جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۱۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

لذت و منفعت

اجازه بدهید در رابطه با عشق کمی گفتگو کنیم.خودتان بهتر می دانید در عرصه فلسفه بر خلاف سیاست مستقیم سراغ اصل موضوع نمی روند بلکه از دور دست ترین آغازمی کنند و یواش یواش به پیش می آیند. خواستم عرض کنم که ما نیز از همین شیوه بهره خواهیم گرفت.

یک مقدار زمین داشتیم. حیف بود که بایر بماند. برای بازاحیای آن باید اقداماتی صورت می گرفت. چند ساعتی باید آب خریداری می شد و درخت کاری و... ابتدا سراغ استخر رفتیم و استخر بزرگی در بخشی از باغ زدیم. آب های زمستان را در آن انباشته کردیم و بعد هم درخت کاری و... دو ساعت و نیم حدود آب هم خریدیم. در ادامه یک مقدار ماهی هم در آن ریختیم تا بهره بیشتری از آب برده شود ضمنا کارشناسها می گفتند خود همین آبی که ماهی ها در آن زندگی می کنند خودش برای درخت اثر بهتری دارد.

عنایت بفرمایید در این فضا نفس استخر مطلوب نیست بلکه استخر ابزار است. استخر وسیله است. از استخر به عنوان منبع و مخزن ذخیره آب استفاده می شود. در نتیجه استخر برای ما مطلوب بالعرض است. اگر بتواند برای درختان مفید باشد خوب است.

اگر در بخشی از این باغ ویلایی بنا شد. و در چشم انداز زیبای آن استخری به شکل خاصی نیز ساخته شود بر زیبایی ویلا خواهد افزود. معمار می آید و استخر زیبایی می سازد. خود این استخر به گونه ای است که بر زیبایی ویلا خواهد افزود.

نقش و تاثیر این استخر در ویلا غیر از نقش و تاثیر استخر در باغ است. این استخر خودش مطلوب ذاتی دارد. استخر را ساخته اند تا از آن لذت ببرند.  

 بین این دو مطلوب فرق بسیار است. درست است که استخر است ولی انگیزه ها در هر یک با دیگری متفاوت است. در دومی خود استخر مهم است. از زیبایی خود استخر استفاده می شود. و در اولی خود استخر مهم نیست بلکه کارکرد آن مهم است. خود استخر مطلوب ذاتی ندارد بلکه اگر بشود در آن آب انباشته کرد مطلوب خواهد بود. استخر مطلوبیت ابزاری خواهد داشت. ابزار آبیاری باغ.

با توجه لبه توضیحی که در باره استخر بیان گردید شما تصور بفرمایید این استخر عشق است. باید بین عشقی که مطلوبیت ذاتی دارد و عشقی که مطلوبیتش بالعرض است فرق گذاشت. گاهی عشق در جایی اتفاق می افتد که مطلوبیت ذاتی دارد. هر چیزی اگر در جایی اتفاق افتاد که مطلوبیت ذاتی داشته باشد خود همان اتفاق هر چه که باشد لذت بخش خواهد بود.

اگر خودش مطلوبیت ذاتی نداشته باشد بلکه مطلوبیت بالعرض داشته باشد مطلوبیتش غیری باشد یعنی خودش مطلوب نباشد بلکه پلی است تا از این به چیز دیگری برسیم. خودش مطلوب نیست بلکه وسیله است تا به وسیله آن به چیزی که می خواهیم یا به جایی که می خواهیم برسیم. این می شود منفعت جویی. منفعت که بیش از این عرض شد یعنی همین. منغعت چیزی است که خودش مطلوب نبست بلکه وسیله و ابزاری است برای رسیدن به چیزی و جایی. خدا کند توانسته باشم به زبان ساده تری فرق بین لذت و منفعت را بیان کرده باشم. لذت چیزی است که خودش مطلوب است. و منفعت جایی است که خودش مطبوب نیست بلکه ابزار و وسیله است.

اگر کسی در کنار معشوق باشد نفس این بودن و با او بودن و همراه او بودن و در کنار او بودن و در رآ و منظر او بودن خود همین مطلوبیت دارد. از این که همنفس و همدم معشوق است لذت می برد. از بودن کنار معشوق و با معشوق بودن به جایی برسد. خود همین معیت و همراهی و هم دمی و هم نفسی غایت و هدف او بوده است. تا زمانی که این عشق هست لذت هم خواهد بود.

برخی از زندگی چنین تصویر دارند. خود زندگی کردن ارزشمند است. خود زندی برای آنها مطلوبیت دارد. خود زندگی برای اینها معشوق خواهد بود. خود زندگی برای آنها مطلوبیت ذاتی دارد. این همان تصویری است که خیام از زندگی دارد. خیام با زندگی نمی خواهد به جایی برسد. جایی که باید برسد همان جایی است که الان رسیده است. خود همین زندگی همان حقیقتی است که آنها می جویند. شور زندگی یعنی همین. خود زندگی برای اینها مطلوب است. در شور زندگی خود زندگی هدف است. نه آن که در زندگی به دنبال چیز دیگری باشد. شور زندگی یعنی از همین زندگی که دارد لذت می برد. او احساس خستگی و مشکل داشتن ندارد. از هر نفسی که می کشد لذت می برد.

اما برخی هم چون غزالی این زندگی برایشان معنا ندارد. بلکه زندگی ابزار و پلی است که می خواهند به آن برسند. زندگی در جایی است که به آنها وعده داده شده است. تقریبا مولوی هم همین نگاه را دارد. زندگی ما وسیله و ابزاری برای زندی جاودانه است.

بنابراین به بیان دیگر هر چیزی را که در نظر بگیرید شما نسبت به آن دو حالت می توانید داشته باشید:

یا خود آن چیز مطلوب شما است و شما خود همان چیز را می خواهید.

و یا خود آن چیز مطلوب شما نیست بلکه چیز دیگری مطلوب شما است. ولی از این طریق است که می توانید آن را دوست بدارید.

به این مثال عنایت بفرمایید: یک مرتبه شما مطلوبتان این است که در مشهد زندگی کنید. زندگی در مشهد مطلوب شما است. مشهد شهر زیارتی است. حرم امام رضا در آن است. شهر علمی است هم دانشگاه نسبتا قوی دارد و هم حوزه علمیه آن نسبتا قوی است. همه چیز در این شهر فراوانی دارد. هزینه ها شاید خیلی بالا نباشد. مراکز دیدنی و سیاحتی زیادی دارد. مردم با فرهنگهای مختلف در آن زندگی می کنند. تنوع زیادی در فرهنگ این شهر وجود دارد. خلاصه کلام آن که از هر جهت زندگی برای من در این شهر مطلوب است. مطلوبیت من زندگی در این شهر است.

یک مرتبه هم فرد به مشهد می آید چون زمینه برای اشتغال در مشهد بیشتر است. با توجه به میزان بالای جا به جایی مسافر به عنوان زائر و گردشگر زمینه را برای اشتغال بیشتر ایجاد می کند. در این صورت زندگی در مشهد خودش مطلوب نیست بلکه طرف دنیال کار می گردد  و شهر مشهد از نظر کاری وضعیت بهتری نسبت به جاهای دیگری دارد. پس مشهد مطلوب واقعی شما نیست. مطلوب واقعی شما کسب درآمد است. مطلوب واقعی شما کار است. و مشهد راهی برای نیل به مطلوب خودتان است. مطلوب ذاتی همان همان شغل داشتن و کار دشتن و درآمد داشتن است. لذت به همین مطلوب ذاتی گفته می شود.

  • حسن جمشیدی

چهارم- عشق مولوی

ملکیان معتقد است در آثار مولوی از عشقی سخن به میان آمده است که با عشق افلاطونی و ارسطویی و آگاپه ای فرق اساسی دارد. در هر سه نوع از عشق که بیان گردید محور و مدار عشق انسان است. این انسان است که عاشق می شود. متعلق عشق ممکن است انسان و یا هرچیز دیگری باشد خدا، طبیعت و... ولی مهم این است که عاشق انسان است. ولی مولوی از عشقی سخن می گوید که در همه هستی سریان دارد. عاشق صرفا انسان نیست. بلکه انسان هم می تواند عاشق بشود ولی همه موجودات برخوردار از این عشقند.

گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست

کم ز سگ باشد که از عشق او عمیست

گر رگ عشقی نبودی کلب را

کی بجستی کلب کهفی قلب را

هم ز جنس او به صورت چون سگان

گر نشد مشهور هست اندر جهان

بو نبردی تو دل اندر جنس خویش

کی بری تو بوی دل از گرگ و میش

گر نبودی عشق هستی کی بدی

کی زدی نان بر تو و کی تو شدی

نان تو شد از چه ز عشق و اشتها

ورنه نان را کی بدی تا جان رهی

عشق نان مرده را می جان کند

جان که فانی بود جاویدان کند

و در دیوان خود می گوید:

همه اجزای عالم عاشقانند

و هر جزو جهان مست لقایی...

اگر این آسمان عاشق نبودی

نبودی سینه او را صفایی

وگر خورشید هم عاشق نبودی

نبودی در جمال او ضیایی

زمین و کوه اگر نه عاشق اندی

نرستی از دل هر دو گیاهی

اگر دریا ز عشق آگه نبودی

قراری داشتی آخر به جایی

تو عاشق باش تا عاشق شناسی

وفا کن تا ببینی باوفایی

نپذرفت آسمان بار امانت

که عاشق بود و ترسید از خطایی(دیوان)

عشق بحری، آسمان بر وی کفی

 چون زلیخا در هوای یوسف

امام خمینی می گوید:

من چه گویم که جهان نیست‏ بجز پرتو عشق

ذوالجلالی است که بر دهر و زمان حاکم اوست

شهید مطهری: عشق یک حقیقتی‌ است که در تمام ذرات وجود ، جریان و سریان دارد . در این هوا هم عشق‌ هست ، در آن سنگ هم عشق هست ، در آن ذرات اتمی هم عشق هست و اصلا حقیقت ، عشق است و آنچه غیر از عشق می‏بینی، مجازی است بر روی این حقیقت. مولوی می‏گوید:

عشق بحری، آسمان بر وی کفی

چون زلیخا در هوای یوسفی(اغنسان کامل)

شیخ الرئیس کتابی دارد تحت عنوان فی اثبات سریان العشق فی الموجودات و ملاصدرا هم در اسفار بابی تحت همین عنوان گشوده است.  

