جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

عشق 1

سه شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۵۶ ب.ظ

زیبا آفرین

سالها است که در گیر مقوله عشق هستم. مساله من و عشق مساله امروز و دیروز نیست. شاید خیلی جوانتر بودم در پی مفهوم عشق بودم. آن را لا به لای کتابها می جستم. در بین آثار ادبی و عرفانی. از خواندن عشق در آثار سهروردی احساس شوق می کردم. لذت می بردم. ولی عطش من را فرو نمی نشاند. شاید در بین چند مساله اساسی در درازنای عمرم، اگر نگویم عشق تنهاترین بلکه یکی از عمده ترین آنها بود. حتی عمیق تر از لذت. گسترده تر از امنیت. خیلی فراخت دامن تر از دین و خیلی دششوارتر از غیب و... خیلی تلاش کردم تا معنا و مفهوم اینها را خوب بفهمم. لااقل برای خود من روشن بشود. دست کم خودم تصویر روشنی از اینها تا حد امکان داشته باشم. لذا در نوشته ها پیش و بیش از همه تلاش کرده ام که مفهوم اینها را واکاوی کنم: دین، غیب، امنیت،  روشنفکری، ایمان، عقل، فلسفه، و... و برای همه اینها نوشته هایی بر جا گذاشته ام. بیش از همه به دنبال تصویری ملموس­تر و محسوس­تر از عشق بودم. ولی به ظر می رسید تلاش بیهوده ای انجام می داده ام. شاید در این باره ئدر پی سوزن در انبار کاه بودم. یا در معدن زغال سنگ در پی مروارید سیاه. شاید هم اشتباه می کردم و عشق را در جایی می جستم که راه به جایی نمی برد. و من در پی عشق بودم در جایی که آن جا نبود و سراغ جایی نبودم که عشق واقعا در آن جا بود.

در طی این مدت در پی چیزی در جایی بودم که جایش آن جا نبود. نشانی را غلط رفته بودم. کسی نبود که به من بگوید عشق را نمی شود در لغت نامه ده خدا و یا مثنوی مولوی و یا دیوان حافظ و یا آثار گران سنگ شیخ اشراق جست.

عشق احتمالا مفهوم و معنا نبود. لذا باید در جای دیگری جست. کجا؟ نمی دانم. فقط می دانستم جاهایی که گشته ام رد و اثری از خودش برجا نگذاشته بود. پس باید جای دیگری را گشت. ولی کجا را؟ البته مهم نیست کجا را. خب هرجایی را که می خواستم بجویم باید می دانستم که به دنبال چه چیزی باید باشم. باید بدانم که در پی چه و کجا باید بگردم؟ اما متاسفانه نمی دانستم که عشق چیست تا بدانم کجا در پی آن بگردم. خیلی چیزها را می دیدم و می فهمیدم و نیز متوجه می شدم که چیست ولی فهمیدم که عشق نیست.

فراوان در کوچه و محله، شاهد و ناظر بودم که مادری گیسوهای دخترش را دور دستش می پیچید و به زمین و آسمانش می کوبید و او هم زجه می زد. دختری را شاهد و ناظر بودم که در هوای سرد زمستان مادرش لخت و عور از خانه بیرونش انداخته بود و او از سرما به شدت بر خود می لرزید. مادر خود من در کودکی یک بار تصمی گرفتهد بود تا مرا در چاه بیندازد. چاهی که برای خوردن از آن آب بیرون می کشیدند. عمه من هم سراسیمه به کحوچه می دوید تا جان بچه برادرش را نجات دهد. به ناگاه پدرم از گرد راه رسید و مرا از تبدیل شدن به یوسف در قعر چاه از چنگ مادر نجات بخشید. فراوان شاهد دعواهای برادران با هم و نیز خواهران با هم و نیز برادران و خواهران با هم و دعوای پدر و مادر با فرزندان و... حتی یک بار در محله ما مردی می گریخت و زنی هم در پی او. و مرد اشک می ریخت که می خواهد من را بکشد. از ما که بچه بودیم تقاضای کمک می کرد تا که جانش را نجات بدهیم. و متوجه شدم که زن و شوهرند. طنین صدای زنی هم اکنون در گوش من است که کمک می خواست. شوهرش هم چون گرگ وحشی به باد کتک گرفته بودش. . زن فقط می توانست داد بزند و درخواست کمک بکند و مردم تا زور و توان داشت فقط می زد. مهم نبود که با چه. با دست و لگد و مشت و ... هر جایی که احساس می کردم شاید رد و پیی از عشق باشد با ویری لوط مواجه می شدم که هیچ گیاهی از آن نمی رویید.

