جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۱۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است


زیبا آفرین

عباس رستم هر چه توان داشت در بازوهایش جمع کرد و با یک داد و یک یا علی... توانست گوشه قبایش را از دست جنازه پسر کلبه حبیب بیرون بکشد... چنان محکم کشید که روی زمین چند غلت خورد و آن طرف افتاد و نقش زمین شد و از حال رفت.
معلوم نبود چقدر بی حال افتاده است. بر خاست و خودش را تکان داد و احساس می کرد که چند جای بدنش ضرب دید و زخمی شد.
به هر جان کندنی بود کشان کشان خودش را به ده رساند. کسی جلو مسجد نبود. سراغ خانه شعبان تی تی رفت و او را از خواب بیدار کرد. شعبان تا او را دید چیزی نمانده بود که پس بیفتد. شوکه شد. قیافه از جنگ برگشته عباس رستم حاکی از کلی قصه و داستان بود. شعبان او را به خانه دعوت کرد تا صبح با دیگر بر و بچه به قبرستان بروند و اثر باقی مانده را ببینند. و به قرارداد عمل کنند. مرد است و قولش. مرد جانش می رود ولی قولش نباید برود.
عباس رستم دراز کشید و شعبان هم کتری را روی اجاق گذاشت و آمد نشست بیخ دل او تا برایش تعریف کند. دست و پای عباس حسابی زخم و زخیل بود.
عباس رستم آهی کشید و گفت: همین که وارد قبرستان شدم، همان جلو قبری کیست؟ پایم رفت توی یک قبر و ول نمی کرد. تا به زور خودم را نجات دادم.
شعبان گفت شاید قبر اصغر کلممد باشد. حتما بچه بوده و قدرت نداشته که پایت را به داخل قبر بکشد.
عباس رستم با عصبانیت گفت: نه بابا! دستهایش بزرگ بود. دو دستی به مچ پای من چسبیده بود...
عباس رستم آهی کشید و ادامه داد: سر قبر رحیم کلبه حبیب که رسیدم چوب را گذاشتم که با سنگ بکوبم به نظرم رسید که مرا هی به توی قبر می کشاند. هر ضربه ای که به چوب می زدم من را جلوتر می کشید. خواستم بلند بشوم نتوانستم. دامن قبای من را گرفته بود و به داخل قبر می کشید. با کلی درد سر توانستم دامن قبایم را از دستش دربیاورم و خودم را خلاص کنم...
شعبان مگر خوابش می برد. تا چشمش را روی هم می گذاشت فکر می کرد که چه جوری عباس رستم را می خواستند داخل قبر بکشانند. مگر از این سوراخهای تنگ و تاریک آدم جا می شود. به ناگاه از خواب می پرید.هی فکر می کرد اگرزبانم لال عباس رسم جنازه اش پیدا نمی شد ما چه خامکی به سرمان بریزیم...
از ترس خوابشان نمی برد. تا صبح هر دو بیدار بودند و حرف می زدند. سفیدی صبح که تو آسمان پیدا شد بر خاستند تا هم نماز صبح بخوانند و هم برو بچه ها را صدا بزنند تا به محل نشانه بروند.
سپیده صبح قبل از طلوع آفتاب گروه عازم قبرستان شدند. گرچه عباس رستم درد کشیده و زخمی بود و هنوز آثار درد و رنج دیشب هویدا بود ولی مثل پهلوانهای میدان کشتی، کرکری می خواند و جلو جلو می رفت...
به قبرستان که رسیدند یک راست سراغ قبر رحیم کلبه حبیب رفتند. عباس رستم صدایشان زد که بیایید تا نشانتان بدهم که چه جوری پایم تو قبر رفت و مرا به توی قبر می کشیدند که کسی گوشش بدهکار نبود. به قبر رحیم کلبه حبیب رسیدند. چوبی که به او داده بودند؛ تو زمین فرو کوبیده شده بود اما تکه ی پارچه ای هم به آن وصل بود.
تی تی عباس نگاهی به چوب و پارچه آن کرد و نگاهی به گوشه قبای عباس رستم؛ و از قهقه روی زمین افتاد. غلت می زد و می خندید. بقیه هم از رفتار او خنده شان گرفته بود. شعبان گفت: داداش چی شده؟ خب حرف بزن.
تی تی عباس هم چنان که روی زمین غلت می زد و می خندید گوشه قبای عباس رستم را نشان داد...
دامن قبای عباس رستم نصفش رفته بود. خیلی وضع وحشتناکی پیدا کرده بود. نصفه دیگر دامنش زیر چوب نشانی باقی مانده بود. ممد هپلی گفت: عباس! اه کفشت هم که این جا افتاده...
باز دو باره همه زدند زیر خنده. حالا نخند کی بخند...
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

 

عباس رستم گفت: مرد و قولش. خب من الان تا سر قبرستان می روم و بر می گردم.
شعبان با عصبانیت گفت: از کجا که راست بگویی. تا پیسر قلعه می روی و بعد هم بر می گردی.
عباس رستم گفت: خب شما هم بیایید و ببینید که می روم.
صادقِ گردن بلند گفت: اوه. تو را باش. اگر یک عده بخواهیم برویم سر قبرستان، پس تو که تنها نیستی. نه. آقا باید تنهایی بروی.
عبدل خَله صغری(عبدالله پسر خاله صغری) گفت: یک علامت سر قبرستان بگذار. اصلا یک چوب به تو می دهیم همان را سر قبر رحیم کلبه حبیب به زمین بکوب. ما هم بعد می بینیم که راست می گویی یا دروغ.
سریع تی تی عباس پرید و از درخت طاقوت، جلو خانه رحمت، یک شاخه ای کند و سر و ته آن را زد و گفت این هم نشانی.
چوب را یکی یکی دیدند و به دست عباس رستم دادند. او هم از جایش بر خاست. قبایش را مرتب کرد. شال کمرش را محکم بست. و پاشنه کفشهای گیوه را بالا کشید خواست برود...
غلام اوتو گفت یک چوب دستی چیزی با خودت داشته باش.
دست به جیبش برد و کارد هفت دنده با پنجه بکس را در آورد و گفت این را دارم.
بغلام ممو گفت: آخر مرد حسابی اگر یک جنازه از تو خاک پای تو را گرفت با همین کارد، می خواهی چکار کنی؟ تا از کیسه ات درش بیاوری و بازش کنی و... تو را به قعر قبرش خواهد کشاند.
عباس رستم چشمهایش چهارتا شد و گفت: راست می گویی ها! فکر این را نکرده بودم!
سریع یکی رفت و از خانه حاج غلامحسین که بغل مسجد بود یک چوب دستی گرفت و آورد و به عباس رستم داد. عباس رستم هم دستی به شال سر و شال کمرکشید و از همه خدا حافظی کرد و دل به راه داد...
همین که از پیسر قلعه گذشت و کمی از چنار فاصله گرفت، دلهره و اضطراب سراغش آمد. اسب سرکش خیال آرام و قرارش را ربود. چند پلنگ از دامنه کوه می گذشتند. دو تا شیر به یک آهو حمله کردند و از پا در آوردند... تو همین اوهام و خیالات بود که شاید راه کمتر شود ولی راه تمام نمی شد. هرچه بیشتر می رفت کمتر قبرستان پیدایش بود...
بالاخره به قبرستان رسید... هنور وارد قبرستان نشده، پایش تو قبر فرو رفت... به هر جوری که بود پایش را بیرون کشید. اما کفشش باقی ماند. جرات نمی کرد دست دراز کند و کفشش را از سوراخ قبر در بیاورد. اگر مرده، دستش را بگیرد چکار کند؟ وحشت برش داشت. دست و پایش می لرزید. به هر نحوی بود دستهایش را دراز کرد تا کفشش را بیرون بکشد؛ ای عجب! از کفش خبری نیست. هرچه دستش را جلوتر می برد کمتر دستش به چیزی می خورد. با شتاب دستش را بیرون کشید. دستش می سوخت. پوست مال شده بود. احتمالا خونی هم شده بود. با خودش گفت: خدا را شکر که کفشم در آمد و الا من را هم با کفشم به داخل قبر پایین می کشید...
... ولی مرد است و قولش. اگر علامت را نگذارم دیگر توی چنار نمی شود زندگی کنم. از قلمبه های مردم باید بار کنم و از چنار کوچ کنم. زیر نور کم سوی ماه پال پال کرد و قبر رحیم کلبه حبیب را پیدا کرد. نشست و یک سنگ سفید از روی قبر برداشت. با ترس و لرز شروع به کوبیدن چوب کرد. چوب به سختی به زمین فرو می رفت. سنگ بزرگتری برداشت و محکمتر کوبید. چند ضربه محکم زد که چوب بخش زیادی از آن داخل زمین فرو رفت. سنگ را سر جایش گذاشت و دستهایش را به آرامی به هم زد خواست برخیزد ولی نتوانست. روی قبر افتاد. برای بار دوم که کمر واراست کرد؛ یکی از داخل قبر گوشه قبایش را گرفت و به داخل قبر می کشید. بکش بکش از دو طرف ادامه یافت. جنازه از داخل قبر و عباس رستم هم از بیرون قبر...
عباس رستم، رحیم کلبه جبیب را به پیغمبر و امام و همه انبیا و اولیا قسم داد که ولش کند. برایش چند دور قرآن خواهد خواند ولی گوش جنازه بدهکار این حرفها نبود. اصلا ول کن نبود.
ادامه دارد
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