در این نوع از عشق اگر عاشق همه چیز می تواند باشد پس به طریق اولی خداوند هم نیز می تواند عاشق باشد. بلکه او بیش از همه عاشق است. او عاشق بلکه عاشق ترین است.

ویژگی عمده ای که مولوی به آن می پردازد و شگفت انگیز است تاثیر این نوع از عشق است عشق مولوی چون محقق بشود همه بدی ها را زایل می کند. فرد را به کمال و انسانیت می رساند. چرا ما اخلاقی زندگی نمی کنیم؟ چون ما عاشق نیستیم. اگر عاشق بشویم زندگی اخلاقی خواهیم داشت.

 

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

در برابر این سخن که:

برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی

که در نظام طبیعت ضعیف پامال است (علی اکبر آزادی متخلص به گلشن)

مولوی بر این باور است که: برو عاشق شو اگر راحت جان طلبی.

گرچه بین عشق مولوی و ارسطو نزدیکی هایی مشاهده می شود از آن جهت که ارسطو معتقد است افلاک دارای شعور و اراده است. پس می تواند عاشق بشود. از این نظر با دیدگاه مولوی نزدیک است ولی مولوی از عشق سنگ و سگ می گوید. از عشق آب و آتش. از عشق گرگ و میش به هم. این شاید کمی شگفت انگیز باشد. دامنه عشقی که مولوی از آن دم می زند بسیار بسیار فراختر از چیزی است که ارسطو بدان باوردارد.

نکته مهمتر این که عشقی که مولوی از آن سخن می گوید انسان ساز است. انسان را از مرزهای حیوانی عبور می دهد و از او انسان می سازد. عشق که  بیاید هم چون آبی است بر آتش که همه دردها را درمان می کند. ای دعوای نخوت و ناموس ما. عشق که بیاید انسان تعالی می یاد. باید دید این چه عشقی است که ولوی منادی آن است. مولوی از چنین عشقی سخن ی گوید و بدان اشاره می کند ولی آن را تبیین نمی کند.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

 سوم- عشق آگاپه ای

عشق آگاپه ای یعنی عشق بدون شرط. در این نوع از عشق چند ویژگی وجود دارد:

یکم- در عشق بدون شرط یا همان آگاپه ای دهش بدون پاداش است. دادن چیزی که در ازایش نه چیزی می گیرد و نه انتظار دارد که چیزی به او بدهند و نه امید دارد که چیزی تعلق به او بگیرد. و حتی پیش بینی هم نمی کند که چیزی از آن نصیب و بهره وی بشود.  در قبال آنچه که می دهد چیزی نمی خواهد. دهش بدون پاسخ.

دوم- در این نوع از عشق یعنی آگاپه ای انسانهای خاص را شامل نمی شود. بلکه متعلق عشق همه خواهند بود. شامل حال همه انسانها خواهد شد. چون به گونه ای است که به همه بذل و بخشش می کند. دهش وی عام و فراگیر است. در تورات می گوید: "به دوستان خود احسان کنید و کسانی که به شما احسان کرده اند را از احسان خود محروم نکنید."  یا در قرآن کریم می فرماید اشداء علی الکفار رحماء بینهم. اینها کسانی هستند که با کفار سختگیرند ولی نسبت به خودشان بسیار مهربانند. اما عیسی مسیح می فرماید: شما به آنهایی که به شما محبت هم نمی کنند محبت کنید.

برای فهم سخن عیسی علیه السلام و توضیح آن می توان از باجگیرها کمک گرفت. باجگیران چیزی را مخی گیرند و پیش خود نگه می دارند و متقاضی چیز دیگری می شوند. چاقو زیر گلوی فرد می گذارند یا فلان مبلغ پول بده یا جانت را می گیریم. برادر من را گرفتند و گفتند یا موتورت را بده یا می کشیمت. و او هم موتورش را داد و جانش را رهانید. گروگانگیرها چنین کارهایی انجام می دهند. یا نامزدهای انتخاباتی وعده و وعیدهایی که می دهند از این قسم است. اگر من به مجلس بروم یا فلان پست و موقعیت را بیابم فلان کارها را برای شما انجام می دهم. اینها همه اش معامله است. زد و بند است. تو به من رای بده. برای من رای جمع کن و من تو را در فلان پست کلیدی قرار خواهم داد. اما عیسی علیه السلام می گوید حتی به کافران  دشمنان خودت هم محبت کن. به سامری هم محبت کن. عیسی علیه السلام حتی به کسانی که به او کینه می ورزیدند و آزارش می دادند محبت می کرد.

سوم- ویژگی دیگر این نوع از عشق آن است که در چنین عشقی افراد را دسته بندی و رده بندی نمی کنند. انسانها از آن جهت که انسانند دارای کرامت و ارزش و قابل محبت دیدن هستند. فارغ از اعتقادات و دین و رنگ و جنسینتشان. حتی در این نوع از عشق متوجه اعمال و کارهای خود فرد نیستند. به انسان محبت می کنند و لو به کسی که کار بدهم می کند. باید به او هم کمک کرد. یک فردی است که کارخانه ای دارد و شرط این کارفرما آن است که نیروهایش سابقه زندان داشته باشند. انسانها از آن جهت که انسان هستند باید یاری بشوند. نه از آن جهت که زیبایند و یا نه از آن جهت که پولدارند و نه از آن جهت که دخترند و نه ازآن جهت که تحرم بردارند و... چه افراد به شما منفعت برسانند و چه منفعت نرسانند چه سودی برای شما داشته باشند و چه نداشته باشند با همه اینها باید کمک کرد. دوستشان داشت. در عشق آگاپه ای تمایزات فرد از بین می رود و صرفا کمک و یاری می شود.

چهارم- ویژگی دیگر این نوع ازعشق آن است که دائمی است. مقطعی و لحظه ای و احساسی و عاطفی نیست. بدون توقف و بدون انقطاع است.

پنجم- در عشق آگاپه ای ویژگی عمده اش این است که می تواد بین دو انسان صورت بگیرد. و یا بین انسان و خداوند. انسان به خداوند خدمت می کند بی آن که از خداوند انتظار و توقع داشته باشد. یا حتی امید  به چیزی از جانب خداوند داشته باشد. او تکلیف خودش می داند که به خداوند محبت کند چیزی به او برسد یا نرسد.

به نظر می رسد  این نوع از عشق هم خود بیانگر دوستی و محبت است. به نظر می رسد عرصه و دامنه محبت و دوستی را به صورت کامل و خوب بیان می کند. دوستی از نوع سوم و آگاپه ای به مراتب از نوع دوم و اول بهتر و ارزشمندتر است.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

دوم- عشق ارسطویی

در عشق افلاطونی دو پدیده مهم مورد توجه قرار گرفت یکی میل و دیگری زیبایی بود. ولی در تعریف عشق ارسطویی از عشق، این دو لحاظ نمی شود. ملاک و معیار عشق ارسطویی زیبایی نیست

عشق عبارت است از خواستن چیزهای خوب برای کس دیگری. مهم در مفهوم عشق ارسوزیی دیگری است. فقط برای آن کس دیگر. اگر بین دو نفر رابطه ای از این نوع بر قرار شود و فرد چیز خوبی را فقط برای او بخواهد عشق فیلیا اتفاق افتاده است.

دقت شود اگر من سیبی را به شما بدهم از آن جهت که شما این سیب را دوست دارید این عشق یا عشق فیلیا نیست.

اگر من سیبی را به شما بدهم که شما به آن نیاز دارید این نیز عشق یا عشق فیلیا نیست.

اگر من خیر و خوبی را برای شما می خواهم نه به خاطر خود شما بلکه به خاطر پدر و یا مادر و یا برادر شما ... این نیز عشق فیلیا نخواهد بود.

این نوع از عشق وقتی محقق می شود که من چیز خوبی را فقط برای خودش و به خاطر خودش بخواهم. عشق فیلیا یا عشق ارسطویی خود چند ویژگی دارد:

1- انسانی است. بر خلاف عشق افلاطونی که همه چیز می توانست متعلق عشق قرار بگیرد ولی در عشق فیلیا فقط انسان است که متعلق عشق قرار می گیرد. هم عاشق و هم معشوق انسان هستند.

2- در عشق ارسطویی اگر فرد عاشق متوجه بشود که معشوق خود به چیزی نیازمند و محتاج است یا به چیزی تمایل دارد به صرف این که نیاز را متوجه بشود می کوشد تا بدان برسد. مهم این است که این نیاز کشف و فهم بشود. نیاز داشته باشد و یا بداند که نیاز دارد و یا بداند که به سود او است همین را که متوجه بشود می کوشد تا بدان دست بیابد.

3- این تعلق خاطر با دوست داشتن و با عشق می تواند در یک طرف باشد. فقط یک نفر خیر و خوبی را برای طرف مقابل خودش بخواهد و طرف مقابل هم اصلا خیری برای وی نخواهد بود.  

و ممکن هم هست که عشق دو طرفه باشد. یعنی هر دو خوبی را برای یک دیگر می خواهند. در هر دو صورت عشق معنا پیدا می کند.

نکته اساسی در عشق ارسطویی این است که چیز خوب چیست؟

گاهی بچه ها از منزل تماس می گیرند و یا داخل منزل نشسته ایم می گویند بابا چیز خوب در خانه نداریم.

می گویم بیسکویت؟ می گویند نه.

می گویم: پفک؟ می گویند نه! چیز خوب.

