جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۱۴ مطلب با موضوع «شرح نهایة الدرایه/ اصول فقه :: طلب و اراده» ثبت شده است


150 ـ قوله [ قدس سره ]: ( وأما الصیغ الإنشائیة فهی ـ على ما حققناه فی بعض فوائدنا ـ موجدة لمعانیها فی نفس الأمر ... الخ ) .
متن آخوند: «و أما الصیغ الانشائیة، فهی - على ما حققناه فی بعض فوائدنا موجدة لمعانیها فی نفس الامر، أی قصد ثبوت معانیها و تحققها بها، و هذا نحو من الوجود، و ربما یکون هذا منشأ لانتزاع اعتبار مترتب علیه شرعا و عرفا آثار، کما هو الحال فی صیغ العقود و الایقاعات. نعم لا مضایقة فی دلالة مثل صیغة الطلب و الاستفهام والترجی والتمنی - بالدلالة الالتزامیة - على ثبوت هذه الصفات حقیقة، إما لاجل وضعها لایقاعها، فیما إذا کان الداعی إلیه ثبوت هذه الصفات، أو انصراف إطلاقها إلى هذه الصورة، فلو لم تکن هناک قرینة، کان إنشاء الطلب أو الاستفهام أو غیرهما بصیغتها، لاجل کون الطلب والاستفهام وغیرهما قائمة بالنفس، وضعا أو إطلاقا». (تعلیقه آخوند بر الفرائد، کتاب الفرائد / 285).
مرحوم آخوند بر اساس تحقیقاتی که انجام داده به این نتیجه رسیده که صیغه های انشایی مانند زوجت، انکحت، متعت یا طلقت یا بعت و اشتریت و... این الفاظ معانی خود را در نفس الامر ایجاد می کنند. این الفاظ اسباب و ابزار ایجاد معانی در نفس الامر هستند. به بیان دیگر می خواهند که معانی این الفاظ در نفس الامر تحقق بیابد. مثلا ازدواج یا طلاق محقق بشود. طبیعی ایست که آثاری بر آن مترتب خواهئد بود. اگر زوجیت بوده می تواند به او دست بزند و دیگر نامحرم نیست و نفقه بر او واجب می شود. و اگر طلاق داده حق دست زدن به او را ندارد. باید عده نگهدارد. این خودش یک نحوه از وجود است. و شرعا و عرفا بر این نوع از وجود آثاری بار می شود. عرفا به این زن زن شوهر دار می گویند. دیگر کسی به خواستگاری او نمی رود. در صیغه های عقود و ایقاعات تماما این گونه است.  
در ادامه مرحوم آخوند می خواهد بفرماید البته بین عقود و ایقاعات و صیغه های انشایی با صیغه های تمنی و استفهام و ترجی فرقهایی دارد .که ما متوجه فرق آنها هستیم. در استفهام که مثلا چیزی می پرسد دو تا معنا دارد یکی معنای مطابقی است و یکی معنای التزامی. دقت بفرمایید که جملات انشایی بالمطابقه دلالت می کند بر انشا این معنای بر ایجاد همان معانی با این الفاظ. و به التزام دلالت می کند بر ثبوت این معانی در نفس. چون این الفاظ وضع شده اند تا ایقاع و ایجاد کنند. البته در جایی که هدف قصد ما از بیان این الفاظ ثبت همان صفات باشد. و یا اگر هم اطلاق داشته باشد اطلاقش انصراف پیدا می کند به همین صورتی که ما الفاظ را می خواهیم و بیان می کنیم. اگر قرینه و چیزی در این میان نباشد انشای طلب و استفهام و تمنی و ترجی و... همان صیغه ای است که بیان شده است. و آمدهد است. چون طلب و استفهام و تمنی و ترجی و... قائم به نفس هستند. چه به صورت وضعی بدانیم و چه به صورت اطلاق.     
بل التحقیق أن وجودها وجود معانیها فی نفس الأمر.
بیانه: أن المراد من ثبوت المعنى باللفظ: إما أن یراد ثبوته   بعین ثبوت اللفظ؛ بحیث ینسب الثبوت إلى اللفظ بالذات، وإلى المعنى بالعرض. وإما أن یراد ثبوته   منفصلا عن اللفظ بآلیة اللفظ؛ بحیث ینسب الثبوت إلى کلّ منهما بالذات.
سخن در افعال انشایی است. افعال انشایی عبارت است از افعالی که در معاملات تحت عنوان عقود و ایقاعات به کار برده می شود. و نیز افعالی مانند طلب و استفهام و ترجی و تمنی و... فعل امر خود از این قبیل است. یعنی فعل انشایی است. اینک مرحوم حاج شیخ می خواهد تحلیل کند که توسط صیغه افعل یا هر صیغه انشایی دیگر فعل چگونه محقق می شود.
مرحوم آخوند می فرماید کسی که صیغه انشایی را به کار می برد قصدش چیست؟ قصدش آن است که با لفظی که به کار می برد معنای لفظ ثبوت پیدا کنند. معنای لفظ محقق بشود. خلاصه ادعا این است که در فعلهای انشایی معنا توسط لفظ محقق می شود.  
مرحوم حاج شیخ به همین گزاره می پردازد و قصد تبیین آن را دارد. این که مرحوم آخوند می فرماید ثبوت معنا به وسیله لفظ خود این جمله یعنی چه؟
مرحوم آخوند دو تا معنا می تواند اراده کرده باشد. یا به عبارت دیگر یکی از دو قسم می تواند منظور آخوند باشد:
معنای اول- این که معنا توسط لفظ محقق بشود این تحقق به گونه است که بتوان نسبت داد که واقعا فعل را این لفظ ایجاد کرده است. متکلم اراده کرده که فعلی محقق بشود و تحقق فعل به همین لفظ وابسته است. با همین لفظ آن فعل محقق می شود. قصد متکلم با همین لفظ محقق می شود. معنا تاثیر چندانی نداشته است. تاثیر معنا در تحقق فعل بالعرض است. اما نسبت تحقق فعل به خود لفظ ذاتی است.
معنای دوم- این که فعل که محقق می شود لفظ نقش آلی و ابزاری دارد. قصد واقعی ما این است که منا محقق بشود. و از الفاظ به منزله ابزار استفاده می کنیم برای تحقق معنا. هم می توان تحقق را به لفظ و هم به معنا نسبت داد. این هم ممکن است منظور آخوند باشد.

