جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

عشق 4

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۰۳ ق.ظ

زیبا آفرین

داستان در همین جا خاتمه نمی یابد. پرونده در همین جا بسته نمی ماند. آنان که درکی از عشق ندارند و نمی دانند که عشق چیست، همین که چیزی از ماجرا را بشنوند یقینا زلیخا را سرزنش می کنند. چون او نباید عاشق بشود. و حق عاشق شدن هم ندارد. مگر عشق مثل بیماری و سرما خوردگی است که این و آن بگیرد. عشق بولهوسی است. و زن که نمی تواند بولهوس باشد و نباید چنین باشد. برفرض هم که اگر زنی بخواهد عاشق بشود باید سراغ هم شانهای خود برود. باید سراغ فرماندهان لشکر و اعیان و اشراف شهر برود نه غلام و برده ای که کارگر خانه او است. نه کلفت و نوکر و خدمه و... عشق او باید هدایت شده باشد.  

تصوری که اینها از عشق داشتند این بود که عشق را یک امر دستوری می دانستند. اگر بخواهند می آید و اگر بخواهند می رود و اگر بخواهند نمی آید. اینها فکر می کردن عشق هم یک امر طبیعی است. باید به صورت طبیعی اتفاق بیفتد. این غیر طبیعی است که زلیخا، همسر عزیز مصر، عاشق پسری بشود که متعلق به طبقات فرو دست جامعه است. زیبا است که باشد. زیبایی که حسنی نیست. طبقه است که حسن است. یوسف متعلق به طبقات پایین است که حتی زیبای اش هم نباید دیده شود. زلیخا به عنوان زن حق عاشق شدن ندارد. این عزیز مصر است که اگر بخواهد از این حق برخوردار است.  

عزیز مصر فرد ساده لوح و ابلهی نبود. با دیدن فرار یوسف و دنبال کردن او توسط زلیخا و پاره شدن پیراهن یوسف آن هم از پشت سر متوجه اصل ماجرا و عمق فاجعه شد. ولی چه می شود کرد. سیاست اقتضا می کند که  حقیقت و واقعیت آن گونه که باید دیده شود. در عرصه سیاست و قدرت خیلی از چیزها باید از چشم مردم پوشیده بماند و خیلی چیزها را مردم نباید بدانند و متوجه بشوند. شعار عدالت در عرصه قدرت و حکومت، صرفا شعار است. هیچ معنا و مفهومی ندارد. فقط دهان پر کند و فریبگر است. ابزاری است برای فریب توده های مردم. نه آن که عدالت اقدامی باشد برای آن که حکومت در پی تحقق آن باشد. چون عدالت صرفا یک آرمان است. و اگر هم بخواهد عدالت معنا پیدا کند این حکومت است که عدالت را معنا می کند. مصداق عدالت را هم خود آنها تعیین می کنند. این قدرت است که می گوید چه عدالت است و چه عدالت نیست.

زلیخا هم زن ساده و ابلهی نبود بلکه زرنگی های خاص خودش را داشت. شیطنتهای زنانه را نیک می دانست. او را سرزنش می کنند. بگذار این کک به دامن آنها بیفتد ببینیم آیا می توانند آرام بنشینند و خود را نخارانند.

زلیخا در برابر تحقیرها و سرزنشهای نزدیکان و  درباریان و در برابر نیش و کنایه آنها، به اقدامی ماهرانه دست زد. اصل ماجرا را کتمان نکرد. و تلاش او برای کتمان ماجرا سودی در پی نداشت چون او را در وضعیت اسفناکی دیده بودند. باید به گونه ای از این ماجرا به سود خود بهره بگیرد و زبان قلمبه گویان را برای همیشه کوتاه کند.

نشستی رسمی برگزار می کند و از همه زنان درباری و اعیان و اشراف شهر می خواهد تا در این میهمانی حضور به هم رسانند. همه بزرگان و اعیان را فراخواند.

در زمان موعود و معین زنان اعیان و اشراف و درباریان، هر یک با تبختر و فیس و افاده آمدند. آمدند تا بیش از گذشته زلیخا را نکوهش کنند. و بر سبکی و بی شخصیتی او خرده بگیرند.

خانمها در تالار نشستند. از هر دری سخن می گفتند و می خندیدند. می زدند و می رقصیدند. انواع خوردنی ها و نوشیدنیها، طبق طبق، می آمد و خالی می شد. و در جمع، آن که غایب بود خود صاحب خانه و میزبان بود. زلیخا غایب بود. و همه چشمها در انتظار او. به یک دیگر با چشم و ابرو و کنایه می گفتند که طبیعی است؛ رویش نمی شود با آن دسته گلی که به آب داده است پیش ما بیاید. زن سبک و بی شخصیتی است...

هم چنان که زنان از هر سو زلیخا را سرزنش می کردند. از ناجور بودن این وصله به دربار و عزیز مصر سخن می گفتند به ناگاه در تالار گشوده شد. زلیخا به همراه یوسف و شانه به شانه او پا به تالار گذاشت.

سکوت فضا را در خود گرفت. نفسی بالا نمی آمد. نفس ها در سینه در لای آن لباسهای تنگ گیر کرده بود. چشمها خیره و خیره تر می شد. دهانها همه باز. لبها از  سخن وا مانده بود. همه حیرت زده چشم به یوسف دوخته بودند. گویا دیگر زلیخایی وجود ندارد. چشم از یوسف بر نمی تافتند. حتی پلک نمی زدند؛ می ترسیدند که با پلک زدن از این خواب و رویا بیرون بروند. فکر نمی کردند که واقعیت است؛ حقیقت است. می پنداشتند که خواب و رویا است پس مبادا پلک بزنند و همه آن چه می بینند محو بشود و از بین برود.

یوسف با وقار و با ابهت به پیش می رفت و زلیخا نیز شانه به شانه او.

از لا به لای زمزمه ها گاه شنیده می شد: جل الخالق! این چه اعجوبه ای است؟

دیگری می گفت: این چیست؟

دیگری گفت: فکر نکنم بشر باشد!

دیگری گفت: بی خود می گویند از ته چاه گیرش آورده اند. بلکه موجود آسمانی است.

دیگری گفت: حوری زاده است لباس آدمی تنش کرده اند.

هم چنان که یوسف در تالار کنار زلیخا جلو می رفت و به میهمانان خوش آمد می گفت؛ مهمانان چشم از یوسف بر نمی داشتند. پلک هم نمی زدند. بیشر از خود بی خود شده بودند. دهانها باز و بهت زده. هم چنان که یوسف قدم بر می داشت کلی دل همراه او بود. این یوسف نبود که قدم بر می داشت بلکه یک قافله دل همراه او بود. و او پا بر دلها می گذاشت.

زلیخا هم چنان که پا به پای یوسف قدم برمی داشت نظاره گر چشمهای حریص زنان بود. چشمهایی که مات و مبهوت به یوسف نگاه می کردند و آب دهانشان را قورت می دادند. زلیخا با خود می گفت: آنها را چه شده است. در این نگاه ها کلی معنا نهفته است. گویا می خواهند با چشمانشان یوسف را بخورند...

حتما زلیخا با خود می گفت: شماها مرا سرزنش می کردید. همین الان اگر من در کنار یوسف نبودم یکی از شماها پیراهنی برتن یوسف نمی گذاشتید و از هیچ گناهی هم ابا نداشتید. شما یوسف را یک لحظه دیده اید و نمی توانید خود را نگهدارید. دل و دیده از کف داده اید و من بیچاره و فلک زده را بگویید که از بام تا شام و از شام تا بام با او و در کنار او هستم.

زلیخا می دید که چگونه زنها مست و مدهوش روی صندلی های تالار نشسته اند. و دیده می شدند زنانی که هوش خود را از دست داده و کف تالار نقش زمین شده اند ولی کسی نیست که به آنها محل کند.

سریع زلیخا چند ندیمه را صدا کرد تا به زنهای غش کرده کمک کنند. زلیخا به جایگاه خود رفت و نشست و یوسف هم در کنار او ایستاد. یوسف و زلیخا نبود بلکه تابلو نقاشی الهی بود. بعضی از خانمها که مشغول پوست کندن میوه های خود بودند به جای میوه دست خود را پوست می کردند و قطرات خون از دستهای آنها بر روی میز و زمین می چکید و خود توجه نداشتند.

زلیخا هم چنان که زنان میهمان را نگاه می کرد در درون شادتر و بشاشتر می شد. با خود می گفت: کجایند آنهایی که من را سرزنش می کردند. دستتان به گوشت تازه نمی رسید و می گفتید: کخه! حالا که آهوی تیزپا را من به دام خویش در آورده ام آب از لب و لوچه های شما جاری است. زلیخا از بهت و حیرت آنها سرمست تر می شد. و بر خود می بالید که من سالهای زیادی از عمر ودم را در کنار او و با او سپری کرده ام. برای من زبان درازی می کنید. شما ها که حتی قدرت تحمل چند لحظه دیدن او را ندارید. بیبنید که من چه دلی دارم. در این ایام چه می کشیدم؟

زلیخا در پوست خود نمی گنجید. هرچه زمان می گذشت و زنان شیفته تر می شدند زلیخا شکفته تر می شد. شادتر و خوشحال تر می شد...

  • حسن جمشیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی