پیشگفتار و بیت 1 و 2
زیبا آفرین
گشت و گذار در گلشن راز
پیشگفتار
گلشن
در زبان فارسی گل به صورتهای گوناگون با کلمات ترکیب شده است. گلچین، گل بانگ، گل افشان، گل اندام، گلستان، گلعذار، گلپرور، گلاب و... گلشن ترکیبی از گل و شن است. به نظر می رسد شَن به معنای جا و مکان باشد گلشن یعنی محل گل یا جای گل یا مکان گل. یا همان گل مکان. گلشن شاید با گلستان هم معنا باشند. جایی که گل زیاد است. شاید تعبیر زیباتری از همان باغ باشد. در باغ درخت است ولی در گلشن فقط گل است. باغ به اعتبار میوه هایش و به اعتبار حصاری که دارد باغ گفته می شود و به اعتبار گلهای فراوان آن گلشن گفته می شود.
راز
خود نیک می دانید که راز غیر از سر است. سر همان پوشیده است و ستر هم شاید از ریشه سر باشد که ستر به معنای چیزی است که می پوشاند. ستار هم کسی است که می پوشاند. سر و آن چه که مستور است لزوما معنای خوب و مثبت ندارد. بعضی از اسرار شاید چندان خوب نباشد که اگر افشا شود بخشی از جامعه از هم بپاشد. الببته شاید سری باشد که خود فرد خوب بداند ولی دیگران بدان نگاه نامطلوب داشته باشند. سرّ اعم از این است که خوب باشد یا بد. اما راز کمی فرق می کند. راز ویژگی اش این است که بد نیست. راز عالم. البته توجه داریم که سر گاهی به معنای راز به کار می رود ولی همیشه این گونه نیست. سر امر پوشیده است که می توان حجاب از روی آن برکشید. یک متن پوشید در هیات جمله و فن معانی و بیان و بدیع است باید با تفسیر و تاویل حجاب از آن برکشید و درّ معنا را از آن بیرون کشید. راز به معنای چیزی که سر به مهر است و نمی توان مهر آن را شکست. جعبه سیاه زندگی بشر که کسی نیست که بتواند آن را بخواند مگر کسانی که به آن دست یافته اند. اسرار چیزهایی است که افراد خاصی به آن وقوف دارند ولی راز چیزهایی است که شاید کسی بدان وقوف نداشته باشد. شاید راز معادل غیب باشد. غیب در آیات شریفه که می فرماید یومنون بالغیب. غیب برای همه غیب است. ولی سر برای همه سر نیست. راز همان غیب شاید باشد.
البته بعید هم نیست که راز در این جا به همان معنای سر باشد که مرحوم شبستری اسراری را می خواهد در این گشت و گذار برای ما بیان کند. چیزهایی که خیلی ها نمی دانند و شاید نتوانند بدانند از آن جهت که هنوز ظرفیت آنها این قابلیت را ندارد و یا پیدا نکرده است تا بداند. آخر ظرفیت افراد محدود است. هر چیزی را به هر کسی نمی شود آموخت. مهر سر یا محرمانه که زده می شود یعنی دور از دسترس همگان باید قرار بگیرد. مطالب مثل قانون و مقررات نیست. مثل احکام طهارت و نجاست نیست که هر مکلف بالغ عاقل به آن باید آگاه شود نه. جزو اسرار است.
ولی به نظر می رسد همان راز بهتر است. بخشهایی از زندگی راز است. بسته گره شده است. قابل باز شدن نیست. از راز می شود سخن گفت. در باره راز می شود به تفصیل سخن گفت. ولی خود راز را نمی شود گفت که چیست که اگر گفته شود که چیست دیگر راز نیست. و عرفان هم چنان که خود نیک می دانید حوادث و وقایعی است که قابل بیان نیست. کسی که در دریای وجود افتاده و در وحدت حقه غرق شده است با چه زبانی این اتفاق را می خواهد بیان کند. هیچ زبانی برای بیان آن ندارد. لذا راز است. بعضا چون حلاج بیان کردند و سر خود برباد دادند و بعضی در پی زبانی برآمدند تا برای خاصان و خواهان به گونه بیان کنند لذا سراغ سخن رمزدار رفتند و راز آلود سخن گفتند. و این کتاب سیر و گشتی است در گلشن این رازها. زبان ابزاری است برای بیان محسوسات و مدرکات حسی. آن چه را که با چشم دل می بیند و در می یابد قادر به بیان آن نیست. زبان در این عرصه قاصر است. لذا سراغ کنایه می رود تا از زبان کنایه و استعاره برای بیان ما فی الضمیر خود بهره ببرد.
