بیت 15 تا 29
(15)
یکی خط است از اول تا به آخر
بر او خلق جهان گشته مسافر
سخن از انسان و زندگی انسان است. فکر نکنید که انسانها عبس آفریده شده و در جنگل طبیعت رها شده اند! انسانها آفریده شده اند و در یک مسیر در حرکتند. زندگی بشر بر یک مسیر و خط تدوین شده و بر روی همان خط به پیش می رود. یک جاده را تصور بکنید. خط در این جا به معنای جاده و راه است. در روستاهای ما از خط به راه هم تعبیر میز شود. من رفتم کنار خط. کنار خط بایستید. به اتوبوس ها هم گفته می شود مثلا خط هشت یا خط ده. یعنی اتوبوسی را مسیر و راه هشتم را می رود.
توجه شود که سخن شبستری از انسان نیست بلکه خلق جهان است. همه آفریده ها هدف و غایتی از آفرینش آنها بوده و هست و همه آنها در پی تحقق این هدف می باشند.
توجه مهمی است که شبستری به موجودات و انسان دارد. نگاه مسافری. ما مسافر هستیم. نیامده ایم که بمانیم. آمده ایم که برویم. در تعبیر مردم فراوان گفته می شود که مسافر هستیم. مسافر لزوما به کسی گفته نمی شود که الان در سفر است. حتی کسی که در پی تهیه مقدمات سفر است نیز مسافر است. خدمت شما می رسند و می گویند ما مسافر هستیم. آمده ایم تا از شما حلالیت بطلبیم و خدا حافظی کنیم. و هنوز در شهر خود است. ولی مسافر است. ما مسافر هستیم.
یکی خط است از اول تا به آخر را دو جور می شود معنا کرد. یعنی خط دایره که از یک جایی آغاز و به همان جا ختم می شود ولی آن گاه که دو سر به یک دیگر متصل شد کل فاصله از بین می رود. شکل جدیدی می یابد. دایره خواهد بود.
و ممکن است که آن را خط مستقیم تصور کنیم که از یک جایی شروع و به یک جایی خاتمه می یابد. از صدور من الله آغاز و به یوم تبلی السرائر منتی می شود. عم یتسائلون عن النبأ العظیم.
گرچه هر دو به یک معنا شاید باشد. چون انا لله و انا الیه راجعون.
در این مسیر ما به طائر قدسی و خضر نبی نیازمندیم.
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس!
که دراز است ره مقصد و من نو سفرم
تصویر مسافر را در ذهن داشته باشیم. و بدانیم که در سفریم. بدانیم که در راهیم:
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی[1]
بعضی طی این مرحله گفته اند و بعضی هم قطع این مرحله. فرقی نمی کند. قطع هم به معنای پیمودن و طی کردن است. این راه را باید پیمود ولی نه با پای لنگ و دل تنگ. باید همراه شد با پیر این غافله. دکانهای مردم فریب را باید وا نهاد. حیله گران این مسیر بسیارند. باید مراقب بود. تو را خضر این راه بایدت.
هر که گیرد پیشه ای بی اوستا
ریشخندی شد به شهر و روستا
هرکه در ره بی قلاووزی رود
هر دو روزه راه صد ساله شود
کار بی استاد خواهی ساختن
جاهلانه جان بخواهی باختن[2]
یا این جمله نغز:
شبانِ وادیِ ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند
یا این سخن:
سالک نرسد بی مدد پیر به جایی
بی زور کمان، زه نبرد تیر به جایی
یا این جمله:
بی پیر مرو تو در خرابات
هرچند سکندر زمانی
یا این عبارت:
به کوی عشق مَنِه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
از زبان حافظ به گونه ای دیگر بشنویم:
از آستانِ پیر مُغان سر چرا کشم
دولت در آن سرای و گشایش در آن در است
حافظ! جناب پیر مغان مأمن وفاست
درسِ حدیث عشق بر او خوان و زو شنو
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عینِ ولایت باشد
به جانِ پیر خرابات و حقِّ صحبتِ او!