می پرسم: شکلات؟ می گویند: نه! چیز خوب.

می پرسم: عزیز من بگو چه چیزی بخرم که چیز خوب باشد؟ من نمی دانم چیز خوب چیست؟

جالب این است که خود اینها هم نمی دانند چیز خوب چیست. هر چیزی را که فهرست می کنم گاهی می گویند بخر ولی چیز خوب نیست. چیز خوب بخر.

واقعا چیز خوب چیست؟ ممکن است آن خوب را ما فضیلت بدانیم. من اگر خوبی را برای معشوق خود می خواهم یعنی می خواهم که او انسان راستگو شود. او انسان بخشنده شود. او عالم بشود. این خوبی از جنس اخلاق و فضیلت است.

ممکن است من بخواهم از من به او چیزی برسد پس خوبی از جنس لذت می شود.  

ممکن است من خیر او را در منفعت و سود بدانم. پس خیر و خوبی برای او منفعت و سود خواهد بود. نفع غیر از لذت است.

ممکن است کسی از نفعی که می برد لذت هم برد. و ممکن است که نفع باشد ولی لذت نباشد. یا لذت باشد و نفع در آن نباشد. لذا باید به فرق بین آنها توجه کرد. 

البته گرچه این سخن در باب عشق گفته می شود ولی بیشتر نظر ارسطو فرو کاستن عشق به دوستی است و همه بحث خودش را به دوستی تنزل می دهد. رابطه هایی که ما با یک دیگر داریم به عنوان دوست یکی از این سه نوع است:

فضیلت خواهی

نفع خواهی

لذت خواهی

و هر یک از اینها ممکن است یک طرفه باشد و ممکن است که دو طرفه باشد. یعنی من برای محبوب خودم فضیلت بخواهم. و او برای من لذت بخواهد. تعداد صورتهای زیادتری خواهد شد.

1- من برای او فضیلت می خواهم و او هم برای من فصیلت می خواهد.

2- من برای او لذت می خواهم و او هم برای من لذت می خواهد

3- من برای او نفع می خواهم و او هم برای من نفع می خواهد.

4- من برای او فضیلت می خواهم و او برای من لذت می خواهد.

5- من برای او فضیلت می خواهم و او برای من منفعت می خواهد.

6- من برای او منفعت می خواهم و او برای من فضیلت

7- من برای او منفعت می خواهم و او برای من لذت

8- من برای او لذت می خواهم و او برای من فضیلت

9- من برای او لذت می خواهم و او برای من منفعت

10 - من برای او لذت می خواهم و هم چیزی نمی خواهد.

11- من برای منغعت می خواهم و او برای من چیزی نمی خواهد.

12- من برای او لذت می خواهم و او برای من چیزی نمی خواهد.

13- من برای او چیزی نمی خواهم و او برای من فضیلت می خواهد.

14- من برای او چیزی نمی خواهم و او برای من لذت می خواهد.

15- من برای او چیزی نمی خواهم و او برای من منفعت می خواهد.

چنان که عرض شد بهتر است این رویکرد را بیشتر دوستانه بدانیم تا عاشقانه. ارسطو به تبیین دوستی پرداخته است تا عشق. ارسطو خیلی حساس بود که نسبت به انتخاب دوست باید بیشتر دقت کرد. دوستی از نگاه ارسطو یک فضیلت اخلاقی بر شمرده می شود. می گفت: باید مراقب دوستی بود در انتخاب دوست انتخاب کرد و بعد هم دقت کرد که لذت مبادله می شود یا منفعت یا فضیلت.

دوستی های والدین

دوستی زن و شوهر

دوستی حاکمان و مردم

دوستی روسا و همکاران

مساله اساسی در عشق ارسطویی این است که بهترین آن است که دوست بدارید تا این که دوست داشته شوید. عاشق بودن بهتر از معشوق بودن است.

نکته مهمتری که در عشق ارسطویی وجود دارد آن است که این دوست طرف مقابل حتی خود فرد هم می تواند باشد. فرد خودش را دوست داشته باشد. و برای خودش فضیلت یا منفعت و یا لذت.

این نوع از خود دوستی را ارسطو نکوهش نمی کند. بلکه آن را می ستاید. البته بعدها همین نظریه به گونه ای دیگر بیان شد که شما اگر خودتان را دوست نداشته باشید نمی توانید دیگران را دوست داشته باشند.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

عشق در مثنوی

در بین بزرگان و عارفان آن کس که بیش از دیگران در باره عشق سخن گفته و آن را خوب واشکافی کرده مولوی است. به تعبیر جناب ملکیان مولوی از چهار عشق سخن گفته است:

یکم- عشق اروتیک یا عشق زیبایی

یعنی عاشقی که به زیبایی سر و کار دارد. در فرهنگ یونانی به آن اروس می گویند. اروس نوع خاصی از عشق است که با دیدن زیبایی در محبوب محقق می شود. البته خود نیک می دانید که زیبایی مقوله نسبی است. ممکن است یکی در چشمی زیبا به نظر بیاید و به چشم دیگری شاید زیبا نباشد.

افلاطون در دو اثر خود یعنی میهمانی و فاید اروس از این نوع از عشق به تفصیل سخن می گوید. عشق اروتیک یعنی میل به دیدار زیبایی حقیقی. این تعریف از عشق در حقیقت تعریف از اروس است.  میل به زیبایی از دیدن بدنهای زیبا آغاز می شود. با دیدن چیزهای زیبا. بدین معنا که فرد در آغاز بدن زیبا را می بیند و به آن میل پیدا می کند. و بعد از این به بدنهای زیبای دیگر هم تمایل پیدا می کند. از تمایل به بدنهای زیبای دیگر به اشیای دیگر نیز تمایل پیدا می کند. درخت زیبا، گل زیبا، سنگ زیبا، کوه زیبا، دست زیبا، ساحل زیبا، رود خانه زیبا، دره زیبا، پرنده زیبا و... او به همه هر چه زیبایی باشد عشق می ورزد از آن رو که زیبا است. ولی در همین ها عشقش نمی ماند بلکه جریان و سریان دارد. عشق او هم چون موشک سر گردان در اقیانوسی به انتها است به دنبال چیزی می گردد که اصابت کند. چیزی که در معرض دیدش قرار بگیرد. ولی هیچ یک از اینها نمی تواند عطش عشق او راسیراب کند و فرو بنشاند. از اینها به سوی عشق حقیقی و واقعی رهنمون می شود. اینها به منزله سر پل هستند. اینها به منزله سر آغازند. از عبور از اینها به عشق واقعی و حقیقی می رسد.

در این نوع از عشق از دیدن یک بدن زیبا آغاز می شود و به یک واقعیت عالی و متعالی راه بیابد و آن حقیقت زیبایی است. یا مثال زیبایی است. بنا بر این در این عشق از یک سیر سخن گفته می شود از یک حرکت که از جایی آغاز و به جایی خاتمه می یابد.

و نکته دیگر آن که هر چیز زیبایی، بر گرفته و ناشی ازعالم بالا است. هر صورت زیبایی ما را به سمت زیبایی مطلق می برد. هر چهره زیبایی نمایانگر حقیقت زیبایی است که باید به آن رسید. خانم زیبایی را که شما می بینید در حقیقت او باز تابی از نور خورشید است نباید بهد این روشنایی دل بست باید در پی خود خورشید و منشا زیبایی بود. کسی که که عاشق شده است برای او از عتالم بالا دعوت نامه ارسال شده است. این صورت زیبا که فرا روی او قرار گرفته است همان دعوت نامه است. از این صورت زیبا باید عبور کند و اوج بگیرد. هر زیبا رویی پیامی است از عالم بالا برای تعالی بخشیدن به ما و دعوت ما به آن عالم بالا برای سعود و اوج گرفتن است.

بدین جهت عشق خسرو و شیرین، و عشق لیلی و مجنون و عشق زلیخا و یوسف و... همه این عشق ها را مجازی بر می شمارند. این عشقها سر پلی برای عبور است تا بتوانند بگذرند و به عشق حقیقی برسند. هر زیبایی جلوه ای و حصه ای از جمال خداوند است. باید به جمال واقعی راه پیدا کرد. به همین جهت است که از عشق اروتیک یا همان عشق اروس، از دو زیبایی سخن گفته می شود بلکه از دو میل به زیبایی گفتگو می شود:

یکی میل به زیبایی مجازی

یکی هم میل به زیبایی حقیقی

نکته اساسی در این نوع از عشق این است که این عشق عطش زا و هم چون آب دریا است. شما را سیراب نمی کند بلکه تشنه تر می کند. عطش شما را فرو نمی نشاند بلکه عطشناکتر می شوید.  مگر آن که به عشق واقعی دست بیابید. و آن عشق حقیقی زمان اتفاق می افتد که طعم مرگ را چشیده و از این عالم رحلت کرده باشید.

به این عشق، عشق افلاطونی هم گفته می شود. طبق قاعده اشرف، شرف عشق به خود عشق نیست بلکه به سرافت معشوق است. باید دید شما به چه چیزی عشق می ورزید و یا به چه کسی. عاشق گل هستید یا گلشیفته؟ شما عاشق نیکی به دیگران هستید یا نیکی کریمی. شما عاشق تمبر و کبریت هستید و یا ... شان و منزلت عاشق بستگی به شان و منزلت معشوق دارد. هرچه منزلت معشوق بالاتر، منزلت عاشق نیز بالا خواهد شد.

ویژگی دیگر این نوع از عشق آن است که اغزنده است. سر می خورد. زود از کف می رود. پایداری و ثبات ندارد. اگر مورد بهتری پیدا کرد از این یکی دست می کشد و سراغ دیگری می رود. عاشق سوفیالورن می شود. نیک کیدمن که آمد عاشق او می شود. آن جیلیا جولی که آمد عاشق او می شود. چون این نوع از عشق متعلقش زیبایی است. اگر زیباتری پیدا کند از زیبا دست خواهد کشید.