گلشن راز
ترکیب بسیار زیبایی است. البته پاردوکس هم دارد. گلشن جایی است که هم می بینیم و هم می بوییم. گل همه جمالش به بو و صورت آن است. دو حس ما را به تحریک وا می دارد و از سوی دیگر می گوید راز. مکان گلهایی که رازهای بسیار در خود دارد. این مکانی که شبستری به تبیین و تحلیل آن پرداخته کجا است.
عنایت بفرمایید ما درگیر زندگی عادی و مادی خود هستیم. خوردن و خوابیدن و تولید نسل و تلاش برای بقا و خلاصه زندگی. این را که همه می فهمند. حتی حیوانات هم درکی از این زندگی دارند و شاید هم خیلی قوی تر از انسان. ولی زندگی انسان محصور در این نوع از زندگی نیست. انسان مرتبه ای بالاتر از این زندگی را باید داشته باشد که درخور شان این انسان باشد. آن زندگی ساختنی است. زندگی عادی باید شاهد و ناظر گذر عمر بود هرنفس که برون آید ممد حیات و مفرح ذات است. و هر نفس لحظه را از دست داده و در پی لحظه دیگری خواهیم بود اما زندگی دیگری هم هست. شاید بتوان گفت زندگی که بدان مشغولیم گلخند است و زندگی که می خواهیم بدان مشغول شویم گلشن است. یا همین گلخند را تلاش کنیم تا گلشن شود. زندگی عادی چندان دشوار نیست ولی زندگی بخواهد گلشن شود باید سراغ معمار زندگی رفت. گویا شبستری معمار زندگی است.
گاه افرادی به دیگران توصیه هایی می کنند. در صفحات مجازی فراوان دیده ایم کسانی که دیگران را توصیه به خوش اخلاقی و خوش خویی با فرزندان و... می کنند اگر به زندگی عادی آنها نزدیک بشوید خود شاهد خواهید بود که این افراد آرزوهای خود را بیان می کنند. دوست دارند که با همسرشان این گونه رفتار بکند و نمی کند و نمی تواند. دوست دارد با فرزندش این گونه رفتار کند و نمی کند و نمی تواند. این آرزوی او است. به زبان می گوید شاید اتفاق بیفتد یا امید دارد که دیگران چنین کنند یا دیگران فکر کنند که او با فرزندش این گونه رفتار می کند. اما دیگرانی هم هست که از آرزوهای خود سخن نمی گویند بلکه از آزموده های خود سخن می گویند. از تجربه ها و یافته های خود نکاتی را برای دیگران بیان می کند. گلشن راز نوشته های شبستری است نه از آرزوها و آمالش بلکه از تجربه ها و اندوخته های او است. او از راهی که رفته پرده بر می دارد. آن چه را که دیده باز می گوید. کتاب او گلشن راز است. رازهای زندگی را هم چون گل در برابر شما می نهد. زیبا و دلنشین.
حسن جمشیدی خراسانی
زیبا آفرین
عنایت بفرمایید کلمات اگر معنای روشنی نداشته باشد مردم از آن استفاده نمی کنند. هرکلمه ای باید معنا و مفهوم آن برای گوینده مشخص باشد که به کار می برد و شنونده هم باید گوشش مانوس باشد. اما در بین گروه خاصی کلمات و اصطلاحاتی است که اغلب گفته می شود ولی به نظر نمی رسد که معنای رایج و مرسوم آن مورد نظر باشد. باید این الفاظ معانی دیگری داشته باشند. معنای فرشی الفاظ را همگان می فهمند اما درک معنای عرشی آن چندان ساده و راحت نیست باید پیری دست ما را بگیرد و راه نمایی به ما راه را نشان دهد. گلشن راز گل کلمات است و شن همان مکان و راز هم همان جعبه سیاه سر به مهر غیر قابل گشودن. کلماتی در عرف عارفان و صوفیان پر کاربرد است که معنای دیگری از آن لحاظ می شود و سراینده گلشن راز می خواهد ما را در جغرافیایی و فضایی قرار بدهد تا بتوانیم آن کلمات را نیک درک کنیم. دقت شود که او نمی خواهد به ما فرهنگ نامه و یا لغت نامه بنویسد و به ما بدهد . بلکه می خواهد فضایی بسازد و ما را در فضایی قرار بدهد که در آن فضا این کلمات معنای اصلی خود را می یابند. مستی و عشق و می و شراب و ... در فضای زیبای خود بار معنای اصلی را برای ما عیان می کند. او در گلشن راز نمی گوید برو و ببین. می گوید بیا تا نشانت دهم. در این کتاب می خواهد شما را با رازهایی از عالم عارفان و صوفیان آشنا کند. نمی شود راز را گشود ولی می شود با آن همراه شد. می شود بدان نگریست و خود را از آن محروم نساخت. و شبستری در پی آن است تا ما را با رازها همراه کند.
حسن جمشیدی خراسانی
(1)
به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان بر افروخت
ذکر و فکر و سکوت و سخن
در حوزه عرفان و تصوف ذکر جایگاه خاصی دارد. ذکر هم مایه آرامش و هم تعالی است. در چله نشینی عمل اصلی ذکر است. ذکر بن مایه تصوف است. نقطه مقابل ذکر فکر است.
ذکر در برابر سکوت هم قرار می گیرد. اول سکوت. بعد فکر و بعد ذکر. یا اول فکر و بعد سکوت و بعد ذکر. در این که رتبه ذکر که بعد از سکوت و فکر است تردیدی نیست. یعنی فکر و سکوت مقام و منزلتی بالاتر از ذکر دارد.
ذکر در برابر غفلت هم قرار می گیرد. کسانی که دچار غفلت شده اند و با تذکر آنها را به خوشان باید آورد و متوجه کرد.
گاه ذکر در برابر سخن گفتن قرار می گیرد. به جای سخن گفتن از او می خواهند که لب به ذکر بگشاید به جای سخن گفتن.
فرق است بین ذکر در برابر غفلت با ذکر در برابر فکر و با ذکر در برابر سخن گفتن.
البته محور و مدار سخن در این جا فکر است. به اقتضای تعبیر مرحوم شبستری باید به فکر پرداخت. در جای خود ذکر و سکوت را تبیین خواهیم کرد.
فکر یک عمل انسانی است. البته نه مثل غذا خوردن و یا آب نوشیدن و قدم زدن. چون هرگاه که گرسنه بشوید سراغ غذا می روید و فعل خوردن از شما سر می زند. برای غذا خوردن کارهای فراوانی انجام می دهید. دست دراز می کنید و قاشق را بر می دارید. قاشق را به سمت بشقاب می برد و آنرا از غذا پر می کند و به سمت دهان می آورد. غذای داخل قاشق را به دهان انتقال می دهد. آن را می جود و... همه اینها کارهایی است که اتفاق می افتد و همه اینها ضمن این که یک کار و عمل است همراه با فکر هم می باشد. نمی شود به افراد گفت فکر کن یا فکر نکن. همه انسانها در هر حالی که هستند فکر هم می کنند. فکر یک عمل است از طرف انسان که گاه این فکر خودش در کنار کارهای دیگرو عملهای دیگر قرار می گیرد. فکر به نظر می رسد مثل نویسندگی و یا ورزش و یا کتاب خواندن نیست. فکر بیشتر شبیه نفس کشیدن است. آیا می شود به فرد گفت دیگر نفس نکش و نفس خودت را حبس کن. وی خواهد مرد. فکر هم این گونه است. اگر بخواهید فکر نکنید و یبا به چیزی فکر نکنید چه بسا بیشتر به آن فکر کنید. در بین کارهایی که انسان انجام می دهد نفس کشیدن بیشترین شباهت را به فکر کردن دارد. فکر کردن هم چون نفس کشیدن یک عمل تا اندازه ای غیر اختیاری است. فکر بیشتر شبیه اسب سرکش می ماند. همین رهایش کنید و یا غفلت کنید به مسیری می افتد غیر از مسیری که شما می خواهید. اگر در روایات به فکر تصریح شده است و آن را برتر از هفتاد سال عبادت بر شمرده اند توجه به موضوع فکر داشته اند نه خود فکر. متعلق فکر مهم است نه خود فکر. چون خود فکر خواسته و ناخواسته اتفاق می افتد.
بیانگر رابطه جسم و جان است. منشا نور دل از پرتو افشانی جان است.
راه معرفت سه گونه است: برای برای عادی و ابنای بشر و عامه مردم همان حس و تجربه است. یکی برهان و استدلال برای افراد خاص و دیگری کشف و شهود برای افراد اخص. در این بین به دو گروه خاص و اخص اشاره شده است. فکرت اشاره به برهان و استدلال است. و چراغ دل به نور جان اشاره به کشف و شهود است.
این قدر گفتیم باقی فکر کن
فکر اگر خشکید رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این تفسرده ساز
تفاون عارف نظری و عارف عملی یا همان صوفی به آن است که او اهل فکر است و این اهل ذکر.
فرق بین فضل و فیض
بیان شد که نمی توان فکر نکرد. و نمی شود افراد را از فکر کردن باز داشت. فقط می توان به آنها گفت که به این چیزها فکر نکنید. و یا چگونه فکر کنید. یا متمرکز فکر کنید. در غیر این صورت همه افراد در هر حال هم چنان که نفس می کشند فکر هم می کنند. اما بسیاری از این فکرها شاید نوعی گفتگوی درونی باشد. شما در مسیری می روید. وسیله نقلیه مانع حرکت شما می شود. حرفی می زند و یا دشنامی می دهد و یا هر نسبت ناروایی را به شما می گوید. شما عصبانی می شوید. او راهش را گرفته و رفته و شما هم چنان با او درگیر هستید. دردنیای ذهنی خودتان به او پرخاش می کنید. دعوا می کنید. هرچه به ذهنتان می آید به او می گوید. گرچه خود او نیست. در ذهن خودتان شخصیتی از او ساخته اید و با او در عالم ذهن درگیر هستید. یا هنگام خواب هم چنان که سر روی بالش گذاشته اید ذهن شما در عالم هپروت سیر می کند. برای خود قصر می سازید. شغل و کارو...
میگویند خبر آوردند که شاه به مشهد می آید. یکی از طلبه ها که به دستشویی برای ادای حاجت رفته بود در عالم فکر و رؤیای خود چنین می پنداشت که شاه وارد مشهد شده است. از رییس حوزه علمیه می خواهد تا دیداری با طلبه ها داشته باشند. طلبه های خوب و با استعداد شهر را از هرجایی در سالن اجتماعات حرم مطهرجمع می کنند. شاه جهت خوش و بش و گفتگوی رویا رو با طلبه ها سراغ یکی یکی اینها می رود. سراغ من نیز می آید. ازمن سوال سختی می کند. و من که با سواد و حضورذهن دارم سریع به قبله عالم پاسخ می گویم. شاه از من خوشش می آید. به محل استراحت که می رود از اطرافیان می خواهد تا من را ببیند. من را به محل استراحت شاه می برند. شاه دخترش را به من نشان میدهد. و از من می خواهد که دخترش را به همسری بگیرم. چون شاه است و می خواهد که دخترش را به فرد باسوادی بدهد. که بهتر از من. من به ناچار قبول می کنم. نمی توانم قبول نکنم. به پایتخت می رویم. عروسی برقرار می شود. بزن و بکوب و یک هفته همه مردم مشغول شادی و سرور هستند. من و شاهزاده به داخل حجله میرویم. من طلبه هستم. گرچه شاهزاده نیستم ولی چون سواد دارم موقعیت بهتر و برتری دارم و ضمنا شوهر هم هستم. رییس و همه کاره منزل، من خواهم بود. به دختر شاه دستور می دهم تا برای من یک لیوان آب بیاورد. و دختر شاه از دستور من سر پیچی می کند. من هم عصبانی می شویم. لگد محکمی به شاهزاده می زنم. در عالم فکر و خیال همین که می خواهد لگد محکمی بزند. لگد محکمی به سنگ مستراح میزند و سنگ می شکند و طلبه بیچاره به چاله مستراح گرفتار می شود. این را اصطلاحا خیال می گویند ولی این نیز هم فکر است. شما زمانی که برای حل و فصل معادلات ریاضی بدانها مشغول هستید یعنی فکر می کنید. همه آن چه که توسط اراده شما انجام می گیرد چه منجر به عمل بشود و یا نشود همه اینها فکر است.
تعریف می کنند یکی از همشهری ها در ازمنه قدیمه به شهر می آید. پس از زیارت و دید و بازدید و انجام کار قصد بازگشت می کند. در بازگشت دو خربزه کوچک می خرد. فروشنده که او را فرد ساده لوحی می بیند به او میگوید مواظب خربزه ها باشد که نیفتد و نشکند. چون یکی از اینها در شکم خودش بچه دارد. همشهری که که سوار بر الاغ بین راه هم چنان می آمد به ناگاه چرتش می گیرد و خربزه از دستش می افتد. یک خرگوش که همان نزدیکی بوده می گریزد. همشهری ما سخت عصبانی می شود. با دلی گرفته و اندوهگین به منزل می رود و ماجرای سفرش را برای همسرش تعریف می کند. زنش خیلی متاسف می شود. و می گوید کاش سالم حفظش می کردی. به دنیا که میآمد من سوارش می شدم. و با آن به دشت و صحرا می رفتم. شوهر عصبانی می شود که زن خجالت بکش. اون هنوز کره است. نمیشود سوارش شد. کمرش میشکند. او تحمل وزن سنگین شما را ندارد. سیلی محکمی بر صورت همسرش می کوبد تا از این فکرهای خطا به ذهنش خطور نکند. تواگرسوار آن می شدی از کمر می افتاد. اصلا آن حیوان طاقت تحمل تو را نداشت و...
همه اینها در حوزه و عرصه فکر اتفاق می افتد. فکر صرفا حرکت از معلومات به سمت مجهولات نیست بلکه هر عمل ذهنی فکر است. هر اتفاقی که در ذهن می افتد فکر است. هیچ اتفاقی بدون فکر نمی افتد. پس فکر همان چیزی است که مدام ذهن ما بدان مشغول و درگیر است.
مرحوم شبستری خدواند را یاد می کند. و نگارش را با نام و یاد خداوند می آغازد ولی اسم و عنوان خداوند را نمی آورد بلکه به صفت معلمی خداوند اشاره دارد و علم آدم الاسماء کلها. این خداوند بود که به حضرت آدم اسماء را آموخت. به نام کسی نگارش را می آغازد که به جان فکر کردن را آموخت. ناظم توجه دارد که تفکر مربوط به حوزه جان است نه جسم. پس ضمنا اشاره دارد به هر دو بعد انسان که جسم و جان باشد. فکر در این بیت، جایگاه ویژه ای دارد.
چراغ دل به نور جان برافروخت
بعد از آن که جان از جانب حق تعالی فکر کردن را آموخت خود این فکر کردن هم چون شمع تابان و فروزان عمل خواهد کرد. منشا نور خواهد بود. ظاهر بذاته و مظهرلغیره. خود روشن و روشنایی بخش اشیای دیگر است. با اندیشه وتفکرکه در حوزه جان آدمی رخ می دهد دل را روشن می کند.
تعبیر جالبی است از دل که از آن به عنوان چراغ یاد می کند. چراغ خود روشن و روشنایی بخش نیز هست. با نور دل می توان به بسیاری از حقایق راه برد.
به بیان دیگر خداوند به بشر حواس پتج گانه را داد تا با این حواس راه به جهان خارج از ذهن راه پیدا کند و آن را درک کند. این توانایی در وجود انسان هست که می تواند از طریق حواس به بخشی از حقایق عالم راه بیابد. ولی نه به همه حقایق. افزون بر حواس به ابزار دیگری نیز نیاز است تا بتوان به حقایق غیر حسی عالم نیز دست یافت. دل ابزاری برای درک جهان غیر مادی است. لذا ابزار شناخت انسان افزون بر حواس پنج گانه دل هم هست.
دل غیر از فکر است. دل غیر از عقل است. دل غیر از ذهن است.
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا و آن گاه کور[1]
دل و عقل نه در برابر هم بلکه در عرض هم قرار می گیرند. هر دو هم ابزار شناخت و هم منبع شناخت هستند. عقل ابزار شناخت است برای درک محسوسات. از محسوسات به معقولات پی می برد. به دیگر بیان عقل پلی است برای ارتباط انسان با بیرون از خودش. و دل ابزار شناخت غیر محسوسات است. دل پلی برای رفتن و راه یافتن به درون و ژرفای خود است.
انسان بین دو عالم زندگی می کند. شاید بشود گفت خودش عالمی بین دو عالم است. از یک طرف ارتباط با عالم محسوسات و عالم ملکی است. جهانی که در آن زندگی می کند. عقل ابزار این ارتباط است. خیلی از تجربه هایی که به دست می آوریم از این عالم است. این عالم عالم تدریج و تدرج است. عالم مرتبه و مراتب است. عالم زمین و زمان است. و عالم دیگری هم هست که آن عالم نامحسوس است. آن عالم غیر مادی است. همه اتفاقها در عالم دل یک هووی است. ناگهانی است. عالم کشف و انکشاف است. دل مثل فکر خیلی پر کاربرد نیست و شاید همه خیلی همگانی نباشد. دل منزل و جایگاه معرفتهای خاص است. مثل عشق و نفرت.
یکی از تفاوتهای عمده دل و عقل این است که عقل به بیرون خود متصل است و بیرون از خود عقل محدود است. پس حوزه عقل حوزه محدودی است ولی دل به بیرون خود متصل نمی شود بلکه به درون خود متصل می شود و درون دل حوزه نامحدود است. از درون به عالم بی نهایت متصل است. پس دل بی انتها است. لذا از دل به خانه خدا یاد کرده اند. نظرگاه خدا.
دل که گر هفتصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه، نهان.[2]
دل را بعضی عرش رحمانی گفته اند اما مولوی آن را رسا نمی داند. عرش را در برابر دل ناچیز می بیند.
عرش با آن نور با پهنای خویش
چون بدید آن را برفت از جای خویش[3]
عرش از جنس صورت است و دل از جنس معنا است. معنا که آمد جایی برای صورت نمی ماند. معنا قالب صورت را در هم می شکند. لذا دل را خانه خدا و جایگاه الهی می دانند:
گفت پیغمبر که حق فرموده است
من نگنجم در خم بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم این یقین دان ای عزیز
در دل مومن بگنجم این عجب
گر مرا جویی در آن دلها طلب[4]
در حدیثی نبی گرامی اسلام می فرماید: لایسعنی ارضی و سمایی ولکن یسعنی قلب عبدی المومن. زمین و آسمانی که خود آفریده ام گنجایش مرا ندارد ولی قلب انسان مومن این ظرفیت را دارد.
عقل نظرگاه و چشم انسان است که جهان را می بیند و دل نظرگاه و چشم خداوندگار است که به جهان می نگرد.
عقل قوه محض و صرفا استعداد است. هرچه ادراک کند بر وسعت آن افزوده خواهد شد. این که می گوین تو همان اندیشه ای. یعنی وسعت تو به اندازه همان اندیشه های تو است. اندیشه های تو همان به فعلیت در آمده عقل است. اما دل آیینه است. هرچه بر آن بتابد می نمایاند. نهایت باید زنگار از آن پاک کرد. و ذکر زنگار از دل می زداید. چنان که فکر عقل را به فعلیت می نشاند.
عن رسول الله (ص) اذا اراد الله بعبد خیرا جعل له واعظا من قلبه. اگر خداوند بخواهد که به بنده ای خیری برسد خداوند از دل او برایش خیرخواه و نصیحت گری بر می گزیند. دل می تواند راه نما و راهگشای فرد باشد.
داستان رومیان و چینیان که در حوزه عرفان معروف و مشهور است و مولوی نیز به تفصیل از آن سخن گفته است بهترین گواه و بهترین راه برای شناخت تفاوت و تمیز عقل و دل از یک دیگر است.
رومیان و چینیان به بحث پرداختند و خواستند تا برتری خود را بر دیگری بنمایانند. دو اتاق در برابر هم به آنها دادند. و آتنها گفتند که هر یک بهترین نقاشی را خلق کنیم. چینی ها رنگ خواستند و به نقاشی بر دیوار پرداختند. و بهترین نقاشی را بر دیوار کشیدند. رومیان در دیوار مقابل که پرده ایی بینشان کشیده بود به صیقلی و صافی دیوار پرداختند و از آن دیوار یک آیینه تمام قد ساختند. پرده را که کشیده اند. همه نقش و نقاش و نقاشی چینیان درآیینه رومیان بدیدند. کار رومیان کار دل بود و کار چینیان کار عقل.
چینیان گفتند ما نقاشتر
رومیان گفتند ما را کر و فر
گفت سلطان امتحان خواهم درین
کز شماها کیست در دعوی گزین
اهل چین و روم چون حاضر شدند
رومیان در علم واقفتر بدند
چینیان گفتند یک خانه به ما
خاص بسپارید و یک آن شما
بود دو خانه مقابل در بدر
زان یکی چینی ستد رومی دگر
چینیان صد رنگ از شه خواستند
پس خزینه باز کرد آن ارجمند
هر صباحی از خزینه رنگها
چینیان را راتبه بود از عطا
رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ
در خور آید کار را جز دفع زنگ
در فرو بستند و صیقل میزدند
همچو گردون ساده و صافی شدند
از دو صد رنگی به بیرنگی رهیست
رنگ چون ابرست و بیرنگی مهیست
هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب
چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پی شادی دهلها میزدند
شه در آمد دید آنجا نقشها
میربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن آمد به سوی رومیان
پرده را بالا کشیدند از میان
عکس آن تصویر و آن کردارها
زد برین صافی شده دیوارها
هر چه آنجا دید اینجا به نمود
دیده را از دیدهخانه میربود
رومیان آن صوفیانند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بی هنر
لیک صیقل کردهاند آن سینهها
پاک از آز و حرص و بخل و کینهها
آن صفای آینه وصف دلست
صورت بی منتها را قابلست
صورت بیصورت بی حد غیب
ز آینهٔ دل تافت بر موسی ز جیب
گرچه آن صورت نگنجد در فلک
نه بعرش و فرش و دریا و سمک
زانک محدودست و معدودست آن
آینهٔ دل را نباشد حد بدان
عقل اینجا ساکت آمد یا مضل
زانک دل یا اوست یا خود اوست دل
عکس هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل هم با عدد هم بی عدد
تا ابد هر نقش نو کاید برو
مینماید بی حجابی اندرو
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بی درنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افراشتند
رفت فکر و روشنایی یافتند
نحر و بحر آشنایی یافتند
مرگ کین جمله ازو در وحشتند
میکنند این قوم بر وی ریشخند
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نه بر گهر
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک محو فقر را بر داشتند
تا نقوش هشت جنت تافتست
لوح دلشان را پذیرا یافتست
برترند از عرش و کرسی و خلا
ساکنان مقعد صدق خدا[5]
آیینه دل چون شود صافی و پاک
نقشها بینی از او بیرون ز خاک
هم بینی نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را[6]
عقل از طریق تجربه یا از طریق دلیل و برهان امور را روشن می کند. عقل هم چون چراغ به جاهایی که تاریک است نور می تاباند تا روشن کند. اما دل جایگاه وحی و الهام است. چنان که گفته شد به ناگاه هم چون رعد و برق می زند. و درخشش ایجاد می شود. بردل می تابد. وحی و الهام بر دل می تابد. وحی همان اتصال دلبه عالم غیب است. اتصال دل به آن سوی عالم است. نهایت باید زنگار از آن زدود تا وحی بتابد. به بیان دیگر وحی هم چون سینگالهای موجود در طبیعت است. نهایت باید سیستمی باشد که این سیگنالها را بگیرد. دل همین ابزار است الا این که گاه کار نمی کند و یا خوب کار نمی کند. باید کاری کرد که دل بتواند وحی را بگیرد:
لولا الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم لنظروا الی ملکوت السماوات و الارض. اگر نبود که شیاطین پیرامون دل بنی آدم خیمه و خرگاه زده و جا خوش کرده اند هرآینه همگان می توانستند به ملکوت آسمان و زمین بنگرند. ملکوت آسمان و زمین در درون آنها تابیدن می گرفت.
دلبر تو جاودان بردردل حاظر است
روزن دل برگشا حاضروهشیار باش
و نیزگفته اند:
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
(2)
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
از فضل الهی عالم غیب و شهود روشن گشت یعنی پدیدار شد. و از فیض الهی خاک آدم گلشن و گلستان شد. فضل الهی اشاره است به خلقت عالم و فیض الهی اشاره است به خلقت انسان. از بیان مرحوم شبستری می توان فهمید که دامنه فضل الهی بسیار گسترده و عام است. آفرینش جهان از فضل الهی ناشی است و آظفرینش انسان که زیر مجموعه جهان هستیاست ناشی از فیض الهی است. دامنه و عرصه فیض بسیار محدود است.
برای تبیین فضل و فیض اجازه بدهید نخست به تبیین دو عالم بپردازیم.