ماجرای کلبعلی و عروسی از ما بهتران در داش کتاوا ورد زبانها شده بود. یک کلاغ و چهل کلاغ. افراد تقریبا اجنه را با اسم و فامیل می شناختند. از بس در باره آنها حرف زده می شد. دیدن جن و گرفتار شدن و فرار کردن و دست به یقه و ... یوایواش سراغ احکام شرع در باره جن شده بودند. یکی انکار می کرد و دیگری قسم و یارب که من خودم با همین دو تا چشمهای خودم دیده ام. از ازدواج با آنها می پرسیدند. پرسش در باره جن هایی که دخترها را می دزدند! ما اگر به تور جنهای زن افتادیم چه بلایی به سرمان در بیاوریم. آنها حلالند یا حرام.
اصلا نگاه کردن و دست زدن به بدن جن اگر زن باشد حلال است یا حرام؟
یکی می گفت: برو توهم! با بدن پر پشم آنها کی دلش می آید که دست به بدن آنها بزند.
دیگری می گفت: مگر بدن آنها پشمالو است و...
از قد و اندازه جنها سخن می گفتند که چقدر است؟
چرا روزها دیده نمی شوند؟
چرا جن ها فقط شبها بیرون می آیند؟
از روشنایی می ترسند؟
فلانی یک شب تو طویله شان یک جن رو دیده بود به شکل گربه سیاه بوده...
فلانی دیده به شکل سگ سیاه بوده...
فلانی دیده مثل اسب و گوسفند بوده... از اسب کوچگتر و از گوسفند بزرگتر.
از بس حرف و صحبت از جن می شد که به بچه ها هم عنوان و لقب جن می دادند. تخم جن. فلانی جن و ما هم بسم الله. همه این حرف و صحبتها مال توی روز بود. خورشید که غروب می کرد کسی جرات نمی کرد در باره جن حرف بزند. به قول مادر بزرگ خدا بیامرز من، مرغ آمین به راه بود. هنوز چیزی نگفته¬ای؛ می بینی سر و کله اش پیدا شد. بماند که افراد کمتر حرفش را می زدند کمتر جرأت می کردند که شب به تنهایی بیرون بیایند. مگر بعضی که قل چماقترهای چنار که به حساب، خودشان را شجاع و قهرمان می دانستند. اگر یکی کاری داشت باید سه نفر هیات همراهش به راه می افتادند.
دم دمای غروب بود. یکی یکی برای نماز به مسجد می آمدند. بیشتر اهل آبادی نمازشان را تو مسجد می خواندند. بعد از نماز؛ پنج یا شش نفر از جوانهای چنار، بغل دیوار مسجد نشسته بودند و از هر دری سخن می گفتند. خصوصا از کلبعلی و جن و عروسی و این حرفها...
عباس تی تی که خیلی اهل قال بود کمتر مجال می داد که بقیه حرف بزنند گفت: من می توانم دستم را رو قرآن بگذارم که او دروغ می گوید. برای خودش داستان درست کرده که شبها آب نگیرد.
شعبان دادشش که او نیز کم از داداشش نداشت گفت: عمرا اگر خودت جرات کنی تنهایی به کینه بروی؟ مثل موش می ترسی.
ممد هپلی گفت: چقدر می دهید که من همین الان تنهایی به کینه بروم و بیایم؟
شعبان گفت چرا کینه؟ برو تا سر قبرستان و برگرد؛ من پنج قران به تو می دهم.
ممد هپلی سرش را انداخت پایین و گفت: نه! قبرستان با کینه فرق می کند. اگر جنازه ها آمدند و یکیشان پای من را کشید تو قبر، چه خاکی من به سرم بریزم. نه. اصلا و ابدا.
عباس رستم که بیا و برویی داشت گفت: همین الان اگر پنج قران را می دی من برم؟
عباس تی تی گفت: بابا این حرف می زند! پولش کجا بود.
شعبان با عصبانیت کلاهش را از سرش برداشت و محکم به زمین زد و گفت: نامرد باشم اگر پولش را ندهم. از زن پست تر باشم اگر پنج قرانش را ندهم.        ادامه دارد
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی


زیبا آفرین                                                                                                    دیوان                                                                                                                     بخش

 

برداشت و الاغش را از طویله بیرون آورد و رهسپار کینه شد. کینه یکی از چند پارچه آبادی اطراف چنار است که یک رشته قناتی دارد و چند قطعه زمین و باغ. کلبعلی آب را به استخر می زند و منتظر می ماند تا آب جمع شود. چون در جوی آب پر علف، به جهت فشار ضعیف خوب کار نمی کند. کند به پیش می رود. آب را مدتی در استخر جمع می کنند و وقتی که قامه را بر می دارند با سرعت زیاد به پیش می رود.
کلبعلی هم چنان که دراز کشیده بود و ستاره های آسمان را می شمرد احساس کرد که صدایی به گوشش می خورد. کمی دقیق تر شد. صدای خش خش می آمد. از جا برخاست و بیلش را برداشت و چراغ فانوس را به طرف صدا گرفت. چند حیوان را دید که لا به لای درختها تکان می خورند و صدای وحشتانکی از خود در می کنند. سر و صدا به راه انداخت و با بیل به طرف آنها حمله کرد و... خوکها عرصه را که تنگ دیدند گریختند...                                                                                 دوباره کنار استخر برگشت ولی دلهره و اضطراب، آرام و قرارش را ربوده بود. گرچه هنوز وقتش نبود قامه استخر را کشید و به همراه آب به طرف باغ رفت. دو یا سه کش را که آب داد دو باره همان صداها به گوشش رسید البته شرشر آب مانع شنیدن خوب آن می شد. دو باره به سمت صداها حمله کرد و جیغ و داد و بیل را به زمین می کوبید و... این بار نیز خوکها فرار را بر قرار ترجیح دادند و در رفتند. نا گهان به ذهنش رسید که نکند اینها خوک نباشند. خوک و این قدر بی حیا. همین چند لحظه به آنها حمله کرده است و در رفته اند. نباید تا یکی دو شب دیگر این اطراف پیدایشان شود. ترس برش داشت. زیر کم سوی ماه و نور بی رونق فانوس در لا به لای درختها، جک و جانوارهایی بود که به این طرف و آن طرف می پریدند. کلبعلی به طرف آنها که می رفت به سمت دیگر باغ می رفتند.
من که جایم امن بود و تو بغل بابابزرگم آرام و قرار داشتم پرسیدم: باباکولون! او نترسید؟ وحشت نکرد؟
پدر بزرگم که احساس می کرد شاید من هم کمی ترسیده باشم گفت: نه. او آدم شجاعی بود.
اما من از نحوه گفتن پدر بزرگم فهمیدم که حسابی ترس برش داشته است.                                                                               یک مرتبه کلبعلی احساس می کند که یک هیولای عجیب و غریب جلویش ایستاده است. به آرامی تکان می خورد. به طرف او می رود او هم به عقب می رود. به طرف عقب بر می گرد او هم تعقیبش می کند. هرچه بیلش را به این طرف و آن طرف بلند می کند ولی این هیولا نمی رود فقط تکان می خورد. سایه به سایه اش حرکت می کند. بیل را رها می کند و هرچه نفس دارد جمع می کند تا از معرکه فرار کند. هرچه وی سریعتر می رود آن هیولا هم به همراه او بر سرغتش می افزاید و از او جدا نمی شود و هم چنان فاصله اش را حفظ می کند. از کینه تا چنار را مثل باد می دود. از کوچه های حیطه ته به تندی می گذرد. گاهی هیولا کنار می رود ولی دو باره جلوی او قرار می گیرد. از کال می گذرد. خودش را به خانه می رساند. مثل گاو وحشی خودش را به در می زند. صدای مهیب در زن و فرزندانش را بیدار می کند و همه سراسیمه خودشان را بالای سر پدرشان می رسانند. پدرشان نقش زمین شده است. شال سرش آن سو تر افتاده و از جلو پیشانی اش خون می آید. سر کلبعلی را با دستمال می بندند. و چند روزی کلبعلی حال خوشی نداشت.
کلبفاطمه زنش کنار بسترش نشسته و شال سرش را پایین و بالا می کند. خطاب به شویش می گوید: تو را خدا رفتی گلمکان از حاج حسن هلالی چند متر شال سر بخر. این دیگر خیلی نیم سو شده است. همه اش ریش ریش است. همین ریشه های بلندش جلو چشمت نمی آید؟ اذیت نمی شوی...
کلبعلی حالش که بهتر می شود سری به کینه می زند. می بیند تمامی باغش را زیر و رو کرده اند. خوکها تمامی کشها را مثل تراکتور کنده اند...
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی


زیبا آفرین                                                                                                      دیوان                                                                                                              بخش دوم

پدر بزرگ من یعنی پدر مادرم فرد بسیار کم حرفی بود. خیلی کم حرف می زد. با توجه به این که مادر من دختر بلکه فرزند ارشد ایشان بود و بنده هم بزرگترین نوه و از این مهمتر پسر هم بودم طبیعی است که نگاه پدر بزرگ نگاه خاصی بود. لازم نبود که اینها را برای من بعدها تعریف کنند بلکه خود شاهد آن بودم. بنده نسبت به اطرافیان به نظر خودم ایشان را از همه بیشتر دوست داشتم. شاید علت عمده اش این بود که بیش از دیگران و راحت تر از بقیه علاقه اش را ابراز می کرد. از روستای چنار تو گرما و سرما راه می افتاد و به مشهد می آمد. مادرم که می پرسید چیزی شده؟ می گفت: نه. دلم برای حسن تنگ شده بود. بغلم می کرد و پولی می داد و ... من هم خیلی تو دست و پای ایشان می پیچیدم. گاهی هم ایشان و یا مادر بزرگم یعنی مادر پدرم مرا به چنار می بردند. بیشتر دور و بر پدر بزرگم بودم. خب چهارتا هم دایی داشتم دایی ها هم چون مادر من تنها خواهرشان بود خیلی به او علاقه داشتند. به تبع خواهرشان بچه او را هم دوست داشتند. خیلی رابطه خوبی با دایی ها هم داشتم و نیز تقریبا دارم. یک جورایی احساس می کردم پدر بزرگم حامی من است. البته ناگفته نماند که تو چنار و گلمکان و روستاهای اطراف چون مباشر بلکه همه کاره اربابهای نوزاد بود همه او را می شناختند. و یک جورایی جا افتاده بود. هم چنان که گفتم خیلی کم حرف می زد. گاهی ساعتها بغلش می نشستم و من فقط بازی خودم را می کردم. بغل او و نشستن روی پاهایش برای من مثل پارک یا شهر بازی بود. جایی بود که محبتش را بی هیچ اجر و پاداشی به من می داد. شاید با فوت او بیش از همه به من سخت گذشت که احساس می کردم پشتوانه ام را از دست داده ام. خداوند رحمتش کند.
ایشان که این قدر کم حرف بود یکی دو سه جریان را برای من تعریف کرد. تقریبا بزرگ شده بودم. پسرش 5 یا شش ساله بودم. از نگاه او مرد شده بودم و می توانستم راز و رمز زندگی را بیاموزم. یک شب که تو بغلش نشسته بودم برایم چنین تعریف کرد:
                                                                                                     https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی


زیبا آفرین.