ویژگی دیگر این نوع از عشق آن است که هر زیبایی می تواند متعلق عشق قرار بگیرد. مثلا یکی عاشق زن زیبا بشود. و دیگری عاشق ساختمان زیبا و دیگری شیفته خط زیبا و... فرق نمی کند که متعلق چه باشد فقط زیبا باشد.

عنایت بفرمایید چون فرض بر این است که این عشق می خواهد پل باشد. می خواهد معبر باشد. این عشق می خواهد سکوی پرش برای شما باشد. این عشق می خواهد شما را از جایی به جایی برساند. پس می تواند هر چیز زیبایی متعلق عشق شما باشد و شما بدان عشق بندید. هم چون گاو مشهدی حسن. و شاید بعد هم رهیش کند و سراغ دیگری برود.

چنان که بیان شد در متعلق این عشق فرقی ین انسان و غیر انسان وجود ندارد. متعلق عشق شما می تواند زن زیبا یا اسب زیبا و یا جعبه کبریت زیبا و یا سنگ زیبایی باشد. "عشق معراجی است سوی بام سلطان جمال از رخ عاشق خرد ... قصد معراج را.(دیوان شمس ص82)

ما با عشق ورزیدن به کسی که زیبا است معراج را پیدا می کنیم. اجازه بدتهید به این عشق همان عنوان افلاطونی بدهیم. چون ملاک و معیار چنین عشقی زیبایی است. اگر معشوق زیبایی خود را از دست بدهد یا عاشق چهره زیباتر و دلرباتر از محبوب بیابد از اولی دل خواهد برید و دست خواهد کشیدبلکه به او پشت خواهد کرد. چون زیبایی امر مطلق نیست بلکه نسبی است. هر کسی تصویری خاص از زیبایی دارد. بیشتر آقایان عاشق همسرشان هستند چون همسرشان را از دیگران زیباتر می دانند. بلکه زیباتر می بینند. ولی دیگری را که ببینند انصاف می دهند که نه. زیباتر از همسرشان هم هست. روایت معرف که عده ای جوان نشیته بودند و حضرت امیر(ع) هم در آن جمع بود زنی زیبا روی از نزدیک آنها رد شد. همه چشم به دنبال زن داشتند. حضرت امیر تعبیر زیبایی دارد خطاب به آنها می فرماید: برخیزید. برخیزید و سراغ زنهای خود بروید که این چشم شهوتناک شما را جز خاک گور سیر آب نمی کند.

مساله مهم در این نوع از نگاه به عشق این است که زیبایی چیست؟ باید فصلی باز کرد و به تبیین زیبایی پرداخت. و این که زیبایی چیست؟ پاسخ جدی می طلبد.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

فرق عشق و دوستی

در کار زلیخا دو اتفاق مهم رخ داد که از این دو رویداد می توان فرق عشق و دوستی را خوب از یک دیگر بازشناخت.

نخست آن که گرچه شاید اول از نیش و کنایه زنان کمی رنجیده خاطر شده بود ولی همین که اقدام به برگذاری مراسم جشن و دیدار بار یوسف را ترتیب داده بود بیانگر آن است که زلیخا چندان پروایی از دیگران ندارد که بدانند و بفهمند که وی عاشق دیگری است. بگذار تا همگان بفهمند که زلیخا عاشق یوسف است. دلداده او است. او را چه باک. بگذار تا سر هر کوی و برزن تابلوی نصب کنند که زلیخا دل داده یوسف شده است. از افشای آن هیچ ابایی ندارد. جز این که خود این بازخوردها برای زلیخا یک بازی شده است. لذت بخش تر شده است. همه جا سخن از یوسف است. نام یوسف به هر طریقی از همگان شنیده می شود. یوسف تبدیل به ذکر و ورود همگانی شده است. خود این نکته مهمی است.

و دیگر آن که مجلس جشن با شکوهی ترتیب می دهد تا همگان حضور بیابند و یوسفر را ببینند. این هم حادثه و اتفاق مهمی است. زلیخا اگر یوسف را دوست می داشت و در پی کامجویی از او بود و می خواست که به ملکیت خود در آورد در همان پستوی قصر خودش نگهداریش می کرد. نه! زلیخا عاشق است. و فرق او با دیگران در همین است که او عاشق است. ا. شیفته ات او دل داده است. قضیه بر عکس شده است این زلیخا است که ملکیت بر خود را از دست داده و به ملکیت یوسف در آمده است. او دیگر ارباب یوسف نیست بلکه این یوسف است ه ارباب او است. ارباب کسی نیست که دستور می دهد. ارباب کسی است که بر دل حکومت می کند. در دل زلیخا جایی غیر از یوسف باقی نمانده است. دل با این عظمت  بزرگی را فقط یوسف پر کرده است. و زلیخا می خواهد که همگان متوجه این نکته بشوند. نکته مهم در ماجرای عاشقانه یوسف و زلیخا آن است که زنان اعیان و اشراف در تالار هرچه شیفته تر نسبت به یوسف می شوند زلیخا شادتر و بشاشتر می شود. هرچه آنها بیشتر مات و مبهوت می شوند زلیخا چهره ش بازتر و گشاده تر می شود. لبخندهای او عمق بیشتری می یابد. از این که یوسف توانسته است دل همگان را این چنین با خود ببرد برای زلیخا دستاورد بسیار نیکو و پسندیده ای است. و این زیربنای عشق است. در دوست داشتن بن مایه حسادت وجود دارد. اگر زلیخا یوسف را دوست می داشت اگر دیگری چشمش به دنبال یوسف بود یقینا زلیخا چشمهای آنها را از حدقه بیرون می آورد. اما از دوستی عبور کرده است. تعلق خاطر او دیگر رنگ دوستی ندارد بلکه عاشقانه است.

بیشتر خانواده ها دعوا و کشمکش آنها سر این است که چرا فلان خانم به شما نگاه کرد. چرا فلان خانم به شما سلام کرد؟ چرا فلان خانم برای شما دست تکان داد. چرا شما به فلان خانم لبخند زدی. وای از بام تا شام چقدر از این کلمات از جانب خانهما نثار آقایان می شود. آقایان هم نیز این گونه اند. چرا تلفنی با فلانی حرف زدی. چرا پیامک فرستادی. یک بخش عمده از دعواهای زن و شوهر ارتباطات این گونه است. ناشی از حسادتی که ریشه در دوست داشتن و علاقه دارد. دوست ندارد که همسرش مورد توجه دیگری قرار بگیرد. احساس می کند کالای گرانبهایی است که دیگران می خواهند از چنگش بربایند. اگر گفته می شود غیرت خود غیرت هم ناشی از حسادت است. همسرش را دوست دارد و دوست ندارد که دیگری او را بیند. و این دقیقا همان حسادت است. دوست ندارد یعنی چه؟ غیرت به خرج می دهد یعنی چه؟ یعنی می خواهد این چیزی که دارد متعلق به خودش باشد و از آن خودش باشد و مورد توجه خودش باشد و دیگران حق هیچ گونه نظر و دیدن و حرف زدن و خندیدن و... را نداشته و ندارند.

نقطه آغاز عشق همین جا است. در دوستی حسادت هست. ولی در عشق حسادت نیست. در عشق هیچ رنگ و بویی از حسادت دیده نمی شود.

دو برادر و یا دو خواهر و یا برادر و خواهر یقینا یکدثیگر را دوست دارند ولی از این که پدر دیگری را برتر از آن یکی می داند  یا مادر به یکی بیشتر از دیگری می رسد، دلگیر می شوند. دلخور می شوند. حتی نسبت به برادر خودشان کینه می کنند. روابط شکر آب می شود. این حسادت است. مادر فرزندی را که بیشتر دوست دارد ایا بزرگتر است و یا کوچکتر است و یا دختر است و یغا پسر است علتش مهم نیست؛ به هر علتی یکی را بیش ازر دیگران دوست دارد خود همین دوست داشتن سبب می شود که دیگران نگاهشان به برادر و یا خواهر متفاوت شود. چون رفتار  مادر متفاوت است و رفتار متفاوت مادر سبب رفتار متفاوت دیگران با آن فرزند می شود. نمونه بارز آن برخورد برادران یوسف با وی.

مادر ته دیگ را برای وی می گذارد. گوشت خوب و نزارش را برای او کنار می گذارد. نگاه خاصی به او دارد. دیگر فرزندان از این رفتار عصبانی می شوند. و این عصبانیت بیشتر وقتها ظهور و بروز پیدا می کند. حسادت یعنی همین. این فرد به هر علتی در نگاه مادر یا در نگاه پدر برجستگی خصی دارد که همان برجستگی سبب ممتاز شدن او می شود. سبب جلب توجه می شود. دیگران می خواهند که نه خودش و نه برجستگی اش باشد. تلاش می کنند تا برجستگی و امتیازش از بین برود یا نادیده انگاشته شود.

ولی در عشق این گونه نیست. اگر پای عشق در میان باشد هر چه به یوسف بیشتر توجه شود بیشتر خوشحال خواهند شد. البته اگر عشق را به معنای مالکیت بدانیم شاید این تلقی درست باشد. عاشق می خواهد تا معشوق را از خود کند. به ملکیت و تصرف خودش در آورد. لذا از این که عاشق می بیند دیگری چشم به محبوب و معشوق او دارد عصبانی ی شود. رنگ گردنش ورم می کند. خونش به جوش می آید. نگران و ناراحت است. نگران است مبادا از دستش بدهد. حتما دیده و یا شنیده اید پسرانی که دختران را تهدید به کشتن و اسید پاشیدن و ... می کنند. اگر چنان چه دخترشان را به او ندهند دختر را خواهند کشت. او را زخمی می کنند. اسید به صورتش می پاشند و...

