ماجرا از آن جا آغاز گردید که یکی از علمای بزرگ مشهد که از نوادگان میرداماد و از اساتید مرحوم صدر المتألهین است. ایشان محضر بزرگانی چون سید احمد کربلایی و سید مرتضی کشمیری را درک کرده و از خرمن پر فیض معنوی ایشان درهای گرانبهایی سفته است. او در مشرب عرفان و زهد از جمله پیروان این نحله بود و دوستی بسیار نزدیکی با مرحوم علامه طباطبایی داشت. ضمنا از دوستان و هم مباحثه ای آیت الله سید محسن حکیم بود. و هر گاه که به نجف وارد می شد مهمان آیت الله حکیم بود.
این عالم جلیل القدر به سفر حج می رود و با خانواده اش تماس می گیرد که آنها به عتبات بروند. او هم پس از انجام اعمال حج به عتبات خواهد آمد و به آنها ملحق خواهد شد. دو تن از برادر خانم های این عالم جلیل القدر از خیاطهای به نام بغداد بودند که بعد هم به کاظمین مهاجرت کرده و در همانجا ساکن بودند. هم زیارت عتبات عالیات بود و هم صله رحم برای خانواده آن عالم بزرگ. ضمنا اعضای خانواده هم فرصتی می شود تا روزهایی را با دایی جانشان و خانواده او بگذرانند.
خانواده عالم جلیل القدر به عراق رفته و از آن جا هم به کاظمین می روند و در منزل برادر و یکی از دائی هایشان مستقر می شوند و به پسرشان آسید حسین میردامادی که در نجف درس می خواند و در مدرسه آیت الله بروجردی اتاق دارد خبر می دهند که ما در کاظمین هستیم برای دیدار و زیارت به کاظمین بیاید و به آنها ملحق شود.
او هم برای دیدار با آنها قصد سفر می کند. و از هم اتاقی اش که سید جلال الدین آشتیانی است خدا حافظی می کند. سید جلال علت سفر به کاظمین را می پرسد. او در پاسخ می گوید مادرم و آبجی هایم و پسرآبجی ام به کاظمین مشرف شده و منزل دائی جانم هستند. هم زیارت کاظمین بروم و هم دیدار مادر و دائی و آبجی ها!
آقا سید جلال پیله می کند که من هم با شما می آیم.
از ایشان اصرار و از دوست هم اتاقی هم انکار که آقا کجا می آیی؟ درس و بحث ها بر قرار است. من مجبورم برای دیدن مادرم بروم شما چه اجباری دارید؟ من برای دیدن پدرم باید بروم شما که اجباری نداری؟ آخر معلوم نیست وضعیت آنها چه جوری باشد. دیدار خانوادگی است. پذیرای مهمان باشند یا نباشند...
سید جلال پایش را توی یک کفش کرد که من هم باید بیایم و قبول نمی کند و با ایشان همراه می شود و دو نفری به سمت کاظمین راه می افتند.
این دو جوان به کاظمین که می رسند یک راست سراغ منزل دائی رفته و در می زنند. و هر دو پشت در ایستاده تا در گشوده شود.
پس از چند لحظه در منزل گشوده می شود و خانمی جوان در را باز می کند و بی توجه به این که دیگری هم پشت در هست و باید اموری را رعایت کند آغوش می گشاید و برادرش را در بغل می گیرد و و لحظات هم چنان می گذرد و این برادر و خواهر در آغوش هم ابراز احساسات می کنند. برادر هواهرش را متوجه می کند که دوست عن اتاقی اش هم به همراه او است. دختر خانم خود را جمع و جور می کند و سریع رو را می گیرد و خجالت زده با دوست و هم اتاقی برادرش سلام و احوال پرسی می کند و لاز سر خجالت مثل برق می پرد و خود را داخل منزل می اندازد. یا الله کنان وارد منزل می شوند. آنجا دخترهای دیگری غیر از خواهرهای ایشان هم حضور داشتند.