نمی دانم چه اتفاقی افتاد. چه دری گشوده شد. یا چه دری به تخته ای خورد و ناگهان وضعیت دگرگون شد. احساس کردم آن چه را در پی آن بودم کم کم درک می کنم. به نظرم می رسید که معنای عشق را متوجه می شوم. شاید هم این احساس را داشتم که با عشق زندگی می کنم. دو باره که آثار ادبی را بر گشتم و باز خوانی کردم هم چون ویس و رامین، خسرو و شیرین و لیلی و مجنون که در این باره ادبیات گران سنگ فارسی فراوان است معنا و مفهوم دیگری برای من داشت. . گاه از لا به لای همین تون متوجه می شدم که بعصا این بزرگان گرچه در باره عشق گفته اند ولی احتمالا درک و دریافت درستی از عشق نداشته اند. حتی برای من مثل روز روشن بود که از بین شعرا و ادیبان کدام یک طعم عشق را چشیده اند هم چون این عربی و یا هم چون گنجوی که در دام عشق گرفتار شده اند. متوجه می شدم که اینها گرفتار عشق شده اند. در دام عشق افتاده اند. اما و صد افسوس که آن چه یافته بودم و درک می کردم و می فهمیدم ناتوان از آن بودم که بر زبان بیاورم. اصلا قابل بیان نبود. خب چیزی نبود که بتوانم بیان کنم. یا شاید زبان قادر به انتقال این معانی و مفاهیم نبود. فقط می دانستم که چیزی است که از درون می سوزاند. شعله هایش زبانه می کشد. و دمار از روزگار من در می آورد ولی قادر به بیان آن هرگز نبودم. نوبت به زبان که می رسید باز می ایستاد. تا دیروز ی خواستم بفهمم که عشق چیست؟ حالا که فهمیده ام که عشق چیست متاسفانه زبان آن را ندارم که بیانش کنم. و قلم آن را ندارم که بنگارم. شاید مشکل عشق همین که نمی شد بدان راه یافت و شناخت. و معنای آن را دریافت.

آن یکی خر داشت پالانش نبود.

یافت پالان گرگ خر را در ربود.

کوزه بودش آب می نامد به دست

آبر را چون یافت کوزه خود شکست.(مولوی)

تا به حال فکر می کردم عشق یک واژه است. و هر واژه هم یک معنای سر راست و روشنی دارد باید آن را در لعت نامه جست. لذا در بین کتابهای لغت در پی عشق بودم. مهم نبود فارسی باشد یا عربی. حتی به دنبال رگ و ریشه آن هم به راه افتادم. از ریشه عَشَقَ گرفته شده که به معنای گیاهی است که گرداگرد درخت می پیچد و درخت را چنان در بر می گیرد که عرصه را برای تنفس درخت تنگ می کند تا دست آخر درخت خشک می شود و از بین می رود. درخت را می میراند. عشق یعنی همین گیاه. اگر به جان کسی افتاد او را از پای در خواهد آورد. او را داعون می کند.

این معنای عشق نبود. بلکه کارکرد این گیاه بود. چون عشق آن گونه است که اگر گریبان کسی را بگیرد او را از پای در نمی آورد بلکه پایدارترش می کند. درست است که عشق از درون، عاشق را می سوزاند ولی نه هم چون نیش و کنایه زبان دیگران. قلمبه و نیش زبان گاه واقعا فرد را از درون می سوزاند ولی "این کجا و آن کجا":

دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه

هردو جانسوزند اما این کجا و آن کجا

جنس عشق یک چیز دیگری است. سوزاندنش هم جور دیگری است. بدین جهت کاووش از معنای عشق در کتابهای لغت امر بیهوده ای بود. از اول هم نباید سراغ کتابهای لغت برای معنای عشق می رفتم. عشق را نباید در کتابخانه جست. من عشق را در بیرون از خود می جستم و هرچه بیشتر می جستم کمتر معنایی از آن می یابم. این نیز اشتباه بود. آدرس اشتباهی رفته بودم. عشق را باید در درون خودم می جستم. اگر از اول همین کار را می کردم یقینا زودتر بدان می رسیدم. شاید به همین جهت هم درک از عشق چندان ساده نیست. چون قابل درک توسط حواس نیست. امر درونی است. درک و دریافت امر بیرونی و حسی خیلی راحت تر است تا امور دورنی و معنوی. عشق چیزی نبود که بشود از بیرون پیدایش کرد. از همان آغاز جای اشتباهی را داشتم می گشتم.

  • حسن جمشیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی