات است. وقتی گفته می شود این قضیه نفس الامریه است یا نفس الامر آن، کاری به همه مجردات نداریم بلکه با موجود مجردی به نام عقل فعال مطابقت داشته باشد.

عقل فعال گرچه از مجردات است ولی فرقی با دیگر مجردات دارد و ویژگی آن این است که صورت تمام موجودات در عقل فعال حک شده است. هر موجودی را که شما لحاظ کنید صورتی از آن، در عقل فعال وجود دارد. برای این که این نکته کاملا روشن و قابل فهم شود به این مقدمات توجه شود:

تصور کنید که خداوند یک انسانی را بیافریند که آن انسان آگاه به همه چیز است. در مرتبه ای بالاتر از انبیا و اولیا. ائمه(ع) به خیلی چیزها علم دارند اما به همه چیز علم ندارند. مانند علم به قیامت. بالاخره چیزهایی برای پیامبر و ائمه غیب محسوب می شود. حالا خداوند انسانی بیافریند که آن انسان حتی بتواند عالم به غیب هم بشود. همه چیز برایش روشن و معلوم باشد. این چنین چیزی محال است می دانیم هم محال است ولی در ظرف فرض هیچ چیزی بعید نیست؛ اگر اتفاق بیفتد. این انسان عالم به همه چیز است هیچ نقطه نامعلومی برای او نخواهد بود. حتی خداوند هم برای او معلوم است. در ذهن چنین انسانی می توان همه چیز یافت. چنین انسانی وجود ندارد. فقط برای تقریب به ذهن از این مثال استفاده شد. عقل فعال یعنی همین انسان عالم به همه چیز حتی خدا. فلاسفه معتقدند چنین چیزی وجود دارد و برای آن  اسم و عنوان هم انتخاب کرده اند. به آن عقل فعال گفته می شود.

ویژگی مجردات آن است که ذهن ندارند. چون ذهن دستگاه مفهوم ساز است. و مفهوم وقتی ساخته می شود که سروکار با علم حصولی داشته باشند. ذهن برای این است که بتواند به وسیله حواس درک کند. علم حضولی را ندارند. آنها اصلا علم حصولی ندارند بلکه علم آنها به اشیا حضوری است. در بین مجردات تنها عقل فعال است که از ویژگی ذهن داشتن برخوردار است. عقل فعال دارای ذهن بسیار قوی است. به همین جهت هم عقل فعال می گویند. همه چیز در عقل فعال منقوش است. عقل فعال یعنی همه چیز دان. همه چیز در آن منقوش است و وجود دارد با این ویژگی که خودش مجرد است. از این جهت عقل فعال شبیه این سایتهای مانند گوگل و یا هو است. هر مقاله ای و هر مطلبی که در اینترنت  قرار بگیرد دقایقی بعد در هرکجای عالم که باشد در حافظه گوگل و یا یاهو موجود است. یعنی در جای خاص و طبقه خاصی قرار گرفته است.

با توجه به آن چه در باب عقل فعال بیان گردید در بحث قضایا هر قضیه نفس الامری دارای یک تصویر تام و تمام در علم عقل فعال است. لذا می گویند نفس الامر یعنی عقل فعال که از این عقل فعال به عقل کلی هم تعبیر شده است. و نیز عالم صور کلی هم گفته اند.

اشکالهایی بر این نظر وارد است که در نهایه حدود شش اشکال بیان گردید.

نفس الامر یا مثل افلاطون

عقل فعال با توجه به توضیحی که انجام گرفت اگر دقت شود نیک درخواهید یافت که خیلی شبیه دقت شود که نگفتیم همان، فقط شبیه- به مُثل افلاطون است. البته این که شبیه است از جهتی با آن فرق هم دارد. افلاطون بر این عقیده است هر چیزی را که شما می بینید که وجود دارد هر چیزی که هست تصویری بدون عیب و نقص از آن چیز در عالم مُثل وجود دارد. البته نه برای هر چیزی بلکه برای هر نوعی یک مثال در آن جا وجود دارد که به آن "نوع نمون" یا نوع نمونه گفته می شود. این نوع نمون فرد را نشان نمی دهد بلکه نوع را نشان می دهد. هر صندلی برای خودش یک مثال ندارد بلکه هر صندلی مصداقی برای نوع صندلی است این نوع در عالم مُثل یک مانند و نمونی دارد.