آن نحوه در زدن و پشت در بودن و در گشودن و شاهد ابراز احساسات کردن و بعد هم وارد منزل شدن و مورد استقبال گرم خانواده قرار گرفتن گویا جرقه ای به خرمن دل سید جلال می زند و آتش به پا می کند. او از این لحظه به بعد گرچه در این جا است و در این جمع هم هیچ متوجه نیست. نه یک دل که صد دل از کف داده و دلداده شده است. اما رازی است که نمی تواند بر ملا کند. به رفیقش چه می تواند بگوید. بگوید که من عاشق خواهرت شده ام. اصلا چه جوری بگوید. از یک طرف دوستی و هم اتاقی که نمی خواهد از هم بپاشد و از سوی دیگر آتش عشقی که از درون زبانه می کشد و می سوزاند.
طی نامه ای توسط یکی از دوستان و آشنایان دختر خانم را از پدرش خواستگاری می کند. و پدر دختر خانم هم در پاسخ نامه اش می نگارد که بنده پس از مشورت با برادرش که فصل مشترک بین بنده و شما است مراتب مثبت بودن و یا منفی بودن را به شما خبر خواهم داد.
پس از چندی نامه ای از مشهد به مدرسه می رسد. هم اتاقی سید جلال نامه را می گیرد. سید جلال اصرار که نامه چیست. و او هم هنوز نامه را نخوانده است. گویا سید جلال می داند که ماجرا از چه قرار است و می داند که محتوای نامه چیست ولی هم اتاقی اش چندان خبری از این ماجرا و اتفاقهای پشت پرده ندارد. ولی نامه از طرف پدرش و مسأله داخلی و خانوادگی است و نمی تواند نامه خانوادگی را پیش از آن که بداند محتوای آن چیست برای دیگری هر چند دوست و خم اتاقی اش هم باشد نمی تواند بخواند. سید جلال مصر است که نامه را ببیند و از آن با خبر شود و دهها بهانه جور می کند که می خواهم خط پدرت را ببینم. چون سید جلال خطاط ماهری بود و خیلی خوش و قشنگ خط می نوشت.
هم اتاقی استاد آشتیانی با توجه به دوستی و رفاقتی که با آشتیانی دارد و اخلاق و منش و روش او را خوب می شناسد که خیلی بیش از اندازه شجاع و جسور است. و از طرف دیگر خیلی تقید به خانواده و مسئولیت خانواده هم ندارد. اصلا فرد بی توجه به دنیا و ذخایر دنیوی است شاید وصلت با خواهر ایشان
نه به سود سید جلال و نه هم سود خواهرش باشد.
آقا جلال گاهی اوقات کارهای خاصی می کرد شاید کارهایی که خلاف عقل هم بود. مثلا می گفت می خواهم خودم را بکشم. سراغ سیم برق می رفت تا خودش را بکشد. واقعا کله شق بود. و این کار راهم می کرد. تا من این اطمینان را پیدا کرده بودم که این کار را می کند. آدم این جوری بود. اصلا ترس تو ذاتش نبود. خیلی با هم غاطی بودم. حالا اگر یک وقتی نمازش قضا می شد خیلی اهمیت نمی داد با توجه به مقدس بازی هایی که در نجف رایج هم بود. بعضی از کارهایی که انجام می دادیم را خیلی جدی نمی گرفت به شوخی و یا به جدی به باد سخره می گرفت. برای پدرم نوشتم که درست است که آدم فاضلی است ولی آدمی است که گاهی نماز صبحش قضا می شود. اصلا صلاح نیست که ایشان با خانواده ما وصلت کند. البته زبان راحتی داشت. دشنام می داد. دوستانی هم دارد که با خانواده ما نمی خورد. خیلی برای شوهر بودن قابل اعتماد نیست. آدم واقعا ملا و با سواد بود ولی به درد دامادی ما نمی خورد. شوهر خوبی شاید نبود. البته این نظر من است.
پدرم به سید جلال نوشته بود که من از سید حسین به عنوان برادر بزرگتر نظرش را بپرسم جواب خواهم داد.
بعد از این تقریبا با من سرسنگین شد. و مدتی هم قهر بود. البته بعد حل و فصل شد و هیچ وقت جریان نامه را با من مطرح نکرد.
تقید چندانی نداشت که پول کسی را بدهد. ایشان گفت: هرکس ادعا کرد که از من طلب کار است به او قرضش را بده. کتابها و وسائلش را جمع کردم و فروختم و قرض هایش را هم نوشتم و پرداخت کردم.
کار راه انداز بود.
- ۰ نظر
- ۰۱ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۶