که نیست در سَرِ من جز هوای خدمتِ او
آیت الله قاضی طباطبایی سخن دلنشینی دارد: کسی که طالب سیر و سلوک شد، اگر برای پیدا کردن استاد نصف عمر خود را در جستجو بگذراند ارزش دارد. و آن که به استاد رسیده نصف راه را طی کرده است.
به تعبیر مولوی:
دلا ! نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهایتر دارد
حافظ به بیانی دیگر می گوید:
دوستان عیبِ من بی دلِ حیران مکنید
گوهری دارم و صاحبنظری میجویم
به بیانی دیگر باید دنبال چینین فردی گشت:
خامانِ رَه نرفته چه دانند ذوقِ عشق؟
دریا دلی بجوی، دلیری، سرآمدی
(16)
در این ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
فعلا ما را به دیگر موجودات کاری نیست. به خود بپردازیم و از انسان سخن بگوییم. انسان در مسیری که به راه افتاده و میرود هم چون کاروان است. کاروان انسانها. در این کاروان یکی باید که راه بلد باشد. راه را قبلا رفته باشد یا که با راه و حقایق این راه کاملا آشنا باشد. در راه و راهنمایان این کاروان انبیا هستند. چنان که موسی می خواهد رب ارنی الاشیا کما هی. آن چه ما می بینیم و شاهد آن هستیم ماهیات اشیا است. ما را به ذات و واقعیت اشیا راهی نیبست. موسی می خواهد که اشیا را همان گونه که هستند ببیند. نه از طریق ماهیات آنها. پس ما را نبی باید تا به حقایق اشیا رهنمونمان کند.
اگر اشیا همین بودی که پیداست،
کلام مصطفی کی آمدی راست؟
که با حق سرور دین گفت: الاهی
به من بنمای اشیا را کماهی[3]
خود شبستری در جای دیگر می گوید:
گذاری کن ز کاف و نون کونین
نشین بر قاف قرب قاب قوسین
دهد حق مر تورا هرچه آن بخواهی
نمایندت همه اشیا کماهی.
شاید منظور شبستری این باشد که از عالم ملک اشیا بگذریم و به ملکوت آنها بنگریم. انبیا برای همین آمده اند. آیه شریفه می فرماید انظر الی طعامک! و الی الابل کیف خلقت! بعضی به غذا چنان می نگرند که آشپزی ماهر بدان می نگرد. به شتر چنان می نگرند که دامپزشک بدان می نگرد. نه! به غذا بنگر یعنی به صورت ملکوتی آن بنگر. به خلقت شتر بنگر یعنی به صورت ملکوتی آن بنگر.
وَکَذَلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ.[4] ابراهیم انسان بیسواد یا کم سوادی نبود. اما او نیز هم چون دیگران از ماهیات به وجود اشیا پی برده بود. لذا او نیز گاه دچار تردید و احتمالات می شد. چون او نیز درگیر عالم حواس بود. خداوند دست او را گرفت و به ملکوت اشیا و جهان هستی رهنمونش کرد. باید از حواس پنجگانه عبور کند تا بتواند به ملکوت بنگرد. مولوی خیلی بی پروا تر سخن گفته است:
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کین سخن را در نیابد گوش خر
راه انبیا راه بیرون نیست بلکه راه درون است. مردم راه بیرون را شاید از انبیا بهتر بدانند ولی راه درون صرفا کار انبیا است. اگر نبودند انبیا بشر درگیر زندگی روز مره خود بود. نقش انبیا را در هدایت این کاروان نباید کم و ساده انگاشت.
(17)
وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر در این کار
پیامبران یکی و دوتا که نیستند. به تعبیری صد و بیست و چهار هزار پیامبر در طی این مسیر انسانها را همراهی و راهنمایی کرده اند. آن چه در قرآن و کتابهای مقدس آمده بخش کوچکی از فراز و نشیب زندگی انبیا است.
در بین یک صد و بیست و چهار هزار نبی گرچه ابراهیم و موسی و عیسی و ... چهره های تابناک این مسیر و راه هستند. هم چون مشعلهای فروزان می درخشند ولی فرمانده و شاه شاهان از مسیر سید ما پیامبر خاتم است. اگر او پیامبر خاتم است ولی سرآغاز و پایان این راه است. اول و آخر بدین معنا که چیزی آغاز می شود و برای نیل به کمالش حرکت می کند. آغازش قوه و استعداد محض است و پایانش فعلیت محض و دیگر به کمال رسیده است. پیامبر خاتم اول و آخر این مسیر است. یعنی شخصیت کامل این راه است. انسان کامل این مسیر است. در آیه شریفه هم که می فرماید هو الاول و الاخر یعنی کمال مطلق او است. او که کمال مطلق است در آغاز نیز همو بود و در انجام نیز همو است. گرچه او را ختم رسل می بینید ولی او را آغازگر رسالت بدانید. رسالت با او آغاز شد چون او کمال بخش زندگی انسانی است. با او زندگی انسان به کمال می رسد. همه آن چه انبیای پیشین گفته اند او یک جا آن هم را آورده است. انبیا صفحات این کتابند و نبی خاتم تدوینگر کتاب انسان است.
(18)
احد در میم احمد گشت ظاهر
در این دور اول آمد عین آخر
احد خداوند سبحان است که در مقام غیب ذاتی نهانی است. مقام "هو" بودن. صرف الوجود بودن. احد می خواهد ظهور کند و بر پیشگاه خلقت بنیند تا اشیا نظاره گره او شوند. احمد جلو و مظهر او است. احمد همان احد است با همین میم او جلوه گر شد. اگر از احمد میم را بگیرد او نیز غیب محض خواهد بود. وقتی سخن از صادر اول می شود. گفته می شود که او نفس محمدی است. عقل اول یا نفس محمدی.
(19)
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
احد اسم ذات است. احد مقام غیب الهی است. نه قابل درک است و نه قابل وصول. غیب مطلق است. مقام احدیت همان مقام غیب است. او است و هیچ کس دیگر نیست و نمی تواند باشد. مقام غیب مطلق همان وجود صرفه است. وجود عریان از هر ماهیتی. این وجود مطلق و صرف الوجود می خواهد ظهور و بروز کند و خود را بنماید. میم احمد همان تجلی حق است. تجلی وجود مطلق است که خود را در مرأ و منظر دیگران قرار می دهد. میم احمد بیانگر تکثرات است.
(20)
بر او ختم آمده پایان این راه
در او منزل شده «ادعوا الی الله»
پیامبران برای هدایت بشر آمدند. صد و بیست و چهار هزار پیامبر برای راه باز کردن و هموار کردن همین راه آمدند. در بین انبیا بعضی صاحب شریعتند و بعضی مفسر و مبیین شریعت پیش از خود هستند. نوبت به پیامبر خاتم که رسید همه شرایع الهی در این شریعت جمع شد. او پایان این راه طول و دراز بشریت است. و راه او همان صراط مستقیم است. پایان راه است یعنی همه راههای هادیان و پیامبران به همین شاه راه وصل می شود. پیامبران پشین نیز نوید دهنده راه ایشان بوده اند.
وَإِذْ أَخَذَ اللّهُ مِیثَاقَ النَّبِیِّیْنَ لَمَا آتَیْتُکُم مِّن کِتَابٍ وَحِکْمَةٍ ثُمَّ جَاءکُمْ رَسُولٌ مُّصَدِّقٌ لِّمَا مَعَکُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَلَتَنصُرُنَّهُ قَالَ أَأَقْرَرْتُمْ وَأَخَذْتُمْ عَلَى ذَلِکُمْ إِصْرِی قَالُواْ أَقْرَرْنَا قَالَ فَاشْهَدُواْ وَأَنَاْ مَعَکُم مِّنَ الشَّاهِدِینَ.[5]
و یاد کن هنگامى را که خداوند از پیامبران پیمان گرفت که هر گاه به شما کتاب و حکمتى دادم سپس شما را فرستادهاى آمد که آنچه را با شما است تصدیق کرد البته به او ایمان بیاورید و حتما یاریش کنید آنگاه فرمود: آیا اقرار کردید و در این باره پیمانم را پذیرفتید؟ گفتند: آرى اقرار کردیم. فرمود: پس گواه باشید و من با شما از گواهانم.
پیوند نبوتها و رابطه اتصالی آنها میرساند که نبوت یک سیر تدریجی به سوی تکامل داشته و آخرین حلقه نبوت ، مرتفعترین قله آن است . عرفای اسلامی میگویند " الخاتم من ختم المراتب باسرها " یعنی پیامبر خاتم آن است که همه مراحل را طی کرده و راه نرفته و نقطه کشف نشده از نظر وحی باقی نگذاشته است . اگر فرض کنیم در یکی از علوم همه مسائل مربوط به آن علم کشف شود ، جایی برای تحقیق جدید و کشف جدید باقی نمیماند . همچنین است مسائلی که در عهده وحی است ، با کشف آخرین دستورهای الهی جایی برای کشف جدید و پیامبر جدید باقی نمیماند . مکاشفه تامه محمدیه کاملترین مکاشفهای است که در امکان یک انسان است و آخرین مراحل آن است . بدیهی است که هر مکاشفه دیگر بعد از آن مکاشفه ، جدید نخواهد بود ، از قبیل پیمودن سرزمین رفته شده است ، سخن و مطلب جدید همراه نخواهد داشت ، سخن آخر همان است که در آن مکاشفه آمده است : « و تمت کلمه ربک صدقا و عدلا لا مبدل لکلماته و هو السمیع العلیم.[6]
مرحوم فیض کاشانی از یکی از بزرگان چنین نقل میکند : " مقصود و هدف در فطرت آدمیان رسیدن به مقام قرب الهی است و این جز با راهنمایی پیامبران امکان پذیر نمیباشد . از این رو نبوت جزء نظام هستی قرار میگیرد و البته مقصود و هدف ، مرتبه اعلی و آخرین درجه نبوت است نه اولین درجه . آن نبوت طبق سنت الهی تدریجا کمال مییابد ، همچنانکه یک عمارت تدریجا ساخته میشود . و همچنانکه در ساختن عمارت پایهها و دیوارها هدف نیست ، هدف صورت کامل خانه است ، نبوت نیز چنین است ، هدف صورت کامل آن است و در همین جاست که نبوت خاتمه میپذیرد و پایان مییابد و زیاده نمیپذیرد ، زیرا زیاده بر کمال نقص است و انگشت زیادی را میماند . پیغمبر اکرم در حدیث معروف به همین معنی اشاره کرد که گفت : مثل نبوت مثل خانهای است که ساخته شده و جای یک خشت در آن باقی است ، من جای آن خشت آخرینم ، یا من گذارنده آن خشت آخرینم. متن حدیث را مجمع البیان در ذیل آیه 40 سوره احزاب به نقل از صحیح بخاری و مسلم چنین آورده است: " انما مثلی فی الانبیاء کمثل رجل بنی دارا فاکملها و حسنّها الا موضع لبنه فکان من دخل فیها فنظر الیها قال ما احسنها الا موضع هذه اللبنه فانا موضع هذه اللبنه؛ ختم بی الانبیاء"[7]
صراط مستقیم که در قرآن بر آن اصرار می شود همین راه است. اهدنا الصراط المستقیم. قُل هذِهِ سَبیلی أَدعو إِلَى اللَّهِ.[8] خطاب به پیامبر اکرم(ص) است که راه من همین است. مردم را به همین راه بخوان. که این راه همان راه خدا است.
بر او ختم آمده پایان این راه شاید بیانگر غایت جهان هستی باشد که خداوند همه هستی را برای محمد و آل او آفرید. اگر پیامبر نبود لما خلقت الخلق. هیچ آفریده ای آفریده نمی شد. لولاک لما خلقت الافلاک. اگر تو نبودی هیچ فلکی آفریده نمی شد.
الله اسم جامع همه اسماء الهی است. هر موجودی مظهری از خداوند است. و همه این مظاهر از ذاتی تجلی یافته است که آن ذات یک اسم کامل و جامع دارد که آن هم الله است. و نبی اکرم همگان را به سمت و سوی آن فرا می خواند. به جای آن که انسانها توانهای خود را پراکنده سازند و هر کس دکانی برای خود باز کند بهتر آن است که همه توان خود را متمرکز کنند بر یک چیز و آن الله جل جلاله است. ارباب متفرق خیر ام الله الواحد القهار.
"در او منزل شده" عنایت بفرمایید که در عرفان ما هم حال داریم و هم مقام. حال یک فرصت است. یک مجال به دست آمده است و زود از بین می رود ولی مقام یک جایگاه و یک موقعیت است. دیده و یا شنیده اید که می گویند حال خوبی پیدا کردیم. یا حالمان خیلی بد شد. در فرصت کوتاهی انسان حالش منقلب می شود. ولی مقام و موقعیت امر زمانبر است. مثل مثلا استاندار یا فرماندار یا وزیر و... منظور از منزل شاید همین مقام باشد. نبوت مقام و منزلی است که شما را به سوی خدا فرا می خواند. به بیان دیگر هر چیزی که به محض موهبت الهی بر دل پاک عارف از جانب حق وارد شود و باز به ظهور صفات نفس، زایل گردد، آن را حال گویند. این وضعیت ناپایدار است. خیلی زود از دست می رود. اگر همین حال وضعیت ثابت و پایداری پیدا نمود و ملکه سالک گشت آن را مقام گویند.
(21)
مقام دلگشایش جمع جمع است
جمال جانفزایش شمع جمع است
مقام را که عرض کردیم. جمع در برابر فرق است. فرق یعنی حجاب حق تعالی در مخلوقات و آفریده های خود. تجلی اسمای حسنای الهی. فرد غرق در دریای هستی. فرق همان فارق است. جدا است. حجاب دارد. درگیر موجودات و آفریده ها است. در منزل لیلی است ولی درگیر خوردن و نوشیدن و خود است. در این مرحله فرد خدا را خدا و موجودات را موجودات می بیند و بین آنها حجاب را نیک درک می کند.
اما جمع به معنای حضور و شهود است. توجه به خداوند است. جمع جمع نهایت حضور و شهود است. مقام نبوت نبی اکرم(ص) مقام جمع الجمع است. همه حق در تجلیات حق می بیند. در تجلیات حق، فقط حق را می بیند. دقت شود که ما را راهی برای دیدن حضرت حق نیست مگر با اسباب و ابزار. جز از طریق تجلیات حضرت حق راهی برای درک و دریافت او میسر نیست. الا این که بعضا درگیر این تجلیاتند. تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز. این حجاب است. پرده را باید کنار زد.
و بعضی درگیر منشا و منبع این تجلیاتند. کسی که در مقام فرق است درگیر تجلیات است به دنبال خلق است. و می فهمد که این تجلیات از جایی صادر شده است. در پی ایجاد راه و پل زدن بین خالق و خلق است. اما در مقام جمع او خلق را فانی در حق می بیند. به هرکجا که می نگرد روی او می بیند. و جز روی او چیزی نمی بیند. در اینجا پرده افتاده است. خودی در میان نیست تا مانع دیدن حق در این تجلیات شود. پیامبر اکرم(ص) به این مقام رسیده است. او غرق در حضرت حق است. آن یکی گفت رب ارنی. به من نشان بده و نبی خاتم در پی این رویت نبود. پیش از این به او سینه گشاذه دادند. الم نشرح لک صدرک. و وضعنا عنک وزرک. با این سینه گشاده سراغ حق رفت. پرده ها دریده شد. او در مقام جمع الجمع است. دیگر گیسوان پریشان نیست. بلکه در آغوش حضرت حق است. فانی در او است کل الفنا. از این تعبیر می شود به فنای مطلق. دیگر پیامبر پرده ای نمی بیند. فرقی بین واجب و ممکن نمی بیند. او دیگر خلق و خالقی نمی بیند بلکه هرچه هست فقط او است. از مقام احمدی بیرون شود و مستغرق دریای احد شود. رابطه اش را با میم احمد قطع می کند. یعنی از قاب قوسین گذشته است و به مقام او ادنی رسیده است. او دلگشا است. دلهایی که بسته است و زنگار گرفته است و بسیار محدود است به آن سعه وجودی می دهد. دلهایی که درگیر حسادت و تعلق و کبر و غرور و... تا بدینجا در بیان مقام نبوت بود و رابطه اش با خدا و این که به رابطه ما با او می پردازد:
همو آن گاه که نگریسته می شود: جمال جانفزایش شمع جمع است. زیبایی چهره او که بسیار هم جان فزا است؛ شمع محفل اهل دل است. اهل دل اگر بخواهند به طریق حق در آیند او شمع محفل آنها خواهد بود. او چراغ راه آنها است. گفته شد: این ره بی همرهی خضر مرو...
