جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۳۱ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

یک پژوهشگر فلسفه گفت: اگر تمدن غرب را واکاوی کنیم به راحتی به سرچشمه‌های این تمدن که فلسفه اسلامی است، دست پیدا خواهیم کرد و می‌توان گفت این بستر توانست در غرب تمدنی را نوزایی کند.
 

فلسفه، بالندگی خود را مدیون پیشرفت علوم تجربی استحسن جمشیدی، پژوهشگر و مدرس فلسفه، در گفت‌وگو با ایکنا از خراسان رضوی، اظهار کرد: امروزه در علوم تجربی شاهد پیشرفت‌های روز افزونی هستیم، به گونه‌ای که در گذشته فلسفه ذهن، انسان، تاریخ، زبان و ... را نداشتیم، اما امروز با پیشرفت علوم تجربی چنین فلسفه‌‌هایی را شاهد هستیم. بنابراین، به همان میزان که در علوم تجربی پیشرفی کرده‌ایم، در فلسفه نیز شاهد پیشرفت‌هایی هستیم.

وی ادامه داد: فیلسوفان تلاش بسیاری کرده‌اند تا بتوانند از فلسفه، تعریفی کامل، جامع و مانع ارائه کنند اما توفیق نیافته‌اند، زیرا گاهی در کلمه، فلسفه می‌گوییم و منظورمان فلسفه اخلاق، جامعه‌شناسی، ذهن، تاریخ، سیاست، شناخت و... است که این موارد جزو فلسفه علوم خاص محسوب می‌شود.

این پژوهشگر و مدرس فلسفه با اشاره به دیگر تدابیر فلسفه گفت: گاهی در بیان فلسفه، منظورمان فلسفه و یا فلسفه هنر است و گاهی قصدمان هستی‎شناسی است. هستی‎شناسی دیگر، فلسفه علم خاصی نیست و هستی‎شناسی نیز فلسفه فلسفه و فلسفه هنر هم نیست، به این معنا که فلسفه یعنی گفت‌وگو درباره فراگیرترین و آن خود هستی است و تفاوتی ندارد که چه وجود و چه موجود بگوییم. شاید به همین جهت است که تعریف فلسفه دشوار بوده و در بین مردم هر امر ذهنی دشوار، سخت و پیچیده به عنوان فلسفه مطرح می‌شود.

فیلسوفان و ایده‌آلیست‌ها

جمشیدی با بیان اینکه نمی‌توان از فلسفه تعریف دقیق و راحتی ارائه داد که هم جامع و هم مانع باشد، تصریح کرد: اما برای اینکه بتوانیم راه به جایی ببریم، بهتر است که بگوییم فلسفه یعنی دوست داشتن حقیقت، فلسفه ما را به حقیقت رهنمون می‌کند. فیلسوف یعنی دوستدار حقیقت و فیلسوف کسی است که به حقیقت بیش و پیش از هر چیز دیگری علاقه دارد.

وی ادامه داد: در یونان کهن افرادی بودند که باور داشتند، هیچ واقعیتی وجود ندارد، از این افراد به عنوان ایده‌آلیست‌ یاد می‌شود. در حقیقت ایده‌آلیست‌ها بر این باور بودند که هیچ حقیقتی وجود ندارد و به هیچ حقیقتی دسترسی ندارند، این افراد منکر حقیقت بودند و حتی خود را هم قبول نداشتند که در حقیقت این گروه در وهم و خیالات زندگی می‌کردند، علاوه بر این گروه نیز گروه دیگری از ایده آلیست‌ها بودند که باور داشتند حقیقتی وراء ذهن آن‌ها وجود ندارد و تنها حقیقتی که وجود دارد، خودشان هستند، اما با این وجود این گروه تا حدودی تن به حقیقت نیز می‌دادند.

این پژوهشگر افزود: در مقابل نیز افراد دیگری حضور داشتند و بر این باور بودند که خارج از ذهن آن‌ها هم واقعیت‌هایی وجود دارد که می‌توانند به آن‌ها شناخت پیدا کنند که این افراد را فیلسوف می‌گفتند و این‌ها همان افراد دوستدار حقیقت بودند.

جمشیدی اضافه کرد: دوستداران حقایق می‌گفتند که علاوه بر توهماتی که در ذهن وجود دارد، حقایقی هم وجود دارد که می‌تواند آینه تمام‌نمای بیرون از ذهن باشد و ما باید تلاش کنیم تا راهکاری پیدا کنیم و بتوانیم میان توهمات و حقایق، تفاوت‌هایی قائل شویم و آن‌ها را از یکدیگر باز شناسیم.

دستاوردهای فلسفه برای بشر

وی با اشاره به دستاوردهایی که فلسفه برای ما به همراه داشته است، اظهار کرد: در واقع فلسفه به ما کمک کرد تا بتوانیم حقایق را بشناسیم و هیچ راهی برای شناخت حقیقت به جز فلسفه وجود ندارد که این خود، بهترین کمک است، به عنوان مثال، ما در یک جامعه زندگی می‌کنیم که تحولات زیادی از جمله سیل، زلزله، بارندگی و بسیاری حوادث دیگری در این جامعه رخ می‌دهد که علل و عواملی در این اتفاقات دخیل هستند، اما سوال اینجاست که ما از کجا بدانیم که این علل و عوامل واقعی بوده‌اند یا توهماتی که در ذهن ما ایجاد شده است، برای پاسخ به این سؤال می‌توان از فلسفه کمک گرفت و این فرآیند فلسفه است.

این مدرس فلسفه ادامه داد: گفته می‌شود که در انتخابات آمریکا که ترامپ شکست خورد، ماوراء‌الطبیعه دخیل بود، بدین‌منظور که افرادی دعا و تغییراتی در ماوراء‌الطبیعه ایجاد کردند تا ترامپ با شکست مواجه شود. ما می‌بینیم که چندین فاکتور در این اتفاق دخیل است که آن‌ها را در کنار یکدیگر قرار می‌دهیم، در کنار همه این فاکتورها ماوراء‌الطبیعه هم درنظر گرفته می‌شود، به‌عنوان مثال در انتخاب بایدن و شکست ترامپ ۱۴ عامل را برشمرده‌اند.

جمشیدی تاکید کرد: از این رو بررسی می‌کنیم که هریک از این عوامل، خود به‌تنهایی تا چه اندازه توانایی دارد که بتواند اثرگذار باشد. یکی از این عوامل تقلب بود. یعنی تقلب یک توهم بود، یا اینکه می‌گفتتد عوامل غیرطبیعی و دست‌های غیبی در این خصوص دخیل بوده است، از این رو بررسی می‌شود که این امر کجا و چگونه دخالت داشته است، باید ثابت شود، شاید این هم یک توهمی بیش نباشد.

وی بیان کرد: در حقیقت فلسفه به ما کمک می‌کند تا توهم را از واقعیت بازشناسیم، از این رو می‌توان گفت که در جامعه هرچه فلسفه پیشرفت کند، زمینه برای خرافات و یا توهمات نیز محدود‎تر می‌شود. جامعه هرچه عاقلانه‌تر و خرد ورزانه‎تر بیندیشد، کمتر دچار توهم و یا خرافات که معنای دیگری از توهم است، می‌شود.

فلسفه تمدن‌ساز

این پژوهشگر با اشاره به کارکردی که فلسفه دارد، بیان کرد: با فلسفه است که می‌توان حقیقت را از توهمات و حقیقت‌نماها بازشناخت. البته این کارکرد، یکی از ملموس‎ترین کارکردهای فلسفه است، افزون بر آن می‌توان از کارکردهای دیگر فلسفه به سیستم‎سازی و یا نظام‌سازی اشاره کرد، روایات بسیاری از سوی پیامبر(ص)، صحابه، تابعین و ائمه معصومین(ع) بیان شده است که این روایات پراکنده بود و چهره‌هایی، چون بخاری و یا کلینی که ذهن‌های خردورزانه‌ای داشتند و با معقولات کاملاً آشنا بودند، منابع عظیم روایی را ساماندهی کردند، علاوه بر این امر نیز قطعاً می‌توان کارکردهای دیگری برای فلسفه برشمرد که در این میان می‌توان از تمدن‌سازی یاد کرد.

جمشیدی ادامه داد: در قرن دوم و سوم که به‌ تدریج جریان‌های ترجمه شکل گرفت و کتاب‌های فلسفی توسط کندی و دیگران به زبان عربی ترجمه و دارالحکمه تشکیل شد و بستری برای شکل‌گیری تمدن اسلامی فراهم گردید.

تمدن غرب و تمدن اسلامی

وی با اشاره به فلسفه غرب و فلسفه اسلامی که امروزه از آن‌ها سخن به میان می‌آید، افزود: امروزه ما چیزی به نام تمدن اسلامی، کُنفُوسیوس، تمدن یونان و ایران نداریم، این موارد تاریخی هستند، چرا که دوره‌های این تمدن‌ها به پایان رسیده است و امروزه تنها یک تمدن داریم و همه ما در ذیل یک تمدن زندگی می‌کنیم که می‌توان برای آن تمدن غرب، تمدن صنعتی و یا هر نام دیگری، انتخاب کرد.

این مدرس فلسفه اضافه کرد: در حقیقت هاضمه قوی اسلامی هر دو تمدن را در خود فرو بلعید و تمدن نو پیدایی را به نام تمدن اسلامی، در سرزمینی ایجاد کرد که هیچ‎کس فکرش را هم نمی‌کرد، تمدن اسلامی ترکیبی از تمدن روم و ایران است که از کشمکش دو قدرت ایران و روم در میانه این دو سرزمین و در جزیره‌العرب شکل گرفت و با بهره‌گیری از هند و چین، شکوفاتر و بارورتر شد.

جمشیدی خراسانی، گفت: هنگامی‌ که از تمدن‌ غرب سخن به میان می‌آید، برخی از افراد گمان می‌کنند که این تمدن در طی یک شب ایجاد شد، البته که این‌گونه نیست، زیرا در این تمدن می‌توانیم فلسفه خود و فلسفه کنفوسیوس را کاملاً مشاهده کنیم، بنابراین ویژگی تمدن غرب را می‌توان ترکیبی دانست از تمدن‌هایی که پیش از خودش بوده و در گذشته نیز وجود داشته که امروزه این تمدن جدید را ساخته است.

وی با بیان اینکه اگر عمیق‎تر تمدن غرب را واکاوی کنیم به راحتی به سرچشمه‌های این تمدن که فلسفه اسلامی است، دست پیدا خواهیم کرد، فلسفه‌ای که توسط برخی از افراد مانند ابن‎سینا فراهم آمده بود، تصریح کرد: در واقع این فلسفه ترجمه و وارد فضای غرب شد و فلسفه جدیدی شکل گرفت، این بستر توانست در غرب تمدن جدیدی بسازد یا نوزایی کند، از این رو می‌توان گفت که فلسفه، خود تمدن‎ساز و تمدن اسلامی و تمدن غرب محصول و معلول فلسفه است.

نبود امکان برای باز احیایی تمدن‌ها

این مدرس فلسفه بیان کرد: به دلیل اینکه در تمدن غرب هر یک از فرهنگ‌ها حضور خود را می‌توانند احساس کنند، افراد بر این باورند که این تمدن‌ها زنده هستند که این امر را می‌توان از ویژگی‌های تمدن جدید دانست که هر فرهنگی خودش را می‌تواند در آن ببیند و  زنده بیابد، اما باید بدانیم که تمدن‌های دیگر از بین رفته و بازنمی‌گردند و هیچ جایی برای باز احیایی آن‌ها وجود ندارد.

جمشیدی ادامه داد: برخی از افراد تلاش می‌کنند تا تمدن اسلامی را احیا کنند و هزینه‌های گزافی هم برای این اقدام خود صرف می‌کنند که متاسفانه این کار آن‌ها را می‌توان، آب در هاون کوبیدن تلقی کرد، زیرا آنچه که دوره‌اش گذشته، گذشته است و دیگر باز نخواهد گشت، افرادی که درصدد ساخت تمدن اسلامی هستند، باید بدانند که در ابتدا باید فلسفه بسازند.

امروزه فرصتی برای ساخت فلسفه جدید وجود ندارد

وی بیان کرد: متاسفانه باید بگویم ما در ایران فلسفه نداریم و این بدین معنا نیست که ما کتاب منظومه، بدایه، نهایه و اسفار نداریم، بلکه بدین معنا است که ما امروزه حرف تازه‌ای نداریم و همان سخن گذشتگان را دو باره بازگو می‌کنیم، در واقع ما حاملان فلسفه هستیم‌، آن‌ را حفظ می‌کنیم و انتقال می‌دهیم، چراکه فرصت اندیشیدن نداریم و بستری برای تفکر و اندیشه وجود ندارد و امروزه افراد بیشتر سرگرم زندگی خود شده‌اند و در زندگی هم در پی درک و فهم معنای زندگی نیستند، بلکه به دنبال تأمین حداقل‌های معیشتی خود و خانواده هستند، از این‌رو فرصت اندیشیدن پیدا نمی‌کنند.

این پژوهشگر اظهار کرد: افرادی مانند کانت، ملاصدرا و... فرصتی برای اندیشیدن داشتند و یا نزدیکترین فرد به خودمان مانند علامه‌طباطبایی فرصتی برایشان ایجاد شد و بدایه و نهایه را نگاشتند، فراغت بال و در نهایت هم آزادی اندیشه داشتند. علامه طباطبایی روایات بحارالانوار را تفسیر می‌کرد که این رویکرد می‌توانست شگفت‌آفرین باشد، اما دیدگاه برخی از افرد نه تنها ما بلکه جامعه اسلامی را از آن محروم کرد.

جمشیدی تصریح کرد: همچنین باید گفت که ما در حال حاضر هیچ حرف و مسئله جدیدی برای مطرح کردن نداریم و هر آنچه که امروزه مطرح می‌شود متعلق به قرون دهم، یازدهم و دوازدهم و متعلق به افرادی چون ملاصدرا و دیگران است که این موضوعات را مطرح کرده‌اند، در حقیقت پاسخ‌های ما متعلق به پرسش‌های گذشته است، هم پرسش گذشته است و هم پاسخ‌های ما زیرا امروزه نه توان اندشیدن، نه مجال و نه حوصله اندیشیدن وجود دارد، چرا که دغدغه‌های اصلی‎تری در زندگی ما وجود دارد که ذهن‌های ما را مشغول خود ساخته است.

وی ادامه داد: بنابراین برای ساخت فلسفه، باید زمینه‌های آن فراهم باشد تا افراد بتوانند برای ساخت آن بیندیشند و فکر کنند، واقعیت امر این است که در زمان و موقعیت کنونی، فلسفه‌ورزی کار چندان ساده‌ای نیست، چه رسد به تولید اندیشه‌های فلسفه که در حقیقت این امر امکان‎پذیر نخواهد بود، زیرا اغلب حکومت‌ها درگیر سیاست و قدرت هستند، البته که تعداد حکومت‌هایی که برای اندیشیدن هزینه کنند کم بوده و همچنان هم تعدادشان اندک است.