این که نسبت به مصنوعات افلاطون چه می گوید به نظر می رسد ساکت است و چیزی نمی گوید. ولی منتقدان افلاطون در این عرصه صفت و سخت به افلاطون تاخته اند. خصوصا راسل که در این رابطه با افلاطون خیلی شوخی می کند. باید مُثل افلاطون را در طبیعیات تبیین کرد و دیگر وارد مصنوعات نشد چون خود افلاطون سکوت کرده است. باید گفت موجودات صناعی در آنجا مثالی ندارند چون مصنوعات مدام تغییر پیدا می کنند. مثلا رادیوی اولیه را با رادیوهای الان مقایسه کنید این تغییر و تحولات در عالم مثل چگونه اتفاق می افتد. 

چنان که گفته شد عالم مثل و عقل فعال شباهتهایی به هم دارند اما فرق عمده اش در این است که عالم مثل چنان که افلاطون بیان داشته است منشا موجودات این جهانی است. و موجودات این جهانی هم منشا علم برای عقل فعال. این که بنده و شما آفریده شده ایم چون مصداقی برای نوع انسانی هستیم که پیشتر در ان عالم آفریده شده بود. این که ما انسان شده ایم در حقیقت عالم مُثل ما را انسان کرده است. ما را عالم مُثل شکل و قالب داده است. از روی آن-مثل- این-موجودات- را آفریده اند. لذا از عالم مثل به حالت ناشی و منشأ تعبیر می شود.

اما آن چه در عقل فعال می گذرد عکس این ماجرا است. دقیقا جای ناشی و منشأ عوض می شود. این عالم که از عالم مثل آفریده شده خودش منشأ می شود برای عقل فعال. عقل فعال آیینه تمام نمای جهان هستی است.

 

نفس الامر به معنای وعای اعتبار

برای فهم معنا و مفهوم نفس الامر چند مثال می زنیم:

به این قضیه توجه شود: امام حسین(ع) با 72 یار با وفا در روز عاشورا در سال 61 به دست عوامل یزید بن معاویه به شهادت رسیدند و خانواده ایشان به اسارت گرفته شدند. بالاخره این گزاره هم مثل هر گزاره دیگری است. باید صدق و کذب آن روشن شود. الان سال 1437 است. بیش از 1276 سال تقریبا از این ماجرا می گذرد. الان چیزی از آن حوادث باقی نمانده است. چگونه می توان صدق این گزاره را اثبات کرد.

شما یک عالمی را د ظرف ذهن خود تصور بکنید و چنین عالمی را اعتبار کنید که در آن عالم مثلا سال 61 هجری قمری است. در همان عالم اعتبار کنید لشگریانی که در دو سو ایستاده اند. در همان عالمی که ساخته اید و اعتبار کرده اید نهر فرات و چادر و خیمه و خرگاه را اعتبار کنید. گرمای مهرماه کربلا را هم اعتبار کنید. تمام خصوصیات و ویژگی های آن دوره و آن اتفاقها را هم اعتبار کنید. چه بگویید عالم نفس الامر چه بگویید عالم اعتبار و چه لگویید عالم فرضی؛ توی آن ظرف فرضی و اعتباری؛ بسنجید که آیا امام حسین بوده یا نه؟ فرات بوده یانه؟ یاران باوفا بوده اند یا نه. لشگریان عبیدالله بوده اند یا نه؟ در عالم فرض تمامی این عناصر را در کنار هم بچینید. بعد می بینید که بعضی می توانند باشند و بعضی نمی تواند باشند. خیلی در باره عاشورا گزاره به ما رسیده است. برای تعیین صدق و کذب آنها باید این فضا را لحاظ کنیم. این ظرف اعتبار را ایجاد کنیم. و همه اتفاقها را با این ظرف اعتبار بسنجیم. مثلا رباب بوده یا نبوده؟ رقیه بوده یا نبوده؟ عروسی قاسم و حنا بندانی در شب عاشورا بوده یا نبوده؟ و... 

مثال دیگر: امروز که شنبه است؛ بنده هم روی وایت برد نوشتم که: "امروز روز شنبه است". و ما رفتیم. به جهت کاری که داشتیم روز دوشنبه مجدد به محل جلسه برگشتیم. زمانی که ما وارد شدیم روی وایت برد نوشته اند: امروز شنبه است. آیا واقعا می توان گفت این قضیه کاذب است چون امروز سه شنبه است؟ ملاک صدق و کذب این گزاره چیست؟ از کجا بفهمیم که صادق است یا کاذب. یقین داریم که گزاره کاذب نیست. چون زمانی که ما این گزاره را روی وایت برد نوشته بودیم باور داشتیم که امروز شنبه است. و الان هم که سه شنبه است باور داریم که آن روز شنبه بود. یعنی یک ظرف زمانی ایجاد کردیم و این اتفاقها را در آن ظرف زمانی مورد سنجه قرار می دهیم.