گرچه بعضا این را عشق گفته اند ولی به نظر من این عشق نیست. این که فردی دختری را دوست دارد و تهدید می کند که اگر دختر را به او ندهند دختر را خواهد کشد تا صورتش را از بین خواهد برد و... وی تلقی ملکیت و مالکیت دارد. چون او را ملک خود می داند دوست ددارد هم چنان که کت و شلوارش را که دوست دارد. جزو اموال خودش می داند. او در حقیقت چشم و لب و خط و خال را می خواهد. او در پی ابروهای کمانی است. این عشق نیست. او در پی ابرو و گیسو است. اما بر خلاف او اگر چنان چه پای عشق به میان بیاید دیگر کاری به چشم و برو و گیسو ندارد. او دا داده است. هر چه دیگران دوستش بدارند او بشاش تر و شادتر می شود. چون دل بسته اوست. چون او را برتر و بزرگتر می بیند. او را عظیم و ارزشمند می داند. لذا از این که زنها چشم از یوسفر بر نمی داشتند زلیخا دلگیر نمی شد. عصبانی نمی شد چون عشق بود. لذا گل از گلش می شکفت. از این که زنها مات و مبهوت به یوسف چشم دوخته بودند زلیخا قند در دلش آب می شد. از این که زنها حیرت زده یوسف را می نگریستند زلیخا نفس عمیق می کشید. از این که زنها به جای میوه با چاقو دست خود را می بریدند زلیخا بال در می آورد و پرواز می کرد. از این که یوسف توانسته بود تا عمق جان آن زنها رسوخ کند زلیخا سر مست می شد.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

داستان در همین جا خاتمه نمی یابد. پرونده در همین جا بسته نمی ماند. آنان که درکی از عشق ندارند و نمی دانند که عشق چیست، همین که چیزی از ماجرا را بشنوند یقینا زلیخا را سرزنش می کنند. چون او نباید عاشق بشود. و حق عاشق شدن هم ندارد. مگر عشق مثل بیماری و سرما خوردگی است که این و آن بگیرد. عشق بولهوسی است. و زن که نمی تواند بولهوس باشد و نباید چنین باشد. برفرض هم که اگر زنی بخواهد عاشق بشود باید سراغ هم شانهای خود برود. باید سراغ فرماندهان لشکر و اعیان و اشراف شهر برود نه غلام و برده ای که کارگر خانه او است. نه کلفت و نوکر و خدمه و... عشق او باید هدایت شده باشد.  

تصوری که اینها از عشق داشتند این بود که عشق را یک امر دستوری می دانستند. اگر بخواهند می آید و اگر بخواهند می رود و اگر بخواهند نمی آید. اینها فکر می کردن عشق هم یک امر طبیعی است. باید به صورت طبیعی اتفاق بیفتد. این غیر طبیعی است که زلیخا، همسر عزیز مصر، عاشق پسری بشود که متعلق به طبقات فرو دست جامعه است. زیبا است که باشد. زیبایی که حسنی نیست. طبقه است که حسن است. یوسف متعلق به طبقات پایین است که حتی زیبای اش هم نباید دیده شود. زلیخا به عنوان زن حق عاشق شدن ندارد. این عزیز مصر است که اگر بخواهد از این حق برخوردار است.  

عزیز مصر فرد ساده لوح و ابلهی نبود. با دیدن فرار یوسف و دنبال کردن او توسط زلیخا و پاره شدن پیراهن یوسف آن هم از پشت سر متوجه اصل ماجرا و عمق فاجعه شد. ولی چه می شود کرد. سیاست اقتضا می کند که  حقیقت و واقعیت آن گونه که باید دیده شود. در عرصه سیاست و قدرت خیلی از چیزها باید از چشم مردم پوشیده بماند و خیلی چیزها را مردم نباید بدانند و متوجه بشوند. شعار عدالت در عرصه قدرت و حکومت، صرفا شعار است. هیچ معنا و مفهومی ندارد. فقط دهان پر کند و فریبگر است. ابزاری است برای فریب توده های مردم. نه آن که عدالت اقدامی باشد برای آن که حکومت در پی تحقق آن باشد. چون عدالت صرفا یک آرمان است. و اگر هم بخواهد عدالت معنا پیدا کند این حکومت است که عدالت را معنا می کند. مصداق عدالت را هم خود آنها تعیین می کنند. این قدرت است که می گوید چه عدالت است و چه عدالت نیست.

زلیخا هم زن ساده و ابلهی نبود بلکه زرنگی های خاص خودش را داشت. شیطنتهای زنانه را نیک می دانست. او را سرزنش می کنند. بگذار این کک به دامن آنها بیفتد ببینیم آیا می توانند آرام بنشینند و خود را نخارانند.

زلیخا در برابر تحقیرها و سرزنشهای نزدیکان و  درباریان و در برابر نیش و کنایه آنها، به اقدامی ماهرانه دست زد. اصل ماجرا را کتمان نکرد. و تلاش او برای کتمان ماجرا سودی در پی نداشت چون او را در وضعیت اسفناکی دیده بودند. باید به گونه ای از این ماجرا به سود خود بهره بگیرد و زبان قلمبه گویان را برای همیشه کوتاه کند.

نشستی رسمی برگزار می کند و از همه زنان درباری و اعیان و اشراف شهر می خواهد تا در این میهمانی حضور به هم رسانند. همه بزرگان و اعیان را فراخواند.

در زمان موعود و معین زنان اعیان و اشراف و درباریان، هر یک با تبختر و فیس و افاده آمدند. آمدند تا بیش از گذشته زلیخا را نکوهش کنند. و بر سبکی و بی شخصیتی او خرده بگیرند.

خانمها در تالار نشستند. از هر دری سخن می گفتند و می خندیدند. می زدند و می رقصیدند. انواع خوردنی ها و نوشیدنیها، طبق طبق، می آمد و خالی می شد. و در جمع، آن که غایب بود خود صاحب خانه و میزبان بود. زلیخا غایب بود. و همه چشمها در انتظار او. به یک دیگر با چشم و ابرو و کنایه می گفتند که طبیعی است؛ رویش نمی شود با آن دسته گلی که به آب داده است پیش ما بیاید. زن سبک و بی شخصیتی است...

هم چنان که زنان از هر سو زلیخا را سرزنش می کردند. از ناجور بودن این وصله به دربار و عزیز مصر سخن می گفتند به ناگاه در تالار گشوده شد. زلیخا به همراه یوسف و شانه به شانه او پا به تالار گذاشت.

سکوت فضا را در خود گرفت. نفسی بالا نمی آمد. نفس ها در سینه در لای آن لباسهای تنگ گیر کرده بود. چشمها خیره و خیره تر می شد. دهانها همه باز. لبها از  سخن وا مانده بود. همه حیرت زده چشم به یوسف دوخته بودند. گویا دیگر زلیخایی وجود ندارد. چشم از یوسف بر نمی تافتند. حتی پلک نمی زدند؛ می ترسیدند که با پلک زدن از این خواب و رویا بیرون بروند. فکر نمی کردند که واقعیت است؛ حقیقت است. می پنداشتند که خواب و رویا است پس مبادا پلک بزنند و همه آن چه می بینند محو بشود و از بین برود.

یوسف با وقار و با ابهت به پیش می رفت و زلیخا نیز شانه به شانه او.

از لا به لای زمزمه ها گاه شنیده می شد: جل الخالق! این چه اعجوبه ای است؟

دیگری می گفت: این چیست؟

دیگری گفت: فکر نکنم بشر باشد!

دیگری گفت: بی خود می گویند از ته چاه گیرش آورده اند. بلکه موجود آسمانی است.

دیگری گفت: حوری زاده است لباس آدمی تنش کرده اند.

هم چنان که یوسف در تالار کنار زلیخا جلو می رفت و به میهمانان خوش آمد می گفت؛ مهمانان چشم از یوسف بر نمی داشتند. پلک هم نمی زدند. بیشر از خود بی خود شده بودند. دهانها باز و بهت زده. هم چنان که یوسف قدم بر می داشت کلی دل همراه او بود. این یوسف نبود که قدم بر می داشت بلکه یک قافله دل همراه او بود. و او پا بر دلها می گذاشت.

زلیخا هم چنان که پا به پای یوسف قدم برمی داشت نظاره گر چشمهای حریص زنان بود. چشمهایی که مات و مبهوت به یوسف نگاه می کردند و آب دهانشان را قورت می دادند. زلیخا با خود می گفت: آنها را چه شده است. در این نگاه ها کلی معنا نهفته است. گویا می خواهند با چشمانشان یوسف را بخورند...

حتما زلیخا با خود می گفت: شماها مرا سرزنش می کردید. همین الان اگر من در کنار یوسف نبودم یکی از شماها پیراهنی برتن یوسف نمی گذاشتید و از هیچ گناهی هم ابا نداشتید. شما یوسف را یک لحظه دیده اید و نمی توانید خود را نگهدارید. دل و دیده از کف داده اید و من بیچاره و فلک زده را بگویید که از بام تا شام و از شام تا بام با او و در کنار او هستم.

زلیخا می دید که چگونه زنها مست و مدهوش روی صندلی های تالار نشسته اند. و دیده می شدند زنانی که هوش خود را از دست داده و کف تالار نقش زمین شده اند ولی کسی نیست که به آنها محل کند.

سریع زلیخا چند ندیمه را صدا کرد تا به زنهای غش کرده کمک کنند. زلیخا به جایگاه خود رفت و نشست و یوسف هم در کنار او ایستاد. یوسف و زلیخا نبود بلکه تابلو نقاشی الهی بود. بعضی از خانمها که مشغول پوست کندن میوه های خود بودند به جای میوه دست خود را پوست می کردند و قطرات خون از دستهای آنها بر روی میز و زمین می چکید و خود توجه نداشتند.

زلیخا هم چنان که زنان میهمان را نگاه می کرد در درون شادتر و بشاشتر می شد. با خود می گفت: کجایند آنهایی که من را سرزنش می کردند. دستتان به گوشت تازه نمی رسید و می گفتید: کخه! حالا که آهوی تیزپا را من به دام خویش در آورده ام آب از لب و لوچه های شما جاری است. زلیخا از بهت و حیرت آنها سرمست تر می شد. و بر خود می بالید که من سالهای زیادی از عمر ودم را در کنار او و با او سپری کرده ام. برای من زبان درازی می کنید. شما ها که حتی قدرت تحمل چند لحظه دیدن او را ندارید. بیبنید که من چه دلی دارم. در این ایام چه می کشیدم؟

زلیخا در پوست خود نمی گنجید. هرچه زمان می گذشت و زنان شیفته تر می شدند زلیخا شکفته تر می شد. شادتر و خوشحال تر می شد...

  • حسن جمشیدی

سخن از عشق بود و در باره عشق گفتگو می کردیم. عرض کردیم که عشق یک اتفاق و یک حادثه است. یک اتفاتق در لحظه. و نیز گفتیم که عشق یک راز است.

جلسه ای بود و به پایان رسید. از جلسه که بیرون می آمدم خانمی جلو آمد و گفت: ببخشید من عاشق یکی هستم ولی هرچه فکر می کنم می بینم جرأت و جسارت این که بگویم عاشقش هستم را ندارم. خجالت می کشم سراغش بروم و به او بگویم عاشقش هستم.

لحظه ای درنگ کردم و رو به خانم با لبخند گفتم: شما هنوز عاشق نشده اید!

مثل برق از جا پرید و گفت: نه. من واقعا عاشقش هستم. حاضرم قسم بخورم. فقط مشکل من این است که رویر گفتنش را به خودش ندارم. واثعا عاشقش هستم ولی خجالت می کشم به او بگویم. و این عشق را ابراز کنم.

هم چنان که به سمت در می آمد به ایشان عرض کردم: خانم محترم! عشق را که به سوگند نمی شود ثابت کرد. عشق هم چون گل رز می می ماند. گل لازم نیست سخن بگوید. خودش بویش را پراکنده می کند.

مشک آن است که خود ببوید

نه آن که عطار بگوید.

عشق باید خودش را نشان بدهد و خودش را نشان هخم می دهد. لازم نیست شما حرف بزنید. مشکل شما این است که عاشق یستید و الا عاشق پروا ندارد که عشقش را بروز بدهد و بگوید خصوصا به خود طرف. زلیخا راه را بر یوسف بست. او عاشق بود. زلیخا یقه پیراهن یوسف را گرفت و پروای این نداشت که همسر عزیز مصر است. او عاشق بود نه شما. شما ممکن است طرف را دوست داشته باشید. خیلی هم دوستش داشته باشید. حداکثر می خواهید با او ازدواج کنید. یا خیلی دوست دارید که او به خواستگاری شما بیاید و با شما ازدواج کند. به عنوان یک گزینه شما را هم مورد توجه قرار بدهد. اینها طبیعی است. دوست داشضتن یک امر طبیعی است. بالاخره شما هم درس و هم دانشگاه و آشنا هستید. چه بسا او هم شما را دوست داشته باشد ولی عشق یک چیز دیگری است. اگر پای عشق به میان آمد امور از حالت عادی و طبیعی خود خارج خواهد شد. حالت عادی و طبعی خودش را از دست خواهد داد. شرایط غیر طبیعی می شود. با امور غیر طبیعی نمی شود طبیعی رفتار کرد. نمی شود که من عاشق طرف باشم و بایستم و برّ و برّ به قد و بالایش نگاه کنم.

به نظر من در قرآن کریم داستان عاشقانه یوسف و زلیخا به بهترین صورت ماجرای عاشقانه بیان شده است. یقینا بیان کننده این عشق که خداوند است خود عاشق بوده است که توانسته بهترین تصویر عاشقانه را از عشق زلیخا به یوسف پرده بردارد و آشکار کند. خیلی زیبا ماجرا را تحت پوشش خبری قرار می دهد. با شکوه! با عظمت! و کاملا پاک! واقعا تفاوت گزارشگر حرفه ای را با گزارشگران ناورارد از داستان یوسف و زلیخا در قرآن به خوبی می شود فهمید. خداوند حکیم هم چون گزارشگر حرفه ای از حادثه عاشقانه زلیخا و یوسف پرده بر می دارد و علنی اش می کند. یقینا خداوند هم طعم عشق را چشیده که این گونه زیبا می فرماید قد شقفه حبا.

قرآن کریم را باید به اصطلاح امروزی ها گفت واقعا شالوده شکنی کرده است. ساختار عادی را در هم شکسته است. یقینا اگر داستان یوسف و زلیخا را که احسن القصصش نامیده اند امروز جهت کسب مجوز به وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوری اسلامی ایران برده می شد یقینا بخشهای زیادی از آن به جهت بدآموزی از قرآن حذف می شد و خداوند به زیبایی و صراحت بیان داشته است.

این شاید خیلی مهم نباشد از همه مهمتر این که در فرهنگ عادی و عامیانه این مرد است که عاشق می شود نه زن. طبیعت، مرد را مظهر طلب و عشق و تقاضا آفریده است و زن را مظهر مطلوب بودن و معشوق بودن. طبیعت، زن را گل و مرد را بلبل، زن را شمع و مرد را پروانه قرار داده است. این یکی از تدابیر حکیمانه و شاهکارهای خلقت است که در غریزه ی مرد نیاز و طلب و در غریزه ی زن ناز و جلوه قرار داده است. ضعف جسمانی زن را در مقابل نیرومندی جسمانی مرد، با این وسیله جبران کرده است. [1]

اما بر خلاف این نگاه رایج و حاکم بر اندیشه و اشتهار آن، ددر قرآن کریم از عشق زنانه پرده بر می دارد و آن را بیان می کند. از عشق زلیخا به یوسف. بر خلاف نگاه عرفی که این مرد است که به دنبال زن می رود در داستان یوسف در قرآن کریم این زلیخا است که یوسف دمار از روزگارش برده و آرامش را از او ستانده است. آتش عشق چنان بر جان زلیخا افتغاده که تمام شان و موقعیت خانوادگی خودش را نادیده می انگارد. وی همسر حاکم مصر است. زن برتر قصر. ولی عشق او را به پای یوسف می اندازد. از وی تمنی می کند که بپذیردش. زلیخا در قصر با آن عظمت، فقط و فقط یوسف را می بیند و دگر هیچ چیزی را غیر از یوسف نمی بیند. او هرچیزی که می خواست می گفت یوسف. اگر آب می خواست می گفت یوسف می خواهم. اگر غذا می خواست می گفت یوسف می خواهم. یوسف شراشر وجودش را فرا گرفته بود. از بام تا شام و از شام تا بام در اندئیشه یوسف بود. به یوسف می اندیشید و به غیر از یوسف فکر نمی کرد. تمام زوایای آشکار و پنهان ذهنش را یوسف گرفته بود.

داستان بسیار شگفت انگیزی است. تا به حال رسم آن نبوده که این چنین روشن و آشکار از عشق زنانه سخن گفته شود. و داستان به همین جا خاتمه نمی یابد بلکه ادامه اش می دهد. زلیخا می خواهد که اتین عشق در دل پنهانه نماند. بلکه در بیرون هم وصال حاصل آید. یوسف را به درون قصر و به اتاق خود فرا می خواند. جایی که دیگر عشق به انتهای کوچه بن بست رسیده است. راه گریزی نیست. یوسف را به اتاق خواب خود می کشاند. زلیخا، بی   پرواتر از همیشه، خود را به سوی یوسف می کشاند و می خواهد تا او را در آغوش بگیرد و علاقه اش را رسما و علنا به او اعلان کند. به ظر می ذرسد کار زلیخا چندان با عرف سازگار نیست. حلاف عرف است. حتی شرم آور هم هست. شاید اگر مرد می بود زشتی اش به این اندازه نبود. چیزی به نام گناه زلیخا را می آزارد. گناه مانع اقدامش نمی شود ولی دغدغهد آن را هم دارد. باید به گونه ای خود را از این بار سنگین یعنی گناه برهاند. سراغ خدای نهاده بر طاقچه می رود. آن را در زیر پرده ای پنهان می کند و چشمهای آن را می بندد تا نبیند که چه اتفاقی می افتد. اما چشم خودش در بسته شدن چشم خدا بازتر می شود. یوسف را بهتر از گذشته و والاتر می بیند. یوسف آن اندازه بزرگ هست که بتواند با هر گناهی برابری کند. گرچه در آغاز هم دغدغه یوسف را دارد و هم خدا ولی هرچه فراتر می رود در عشق بیشتر فرو می رود. دیگر خدا و گناه تاب مقاومت نمی آورند. عشق سایه خودش را بر زلیخا پهن تر می کند. و زلیخا به نظر می رسد دیگر چیزی  غیر از یوسف را نمی بیند.

یوسف خود را در وضعیت نامطلوبی می بیند. نه راه پس دارد و نه راه پیش. به خواسته زلیخا تن در دهد یا خود را به گونه ای از این مهلکه در ببرد. این زلیخا است که همه اش نیاز است و یوسف تماما ناز. این زلیخا است که دل از کف داده است و این یوسف است که دلبری می کند. یوسف چشم از زلیخل بر می گیرد و رو از او بر می گرداند و پشت به زلیخا می خواهد بگریزد. هم چون آهویی که از دام صیاد می خواهد خود را برهاند. یوسف هنوز قدم برنداشته، زلیخا دست می اندازد و پیراهن یوسف را محکم به چنگ می گیرد تا از دامش نگریزد. چنگ انداختن زلیخا از یک سو و گریختن یوسف از سوی دیگر، سبب دریده شدن پیراهن یوسف می شود. به ناگاه در باز می شود و عزیز مصر خود شاهد ماجرا می شود. یوسف که می گریزد و زلیخا که سراسیمه و در حالت غیر عادی در پی او.