جمشیدی با بیان اینکه تعبیراتی وجود دارد مبنی بر اینکه فلسفه، مادر علوم است که این تعبیرات را نمی‌توان تعبیر دقیق و درستی دانست، بیان کرد: اگر معتقد باشیم هر آنچه که وجود دارد، توهم است و حقیقتی وراء ذهن ما وجود ندارد، هیچ علمی شکل نخواهد گرفت، بنابراین می‌گوییم هریک از علومی چون فیزیک، شیمی، جامعه‌شناسی، ریاضی و... یک اصل دارند و هریک از متخصصان این علوم، حقایقی را به عنوان پایه و مبنا برای این علوم می‌پذیرند و بر همین اساس به دنبال این علوم می‌روند.

فلسفه بالندگی؛ مدیون پیشرفت علوم

وی ادامه داد: در واقع افراد پذیرفته‌اند که درد واقعیت دارد و به‌دنبال برطرف کردن آن می‌روند، پذیرفته‌اند که کرونا یک واقعیت است، لذا لابراتوارها را به کار انداخته‌اند و آن‌ دسته از افرادی هم که این امور را توهم و یا بازی قدرت‌های سلطه دانسته‌اند، دست روی دست گذاشته‌اند و همه‌چیز را به دست تقدیر سپرده‌اند، بنابراین علوم نسبت به اثبات موضوع خود محتاج فلسفه است و فلسفه هم نیاز به علوم دارد، از این رو می‌توان گفت که فلسفه بالندگی امروز خود را در جهان مدیون پیشرفت علوم است.

این پژوهشگر گفت: ما امروزه در علوم تجربی شاهد پیشرفت‌های روز افزونی هستیم، در گذشته فلسفه ذهن، انسان، تاریخ، زبان و... را نداشتیم اما امروزه با پیشرفت علوم تجربی چنین فلسفه‌‌هایی را شاهد هستیم، بنابراین باید گفت، به همان میزانی که در علوم تجربی شاهد پیشرفت‌هایی بوده‌ایم، در فلسفه نیز پیشرفت کرده‌ایم. هریک از این دو بر روی آن یکی، گرده‌افشانی می‌کند و با حذف هر کدام باید بدانیم که دیگری نابود خواهد شد، که این اتفاق در دوره طلایی تمدن اسلامی شکل گرفت و تمدن بزرگ اسلامی را رو به زوال کشاند.

جمشیدی اضافه کرد: همین اتفاق پس از انقلاب اسلامی نیز رخ داد و با پرچمداری از تفکر صرف، تجربه‌گرایی علوم عقلی را به ته کوچه بن‌بست راندند و در علوم تجربی هم راه به جایی نبردند و برای ویروس کرونا نیز حتی همان تجربه‌گراها سراغ پاسخ‌های کهن برای این بیماری نو پیدا رفتند.

وی با تاکید بر اینکه همه علوم در اثبات موضوع خود نیازمند به فلسفه هستند، اظهار کرد: در هریک از علوم، هنگامی‌ که درباره حقایقی بحث می‌کنیم، بدین منظور است که این حقایق برای ما معنا دارند و قطعی هستند، بر همین اساس واقعیت این موضوعات را می‌پذیریم. بنابراین می‌توان گفت، که فلسفه به ما در این راستا می‌تواند کمک کند، پس به دنبال حل مسئله می‌رویم و در غیر این صورت تن به تقدیرات می‌دهیم و صورت مسئله را منحل می‌کنیم.

انتهای پیام

 

https://khorasan.iqna.ir/fa/news/3935405/%D9%86%D9%88%D8%B2%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%AA%D9%85%D8%AF%D9%86-%D8%BA%D8%B1%D8%A8-%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C

 

  • حسن جمشیدی

ماجرا از آن جا آغاز گردید که یکی از علمای بزرگ مشهد که از نوادگان میرداماد و از اساتید مرحوم صدر المتألهین است. ایشان محضر بزرگانی چون سید احمد کربلایی و سید مرتضی کشمیری را درک کرده و از خرمن پر فیض معنوی ایشان درهای گرانبهایی سفته است. او در مشرب عرفان و زهد از جمله پیروان این نحله بود و دوستی بسیار نزدیکی با مرحوم علامه طباطبایی داشت. ضمنا از دوستان و هم مباحثه ای آیت الله سید محسن حکیم بود. و هر گاه که به نجف وارد می شد مهمان آیت الله حکیم بود.

این عالم جلیل القدر به سفر حج می رود و با خانواده اش تماس می گیرد که آنها به عتبات بروند. او هم پس از انجام اعمال حج به عتبات خواهد آمد و به آنها ملحق خواهد شد. دو تن از برادر خانم های این عالم جلیل القدر از خیاطهای به نام بغداد بودند که بعد هم به کاظمین مهاجرت کرده و در همانجا ساکن بودند. هم زیارت عتبات عالیات بود و هم صله رحم برای خانواده آن عالم بزرگ. ضمنا اعضای خانواده هم فرصتی می شود تا روزهایی را با دایی جانشان و خانواده او بگذرانند.

خانواده عالم جلیل القدر به عراق رفته و از آن جا هم به کاظمین می روند و در منزل برادر و یکی از دائی هایشان مستقر می شوند و به پسرشان آسید حسین میردامادی که در نجف درس می خواند و در مدرسه آیت الله بروجردی اتاق دارد خبر می دهند که ما در کاظمین هستیم برای دیدار و زیارت به کاظمین بیاید و به آنها ملحق شود.

او هم برای دیدار با آنها قصد سفر می کند. و از هم اتاقی اش که سید جلال الدین آشتیانی است خدا حافظی می کند. سید جلال علت سفر به کاظمین را می پرسد. او در پاسخ می گوید مادرم و آبجی هایم و پسرآبجی ام به کاظمین مشرف شده و منزل دائی جانم هستند. هم زیارت کاظمین بروم و هم دیدار مادر و دائی و آبجی ها!

آقا سید جلال پیله می کند که من هم با شما می آیم.

از ایشان اصرار و از دوست هم اتاقی هم انکار که آقا کجا می آیی؟ درس و بحث ها بر قرار است. من مجبورم برای دیدن مادرم بروم شما چه اجباری دارید؟ من برای دیدن پدرم باید بروم شما که اجباری نداری؟ آخر معلوم نیست وضعیت آنها چه جوری باشد. دیدار خانوادگی است. پذیرای مهمان باشند یا نباشند...

سید جلال پایش را توی یک کفش کرد که من هم باید بیایم و قبول نمی کند و با ایشان همراه می شود و دو نفری به سمت کاظمین راه می افتند.

این دو جوان به کاظمین که می رسند یک راست سراغ منزل دائی رفته و در می زنند. و هر دو پشت در ایستاده تا در گشوده شود.

پس از چند لحظه در منزل گشوده می شود و خانمی جوان در را باز می کند و بی توجه به این که دیگری هم پشت در هست و باید اموری را رعایت کند آغوش می گشاید و برادرش را در بغل می گیرد و و لحظات هم چنان می گذرد و این برادر و خواهر در آغوش هم ابراز احساسات می کنند. برادر هواهرش را متوجه می کند که دوست عن اتاقی اش هم به همراه او است. دختر خانم خود را جمع و جور می کند و سریع رو را می گیرد و خجالت زده با دوست و هم اتاقی برادرش سلام و احوال پرسی می کند و لاز سر خجالت مثل برق می پرد و خود را داخل منزل می اندازد. یا الله کنان وارد منزل می شوند. آنجا دخترهای دیگری غیر از خواهرهای ایشان هم حضور داشتند.

آن نحوه در زدن و پشت در بودن و در گشودن و شاهد ابراز احساسات کردن و بعد هم وارد منزل شدن و مورد استقبال گرم خانواده قرار گرفتن گویا جرقه ای به خرمن دل سید جلال می زند و آتش به پا می کند. او از این لحظه به بعد گرچه در این جا است و در این جمع هم هیچ متوجه نیست. نه یک دل که صد دل از کف داده و دلداده شده است. اما رازی است که نمی تواند بر ملا کند. به رفیقش چه می تواند بگوید. بگوید که من عاشق خواهرت شده ام. اصلا چه جوری بگوید. از یک طرف دوستی و هم اتاقی که نمی خواهد از هم بپاشد و از سوی دیگر آتش عشقی که از درون زبانه می کشد و می سوزاند.

طی نامه ای توسط یکی از دوستان و آشنایان دختر خانم را از پدرش خواستگاری می کند. و پدر دختر خانم هم در پاسخ نامه اش می نگارد که بنده پس از مشورت با برادرش که فصل مشترک بین بنده و شما است مراتب مثبت بودن و یا منفی بودن را به شما خبر خواهم داد.

پس از چندی نامه ای از مشهد به مدرسه می رسد. هم اتاقی سید جلال نامه را می گیرد. سید جلال اصرار که نامه چیست. و او هم هنوز نامه را نخوانده است. گویا سید جلال می داند که ماجرا از چه قرار است و می داند که محتوای نامه چیست ولی هم اتاقی اش چندان خبری از این ماجرا و اتفاقهای پشت پرده ندارد. ولی نامه از طرف پدرش و مسأله داخلی و خانوادگی است و نمی تواند نامه خانوادگی را پیش از آن که بداند محتوای آن چیست برای دیگری هر چند دوست و خم اتاقی اش هم باشد نمی تواند بخواند. سید جلال مصر است که نامه را ببیند و از آن با خبر شود و دهها بهانه جور می کند که می خواهم خط پدرت را ببینم. چون سید جلال خطاط ماهری بود و خیلی خوش و قشنگ خط می نوشت.

هم اتاقی استاد آشتیانی با توجه به دوستی و رفاقتی که با آشتیانی دارد و اخلاق و منش و روش او را خوب می شناسد که خیلی بیش از اندازه شجاع و جسور است. و از طرف دیگر خیلی تقید به خانواده و مسئولیت خانواده هم ندارد. اصلا فرد بی توجه به دنیا و ذخایر دنیوی است شاید وصلت با خواهر ایشان

نه به سود سید جلال و نه هم سود خواهرش باشد.

آقا جلال گاهی اوقات کارهای خاصی می کرد شاید کارهایی که خلاف عقل هم بود. مثلا می گفت می خواهم خودم را بکشم. سراغ سیم برق می رفت تا خودش را بکشد. واقعا کله شق بود. و این کار راهم می کرد. تا من این اطمینان را پیدا کرده بودم که این کار را می کند. آدم این جوری بود. اصلا ترس تو ذاتش نبود. خیلی با هم غاطی بودم. حالا اگر یک وقتی نمازش قضا می شد خیلی اهمیت نمی داد با توجه به مقدس بازی هایی که در نجف رایج هم بود. بعضی از کارهایی که انجام می دادیم را خیلی جدی نمی گرفت به شوخی و یا به جدی به باد سخره می گرفت. برای پدرم نوشتم که درست است که آدم فاضلی است ولی آدمی است که گاهی نماز صبحش قضا می شود. اصلا صلاح نیست که ایشان با خانواده ما وصلت کند. البته زبان راحتی داشت. دشنام می داد. دوستانی هم دارد که با خانواده ما نمی خورد. خیلی برای شوهر بودن قابل اعتماد نیست. آدم واقعا ملا و با سواد بود ولی به درد دامادی ما نمی خورد. شوهر خوبی شاید نبود. البته این نظر من است.

پدرم به سید جلال نوشته بود که من از سید حسین به عنوان برادر بزرگتر نظرش را بپرسم جواب خواهم داد.

بعد از این تقریبا با من سرسنگین شد. و مدتی هم قهر بود. البته بعد حل و فصل شد و هیچ وقت جریان نامه را با من مطرح نکرد.

تقید چندانی نداشت که پول کسی را بدهد. ایشان گفت: هرکس ادعا کرد که از من طلب کار است به او قرضش را بده. کتابها و وسائلش را جمع کردم و فروختم و قرض هایش را هم نوشتم و پرداخت کردم.

کار راه انداز بود.

  • حسن جمشیدی

عشق و محبت

بی بی سی برنامه ای پخش می کند با عنوان عشاق قرن بیستم. در این برنامه به زندگی کسانی پرداخته که در نگاه کارگردان یا پژوهشگر این مجموعه آنها عشاق جهان هستند و حال آن که اینها عاشق نیستند بلکه کسانی بوده اند که یک دیگر را دوست داشته اند. دوست داشتن غیر از عشق است. عاشق بودن هم غیر از عشق ورزیدن است. البته در بین آنها شاید کسانی بوده اند که واقعا عاشق و معشوق بوده اند ولی همه آنها عاشق نبوده اند.

اریک فروم از عشق مادرانه سخن می گوید و حال آن که مادر فرزندش را دوست دارد و دوست داشتن غیر از عشق و عاشقی است.  چگونه می شود که مادری که فرزندش را عاشقانه دوست دارد او را در برابر هر اذیتی نفرین می کند. الهی تیر به جگرت بخورد. الهی زیر کامیون بشی و... البته مادر بچه اش را دوست دارد و دوست داشتن غیر از عشق است. به بیان دیگر هر دوست داشتنی عشق نیست. دامنه عشق فراختر از دوست داشتن استو. هر عشقی دوست داشتن هخم هست ولی هر دوست داشتنی عشق نیست.

اول ببینیم عشق کجا اتفاق می افتد؟

عشق چگونه اتفاق می افتد؟

عشق چرا تفاق می افتد؟

بعضی می گویند عشق در یک دیداراتفاق می افتد. گرچه عشق بیشتر با دیدار اتفاق می افتد ولی مواردی بوده که دو طرف یک دیگر را ندیده عاشق هم شده اند. صرفا با نامه نگاری دست آخر هم یک دیگر را ندیدند تا یک طرف درمی گذرد.

این که چرا اتفاق می افتد نمی توان پاسخ درستی داد. البته می توان توجیه کرد ولی پاسخ قانع کننده ای در این که چرا اتفاق افتاد من ندارم. طرف متوجه نیست و بعد متوجه می شوئد که نسبت به او احساس خاصی پیدا کرده است. و اندک اندک متوجه می شود که بیشتر ذهنش و فکرش به او مشغول است. در جهان ذهنی مدام با او در ارتباط است با او در تماس است با او حرف می زند. از او حرف می زند. بخش زیادی از فعالیتهای ذهنی او را همان محبوب و معشوقش گرفته است. 

یادداشت عشق

عشق چیست؟ آیا عشق مانند پدر و مادر و برادر و خواهر متعلق می خواهد یا مانند خوب و بد به مضاف و مضاف الیه نیازمند است؟

عشق یعنی دوست د اشتن خیلی زیاد و افراطی. پس باید چیزی باشد که آن را دوست داشت.

نه آن که عشق خوشبختی می آورد و خوشبختی از آثار عشق است بلکه خود عشق خوشبختی است. و هر کس عاشق است خوشبختر است.

عشق به انسان نیرو و نشاط می بخشد. شادابی و طراوت می دهد. چون عشق در عرصه روح اتفاق می افتد روح انسان عاشق پژمرده نمی شود. پیر نمی شود. گذر عمر را احساس نمی کند.

عشق به طبع انسان لطافت و ظرافت خاصی می دهد. انسان عاشق ادبیاتش با طراوت و شادابی و لطافت خاص است.

در دل عاشق این معشوق است که آزادانه می رود و می آید و بی چگوتگی احساس می شود.

عشق با زیبایی همراه است. انسان عاشق معشوق خود را زیباترین می بیند. چون زیبا است معشوق است یا چون معشوق است زیبا است فرفی نمی کند در نگاه عاشق او بهترین و زیباترین است. در کارگاه مجسمه سازی آفرینش بهترین پیکرتراش پیکره ­ی معشوق را می تراشد.

عاشق بهترین ملاک و شاخص برای عدالت است. او که دل بسته معشوق است هرگز تن به ظلم و ستم نمی آلاید. پا از پا بر نمی دارد که مبادا محراب ابروی معشوق ترک بردارد.

عشق در دل هر کس افتاد به او حیات و زندگی می بخشد.. کار عشق مثل طپش قلب می ماند که خون را به رگهای عاشق می رساند. و به او روح حیات می دهد. عاشق نمی میرد.

عشق خود به خود معنا نمی دهد بلکه باید عشق به چیزی یا عشق به کسی باشد. عاشق باید به سمت و سویی توجه داشته باشد.

عاشق به معشوق می اندیشد بلکه به جز معشوق نمی اندیشد. این نه بدان معنا است که به معشوق نیاز دارد بلکه مرحله ای بالاتر است. عین تعلق است. خداوند که به بندگانش عشق می ورزد نه آن که به آنها نیاز دارد. بلکه تجلی و ظهور خداوند در هیکل و قالب عشق است. این بدان معنا نیست که عاشق در پی چیزی است که آن را ندارد بلکه اگر هم دارد آن را دوست دارد نه صرفا از سر نیاز باشد که نیاز هم در افراد ممکن است باشد.

عشق را افلاطون تلاش و کوشش برای رسیدن به خوبی و نیک بختی می داند.

زیبایی

زیبایی چیست؟

زیبا چیست؟ فرق می کند با این که چه چیزی زیبا است؟

هر چیزی که بتواند سبب لذت ما شود زیبا است. زیبا یعنی چیزی که سبب لذت شود. چیزی که لذت برانگیز است. البته از راه چشم و گوش چون زیبایی دیدنی و شنیدنی است.

اول ببینیم عشق کجا اتفاق می افتد؟

عشق چگونه اتفاق می افتد؟

عشق چرا تفاق می افتد؟

بعضی می گویند عشق در یک دیداراتفاق می افتد. گرچه عشق بیشتر با دیدار اتفاق می افتد ولی مواردی بوده که دو طرف یک دیگر را ندیده عاشق هم شده اند. صرفا با نامه نگاری دست آخر هم یک دیگر را ندیدند تا یک طرف درمی گذرد.

این که چرا اتفاق می افتد نمی توان پاسخ درستی داد. البته می توان توجیه کرد ولی پاسخ قانع کننده ای در این که چرا اتفاق افتاد من ندارم. طرف متوجه نیست و بعد متوجه می شوئد که نسبت به او احساس خاصی پیدا کرده است. و اندک اندک متوجه می شود که بیشتر ذهنش و فکرش به او مشغول است. در جهان ذهنی مدام با او در ارتباط است با او در تماس است با او حرف می زند. از او حرف می زند. بخش زیادی از فعالیتهای ذهنی او را همان محبوب و معشوقش گرفته است. 

عشق چیزی است که در درون اتفاق می افتد. چون ارتباط با علاقه و دوست داشتن و محبت دارد پس در نفس اتفاق می افتد. البته نه در نفس تنها. چون باید چیزی بیش از علاقه و محبت باشد. که ذهن خود فردهم به آن مشغول است. یعنی از تمامی فعالیت ذهنی در طول بیست و چهار ساعت شاید بیش از هشتاد درصدر آن درگیر با معشوق و محبوب است. به نظر من عشق نوعی معرفت و شناخت از معشوق است. شناخت خاصی که از معشوق پیدا می کند. البته باید در گفتگو ابعاد آن بازتر شود.

 

عشق

عشق آن گاه واقعی است که بدون چشمداشت باشد. بی چون و چرا باشد. تابع خواسته های نفسانی نباشد.

عشق حالتی از وجود آدمی است. عشق شما در بیرون نیست. عشق شما در اعماق وجود خود شما است. این شخص معشوق است که در بیرون است. و خود معشوق در درون شما رخنه کرده است. نه شما می توانید عشق را بیرون بیفکنید و نه عشق می تواند شما را ترک گوید.

عشق گرچه با یک نگاه و در یک شخص و با یک صورت و چهره رخ می دهد ولی به آن هرگز وابسته نیست. با او می آید، با او و یا حتی بدون او می ماند. 

 

 

عشق

عشق چیست؟آیا عشق مانند پدر و مادر و برادر و خواهر متعلق می خواهد یا مانند خوب و بد به مضاف

و مضاف الیه نیازمند است؟

عشق یعنی دوست د اشتن خیلی زیاد و افراطی. پس باید چیزی باشد که آن را دوست داشت.

نه آن که عشق خوشبختی می آورد و خوشبختی از آثار عشق است بلکه خود عشق خوشبختی است. و

هر کس عاشق است خوشبختر است.

عشق به انسان نیرو و نشاط می بخشد. شادابی و طراوت می دهد. چون عشق در عرصه روح اتفاق می

افتد روح انسان عاشق پژمرده نمی شود. پیر نمی شود. گذر عمر را احساس نمی کند.

عشق به طبع انسان لطافت و ظرافت خاصی می دهد. انسان عاشق ادبیاتش با طراوت و شادابی و لطافت

خاص است.

در دل عاشق این معشوق است که آزادانه می رود و می آید و بی چگوتگی احساس می شود.

عشق با زیبایی همراه است. انسان عاشق معشوق خود را زیباترین می بیند. چون زیبا است معشوق است

یا چون معشوق است زیبا است فرفی نمی کند در نگاه عاشق او بهترین و زیباترین است. در کارگاه

مجسمه سازی آفرینش بهترین پیکرتراش پیکره ی معشوق را می تراشد.

عاشق بهترین ملاک و شاخص برای عدالت است. او که دل بسته معشوق است هرگز تن به ظلم و ستم

نمی آلاید. پا از پا بر نمی دارد که مبادا محراب ابروی معشوق ترک بردارد.

عشق در دل هر کس افتاد به او حیات و زندگی می بخشد.. کار عشق مثل طپش قلب می ماند که خون را

به رگهای عاشق می رساند. و به او روح حیات می دهد. عاشق نمی میرد.

عشق خود به خود معنا نمی دهد بلکه باید عشق به چیزی یا عشق به کسی باشد. عاشق باید به سمت و

سویی توجه داشته باشد.

عاشق به معشوق می اندیشد بلکه به جز معشوق نمی اندیشد. این نه بدان معنا است که به معشوق نیاز

دارد بلکه مرحله ای بالاتر است. عین تعلق است. خداوند که به بندگانش عشق می ورزد نه آن که به آنها

نیاز دارد. بلکه تجلی و ظهور خداوند در هیکل و قالب عشق است. این بدان معنا نیست که عاشق در پی

چیزی است که آن را ندارد بلکه اگر هم دارد آن را دوست دارد نه صرفا از سر نیاز باشد که نیاز هم در

افراد ممکن است باشد.

عشق را افلاطون تلاش و کوشش برای رسیدن به خوبی و نیک بختی می داند.

زیبایی

زیبایی چیست؟

زیبا چیست؟ فرق می کند با این که چه چیزی زیبا است؟

هر چیزی که بتواند سبب لذت ما شود زیبا است. زیبا یعنی چیزی که سبب لذت شود. چیزی که لذت

برانگیز است. البته از راه چشم و گوش چون زیبایی دیدنی و شنیدنی است.

اول ببینیم عشق کجا اتفاق می افتد؟

عشق چگونه اتفاق می افتد؟

عشق چرا تفاق می افتد؟

بعضی می گویند عشق در یک دیداراتفاق می افتد. گرچه عشق بیشتر با دیدار اتفاق می افتد ولی مواردی

بوده که دو طرف یک دیگر را ندیده عاشق هم شده اند. صرفا با نامه نگاری دست آخر هم یک دیگر را ندیدند تا یک طرف درمی گذرد.

این که چرا اتفاق می افتد نمی توان پاسخ درستی داد. البته می توان توجیه کرد ولی پاسخ قانع کننده ای در این که چرا اتفاق افتاد من ندارم. طرف متوجه نیست و بعد متوجه می شوئد که نسبت به او احساس خاصی پیدا کرده است. و اندک اندک متوجه می شود که بیشتر ذهنش و فکرش به او مشغول است. در جهان ذهنی مدام با او در ارتباط است با او در تماس است با او حرف می زند. از او حرف می زند.

بخش زیادی از فعالیتهای ذهنی او را همان محبوب و معشوقش گرفته است.

عشق چیزی است که در درون اتفاق می افتد. چون ارتباط با علاقه و دوست داشتن و محبت دارد پس در نفس اتفاق می افتد. البته نه در نفس تنها. چون باید چیزی بیش از علاقه و محبت باشد. که ذهن خود فردهم به آن مشغول است. یعنی از تمامی فعالیت ذهنی در طول بیست و چهار ساعت شاید بیش از هشتاد درصدر آن درگیر با معشوق و محبوب است. به نظر من عشق نوعی معرفت و شناخت از معشوق است. شناخت خاصی که از معشوق پیدا می کند. البته باید در گفتگو ابعاد آن بازتر شود. پس ما باید نظر مطابق با واقع پیدا کنیم.

  • حسن جمشیدی

حقیر  برای این که بحث دریک روند مناسب بافضای دوستان پیش رود نکاتی را در باره عشق البته آنهم دور از اتش به اجمال عرض می کنم

یک: عشق خودخواهی نیست , به خود جلب کردن طرف مقابل یا همان معشوق نیست بلکه ازخود درآمدن و در معشوق فانی شدن است. در معشوق غرق شدن است.

دوم: عشق، یگانگی بامعشوق است برای عاشق. عاشق وقتی عاشق است که جزمنافع و مصالح معشوق به چیز دیگری نمی اندیشد.

جمله  معشوق است وعاشق پرده ای

زنده معشوق است وعاشق پرده ای

سوممعشوق برای عاشق بی بدیل است ,ارزش ذاتی دارد نه ابزاری.عاشق دربرابر معشوق تسلیم محض است

چهارمدرعشق , عاشق هویت خودرا ازدست می دهد وان گاه هویت می یابد که بامعشوق یگانه شود یعنی اتحادعشق وعاشق ومعشوق امااین یگانگی بااراده وخواست معشوق است

به رحمت سرزلف توواثقم ورنه

کشش چونبودازان سو چه سود' کشیدن

تا که ازجانب معشوق نباشد کششی

کوشش عاشق بیچاره به جایی نمی رسد

پنجم همواره عاشق درمعرض ترس وتردیدوغم ورنج این است که محبوب معشوق نشود

چه خوش بی مهربونی کزدوسربی

که یک سرمهربونی دردسربی

اگرمجنون دل شوریده ای داشت

دل لیلی ازاو شوریده تربی

بقول مولوی, اگرعشق به سوی عاشق توجه نکند, عاشق مانند پرنده پرکنده ای است که شوق پرواز داردولی پر پرواز ندارد

نکته پنجم همان چیزی است که عرفا ازان غم عشق, دردعشق, وسوزعشق ازان یاد میکنند

ششم ششم: د ا  معشوق همواره باید انسان یاانسان وارانگاشته شودتابتواندپاسخگوی عشق باشد یعنی اراده وازادی داشته باشدتابتواند عاشق رادوست داشته باشدوعشق دوسویه بوجود ایدازاین روجماد ونبات وحیوان نمی توانند متعلق عشق قرار گیرند.حتی اگرخداتنزیه صرف شود به نحوی که نتوان بااورابطه من_تو برقرار کردنمی توان نمی تواند معشوق ومحبوب واقع شود به قول ابن عربی فیلسوفان همواره خداوندراتنزیه می کنند وهیچ شباهتی بین انسان وخداکه موجب کشش شود قایل نیستند اگرکاردعوت خلق به سوی خداوندبه دست فیلسوفان بود دراین صورت هیچکس خدارادوست نمی داشت اما پیامبران توانستند بازبان تشبیهی علاوه برتنزیه مردم را عاشق خداگردانند درداستان موسی وشبان این موسی است که باتنزیهی اندیشیدن مورد عتاب قرار می گیرد نه شبان که باانسان وار انگاری خدازبانش بدین گونه به عشق مترنم است.

ادامه بحث اندرتعریف عشق

نکته هفتمگفتیم که عاشق ازمعشوق , هیچ نمی خواهد ,عشق دیگرخواهی است نه خودخواهی . لذاعاشق هیچ منتی برای هیچ کاری, گردن معشوق ندارد.همواره کم(باکسره میم)محبوب رازیادوزیادخودراکم می بیند .گوشه چشمی ازمعشوق راباهمه جان ووجودش می خرد.ازکارخیردرحق معشوق هیچ قصدوغرضی ندارد,واین همه درعشق خدابه خلق معنادارد

غلام همت ان نازنینم           که کارخیربی روی وریا کرد

بایزید بسطامی

المحبه استقلال الکثیرمن نفسک واستکثارالقلیل من حبیبک

هجویری درشرح ان می.گوید

محبت ان بود (باشد)که بسیارخوداندک دانی واندک دوست بسیاردانی

واین معاملت حق است بربنده که نعمت دنیاوانچه دردنیا داده ست به بنده اندک خواند وفرمود قل متاع الدنیا قلیل بگوی یامحمد ص که متاع دنیا اندک است (انچه بشما داده ام).ان گاه دراین عمر اندک وجای اندک مرذکر ادک ایشان رابسیارخواند والذاکرین الله کثیراوالذاکرات ؛ تاخلق بدانند که دوست برحقیقت خداست (دوست حقیقی), چراکه این اوست که درعشقش به مخلوق ,زیادخودراکم وکم انان رازیاد می بیند

 

جالب است لطفا مطالعه بفرمایید :

چینی های قدیم برای اینکه از شر حمله ی دشمنان در امان باشند دیوار بزرگ چین را ساختند اما در صد سال اول ساخت دیوار ، سه بار دشمنانشان بدان نفوذ کرده و با چینی ها جنگیدند. دشمنان از دیوار بالا نرفتند بلکه به دربانها رشوه داده و از آنها گذشتند چینی ها به ساخت بنای سد استوار پرداختند اما برای ساخت نگهبانهایش کاری نکردند نیروی انسانی مهمترین مسئله است...