لا مجال للثانی؛ إذ الوجود المنسوب للماهیات بالذات منحصر فی العینی والذهنی. وسائر أنحاء الوجود ـ من اللفظی والکتبی ـ وجود بالذات للفظ و الکتابة، وبالجعل والمواضعة و بالعرض للمعنى.
معنای دوم که اصلا نمی تواند باشد چون من معنایی را در ذهن دارم و می خواهم که این معنا در خارج تحقق بیابد. من قصد کرده ام که خانه ای ساخته بشود. یا قصد کرده ام لیوان آب سردی بنوشم. این معنا اگر بخواهد محقق بشود باید خانه ای در خارج ساخته شود و یا باید لیوان آب سردی بیاورند. وجود ذهنی که در ذهن من هست و این وجگود ذهنی باید وجود عینی بیابد. مفهومی که در ذهن من هست به عنوان ماهیت اگر چنان چه بخواهد محقق شود باید وجود بر آن عارض بشود. پس نمی توان وجود را هم به لفظ و هم به معنا نسبت داد. لذا وجود یا وجود ذهنی است و یا وجود عینی. ما بیش از این دو وجود وجود دیگری نداریم. اما سایر وجوداتی که گفته می شود مانند وجود کتبی و وجود لفظی اینها وجودهایی هستند که به وسیله خود همان لفظ و خود همان کتابت محقق می شوند. نسبت این تحقق به معنا عرضی است.  
ومن الواضح أن آلیة وجود اللفظ و علیته لوجود المعنى بالذات، لا بد من أن تکون فی أحد الموطنین من الذهن والعین، ووجود المعنى بالذات فی الخارج یتوقف على حصول مطابقه فی الخارج، أو مطابق ما ینتزع عنه و الواقع خلافه؛ إذ لا یوجد باللفظ موجود آخر یکون مطابقا للمعنى أو مطابقا لمنشا انتزاعه، ونسبة الوجود بالذات إلى نفس المعنى ـ مع عدم وجود مطابقه أو مطابق منشئه ـ غیر معقول.
روشن است که این لفظ آلت وجود باشد و یا علت وجود معنا این ذاتی است. نسبتش به لفظ ذاتی است. این زمانی محقق می شود که یا دزر ذهن و یا در خارج از ذهن محقق بشود. معنا وقتی در خارج واقعا محقق می شود که مطابق آن محقق شده باشد. و معنا حاکی از آن باشد. یا مطابق چیزی باشد که منشا انتزاع آن در خارج باشد. یعنی یا مفهوم ماهوی باشد و یا مفهوم ثانی فلسفی. و حال آن که واقع امر این چنین نیست. چون یا با این لفظی که متکلم به کار می برد هیچ اتفاقی نمی افتد. چیزی ایجاد نمی شود. در خارج چیزی اتفاق نمی افتد. این وجود را مستقیما بخواهید به معنا نسبت بدهید این غیر معقول است. بی آن که در خارج محقق شده باشد یعنی وجود خارجی پیدا کرده باشد یا منشا انتزاع داشته باشد.
ووجوده فی الذهن بتصوره لا بعلیة اللفظ لوجوده الذهنی، والانتقال من سماع الالفاظ إلى المعانی لمکان الملازمة الجعلیة بین اللفظ والمعنى، مع أن ذلک ثابت فی کل لفظ ومعنى، ولا یختص بالانشائی.
می دانید اصل کلام چیست؟ بین لفظ و معنا ملازمه است. همین که شما لفظی را شنیدید سریع به معنای آن اتقال پیدا می کنید. و این به جهت ملازمه بین لفظ و معنا است. و این معنا در ذهن محتصور می شود. تصور معنا در ذهن با لفظ ایجاد نمی شود. لفظ علت وجود ذهنی آن نخواهد بود. وجود ذهنی وقتی وجود است که مطابق-به فتح- آن در خارج محقق شده باشد. اگر چنین است این معنا اختصاص به افعال انشایی ندارد بلکه در تمامی الفاظ جاری و ساری است.
فالمعقول من وجود المعنى باللفظ هو الوجه الأول: وهو أن ینسب وجود واحد إلى اللفظ والمعنى بالذات فی الأول، وبالعرض فی الثانی، وهو المراد من قولهم: ( إن الانشاء قول قُصِد به ثبوت المعنى فی نفس الأمر )، وإنما قیدوه بنفس الأمر مع أن وجود اللفظ فی الخارج وجود للمعنى فیه أیضا بالعرض، تنبیها على أنّ اللفظ بواسطة العلقة الوضعیة وجود المعنى تنزیلا فی جمیع النشآت، فکأنّ المعنى ثابت فی مرتبة ذات اللفظ بحیث لا ینفک عنه فی مرحلة من مراحل الوجود. والمراد بنفس الأمر حدّ ذات الشیء من باب وضع الظاهر موضع المضمر.
معقول و درست آن است که سراغ همان معنای نخست برویم که معنا توسط خود لفظ محقق می شود. اگر به معنا نسبت داده می شود ثانیا و بالعرض است. و به نظر می رسد منظور کسانی که گفته اند  انشا؛ گفتاری قصد شده است که به وسیله همین لفظ، معنا در نفس الامر ثبوت می یابد همین باشد. این مطلب را مقید کرده اند به نفس الامر و حال آن که وجود لفظ در خارج وجود معنای لفظ است و این نیز بالعرض است. این تنبیه است نوعی آگاهی است به این که لفظ به واسطه علقه وضعیه وجود معنا در همه نشات تنزیل پیدا می کند. به گونه8 ای که در هیچ مرتبه ای از ذات لفظ معنا جدا نمی شود بلکه معنا همیشه همراه لفظ هست. هیچگاه معنا از لفظ منفک نمی شود. این که گفته می شود نفس الامر منظور حد خود شی است. از باب قرار دادن ظاهر به جای ضمیر.  
فان قلت: هذا المطلب جار فی جمیع الألفاظ بالنسبة إلى معانیها من دون اختصاص بالانشائیات.
اگر اشکال بشود که این سخن در همه الفاظ جاری است و اختصاص به انشائیات ندتارد. بلکه در الفاظ اخباری هم جریان می یابد.
قلت: الفرق أن المتکلّم قد یتعلق غرضه بالحکایة عن النسبة الواقعة فی موطنها باللفظ المنزّل منزلتها، وقد یتعلّق غرضه بإیجاد نفس هذه النسبة بإیجاد اللفظ المنزّل منزلتها؛


