عشق 2
زیبا آفرین
عشق یک اتفاق ساده است
متوجه شدم که عشق یک حادثه است. عشق را می گویم. عشق یک جرقه است. عشق یک بارقه است. عشق یک لحظه و یک آن است. اتفاقی که در یک لحظه می افتد ولی لحظه ای که سرنوشت انسان را تغییر می دهد و تعیین می کند. لحظه ای که همه اتفاقهای بعدی مرهون و مقهور همان لحظه است. لحظه ای که بار آن بر تمام لحظات زندگی سنگینی می کند. لحظه ای که برای آن هیچ توضیحی نمی توان داد یا نمی توان اصلا توضیحی در باره آن داشت. اتفاق است. اتفاقی که رخ داده است. در باره همه این اتفاق که در یک لحظه و در یک آن رخ داده است چه می توان گفت. در باره جرقه و بارقه چیزی نمی توان گفت. توضیحی نمی توان داشت.
عشق چیزی از جنس وحی است. حالا اگر بخواهیم در باره وحی سحن بگوییم چه باید گفت. مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ با چه زبانی از وحی باید سخن بگوییم. برای چه کسی از وحی حرف بزنیم. حتما دیده و یا خوانده اید همه آنان که نتوانسته اند خود را به مفهوم وحی نزدیک کنند تلاش کرده اند تا از وحی معنا و مفهومی ارائه کنند که فقط خودشان می فهمند. و حال آن که آنها هیچ درک و دریافتی از وحی ندارند بلکه از محتوای وحی چیزهایی می گویند. محتوای وحی غیر از خود وحی است. هیچ توضیحی در باره وحی نمی شود داد. چرا؟ چون وحی یک راز است. و ویژگی راز هم این است که راز بماند.
به نظر من غیب و وحی و عشق جنسشان تقریبا یک چیز است. فصلهایشان مختلف و متفاوت است. همه اینها رازند. عشق هم یک راز است. رازی که خیلی بابد پایین و بالایش کرد تا به آن رسید. تازه به آن هم که برسید معلوم نیست که چیست. معلوم نیست چیزی دستگیرتان بشود. شاید بتوان گفت راز یک دام است. نمی رشود آن را فهمید و می شود و می تواند شما را گرفتار کند. چون گرفتارر آن شدی خودت نیز بخشس از همان راز خواهی شد. دیگری نمی توانی چیزی از آن را برای دیگران بیان کنی. ویژگیر راز همین است که راز باید راز بماند.
به کعبه مکرمه عنایت بفرمایید. یک راز است. شما می خواهید بفهمید که چیست؛ وارد کعبه می شوید هیچ چیزی در آن نیست. و همه رازش هم همین است. چیزی نیست که بتوانید از آن سر در بیاورید. راز را اگر بشود سر در آورد دیگر راز نیست. بلکه از اول هم راز نبوده است. راز چیزی نیت که گشوده شود. گره نیست که باز بشود. می شود در باره آن حرف زد. گشت و گذاری اطراف آن داشت و از آن گزارش کرد. به زبان بی زبانی چیزهای را بیان کرد.
لحظه سرنوشت ساز
اجازه بدهید بر گردیم به همان لحظه ای که آن اتفاق مهم افتاد. لحظه سرنوشت ساز. هرچه فکر می کنم که چه زمانی بود؟ و کجا بود؟ و چگونه اتفاق افتاد؟ راه به جایی نبردم. نمی دانم کی بود؟ اصلا نمی دانم چی بود؟ نمی دانم چگونه رخ داد. نمی دانم چه شد که این جوری شد. فقط می دانم از یک لحظه به بعد زندگی برای من معنای دیگری پیدا کرد. و شاید هم زندگی معنای خودش را از دست داد. یک چیزی شد که شاید بشود گفت مقطع تاریخی در زندگی. سخن در بهترذی یا بدتری نیست. نمی نمی دانم که زندگی بهتر شد یا بدتر شد ولی فرق کرد. تفاوت ماهوی پیدا کرد و تفاوتش کاملا محسوس بود. باید گفت زندگی بعد از این اتفاق تا قبل از آن چیزدیگری شد. همین گویا بهترین تعبیر است. بدون هیچ ارزش داوری.
عشق یعنی مالکیت!
در داستانها و افسانه ها فراوان سخن از عشق به میان آمده است در همه اینها عشق به معنای نوعی مالکیت است. فرد تلاش می کند تا معشوق راذ به تملک خودش در بیاورد. عاشق خیلی چیزها دارد. از باب مثال منزل دارد. ماشین دارد. شغل دارد. موقعیتد دارد ولی یک چیز کم دارد این هم محبوب و معشوق است. همین فرد را که در زندگی اش کم دارد می خواهد به دست بیاورد. او را جزو اموال و املاک خودش بکند. اگر ده چیز دارد با داشتن وی می شود یازده چیز. عاشق در پی کامل کردن کلسیون دارایی های خود است. البته بعضی هم فکر می کنند محبوب و معشوق فرشته شانسز آنها است. اگر محبوب را به دست بیاورند، همه چیز به دستشان خواهد آمد. معشوق همه درها را برای او باز خواهد کرد. محبوب به منزله کلید طلایی است همه درها را خواهد گشود.
در این معنا همه تلاش عاشق این است که معشوق را از از زیر سلطه پدر یا مادر یا زیر سلطه هر کس که هست در بیاورد و به زیر سلطه خود بکشاند. معشوق در این معنا، تقریبا نه بلکه تحقیقا جنبه ابزاری پیدا می کند. معشوق ملک است. جزو اموال است. صاحبش عوض خواهد شد. از دیروز جزو موجودی پدر بود و حالا جزو اندوخته های عاشق خواهد شد. اینک جزو ثروتهای وی خواهد بود. جزو اندوخته های کسی که خود را عاشق می داند. چناهن که زلیخا مجلس را بیاراست تا در گرانبهای ودش را به دیگران بنمایاند و به آنها بگوید که من چیزی دارم که شما ندارید.
به نظر می رسد اغلب عشق های رایج در کوچه و بازار از این قبیل باشد. پسری که به زور سراغ دختری می رود و می گوید من عاشق تو هستم. اگر زن من نشوی تو را آتش می زنم. اسید روی صورتت می پاشم و... همه اینها ناشی از هین تفکر عاشق مالکی است.
این معنای از عشق شاید چندان هم مطلوب و پسندیده نباشد. گرچه واقعیتی است و خیلی ها هم عشق را به همین معنا می گیرند ولی این معنایی است که اینها برای خود ساخته اند. این که بعضا گفته می شود عشق یک چیزی مثل کشک و دوغه. منظورشان همین نوع از شق است.
عشقی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود(مولوی).