یکی از شرق شناسان می گوید: برای انهدام یک تمدن ، سه چیز را باید منهدم کرد :

 

یکم)خانواده

 

دوم)نظام آموزشی

 

سوم) الگوها و اسوه ها

 

برای اولی منزلت مادر به عنوان مربی کودکان را متزلزل کن تا مادر از اینکه مربی کودکان خویش باشد خجالت بکشد.

برای دومی از منزلت معلم بکاه و در جامعه او را بی ارزش کن.

برای سومی منزلت علما و دانشمندان را هدف قرار ده تا کسی آنها را الگوی خویش قرار ندهد.

.پس بیاییم برای داشتن جامعه آباد و متمدن، بنیاد خانواده را مستحکم، آگاهی بخشی به مادران،تکریم مقام معلمان و دانشگاهیان و علما را جدی بگیریم..

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

در روابط عاشقانه، عاشق و معشوق، هر دو می کوشند تا به هم نزدیک و نزدیکتر شوند و پرده های بین خود را کناری بزنند و چیزی را از هم نپوشانند. در عشق روابط عاشق و معشوق به طور کامل بلورین و شفاف است. اگر در این بین سانسوری رخ دهد و یا چیزی پنهان شود این رابطه، رابطه هست ولی عاشقانه نیست.  در روابط عاشقانه سانسوری رخ نمی دهد. پنهان کاری وجود ندارد. تمام قوت و ضعفهای عاشق و معشوق بر یک دیگر بر ملا شده است. عشق رابطه بی اما و اگر است. در عشق هیچ شرط و پیش شرطی وجود ندارد. در عشق همه چیز در سینه آفتاب نهاده است. همه چیز هم چون روز روشن است و چیزی در سایه قرار نمی گیرد. 

موضوع گفتگوی امشب ما عشق است.

بیشتر عشق را به معنای تملک می گیرند. عاشق کسی است که در پی مالک شدن است. عاشق خیلی چیزها ممکن است داشته باشد حالا می خواهد بنز کوپه هم داشته باشد. منزل ویلایی و شیکی در مثلا هاشمیه مشهد هم داشته باشد فلان دختر را هم داشته باشد.  عشق را به معنای ملکیت می گیرند. به نظر من این کمی نادرست است. عکس آن صادق است. عاشق در پی مالک شدن نیست بلکه در پی مملوک شدن است. می خواهد که در ملک معشوق و محبوب در آید. لذا بعضی می گویند عشق خورد و خمیر می کند و یا عشق را له و لورده می کند واقعا راست می گویند. عاشق خودش را به زمین و زمان می زند تا معشوق بپذیرد.

 

یوسف برده زلیخا است. کارگر منزل او است. و زلیخا ارباب او است ولی زلیخا تلاش می کند تا یوسف او را بپذیرد.

نکته دیگر آن که عاشق اگر عاشق شد در دل او چیزی به نام کینه نخواهد رویید. عاشق نمی تواند کینه داشته باشد. ببینید زلیخا را. عاشق یوسف که هست و آن مجلس کذایی را می گذارد. زنان یکی پس از دیگری دستهای خود را می برند با دیدن یوسف و زلیخا عصبانی نمی شود خون در رگهایش به غلیان در نمی آید. دندان قروچه نمی کند تا پدر زنهای مجلس را در بیاورد بلکه شادمانه تر می نگرد. چون متوجه می شود که در پی چه در گرانبهایی بوده است.

نکته دیگر این که در عشق حسادت هم نمی سازد. زلیخا با دیگر زنها که یوسف را دیدند و دل از کف دادند قطع ارتباط نمی کند. عاشق نسبت به کسانی که محبوب و معشوق او را دوست دارند حسادت نمی ورزد.

نکته دیگر آن که عشق مرد و زن ندارد. استاد مطهری از عاشق بودن مرد و معشوق بودن زن می گوید و قرآن کریم از عاشق بودن زن و معشوق بودن مرد

نکته دیگر آن که نمی توان چند محبوب و معشوق داشت. صائب می گوید بگذار تا دست به گیسوی پریشان تو بیندازم اگر تو نگذاری میروم سراغ گیسوی دیگری. نه. عشق این گونه نیست. عاشق یک معشوق دارد با یک دل یک دلبر داشتن. الا این که عاشق همه را دوست دارد. پلورالیسم تا تکثر گرایی در متعلق عشق نیست ولی عاشق می تواند همه را دوست داشته باشد بلکه درست تر آن که بگوییم عاشق نمی تواند دیگران را دوست نداشته باشد.

دوست داشتن غیر از عشق است. مادر فرزندش را دوست دارد پدر فرزندش را دوست دارد ولی مجوت عاشق لیلی است. در دوست داشتن صرف علاقه است ولی در عشق رویت کمالی است که فقط معشوق می بیند و شیفته آن کمال می شود و می خواهد با آن کمال باشد. عاشق کسی است که این کمال را دیده و رسیده است.

لذا من معتقدم عاشق در پی وصال نیست به معشوق رسیده است. عاشق با دنیای خودش زندگی می کند در ظرف خیالی که خود ساخته است.   

لزوما عشق دو سویه نیست. ممکن است شما عاشق کسی باشد و او عاشق دیگری

و این یعنی زندگی. به نظر من اگر تو زندگی عشق نیست یک جای زندگی می لنگد. قرنها قبل افراد می رفتند تا عاشق بشوند. عاشق که می شدند می گریختند تا وصال صورت نگیرد. نسبت به وصال عرض کردم که عاشق در وصال هست.

برای تشخیص عشق من یک شاخص به ذهنم می رسد. تقریبا درست جواب می دهد.

در طی روز ما با هزاران فکر و ایده سرو کار داریم . آن چه را که دوست داریم بیشتر به آن فکر می کنیم. مثلا ده بار به پدر قکر می کنیم. پانزده بار به مادر فکر می کنیم. پنجاه بار یا صدر بار به فرزندمان فکر می کنیم. دویست یا سیصد بار به همسرمان فکر می کنیم. اما عاشق در طی روز به معشوق فکر می کند نه چیز دیگر یا کس دیگر. با او حرف می زند. اصلا با او زندگی می کند. اگر کسی در روز دویست بار یا سیصد بار به همسرش فکر می کند و چهار صد یا پانصد بار به معشوق و محبوب این عشق است.

وقتی گفته می شود فلانی را دوست دارید یعنی چی دارید. یعنی به او علاقه دارید. تعلق خاطر دارید. یعنی بیشتر به او فکر می کنید تو سفر کادو می خرید یعنی به یاد تو هستم. دوست داشتن یعنی به یاد تو بودن درست

توجه بشود که در عشق دیدن کمال و نیل به آن است واقعا مادر در بچه اش کمالی می بیند که می خواهد به او برسد. من شاگردم را دوست دارم می خواهم تعالی پیدا کند لذا چیزی که می دانم به او می گویم ولی معشوق در اوج کمال است برای عاشق. عاشق این کمال را دیده و می خواهد به آن برسد. این کمال ممکن است در یک لحظه رخ بدهد. در یک پرده کنار زدن و در یک جلوه کردن و یا عشوه گری کردن. همان یک لحظه آتش به خرمن دل عاشق می زند.

 

جز عشق نبود هیچ دمساز مرا

نی اول و نی آخر و آغاز مرا

 

خوشا دولت عشق.....

به ترک سر همی ارزد

اگر دستمان به لیلی نمی رسد بگذار از او سخن بگوییم تا لذتش را برده باشیم. سخن از عشق از هر سخنی خوشتر است.

عالم اگر برهم رود

 عشق تو را بادا بقا ...

عشق تو کف برهم زند

 صد عالم دیگر کند ...

عشق داغی است

که تا مرگ نیاید

نرود

هر که بر چهره از این داغ

نشانی دارد...

با عشق واقعا قتل واقعی رخ می دهد قتلی که درآن مرگ نیست. احیاء عند ربهم یرزقون.

اینها که می گویند اگر جواب ندی می کشمت. پدرت را در می آورم. اینها الواط بازی است نه عشق

به کدام مذهب است این؟

به کدام ملت است این؟

که کشند عاشقی را

که تو عاشقم چرایی؟؟

کار تو فقط پریشانی دل ماست..و ما پذیرفته ایم. ..چون در این پریشانی به آرامش میرسم

واگر چه میگوید سر  زلف دگری اما به حقیقت در لفافه میگوید زلف دگری نمیشناسم و جای دگری جای من نیست..

و خود میدانی ..پس بیشتر التفات کن..

بله این حکایت درست و در این مورد فرمایش شما متین

اما شعر صائب دقایق خود را دارد ...و به این سادگی نمیشود از کنارش گذشت. .

اتفاقا این گلایه از سر همان فقط معشوق را دیدن است...!!!گلایه ای لطیف  که ای معشوق عاشق را ببین اوخود معشوقی ست. .!!

حافظ هم خیلی خود را از دسته نمی اندازد ..و عزت خود را حفظ میکند در پای معشوق.  به نوعی متذکر میشود که قدر این عاشق را بدان

فقط اوست که با پریشان کردن گیسو، دل عاشق را می رباید و از خود بی خودش می کند. تو شبکه های ایمنترنت این همه تبلیغات مو که می شود اگر قرار بود این پریشانی و گیسو به باد داند دلی را پریشان کند که الان همه دل پریش بودند. دره ای در دل عاشق اینها اثر نمی گذارد. مگر این که بگوییم این گیسوان پریش نیز حاکی آن گیسوی یار است.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

مصطفی ملکیان: حقیقت را تقریر کنیم که هیچ انسانی آرمانی نیست حتی اگر معشوق ما باشد. تصویر خلاف واقع و جعلی، رویکرد غیر واقعی هم به همراه می‌آورد./ موطن آرمان، ذهن انسان است اما در سرو کار داشتن با این فاکت‌ها آرمان ساخته ایم و برای نزدیک شدن به این آرمان‌ها دست به عمل می‌زنیم و عمل یعنی دگرگون کردن جهان واقع و نزدیک کردن جهان به صورت‌های آرمانی.

      این نوع عشق نوعی است که در میان اعراب سابقه دارد و در تاریخ زبان و ادبیات عرب اصطلاح خاصی برای این نوع عشق داریم به ویژه در قرون وسطی مسیحی این نوع عشق نوعی محبوبیت و مردم پسندی پیدا کرد و افرادی که از آنها با عنوان «شهسواران» یا «شوالیه‌ها» یاد می‌کنیم وجه امتیازشان همین بود که به این نوع عشق تن می‌دادند و برای این نوع عشق آثار مثبتی قایل بودند. کسی که به این نوع عشق مبتلا می‌شود یا به تعبیر بهتری که بدگمانی را برنینگیزیم می‌گویم به این صورت عاشق می‌شود با دو نوع واقعیت روبه‌روست و از این دو واقعیت کنش خاصی را در پیش می‌گیرد.

واقعیت اول این است که عشق هرگز به کمتر از وصال راضی نیست و قناعت نمی‌کند به این معنی که وقتی من عاشق توام هر چقدر جلو بیایم نمی‌ایستم و باز می‌خواهم جلوتر بیایم و باز که جلوتر می‌ایم بازهم نمی‌ایستم و می‌خواهم جلوتر بیایم. تنها جایی که واقعا موقف من و ایستگاه من است وقتی است که به وصال معشوق می‌رسم.

بنابراین اگر ما باشیم و عشق، به کمتر از وصال راضی نمی‌شویم. این نکته اول که هر نصیحت و خیرخواهی و پند و اندرزی که به عاشق بدهی و بگویی به کمتر از وصال راضی باش، برای عاشق پند سردی خواهد بود.

واقعیت دوم برای این نوع از عاشقان این است که وصال که غایت عشق و مقصد و مقصود عشق است و در عین حال قتلگاه عشق است یعنی از لحظه‌یی که به وصال می‌رسم دیگر آن عاشق پرشور و شیدایی سابق نیستم. یعنی لحظه وصال در عین حال که لحظه مقصد و مقصود عشق است در عین حال لحظه پایان عشق هم هست. عشق از لحظه وصال به بعد دیگر پشنpassion) ) و شور وشیدایی خودش را از دست می‌دهد و چون این شور وشیدایی را از دست می‌دهد پس از آن به بعد عاشق در سراشیبی عشق می‌افتد و دست‌کم اولین مولفه عشق که شور و شیدایی است، از دست می‌رود.

این واقعیت وقتی ملحوظ این اشخاص واقع می‌شود، می‌گویند ما جلو می‌رویم اما به محض اینکه به نقطه وصال می‌رسیم خودمان را پس می‌کشیم تا شور و شیدایی را نسبت به معشوق از دست ندهیم و این همه را برای فرداها و پس فرداها همچنان ادامه دهیم. چرا ؟ چون عاشق این‌گونه می‌انگارد که این شور وشیدایی برای من سودهایی دارد که نمی‌توانم از این سودها صرف‌نظر کنم.

بله اما نه سود مادی یا جسمی، این سود همان سود روانشناختی و روحانی است که برای عاشق مطرح است.

اصلا و ابدا... این سود برای خود عاشق است و نه دیگری. من پیش از اینکه این سودها را تصویر کنم باید عرض کنم که تلقی خود من این است که البته تلقی اختصاصی خود من هم نیست اما تلقی مقبول من است در اینجا عاشق بیش از اینکه عاشق معشوق باشد، عاشق عشق است. عاشق حالت عشقی است که برای او وجود دارد، عاشق شور و شیدایی است. می‌دانید چرا؟ چون اگر عاشق معشوق بود یکسره و یکدله، حتما نهایت آرزویش وصال بود پس چرا وقتی این امکان وصال پیش می‌آید عاشق پا پس می‌کشد؟ به جهت این است که به نظر او خود عشق را داشتن از در اختیار داشتن معشوق ارزشمند‌تر است. این عاشقان بیشتر شیفته عشق‌اند نه معشوق و چون رسیدن به معشوق به معنای از دست دادن عشق است از رسیدن به معشوق صرف‌نظر می‌کنند. به عبارت دیگری او می‌تواند معشوق را داشته باشد اما عشق را از دست بدهد یا می‌تواند عشق را داشته باشد و معشوق را از دست بدهد. این‌گونه عاشقان در این دوراهی که گیر می‌کنند عشق را نگه می‌دارند از معشوق صرف‌نظر می‌کنند.

من پیش از اینکه به آثار و نتایج این نوع از عشق بپردازم، عرض می‌کنم که در تاریخ زبان و ادب عرب به این نوع عشق می‌گوییم: «عشق عذری» چون قبیله‌یی در میان عرب‌ها بوده که به قبیله «بنی‌عذره» معروف بودند. در این قبیله جوانان زن یا مرد همه این نوع عشق را ترجیح می‌داده‌اند. دختر و پسر این قبیله این‌گونه بوده‌اند که تا لحظه وصال پیش می‌رفته‌اند و درست همان لحظه پا پس می‌کشیده‌اند تا شور عشق را زنده نگه دارند. گفته شده که مجنون هم بنی عذری بوده است. البته کار من تحقیق تاریخ نیست و به عهده نمی‌گیرم اعتبار این حرف را ولی گفته شده که عشق قیس بن بنی عامرهم عشق عذری بوده است...   

     گفته شده که جوانان این قبیله این‌گونه بوده‌اند اما بعد از مدتی به ازدواج رو می‌آورده‌اند. توجه می‌فرمایید؟ بین عشق و ازدواج بسیار فرق قایل بوده‌اند. اگر این داستان به لحاظ تاریخی درست باشد، احتمالا آنها هم به تفکیکی که امروز در اذهان خیلی از ما هست قایل بوده‌اند و معتقد بوده‌اند که عشق کارکردی دارد که می‌تواند جایگاه و لوکوس دیگری داشته باشد و ازدواج به کل کارکرد دیگری دارد که جایگاه و لوکوس آن متفاوت است. این عشق در دوره قرون وسطی مسیحی خیلی popular شد، خیلی مردم پسند شد و مردم خیلی به این نوع از عشق احترام می‌گذاشتند. حتی اگر خودشان به چنین عشقی تن نمی‌دادند اما در دیگری آن را تمجید می‌کردند. بسیاری از شهسواران و شوالیه‌ها این عشق را برای خودشان پذیرفته بودند که از این نظر به این عشق، «عشق شهسوارانه یا شوالیه‌گرانه» گفته می‌شد. این عشق به تعبیر امروز نوعی عشق رمانتیک است که فقط همان رمنس برایش کفایت می‌کند. حالا این عده در عشق چه می‌دیدند که اثر و نتیجه مثبت را فدای وصال نمی‌کردند؟ در این باره بسیار گفته شده اما یک نکته بسیار حایز اهمیت است در داستان خاصی که محل بحث من و شماست گویی عاشق می‌خواهد تصویر آرمانی معشوق را نگه دارد. به تعبیری که در یکی از فیلم‌های کیشلوفسکی هم دیده می‌شود، معشوق باید در حال آرمانی بماند. او برای معشوق هیچ کدام از ویژگی‌های زمینی را قایل نیست از جمله اینکه مثلا تن معشوق عرق می‌کند یا دندان معشوق هم کرم خورده می‌شود یا... یعنی معشوق آنقدر idealized می‌شود که انگار ویژگی‌های منفی انسانی در او وجود ندارد و از طرفی ویژگی‌های مثبت انسانی در حد کمال در او یافت می‌شود و چون وصال این پرده را کنار می‌زند و ویژگی‌های منفی انسانی را هم نمایان می‌کند و تصویر آرمانی فرو می‌ریزد و معشوق شبیه انسان‌های دیگر می‌شود، پس عاشقی این‌گونه به وصال تن نمی‌دهد.

آنچه شریعت‌مند می‌کند از آن رو که شریعت است یا فقه است، رفتار است یعنی گفتار به علاوه کردار است پس در این زمینه هم اگر شریعت‌مند باشد منع رفتار عاشقانه است نه منع عشق. بنابراین شریعت تا آنجا که محل گفت‌وگوی من و شماست، عاشق شدن را در این‌گونه موارد اگر منجر نشود به رفتار عاشقانه دارای اشکال نمی‌داند و منعی نمی‌کند. پس کسی مثل شریعتی هم می‌تواند بگوید عاشق شده‌ام و برای اینکه عشق را از دست ندهم دست به سوی معشوق دراز نمی‌کنم و اتفاقا این دست دراز نکردن را شریعت هم به من شریعتی اجازه داده است. اما شریعتی نمی‌گوید که چون شریعت گفته دست نزن پس من دست نمی‌زنم.

ممکن است اصلا مبنای دینی و عرفی و فقهی هم نداشته باشد، بلکه دست بر قضا آنچه کرده است با شریعت موافق افتاده است. خیلی از کسانی که طرفدار عشق رمانتیک هستند مطلقا به هیچ دین و مذهبی هم تعلق خاطر ندارند. بنابراین به خاطر برآوردن یک سلسله نیازهای روان شناختی خودشان به این کار دست می‌زنند ولی از قضا می‌بینیم که کارشان با موازین شرعی همخوان درآمده اما نمی‌توانیم بگوییم به حکم شرع چنین کرده‌اند. چه بسا به کل علقه‌یی هم به دین در میان نبوده است. این نیاز روان‌شناختی را پاسخ داده‌اند که برای اینکه عشق پابرجا بماند دست به معشوق نمی‌زنم. البته این امکان هم هست که کسانی باشند که براساس انگیزه دینی چنین رویکردی داشته باشند.

عرض کنم اول چیزی که وجود دارد این است که من هیچ‌وقت توصیه نمی‌کنم به معشوق دست نزن تا عشق محفوظ بماند. من با این توصیه مخالف هستم.

نکته دوم این است که می‌گویم اصلا تو چرا باید برای خوش و شاد کردن دنیای درون خودت از انسان دیگری تصویری مخالف با واقع بسازی و بعد برای اینکه آن تصویر مخالف با واقع ویران نشود خودت را از خوشی وشادی واقعی محروم کنی. اساسا ما در قبال همنوع دو وظیفه داریم؛ یکی تقریر حقیقت، یکی تقلیل مرارت. یکی اینکه اگر حقیقتی را کشف کرده‌ایم حتما با همنوع در میانش بگذاریم و دوم اینکه تا می‌توانیم درد و رنج‌های او را کاهش دهیم. بعد به این نکته اشاره می‌دهم، اگر تقریر حقیقت و تقلیل مرارت همسو بودند که مشکلی نیست اما اگر همسو نبودند چه کنیم؟ یعنی اگر تقریر حقیقت درد و رنج را افزایش دهد چه وظیفه‌یی داریم؟ اینجا گفته‌ام که برخی فیلسوفان اخلاق می‌گویند اولی ارجح است و برخی گفته‌اند شق دوم ارجح است. نیز گفته‌اند نه ادله عقلی شق اول چنان است که شق دوم را از میدان به در کند و نه برعکس.

نکته سوم این است که وقتی حالا که ادله عقلی این توان را ندارد فیلسوفان اخلاق اگر بعضی تقریر حقیقت را ترجیح داده‌اند بر تقلیل مرارت و برخی دیگر برعکس، پس بر اساس شهود این نتیجه‌ها را گرفته‌اند و ادله عقلی درکار نبوده است. بر این اساس گفته‌ام که من هم دلیل عقلی ندارم و به شهود استناد می‌کنم و به این واسطه می‌گویم تقریر حقیقت بر تقلیل مرارت ارجح است. یعنی اگر حقیقتی را به اطلاع تو برسانم بهتر از این است که حقیقت را کتمان کنم یا خلاف حقیقتی را بگویم تا مرارت تو را کم کنم.

خب پس با این دیدگاه که من دارم می‌گویم باید این حقیقت را به همه برسانیم که هیچ انسانی به صرف اینکه معشوق تو شد آرمانی نخواهد شد. همه انسان‌ها کسانی هستند فروتر از آرمان که البته مراتب آرمانی‌تر بودنشان از حد آرمان با هم متفاوت است. پس این پرسش هست که چرا وقتی عاشق در مرحله اولیه عاشقی است، IDOLIZ می‌کند و حقیقتی را برای خودش کتمان می‌کند و بعد برای این تصویر خلاف واقع ویران نشود، می‌گوید به این معشوق نباید دست زد که اگر دست بزنم این تصویر خلاف واقع ویران می‌شود! خب از ابتدا نباید وارد چنین پروژه‌یی شد.

هیچ انسانی آرمانی نیست. حقیقت را تقریر کنیم که هیچ انسانی آرمانی نیست حتی اگر معشوق ما باشد. تصویر خلاف واقع و جعلی، رویکرد غیر واقعی هم به همراه می‌آورد. پس من معشوقم را نگه می‌دارم، دست هم به او می‌زنم، ارتباط هم برقرار می‌کنم و هیچ‌وقت هم او را آرمانی ندانسته‌ام که بعد از دست زدن این تصویر از بین برود.

شکی نیست اما آرمان‌ها از عالم واقع هم نمی‌آیند. در عالم واقع آرمان وجود ندارد. اما ما از سروکار داشتن با واقعیت‌هاست که آرمان را می‌پرورانیم و می‌سازیم. با اینکه در عالم واقع هیچ آرمانی نیست، آرمان را ما می‌سازیم. بنابراین موطن آرمان، ذهن انسان است اما در سرو کار داشتن با این فاکت‌ها آرمان ساخته ایم و برای نزدیک شدن به این آرمان‌ها دست به عمل می‌زنیم و عمل یعنی دگرگون کردن جهان واقع و نزدیک کردن جهان به صورت‌های آرمانی. پس در پروژه عاشق و معشوق هم حالا که می‌دانم معشوق آرمانی نیست و به او دست می‌زنم، با کمک او به صورت‌های آرمانی نزدیک می‌شوم. او را به عنوان واقعیتی می‌پذیرم که در ارتباط متقابل با او جهان دیگری بسازم؛ جهانی که صورت‌های آرمانی مرا لحاظ کند.

ارتباط عاشقانه، خاصترین و حساسترین نوع ارتباط است. ارتباطی که فرد را از تنهایی نجات می دهد. ارتباط عاشقانه غیر از ارتباط سببی با کسی است. ارتباط با همسر ارتباط سببی است. ارتباط عاشقانه صرقا ارتباط سکس با دیگری نیست که در ازدواج و یا در دوستی های دختر و پسر رایج است.

سخت در اشتباهند آنان که مرزی بین عشق و سکس نمی بینند. و یا عشق را در آن می بینند. و یا آنها را به یک معنا می گیرند. در سکس هر کسی به دنبال کامجویی و بهره بردن از جسم طرف مقابل است. ولی در عشق طرف مقابل می خواهد هم خود را و هم طرف مقابل را از تنهایی در بیاورد.

در ارتباطهای نسبی و سببی و همکارانه و همنشینی علیرغم آن که انسان در کنار دیگران و با دیگران است ولی هم چنان تنها است. فرد در تنهایی خودش باقی می ماند. بر خلاف ارتباط عاشقانه، در این ارتباطها فرد می کوشد تا بخشی از وجود خودش را از طرف مقابل سانسور کند. بخشی از باورهایش را بخشی از احساسات و عواطف خودش را، بخشی از هیجانات خودش را، بخشی از گفتار و خواسته هایش را، بخشی از کردارش را. با صرافت طبع در این ارتباطها با دیگری رو به رو نمی شوند. برخلاف روابط عاشقانه که به صورت کریستال و شفاف است سایر ارتباطها از پشت شیشه هعای غبار آلود و گرفته است. 

  • حسن جمشیدی

..وگرنه چه نیازی به اقرار و خراب کردن خود.

صائب شاعر است نه عاشق. فرق است بین عاشق و شاعر. عموم و خصوص من وجه است. عاشق غیر شاعر و شاعر غیر عاشق و نه عاشق و نه شاعر و دست آخر شاعر عاشق و عاشق شاعر.

..وگرنه چه نیازی به اقرار و خراب کردن خود.

عارفی باید تا دقایق عرفانی شعر صائب را  درک کند.

همین که می گوید تو نشدی یکی دیگر او به دنبال هوس است. عشق یعنی یوسف. زلیخا به آب و آتش می زند تا به دستش بیاورد. عشق یعنی محبوب شهریارذ. هرگز از او دل نمی کند. حتی صریح به او می گوید برو مگر من کی از تو جدا بوده ام که حالا بخواهم تو را به دست بیاورم. در بین شعرا به نظر من گنجوی واقعا عاشق بوده و از شعرش پیدا است. مولوی واقعا عاشق بوده و از شعرش پیدا است. فروغ واقعا عاشق بوده و از عشقش پیدا است.

قحط پریشانی نیست....نکته این است ..

جنگ و جهاد امر فقهی است. اگر عاشق باشد به معشوق خود می نگرد و مراقب است که بلایی سر او در نیاید.

به نظر من عشق امر مقدسی است. عقل تنها چیزی است که هیچ کس مدعی آن نمیست که کم داده شده است اما عشق ثروتی است که همه می توانند برخوردار شوند اما نمی شوند. عشق بالاترین ثروت است حتی ارزشمند تر از عقل.

خب همین فقه که پدر اون عاشق رو در میاره

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است

همه عشق ها به یک جا بر می گردد. عاشقهای متعدد به معنی معشوق متعدد و متکثر نیست همه عشق عاشقان به یک متعلق بر میس گردد.

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

ممنوع و غیر ممنوع حوزه فقه و فقاهت است نه عشق. البته بعضی عشق را با لذت جنسی و یا سکس اشتباه می کنند. ممکن است فرد عاشق باشد و حتی یک بار هم معشوق را ندیده باشد. چنان که یکی از نویسنده های عرب سالها عاشق بود و معشوق را ندید و ندید و مرد.

عشق خود عامل حیات است اگر ابراز شود زتدگی شیرین تر می شود

من به زندگی فکر نمی کنم

به عشق فکر می کنم

هرکجا که عشق باشد زندگی همان جا لست

چه بسیار عاشقانی که شوق دیدار و وصالشان دست نداد.

عشق اگر بود دیگر هیچ نبود مهم نیست.

من که می فهمم سخن ایشان را حالا از اینجا منتقل بشویم به واقع که آیا با یک دل می شود چند دلبر داشت. با یک کام می شود کامجویی متعدد کرد. با یک دهان می شود در نای-های متعدد دمید. با یک دست می شود به گیسوانی چند چنگ زد.

 

نباید شعر را حدیث نفس خود بدانیم و طبق احوال خودمان تعبیر کنیم. 

بلکه باید زمینه های فکری و معرفتی صائب را دید.

این چیزی است که هرمنوتیک سعی دارد به ما بیاموزند.

چون خود شعر عجیب تنبه دارد

نه عاشق را پروای فتوای فقیه است و نه فقیه قادر به درک عشق

اتفاقا این را نمیگوید. .تو نشدی یکی دیگر

نکته همین است. .

قحط پریشانی نیست...نفرمود قحط معشوق. .

و مصرع اول اتفاقا ناتوانی عاشق است

 

 در حقیقت  نمیتوانم این کار را بکنم چون هر زلفی  مرا پریشان  نمیکند!!

نگاه عارف با فقیه با فیلسوف متفاوت خواهد بود..چه در عشق چه در شعر ..

البته ما هم نظر دادیم همه

 

اما اصل آن است که باید صائب شناس بود....

چرا تحلیل روان شناختی می کنید. یک بند شعر دارد همان را در رابطه با عشق تحلیل می کنیم نه در رابطه با عرفان. سخن از عشق است و بس.