در پاسخ به اشکال گفته می شود: فرق فارقی در میان است باید به آن توجه داشت:
گاهی غرض متکلم تعلق می گیرد به حکایت از نسبتی که واقع است در موطنش به وسیله لفظ که این موطن نازل منزله خود لفظ است.
و گاهی هم غرض متکلم تعلق می گیرد به به ایجاد نفس همین نسبت با ایجاد لفظی که نازل منزله آن است.
به بیان دیگر:
گاهی غرض متکلم حکایت نسبت است. و گاهی غرض متکلم ایجاد نسبت است. و فرق بین این دو کاملا روشن است. با لفظ ممکن است بخواهد حکایتگر نسبتی باشد که ایجاد شده است و گاه ممکن است در مقام ایجاد همان نسبت باشد.
مثلا: مفاد ( بعت ) إخبارا و إنشاءاً واحد، وهی النسبة المتعلقة بالملکیة و هیئة ( بعت ) وجود تنزیلی لهذه النسبة الإیجادیة القائمة بالمتکلّم والمتعلّقة بالملکیة، فقد یقصد وجود تلک النسبة خارجا بوجودها التنزیلی الجعلی اللفظی، فلیس وراء قصد الایجاد بالعرض وبالذات أمر آخر، وهو الانشاء، وقد یُقصد ـ زیادة على ثبوت المعنى تنزیلا ـ الحکایة عن ثبوته فی موطنه أیضا، وهو الاخبار.
مرحوم حاج شیخ مقصود خودش را با مثال بیان می کند:
بعت چه اخبار باشد و چه انشاء باشد به یک معنا است. نسبتی است که به ملکیت تعلق می گیرید. این خانه را فروختم. بین ملک و مالک یک نحوه نسبت و تعلقی وجود دارد. بعت وجود تنزیلی است برای همین نسبت ایجادی که قائم به متکلم است و متعلق به ملکیت است.
گاهی این نسبت قصد می شود به وجود خارجی که نازل منزله لفظ است. غیر از ایجاد این نسبت و این وجود بالعرض-نسبت- هیچ چیز دیگری در بین نیست. این را انشاء می گویند.
و گاهی مقصود افزون بر ثبوت معنا تنزیلا، حکایت از ثبوت معنا در موطن خودش؛ که این را اخبار می گویند.
پس فرق اخبار و انشا در قصد متکلم است که می خواهد نسبت را ایجاد کند که می شود انشا یا می خواهد نسبت را حکایت کند که این می شود اخبار.    
وکذلک فی صیغة ( افعل ) وأشباهها فإنه یقصد بقوله: ( اضرب ) ثبوت البعث الملحوظ نسبة بین المتکلم والمخاطب والمادة، فیوجد البعث فی الخارج بوجوده الجعلی التنزیلی اللفظی، فیترتّب علیه ـ إذا کان من أهله وفی محلّه ـ ما یترتّب على البعث الحقیقی الخارجی مثلا.
هم چنین است مساله در صیغه افعل و دیکر صیغه های فعل امر. وقتی گفته می شود اضرب؛ مقصود چیست؟ در حقیقت می خواهند بین متکام و کخاطب و ماده بعثی که لحاظ شده است را بر انگیزاند. متکلم می خواهد مخاطب را تحریک کند و بر انگیزد که معنا و مفهوم را محقق کند. و بعث در خارج به وسیله همین لفظ ایجاد می شود نهیت به وجود تنزیلی. همان اثر و کارکردی که جعل حقیقی دارد همان کارکرد و اثر را جعل لفظی هم خواهد داشت.
وهذا الفرق بلحاظ المقابلة بین المعانی الخبریة والانشائیة، فلا ینتقض باستعمال الألفاظ المفردة فی معانیها، فإنها کالانشائیات من حیث عدم النظر فیها إلاّ إلى ثبوتها خارجا ثبوتا لفظیا، غایة الأمر أنها لا یصح السکوت علیها بخلاف المعانی الانشائیة المقابلة للمعانی الخبریة، و هذا أحسن ما یتصوّر فی شرح حقیقة الإنشاء، وعلیه یحمل ما أفاده استاذنا العلاّمة، لا على أنه نحو وجود آخر فی قبال جمیع الأنحاء المتقدّمة؛ فإنه غیر متصوّر.
این فرقی که ما بیان کردیم برای تمایز اخبار و انشاء و بین حکایتگری نسبت و ایجادگری آن فرق گذاشتیم؛ این عرایض ما با استعمال الفاظ مفرده در معانی خود نقض نمی شود. الفاظ مفرده هم مانند انشائیات است. البته از این جهت که در الفاظ مغرده فقط به ثبوت معانی آنها است در خارج به وسیله همین لفظ. نهایت با به کار بردن لفظ آن معنا ثبوت می یابد ولی لایصح السکوت علیها. هنوز چشم به راه خواهیم بود تا مطلب تمام بشود. برخلاف معانی انشایی که در برابر  معانی خبری است. ما چشم به راه نخواهیم بود. با گفتن اضرب مطلب تمام است.
آن چه مرحوم حاج شیخ بیان فرمود بهترین تصویر در بیان حقیقت انشا می باشد. و سزاوار است که سخن علامه محقق آخوند خراسانی را بر همین معنا حمل کنیم. نه به گونه ای دیگر که اصلا قابل تصور نیست.  
ومما ذکرنا ـ فی تحقیق حقیقة الإنشاء ـ تعلم: أن تقابل الإنشاء والإخبار لیس تقابل مفاد کان التامّة ومفاد کان الناقصة؛ نظرا إلى أنّ الإنشاء إثبات المعنى فی نفس الأمر، والإخبار ثبوت شیء لشیء تقریرا و حکایة؛ وذلک لأن طبع الإنشاء ـ کما عرفت ـ لا یزید على وجود المعنى تنزیلا بوجوده اللفظی، وهو قدر جامع بین جمیع موارد الاستعمال، فإن القائل: ( بعت ) إخبارا أیضا یوجد معنى اللفظ بوجوده العرضی اللفظی، والحکایة غیر متقوّمة بالمستعمل فیه، بل خارجة عنه، فهی من شئون الاستعمال،