(22)
شده او پیش و دلها جمله از پی
گرفته دست دلها دامن وی
او پیشاپیش این کاروان است چون که او سالار آن است. و همه دلها در پی او روانند. جالب است که نگفته خود آدمیان بلکه مرحوم شبستری گفته: و دلها جمله از پی. دلهای عاشقان و عارفان در پی او است. بر خوان نعمت او نشسته اند. از سفره پهن رحمت او بهره می برند. همه دستهای نیازمند دامان او را چنگ زده اند. حتی دیگر انبیا هم به او اقتدا می کنند و دست بر دامان پر مهر او دارند. چون او مظهر انسان کامل است. همه انبیا حتی خود را نیز در او می بینند. چاره ای نیست. اگر بخواهید به مقام فنای فی الحق برسید باید از این طریق بگذرید. چاره ای جز این نیست.
(23)
در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی دادهاند از منزل خویش
در مسیر حرکت انسان به کمال و سعادت، انبیا و اولیا او را راهنمایی می کنند. توان هر یک از این انبیا و اولیا به میزان راهی است که رفته اند و حقایقی است که دریافته اند. اگر هر حرف و سخنی عارفان و اولیا گفته اند در حقیقت وصف حال خود از مقام و موقعیتی داده اند که در آن قرار گرفته اند. آن چه گفته اند از چیزی گفته اند که در آن قرار گرفته اند. آدرس و نشانی منزل خود را داده اند.
اولیا شاید هم در این جا بزرگان از عرفا باشد. با توجه به مثالی که بعد از این می زند شاید منظورش سلسله صوفیان و عارفان باشد.
(24)
به حد خویش چون گشتند واقف
سخن گفتند در معروف و عارف
این اولیا در گامهای نخست که درگیر راه بودند تا به این مقام و منزلت رسیدند. چون به خود آمدند دیدند که جهان برای آنها جور دیگری تجلی می کند. اینک هستی را جور دیگری می بینند. فهمیدند که از زلال معرفت جرعه ای نوشیده اند. بدین جهت از حال عارف گفتند و از خدای سبحان. معروف عبارت است از خداوند سبحان. ذات احدیت. معروف همان معبود است. و عارف در برابر عابد. عارف همان سالک است که از قید و بندها خود را رهانیده است. درگیر و بند چیزی نیست. آزاد شده است. بنده دنیا نیست. خلاصی یافته است. کسی که فهمید چه مقام و منزلتی دارد به اقتضای منزلی که جا گرفته و شانی که پیدا کرده؛ از خود و مقام و منزلت خویش و از ذات احدیت به میزانی که چشیده سخن می گوید. در این جا می گوید عارف و معروف. در فلسفه ملاصدرا از عالم و معلوم سخن می گوید که یکی است. دقت شود که عالم با معلوم یکی است نه با شیء خارجی. اگر من درک و دریافتی از مسجد گوهرشاد دارم در حقیقت من و مسجد گوهرشاد یکی نشدم. مسجد گوهرشاد به جهت حیث وجود و نحقق خارجی که با من یکی نیست. بلکه مفهوم آن که در ذهن من است و معلوم است که این معلوم حاکی از بیرون است یکی است.
مراتب معرفت
(25)
یکی از بحر وحدت گفت انا الحق
یکی از قرب و بعد و سیر زورق
یکی چون قطره ای که به دریای حقیقت واصل شده است از این وصول سخن می گوید که من همان حق و حقیقتم. من در دریای وحدت غرق شده ام. رسیده ام. خود را دیگر نمی بیند. و حق را در خود می بیند. فرق است بین کسی که خود را در حق می بیند و کسی که حق را در خود می بیند.