ممکن است شما در اعتراض بگویید ما فقط با یک گزاره مواجه هستیم که امروز شنبه است و حال آن که امروز سه شنبه است و گزاره امروز شنبه است غلط است. چیز دیگری ما نداریم تا بخواهیم لحاظ کنیم.

در پاسخ فلاسفه اسلامی می گویند نه نگران نباشید. چیز دیگری وجود دارد و آن عالم مثال است. یا سیاق سخن و یا سیاق کلام. از سیاق کلام این معنا و صدق و کذب آن روشن می شود. یعنی شما ظرف زمانی شنبه را لحاظ بکنید که این نوشته بر روی وایت برد نگارش یافته است. می بینید که در سیاق سخن و عالم مثال این اتفاق در روز شنبه افتاده است.

حال اگر بنده در همان روز شنبه روی تخته می نوشتم: امروز سه شنبه است. گرچه امروز که سه شنبه است با واقعیت جور در می آید ولی این گزاره کاذب است. چون ملاک صدق و کذب آن همان روز نگارش این تاریخ است نه امروز. و آن روز شنبه بوده است نه سه شنبه.

برای سنجش و ارزیابی صدق و کذب این نوع از گزاره ها باید بتوانیم خودمان را در فضای سیاق سخن و در عالم نفس الامر یا همان عالم مثال قرار دهیم. از این عالم به وعای اعتبار نیز تعبیر می شود.

نکته اساسی این است که بدانیم عالم نفس الامر یا عالم مثال یا وعای اعتبار یا سیاق سخن کجا و چگونه است؟

این که گفته می شود نفس الامر بعد از کلمه "الامر" یک کلمه حذف شده است و در اصل "نفس الامر محکی بالقضیه" بوده است. ما باید این قضیه را با همان چیزی که آن چیز حکایت می شود توسط این قضیه مورد سنجش قرار دهیم.  بنابراین وقتی گفته می شود: "امام حسین(ع) با 72 یار با وفا در روز عاشورا در سال 61 به دست عوامل یزید بن معاویه به شهادت رسیدند و خانواده ایشان به اسارت گرفته شدند."

این قضیه مطابق است با نفس الامر محکی با خود همین قضیه. این قضیه مطابق است با خود آن چیزی که همین قضیه می خواهد آن چیز را حکایت کند. امر در این جا یعنی خود آن چیزی که به وسیله قضیه از آن حکایت می شود. این امر در حقیقت وصفی هم داشته که آن وصف به جهت کثرت استعمال حذف شده است. وقتی گفته می شود هر قضیه برای صدق و کذبش مطابقت داده شود با عالم نفس الامر خودش؛ دیگر بین قضایا هیچ فرقی نمی کند. نفس الامر می تواند هم واقعیت خارجی باشد و هم نفس الامر ذهنی باشد. پس هم قضایای خارجیه و هم حقیقیه و هم ذهنیه و هم لوازم ماهیات را می توان با آنها سنجید.  قضایایی که خارجی اند که با عین مطابقت می کنند و قضایایی که ذهنی اند با ذهن مطابقت می کنند و قضایایی که نه با ذهن و نه با عین مطابقت می کنند اینها با وعای اعتبار مطابقت خواهند کرد. که بیشتر محور و مدار بحث ما این نوع از قضایا بود. یعنی قضایای انشایی. بنابراین نفس الامر دارای سه مصداق است: خارج، ذهن، وعای اعتبار. نفس الامر با توجه به تعبیر و تبیین ما شامل هر سه اینها را شامل می شود.

ممکن است که نفس الامر را فقط به معنای وعای اعتبار بدانیم. در این صورت دیگر شامل خارج و ذهن نخواهد شد. در این صورت باید گفت: قضایای خارجیه با خارج مطابقت می شوند؛ ولی قضایای ذهنی و قضایای تاریخی با وعای اعتبار انطباق می یابند. در این صورت نفس الامر مصداق برای ذهنی و قضایای تاریخی و قضایای حقیقیه است که ملاک صدق اینها وعای اعتبار است. علامه طباطبایی خیلی روشن نیست که نفس الامر را به معنای اعم و فراگیر گرفته اند یا به معنای اخص و فقط وعای اعتبار. گرچه در اصل ماجرا چندان تفاوتی نخواهد کرد.