از آن چه تا کنون در حقیقت انشاء بیان کردیم متوجه باش که تقابل انشاء و اخبار تقابل مفاد کان تامه و مفاد کان ناقصه نیست. بدین معنا که انشا اثبات معنا است در نفس الامر و اخبار ثبوت شی است لشیء تقریرا و حکایتا. وجه این سخن آن است که طبع انشا چنان که پیشتر بیان گردید با وجود لفظی چیزی بر معنا نمی افزاید. تمامی موارد استعمال اگر دقت شود قدر جامع تمامیب موترد استعمال است. کسی که در حالت اخباری می گوید بعت. مثلا به منزل می آید و برای خانواده توضیح می دهد که خانه ام را فروختم. اتفاق خاصی که نمی افتد. با همین تلفظ یک معنای لفظی عرذضی ایجاد می شود. آن چه که حکایت می کند هیچ قوامی به این مستعمل فیه ندارد. بلکه خارج از این مستعمل فیه است. پس این از شوون استعمال است.
بل الفرق أنهما متقابلان بتقابل العدم والملکة تارة، وبتقابل السلب والإیجاب اخرى، فمثل ( بعت ) وأشباهه ـ من الجمل المشترکة بین الإنشاء والإخبار ـ یتقابلان بتقابل العدم و الملکة؛ لأن المعنى الذی یوجد بوجوده التنزیلی اللفظی قابل لأن یحکى به عن ثبوته فی موطنه، فعدم الحکایة ـ والتمحض فیما یقتضیه طبع الاستعمال ـ عدم ملکة.
بلکه تقابل بین انشا و اخبار یا تقابل عدم و ملکه است و یا تقابل سلب و ایجاب. کلماتی مانند بعت و همانند آن از جمله های مشترک بین انشا و اخبارند. تقابل عدم و ملکه اند. چون معنایی که با وجود تنزیلی لفظی ایجاد می شود قابلیت این را دارد که به وسیله آن از ثبوت ئدر موطنش حکایت شود. این حکایت نمی شود یا حکایت نمی کند و حاکی از آن نیست چون طبع استعمال چنین اقتضایی دارد به جهت عدم ملکه بودن است.
ومثل ( افعل ) وأشباهه ـ المختصّة بالإنشاء عرفا ـ یتقابلان تقابل الإیجاب والسلب؛ إذ المفروض أن البعث الملحوظ نسبة بین أطرافها ـ نظیر البعث الخارجی ـ غیر البعث الملحوظ بعنوان المادّیة فی سائر الاستعمالات ـ کما سمعت منا فی أوائل التعلیقة ـ فمضمون صیغة ( اضرب ) ـ مثلا ـ غیر قابل لأن یحکى به عن ثبوت شیء فی موطنه، بل متمحض فی الإنشائیة، وعدم الحکایة حینئذ من باب السلب المقابل للایجاب.
اما کلماتی مانند افعل که فعل امر هستند و صرفا انشایی می باشند تقابلشان تقابل سلب و ایجاب است. زیرا مورد فرض ما این است که بعث مورد نظر نسبتی است بین دو طرف هم چون بعث خارجی. این بعث غیر از بعث ملحوظ در سایر استعمالات است. چنان که در اوائل تعلیقه بیان کردیم. پس مضمون صیغه اضرب به عنوان فعل امر اصلا قابلیت این را ندارد که از ثبوت شیء لشیء فی موطنه حکایت کند. بل این کلمه چون امر است متمحض در انشائیت است. این که نمی تواند حکایت کند از باب سلب و ایجاب است.

  • حسن جمشیدی

 

لما عرفت سابقا[1]، أن صورة ( هذا ذاک ) ـ ناظرا إلى الخارج و منتزعا لهذه الصورة عن ذیها فیه ـ علم انفعالیّ من مقولة الکیف لانفعال النفس و تکیفها بالصورة المنتزعة عن الخارج، ولکن نفس ( هذا ذاک ) عند النفس إقرار و حکم وتصدیق واذعان من النفس، و هذا علم فعلی، وهو ضرب من الوجود النوری القائم بالنفس قیاما صدوریا، یکون نسبة النفس إلیه بالتأثیر والإیجاد، ومنه مقولة الاعتقاد فإنّ عقد القلب على شیء غیر الیقین؛ قال تعالى: ( وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ )[2]، فالإقرار والجحود النفسیان أمر معقول یشهد به الوجدان وإلاّ لزم الالتزام بإیمان الکفار الموقنین بالتوحید والنبوة أو جعل الإیمان الذی هو أکمل کمالات النفس مجرد الإقرار باللسان.

چون سابقا بیان گردید تصور این که این این است. مثلا این میز است. این کتاب است ناظر به خارج است. ذهن ما این را از صاحب صورت و یا خود معلوم انتزاع کرده است. این انفعال ذهن است. این علم انفعالی است. از مقوله کیف است در در نفس رخ می دهد. نفس ما مکیف شده است به کیفی که از خارج انتزاع شده است. منتزع از خارج است. یعنی این که در نفس ما است منشا انتزاع دارد که بیرون است. عین خارجی در برابر کیف نفسانی است. ولی باید توجه داشت این که می گویید مثلا این میز است خود  همین گزاره و قضیه در پیش نفس اقرار است. اذعان است. حکم است. اعتراف است. تصدیق است. البته از ناحیه خود نفس. و این علم فعلی است نه انفعالی. به فرق علم فعلی و انفعالی دقت شود. این خودش نوعی وجود است. وجود نوری است. اگر علم نور است یعنی همین چون تحقق دارد. چون اثر دارد لذا وجود دارد. اما قیام این وجود به نفس ما است. و قیامش به نفس قیام صدوری است. یعنی نفس این را ایجاد کرده است. رابطه نفس و این علم رابطه تاثیر و ایجاد است. نفس موجِد و آن موجَد است.

و از همین قبیل است اعتقادات. اگر به چیزی باور دارید یعنی چه؟ یک نحوه پیوند و ارتباطی که بین قلب و چیزی که غیر یقینی است ایجاد می شود. پیوند و ارتباط قلبی بین قلب و آن معتَقَد. چنان که در آیه می فرماید: وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ[3]  از یک سو می فرماید انکار کردند و از سوی دیگر می فرماید در دل پی یقین بودند. از یک سو انکار و از سوی دیگر یقین قلبی.  اقرار و انکار دو امر نفسانی هستند. امر معقولی هم هست که در نفس اتفاق می افتد. هم می توان چیزی را اقر ار کرد و هم چیزی را انکار کرد. وجدان انسانی این را به خوبی می یابد. اگر چنین نباشد و این را خود وجدان ما در نیابد و امر نفسانی و درونی نباشد لازم می آید ملتزم به ایمان کفار بشویم. کفاری که یقین دارند به توحید و نبوت ولی کافرند. یا ایمان کفاری که ایمان که اکمل کمالات نفس است را به صرف مجرد اقرار به زبان ایمان بدانیم. واقعا اگر ایمان صرف مجرد اقرار است بسیاری از کفار لقلقه زبانشان توحید است ولی واقعا اینها مومن هستند یا باید مومن بودن ایمان- در قلب اینها قرار بیابد و در نفس خود به آن اقرار و اعتراف کنند نه صرفا زبان.

وبالجملة فالنسبة الحکمیة و إن کانت کما ذکر، إلاّ أنّ مدلول الکلام مطلقا نفس الماهیة و المعنى، فکما أن مدلول القیام طبیعی القیام الموجود فی الموطنین، کذلک مدلول الجملة ـ بما هی جملة ـ ثبوت القیام لزید، و أن هذا ذاک.

دقت شود که ما با چند مقوله سر و کار داریم:

نسبت حکمیه

مدلول کلام

مدلول جمله

ماهیت

معنی

بیان کردیم که نسبت حکمیه کشف نیست بلکه اذعان و اعتراف ارتباط و پیوند محمول برای موضوع است. مثلا ایستادن برذای زید. نسبت حکمکیه این اذعان و اعتراف و باور درونی است.

باید توجه داشت جدای از نسبت حکمیه ما در این جا مدلول کلام هم داریم. بر ای این که مدلول کلام خوب فهم بشود باید دقت کنیم که در جمله زید قائم دو تا مدلول داریم. یا یک مدلول داریم که دو تا وجود دارد. در دو جا این مدلول محقق می شود:

یکی قیام طبیعی برای زید در خارج است

و یکی قیام ذهنی برای زید در ظرف ذهن است.

وقتی گفته می شود مذلول جمله منظور همین است. ثبوت قیام برای زید. و این که این همین است.   

وأما ان هذا المعنى المستفاد من الجملة هل هو مورد للتصور المحض، أو للتصدیق الملازم للاقرار به؟ فهو أمر آخر، وعلى أیّ حال فلا ربط له بنفس الإقرار النفسی، والکلام فی النسبة المتعلق بها الإقرار، لا فی الإقرار الذی هو فعل من أفعال النفس.

اما آن معمایی که مستفاد از جمله است این معنا اولا باید روشن بشود که صرف تصور محض است. یعنی صرف تصور قیان و صرف تصور زید. یا صرف تصور قیام زید. بدون تصدیق و اذعان و اقرار. یا همان تصور همراه با تصدیقی است که ملازم و همراه با اقرغار و اعتراف است. دقت شود که اینها دو چیزند. یکی صرف تصور قیام زید است و دیگری اذعان و اعتراف و قبول این که واقعا زید ایستاده است.

بنا براین در معنا ارتباطی بین کلام و جمله با اقرار نفسی نیست. کلام در نسبت متعلق به جمله و کلام است که صرفا تصور قیام است. نه در اقراری که فعلی از افعال نفس است. و صادر از نفس است. 

وما نقول بدلالة الجملة ـ علیه ـ بنفسها أو بضمیمة أمر آخر ـ نفس النسبة، و هی لها شئون: من کونها متصوّرة، ومرادة، ومتعلّقا لإقرار النفس بها. وما یجدی الأشعری ـ ویکون التزاما بالکلام النفسی ـ کون الحکم والإقرار المزبور مدلولا للجملة، وقد عرفت استحالته[4].

باید دید که جمله دال است. دلالت بر چیزی می کند. جمله به چه چیزی دلالت می کند. حالا یا جمله و یا جمله به ضمیمه قید و یا چیزهای دیگری که به همراه دارد. جمله دلالت می کند بر نفس نسبت. اصلا جمله برای بیان نسبت است. زید را که می دانمیم هست. و ایستادن را هم می دانیم چیست و هست. نهایت زید قائم برای ایجاد نسبت بین زید و قیتام است. همه هم و غم جمله این است که این نسبت را بیان کند. نهایت برای این نسبت شوونی است:

1- باید تصور بشود.

2- حتما باید این نسبت اراده هم بشود.

3- متعلق به اقرار و اذعان نفس هم باشد. یعنی نفس به تاین نسبت و بودنش اقرار و اعتراف بکند. باو.ر داشته باشد.

آن چه اشعری بدان معترف است این است که این حکم و اقرار مدلول خود جمله است. جمله دال است و مدلولش حکم و اقرار است.

و ما بیان کردیم که این اقرار و اعتراف مدلول جمله نیست. و مدلول جمله معنا و یا حضور ماهیت لدی الذهن است. نمی تواند مدلول جمله اقرار و اعتراف باشد. به تفصیل بحث از آن گذشت در تعلیقة: 146 وأما استحالة مدلولیته للکلام اللفظی...).

وأما توهم: أن النسبة المتصورة نسبة ناقصة لایصح السکوت علیها، وأن مدلول الجملة الخبریة هو الجزم بالنسبة، أو التجزم بها فیما إذا کان المخبر شاکّا أو معتقدا لخلافها، فتوجد النفس صفة علم وجزم بالنسبة، ویخبر عنها.

یک اشکالی شده است که مرحوم حاج شیخ تحت عنوان توهم اشکال را بیان می کند:

بین موضوع و محمول در گزاره و قضیه نسبتی وجود دارد که این نسبت خودش به تنهایی ناقص است. نمی توان به صرف شنیدن نسبت بگوییم جمله تمام شد.

در ادبیات بیان شد که مدلول جمله خبریه جزم به همین نسبت است. جمله خبری آمده تا ما را به این نسبت جازم کند. یا در جایی که مخاطب شاک بود و یا قطع به خلاف داشت با جمله خبریه دیگر جزم پیدا خواهد کرد به مفاد جمله. پس در نتیجه نفس دارای صفت علم می شود. نفس انسان متصف به علم می شود. و جزم هم پیدا می کند به نسبت بین موضوع و محموع.ذ و به همین نسبت هم خبر می دهد.

فمدفوع: بأن ثبوت القیام لزید ـ الذی هو مدلول الجملة ـ لیس هو هذا المفهوم الاسمی، فإنه عنوان النسبة لا نفسها، بل النسبة الحرفیة التی هی معنون هذا المفهوم، وهو معنى یصحّ السکوت علیه فی حد ذاته.