در پریشان نظری غیر پریشانی نیست

عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست

قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست

یوسفی نیست درین مصر که زندانی نیست

از جهان با دل خرسند بسازید چو مور

کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست

چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید

وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست

تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است

زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست

نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم

عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست

ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش

که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست

در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند

گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست

به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی

هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست

سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر

از برای دل ما قحط پریشانی نیست

اژدها می شود این مار ز مهلت صائب

رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست

یک شعر دارد که نثر فارسی اش این می شود تو اگر خود را ننمایی و تسلیم نشوی سراغ دیگری می روم. این با هیچ تعریفی از عشق نمی سازد. حتی با تعریف خیامی. با زندگی می سازد با عشق نمی سازد. با زن گرفتن و ازدواج و دوست دختر و پسر می سازد با عشق نمی سازد. این چه ربطی به فقه دارد. عاشق می تواند عاشق شود و طرف شوهر داشت باشد. چنان که همین الان نسبت به یکی از معاصرین ما گویا اتفاق افتاده است. آقا سر پیری عاشق منشی و مسوول دفتر خود شده و ایشان هم شوهر دارد. ما سخن از حرام و حلال نکردیم سخن از امکان وقوعی بلکه ذاتی متعلق عشق به چند نفر. پیشتر گفتم عشق با نفرت جمع نمی شوم. عشق با حسادت جمع نمی شود. عشق با غیرت به معنای حسادت نه دیگری جمع نمی شود.

قطعا این شعر اگر از یک شاعر دیگر بود معنایی داشت و وقتی از صائب است باید در چارچوب منظومه فکری او تفسیر شود.

اگر میای بیا و الا یکی دیگه با من میاد. معنای شعرش این است. البته من می فهمم. باز خدا را شکر که دوستان به عنوان فقیه و فیلسوف بنده حقیر را پذیرفتند تا نوبت به عارفش برسد.

صائب استغنا به خرج داده می‌فرماید که من با هر شبی و با هر جلالی دست و پایم را گم می‌کنم و پریشان می‌شوم؛ خواه زلف تو، خواه زلف معشوقی دیگر.

«زلف» در ادبیات نماد جلال است و «رخساره» نماد جمال. وصال یا از طریق جمال صورت می‌پذیرد، یا از راه زلف. آنان که از راه اسماء جمالیه به وصل نائل می‌شوند رجائی‌اند و دائم در بسط هستند. و آنان که از راه اسماء جلالیه به وصل می‌رسند بیمناکند و بیشتر در خوفند؛ چرا که راه ایشان راه صعب‌العبوری است که پر پیچ و خم است و پستی و بلندی زیادی دارد. حافظ می‌فرماید:

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت / دست در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم زد

صائب شاعر بزرگی است. قرار نیست شاعر بزرگ عاشق بزرگی هم باشد. این ربطی به ارزش و اعتبار شعر صائب ندارد. شاید اگر شعر را به زبان مادری اش می گفت راحت تر مقصوذ خودش را بیان می کرد.

شاعر بزرگی است.

دویست هزار بیت شعر دارد.

قطعا در بند زلف دخترکی این همه عمر خود را هدر نداده است.

او اتفاقا از شاعران است که کسی فته است پایش لغزیده است.

عنوان نوبت عاشقی را که دیدم به یاد فیام زیبا و دلنشین محسن مخملباف افتادم. من نسخه خیلی بدش را دیدم. خیلی صاف و صوف نبود. البته سالها قبل.

از فضای بیت و عشق بیرون بیاییم حالا برویم سراغ شرح و بسط و تفسیر شعر صائب و این سخن دیگری است.

سخن از حدیث نفس نیست نباید تفسیر مالایرضی صاحبه نیز صورت بگیرد. قرار نیست شرح آسمان و ریسمان بشود. شما ابتدا شعر را به نثر برگردانید و بعد سراغ تفسیر آن بروید. هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر این بیت را معنا بکنید تا بعد برویم سراغ شرح و بسط و تفسیر. من نگفتم که ایشان منکر کثرات شده است. من نگفتم ایشان تمسک به هر جلوه ای را نامطلوب می داند. من منکر اسمای حسنای الهی و تمسک به هر اسم حسنا نشدم. فقط سخن از این بیت بود و عشق و السلام.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

با توجه به نظر پلوس قدیس و از سوی دیگر دیدگاه افلاطون، بعضی خواستند تا بین دو دیدگاه جمع کرده باشند. آنها گفتند فضائل بر دو دسته است:

یک دسته فضائل ناسوتی و زمینی که عبارت است از حکمت، شجاعت، عفت و اعتدال. 

یک دسته فضائل لاهوتی و ملکوتی که عبارت است از ایمان و امید و عشق.

بیشتر عشق را به معنای تملک می گیرند. عاشق کسی است که در پی مالک شدن است. عاشق خیلی چیزها ممکن است داشته باشد حالا این عاشق می خواهد بنز کوپه هم داشته باشد. منزل ویلایی و شیکی در مثلا هاشمیه مشهد هم داشته باشد فلان دختر زیبای پولدار را هم داشته باشد.  عشق را به معنای ملکیت می گیرند. به نظر من این کمی نادرست است. عکس آن صادق است. عاشق در پی مالک شدن نیست بلکه در پی مملوک شدن است. می خواهد که در ملک معشوق و محبوب در آید. لذا بعضی می گویند عشق خورد و خمیر می کند و یا عشق را له و لورده می کند واقعا راست می گویند. عاشق خودش را به زمین و زمان می زند تا معشوق بپذیرد.

یوسف برده زلیخا است. کارگر منزل او است. و زلیخا ارباب او است ولی زلیخا تلاش می کند تا یوسف او را بپذیرد.

نکته دیگر آن که عاشق اگر عاشق شد در دل او چیزی به نام کینه نخواهد رویید. عاشق نمی تواند کینه داشته باشد. ببینید زلیخا را. عاشق یوسف که هست و آن مجلس کذایی را می گذارد. زنان یکی پس از دیگری دستهای خود را می برند با دیدن یوسف و زلیخا عصبانی نمی شود خون در رگهایش به غلیان در نمی آید. دندان قروچه نمی کند تا پدر زنهای مجلس را در بیاورد بلکه شادمانه تر می نگرد. چون متوجه می شود که در پی چه در گرانبهایی بوده است.

نکته دیگر این که در عشق حسادت هم نمی سازد. زلیخا با دیگر زنها که یوسف را دیدند و دل از کف دادند قطع ارتباط نمی کند. عاشق نسبت به کسانی که محبوب و معشوق او را دوست دارند حسادت نمی ورزد.

نکته دیگر آن که عشق مرد و زن ندارد. استاد مطهری از عاشق بودن مرد و معشوق بودن زن می گوید و قرآن کریم از عاشق بودن زن و معشوق بودن مرد

نکته دیگر آن که نمی توان چند محبوب و معشوق داشت. صائب می گوید بگذار تا دست به گیسوی پریشان تو بیندازم اگر تو نگذاری میروم سراغ گیسوی دیگری. نه. عشق این گونه نیست. عاشق یک معشوق دارد با یک دل یک دلبر داشتن. الا این که عاشق همه را دوست دارد. پلورالیسم تا تکثر گرایی در متعلق عشق نیست ولی عاشق می تواند همه را دوست داشته باشد بلکه درست تر آن که بگوییم عاشق نمی تواند دیگران را دوست نداشته باشد.

دوست داشتن غیر از عشق است. مادر فرزندش را دوست دارد پدر فرزندش را دوست دارد ولی مجوت عاشق لیلی است. در دوست داشتن صرف علاقه است ولی در عشق رویت کمالی است که فقط معشوق می بیند و شیفته آن کمال می شود و می خواهد با آن کمال باشد. عاشق کسی است که این کمال را دیده و رسیده است.

لذا من معتقدم عاشق در پی وصال نیست به معشوق رسیده است. عاشق با دنیای خودش زندگی می کند در ظرف خیالی که خود ساخته است.    

لزوما عشق دو سویه نیست. ممکن است شما عاشق کسی باشد و او عاشق دیگری

و این یعنی زندگی. به نظر من اگر تو زندگی عشق نیست یک جای زندگی می لنگد. قرنها قبل افراد می رفتند تا عاشق بشوند. عاشق که می شدند می گریختند تا وصال صورت نگیرد. نسبت به وصال عرض کردم که عاشق در وصال هست.

برای تشخیص عشق من یک شاخص به ذهنم می رسد. تقریبا درست جواب می دهد.

در طی روز ما با هزاران فکر و ایده سرو کار داریم . آن چه را که دوست داریم بیشتر به آن فکر می کنیم. مثلا ده بار به پدر قکر می کنیم. پانزده بار به مادر فکر می کنیم. پنجاه بار یا صدر بار به فرزندمان فکر می کنیم. دویست یا سیصد بار به همسرمان فکر می کنیم. اما عاشق در طی روز به معشوق فکر می کند نه چیز دیگر یا کس دیگر. با او حرف می زند. اصلا با او زندگی می کند. اگر کسی در روز دویست بار یا سیصد بار به همسرش فکر می کند و چهار صد یا پانصد بار به معشوق و محبوب این عشق است.

وقتی گفته می شود فلانی را دوست دارید یعنی چی دارید. یعنی به او علاقه دارید. تعلق خاطر دارید. یعنی بیشتر به او فکر می کنید تو سفر کادو می خرید یعنی به یاد تو هستم. دوست داشتن یعنی به یاد تو بودن درست

توجه بشود که در عشق دیدن کمال و نیل به آن است واقعا مادر در بچه اش کمالی می بیند که می خواهد به او برسد. من شاگردم را دوست دارم می خواهم تعالی پیدا کند لذا چیزی که می دانم به او می گویم ولی معشوق در اوج کمال است برای عاشق. عاشق این کمال را دیده و می خواهد به آن برسد. این کمال ممکن است در یک لحظه رخ بدهد. در یک پرده کنار زدن و در یک جلوه کردن و یا عشوه گری کردن. همان یک لحظه آتش به خرمن دل عاشق می زند.

 

جز عشق نبود هیچ دمساز مرا

نی اول و نی آخر و آغاز مرا

 

خوشا دولت عشق.....

به ترک سر همی ارزد

اگر دستمان به لیلی نمی رسد بگذار از او سخن بگوییم تا لذتش را برده باشیم. سخن از عشق از هر سخنی خوشتر است.

عالم اگر برهم رود

 عشق تو را بادا بقا ...

عشق تو کف برهم زند

 صد عالم دیگر کند ...

عشق داغی است

که تا مرگ نیاید

نرود

هر که بر چهره از این داغ

نشانی دارد...

با عشق واقعا قتل واقعی رخ می دهد قتلی که درآن مرگ نیست. احیاء عند ربهم یرزقون.

اینها که می گویند اگر جواب ندی می کشمت. پدرت را در می آورم. اینها الواط بازی است نه عشق

به کدام مذهب است این؟

به کدام ملت است این؟

که کشند عاشقی را

که تو عاشقم چرایی؟؟

کار تو فقط پریشانی دل ماست..و ما پذیرفته ایم. ..چون در این پریشانی به آرامش میرسم

واگر چه میگوید سر  زلف دگری اما به حقیقت در لفافه میگوید زلف دگری نمیشناسم و جای دگری جای من نیست..

و خود میدانی ..پس بیشتر التفات کن..

بله این حکایت درست و در این مورد فرمایش شما متین

اما شعر صائب دقایق خود را دارد ...و به این سادگی نمیشود از کنارش گذشت. .

اتفاقا این گلایه از سر همان فقط معشوق را دیدن است...!!!گلایه ای لطیف  که ای معشوق عاشق را ببین اوخود معشوقی ست. .!!

حافظ هم خیلی خود را از دسته نمی اندازد ..و عزت خود را حفظ میکند در پای معشوق.  به نوعی متذکر میشود که قدر این عاشق را بدان

فقط اوست که با پریشان کردن گیسو، دل عاشق را می رباید و از خود بی خودش می کند. تو شبکه های ایمنترنت این همه تبلیغات مو که می شود اگر قرار بود این پریشانی و گیسو به باد داند دلی را پریشان کند که الان همه دل پریش بودند. دره ای در دل عاشق اینها اثر نمی گذارد. مگر این که بگوییم این گیسوان پریش نیز حاکی آن گیسوی یار است.

 

 

عاشق بدجور عصبانی ست..😉!!!

و از طرف دیگر در عین نیاز میخواهد بگوید به استغنا رسیده ..!

.البته  نوعی ارزش برای خودش  هم قایل است

اما تب کرده...در حقیقت و بی تاب است!!!

بابا ایشان در عشق بازی هم کثرت گرا بوده است. برایش شهرام و بهرام ندارد.

چی چی به غنا رسیده است. می گوید تو نشدی یکی دیگه. اگر تو بودی الحمد لله و اگر جواب رد دادی میرم سراغ دختر همسایه الله اکبر. این طرف نمی دونه عشق یعنی چه. عشق را با عیاشی و هوس بازی خلط کرده است به بیان دیگر عشق بازی را با زن بازی خلط کرده است.

مدعی عشق سراغ معشوق رفت. معشوق را در آغوش گرفت و گفت با تو من خوش بخت ترین فرد عالم هستم. معشوق لختی درنگ کرد و گفت: خواهرم این جا است او تو را خوش بختر تر می کند. عاشق همین که رو برگرداند معشوق گفت دور شو که تو عاشق نیستی . عاشق غیر معشوق را نمی بیند. غیر معشوق اصلا وجود ندارد. بعد چه جوری می خواهد سراغ گیسوی پریشان دیگری برود. هر گیسوی پریشانی گیسوی محبوب نیست.

فقط اوست که با پریشان کردن گیسو، دل عاشق را می رباید و از خود بی خودش می کند. تو شبکه های ایمنترنت این همه تبلیغات مو که می شود اگر قرار بود این پریشانی و گیسو به باد داند دلی را پریشان کند که الان همه دل پریش بودند. دره ای در دل عاشق اینها اثر نمی گذارد. مگر این که بگوییم این گیسوان پریش نیز حاکی آن گیسوی یار است.

ان قلت: بله این حکایت درست و در این مورد فرمایش شما متین

اما شعر صائب دقایق خود را دارد ...و به این سادگی نمیشود از کنارش گذشت. .

اتفاقا این گلایه از سر همان فقط معشوق را دیدن است...!!!گلایه ای لطیف  که ای معشوق عاشق را ببین اوخود معشوقی ست. .!!

حافظ هم خیلی خود را از دسته نمی اندازد ..و عزت خود را حفظ میکند در پای معشوق.  به نوعی متذکر میشود که قدر این عاشق را بدان

 

..وگرنه چه نیازی به اقرار و خراب کردن خود.

صائب شاعر است نه عاشق. فرق است بین عاشق و شاعر. عموم و خصوص من وجه است. عاشق غیر شاعر و شاعر غیر عاشق و نه عاشق و نه شاعر و دست آخر شاعر عاشق و عاشق شاعر.

شاید صائب اصلا مرادش از پریشانی، پریشانی عشق نیست.

برای اصحاب کهف داخل غار دلنشین بود. عاشق خواب و بیداریش در غار است. و همه حقیقت برای او همان غار است.

از عشق نمی شود در دنیای مجازی سخن گفت.

باید رفت در بسار رودخانه کنار اب جاری پار را دراز کرد و نگار پا در اب رود بگذارد تا رود هم خیات بگیرد و جریان بیاد. ان گاه از عشق گفت و محبوب و نگار و...

برای همان با انقلاب خراب کردیم و با مدیریتمان با خاک یکسان کردیم تا سالها ایران روی ابادانی را نخواهد دید. جوان بیست و هفت ساله فرمانده جنگ شد و بچه های مردم را به مقام رفیع شهادت رساند.

عاشق هیچگاه از خواب بر نمی خیزد. بلکه همان خوابش بیداری است. او جهان خود را ساخته است. چیزی نمانده که بخواهد بسازد.

وقتی از این خواب مرگ بیدار می شود که معشوق را در کنار رقیب ببیند.

بعد می بیند زندگی بیرون از خواب شیرین جریان داشت و ملاکها و معیارهای دیگری دارد.

چه لذت بخش است. و او هم به معشوق و هم به رقیب عشق می ورزد.

در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز می‌کنیم،

تجربه و عقلمان به ما می‌گویند

که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زنده‌ایم‌‌ همان اندازه بی‌اعتنا می‌شویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم.

روزی نامش را می‌شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی‌شویم، خطش را می‌خوانیم و دیگر نمی‌لرزیم،

در خیابان راه‌مان را کج نمی‌کنیم تا او را ببینیم،

به او بر می‌خوریم و دست و پا گم نمی‌کنیم،

به او دست می‌یابیم و از خود بی‌خود نمی‌شویم.

آنگاه این آگاهی بی‌تردیدِ آینده،

برغم این حس بی‌اساس اما نیرومند

که شاید او را همواره دوست داشته باشیم،

ما را به گریه می‌اندازد ...

فکر کنم اینها تلقی شان از عشق ساختن یک آپارتمان هشت واحدی است که با طرح و برنامه و... آغاز می شود. عشق آغاز ندارد. خواستم عاشق شوم. دیدم شده ام حتی خودم هم خبر نداشتم.

شما بدترین شکل ممکن رو به تصویر کشیدید 😂

من خواستم از دید عارفانه عاشقانه بهش نگاه کنم. .تا بر ساحتش غباری ننشیند. .

صائب است دیگر

بله این حکایت درست و در این مورد فرمایش شما متین

اما شعر صائب دقایق خود را دارد ...و به این سادگی نمیشود از کنارش گذشت. .

اتفاقا این گلایه از سر همان فقط معشوق را دیدن است...!!!گلایه ای لطیف  که ای معشوق عاشق را ببین اوخود معشوقی ست. .!!

حافظ هم خیلی خود را از دسته نمی اندازد ..و عزت خود را حفظ میکند در پای معشوق.  به نوعی متذکر میشود که قدر این عاشق را بدان

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

ویژگی عشق چنان که پیشتر بیان کرده‌اند این است که عاشق خود را نمی‌بیند بلکه همه‌ی آن چه را که می‌بیند معشوق است بدین جهت عاشق چیزی را برای خود نمی‌خواهد، همه آن چه که می‌خواهد برای معشوق است. چون معشوق را می‌خواهد هر آن چه او بخواهد نیز می‌خواهد تمایلات و خواسته‌های معشوق بر خواسته‌ها و تمایلات خود مقدم است.

ملاکی که می‌توانم برای شناخت عشق حقیقی از عشق اروتیک ارائه کنم این است که در عشق اروتیک عاشق گرچه معشوق را دوست دارد و به او خیلی وابسته است. ولی اگر دیگری هم او را دوست داشته باشد، عاشق، دیگر نخواهد توانست تحمل کند. عاشقی که علاقه‌ی دیگران به معشوق را بر نمی‌تابد این عشق اروتیک است. عشق او به معنای تصاحب معشوق است. معشوق را برای خود می‌خواهد. از این که دیگران معشوق او را دوست داشته باشند، رنج می‌برد و حسد می‌ورزد.

حسد یکی از رذائل انسانی است چگونه می‌تواند با عشق که از جمله فضایل انسانی است در زیر یک سقف و در درون یک فرد جمع گردد؟ حسد در آن خانه‌ای لانه می‌کند که عشقش عشق رنگی و بلهوسانه است. و فرقی نمی‌کند که این عشق عشق به چه چیزی و چه کسی باشد. کسی که تمام وجودش را عشق به تمبر گرفته است. کلکسیون‌های فراوان تمبر جمع می‌کند. اگر بفهمد که در فلان سرزمین کسی تمبری دارد که او ندارد، دچار رنج و عذاب می‌شود. از حسد به خود می‌پیچد. اما اگر عشق واقعی و غیر اروتیک باشد، عاشق اگر متوجه بشود که دیگران هم معشوقش را دوست دارند دچار رنج و عذاب نمی‌شود؛ بلکه خوشحال‌تر می‌شود و به خود می‌بالد که در عشق خود به خطا نرفته است.

زلیخا عاشق یوسف بود ولی یوسف را برای خود نمی‌خواست. وقتی شوکت و عظمت یوسف را می‌دید به خود بیشتر می‌بالید. و به اشتباه دیگران که سرزنشش می‌کردند نیش‌خند می‌زد. هرچه که معشوق را بیشتر دوست داشته باشند، او خوشحال‌تر می‌شود. تفاوت بین عشق به همسر و فرزند در همین نکته نهفته است. دخترمان را خیلی دوست داریم. از این که دیگران و شوهرش را به او بیشتر خدمت می‌کند و احترام می‌گذارد خوشحال‌تر می‌شویم. و نسبت به همسر هرچه دیگران احترام بگذارند و عزتش کنند عصبانی‌تر می‌شویم و تحملمان طاق خواهد شد. تمامی آن چه که فروید تحت عنوان عشق و محبت مطرح می‌کند به نظر می‌رسد از نوع عشق غیر حقیقی است. عشق‌های رنگی است. مادر به راستی اگر عاشق پسرش باشد، هرچه عروسش به پسرش محبت کند، بیشتر خوشحال خواهد شد. و همین مادر علاقه‌اش به فرزند اروتیک و جنسی است اگر هرچه عروسش به فرزندش بیشتر محبت کند حسادت او را بیشتر بر خواهد انگیخت. مسیحیان عاشق عیسای مسیح‌اند. بدین جهت هرچه علاقه‌مندان و عاشقان مسیح افزایش بیاید، آنها بیشتر شادمان خواهند شد. مسلمانان عاشق پیامبر اسلامند پس هرچه مردم بیشتر به پیامبر رو بیاورند و به او علاقه مند باشد او خوشحالتر خواهد بود. عشق یعنی این. و در دیدگاه پلوس عشق گرچه در رتبه‌ی سوم است ولی از آن دو، برتر و مهم‌تر است.

پس عشق به معنای تصاحب معشوق نیست. آنان که عشق الهی دارند مگر در پی آنند که خدا را تصاحب کنند. این همان عشق اروتیک است. عاشق در پی جلب نظر معشوق است. او نگاه معشوق و توجه معشوق را می‌خواهد نه خود او را. شهریار خود معشوق را نمی‌خواست بلکه یاد و خاطر او را می‌خواست.

با توجه به نظر پلوس قدیس و از سوی دیگر دیدگاه افلاطون، آقای ملکیان خواستند تا بین دو دیدگاه جمع کرده باشند. آنها گفتند فضائل بر دو دسته است:

یک دسته فضائل ناسوتی و زمینی که عبارت است از حکمت، شجاعت، عفت و اعتدال. 

پس عشق به معنای تصاحب معشوق نیست. آنان که عشق الهی دارند مگر در پی آنند که خدا را تصاحب کنند. این همان عشق اروتیک است. عاشق در پی جلب نظر معشوق است. او نگاه معشوق و توجه معشوق را می‌خواهد نه خود او را. شهریار خود معشوق را نمی‌خواست بلکه یاد و خاطر او را می‌خواست.

 

مصطفی ملکیان فضایل انسانی را در دو دسته بر می‌شمارد که دسته دوم مترتب بر دسته‌ی اول است. تا دسته‌ی اول تحقق نباید دسته‌ی دوم تحقق نمی‌یابد. و تمامی آن چه به عنوان فضائل بر شمرده می‌شود ناشی از همین اموری است که هم اینک بر خواهیم شمرد. و به لحاظ ترتب به همین ترتیبی است که برشمرده می‌شود؟

فضائل دسته‌ی اول:

1. صداقت

2. تواضع

3. احسان      

فضائل دسته دوم:

1. عدالت

2. عشق و شفقت

3. حکمت و دانایی

 باید توجه داشت که فهم عرفی از این اصطلاحات با مراد و مفهومی که ملکیان از اینها اراده کرده متفاوت است. چنان که بیشتر بین صداقت و صدق فرقی نمی‌گذارند. صدق نتیجه‌ی عمل است و عمل یک امر بیرونی است و مورد توجه افرادی مانند کانت است و جیمز میل و دیگران است. و ما بیان کردیم که فضائل بیشتر امر درونی است تا بیرونی. فضیلت غیر از عمل است.

فضائل

اینک به توضیح هر یک از فضائل بالا می‌پردازیم:

1. صداقت دارای پنج ساحت است که تمامی این پنج ساحت باید بر هم منطبق باشد:

1.1. باورها

1.2. احساسات و عواطف و هیجانات

1.3. خواسته‌ها و نیازها

1.4. گفتار

1.5. کردار

آن چه بر شمردیم ساحت‌های وجودی انسان را می‌سازد. انسان وقتی انسان است که تمامی این پنج ساحت از فرد یک چیز واحد و یک پارچه پدید آورد.

2. تواضع یعنی این که فرد خود را دیگری ببیند. هرچه که بتوان بیشتر خود را دیگری دید بیشتر انسانی است. کسی متواضع است که اگر هر خوبی در باره‌ی خودش شنید تغییر در او ایجاد نشود. خودش را از دیگر ممتاز ندارد و تمایزی بین خود و دیگران قرار ندهد. کسی متواضع است که خود را در خوبی‌های خودش، غایب ببیند. هیچ خوبی را به خودش نسبت ندهد. این یک فضیلت انسانی است. چنان که پیشتر بیان کردیم اینها از مقوله‌های بالتشکیک‌اند یعنی دارای مرتبه و مرحله‌اند. هرچه فرد بتواند خود را کمتر ببیند پس او انسان‌تر است. انانیت که در عرفان و اخلاق فراوان از آن سخن گفته می‌شود شاید چیزی نزدیک به همین معنا باشد. خود را ندیدن و دیگران را دیدن. البته منظور خوبی‌های دیگران را دیدن و خوبی‌های خود را ندیدن.

3. احسان چیزی شبیه تواضع است ولی عکس آن. در تواضع گفتیم این که فرد خود را در دیگری ببیند. احسان این است که فرد دیگری را در خود ببیند. در تواضع این بود که خوبی‌های خود را در دیگران و از دیگران ببیند. و احسان این است که بدی‌های دیگران را در خود ببیند. احسان این است که من تو را خود ببینم. نه این که من تو را ببینم. این می‌شود بینایی بلکه احسان به عنوان یک صفت آن گاه تحقق می‌یابد که من شما را خود ببینم. بچه‌ی شما را بچه‌ی خود ببینم. مصیبت‌های شما را مصیبت خود بدانم. بعضی افراد به گونه‌ای‌اند که اگر دیگران رنج و عذابی ببینند اینها خوشحال می‌شوند. این ضد انسان و خلاف انسانیت است. وقتی او انسان می‌شود که رنج و عذابی که بر او وارد شده است را وارد شده بر خود بداند. یک پزشک خوب کسی است که بچه‌ی دیگران را هم مانند بچه خود بداند. این در روایات احسان آمده است یا گفته می‌شود حسن اسلامه یعنی همین. یعنی کسی که رنج و مصیبت دیگران را درد و رنج خود می‌داند. بنابراین تواضع آن بود که خوبی خود را در دیگران ببیند و احسان آن بود که بدی دیگران را در خود ببیند.

عدالت؛ اقتضای احسان عدالت است. در عدالت کسی جیب خودش را از جیب دیگران پر نمی‌کند. گرچه حق خود را استیفا می‌کند ولی تجاوز به حق دیگران نمی‌کند. عدالت صرفا در عرصه و حوزه‌ی مالی نیست بلکه در عرصه‌های قدرت، شهرت، محبوبیت، حیثیت اجتماعی، ثروت و... وجود دارد. در عدالت کسی که عادل است سراغ هیچ یک از عرصه‌هایی که بر شمردم نمی‌شود و از حق خودش تجاوز نمی‌کند. عادل کسی است که مال، ثروت و قدرت دیگری را غصب نمی‌کند. حیثیت اجتماعی دیگری را تصاحب نمی‌کند.

عدالت از مقوله‌هایی که تا اندازه‌ای پیچیدگی و ابهام دارد. راه فهم بهتر مفهوم عدالت، رفتن سراغ نقیض آن که ظلم است.  ستم را راحت‌تر می‌توان فهم کرد. تحمیل درد و رنج غیر ضروری بر هر کسی ستم است. با غصب ثروت و یا قدرت و یا شهرت و... درد و رنج غیر ضروری بر دیگری وارد می‌کند. باید توجه داشت که درد و رنج وجود دارد و زندگی بدون درد و رنج معنا ندارد ولی درد و رنج را باید تقسیم کرد به درد و رنج ضروری و درد و رنج غیر ضروری. تربیت فرزند درد و رنج ضروری است. و عادل کسی است که درد و رنج غیر لازم از ناحیه‌ی او بر کسی تحمیل نمی‌شود.

عشق و شفقت؛ در عشق، غریزه‌ی جنسی هم وجود دارد. ولی عشقی که به عنوان فضیلت است در آن غریزه‌ی جنسی و عشق اروتیک وجود ندارد. بدین جهت این نوع از عشق را شفقت می‌گوییم. پز شک اخلاقی که دارای فضیلت انسانی است همان راه درمانی را برای دیگران اعمال می کند که برای فرزند و همسر خود اعمال می‌کند. احسان با عشق و شفقت فرق می‌کند. وقتی پزشک بچه‌ی دیگری را درمان می‌کند و یا هنگام عمل جراحی مشغول به کار است گرچه همان کاری را می‌کند که در باره‌ی بچه‌ی خودش انجام می‌دهد اما با این تفاوت که در هنگام جراحی فرزندش، دلش می‌طپد. دغدغه دارد که بچه‌اش چه می‌شود ولی نسبت به بچه دیگران این دل طپیدن و دغدغه را ندارد. بلکه فقط وظیفه‌اش را انجام می‌دهد. این احسان هست ولی عشق نیست. عشق که آمد دلش برای بچه‌ی مردم هم می‌طپد. دیگران را هم مانند بچه‌ی خود بداند و به آنها محبت کند. عشق گفته شد که از مقوله‌ی احساس و عاطفه است. در درون باید چیزی اتفاق بیفتد که ظهور و بروزش در بیرون به این است که محبت من نسبت به دیگران افزایش پیدا کند.

