زیبا آفرین
عباس رستم هر چه توان داشت در بازوهایش جمع کرد و با یک داد و یک یا علی... توانست گوشه قبایش را از دست جنازه پسر کلبه حبیب بیرون بکشد... چنان محکم کشید که روی زمین چند غلت خورد و آن طرف افتاد و نقش زمین شد و از حال رفت.
معلوم نبود چقدر بی حال افتاده است. بر خاست و خودش را تکان داد و احساس می کرد که چند جای بدنش ضرب دید و زخمی شد.
به هر جان کندنی بود کشان کشان خودش را به ده رساند. کسی جلو مسجد نبود. سراغ خانه شعبان تی تی رفت و او را از خواب بیدار کرد. شعبان تا او را دید چیزی نمانده بود که پس بیفتد. شوکه شد. قیافه از جنگ برگشته عباس رستم حاکی از کلی قصه و داستان بود. شعبان او را به خانه دعوت کرد تا صبح با دیگر بر و بچه به قبرستان بروند و اثر باقی مانده را ببینند. و به قرارداد عمل کنند. مرد است و قولش. مرد جانش می رود ولی قولش نباید برود.
عباس رستم دراز کشید و شعبان هم کتری را روی اجاق گذاشت و آمد نشست بیخ دل او تا برایش تعریف کند. دست و پای عباس حسابی زخم و زخیل بود.
عباس رستم آهی کشید و گفت: همین که وارد قبرستان شدم، همان جلو قبری کیست؟ پایم رفت توی یک قبر و ول نمی کرد. تا به زور خودم را نجات دادم.
شعبان گفت شاید قبر اصغر کلممد باشد. حتما بچه بوده و قدرت نداشته که پایت را به داخل قبر بکشد.
عباس رستم با عصبانیت گفت: نه بابا! دستهایش بزرگ بود. دو دستی به مچ پای من چسبیده بود...
عباس رستم آهی کشید و ادامه داد: سر قبر رحیم کلبه حبیب که رسیدم چوب را گذاشتم که با سنگ بکوبم به نظرم رسید که مرا هی به توی قبر می کشاند. هر ضربه ای که به چوب می زدم من را جلوتر می کشید. خواستم بلند بشوم نتوانستم. دامن قبای من را گرفته بود و به داخل قبر می کشید. با کلی درد سر توانستم دامن قبایم را از دستش دربیاورم و خودم را خلاص کنم...
شعبان مگر خوابش می برد. تا چشمش را روی هم می گذاشت فکر می کرد که چه جوری عباس رستم را می خواستند داخل قبر بکشانند. مگر از این سوراخهای تنگ و تاریک آدم جا می شود. به ناگاه از خواب می پرید.هی فکر می کرد اگرزبانم لال عباس رسم جنازه اش پیدا نمی شد ما چه خامکی به سرمان بریزیم...
از ترس خوابشان نمی برد. تا صبح هر دو بیدار بودند و حرف می زدند. سفیدی صبح که تو آسمان پیدا شد بر خاستند تا هم نماز صبح بخوانند و هم برو بچه ها را صدا بزنند تا به محل نشانه بروند.
سپیده صبح قبل از طلوع آفتاب گروه عازم قبرستان شدند. گرچه عباس رستم درد کشیده و زخمی بود و هنوز آثار درد و رنج دیشب هویدا بود ولی مثل پهلوانهای میدان کشتی، کرکری می خواند و جلو جلو می رفت...
به قبرستان که رسیدند یک راست سراغ قبر رحیم کلبه حبیب رفتند. عباس رستم صدایشان زد که بیایید تا نشانتان بدهم که چه جوری پایم تو قبر رفت و مرا به توی قبر می کشیدند که کسی گوشش بدهکار نبود. به قبر رحیم کلبه حبیب رسیدند. چوبی که به او داده بودند؛ تو زمین فرو کوبیده شده بود اما تکه ی پارچه ای هم به آن وصل بود.
تی تی عباس نگاهی به چوب و پارچه آن کرد و نگاهی به گوشه قبای عباس رستم؛ و از قهقه روی زمین افتاد. غلت می زد و می خندید. بقیه هم از رفتار او خنده شان گرفته بود. شعبان گفت: داداش چی شده؟ خب حرف بزن.
تی تی عباس هم چنان که روی زمین غلت می زد و می خندید گوشه قبای عباس رستم را نشان داد...
دامن قبای عباس رستم نصفش رفته بود. خیلی وضع وحشتناکی پیدا کرده بود. نصفه دیگر دامنش زیر چوب نشانی باقی مانده بود. ممد هپلی گفت: عباس! اه کفشت هم که این جا افتاده...
باز دو باره همه زدند زیر خنده. حالا نخند کی بخند...
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ
- ۰ نظر
- ۲۲ تیر ۹۹ ، ۰۹:۱۰