این اشکال بی ربط است. لذا با عنوان توهم از آن یاد کرده است. زیرا مدلول جمله ثبوت قیام برای زید است. این که در این جا مدلول است یعنی ثبوت قیام این مفهوم اسمی نیست. این عنوان برای نسبت است نه خود نسبت. این نسبت حرفیه است که معنون به عنوان این مفهوم است. و این هم فی حد ذاته یصح السکوت علیها است. چون مفهوم را می رساند. 

وهذا المعنى الذی یصح السکوت علیه ربما یتصوّر بتصوّر طرفیه، وربما یجزم به، فتمامیة النسبة ونقصها ـ وإن لم تکونا بلحاظ الخارج ـ لأنها نحو واحد، بل بحسب مدلولیتها للکلام، فقد تکون مدلولا بمقدار لا حالة منتظرة [ معه ] للسامع، وقد لا تکون کذلک.

و این معنای که بیان شد و یصح السکوت علیه هم هست گاهی با دو طرف نسبت تصور می شود. و چه بسا به همین نسبت هم جزم پیدا بشود در نتیجه اگر نسبت تام و یا ناقص باشد -البته بدون لحاظ خارج و بی توجه به خارج- به صرف این که مدلول کلام است.

و گاهی مدلول است به مقداری که لایصح السکوت علیه است نه این که برای شنونذه بیانگر حالت منتظره باشد. و گاهی هم این چنین نیست. .

نعم إذا کان بمقدار لا یصح السکوت علیه، لا یقبل التصدیق، لا أنّ ما یصحّ السکوت علیه یتقوّم بالتصدیق.

بلی اگر به مقداری باشد که لایصح السکوت علیه است در این صورت تصدیق نخواهد بود. نه این که ما یصح السکوت به وسیله تصدیق تقوم می یابد. اگر واقعا یصح السکوت علیه است دیگر تصدیق اتفاق افتاده است. خود این یصح السکوت بیانگر تصدیق است نه این که اگر تصدیق بود یصح السکوت علیه

ومنه تعلم: أنه لا حاجة إلى التجزّم الذی هو بظاهره غیر معقول إلا بالحمل على البناء على وقوع النسبة، وهو فعل قلبی مر الکلام فیه وفی أمثاله[5]

بنا براین از این مطلب فهمیده می شود نیازی به تجرم نیست. لازم نیست که ایجاد جزمیت بکند. چون اولا خود این معقول نیست. مگر این که ما بپذیریم که نسبت واقع شده است. و حال آن که بیان شد که این فعل نفس است نه امر واقعی.

فتحقق من جمیع ما ذکرنا: أنا لا نساعد الأصحاب والمعتزلة فی عدم شیء آخر وراء العلم والارادة ونحوهما،

بنا برذاین ما نمی توانیم در ابن باب همراه تاصحاب و معتنزله باشیبم چون بر این باوریم که غیر از غلم و ارذاده و مانند اینها در نفس چسز دیگری وجود ندارد.

بل نقول: إن ما اقتضاه البرهان والفحص انحصار الکیفیات النفسیة التی هی من مقولة الماهیة فی ما ذکر لا انحصار موجودات عالم النفس فیه.

بلکه می گوییم اقتضای برهان و تحقیق انحصار کیفیات نغسی که جزو مقولات ماهوی است. نه این که موجودات علام نفس منحصر به اینها است. فرق است بین این که کیفیات نفس از مقوله ماهیت است با این که موجودات در نفس منحصر به کیفیات نفسانی است.

کما لا نساعد الأشاعرة فی کون مثل هذا الأمر المغایر للعلم والإرادة مدلولا للکلام اللفظی؛ لاستحالة حصول الوجود الحقیقی فی المدارک الإدراکیة.

این که با اصحاب و معتزله همراهی نخواهیبم کرد به این معنا نیست که به دام اشاعره گرفتار بشویم آن چه آنها می گویند که مغایر علم و اراده است و مدلول کلام لفظی است. این را هم مل نمیر پذیریم چون محال است حصول وجود حقیقی در مدارک ادراکی انسان.

فتدبّره، فإنه فی کمال الغموض والدقة، وإن أوضحناه على حسب الوسع والطاقة.

نکته مهم و دشواری بود. واقع سخت و دقیق است. گرچه حاج شیخ پیرامون آن توضیحاتی بیان فرمود ولی باید بیشتر مورد مداقه قرار بگیرد.

 

[1] - وذلک فی التعلیقة: 146 عند قوله: ( أما أصل معقولیته ... ).

[2] - النمل 27: 14.

[3] - النمل 27: 14.

[4] - وذلک فی التعلیقة: 146 عند قوله: ( وأما استحالة مدلولیته للکلام اللفظی ... ).

[5] - وذلک فی التعلیقة: 146 عند قوله: ( أما أصل معقولیته ... ).

  • حسن جمشیدی

148 ـ قوله [ قدس سره ]: ( لا یخفى أنه لیس غرض الأصحاب و المعتزلة... الخ )[1].

قد مرّ غیر مرة: أن الباعث على هذا البحث للأشاعرة تصحیح کلامه ـ تعالى ـ و جعله صفة قائمة بذاته قدیما بقدمه فی قبال العلم و الإرادة و القدرة و سائر صفاته، ولا بد من کون هذا القائم بذاته أمرا قابلا للمدلولیة للکلام اللفظی، وإلا لم ینقسم الکلام إلى لفظی ونفسی، وکان الإتعاب فی إثباته لغوا محضا.

مرحوم حاج شیخ تلاش می کند تا مرکز ثقل بحث را شناسایی کند و بحث را بر همان مدار به پیش ببرد. بارها بیان شد که انگیزه اصلی اشاعره از بحث امر تصحیح کلام خداوند متعال است. باید یک تحلیل و رویکرد درست و معقولی ارائه کنند. لذا مدعی شدند که کلام نیز صفتی است قائم به ذات خداوند و قدیم هم هست. مانند علم و قدرت و اراده  و دیگر صفات. خداوند دارای صفات گوناگونی است. حی است. قادر است. عالم است. من جمله متکلم هم هست. و این صفات قائم به ذات خداوند می باشند و ضمنا این صفات حادث نیستند بلکه قدیمند. چون صفت تکلم ذاتی خداوند است این صفت قائم به ذات باید این قابلیت را داشته باشد که چیزی بتواند آن را نشان بدهد. بیانمگر آن باشد. این کلام ذاتی خداوند که کلام نفسییز گفته می شود مدلول کلام لفظی است. و الا درست نیست کهخ کلام را به نفسی و لفظی تقسیم کنیم. و الا رنج بیهوده باید بر برای اثبات چیزی که چیزی در پی ندارد. کار بیهوده ای که نمی خواهیم انجام بدهیم. لذا مرحوم حاج شیخ می خواهد واشکافی کند که اصحاب بعضتا متوجه محل بحث و نزاع نشده اند. چیزی را رد کرده اند و یا پذیرفته اند که مطلوب اشاعره نبوده است.  

