بیت 30 تا 129
(30)
یکی از هستی خود گفت و پندار
یکی مستغرق بت گشت و زنار
عارفان واصل که قصد هدایت داشتند تا حقایق را در شکل و قالبی برای مشتاقان و سالکان بیان کنند؛ نخست به موانع راه پرداختند و پرده از حجاب اصلی برداشتند که معضل و مشکل اصلی در طریق وحدت خود شما هستید که مصداق اتم کثراتید. و حجاب کامل. عارفان به سالکان توجه دادند که خود شما مانع بزرگ این راه هستید.پندار همان توهماتن است که در حو.زه کثرات پدید می آید.
تو خود حجاب خودی حافظا از میان برخیز.
بت و زنار منظور مقام توحید است. اول به موانع راه می پردازند و مشکلات و. آن گاه از خود توحید سخن می گویند. بت پرستان را دیده اید که چگونه دامن همت به کمر بسته و خدمت به بت می کنند. زنار بت پرستان است. بعضی از اهل حق به ریاضت و عبادت پرداخته اند و سیر و سلوک خود را با طاعت و عبادت می پیمایند.
(31)
سخنها چون به وفق منزل افتاد
در افهام خلایق مشکل افتاد
آن چه که سالکان و عارفان و اعاظم گفته اند به اقتضای منزلی بوده که در آن گام نهاده اند. نگوید چرا مولوی چنین گفت و حافظ چنان. عطار این را گفت و جامی آن. ملاصدرا چنین گفت و بوعلی چنان. هر یک از اینها در چشم اندازی قرار گرفته اند و به افق هستی چشم دوخته اند. جایی که اینها قرار دارند متفاوت است. درک و ذیافت آن بالطبع متفاوت خواهد بود. زبان و بیان اینها نیز متفاوت خواهد بود. سخنها گرچه در باره یکی است ولی بیانها یکی نیست چون دریافتها یکی نیست. لذا بعضی دچار کج فهمی شدند. مدام می پرسند مگر حقیقت یکی نیست پس چرا اینها حقیقت را به گونه ای خاص می بینند و حال آن که همه یک نواخت باید ببینند. نه. درک و دریافت حقیقت به اقتضای ذائقه است.
(32)
کسی را کاندر این معنی است حیران
ضرورت میشود دانستن آن
کسی که دغدغه این امور ندارد که هیچ. سر خود را پایین بیندازد و به همان خشکی و ظاهر شریعت بسنده کند. ولی اگر دغدغه فهم و درک اصل مطلب را دارد و متحیر است از این همه سخنان و ناسازگاری بین آنها. باید که دامن همت محکم بدارد و راهی دریای معرفت شود. البته شاید عرصه عمل برای همه فراهم نباشد. پس چه راه چاره ای؟
آن چه در حوزه عرفان اتفاق می افتد کشف و شهود است و وجدانیات و ذوقیات. با تحقیق و تفحص نمی توان به ژرفای مسائل و نکات عرفانی رسید. ولی راه هم بسته نیست. همه آن چه عارفان و واصلان بیان کرده اند در قالب الفاظ ریخته و برای دیگران باز گفته اند. معانی را می توان از الفاظ فهمید. ممکن است با بیان و توضیح همین الفاظ در قالب معانی، فرد راغب شود که پای به راه بنهد و دل به دریا بزند. ممکن است بیان همین حد اقلها در همین قالبهای معانی راه را برای پیمودن آن فراهم تر کند.
سبب سرودن گلشن راز
(33)
گذشته هفت و ده از هفتصد سال
ز هجرت ناگهان در ماه شوال
اشاره به حادثه ای می کند که در ماه شوال سال هفتصد و هفده قمری رخ داد.
(34)
رسولی با هزاران لطف و احسان
رسید از خدمت اهل خراسان
رسول مطابق شان مرسِل است. سفیران و فرستادگان دربار، گویای شان و منزل خود دربار و بارگاه است. فرستاده ای از جانب خراسانی ها به این جا آمد. کسی که به اهل خراسان خدمت می کرد رسولی را به این جا فرستاده است.
یکی از نکاتی که در این دو بیت مستتر است و شبستری در سدد بیان آن است مبادلات فکری و فرهنگی در بین اقلیمهای گوناگون است. از خراسان آمده اند تا نظرات دیار شبستری را بشنود.
(35)
بزرگی کاندر آنجا هست مشهور
به انواع هنر چون چشمهٔ هور
بیان شد که رسول از طرف اهالی خراسان آمده است. اما این رسول از طرف کسی آمده هم بزرگ است و هم مشهور. او دارنده هنرهای گوناگونی است. و او هم چون چشمه نور است که دیگران هم چون ستاره ها از او ضیا می گیرند. در پرتو حسن او ظهور و بروز دارند.
جهان را سور و جان را نور اعنی
امام سالکان سید حسینی
رسول از جانب سید امیر حسینی هروی اعزام شده بود که او غذای جهان و نور جان بود. سور هم به معنای غذا است و هم به معنای شادی و سرور. به بیان دیگری این آقای حسینی از افراد تاثیر گذار خطه پهناور خراسان است. در کتاب مثنویهای عرفانی امیر حسین هروی آقای سید محمد ترابی به تفصیل زندگی این عارف نامدار خراسانی را نگاشته است. و نیز محمد اخنر چیمه رییس وقت بخش فارسی دانشکده دولتی فیصل آباد با عنوان شمه ای از احوال و آثار امیر حسینی هروی به زندگی این عارف خراسانی پرداخته است.
همه اهل خراسان از که و مه
در این عصر از همه گفتند او به
همه اهل خراسانی از خرد و بزرگ، زن و مرد، پیر و جوان، همه و همه، او را می سناسند. و اقرار و اعتراف می کنند که وی از همه سرآمد و بهتر است. روشن نیست که لین تعریف و تمجیدها واقعی است یا از باب مبالغه و صنعت شعری است. بعید به نظر می رسد که ایشان تحت تاثیر صنعت شعری به چنین تعریف و تمجیدهایی بپردازد. باید امیر حسینی هروی از وجاهت بالا و موقعیت علمی ممتازی برخوردار باشد. ضمنا از طرح پرسشهای جاندار و بنیادین او می شود میزان وقوفش را به عرفان فهم کرد.
نبشته نامهای در باب معنی
فرستاده بر ارباب معنی
آقای حسینی طی نامه ای از اصحاب معنا و عارفان و واصلان خواسته تا در معانی کلمات و اصطلاحات توضیحاتی مبذول بفرمایند.
در آنجا مشکلی چند از عبارت
ز مشکلهای اصحاب اشارت
طی نامه به مشکلات و یا مسائل اساسی پرداخته است که بین اصحاب اشاره یعنی اهل عرفان وجود دارد. این مسائل و مشکلات هم چنان وجود دارد. اهل اشارت یعنی اولیا الله.
دقت شود که اصحاب حق آن گاه که به حقیقت برسند چون این حقیقت با درک درون است نه حواس پنج گانه، لذا اختلاف در بین درکها نباید باشد. اگر اختلافی برای بشر در حوزه معرفت و درک اتفاق می افتد ناشی از پس زمینه های ذهنی خود آنها و نوع رابطه اش با مدرک خارجی اسیت که فقط از پنجره ذهن می تواند ببیند و ذهن خالی که نمی تواند چیزی درک کند. اما تجربه های معنوی نیازی به ادراکات پیشین ندارد. خود حقیقت بر فرد جلوه می کند. نهایت این جلوه که بر نفس او نشست اینک مکی خواهد بیان کند. باید در قالب الفاظ بریزد. این الفاظ و معانی، اشکال ایجاد می کند. هرکسی با زبان خودش حقایق یافته را بازگو می کند و من شنونده با حقایق گوناگون گفته شده مواجه خواهم شد.
به نظم آورده و پرسیده یک یک
جهانی معنی اندر لفظ اندک
آقای حسینی هروی پرسشهای اساسی خود را در شکل و قالب نظم ریخته و پرسیده است. دنیایی از معنا را در الفاظ اندک ریخته و نزد عارفان و واصلان فرستاده است. از این جا به بعد به پپرسشهای عارف نامدار حسینی هروی می پردازد. روشن نیست که این چند بیت که پرسشهای حسینی هروی است شعرها هم واقعا از او است یا شعرها از خود شبستری است. بیشتر به نظر می رسد شعرها از خود حسینی هروی باشد.
چرا به نظم؟
انسانها زیبایی را دوست دارند. یکی از ویژگی های انسان زیادوستی او است. و به نظر می رسد نظم و یا کلام آهنگین بخشی از زیبایی است. شاید بدین جهت پرسشهای خود را در قالب نظم ریخته است.
شاید وجه دیگرش این باشد که نظم یعنی شعر، و شعر سخن برخاسته از خیال است و خیال بیشتر به عالم کشف و شهود نزدیک است تا زبان نثر.
سوالهای سید امیر حسینی هروی
ز اهل دانش و ارباب معنی
سؤالی دارم اندر باب معنی
ز اسرار حقیقت مشکلی چند
بگویم در حضور هر خردمند
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آنکه گویندش تفکر
چه بود آغاز فکرت را نشانی
سرانجام تفکر را چه خوانی
کدامین فکر ما را شرط راه است
چرا گه طاعت و گاهی گناه است
که باشم من مرا از من خبر کن
چه معنی دارد اندر خود سفر کن
مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
که شد بر سر وحدت واقف آخر
شناسای چه آمد عارف آخر
اگر معروف و عارف ذات پاک است
چه سودا بر سر این مشت خاک است
کدامین نقطه را جوش است انا الحق
چه گویی، هرزه بود آن یا محقق
چرا مخلوق را گویند واصل
سلوک و سیر او چون گشت حاصل
وصال ممکن و واجب به هم چیست
حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست
چه بحر است آنکه علمش ساحل آمد
ز قعر او چه گوهر حاصل آمد
صدف چون دارد آن معنی بیان کن
کجا زو موج آن دریا نشان کن
چه جزو است آن که او از کل فزون است
طریق جستن آن جزو چون است
قدیم و محدث از هم چون جدا شد
که این عالم شد آن دیگر خدا شد
دو عالم ما سوی الله است بیشک
معین شد حقیقت بهر هر یک
دویی ثابت شد آنگه این محال است
چه جای اتصال و انفصال است
اگر عالم ندارد خود وجودی
خیالی گشت هر گفت و شنودی
تو ثابت کن که این و آن چگونه است
وگرنه کار عالم باژگونه است
چه خواهد مرد معنی زان عبارت
که دارد سوی چشم و لب اشارت
چه جوید از سر زلف و خط و خال
کسی کاندر مقامات است و احوال
شراب و شمع و شاهد را چه معنی است
خراباتی شدن آخر چه دعوی است
بت و زنار و ترسایی در این کوی
همه کفر است ورنه چیست بر گوی
چه میگویی گزاف این جمله گفتند
که در وی بیخ تحقیقی نهفتند
محقق را مجازی کی بود کار
مدان گفتارشان جز مغز اسرار
کسی کو حل کند این مشکلم را
نثار او کنم جان و دلم را
فضایی که نامه حسینی هروی خوانده شد
رسول آن نامه را برخواند ناگاه
فتاد احوال او حالی در افواه
معلوم می شود که نامه میر حسینی هروی به دیگر بلاد نیز رسیده است. همگان از محتوای نامه با خبر شدند. مسایل مطرح شده توسط آن عارف بزرگ خراسانی به مساله اصلی و روز آن روز بذل شد.
اقدام به پاسخ اجمالی
در آن مجلس عزیزان جمله حاضر
بدین درویش هر یک گشته ناظر
وقتی که نامه عارف خراسانی توسط رسولش به دست ما رسید. ما در مجلس و محفلی همه جمع بودیم. بزرگان تبریز آن جا حضور داشتند. نگاه همه بزرگان به سوی من بود. می دانستند که پرسشهای او از جنس دیگری است از هر کسی پاسخ به آنها بر نخواهد آمد. پاسخ قانع کننده به پرسشهای ذوقی و معنوی او، به دست این فقیر گشوده خواهد شد.
یکی کو بود مرد کاردیده
ز ما صد بار این معنی شنیده
یکی از بزرگان اهل مجلس که با این سخنان نا آشنا نبود بلکه از شاگردان محفل ما بود و این سخنها را بارها و بارها از زیان این فقیر شنیده بود. گویا آن فرد امین الدین بوده باشد که از مریدان شبستری بود.
مرا گفتا جوابی گوی در دم
کز آنجا نفع گیرند اهل عالم
از من خواست تا بدین پرسشها پاسخ بگویم. و زمان رتا و فرصت را از دست ندهم. باشد برای بعد نباشد. پاسخی بیان شود که هم پرسشگر را نفع عایدش شود و هم دیگران تاز آن بهره مند گردند.
بدو گفتم چه حاجت کین مسائل
نبشتم بارها اندر رسائل
در پاسخ به تقاضای امین الدین گفتم من این پرسشها را به طرق گوناگون در رسائل خودم پاسخ داده ام. دیگر عمر انسان این قدر کفاف نمی دهد که تکرار مکررات شود.
بلی گفتا ولی بر وفق مسؤول
ز تو منظوم میداریم مامول
ایشان پذیرفت که ما این پرسشها را در رسائل خو.د پاسخ گفته ایم اما او اصرار کرد که کار جدید باید صورت بگیرد. این کار جدید دو ویژگی دادشته باشد:
1- به نظم باشد و آهنگین
2- طبق پرسشهای او باشد نه بهروش معمول دیگر آثار عرفانی.
پس از الحاح ایشان کردم آغاز
جواب نامه در الفاظ ایجاز
از ما انکار و از ایشان اصرار که عاقبت اصرار ایشان بر انکار من ظفر یافت. پاسخ نامه او را به اجمال عرض کردیم.
به یک لحظه میان جمع بسیار
بگفتم جمله را بیفکر و تکرار
همان جا فی المجلس و بالیداهه سخن آغاز کردم و یک به یک به پرسشهای او جواب دادم. دیگر ننشتم تا فکر کنم و دسته بندی کنم و طریق معمول تصنیف و تالیف را مراعات کنم. نه. غرض پاسخ فوری و اجمالی بود که باید محقق می شد. و نخواستنیم که کار به امروز و فردا افتد.
کنون از لطف و احسانی که دارند
ز من این خردگیها در گذارند
مهمان باید با بزرگی و شرافتی که دارند به همین میزان بسنده کنند و بر ما خرده نگیرند.
همه دانند کین کس در همه عمر
نکرده هیچ قصد گفتن شعر
همه اطرافیان من می دانند که من در سدد شعر سروده نبوده و نیستم.
بر آن طبعم اگر چه بود قادر
ولی گفتن نبود الا به نادر
این بدان معنا نیست که طبع شعر نداشته باشم. نه. دارای طبع شعر هستم. ولی کمتر در مقام بیغان شعر سرودن بوده ام.
به نثر ارچه کتب بسیار میساخت
به نظم مثنوی هرگز نپرداخت
رسالات و کتب متعدد به نثر نگاشته ام و لی به نظم و شعر چیزی ارائه نکرده ام. شاید هم به مثلا غزلیات سخن گفته است ولی چون آن عارف بزرگ خرتاسانی سوالهایش را به مثنوی بیان کرده است ایشان نیز باید از این الگو پیروی می کرد و می گوید من تا کنون به مثنوی سخن نگفته ام.
عروض و قافیه معنی نسنجد
به هر ظرفی درون معنی نگنجد
عروض و قافیه برای سنجیدن شعر است نه ارزیابی محتوای شعر. و ما در این جا در مقام بیان مسائل خاصی هستیم. اگر سخن خودمان بود در هر قالبی می شد بیان کرد. ولی ما در مقام پرداختن به پرسشهای ایشان هستیم. لذا نمی شود خود را محدود به قالب مثنوی و عروض و قافیه کرد. اینها دست و بال فرد را برای بیان معنا می بندد. محدود می کند. معنای ظرف خاص خود را دارد. عروض و قافیه ظرفیت بیان هر معنایی را ندارد.
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحر قلزم اندر ظرف ناید
قلزم نامه یکی از شهرهایب مصر است در کنار دریا که اینک به آن دریای احمذ می گویند. شبستری معانی را به دریا تشبیه کرده است و الفاظ را به ظرف. چگونه ممکن است آب دریا در ظرفی ریخت. پس نمی شود بحر معنای را در ظرف الفاظ ریخت.
چو ما از حرف خود در تنگناییم
چرا چیزی دگر بر وی فزاییم
همین حقایقی را که خود به آنها رسیده ایم و نیک دریافته ایم همانها را قادر نیستیم که به زبان بیاوریم و در قالب لفظ بیان کنیم. حالا همینها را بخواهیم با شکل و قالب محدودتری که شعر است بخواهیم بیان کنیم. گره بر گره افزودن است.
نکته مهم این که این آقایان از دیرباز به محدودیت زبان در بیان معانی و مافی الضمیر اصرار داشته اند.
نه فخر است این سخن کز باب شکر است
به نزد اهل دل تمهید عذر است
تا بدین جا سخن از حقایق عرفانی گفت و پاسخ به پرسشهای عارف خراسانی آن هم در همان مجلس بالاختصار و... گویا که بوی غرور و انانیت و خودستایی به مشام می رسد. می خواهد دفع دخل مقدر بکند. این که گفتم از باب خود ستایی نبود بلکه شعر نعمت بود. این را دیگری به من داده است. قصد آن ندارم که این حقایق را کتمان کنم و برای خود نگه دارم. بلکه عذر تقصیر در محضر بزرگان بود.
مرا از شاعری خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
در آیه شریفه می فرماید وَ الشُّعَراءُ یَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ.[1] و نیز گفته اند که در روز جمعه خواند شعر کراهت دارد. و در لسان اهل شریعت شاعری چندان ستوده نیست بلکه نکوهیده است. لذا ایشان می گوید مرا عاری از شعر و شاعری نیست. چون بزرگانی پیش از من و بیش از من بوده اند که به شعر سخن گفته اند. عطار نیشابوری از آنها است. استاد به نقل از مرحوم والدش می فرمود به نظر من چه بهتر که امام جمعه به جای هر سخنی مثنوی معنوی را با خود به نماز ببرد و هر دو خطبه را به قرائت مثنوی معنوی مولوی بسنده کند.
اگرچه زین نمط صد عالم اسرار
بود یک شمه از دکان عطار
دکان عطار به اعتبار شغل عطاری شیخ بزرگ عطار نیشابوری است. گرچه در گلشن راز به تفصیل از حقایق معنوی سخن گفته ایم و گاته اسرار بر ملا ساخته ایم. این همه کرشمه ای از آن یار است. گوشه چشمی از او است. خرده از دکان عطاری شیخ عطار است. جرعه ای از دریا است.
ولی این بر سبیل اتفاق است
نه چون دیو از فرشته استراق است
مطالب عرفانی دو گونه است:
یکی آن چه که خود فرد رسیده و آنها را برای خیل مشتاقان و مریدان بیان می کند. آن چه گفته و یا می گوید گزارشی از مشاهدات خود او است. این را اتفاقی می گویند.
یکی آن که در محضر دیگران حضور بیابد و شاگردی کند و چیزی یاد بگیرد. این را استراقی می گویند. باشنیدن علمی محقق شود. إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ مُبِینٌ.[2] مگر آن کس که دزدیده گوش فرا دهد که شهابى روشن او را دنبال مى کند.
علی الجمله جواب نامه در دم
نبشتم یک به یک نه بیش نه کم
فی المجلس به پاسخ پرداختم و جواب نامه داده شد.
رسول آن نامه را بستد به اعزاز
وز آن راهی که آمد باز شد باز
فرستاده عارف خراسانی پاسخ نامه را دریافت کرد و از راهی که آمده بود بازگشت.
دگرباره عزیزی کار فرمای
مرا گفتا بر آن چیزی بیفزای
همان عزیز و بزرگی که در مجلس حاضر بود. احتمالا این الدین باشد، از شبستری می خواهد که چیزی بر پاسخ داده شده بیفزاید. به دیگر بیان متوجه شده بود که پاسخها نسبت به پرسشها خیلی کوتاه و مجمل است. از صورت اجمال در آورد و به تقفصیل بیاورد.
همان معنی که گفتی در بیان آر
ز عین علم با عین عیان آر
همان معانی که در شکل و قالب گفتار فرمودید اینک همانها را بیان کنید و آشکارتر بگویید. افزون بر آن چه از باب علم تصوف و عرفان گفته اید اینک از باب بیان تجربه های عرفانی چیزی به آن بیفزایید.
نمیدیدم در اوقات آن مجالی
که پردازم بدو از ذوق حالی
گرچه خواست ایشان بود ولی نه وقت و فرصت پاسخ تفصیلی بود و نه ذوق و حال آن. گاه فرصت هست و ذوقش نیست و گاه ذوقش هست و فرصت نیست. و گاه نه حالش هست و نه ذوقش.
که وصف آن به گفت و گو محال است
که صاحب حال داند کان چه حال است
حال قابل وصف به زبان نیست. زبان را یارای بیان حال و مقام نیست. با گفت و گو مسائل لاینحل علوم تجربی یا علوم برهانی را حل و فصل می کنند. مسایل ذوقی و عرفانی جز با کشف و شهود و تجربه علم حضوری راه دیگری ندارد. حتی درک همین مطلب هم برای همگان میسر نیست. فقط صاحبان حال می دانند که این امر با گفتگو ممکن نباشد.
ولی بر وفق قول قائل دین
نکردم رد، سؤال سائل دین
گرچه مجالش نبود تا پاسخ تفصیلی بگویم ولی از سوی دیگر خداوند سبحان فرمود: و اما السائل فلاتنهر. درخواستگر را از در خانه ات دست خالی بر مگردان. بر اساس فرمایش آونده و شارع دین نخواستم رد کنم بلکه به متلابعت از شارع خواستم تا پاسخ بگویم.
پی آن تا شود روشنتر اسرار
درآمد طوطی طبعم به گفتار
در پی آن بودم تا پرده را پس بزنم و اسرار پشت پرده را عیان کنم. در همین اندیشه و تفکر بودم که نفس ناطقه من به فرمان خداوند و یا همان شارع به گفتار در آمد و آن گفتم که مرا طوطی وش آموخته بودند. آن چه می گویم آن چیزی است که باری تعالی فرمود بگو می گویم.
به عون و فضل و توفیق خداوند
بگفتم جمله را در ساعتی چند
آن چه را که شما از این به بعد می بینید آن چیزی است که با یاری خداوند و فضل او و همراهی و مساعدت و توانایی او به رشته تحریر در آورده ام. آن چه زین پس می کنم مباد که بپنداری از سر اراده و خواست خود من است. نه بلکه ناشی از خواست و اراده و مشیت او است. سیحان من لا یجری فی ملکه الا ما یشاء. همه آن چه را که شما بعد از این شاهد و ناظر هستید امدادهای غیبی و یاری خوداوند است و الا به این سرعت چنین کاری انجام نمی گرفت.
دل از حضرت چو نام نامه درخواست
جواب آمد به دل کین گلشن ماست
پاسخ پرسشهای جناب حسینی که به نگارش در آمد باید در پی نامی برای آن می بودم. سراغ دل رفتم و از درون خویش خواستم تا بر این نامه یا همان کتاب نامی بیان کند. در دل که کوبیدم از درون پاسخ آمد که نامش را گلش بگذار تا مشابهت بین این مکتوب با گلشن باشد. در گلشن گلهای زیبا و رنگارنگی است که جلوه گری می کند. در این جا نیز گلهای گلش نطق ما جلوه شده است. آن چه بر دل خطور می کند را الهام یا وحی الاهی و یا کلام حق می گویند. اگر واقعا الهام دل باشد. و الا نام دیگرش شیطانی است.
چو حضرت کرد نام نامه گلشن
شود زان چشم دلها جمله روشن
چون خداوند این نام را الهام کرد و اسم کتاب ما گلشن شد یقینا چشم دل هر خواننده و مطالعه کننده ای از آن بینا و روشن خواهد شد.
اقدام به پاسخ تفصیلی
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آن که خوانندش تفکر
من در فکر خودم مانده ام. نسبت به فکر خودم دچار تحیر شده ام. واقعا تفکر چیست؟ به چه چیزی تفکر گفته می شود؟ پرسش از سر تحیر غیر از پرسش از سر جهالت و ندانی است. باید توجه کرد که پرسش ایشان از سر تحیر است. یک مرتبه شما با پدیده ای مواجه می شئوید و می پرسید که این چیست؟ پرسش از چیستی یا ماهیت شیء است. یک مرتبه شما پدیده ای را می بینید و شگفت زده می شوید و انگشت به دهان می گویید: وای! این چیست؟ نه اثین که نمی دانید چیست بلکه می خواهید شگفتی خود را بیان کنید. من واقعا تو فکر که در خود هست دچار حیرت و سرگشتگی شده ام. بفرمایید که این چیست؟ چرا به آن تفکر می گویند.
چه بود آغاز فکرت را نشانی
سرانجام تفکر را چه خوانی
فکر هرچه که هست یک آغاز و یک انجامی دارد. آغاز آن چیست؟ چه شاخص و ملاکی دارد. انجام و پایانه تفکر چه خواهد بود؟ دقت شود از این که متوجه است فکر آغاز و انجامی دارد و از جایی شروع و به جایی ختم می شود پس با این مقوله بیگانه نیست. پرسش پرسش فرد عامی و بیسواد نیست. دیگر برای من که از سر تحیر از تو می پرسم نگو که الفکر حرکت الی المبادی. من المبادی الی المرادی. این معنای از تفکر متعلق به طلبه های جامع المقدمات خوان است نه پرسش من که دچار حیرت شده ام. بیشتر جوانان که به ناگاه پرده ای کنار می رود و رخ محبوبی زان پس پرده جلوه گر می شود از سر تعجب و با حیرت تمام می گوید: وای! این کیست دیگر! می داند که کیست می خواهد شگفت زدگی خودش را بیان و عیان کند.
مرا گفتی بگو چبود تفکر
کز این معنی بماندم در تحیر
سوال را شبستری تکرار می کند تا فرد را متوجه بکند که پرسش تو را من فهمیده ام. فهیمانه برای پرسش شما می خواهم پاسخ بدهم. از من پرسیده ای که تفکر چیست؟ از معنا و مفهوم تفکر من در تحیر مانده ام.
تفکر رفتن از باطل سوی حق
به جزو اندر بدیدن کل مطلق
حق مشترک لفظی است. چند معنا دارد. در این جا چنان که خود شبستری هم تصریح کرده است در برابر باطل است. پس مراد از حق مقوله اضافه است. از مقایسه است که حق از غیر آن باز شناخته می شود. جزو در برابر کل است ولی در این جا مراد کل نیست لذا جزو به معنایی جزئی آن نیست بلکه مراد کثرات است. اشیا عالم است. منظور از تفکر حرکتی است که شما از اجزای جهان دارید به سمت مطلق. شما در اجزای جهان می نگرید ولی معلول را نمی بینید بلکه علت آن را می بینید. وقتی که به جزئی در می افتید و گلاویز می شود و بر آن می اندیشید و یا در آن فرو می روید، در آن دیگر جزئی نمی بینید بلکه به مطلق راه می یابد. تفکر حرکت از جزئیات عالم به سمت مطلق است. در نتیجه از نگاه شبستری کثرات و جزئیات این عالم حق نیست بلکه باطل است. به تفصیل در رساله خود در تبیین وحدت و کثرت در این باره سخن گفته ایم.
اگر به جهان نیک بنگریم در عالم واقع کثراتی داریم. به روشنی می یابیم که همه چیز مانند هم نیستند. این بدیهی است و هرکسی هم آن را می پذیرد. به بیان دیگر:
1- همه ما می بینیم که اشیای جهان با هم اختلاف دارند.
2- اختلاف اشیای جهان را بالبداهه می یابیم. کاملا روشن و واضح است و دیگر دلیلی لازم ندارد.
1-2- بدیهی یعنی برای من واقع کشف شده است؛ پس دلیلی نمی خواهد؛ البته برای من دلیل نمی خواهد نه برای شخص دیگری.
2-2- بدیهی یعنی واقعیت همین است و شما نیز آن را می یابید. به نظر می رسد بدیهی بود کثرت موجودات در نگاه علامه از قبیل نوع دوم بداهت است. دلیل لازم ندارد. صرف تصورش تصدیق را در پی خواهد داشت.
با توجه به این که کثرت را همه خوب می فهمند این کثرتها به نظر علامه قابل انقسامند به:
1- کثرتهای ماهوی
2- کثرتهای وجودی
کثرتهای ماهوی به این معنا است که در می یابیم چیزهایی گربه و چیزهایی سگ و چیزهایی آب و چیزهایی انسان و... است.
کثرتهای وجودی به این معنا که دریابیم چیزهایی ممکن و چیزهایی واجبند. چیزهایی علت و چیزهایی معلولند. چیزهای بالقوه و چیزهایی بالفعلند.
در تقسیم اول مقسم ماهیت است که به انواع گوناگون تقسیم می شود.
در تقسیم دوم مقسم خود حقیقت وجود است.
مطلب نخست: کثرت بر سه قسم می شود:
1- کثرت ماهوی
2- کثرت وجودی
1-2- کثرت وجودی نسبی یا مقایسه ای مانند خارجی و ذهنی، بالفعل و بالقوه، هر مفهوم مقایسه ای فلسفی است ولی هر مفهوم فلسفی ممکن است مقایسه ای باشد و ممکن است نباشد.
2-2- کثرت وجودی مطلق یا غیر نسبی یا غیر مقایسه ای. مانند امکان و وجوب، وحدت و کثرت، حدوث و قدم.
3- کثرت بین افراد ماهیت واحد.
افرادی که در جلسه حضوردارند تعداد زیادی هستند. این یعنی کثرت. این چه نوع کثرتی است؟ این کثرت ماهوی نیست. چون همه ماهیت انسانی دارند و در این امر مشترک اند و وحدت دارند. کثرت وجودی هم با یک دیگر نداریم. چون همه حادث هستیم. همه ممکن الوجود هستیم. همه معلول هستیم. پس باید کثرت ما از نوع دیگری باشد و آن کثرت میان افراد ماهیت نوع واحد است.
با توجه به تقسیم آقای مصباح تمامی کثرات در این تقسیم بندی می گنجد. هیچ کثرتی نیست الا این که در زیر هر یک از این اقسام قرار می گیرد. برخلاف تقسیم بندی علامه طباطبایی که بخشی از کثرات را شامل نمی شد. افرادی که همه موش هستند یا همه آتش هستند و یا همه اسب هستند چرا بازهم با هم اختلاف دارند که با تقسیم آقای مصباح حل شد.
مشائیان بر این عقیده بودند که وجود دارای اجزایی است. و بین اجزا به تمام الذات تباین است. طبق این تحلیل یا رویکرد پس وجود مرکب و دارای اجزاء است. چه وحدت و کثرت باشد و چه ترکب و بساطت. پس وجود که دارای اجزا شد مرکب و بساطت شکل خواهد گرفت. این کثرت کثرت مقایسه ای نیست چون باچیزی مقایسه نشده است بلکه کثرت داخلی است. پس اولا مرکب است و ثانیا داخلی است. بین اجزای این کثرت هیچ جهت اشتراکی هم وجود ندارد. بین هیچ جزیی نسبت به جزء دیگر در چیزی مشترک نیست.
مشائیان بر این اعتقادند که این وحدت مطلقه از جانب وجود است. چون وحدت مطلقه مساوق با وجود است. پس وجودی که مشاییها می گویند واحد مطلق است. به معنای وحدت مطلقه غیر نسبی. از آن جهت که دارای اجزاء است پس مرکب است. این که مشایی ها وجود کثرت را پذیرفته اند پس باید کثرت نسبی را هم پذیرفته باشند. با عنایت به این که وحدت و کثرت در مقایسه محقق می شود در این جا چیزی با چیزی مقایسه نمی شود. پس وحدت و کثرت اتفاق نمی افتد. بلکه هرچه هست خود وجود است. و غیر از وجود چیز دیگری نیست تا مقایسه بشود. این اشکالی است که باید مشائی ها پاسخ بدهند. مرکب مقایسه ای و نسبی دارند و حال آن که غیر از وجود چیز دیگری نیست تا مقایسه بشود.
با توجه به آن چه بیان گردید مشائیان هم وحدت و هم کثرت را نسبت به وجود قائلند. این وحدت برای وجود هم به معنای وحدت مطلق است و هم وحدت نسبی. این واحد مطلق با کثیر –اجزاء که داخلی است- تقابل ندارد. در حالی که وحدت مطلقه نسبی نمی تواند باشد. پس وجود واحد مطلق است اما وحدت آن با کثرت داخلی و اجزاء ناسازگار نیست. وجود کثیر است. وجود کثیر است نسبت به اجزائش و وجود واحد است بدون نسبت سنجی.
نکته اساسی در دیدگاه مشائیان آن است که یک چیزی هم واحد است و هم کثیر و همان واحد و کثیر با هم تقابل هم دارند. بدین معنا که تک تک اجزا با یک دیگر تباین دارند چون هر جزء بسیط است. اما خود وجود مرکب از اجزا است.
اگر چنان چه وجود واحد نسبی باشد بازهم مشکلی پیش نخواهد آمد این واحد نسبی در مقایسه با شیء دیگر ایجاد شده است. البته توجه دارید واحد نسبی را در مورد وجود قبول داریم چون غیر از وجود، چیزی نیست تا وجود را با آن مقایسه کنیم تا نسبیت تحقق بیابد. اما چون خود مشائیان گفته اند ما هم همان را مبنا قرار می دهیم. و می گوییم بسیار خوب این واحد نسبی در مقابل کثیر نسبی است. اگر واحد نسبی را در تقسیم بندی کثرت و وحدت به معنای عام وارد کنیم می شود وحدت خارجی. اما کثیر نسبی در این تقسیم بندی می شود کثرت داخلی و در اینجا باز وحدت خارجی و کثرت داخلی با هم نزاع ندارند. و اگر هم مماشاتاً بپذیریم که وجود واحد نسبی است با زهم نزاعی با کثرت نسبی ندارد.
دقت بفرمایید که اگر چیزی واحد نسبی است یعنی وحدت خارجی دارد اما کثرت نسبی وجود در این تقسیم بندی یعنی کثرت داخلی و وحدت خارجی و کثرت داخلی که با هم ناسازگاری ندارند که شما بخواهید بین آنها را آشتی بدهید و آشتی دادن آنها را امر مهمی تلقی کنید. پس باید کاری کرد که وحدت و کثرت واقعا معارض جلوه کند. آن وقت اگر کسی توانست تبیین کند که چگونه وجود در عین وحدت کثرت دارد کار مهمی کرده است.
به این مثال توجه کنید: انسان را با گوسفند در نظر بگیرید. بین این دو تباین است اما علیرغم تباین در حیوان بودن مشترکند. حیوان با فصل خاص انسان و با فصل خاص دیگری گوسفند می شود. گرچه انسان و گوسفند متباین است ولی فصل مشترک دارند که حیوانیت باشد. پس در این جا به تمام ذات متباین نیستند. و ببعض الذات تباین دارند. و حال آن که مشایی ها می گویند به تمام ذات تباین دارند. اگر بخواهید تصویر درستی از این دیدگاه داشته باشید باید این گونه تصور کنید که هیچ جزیی از اجزاء با هیچ جزء دیگری در هیچ چیز شریک نباشد. هیچ جهت وحدتی بینشان نباشد. تا تمام اجزاء به اتمام ذات متباین باشند. در این صورت نتیجه این می شود که خود اجزا بسیط باشند. هر یک از اجزاء بسیط هستند. چون اگر بسیط نباشد تباین به تمام ذات اتفاق نمی افتد. هر جزیی حاصل جمع یک جهت افتراق و یک جهت اشتراک خواهد بود. و حال آن که هیچ جهت اشتراک ندارند. این جهت وحدت نسبت به هر جزء و نیز تکثر نسبت به تمام اجزای آن؛ اما خود وجود چه؟ خود وجود به نظر می رسد که مرکب باشد. پس وجود مرکب است و هر یک از اجزای آن بسیط است.
اگر خوب دقت کرده باشید تشکیک یعنی وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت. و این مطلب وقتی ارزشمند است که وحدت و کثرتی باشد که واقعا با هم نمی سازد. شیخ اشراق می گوید: من و حکمای فهلوی مشکل را حل و فصل کرده ایم. پس در واقع مشایین در مقابل تشکیک وجودی ها نیستند. علیرغم این که تشکیکی ها می خواهند قول خودشان را بدیل حرف مشائیین و عرفا بدانند. در حالی که اگر حرف شما بدیل حرف آنها باشد باید صحبت شما سر یک موضوع معین و مشخص باشد در حالی که چنین نیست.
منظور شبستری از تبیین فکر، تبیین عرفانی است نه فلسفی.
حکیمان کاندر این کردند تصنیف
چنین گفتند در هنگام تعریف
شبستری عنایت دارد که تعریفش با تعریف دیگران فرق می کند. و به جناب حسینی تذکر می دهد که مراد شما از تفکر سیر از باطل به حق است. سیر از جز به مطلق. ولی اصحاب فلسفه برای تفکر تعریف دیگری دارند.
حکیم غیر از عارف است. بلکه این دو در برابر هم بلکه مقام عارف پلیه ای بالاتر از حکیم است. حکیم در پی برهان و استدلال است ولی عارف در پی کشف و شهود. می گویند آن عارف بزرگ گفت: آن چه ما می بینید پور سینا می داند. ما به چشم دل می بینیم او به چشم سر و استدلال می فهمد.
فلاسفه آن گاه که خواستند کتاب در باره واقعیت جهان بنگارند چون به مساله فکر رسیدند و خواستند تفکر را تعریف کنند چنین گفته اند:
که چون حاصل شود در دل تصور
نخستین نام وی باشد تذکر
حکما چه گفته اند؟ چون چیزی به دل خطور کند به آن تصور خواهند گفت. مراد از دل همان ذهن است. چون چیزی به ذهن شما آمد صرف این آمد تصور است. اشیایی که اطراف ما وجود دارند به ذهن ما انعکاس می یابند. این تصورات بسیط که در ذهن ایجاد می شود دو نام دارد هم تصور می گویند و هم تذکر. تذکر به جهت اندیشه سقراطی آن است که ما نقش ماما را داریم. و ذهن ماماگری می کند. می زایاند نه این که می آفریند. هست به بیرونش می دهد. پس ایجادش نمی کند.
وز او چون بگذری هنگام فکرت
بود نام وی اندر عرف عبرت
پس از تصورهای بسیط که به آن نیز تذکر می گویند شما که نمی توانی بر همین تذکرها و تصویرهای تک تک که بر ذهن نقش بسته است بمانید باید از آن عبور کنید. این تصورات و این تذکران محل عبور شما است. نقش پل را دارد که باید از آن عبور کرد و گذشت. لذا به این مرحله عبرت می گویند. محل گذشتن. معبر.
تصور کان بود بهر تدبر
به نزد اهل عقل آمد تفکر
اگر آن تصورات نگذشتید و ماندید که همان تصور است همان تذکر است. شما دیگر مانده اید. ولی اگر بر این تصورات بیندیشید و تامل کنید. یعنی نمی خواهید بمانید باید از این تصورها عبور کنید و بگذرید. تدبر و تامل بر این تصورها نامش تفکر است. اهل عقل یعنی اهل برهان و استدلال. یعنی اهل فلسفه.
ز ترتیب تصورهای معلوم
شود تصدیق نامفهوم مفهوم
باید توجه به تصورهای بسیطی که در ذهن خود دارید، این تصورهای بسیط که خاصیتی ندارند. مجموعه ای از تصاویر بدون ارتباط با هم. باید بین اینها ایجاد ارتباط بشود. نسبتی باید بیان بشود. با ایجاد نسبت و تصدیق این تصورها خود تصدیق ایجاد می شود. دقت شود که ما می دانیم که انسان حیوان ناطق است. این تصدیق مبهم است. وقتی که تصور کردیم حیوان بودن و نیز ناطقیت را و ایجاد نسبت بین آن دو خود به خود تصدیق معلوم می شود.
مقدم چون پدر تالی چو مادر
نتیجه هست فرزند، ای برادر
در هر گزاره ای ما با صغری و کبری و نتیجه مواجه هستیم. مقدم همان صغری است. تالی یعنی چیزی که بعد از مقدمه می آید که اصطلاحا همان کبری است. از ازدواج این دو و ترکیبشان با هم نتیجه حاصل می شود.
ولی ترتیب مذکور از چه و چون
بود محتاج استعمال قانون
این که مقدم و تالی چگونه با هم جمع بشوند. اگر کلی بود و یا اگر جزیی بود یا اگر موجبه یا سالبه بود همه اینها محتاج فن قانون است. یعنی نیازمند علم منطق است. آن هم نه صرف دانستن آن که با دانستن علم منطق راه به جایی نخواهید برد بلکه با بکار بردن آن است.
دگرباره در آن گر نیست تایید
هر آیینه که باشد محض تقلید
اگر از حقایقی که نیک دریافته ایم تایید الهی نباشد و ناشی از صفای درون نباشد و به انوار تجلیات الهی منور نشده باشد نمی شود اسم آن را علم گذاشت. دست یافتن به حقایق دانست بلکه خود این نیز تقلید است. قواعدی را طبق آن چه گفته اند به کار گرفته اید و همان چیزی را به دست آورده اید که از دیرباز گفته اند و شما همان چیزی را می گویید که آنها گفته اند.
ره، دور و دراز است آن رها کن
چو موسی یک زمان ترک عصا کن
باید عنایت داشت که راه برهان و استدلال راه چندان راحتی نیست بسیار سخت و طاقت فرسا است. تازه افزون بر آن به بعضی از جاها هم که راه نداریم. عقل به آن جاها قد نمی دهد. فان کنه ذاته و صفاته محجوب عن نظر العقول. باید پای چوبین را وا نهاد. چون
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.
این راهی نیست که بشود با سر رفت بلکه باید ترک سر کرد و با دل رفت. باید دل به راه داد. ما در پی اعراض که نیستیم ما در پی راهیابی به حق مطلقیم پس باید ترک عقل کنیم. همین است که عرفا میانه خوبی با عقل ندارند. عقل از عقال است. پا را برای حرکت می بندد. به جای آن که بروی و در پی استدلال باشی بنشین و در پی تهذیب نفس باش تا نور حقیقت خودش بر تو بتابد. موسی با فرعون از خدا سخن می گفت. در پی چون و چرا بود. لذا نه توانست به دنبال خضر برود و نه فرعون ایمان آورد ولی دستور آمد که الق عصاک. این تکبه گاه را رها کن. روی پای خودت بایست. کار چندان دشوار نیست: فمن یرجو لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لایشرک بعبادة ربه احدا(سوره کهف آیه آخرر.
درآ در وادی ایمن زمانی
شنو «انی انا الله» بیگمانی
در نسخه ای دیگر چنین آمده است: در آ در وادی ایمن که نا گاه درختی گویدت انی انا الله عرصه معقولات حرف و سخن بسیار است. قیل و قال مدرسه است. برهان و استدلال و نقض آن است. از این عرصه که نا امن است باید بیرون کشید و به وادی ایمن راه برد. وادی ایمن همان تهذیب نفس است. راه قطعی و یقینی. راه تصفیه درون.
آیینه ات دانی چرا غمـــــاز نیست
زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست.
رو تو زنگـار از رخ خــــود پاک کن
بعـــــد از آن آن نور را ادراک کن.
از این وادی است که فیض میسور شود و فتح مبین بهره ما خواهد بود.
فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِی مِن شَاطِئِ الْوَادِی الْأَیْمَنِ فِی الْبُقْعَةِ الْمُبَارَکَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَن یَا مُوسَى إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ(قصص، آیه 30)
پس چون به آن [آتش] رسید از جانب راست وادى در آن جایگاه مبارک از آن درخت ندا آمد که اى موسى منم من خداوند پروردگار جهانیان. جالب است که این صدا هر لحظه از اشیای عالم بلند است:
تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَنْ فِیهِنَّ وَإِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَکِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ(اسری،آیه 44)
آسمانهاى هفتگانه و زمین و هر کس که در آنهاست او را تسبیح مىگویند و هیچ چیز نیست مگر اینکه در حال ستایش تسبیح او مىگوید ولى شما تسبیح آنها را درنمىیابید به راستى که او همواره بردبار [و] آمرزنده است. شیخ شبستری می گوید راه سخت و جانکاه را رها کن و به راه تصفیه دل رهنون شو. آیینه دل را از زنگار آلودگی ها پاک کن. اغیار را که پیرامون دل تو حلقه زده اند را از خود بران.
اول ای جان دفع شر موش کن
و انگهی در جمع گندم کوش کن.
دل که پاک شد و صفا و جلا پیدا کرد دیگر حجابی نخواهد بود:
تو خود حجاب خودی حافظا از میان برخیز
چون که غیری در بین نباشد وصال محقق خواهد شد و دیگر فصالی نخواهد بود.
محقق را که وحدت در شهود است
نخستین نظره بر نور وجود است
محقق منظور پژوهشگر علوم انسانی یا فلسفی نیست. بلکه محقق کسی است که به حقیقت دست یافته است. خود را از باطل رسته است. حق در نزد عارف یعنی وجود مطلق. محقق همان انسان کامل است که به نهایت مراتب شهود رسیده است. پرده از پیش چشم او فرو افتاده است. بی یبصر و بی یسمع و بی ینظر. انسان کامل وقتی که می نگرد او دیگر حقایق متکثره نمی بیند. گفتیم که برای او اوهام است. بلکه او هستی را می بیند و برخوردار از نور هستی می شود.
دلی کز معرفت نور و صفا دید
ز هر چیزی که دید اول خدا دید
دلی که با معرفت آشنا شد. از شراب ناب برخوردار شد. صفای درون پیدا کرد و راه به حقایق عالم یافت. درست است که می بینید و بینا است و همه چیز را می بیند ولی او اول خدا را می بیند. و همه چیز را در خدا می بیند. چون هرچه می بیند هستی است و غیر هستی چیزی نیست که ببیند. دل که پرده جهلش دریده شد و حجاب از پیش چشمش فرو افتاد و نور معرفت بر دل او تابید او بینا شده است. او می بیند. حقایق برای او هم چون روز روشن شده است.
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
این شعر را تبیین و توصیف شعر قبل بدانید. در آنجا بیان کرد که «نخستین نظره بر نور وجود است» در این جا نور وجود را معنا می کند که منظور خدا است. به هر چیزی که نگریست نور وجود دید. یعنی چه؟ یعنی خدا را دید.
نظر بر هر چه افکندیم
نیامد در نظر ما را جز الله
تا به این جا نتیجه معرفت را بیان کرد. اما اینک می خواهد راه وصول به این نتیجه را بیان کند.
بود فکر نکو را شرط تجرید
پس آنگه لمعهای از برق تایید
فکر در نظر عرفا و محققین غیر از فکر در نظر حکما است. فکر در نظر حکما، سیر از معلوم به سمت مجهول است ولی فکر در نظر عارفان شرطش تجرید است.
در بین حکما فکر کی اتفاق می افتد. با ذهن مشوش که نمی شود نتیجه مطلوب گرفت. بلکه ذهن را باید به سامان کرد. صغری و کبری و در پی آن نتیجه. صغری و کبری باید سلب و ایجابش مشخص باشد. حد وسط هم صغری و هم کبری نیز باید مشخص باشد.
در عرفان نیز وضعیت این گونه است. ذهن را باید نخست از حشو و زواید زدود. ذهن را باید از خاطرات که خطر مرد افکن است دور ساخت. فکر در نظر عارفان سیر من الحق الی الحق فی الحق. باید که در این مسیر ترک همه جاه و مقام گفت و به دنیا پشت کرد. بسیاری از مناظرات و مجادلات برای اثبات من است. کو منی. پس باید که پشت پا به آنها بزنی. باید هر آن چه از توجه شما به دوست می کاهد و یا باز می دارد باید رهایی یافت. ثروت، قدرت، مکنت، موقعیت، پست، شوکت، و...