منطقه ما دو رودخانه بزرگ دارد یکی رودخانه پایه و یکی هم رودخانه گلمکان. بین این دو رودخانه، آبادی زیادی است‌ که این ابادی ها یا از آب چشمه استفاده می کنند و یا از آب قنات. قنات ها تو منطقه ما خیلی بزرگ و تقریبا طولانی است. چون اغلب سالها برای لای روبی عده ای به عنوان مقنی وارد ان می شوند. و مسیر قناتها هم خیلی زیاد است. گاه کاریزها با فاصله کمی از کتار هم می گذرند‌. دهانه قناتها هم خیلی بزرگ است. شبیه دهانه های کوه اتش فشان. اصطلاحا به آن کاریز هم می گویند. دهانه خیلی گشادی دارد. بعضا به راحتی می شود داخل همین کاریزها شد و از داخل قنات اب خورد.
برای آبیاری تو منطقه ما  آب را به مدار هشت یا ده تقسیم می کنند‌.
یکی از همشهری های ما نوبت آبش که می رسد  از غروب دوشنبه تا فردا صبح ساعت ۵. قبل از ساعت ۵ به کتاوا می اید تا اب را به استخر کند و بعد از ان که اب انباشته شد و استخر تقریبا پر شد از فشار ان استفاده کند برای ابیاری درختها. گاه چهار یا پنج ساعت اب به استخر می کنند تا ظرف یک ساعت یا دوساعت همه درختها را اب بدهند.
ایشان پس از ان که اب را به استخر می کند. برقها را هم می بندند و همانجا نمازش را هم می خواند و سور و سات چایی را به راه می اندازد... کم کم هوا تاریک و تاریک تر می شود. و او هم به استراحت می پردازد. تا فرصت دارد چرتی هم می زند...
احساس می کند که صدای دهل و سورنا به گوشش می رسد. با خود می گوید: خدایا تو این اطراف  قرار عروسی نبوده است. این سر و صدا از کجا است؟ از چنار یا ارکی یا نوزاد؟ از کجا ممکن است باشد. کمی تعجب می کند. یواش یواش صدا بلند و بلندتر می شود. گویا با تاریک شدن هوا سر و صداها هم بیشتر می شود‌.
بیلش را بر می دارد و به طرف صدا به راه می افتد. هر چه نزدیکتر می شود صدا هم بلندتر می شود.
صدا از خرابه های باقی مانده داش به گوش می رسد که سابقا آجر برای امام زاده اولیاء الله می پخته اند. دیوارهای بلندی دارد و چند متر هم زیر زمین را گود کرده اند. صدا از جایی می امد که توی روز هم کسی جرات نمی کرد وارد ان بشود.
به ناگاه چند نفر از پشت او را می گیرند و به زور به عروسی دعوتش می کنند‌. عروسی ناخواسته و مجبوری. چاره ای ندارد. نمی تواند مخالفت کند. قیافه هایی که اصلا برایش آشنا نیست.
او را به داخل داش می برند... می گوید فضای بسیار وسیع و تر و تمیزی درست کرده بودند‌. می زدند و می رقصیدند. اعیان و اشراف انها هم بالای مجلس نشسته بودند. قیافه ها خیلی فرق می کرد. خدایا این همه جمعیت چه جوری تو داش جا شده اند. می دانستم که اینها ادمیزاده نیستند ولی جرات نمی کردم که حرفی بزنم و چیزی بپرسم.  هیچ قیافه ای برای من اشنا نبود...
وقت شام رسید. سفره را پهن کردن و جای شما خالی پلو درست و حسابی به ما دادند... در اثنای شام خوردن بودیم که عروس خانم را اوردند. از درون یکی از همان سوراخهای عمیق داش که به قنات کتاوا وصل می شد. قلبم داشت بیرون می زد. اینها توی کاریز چکار می کردند. داماد هم کنار عروس بود. بلکه عروس را همراهی می کرد. چند نفر هم به همراه انها...
یک مرتبه ماتم برد. شگفت زده گفتم: اه. لباس زن من تن عروس خانم چکار می کند. خدای من اینها چرا لباس زن من را تن عروس کرده اند. گفتم نکند که اشتباه می کنم... نه! واقعا لباس زن خودم بود. هم چنان که غذا خورده و نخورده بودم و دستهایم کمی چرب بود به هوای تبریک عروسی از جایم پا شدم و سراغ عروس رفتم و دستم را به پشت عروس خانم زدم.
چند لحظه ای نشستم. دیگر عروسی به پایان رسید. چند نفری تا بیرون داش ما را همراهی کردند و برگشتند داخل داش و من هم بیلم را برداشتم و به سمت گلمکان راه افتادم.
دیگر از ابیاری یادم نبود. شاید هم جراتش را نداشتم. با عجله خودم را به گلمکان رساندم. حاجی اباد بالا. خودم را به حولی انداختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. از صدای در و افتادن من، زنم بیدار شد و سراسیمه سراغم امد. کمک کرد به داخل خانه رفتیم. به زنم مجال ندادم که چیزی بپرسد. به او گفتم بغچه لباسش را بیاورد.
زن به اعتراض گفت: مرد بغچه لباس برای چی می خواهی. چی شده؟
او هم عصبانی شده و چند دشنام به زن می دهد و با نهیب می گوید: کاری که می گویم بکن.
او هم سریع بغچه لباسها را می آورد و جلو شوهرش می گذارد.
شوهر بغچه را باز می کند و لباس زنش را می بیند. بازش می کند. دقیقا پشت لباس اثر چربی انگشهایش باقی مانده است. با دیدن آن غش می کند...
زنش مهر را به اب می زند و جلوی دماغ شویش می گیرد تا به حال می اید... ماجرا را مرد تماما برای زنش تعریف می کند.‌ با شنیدن ماجرا، زن همین که چشمش به رد انگشت شوهرش روی لباسش می افتد نقش زمین می شود...
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

 