حکمت، هر کاری که انسان می‌خواهد انجام دهد بایسته است نسبت به آن کار و حیطه‌ی آن دانایی لازم را داشته باشد. آن گاه که من فرزندم را پیش پزشک می‌برم یکی آن است که فرزندم تغییر حالت پیدا کند و یکی آن که من میل به دانایی دارم. این فرزندم را سراغ پزشک می‌برم نه دعا نویس و رمال و جادوگر چون تمایل به دانایی دارم. اما برای درمان بچه‌ام سراغ پزشک رفته‌ام چون او مرا برای تغییر وضعیت و بهبودی فرزند کمک می‌کند. پس میل به دانایی غیر از میل به تغییر و بهبود است.

همه‌ی این فضائل انسانی که بیان گردید ما را وا می‌دارد تا جهان را بهتر کنیم. فضائل پنج گانه ما را به این مرحله‌ی ششم می‌کشاند که جهان را تغییر دهیم و مرحله‌ی ششم ما را برای تغییر و بهبود جهان توانمند می‌سازد.

من میل به بهبود جهان دارم ولی چگونه؟ آیا می‌توان باری به هر جهت اقدام کرد؟ باید راه تغییر را کشف کرد. این که بدانیم چگونه می توان در جهان تغییر ایجاد کرد، در حقیقت آن را حکمت به ما خواهد داد. حکمت غیر از معرفت است. حکمت معرفت معطوف به عمل است که پیشتر بیان گردید.    

منظور از حکمت در این جا چیزی نزدیک به عمل نافع در زبان روایات است. اعوذ بک من علم لاینفع به. یا در نامه امام علی به امام حسن می‌فرماید به چیزی که نفعی برای تو ندارد دل مسپار. علم گرچه کشف واقع می‌کند و در علم بودن خود دارای ارزش است ولی از فضائل نیست. اگر علم توانست به من سودی برساند و نفعی ایجاد کند در این صورت فضیلت خواهد بود.[1]     

 

[1] . در روز بیست و هشت اسفند هشتاد و هفت، در منزل دکتر ساسان جلسه‌ای با حضور استاد ملکیان تشکیل گردید. بنا به پیشنهاد خانم آقای دکتر، قرار شد در باره‌ی فضیلت سخن گفته شود. آن چه بیان گردید بازخوانی و تقریر بحث ایشان است.

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

در سپهر عشق

سالها پیش از این، دو متفکر از حوزه علمیه، یکی در حوزه فلسفه و دیگری در قلمرو ادبیات، در دو فرصت جداگانه، به ا لازهر مصر رفتند. یکی گل کرد و موفق شد و دیگری تقریبا شکست خورد و ناموفق و ناکام برگشت.

آن که موفق شد رازش این بود به الازهر که رفت از چیزی سخن گفت که آنها نسبت به آن موضوع بیگانه بودند و چیزی نمی دانستند. به بیان دیگر با خود به الازهر چیزی برد که آنها نداشتند و نمی دانستند. ایشان با خود فلسفه برد و در باره فلسفه سخن گفت.

اما دیگری که رفت و موفقیتی تقریبا به دست نیاورد و شکست خورد چون چیزی را با خود به الازهر برد که خود آنها بهتر و کاملترش را  داشتند. الازهری­ها خود خدای ادبیات هستند. با خدایگان ادبیات از هر دری که بخواهید سخن بگویید شکست خواهید خورد.

حالا مَثل ما است در جمع عاشقان و دلدادگان و سرگردانان وادی عشق. می خواهیم از عشق و از عاشقی سخن بگوییم.  شاید از باب بردن چاقو به زنجان و کدو به همدان و شله به مشهد باشد.

زبان راه ارتباط با دیگری و نیز کلمات و واژه ها راهی برای بیان منویات و مقاصد درون است. همه آن چه که ما را با گذشته ارتباط می دهد همین واژه ها و کلمات است که صورت جمله پیدا کرده است. فرقی نمی کند که این کلمات چه به قالب نوشتاری درآید و یا به همان شکل و صورت گفتاری خود بماند. کلمات و واژه ها بیانگر اتفاقهایی است که در درون فرد نسبت به این مقوله اتفاق افتاده است. کلمات و چینش آنها در کنار هم تابلو تمام نمای درون هر فرد است. از کوزه همان طراود که در او است.

گر مرد، سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد.

شنیده اید شیخ بهایی مردی را به دربار فرستاد تا طرح و ایده ای را با شاه و درباریان در میان بگذارد. درباریان از طرح و ایده او خوششان آمد و آن را گواه بر میزان سواد و اطلاعات او دانستند. از او خواستند تا برای زمین بزرگی که جلو قصر پادشاه است طرح و ایده ای بدهد. وی بی آن درنگ روا بدارد و تامل کند گفت: چقدر زیبا خواهد بود که دور تا دور میدان را غرفه بسازید و پنبه زنها را بیاورید و پنبه بزنند. درباریان فهمیدند که آن طرح و ایده بزرگ از این ذهن محدود و مغز فندقی بر نخاسته است. از طریق این مرد به شیخ بهایی راه یافتند و شیخ بهایی را کشف کردند. ما نیز همین مرد حلاجی که واسطه ایده ها و طرحها گشته ایم.  

می گویند در نجف طبق روال رایج بزرگی در صدر مجلس می نشیند و دیگران به دست بوسی وی می آیند. و اگر حرف و سخنی داشته باشد مطرح می کند. به ناگاه مردی با هیبت و هیمنه خیلی علمایی، با قیافه ای بسیار گُنده، ریشی بسیار بلند و پهن و عمامه ای بسیار بزرگ و آستینی بسیار گشاد، در آستانه در ایستاد. همه از جا برخاستند و در برابرش راست ایستادند و او را به داخل دعوت کنند. او و هیات همراه وارد شدند. ابهت این تازه وارد به کسی اجازه گفتگو نمی داد. پس از آن که لحظات پر شماری مجلس به سکوت گذشت؛ بزرگ مجلس خطاب به این عالم پر زرق و برق و با هیبت پرسید: از کدام بلاد تشریف آورده اید؟ همین که زبان گشود و سخن گفت...

آن بزرگ بعد به جمع حاضر در مجلس گفت: کاش لب به سخن باز نمی کرد. من فکر می کردم اعلم علمای دهر و افقه فقهای روزگار است ولی همین که دهان گشود و سخن گفت فهمیدم که هیچی بارش نیست.

تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد.

     متاسفانه عشق از معدود واژه ها و اصطلاحاتی است که خیلی در باره اش حرف و حدیث گفته اند ولی خیلی نمی توان به آن راه برد. هرکس از چشم اندازی به آن نگریسته ولی نتوانسته است درون آن را بشکافد و عیان کند و یا بیرون بیندازد:

بیگ محمد : هیچ وقت عاشق بوده ای

ستار: عاشق زیاد دیده ام

بیگ محمد: راه و طریقش چه جور است عشق ؟

ستار: من که نرفته ام برادر.

بیگ محمد: آنها که رفته اند چی؟ آنها چی می گویند؟

ستار: آنها که تا به آخر رفته اند ، برنگشته اند تا چیزی بگویند.[1]

عشق از معدود واژه هایی است که در فهرست مبهمات قرار می گیرد هم چون خدا، زندگی، دموکراسی، دین، عدالت، آزادی، وحی، حق، یا مرگ، و... که واقعا نمی دانیم در باره چه چیزی سخن می گوییم. بدین جهت پیش از هر حرف و سخنی در باره هر یک از این کلمات معنا و مراد خودمان را از آن برای شما بازگو می کنیم. مقصوم من از دموکراسی این است. مقصود من از دین این است.

افزون بر این مشکل عشق چیز دیگری هم هست. دموکراسی را شاید تجربه کنیم و شاید تجربه نکنیم. باید بدانیم که در باره چی سخن می گوییم. عدالت نیز این گونه است. اما عشق از معدود واژگانی است که همه ابنای بشر قابلیت تجربه آن را دارند در این جهت مانند وحی است. انسانها همه می توانند تجربه کنند ولی مشکل اصلی اش این است که همه تجربه نمی کنند. کسانی هستند که شاید تجربه نکرده باشند و کسانی هم هستند که اگر هم بر فرض تجربه کنند نمی توانند بازگو کنند. زبان بازگفت آن را ندارند. مشکل عمده عشق این است. مانند وحی. واقعا وقتی که بر پیامبر وحی شد نمی دانست بیان کند که چه شد. فقط می توانست مفاد وحی و محتوای آن را بیان کند. اما این که چه شد که این طوری شد را نمی توانست بیان کند. چون یک امر کاملا تجربه­ای را می خواهد با زبان برای کسی بگوید که هیچ درک و دریافتی از آن ندارد. شاید پیامبر اکرم برای حضرت ابراهیم و یا حضرت موسی و عیسی بتواند توضیح بدهد ولی برای مردم عادی که هیچ پیش زمینه ای از آن ندارند نمی تواند بیان کند.

در بین موضوعاتی که در باره آن مطلب نوشته اند هیچ مقوله ای شاید به اندازه مرگ نباشد. اما مقوله دیگری که پا به پای مرگ پیش رفته است و شاید دامنه آثار نوشتاری در باره آن اگر بیشتر نباشد شانه به شانه مرگ می زند عشق است. عشق در شکل و قالبهای گوناگون ظهور و بروز پیدا کرده است و در  دسترس ما قرار گرفته است.

افلاطون فضیلت انسان را در چهارتا بر شمرده است:

1. حکمت(دانایی خاص)

حکمت غیر از آگاهی و دانایی و معرفت است. در فلسفه بیان شده است که بعضی از دانایی‌ها فقط در حوزه نظر خواهد ماند. مانند: خدا، وجود دارد. خداوند یکتا است. خداوند دانا و توانا و زنده است. همه‌ی اینها دانایی‌های نظری‌اند. نیاز انسان به نبوت دانایی نظری است. آگاهی ما نسبت به معاد دانایی نظری است. یک دسته از دانایی‌هایی هم ما داریم که آنها گرچه دانایی و نظری‌اند ولی این نوع از آگاهی‌ها منجر به عمل می‌شود. حکمت آن دانایی است که منجر به عمل شود. تفاوت بین اخلاق و فلسفه در همین ویژگی است. اخلاق، حکمت عملی است ولی فلسفه(هستی شناسی) دانش نظری است.

به تعبیر افلاطون هر کسی که ویژگی حکمت را داشته باید او انسان است و هرچه حکمت در او بیشتر باشد او انسان‌تر است. 

2. شجاعت(دلیری)

دلیری نقطه مقابل ترسو بودن است. به راستی شجاعت در انسان یک فضیلت است. کسی که از تاریکی می‌ترسد و کسی که از موش و سوسک و... می‌ترسد به میزان وجود ترس از میزان انسانیت او کاسته خواهد شد. شاید یکی از دلیل‌هایی که بعضی زن را در ضمن انسان قرار نمی‌دادند به همین جهت باشد که آنها زن را ترسو می‌پنداشتند و هر زنی که دلیر بود دیگر به او زن نمی‌گفتند بلکه او را نیز مرد می‌پنداشتند. فلانی شیر زن است با توجه به نقشی و تاثیری که شیر ماده در شکار و نگهداری فرزند دارد. و یا صریحا گفته می شود فلانی برای خودش یک پا مرد است.

 افراد دلیر، در حقیقت یکی از شاخصه‌های انسان را دارد. و او انسان خوب است البته اگر دیگر شاخص‌ها هم در کنارش وجود داشته باشد.

3. عفت(پاکدامنی و مرزشناسی)

عفت به معنای پاک دامنی است. به بیان دیگر عفت صفتی است که با مرزشناسی فرد تحقق خواهد یافت. فرد عفیف کسی است که مرز خودش را با دیگران خوب می‌شناسد. می‌داند که از این جا به بعد مرز او نیست. تجاوز به حریم دیگران، در حقیقت برون رفت از مرز عفت است. در جامعه هم آن گونه است که اگر کسی پای بند به تعهدات خانوادگی نباشد و مدام در پی این او به راه بیفتد او را فرد هرزه و شهوت‌ران می‌دانند. او صفت بارز انسانی را ندارد. او حیوان است. حیوان انواعی دارد. این هم نوعی از همان حیوانها است. وقتی فرد از دام حیوانیت رهانیده خواهد شد که بتواند مرزهای شناخته شده را رعایت کند. انسان عفیف یعنی کسی که مرزها و قلمروها را رعایت می کند.  

4. اعتدال

اعتدلال همان میانه روی است. در نگاه افلاطون نه افراط و نه تفریط هیچ کدام سودمند و فضیلت نیست. فضیلت انسانی در این است که رعایت اعتدلال کند. میانه نگهدارد. طریق الوسطی هی الجاده. نه راه سمت راست و نه راه سمت چپ بلکه مسیر مستقیم و راست.

نه چندان بخور کز دهانت برآید

نه چندن بخور کز ضعف جانت برآید

بعضی به جای اعتدلال عدالت را قرار داده‌اند. دقت شود که بین اعتدال و عدالت فرق است. اعتدال یک امر درونی است. انسان باید ریاضت بکشد تا بتواند در همه‌ی امور اعتدلال را رعایت کند ضمن آن که نسبت به هر امری جنبه‌ی افراط و تفریط آن را نیز باز بشناسد. ولی عدالت رفتار است. عدالت صفت فعل است. اعتدلال قبل از اقدام است و عدالت بعد از اقدام.

سخا

بعضی علاوه بر 4 شاخصی که افلاطون ارائه کرده، ملاک پنجمی هم بر آن افزوده‌اند و آن سخا است. کسی انسان است که سخاوتمند باشد. 

این چهار یا پنج فضیلت با همین تقسیمی که افلاطون ارائه کرده بود با اندک تغییراتی، بعدها هم ادامه پیدا کرد. 

پس از ظهور عیسی مسیح، پلوس قدیس حرف تازه‌ای گفت و سخن افلاطون را کنار زد. او گفت: فضیلت انسان در سه چیز است:

1. ایمان

2. امید

3. عشق

عشق از مقوله‌ی احساس و عواطف است. کسی که خودش را در کنار دیگران و هم چون آنها ببیند و محبت به خودش را در محبت به دیگران بجوید.

فرق است بین عشق اروتیک و عشق غیر اروتیک. منظور پلوس عشق غیر اروتیک است. عشق اروتیک یعنی آن دوست داشتنی که به جهت ظاهری و یا زیبایی است که اگر آن جهت از بین برود و احتمال از بین رفتن آن هم وجود دارد، عشق هم از میان رخت بر خواهد بست. چون یوسف زیبا است زلیخا دوستش دارد. چون زلیخا زیبا و دلربا است دیگران دوستش دارند. اگر یوسف و زلیخا زیبایی خود را از دست بدهند؛ دیگر آن دلربایی گذشته را شاید نداشته باشند، عشق و یا محبت از میان برچیده خواهد شد. مولوی این عشق را عشق رنگی می‌داند:

عشقی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود

 

[1] - کلیدر

  • حسن جمشیدی