یقینا یوسف می دانست که علاقه و محبت زلیخا به او غیر عادی است ولی فکر نمی کرد که این علاقه و محبت بتواند مرزهای زندگی را در نوردد و از خطوط قرمز بگذرد. یقینا عزیز مصر هم از علاقه بیش از اندازه همسر به یوسف خبر داشت ولی کو چاره ای. فکرش  را نمی کرد که همسرش ساختار شکنی بکند. حتما تا مرز همین علاقه و دوست داشتن باقی خواهند ماند و نه بیش از این. ولی اتفاقی که افتاد وحشتناکتر از همه آن چیزی بود که فکرش را می کرد.

سادگی کردند و خود جار و نجال راه انداختند و الا اگر هوشمندانه عمل می کردند و لای قضیه را بالا نمی آوردند طشت زلیخا در تاریخ از بام به زمین نمی افتاد که داستانش ورد همه زبانها شود. کسی ندیده بود. الا همان کس که در را گشوذ و به احتمال زیاد هم خود عزیز مصر بود. یا یکی دیگر از نزدیکان و مقربان.

زلیخا با دست پاچگی رفتار خودش را تغییر می دهد و توجیه می کند. ببین! ببین! این جوان خود را به درون خانه تو رسانده و او قصد دست درازی به همسر تو را داشت. او می خواست که همسر تو را در تملک خود داشته باشد.

زلیخا دل داده است. مهم نیست چه اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد. او می خواهد از یوسف سخن بگوید. در باره یوسف سخن بگوید. حتی کارهایی را که کرده بود از چشم یوسف می دید. برای زلیخا اصلا مهم نیست که شاهدی ماجرا را دیده یا نه. از هر فرصتی برای گفتگو در باره یوسف بهره می برد. مهم نبمود که چه گفته می شد مهم این بود که نام و یاد و یوسف زنده بماند. در پیش او تکرار شود. زمزمه گوش او شود. حتی از این که یوسف هم حرف بزند او لذت ی برد بگذار ازخودش دفاع کند. برای زلیخا که مهم نیست. زلیخا محتوا از یسف نمی خواهد فقط الفاظ را می خواهد که بشنود. عاشق می خواهد به هر نحو ممکن صدای معشوق را بشنود. از این که یوسف دهان باز می کند و لب به سخن می گشاید برای زلیخا در فشانی است. شهد عسل است. و اینک این گفتگو هم اتفاق افتاده است و آن هم احتمالا در حضور شوهرش. با حضور همسرش خیلی راحت و بدون پرده و در شکل و قالب شکوه و شکایت یوسف را وا می دارد تا سخن بگوید. از خودش دفاع کند.

در همین جا یک نکته لطیفی نهان است که کمتر توجه می شود. زلیخا شیفته وسف است و یوسف برای او بت شده است اما دیگران از یوسف این تلقی را ندارند. به نظر می رسد زلیخا می خواهد یوسف را برایاو یز بزرگ کند. واقعیت یوسف را ه او بنماید. در حقیقت در کیفرخواست خودش علیه یوسف به صورت ضمنی می خواهد قدرت و توان بیش از حد یوسف را به رخ همسرش بکشد. به بیان دیگر می خواهد شوهرش را در برابر یوسف تحقیر کند. به بین دیگر یوسف رو چماقی می کند و تو سر عزیز مصر می زند:  للبن یوسف را! یوسف در دامن تو پروریده شد! یوسف به اندرون انه تو راه یافت! و الان هم به اتاق خواب تو وارد شده است. او می خواهد جای تو را بگیرد و... به نظر می رسد همه اینها گزارش است. یعنی واقعا یوسف وار شده و آمده و جای عزی مصر را گرفته است و دیگر جایی برای او نمانده است. همه اینها به نظر من نوعی تجلیل از یوسف است. تجلیل از معشوق اما به زبان خود عاشق. نه به زبان عرف و رایج مردم. زلیخا در عشق شکست نخورده است بلکه در امجویی به کوچه بن بست برخورد کرده است. ناکامیش را از وصال با باز گفت همه ماجرا اما با قرائتی دیگر و رویکردی دیگر، می خواهد به گونه ای جبران کند. به نظر می رسد نوعی عظمت بخشی به یوسف است گرچه ظاهر بیان مذمت و سرزنش او است. به نظر می رسد زلیخا در همین کشمکش نیز لذت خودش را می برد.

 

[1] - مجموعه آثار شهید مطهری . ج19، ص52

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

عشق یک اتفاق ساده است

متوجه شدم که عشق یک حادثه است. عشق را می گویم. عشق یک جرقه است. عشق یک بارقه است. عشق یک لحظه و یک آن است. اتفاقی که در یک لحظه می افتد ولی لحظه ای که سرنوشت انسان را تغییر می دهد و تعیین می کند. لحظه ای که همه اتفاقهای بعدی مرهون و مقهور همان لحظه است. لحظه ای که بار آن بر تمام لحظات  زندگی سنگینی می کند. لحظه ای که برای آن هیچ توضیحی نمی توان داد یا نمی توان اصلا توضیحی در باره آن داشت. اتفاق است. اتفاقی که رخ داده است. در باره همه این اتفاق که در یک لحظه و در یک آن رخ داده است چه می توان گفت. در باره جرقه و بارقه چیزی نمی توان گفت. توضیحی نمی توان داشت.

عشق چیزی از جنس وحی است. حالا اگر بخواهیم در باره وحی سحن بگوییم چه باید گفت. مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ با چه زبانی از وحی باید سخن بگوییم. برای چه کسی از وحی حرف بزنیم. حتما دیده و یا خوانده اید همه آنان که نتوانسته اند خود را به مفهوم وحی نزدیک کنند تلاش کرده اند تا از وحی معنا و مفهومی ارائه کنند که فقط خودشان می فهمند. و حال آن که آنها هیچ درک و دریافتی از وحی ندارند بلکه از محتوای وحی چیزهایی می گویند. محتوای وحی غیر از خود وحی است. هیچ توضیحی در باره وحی نمی شود داد. چرا؟ چون وحی یک راز است. و ویژگی راز هم این است که راز بماند.

به نظر من غیب و وحی و عشق جنسشان تقریبا یک چیز است. فصلهایشان مختلف و متفاوت است. همه اینها رازند. عشق هم یک راز است. رازی که خیلی بابد پایین و بالایش کرد تا به آن رسید. تازه به آن هم که برسید معلوم نیست که چیست. معلوم نیست چیزی دستگیرتان بشود. شاید بتوان گفت راز یک دام است. نمی رشود آن را فهمید و می شود و می تواند شما را گرفتار کند. چون گرفتارر آن شدی خودت نیز بخشس از همان راز خواهی شد. دیگری نمی توانی چیزی از آن را برای دیگران بیان کنی. ویژگیر راز همین است که راز باید راز بماند.

به کعبه مکرمه عنایت بفرمایید. یک راز است. شما می خواهید بفهمید که چیست؛ وارد کعبه می شوید هیچ چیزی در آن نیست. و همه رازش هم همین است. چیزی نیست که بتوانید از آن سر در بیاورید. راز را اگر بشود سر در آورد دیگر راز نیست. بلکه از اول هم راز نبوده است. راز چیزی نیت که گشوده شود. گره نیست که باز بشود. می شود در باره آن حرف زد. گشت و گذاری اطراف آن داشت و از آن گزارش کرد. به زبان بی زبانی چیزهای را بیان کرد.

لحظه سرنوشت ساز

اجازه بدهید بر گردیم به همان لحظه ای که آن اتفاق مهم افتاد. لحظه سرنوشت ساز. هرچه فکر می کنم که چه زمانی بود؟ و کجا بود؟ و چگونه اتفاق افتاد؟ راه به جایی نبردم. نمی دانم کی بود؟ اصلا نمی دانم چی بود؟ نمی دانم چگونه رخ داد. نمی دانم چه شد که این جوری شد. فقط می دانم از یک لحظه به بعد زندگی برای من معنای دیگری پیدا کرد. و شاید هم زندگی معنای خودش را از دست داد. یک چیزی شد که شاید بشود گفت مقطع تاریخی در زندگی. سخن در بهترذی یا بدتری نیست. نمی نمی دانم که زندگی بهتر شد یا بدتر شد ولی فرق کرد. تفاوت ماهوی پیدا کرد و تفاوتش کاملا محسوس بود. باید گفت زندگی بعد از این اتفاق تا قبل از آن چیزدیگری شد. همین گویا بهترین تعبیر است. بدون هیچ ارزش داوری.

عشق یعنی مالکیت!

در داستانها و افسانه ها فراوان سخن از عشق به میان آمده است در همه اینها عشق به معنای نوعی مالکیت است.  فرد تلاش می کند تا معشوق راذ به تملک خودش در بیاورد. عاشق خیلی چیزها دارد. از باب مثال منزل دارد. ماشین دارد. شغل دارد. موقعیتد دارد ولی یک چیز کم دارد این هم محبوب و معشوق است. همین فرد را که در زندگی اش کم دارد می خواهد به دست بیاورد. او را جزو اموال و املاک خودش بکند. اگر ده چیز دارد با داشتن وی می شود یازده چیز. عاشق در پی کامل کردن کلسیون دارایی های خود است. البته بعضی هم فکر می کنند محبوب و معشوق فرشته شانسز آنها است. اگر محبوب را به دست بیاورند، همه چیز به دستشان خواهد آمد. معشوق همه درها را برای او باز خواهد کرد. محبوب به منزله کلید طلایی است همه درها را خواهد گشود.

در این معنا همه تلاش عاشق این است که معشوق را از از زیر سلطه پدر یا مادر یا زیر سلطه هر کس که هست در بیاورد و به زیر سلطه خود بکشاند. معشوق در این معنا، تقریبا نه بلکه تحقیقا جنبه ابزاری پیدا می کند. معشوق ملک است. جزو اموال است. صاحبش عوض خواهد شد. از دیروز جزو موجودی پدر بود و حالا جزو اندوخته های عاشق خواهد شد. اینک جزو  ثروتهای وی خواهد بود. جزو اندوخته های کسی که خود را عاشق می داند. چناهن که زلیخا مجلس را بیاراست تا در گرانبهای ودش را به دیگران بنمایاند و به آنها بگوید که من چیزی دارم که شما ندارید.

