هوو 1
در پی رهایی, [۰۶.۰۲.۱۹ ۱۵:۵۴]
[Forwarded from در پی رهایی]
زیبا آفرین
همسر گرامی ارشد تو الزهرا می خواند. دانشجوی پروازی بود. گاهی هم با قطار رفت و آمد می کرد. تو قطار یکی برای ایشان نقل کرد:
برای دفن پدرم رفتیم بیمارستان امام رضا تا جنازه را تحویل بگیریم. کمی آن سو تر زنی ماتم زده نشسته بود. نوجوانی که ۱۲ یا ۱۳ سال بیشتر نداشت اشک می ریخت. دل ماهم برایش سوخت. طفلک حتما کس و کارش را از دست داده است. ولی سرگرم جنازه خودمان بودیم.
جنازه پدر را تحویل گرفتیم. به غسالخانه بردیم. با کمی حق حساب، به کار سرعت بخشیدیم و کارمان جلو افتاد. جنازه را شستند. دور حرام هم طواف دادیم. نماز هم خواندند. جنازه را طی کاروان بسیار با شکوه به بهشت رضا بردیم. سر و ته کاروان معلوم نبود. از این که بابا را از دست داده بودم ناراحت بودم ولی از این که پدرم دارای چنین موقعیت و شکوهی است خوشحال می شدم.
جنازه به بهشت رضا رسبد. محل دفن معلوم بود. همه خویشاوندان و آشنایان جمع بودند. جای سوزن انداز نبود. گرد ماتم بر همه بهشت رضا پاشیده بود.
مامانم مثل ژاله باران اشک می ریخت و از بابام تعریف می کرد:
منزل نو مبارک!
تو چقدر پاک بودی!
تو چقدر عفیف بودی!
سرت رو بلند نمی کردی!
تو چقدر عزیز بودی!
مادرم در رثای پدرم نوحه سرایی می کرد.
آن سو تر، همان زن را که در بیمارستان بود دو باره دیدم که همچنان ماتم زده است و بچه اش هم اشک می ریزد...
با خودم گفتم شاید اینها کس و کاری ندارند. برای کمک و به خاک کردن جنازه، کمکشان کنیم... به نظرم رسید که واقعا کسی را هم نداشتند...
خودم که غرق مصیبت بودم ولی مصیبت سنگین این مادر و فرزند و بی کسی انها مصیبت خودم را به حاشیه رانده بود...
سراغشان رفتم. تسلیت گفتم... کمی با مادر ماتم زدههم دردی کردیم. در آغوشم گرفت. هر دو به هم دلداری می دادیم و به خم تسلیت می گفتیم.
پرسیدم: مگر شما کس و کاری ندارید؟
گفتند: نه.
پرسیدم: کدام جنازه از شما است؟
اشاره کرد به جنازه پدر من...
پرسیدم: حتما نسبت دوری دارید؟
گفت: نه. به بچه اش اشاره کرد که هم چنان گریه می کرد و چشمهایش مثل کاسه خون شده بود و گفت: این پسر او است.
سرم گیج رفت. نفهمیدم چی شد. پرسیدم: چی؟ چکاره اش هست؟
سرش را پایین انداخت و هق هق کنان گفت پسرش.
پرسیدم: پس شما هم همسرش هستید؟
گفت: آره!
شگفت زده و هاج و واج پرسیدم: خانم اشتباه نمی کنید. جنازه را اشتباه نگرفتید؟
گفت: نه. من خانمش و این هم بچه اش هست. یک پسر جوان هم داریم که مسافرت است. به او خبر دادیم به زودی خواهد آمد.
مصیبتها تمام شده بود و درگیر مصیبتی تازه شدیم. حادثهرعظمایی بود.
من اصرار داشتم که اشتباه می کنید.
گفت نه: شما سیمین خانم نیستید؟ اسم خواه شما هم سوسن جان و...
نشانی ها درست بود...
سراغ مادرم رفتم. مامانم غرق ماتم بود. خودش را به زمین و زمان می زد. جنازه را برده بودند لب گور.
مامانم اصرار داشت که خاکش نکنید. بگذارید تنها یار و یاورم را برای آخرین بار ببینم...
نزدیک مامان شدم. یواشکی در گوشش گفتم: مامان! آن خانم که آنجا نشسته و گریه می کند هووی شما است.
مامانم بی توجه به اطرافیان با یک نهیب تند و خشن برگشت و گفت: چی؟ هووی من. خجالت نمی کشی. سر خاک بابات شوخی می کنی... برگشت به ان خانم نگاهی انداخت و گفت: چی گفتی؟ مردیکه...
هرچی به دهانشرآمد مامان من نثار پدر خدا بیامرزم کرد.
حالا عمه ها و عموها و خاله و دایی ریختن تا مادر من را ارام کنند مگر ارام می شد. با اصرار می گفت: حق ندارید خاکش کنید. الهی آتش به گورت ببارد. الهی خورده مار و مور بشوی...
داشت حسابی آبرو ریزی می شد.
مادرم رفت تا هوویش را نیز به شوهرش الصاق کند. و هر دو را در یک گور دفن کنند... زنها مانع او شدند. نگذاشتند خیلی آبرو ریزی کند. نمی گذاشت پدرم را خاک کنند. بالاخره با وساطت اطرافیان، اجازه داد تا جسد بی جان پدرم را از معرکه به در ببرند تا فکری برای این مصیبت عظمی بکنیم.
حسن جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ
- ۹۹/۰۴/۲۰