و یکی هم از سختی راه و طول و درازی آن که کشتی و مسیر راه می گوید. چنان که حافظ بسیار دلنشین این را توصیف کرده است:
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
سبکباران ساحلها یعنی کسانی که دل به راه نداده اند. افراد عادی. در برابر خود این عارفان که سالکند و در طریق افتاده اند. گروه نخست به معرفت حقیقی رسیده اند ولی اینها هنوز در کش و غوص راه و طی مسیرند.
یا نه. شبستری سخن دیگری می گوید. اشاره به انواع و مدارج این اولیا می پردازد:
1- ارباب سکر، بعضی به وصال رسیده اند و در سکرند. در مستی اند. چون به عالم مستی اندر شدند همه آن سرخوشی های خود را بر ملا می کنند. رازهای دیده را افشا می کنند. اینها از خود بی خودند. من مستهایی را دیده ام که نباید گفتها را گفته اند. پرونده ها را رو می کنند. اینها به جایی رسیدهاند که پرده ها افکنده شده و حقایق را می بینند از سوی دیگر زبان و دهانشان نیز باز است. کنترل خود را از دست داده اند. چون خود را نمی بینند و حق را می بینند نهایت حق را در خود می بیند و می گوید من حق هستم.
2- ارباب سکر و صحو؛ و بعضی گرچه مستند ولی هوشیارند. اینها در پی آنند که دست دیگران نیز بگیرند و راه را بر دیگران نیز بنمایانند. اینها به دوری راه و نزدیکی هدف و زورق پهلو گرفته در این دریا سخن می گوید.
در ذات کون پرتو خورشید مطلق است
در بحر عشق جمله جهان هم چون زورق است
دارد فراغت از من و مایی و هست و نیست
اندر محیط هستی او که مغرق است
(26)
یکی را علم ظاهر بود حاصل
نشانی داد از خشکی ساحل
بعضی درگیر علوم ظاهری هستند. مانند فقه و رجال و علم کلام. اینها از زندگی آرام در خشکی سخن می گویند. درگیر طهارت و نجاستند. اینها همان سبکباران ساحل هستند به تعبیر حافظ. علم ظاهر علم شریعت است و خشکی ساحل عمل به شریعت است. ساحل منظور همان زندگی عادی است. کسی که ریسک نمی کند. کسی که تن به خطر نمی دهد. اینها عافیت طلب هستند. اینها در پی زندگی عادی خود هستند. اینها رفته اند در گوشه دنیا نشسته اند و قرآن می خوانند و روایات و ذکر و السلام. اینها دغدغه حقیقت ندارند. شاعر علم را توصیف می کند. گوهر علم شریعت این چنین است و کاری به حال عالم ندارد.
چون تو دریایی نهای نظاره کن
گرد خشکی گرد و کشتی پاره کن
(27)
یکی گوهر برآورد و هدف شد
یکی بگذاشت آن نزد صدف شد
بعضی راه خشکی را وانهادند و راهی دریا شدند. اینها به عمق دریا زدند و گوهرهای ناب به چنگ آدردند. غواصان این دریا بودند و مرواریدهای آن را چیدند. دیگران را نیز بردند تا خود مروارید به چنگ آورند. زندگی اینها راحت نبود. خشکی ساحل را نداشتند بلکه مورد طعن دیگران قرر گرفتند. هدف شد یعنی مورد طعن و تهمت ظاهر گرایان و ساحل نشینان قرار گرفتند. خلق به ملامت آنها پرداخت. حکم به نجاست مثنوی مولوی دادند. ملاصدرا در حرم شخصی را دید که تسبیح در دست لعن او می گوید. از او پرسید که رزا لعن می کنی؟ گفت: آخوند ملا صدرا را؟ گفت: چرا لعن می کنی؟ پوستین پاره و چروکیده و کثبف خود را نشان داد و گفت: ملاصدرا می گوید این خدا است... حتی حکم به قتل بعضی دادند. مرحوم مجلسی فتوا به بیرون کردن عالمی از اصفهان داد که از شهر بیرون شد و فرزند او در بین راه بر اثر سرما گویا مرد. استادما آشتیانی با دل پر دردی از این واقعه یاد می کرد.