دو عالم منظور عالم غیب و شهود است. عالم غیب در برابر عالم شهود است. عالم شهود همین عالمی است که در آن زندگی می کنیم. از آن به جهان ملک و یا عالم مادی هم تعبیرمیشود. گرچه همه آن چه در عالم ملک و مادی وجود دارد بعضا از منظر و مرآی ما پنهان است ولی غیب نیست. غایب است ولی جنسش غیب نیست. با تلاش و کوشش می توان به آن رسید. هر کجا که هستیم بر ما شهود دارد و هرکجا که نیستیم از ما غایب است؛ ولی می شود به آنها رفت و نسبت به آن شهود پیدا کرد. درازا و پهنای اشیا که سطح است را می بینیم و عمق آن بر ما ناپیدا است ولی می شود آن را شکافت و به عمق رسید. این ازویژگی های این عالم است. بهشت و جهنم اینک از ما غایب است. از ما پنهان است. پنهان بودن غیر از غیب است. پنهان است یا پنهانش کرده اند ولی می شود به آن راه یافت ولی غیب جایی است و چیزیاست که ما را بدان راهی نیست. اگر گفته میشود غیب مراتب دارد. نسبت به افراد متفاوت است شاید منظورشان همان غایب است. مثل بهشت و جهنم که از دی من و شما پنهان است ولی حارث یمنی صدای اهل جهنم را می شنید. گاه ممکن است که برای بعضی پرده کنار برود و بهشت را ببیند یا جهنم و جهنمی ها را.
اما عالم غیب به گونه ای است که همه چیز آن غیب است و ذاتش به گونه ای است که غیب است نه این که از ما غایب است بلکه از همه کس غایب است. حتی بر نبی گرامی اسلام هم غایب است. اما غیب قابل رویت نیست. فرشتگان هیچ گاه و هرگز قابل رویت نیستند. مقام غیب الهی که از آن به هو تعبیر می شود هرگز دیدنی نیست ما با مظاهر الهی سرو کار داریم. یومنون بالغیب در سوره بقره باید غیر از بهشت و جهنم باشد چون تصریح می کند و بالاخرة هم یوقنون. به آخرت یقین دارند. آخرت از مصادیق غیب نیست چون به آن تصریح شده است.
خداوند انسان را در عالم شهود آفرید. ولی جنسش ترکیبی از غیب و شهود است. انسان در عالم شهود آفریده شده است ولی بن مایه هایی از غیب بر آن به ودیعت نهاده اند.
فضل به معنای چیزی زاید برخود آن است. اگر شما درخت بکارید از میوه اش و از برگش و از درختش می توانید استفاده کنید. همین درخت را هم میشود به عنوان چوب و کنده فروخت و هم می توان آن را وارد صنعت چوب کرد و ازآن هزاران چیز دیگری تولید کرد. این می شود فضل. یک چیزهایی است که علم است و یک چیزهایی است که مایه فضل است. اسباب برتری خواهد شد. با پلو ما سیر می شویم خورشت هم به همراه آن می آورند. سبزی و ماست هم میآورند. نوشابه و سالاد هم اضافه می کنند. به رستوران که میروید یک منوی اصلی است که غذا است چه نهار و چه صبحانه و چه شام. اما یک چیزهایی است که جزو منوی اصلی نیست بلکه پیش غذا یا بعد از غذا است. جزو امور زاید است. اضافی است. اینها را می گویند فضل. و منوی اصلی رستوران را فیض می گویند.
فضل الهی یعنی آفریده های الهی و فیض الهی یعنی چیزی که از خود خداوند بیرون جهیده و جوشیده است. فیض چیزی است که از خودش می جوشد و فضل چیزی فراتر از این است. صرفا جهت تقریب به ذهن عرض می کنم. درایام عید که به دیدن بزرگترها میرویم. از قبل جهت هدیه به افراد چیزهایی را کنار گذاشته اند. از همه پذیرایی می شود. مثلا عیدی و کادوهای افراد یک به یک داده می شود. نوبت به نوه که میرسد وضع فرق میکند. کادوی او خاص است. گویا ارباب و بزرگتر می خواهد بخشی از خودش را به نوه اش بدهد. این هدیه چیز دیگری است. هدیه ای از خود حضرت آقا به نوه گرامیاست. این فیض است. خداوند از فیض خودش انسان را آفرید و از فضلش همه هستی را. در فضل به گونه ای نیست که همگاان بالسویه برخوردار باشند بلکه تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض. بعضی از انبیا بر دیگران برتری دارند. به بعضی چیزهایی داده شده که به بعضی داده نشده اند. فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما. ذلک فضل الله یوتیه من یشاء. اما وقتی که بحث فیض می شود چون جوشش ازآن طرف هست ازاین طرف قابلیت قابل باید باشد تا بتواند تمام فاعلیت فاعل را تحصیل کند.
- ۹۹/۰۴/۰۵