حاج خانم، گاهی سردردهای شدیدی می گیرد. این بیماری که به میگرن شهرت دارد فکر نکنم از آفتهای شوهر باشد. ولی برای شوهر آفت زا است. هنگامی که سردردش می گیرد باید خانه را تاریکخانه کرد. برقها خاموش. پرده ها کشیده... سرش را با شالی یا روسری  چیزی محکم باید بست. از شدت درد گاه دچار تهوع می شود و...
من هم که مثل پزشکها از بس با بیمار مانوس بوده اند با این بیماری انس گرفته بلکه عادت کرده ایم.
یک شب دیدم حاج خانم به خودش می پیچد. بلند می شود. دراز می کشد. راه می رود. می نشیند...
سرم را از روی بالشت برداشتم و گقتم: چی شده؟
گفت: هیچی! سرم درد می کنه. میگرنه گرفته!
گفتم: خب قرص بخور...
فکر کردم چون سرش درد می کنه پس حواسش نیست که برود و از یخچال قرص بردارد. به لحاظ نظری کمکش کردم تا برود و قرص بردارد. یعنی راهنمایی اش کردم. هدایتش کردم از نوع هدایت الطریق. نه ایصال الی المطلوب.
با عصبانیت گفت: خوب شد که یادم دادی. نه که عقل خودم نمی کشید...
و من خوابیدم...
مدتی از این ماجرا گذشت... نیمه های شب بود. لرز مرا گرفت. به تعبیر مادرم فراشا. به شدت به خودم می لرزیدم. دندانهایم به هم می خورد. لحاف را رویم کشیدم. جواب نمی داد... دندانهایم مثل چکش برقی به هم می خورد. به ناچار حاج خانم را بیدار کردم.
گفت: چی شده؟
هم چنان که دندانم به هم می خورد و مثل بید می لرزیدم و تخت هم همنوا با من می لرزید گفتم: تب لرز دارم.
گفت: خب برو قرص بخور!..
لحاف رو سرش کشید تا بخوابد...
و من هم زیر لحاف می لرزیدم و به کار گذشته خودم فکر می کردم. واقعا چیزی که عوض داره گلایه نداره. با همان دست که بدهی با همان دست هم خواهی گرفت.
گفتم شاید با این فکرها بشود از فکر تب و لرز فاصله گرفت...
احساس کردم دارم گرم می شم...
لحاف را کنار زدم دیدم بنده خدا لحاف روی من انداخته بخاری رو هم روشن کرده یک لیوان شیر هم گرم کرده با قرص، کنار تخت نشسته...
تشکر کردم. خندید و گفت: خواستم قصاص کنم. ولی دیدم خودم بیشتر باید زجر بکشم. مگر خوابم می برد. برات شیر و آب گرم آوردم. پاشو قرص بخور... دیدم دو سه تا بطری آب گرم کرده و زیر لحاف گداشته تا گرم بشوم...
بهش گفتم: فرد باید زن باشد تا بتواند خیلی مهربان باشد.
خندید و گفت: تو اگر همین زبان را نداشتی چی داشتی؟
گفتم حتما خدا نعمت دیگری به من می داد. حالا فقط همین زبان را به من داده است.
حسن جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی

در پی رهایی, [۰۶.۰۲.۱۹ ۱۵:۵۴]
[Forwarded from در پی رهایی]
زیبا آفرین
همسر گرامی ارشد تو الزهرا می خواند. دانشجوی پروازی بود. گاهی هم با قطار رفت و آمد می کرد. تو قطار یکی برای ایشان نقل کرد:
برای دفن پدرم رفتیم بیمارستان امام رضا تا جنازه را تحویل بگیریم. کمی آن سو تر زنی ماتم زده نشسته بود. نوجوانی که ۱۲ یا ۱۳ سال بیشتر نداشت اشک می ریخت. دل ماهم برایش سوخت. طفلک حتما کس و کارش را از دست داده است. ولی سرگرم جنازه خودمان بودیم.
جنازه پدر را تحویل گرفتیم. به غسالخانه بردیم. با کمی حق حساب، به کار سرعت بخشیدیم و کارمان جلو افتاد. جنازه را شستند. دور حرام هم طواف دادیم. نماز هم خواندند. جنازه را طی کاروان بسیار با شکوه به بهشت رضا بردیم. سر و ته کاروان معلوم نبود. از این که بابا را از دست داده بودم ناراحت بودم ولی از این که پدرم دارای چنین موقعیت و شکوهی است خوشحال می شدم.
جنازه به بهشت رضا رسبد. محل دفن معلوم بود. همه خویشاوندان و آشنایان جمع بودند. جای سوزن انداز نبود. گرد ماتم بر همه بهشت رضا پاشیده بود.
مامانم مثل ژاله باران اشک می ریخت و از بابام تعریف می کرد:
منزل نو مبارک!
تو چقدر پاک بودی!
تو چقدر عفیف بودی!
سرت رو بلند نمی کردی!
تو چقدر عزیز بودی!
مادرم در رثای پدرم نوحه سرایی می کرد.
آن سو تر، همان زن را که در بیمارستان بود دو باره دیدم که همچنان ماتم زده است و بچه اش هم اشک می ریزد...
با خودم گفتم شاید اینها کس و کاری ندارند. برای کمک و به خاک کردن جنازه، کمکشان کنیم... به نظرم رسید که واقعا کسی را هم نداشتند...
خودم که غرق مصیبت بودم ولی مصیبت سنگین این مادر و فرزند و بی کسی انها مصیبت خودم را به حاشیه رانده بود...
 سراغشان رفتم. تسلیت گفتم... کمی با مادر ماتم زدههم دردی کردیم. در آغوشم گرفت. هر دو به هم دلداری می دادیم و به خم تسلیت می گفتیم.
پرسیدم: مگر شما کس و کاری ندارید؟
گفتند: نه.
پرسیدم: کدام جنازه از شما است؟
اشاره کرد به جنازه پدر من...
پرسیدم: حتما نسبت دوری دارید؟
گفت: نه. به بچه اش اشاره کرد که هم چنان گریه می کرد و چشمهایش مثل کاسه خون شده بود و گفت: این پسر او است.
سرم گیج رفت. نفهمیدم چی شد. پرسیدم: چی؟ چکاره اش هست؟
سرش را پایین انداخت و هق هق کنان گفت پسرش.
پرسیدم: پس شما هم همسرش هستید؟
گفت: آره!
شگفت زده و هاج و واج پرسیدم: خانم اشتباه نمی کنید. جنازه را اشتباه نگرفتید؟
گفت: نه. من خانمش و این هم بچه اش هست. یک پسر جوان هم داریم که مسافرت است. به او خبر دادیم به  زودی خواهد آمد.
مصیبتها تمام شده بود و درگیر مصیبتی تازه شدیم. حادثهرعظمایی بود.
من اصرار داشتم که اشتباه می کنید.
گفت نه: شما سیمین خانم نیستید؟ اسم خواه شما هم سوسن جان و...
نشانی ها درست بود...
سراغ مادرم رفتم. مامانم غرق ماتم بود. خودش را به زمین و زمان می زد. جنازه را برده بودند لب گور.
مامانم اصرار داشت که خاکش نکنید. بگذارید تنها یار و یاورم را برای آخرین بار ببینم...
نزدیک مامان شدم. یواشکی در گوشش گفتم: مامان! آن خانم که آنجا نشسته و گریه می کند هووی شما است.
مامانم بی توجه به اطرافیان با یک نهیب تند و خشن برگشت و گفت: چی؟ هووی من. خجالت نمی کشی. سر خاک بابات شوخی می کنی... برگشت به ان خانم نگاهی انداخت و گفت: چی گفتی؟ مردیکه...
هرچی به دهانشرآمد مامان من نثار پدر خدا بیامرزم کرد.
حالا عمه ها و عموها و خاله و دایی ریختن تا مادر من را ارام کنند مگر ارام می شد. با اصرار می گفت: حق ندارید خاکش کنید. الهی آتش به گورت ببارد. الهی خورده مار و مور بشوی...
داشت حسابی آبرو ریزی می شد.
مادرم رفت تا هوویش را نیز به شوهرش الصاق کند. و هر دو را در یک گور دفن کنند... زنها مانع او شدند. نگذاشتند خیلی آبرو ریزی کند. نمی گذاشت پدرم را خاک کنند. بالاخره با وساطت اطرافیان، اجازه داد تا جسد بی جان پدرم را از معرکه به در ببرند تا  فکری برای این مصیبت عظمی بکنیم.
حسن جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ
 