لکن الأصحاب والمعتزلة لم یلزمهم فی مقام الردّ على الأشاعرة إثبات أن الصفات الأخر مدلولات للکلام اللفظی، بل یقولون: بأنا لا نجد فیما یتعلّق بمدالیل الکلام من الصفات النفسیة والامور القلبیة إلا العلم والإرادة والکراهة فی مجموع القضایا الخبریة والإنشائیة المنحصر فیهما الکلام. وأما أن مدلول الکلام ما ذا؟ فهو أمر آخر،

فقها و نیز معتزله در مقام رد اشاعره ملتزم نکرده اند اشاعره را به این که باید اثبات بکنند صفات دیگری هم که در ذات، وجود دارد و قائم به ذات است آنها هم مدلول برای کلام لفظی خواهند بود. به جای این که چنین حرفی بزنند گفته اند: ما هر چه گشتیم در مدلولهای کلام از صفات نفسی و امور قلبی چیزی نیافتیم به جز علم و اراده و کراهت در مجموعه قضایای خبری و انشایی که کلام در آنها منحصر باشد. فقط در همین چندتا است نه غیر از اینها. فقط این ادعا را بیان کرده اند. و حال آن که معتزله و فقهای بزرگ شیعه باید می پرسیدند که مدلول کلام چیست؟ در باره کلام باید با اینها بحث و گفتگو کرد. و این سخن دیگری است. چیزی نیست که فقهای شیعه و معتزله بدان پرداخته اند. پس ما طبق نظر مرحوم حاج شیخ رسیدیم به این که باید بررسی شود که مدلول کلام واقعا چیست؟ سخنی که بر زبان جاری می شود دال است. این دال بر چه چیزی دلالت می کند باید مدلول روشن بشود.  

ولو قال منهم قائل: بأن الإرادة مدلول الکلام، فهو باعتبار أن الإرادة الطبیعیة المنحفظة فی الموطنین ـ من الذهن و العین ـ إذا لوحظت بنحو المعنى الحرفی و المفهوم الادوى، کما سیأتی ـ إن شاء الله تعالى ـ کان معنى إنشائیا یقصد ثبوته باللفظ لا بمعنى آخر. فتدبر.

اگر در پاسخ به حاج شیخ بگویند مدلول کلام همان اراده است. ارادهد طبیعی که هم در وجود ذهنی و هم در وجود عینی واقعا هست. البته در صورتی که اراده را در این صورت به معنای حرفی آن لحاظ کنیم که هیچ استقلالی از خود ندارد. لذا این که گفته می شود امر به معنای انشا است یعنی با لفظ مثلا افعل خود این معنا ایجاد می شود نه این که با معنای دیگری بخواهد آن را ایجاد کند. به صرف تلفظ امر خودش ایجاد می شود. به تفصیل در این باره سخن خواهیم گفت که با امر خود امر که انشاء نمی شود بلکه با امر می خواهد که چیزی را انشاء کند. مثلا اذهب یعنی برو. با امر اذهب که چیزی ایجاد نشده است. بلکه با بیان آن اراده کرده است که این فعل تحقق بیابد. با انشاء این امر خواسته که این فعل ایجاد بشود. اذهب صرفا یک خواسته است. طلب است. یا ایجاد همین طلب است.

 

[1] - الکفایة: 66 / 13.

 

  • حسن جمشیدی

148 ـ قوله [ قدس سره ]: ( لا یخفى أنه لیس غرض الأصحاب و المعتزلة... الخ )[1].

قد مرّ غیر مرة: أن الباعث على هذا البحث للأشاعرة تصحیح کلامه ـ تعالى ـ و جعله صفة قائمة بذاته قدیما بقدمه فی قبال العلم و الإرادة و القدرة و سائر صفاته، ولا بد من کون هذا القائم بذاته أمرا قابلا للمدلولیة للکلام اللفظی، وإلا لم ینقسم الکلام إلى لفظی ونفسی، وکان الإتعاب فی إثباته لغوا محضا.

مرحوم حاج شیخ تلاش می کند تا مرکز ثقل بحث را شناسایی کند و بحث را بر همان مدار به پیش ببرد. بارها بیان شد که انگیزه اصلی اشاعره از بحث امر تصحیح کلام خداوند متعال است. باید یک تحلیل و رویکرد درست و معقولی ارائه کنند. لذا مدعی شدند که کلام نیز صفتی است قائم به ذات خداوند و قدیم هم هست. مانند علم و قدرت و اراده  و دیگر صفات. خداوند دارای صفات گوناگونی است. حی است. قادر است. عالم است. من جمله متکلم هم هست. و این صفات قائم به ذات خداوند می باشند و ضمنا این صفات حادث نیستند بلکه قدیمند. چون صفت تکلم ذاتی خداوند است این صفت قائم به ذات باید این قابلیت را داشته باشد که چیزی بتواند آن را نشان بدهد. بیانمگر آن باشد. این کلام ذاتی خداوند که کلام نفسییز گفته می شود مدلول کلام لفظی است. و الا درست نیست کهخ کلام را به نفسی و لفظی تقسیم کنیم. و الا رنج بیهوده باید بر برای اثبات چیزی که چیزی در پی ندارد. کار بیهوده ای که نمی خواهیم انجام بدهیم. لذا مرحوم حاج شیخ می خواهد واشکافی کند که اصحاب بعضتا متوجه محل بحث و نزاع نشده اند. چیزی را رد کرده اند و یا پذیرفته اند که مطلوب اشاعره نبوده است.  