هر آن کس را که ایزد راه ننمود
ز استعمال منطق هیچ نگشود
این راه بی توجه او نا ممکن است. باید خود او راه را بنمایاند. می گویند رسم بر آن بود که اگر کسی چهل روز به درگاه خداوند پناه می برد و استغاثه می کرد هر حاجتی که داشت برآورده می شد. یکی در نبوت موسی تردید روا می داشت. نبوت پیامبر را نمی توانست بپذیرد. چهل روز عبادت کرد و راز و نیاز و چون چهل روز تمام شد و حاجتش را نگرفت سراغ پیامبر خدا آمد. حضرت موسی شکوه به خدا برد که این خلاف قاعده است. پیام آمد یا موسی اگر این بنده ما چنان دستهایش را به آسمان دراز کند که بیفتد. و چنان گردنش را به سوی ما بکشاند که بشکند و چنان اشک بریزد که خون از آن جاری شود حاجتش روا نخواهد شد.
موسی پرسید: چرا؟ مگر او چه کرده است؟
پیام آمد: ای موسی! این بنده ما از غیر راهی که ما قرار داده ایم رفته است. او نسبت به پیامبر ما که تو باشی تردید دارد. جوهر و عرض و نسب چهار گانه و حرکت جوهری و قوه و فعل و... راهی برای انسان نمی گشاید. حقیقتی را نمی نمایاند. او باید بخواهد. او باید بطلبد. انک بالواد المقدس طوی. شما به سر زمین مقصود و مطلوب رسیده اید. فاخلع نعلیک. کفش عقل از پای در آورید. این جا نه جای عقل و برهان است. این جا دیگر جای ایمان است. اگر این ایمان محقق نشود از برهان چه عاید شما خواهد شد.
حکیم فلسفی چون هست حیران
نمیبیند ز اشیا غیر امکان
خود آقای فیلسوف در جهان ممکنات غرق شده و در حیرت مانده است. هر چه را که می بیند ماهیات ممکنه است. در دریای بی کران ماهیات غرق شده است. او هر چه دست و بال می زند فقط ممکنات است. به گفته آن ظریف هر چه است پیش روی من آب انبوه است و پشت سر من درختهای انبوه. دیگر من در این جا نه دریایی می بینم و نه جنگلی.
از امکان میکند اثبات واجب
از این حیران شد اندر ذات واجب
مگر فلسفه چه می کند؟ مگر حکمت چه راهی را می رود؟ تمام هم و غم حکیم و فیلسوف آن است که هرچه زودتر الهیات به معنای عام را بخواند تا سراغ الهیات به معنای خاص برود و اثبات واجب بکند. شما فکر می کنید بهترین دلیل برای اثبات واجب کدام است؟ رایج ترین برهان که برهان حدوث و نظم است. اینها اثبات خداوندگار که نمی کنند. بلکه اثبات می کنند که نظم جهان ناظم و حدوث جهان محدث می خواهد. ثم ماذا؟ بعد چی؟ این که خدا نشد. قوی ترین برهان حکما و فلاسفه برهان امکان و وجوب است. بدین معنا که ماهیات ممکن از حیث امکان نه می توانند موجود باشند و نه معدوم. قابلیت و استعداد هست و نیست را دارند. علت می خواهد که هستی ببخشد و عدم العله کافی است که در کتم عدم بماند. این اوج و تعالی حکمت و فلسفه است. واجب را با ممکنات اثبات می کند. این چه ذات واجبی که دست نیاز به ممکنات خود دراز کند. از معلول می خواهند به علت راه بیابند. از جوی باریکها می خواهند به دریا راه بیابند. نه. آب دریا است که این جویهای باریک و رو.دهای بزرگ را به راه انداخته است. علت آن هم آب که در دشت و صحرا و کوه و دمن جاری است از خود دریا است. نه آن که آب دریا از آن باشد. لذا حکیم در ذات واجب باز می ماند که چیست. چون از راه صعب العبور ممکنات به واجب رسیده است.
گهی از دَور دارد سیر معکوس
گهی اندر تسلسل گشته محبوس
به قرینه تسلسل در بیت دوم کلمه بیت اول باید دَور باشد به فتح دال نه به اشباع. معنای دَور و تسلسل که روشن است. دور یعنی توقف الف بر ب و توقف ب یر الف. یا اگر واسطه ای هم در بین باشسد بگویید توقف الف بر ب و توقف ب بر ج و توقف ج بر الف. این را دور می گویند.
تسلسل یعنی توقف الف بر ب؛ و توقف ب بر ج؛ و توقف ج بر د؛ و توقف د بر ... هم چنان بروید تا بی نهایت.
در جای خود به تفصیل بیان شده است که هم دور و هم تسلسل باطل است.
در حکمت و فلسفه ما یا با دور سر و کار داریم و یا با تسلسل. یا در حصار تسلسل محبوسیم و یا بر گرد دور می گردیم. راه به جایی نمی بریم.
چو عقلش کرد در هستی توغل
فرو پیچید پایش در تسلسل
چون که عقل حکیم در هستی و جهان خارج فرو رفت و اندیشید و تامل کرد. آخر این جگا جاده که نیست. راه که نیست. پایش در سوراخی فرو رفت و شکست. پایش در سوراخ تسلسل فرو رفت. دختر به اتق پدر در آمد و دید که پدر سخت در فکر فرو رفته و مشغول است و بی توجه به همه چیز. سلام کرد و پدر را پرسید که چه می کنی؟
پدر سر از نوشته گرفت و گفت: ای نگار من می نگارم.
گفت: ای پدر چه می نگاری؟ در باره چه می نگاری؟
گفت: نور دیده! در باره خدا و اثبات صانع می نگارم.
دخترک با شگفتی پرسید: أفی الله شک فاطر السموات و الارض.
در شگفتیم که چگونه در پی خدا دل به راه داده ایم. یکی دست آبی پیش روی خود گذاشته بود و در آن می نگریست. یکی پرسید: چه می کنی؟ گفت به ماه می نگرم. گفت ماه را در طشت آب می جویی؟ ماه را در آسمان بجو!
ظهور جملهٔ اشیا به ضد است
ولی حق را نه مانند و نه ند است
ما در حکمت و فلسفه در پی معرفت و شناخت حضرت حق هستیم. کمی تامل بفرمایید. راه شناخت ما یا از طریق مماثلت است و یا از طریق مضایدت. یا از طریق حکم الامثال فی ما یجوز سراغ شناخت چیزی می رویم و یا از باب این که تعرف الاشیا باضداده ها. ضد و مثل در عالم ماهیات است. خداوند باری تعالی نه ضد دارد و نه ند. او را نه مثلی است و نه ضدی. قل! هو الله احد. بگو که او یگانه است. لیس کمثله شیء.
- ۹۹/۰۴/۰۵