  • حسن جمشیدی

زیبا آفربن
در ازمنه قدیمه وضع و حال مثل این روزها بود. تقریبا خورد و خوراک به وفور نبود. مردم هم تعریفی از خط فقر نداشتند. نیاز و فقر سب شده بود که مردم نیاز خود را از اموال دیگران به نحوی برطرف کنند. مال خودشان و مردم نداشت. ضرورت اقتضا می کرد. فقط چند نفری بودند که وضع و حالشان نسبتا خوب بود. دستشان به دهانشان می رسید. مثل اربابهای نوزاد. بقیه وضع خوبی نداشتند.
پنج نفر از همشهری ما که گویا شعبه ای از لشوش حوزه علمیه قم بودند تصمیم می گیرند امشب را یک گوشت درست و حسابی به رگ بزنند.
قول و قرارها گذاشته می شود و شب با صورت پوشیده و قیافه راه زنان همان قطاع و الطریق سابق، عازم تیغ گرو بالا سر از کتاوا می شوند. گله نوزاد شب آنجا اطراق می کرد. پنج نفری به گله اربابی نوزاد می زنند و یک گوسفند چاق و چله را از گله می دزدند. سگ گله هم که انگار نه انگار. گویا چیز خورشان کرده بودند. یا دزدها را کاملا می شناختند و خودی می دانستند. چوپان هم خود را به خواب زده بود تا مشکلی پیش نیاید.
گروه به همراه گوسفند طرف رودخانه گلمکان و به دره انجیر می روند. آتش به پا می کنند تا گوسفند را به سیخ بکشند.
یکی کارد را در می آورد تا گوسفند را سر ببرد.
دیگری اعتراض می کند. هَی! مگر گبری؟ اول باید گوسفند را آب داد!
مشتی از چشمه، آب بر می دارند و به دهان گوسفند می مالند و عنوان شرب آب صدق می کند.
دونفر دست و پای گوسفند را گرفته بودند تا راحت تر سرش بریده شود.
همین که کارد را به گردن گوسفند می گذارد که ببرد، از آن طرف یکی داد می زند هی بی دین! مال خدا را داری حرام می کنی. گوسفند را باید رو به قبله و با بسم الله کشت.
کسی که کارد را روی گردن گوسفند گذاشته بود پرسید: جناب ملا اگر رو به قبله نباشد یا بسم الله نگویم چه اتفاقی می افتد.
با تعجب گفت: همین است دیگر. با احکام خدا که آشنا نیستید. اگر بسم الله نگویید و با رو به قبله نباشد مذبوحه حرام خواهد شد.
چهارنفری از خنده منفجر شدند. کسی که گوسفند را می خواست بکشد گفت: نه این که اصل مال حلال است؟ حالا می خواهیم با بسم الله و رو به قبله حلالش کنیم.
ملای گروه گفت: الان هم حرام خواهد بود و هم نجس. ولی اگر بسم الله بگویید و رو به قبله باشد لااقل نجس نخواهد بود.
گوسفند را کشتند و رو آتش قورمه اش کردند. همان اول نامردی نکردند و سهم چوپان را کنار گذاشتند.
حسن جمشیدی خراسانی.
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

در سفر به هند فرصت کوتاهی فراهم شد تا دبی را ببینیم‌. دبی فرصت کوتاهی بود تا به بمبئ پرواز کنیم. سفر مطالعاتی بود با هزینه صندوق جمعیت سازمان ملل.

هواپیمای امارات شیوه اش این بود، به هر کجا که پرواز داشتید؛ باید سری هم به دبی می زدید.

تقریبا ۱۸ ساعت تو دبی بودیم. صبح حدود ساعت ۹ یا ۹ و نیم بود. تازه بازار شروع به کار کرده بود. کم و بیش افراد تو بازار می پلکیدند. خانمها وسائل را برای خرید بالا و پایین می کردند. آقایان هم تو بهشت گویا افتاده بودند. حسابی کیف می کردند. چشمهای گرسنه مجالی پیدا کرده بود تا از سفره پهن شده نهایت استفاده را ببرند. بیشتر ایرانیهای خودمان بودند.