چون قلم در دست غداری بود
لاجرم منصور برداری بود
چون سفیهان راست این کار و کیا
لازم آید یقتلون الانبیاء
اما بعضی به دریا در آمدند ولی به مروارید نپرداختند بلکه مروارید را در صدف خود بگذاشتند تا هم چنان پنهان در صدف باقی بماند. از مرواریدهای درون صدف چیزی نگفتند فقط به بیان ظواهر شریعت پرداختند. صدف همان ظواهر شریعت است و مروارید باطن آن است. مروارید ها را در درون صدف پنهان داشتند و اظهارش نکردند. یا از مروارید چیزی نگفتند یا صرفا به توصیفات از صدف پرداختند. اینها جان سالم به درد بردند. خود طعم شیرین حقیقت را چشیدند ولی آنها بر ملا نکردند تا مورد ملامت ملامتگران قرار گیرند.
به بیان دیگر آن کس که دل به دریا زد و به ژرفای آن فرو رفت مکاشفاتی برای او رخ نمود. الا این که بعضی این مکاشفات را بیان کردند و بعضی آن را پنهان. آنان که عیان کردند مورد طعن قرار گرفتند و دیگران از سرهای بردار آموختند که به صدف بپردازند نه به درون صدف. گذاشتند تا پنهان در درون صدف بماند.
(28)
یکی در جزو و کل گفت این سخن باز
یکی کرد از قدیم و محدث آغاز
منظور از جزو و کل فلسفه و منطق است. و منظور از قدیم و محدث علم کلام است. یکی حقایق عالم را در مقولات ثانی فلسفی ریخت و از علت و معلول سخن گفت و از وجود و وحدت وجودت و کثرت موجود؛ از علم و عالم و معلوم سخن گفت. از الاهیات به معنای خاص و الاهیات به معنای عام. و فرد خود را جزئی دانست و خداوند سبحان را کلی. و در تلاش است که این جزئی به آن کلی بپیوندد.
و دیگری از علم کلام سخن گفت و حدوث و قدم عالم و تغییر در جهان و متغییر عالم و محرک جهان هستی و... اینها خود را حادث و خداوند سبحان را ثدیم می دانند و در تلاشند که به قدیم حق تعالی بپیوندند.
اینها نیز به همان حقایق راه یافته اند از همان حقایق سخن می گویند الا این که این حقایق را در صدف فلسفه یا کلام مکتوم کرده اند. البته نمی شود حقایق را همیشه در این قالبها ریخت. لذا برای گریز از طعن طاعنان و ملامت ملامتگران راه نویی پیدا کردند. حقایق را در ظرفهایی ریختند که هم برای دیگران به گونه ای قابل فهم باشد و هم از دسترس نا اهلان به دور باشد:
(29)
یکی از زلف و خال و خط بیان کرد
شراب و شمع و شاهد را عیان کرد
زلف منظور کثرات است. موجودات عالم است. زلف تجلی جلالی حضرت حق است به صورت جمالی.
خال تعیّن و حد افراد است.
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم. جایی که نمایان است. حد و حدود دارد. دارای تعین است.
خط عامل و علت جدایی وحدت از کثرت است. خط به منزله حایل است. نقش پرده را دارد. خط روی وحدت را می پوشاند. زلف نیز اسین گونه است. زلف پریشان، روی محبوب را می پوشاند. گاه زلف پریشان اگر بادی بوزد و کنار برود شاید رخ یار جلوه کند.
شراب همان عشق است همان ذوق است. همان مستی است که از نوشیدن شراب حاصل آید.
شمع همان نور و پرتویی است که از حقایق بر دل عارف می تابد. حضرت حضر در لباس تچجلی بر قلب عارف ظهور بلکه حضور می یابد.
شاهد منظور همان نو رسیده است که در زبان عرف میوه دور از دسترس است. خوشا آنان که این میوه را به دست آورند. شاهد همان میوه ای است از حقیقت که به چنگ عارف افتاده است.
این کلمات را مجدد به تفصیل بازگو خواهیم کرد.
- ۹۹/۰۴/۰۵