به نظر می رسد اغلب عشق های رایج در کوچه و بازار از این قبیل باشد. پسری که به زور سراغ دختری می رود و می گوید من عاشق تو هستم. اگر زن من نشوی تو را آتش می زنم. اسید روی صورتت می پاشم و... همه اینها ناشی از هین تفکر عاشق مالکی است.

این معنای از عشق شاید چندان هم مطلوب و پسندیده نباشد. گرچه واقعیتی است و خیلی ها هم عشق را به همین معنا می گیرند ولی این معنایی است که اینها برای خود ساخته اند. این که بعضا گفته می شود عشق یک چیزی مثل کشک و دوغه. منظورشان همین نوع از شق است.

عشقی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود(مولوی).

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

سالها است که در گیر مقوله عشق هستم. مساله من و عشق مساله امروز و دیروز نیست. شاید خیلی جوانتر بودم در پی مفهوم عشق بودم. آن را لا به لای کتابها می جستم. در بین آثار ادبی و عرفانی. از خواندن عشق در آثار سهروردی احساس شوق می کردم. لذت می بردم. ولی عطش من را فرو نمی نشاند. شاید در بین چند مساله اساسی در درازنای عمرم، اگر نگویم عشق تنهاترین بلکه یکی از عمده ترین آنها بود. حتی عمیق تر از لذت. گسترده تر از امنیت. خیلی فراخت دامن تر از دین و خیلی دششوارتر از غیب و... خیلی تلاش کردم تا معنا و مفهوم اینها را خوب بفهمم. لااقل برای خود من روشن بشود. دست کم خودم تصویر روشنی از اینها تا حد امکان داشته باشم. لذا در نوشته ها پیش و بیش از همه تلاش کرده ام که مفهوم اینها را واکاوی کنم: دین، غیب، امنیت،  روشنفکری، ایمان، عقل، فلسفه، و... و برای همه اینها نوشته هایی بر جا گذاشته ام. بیش از همه به دنبال تصویری ملموس­تر و محسوس­تر از عشق بودم. ولی به ظر می رسید تلاش بیهوده ای انجام می داده ام. شاید در این باره ئدر پی سوزن در انبار کاه بودم. یا در معدن زغال سنگ در پی مروارید سیاه. شاید هم اشتباه می کردم و عشق را در جایی می جستم که راه به جایی نمی برد. و من در پی عشق بودم در جایی که آن جا نبود و سراغ جایی نبودم که عشق واقعا در آن جا بود.

در طی این مدت در پی چیزی در جایی بودم که جایش آن جا نبود. نشانی را غلط رفته بودم. کسی نبود که به من بگوید عشق را نمی شود در لغت نامه ده خدا و یا مثنوی مولوی و یا دیوان حافظ و یا آثار گران سنگ شیخ اشراق جست.

عشق احتمالا مفهوم و معنا نبود. لذا باید در جای دیگری جست. کجا؟ نمی دانم. فقط می دانستم جاهایی که گشته ام رد و اثری از خودش برجا نگذاشته بود. پس باید جای دیگری را گشت. ولی کجا را؟ البته مهم نیست کجا را. خب هرجایی را که می خواستم بجویم باید می دانستم که به دنبال چه چیزی باید باشم. باید بدانم که در پی چه و کجا باید بگردم؟ اما متاسفانه نمی دانستم که عشق چیست تا بدانم کجا در پی آن بگردم. خیلی چیزها را می دیدم و می فهمیدم و نیز متوجه می شدم که چیست ولی فهمیدم که عشق نیست.

فراوان در کوچه و محله، شاهد و ناظر بودم که مادری گیسوهای دخترش را دور دستش می پیچید و به زمین و آسمانش می کوبید و او هم زجه می زد. دختری را شاهد و ناظر بودم که در هوای سرد زمستان مادرش لخت و عور از خانه بیرونش انداخته بود و او از سرما به شدت بر خود می لرزید. مادر خود من در کودکی یک بار تصمی گرفتهد بود تا مرا در چاه بیندازد. چاهی که برای خوردن از آن آب بیرون می کشیدند. عمه من هم سراسیمه به کحوچه می دوید تا جان بچه برادرش را نجات دهد. به ناگاه پدرم از گرد راه رسید و مرا از تبدیل شدن به یوسف در قعر چاه از چنگ مادر نجات بخشید. فراوان شاهد دعواهای برادران با هم و نیز خواهران با هم و نیز برادران و خواهران با هم و دعوای پدر و مادر با فرزندان و... حتی یک بار در محله ما مردی می گریخت و زنی هم در پی او. و مرد اشک می ریخت که می خواهد من را بکشد. از ما که بچه بودیم تقاضای کمک می کرد تا که جانش را نجات بدهیم. و متوجه شدم که زن و شوهرند. طنین صدای زنی هم اکنون در گوش من است که کمک می خواست. شوهرش هم چون گرگ وحشی به باد کتک گرفته بودش. . زن فقط می توانست داد بزند و درخواست کمک بکند و مردم تا زور و توان داشت فقط می زد. مهم نبود که با چه. با دست و لگد و مشت و ... هر جایی که احساس می کردم شاید رد و پیی از عشق باشد با ویری لوط مواجه می شدم که هیچ گیاهی از آن نمی رویید.

نمی دانم چه اتفاقی افتاد. چه دری گشوده شد. یا چه دری به تخته ای خورد و ناگهان وضعیت دگرگون شد. احساس کردم آن چه را در پی آن بودم کم کم درک می کنم. به نظرم می رسید که معنای عشق را متوجه می شوم. شاید هم این احساس را داشتم که با عشق زندگی می کنم. دو باره که آثار ادبی را بر گشتم و باز خوانی کردم هم چون ویس و رامین، خسرو و شیرین و لیلی و مجنون که در این باره ادبیات گران سنگ فارسی فراوان است معنا و مفهوم دیگری برای من داشت. . گاه از لا به لای همین تون متوجه می شدم که بعصا این بزرگان گرچه در باره عشق گفته اند ولی احتمالا درک و دریافت درستی از عشق نداشته اند. حتی برای من مثل روز روشن بود که از بین شعرا و ادیبان کدام یک طعم عشق را چشیده اند هم چون این عربی و یا هم چون گنجوی که در دام عشق گرفتار شده اند. متوجه می شدم که اینها گرفتار عشق شده اند. در دام عشق افتاده اند. اما و صد افسوس که آن چه یافته بودم و درک می کردم و می فهمیدم ناتوان از آن بودم که بر زبان بیاورم. اصلا قابل بیان نبود. خب چیزی نبود که بتوانم بیان کنم. یا شاید زبان قادر به انتقال این معانی و مفاهیم نبود. فقط می دانستم که چیزی است که از درون می سوزاند. شعله هایش زبانه می کشد. و دمار از روزگار من در می آورد ولی قادر به بیان آن هرگز نبودم. نوبت به زبان که می رسید باز می ایستاد. تا دیروز ی خواستم بفهمم که عشق چیست؟ حالا که فهمیده ام که عشق چیست متاسفانه زبان آن را ندارم که بیانش کنم. و قلم آن را ندارم که بنگارم. شاید مشکل عشق همین که نمی شد بدان راه یافت و شناخت. و معنای آن را دریافت.

آن یکی خر داشت پالانش نبود.

یافت پالان گرگ خر را در ربود.

کوزه بودش آب می نامد به دست

آبر را چون یافت کوزه خود شکست.(مولوی)

تا به حال فکر می کردم عشق یک واژه است. و هر واژه هم یک معنای سر راست و روشنی دارد باید آن را در لعت نامه جست. لذا در بین کتابهای لغت در پی عشق بودم. مهم نبود فارسی باشد یا عربی. حتی به دنبال رگ و ریشه آن هم به راه افتادم. از ریشه عَشَقَ گرفته شده که به معنای گیاهی است که گرداگرد درخت می پیچد و درخت را چنان در بر می گیرد که عرصه را برای تنفس درخت تنگ می کند تا دست آخر درخت خشک می شود و از بین می رود. درخت را می میراند. عشق یعنی همین گیاه. اگر به جان کسی افتاد او را از پای در خواهد آورد. او را داعون می کند.

این معنای عشق نبود. بلکه کارکرد این گیاه بود. چون عشق آن گونه است که اگر گریبان کسی را بگیرد او را از پای در نمی آورد بلکه پایدارترش می کند. درست است که عشق از درون، عاشق را می سوزاند ولی نه هم چون نیش و کنایه زبان دیگران. قلمبه و نیش زبان گاه واقعا فرد را از درون می سوزاند ولی "این کجا و آن کجا":

دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه

هردو جانسوزند اما این کجا و آن کجا

جنس عشق یک چیز دیگری است. سوزاندنش هم جور دیگری است. بدین جهت کاووش از معنای عشق در کتابهای لغت امر بیهوده ای بود. از اول هم نباید سراغ کتابهای لغت برای معنای عشق می رفتم. عشق را نباید در کتابخانه جست. من عشق را در بیرون از خود می جستم و هرچه بیشتر می جستم کمتر معنایی از آن می یابم. این نیز اشتباه بود. آدرس اشتباهی رفته بودم. عشق را باید در درون خودم می جستم. اگر از اول همین کار را می کردم یقینا زودتر بدان می رسیدم. شاید به همین جهت هم درک از عشق چندان ساده نیست. چون قابل درک توسط حواس نیست. امر درونی است. درک و دریافت امر بیرونی و حسی خیلی راحت تر است تا امور دورنی و معنوی. عشق چیزی نبود که بشود از بیرون پیدایش کرد. از همان آغاز جای اشتباهی را داشتم می گشتم.

  • حسن جمشیدی