فرصتی دست داد تا جلو یکی از مغازه ها، با یک خانم که فکر کنم از انگلستان آمده بود گپ و گفتی داشته باشم. سن و سالی به هم زده بود. چند سالی از من بزرگتر بود. ولی قبراق و سر حال. اهل گشت و گذار.
به ایشان گفتم می شود از شما چندتا پرسش داشته باشم.
لبخندی زد و گفت: آره. چرا که نه! در باره چی هست؟
از ایشان پرسیدم: شما توریست هستید؟ یا برای سفر کاری به دبی تشریف آورده اید؟
گفت آره. چند ساعتی این جا هستیم. عبوری آمده ایم. 

شاید ایشان هم مثل من بود.
لباسهایش را بیشتر برانداز کردم. یک شورت تقریبا پاچه دار به اصطلاح ما ماماندوز ولی کوتاهتر و تی شرت از سر همان و کفش خیلی راحتی که نه دمپایی بود و نه کفش تابستانی ولی بند دار؛ چیزی تو همین مایه ها. کفی بود که دو سه تا نخ به آن بسته بودند ولی قشنگ و خوش رنگ بود. به لباسهای تنش می آمد. یک گردن بند هم داشت. فکر کنم آرنیکای من با نخ و پلاستیک و چوب چند مهره، خیلی قشنگتر از آن درست می کند.
اشاره کردم به لباسهای تن ایشان و گفتم می شود بفرمایید لباسهایی که تن شما است چقدر می ارزد؟
خیلی خندید. خنده بلند. تقریبا قهقهه می زد. گویا تو این مدت نخندیده بود...

گفت: با خودم فکر کردم چی می خواهید بپرسید. همچنان که می خندید پرسید: چرا قیمت این ها رو می پرسی؟ چیزی شده؟
گفتم: نه. چیزی نشده. حس کنجکاوی من گل کرده. می خواهم بدانم. می خواهم مقایسه کنم.

تو این فرصت با صدای خنده اش دیگر دوستانش هم به او نزدیک شدند. تقریبا جلسه خیابانی جالبی شده بود.

خانم برای آنها هم توضیح می داد که این آقا از قیمت لباسهای من می پرسد.

همه آنها که اطراف جمع شده بودند لباسهای خود را ور انداز می کردند. و مشغول بررسی و ارزیابی لباس خانم و مقایسه با آن بودند. هم چنان که از تحرکات خنده آرام نگرفته بود گفت: تی شرت و شورتش رو از همین جا خریدم. هفت هزار و پانصد تومان. کفشم رو هم داشتم؛ فکر کنم چهار یا پنج هزار تومان خریدم. البته ایشان با قیمت دلار می گفت و من به ریال بدل می کردم. مبالغی را که می گفت من از ماشین حساب سریعتر تبدیل به پول خودمان می کردم‌. با تو گردنی و همه اش لباسهایش حدود ۱۴ یا پانزده هزار تومان.
با مدد انگشت و ذهن خودم شروع کردم به میانگین سر و وضع خانمهای خودمان. تازه به قیمت بیست متری و سی متری یعنی پایین شهر حساب کتاب کردم و الا می خواستم به قیمت قسطنطنیه و سه راه راهنمایی قیمت بدهم که سر به فلک می کشید.
برایش حساب کردم و گفتم: خانمهای ما که می خواهند بیایند بیرون، بدون طلا و جواهر حداقل دویست و پنجاه تا سیصد هزار تومان رخت و لباس باید به تن کنند.
گفت: خب ما هم برای مهمانی و جشن، همین حدودها شاید هزینه کنیم.
گفتم: نه. این فقط هزینه لباسی است که می خواهند بیرون بروند. برای خرید و یا دور زدن در خیابان یا قدم زدن در پارک یا بازار و یا حتی قدم زدن تو خیابان...
هم اون خیلی تعجب کرد و هم من‌. ولی فکر کنم او خیلی بهت زده شد. مگر چه خبر است؟ مگر چه می پوشند؟
گفتم خانم: مادر من تو خانه خودش هم این جوری لباس نمی پوشد. شلوار و بلوز و دامن و روسری و جوراب استارلایت می پوشد.
پرسید وقتی می خواهند بیرون بروند پس چه می پوشند؟
همه اعضای جلسه خیابانی به هم نگاه می کردند. از هزینه سرسام آور و تحمیلی بر خانواده.
یکی که فکر کنم رشته اش اقتصاد بود گفت: تو کشور شما همه این هزینه هم بر عهده شوهر است؟
گفتم البته این گونه است. مهم نیست کی هزینه را بدهد. مهم این است که هزینه می شود. شما تو اتاق خوابیده بودید. از خواب بلند شدید. سر را شانه کردید و زده اید بیرون ولی خانمها تو گشور ما بیشتر از دو یا سه ساعت قبل از بیرون آمدن باید اعلام بشود که می خواهیم بیرون برویم. آن چه من عرض کردم هزینه فقط لباس است نه لوازم ارایشی. و الا رژ لب و ریمیل و سایه و خط چشم و پودر و کرم ضد افتاب و عطر و ... خودش فکر کنم از هزینه لباس هم بیشتر می شود و سر به فلک می زند.
یکی از آقایان خندید و گفت: پس خواستید ازدواج کنید بیایید انگلستان. هزینه همسرداری خیلی کمتر است.
پرسیدند ببخشید می شود بپرسم کار شما چیست؟
خندیدم و گفتم: نه. مساله خصوصی است.
خیلی خندیدند. البته بعد برای انها توضیح دادم که کارمند هستم. فکر کنم از قبل هم بیشتر تعجب کردند.
 

  • حسن جمشیدی