نکته ای که باید توجه داشت این است که اصطلاح نفس الامر گرچه به معنای اعم و اخص استفاده می شود ولی وقتی با قضیه همراه شد مثلا قضیه نفس الامری در این صورت دیگر نفس الامر به معنای مشترک نخواهد بود بلکه فقط شامل قضایایی خواهد شد که ملاک صدقشان وعای اعتبار است. چون به قضایای خارجیه و ذهنیه قضایای نفس الامری نمی گویند.

برای تبیین بیشتر به مثال زیر توجه شود: برای خرید وسیله نقلیه و یا منزلی به بنگاه معاملات و یا نمایشگاه خودرو می رویم. پس از رویت و انتخاب؛ فردی که واسطه است دست دو طرف را در دست هم می گذارد و فروشنده می گوید: "فروختم". و خریدار هم می گوید "خریدم". و واسطه هم می گوید خیرش را ببینید. وقتی فروشنده می گوید فروختم چه چیزی تحقق پیدا می کند. فروشند با بیان لفظ فروختم معنای آن را یعنی آثاری که بر آن بار است مثل انتفاع و مالکیت و تصرف و... - در نفس الامر برای خریدار محقق می کند. و خریدار هم که می گوید خریدم. در همان عالم نفس الامر معنای لفظ خریدم-که همان حق استفاده از پول یا هر چیزی که در برابر عین خریداری شده ارائه می شود- را برای فروشنده تحقق می بخشد. مسلم است که بعد از تحقق معنای فروختم و خریدم آثاری بر آن مترتب است که این آثار نیز محقق می شود. تحقق این معنا چه با لفظ و چه بدون لفظ منشا آثار فراوانی است که بر این انشاء مترتب می شود.

اگر نیک نگریسته شود در اینجا خریدار و فروشنده و مورد معامله است. هم خریدار مثلا حسینی و هم فروشنده مثلا حسنی و هم مورد معامله مثلا منزل امر واقعی است. هر یک از اینها هم وجود ذهنی و هم وجود عینی دارند. ولی فروشنده که منزل را می فروشد و خریداری که می خرد چیزی نه در خودشان و نه در منزل تغییری و دگرگونی شاهد نخواهند بود. چون اتفاقی در امر واقع و عالم عین و نیز عالم ذهن نیفتاده است. در واقعیت حسینی و حسنی و منزل هیچ تغییری نکرده اند الا این که بین حسینی و منزل، نسبتی بر قرار بود که این نسبت با حسینی تمام شد و به حسنی انتقال پیدا کرد. و بین حسنی و پول هم نسبتی بر قرار بود که با این معامله این نسبت قطع شد و بین حسنی و پول نسبت بر قرار شد. این نسبت در نفس الامر اتفاق افتاده است. نه در ظرف ذهن و نه در عالم واقع هیچ اتفاقی نیفتاده است. و حال آن که آثار آن را ما شاهد هستیم. واقعا در نظام هستی تغییری ایجاد شده است. و می دانیم هم که تغییراتی رخ داده است. اما سوگند یاد می کنیم که این تغییر در عالم ذهن و عالم عین نبوده است. و نمی تواند هم بدون تحقق باشد. هم تحقق دارد و هم تحققش عینی و ذهنی نیست بلکه نفس الامری است. در وعای اعتبار رخ داده است. 

گرچه بعضی خواسته اند نفس الامر را به امور اعتباری نسبت بدهند و جاری بسازند. ولی هم چنان که در لفظ منحصر نبود در امور اعتباری نیز منحصر نمی شود بلکه وجود انشائیی که همان نفس الامر است در بعضی از مفاهیم واقعی نیز جریان می یابد. مانند استفهام. در این که پرسش صورت می گیرد و تحقق معنای آن در ظرف نفس الامر محقق می شود از سوی دیگر واقعیت هم دارد. یعنی مصداق عینی و واقعی دارد. وقتی می فرماید و ما تلک بیمینک یا موسی! خداوند منان واقعا می داند در دست موسی چیست. اما با پرسش معنای آن را می خواهد در نفس الامر ایجاد کند. تمامی لیت و لعل در قرآن از جانب خدای سبحان بدین معنا است.

  • حسن جمشیدی