لکن الأصحاب والمعتزلة لم یلزمهم فی مقام الردّ على الأشاعرة إثبات أن الصفات الأخر مدلولات للکلام اللفظی، بل یقولون: بأنا لا نجد فیما یتعلّق بمدالیل الکلام من الصفات النفسیة والامور القلبیة إلا العلم والإرادة والکراهة فی مجموع القضایا الخبریة والإنشائیة المنحصر فیهما الکلام. وأما أن مدلول الکلام ما ذا؟ فهو أمر آخر،

فقها و نیز معتزله در مقام رد اشاعره ملتزم نکرده اند اشاعره را به این که باید اثبات بکنند صفات دیگری هم که در ذات، وجود دارد و قائم به ذات است آنها هم مدلول برای کلام لفظی خواهند بود. به جای این که چنین حرفی بزنند گفته اند: ما هر چه گشتیم در مدلولهای کلام از صفات نفسی و امور قلبی چیزی نیافتیم به جز علم و اراده و کراهت در مجموعه قضایای خبری و انشایی که کلام در آنها منحصر باشد. فقط در همین چندتا است نه غیر از اینها. فقط این ادعا را بیان کرده اند. و حال آن که معتزله و فقهای بزرگ شیعه باید می پرسیدند که مدلول کلام چیست؟ در باره کلام باید با اینها بحث و گفتگو کرد. و این سخن دیگری است. چیزی نیست که فقهای شیعه و معتزله بدان پرداخته اند. پس ما طبق نظر مرحوم حاج شیخ رسیدیم به این که باید بررسی شود که مدلول کلام واقعا چیست؟ سخنی که بر زبان جاری می شود دال است. این دال بر چه چیزی دلالت می کند باید مدلول روشن بشود.  

ولو قال منهم قائل: بأن الإرادة مدلول الکلام، فهو باعتبار أن الإرادة الطبیعیة المنحفظة فی الموطنین ـ من الذهن و العین ـ إذا لوحظت بنحو المعنى الحرفی و المفهوم الادوى، کما سیأتی ـ إن شاء الله تعالى ـ کان معنى إنشائیا یقصد ثبوته باللفظ لا بمعنى آخر. فتدبر.

اگر در پاسخ به حاج شیخ بگویند مدلول کلام همان اراده است. ارادهد طبیعی که هم در وجود ذهنی و هم در وجود عینی واقعا هست. البته در صورتی که اراده را در این صورت به معنای حرفی آن لحاظ کنیم که هیچ استقلالی از خود ندارد. لذا این که گفته می شود امر به معنای انشا است یعنی با لفظ مثلا افعل خود این معنا ایجاد می شود نه این که با معنای دیگری بخواهد آن را ایجاد کند. به صرف تلفظ امر خودش ایجاد می شود. به تفصیل در این باره سخن خواهیم گفت که با امر خود امر که انشاء نمی شود بلکه با امر می خواهد که چیزی را انشاء کند. مثلا اذهب یعنی برو. با امر اذهب که چیزی ایجاد نشده است. بلکه با بیان آن اراده کرده است که این فعل تحقق بیابد. با انشاء این امر خواسته که این فعل ایجاد بشود. اذهب صرفا یک خواسته است. طلب است. یا ایجاد همین طلب است.

 

[1] - الکفایة: 66 / 13.

 

  • حسن جمشیدی

147 ـ قوله [ قدس سره ]: ( فیرجع النزاع لفظیا، فافهم ... الخ )[1].

قد عرفت[2]: أن هذا البحث من تبعات البحث عن الکلام النفسی، و أن الأشاعرة یدّعون ثبوت صفة اخرى فی النفس فی قبال الإرادة و سائر الصفات الأخر تصحیحا لکلامه تعالى؛ حیث أرادوا إثبات قدمه وقیامه بذاته تعالى، فکیف یعقل الاکتفاء فی المغایرة بالمغایرة بین الحقیقی والانشائی؟!

در ابتدای جلسه دوم به تفصیل بیان کردیم که: مرحوم حاج شیخ بعد از بررسی نظرات کسانی که در این رابطه تحقیقاتی داشته اند چنین فهمیده می شود که نزاع در طلب و اراده ناشی از مساله دیگری است. ریشه نزاع در کلام نفسی است.

دقت شود که این نظر حاج شیخ فارغ از این است که اصلا بحث اصولی یا عقلی یا لغوی است. به نظر می رسد با تحلیل اصل نزاع می خواهد جنس بحث را مشخص کند که چیست؟ اگر محل نزاع کلام نفسی باشد پس جنس نزاع هم روشن خواهد شد که عقلی و کلامی است. با توجه به این بیان که به تفصیل گذشت این بحث طلب و اراده که یکی است یا دو تا است. متحدند یا غیر متحدند از تبعات بحث کلام نفسی است.

اشاعره مدعی بودند که صفت دیگری هم در نفس در قبال اراده و به همراه اراده وجود دارد. و این صفت دیگر و یا صفات دیگر مصحح کلام خداوند خواهد بود. بالاخر خداوند متکلم هست یا نیست؟ اگر خداوند متکلم است و کلّم موسی تکلیما. خداوند حرف زده است. پس باید به همراه دیگر صفاتی که در نفس هست صفت تکلم هم باشد. یک چیزی باید باشد که این کلام بیانگر آن باشد و بتواند دال بر آن باشد. بدین جهت سراغ اثبات صفات قدم خداوند رفتند. بدین معنا که یک دسته صفات قدیم است نه حادث. مانند عالم بودن، قادر بودن، حی بودن و... و نیز مدعای دیگری را مطرح کردند که قیام صفات خداوند به ذات خودش می باشد. پس بحث عمیق تر از این حرفها است. غیر از اراده صفت تکلم هم در نفس باید باشد. یعنی ما با دو یا چند صفت در نفس مواجه هستیم که نسبت به ذات باری این صفات قدیمند. چگونه معقول خواهد بود که صرفا در مغایرت به مغایرت بین حقیقی و انشایی بسنده کرد. پس دعوا صرفا بر سر مفهوم امر نیست که معنای حقیقی است یا معنای انشایی.  

إلا أن یقال: إن الأشاعرة یزعمون أن الإنشاء إیجاد أمر فی النفس، فیصح دعوى المغایرة، وإثبات أمر آخر ـ غیر الإرادة ـ قائم بالنفس، غایة الأمر أنهم أخطئوا فی حقیقة الإنشاء، فلا نزاع واقعا إلا فی حقیقة الوجود الانشائی، وهو غیر هذا النزاع.

مگر این که کسی بیاید و مدعی بشود که اشاعره فکر می کردند اگر گفته می شود امر مثلا انشاء است. در برابر اخبار؛ بدین معنا که ایجاد امر در نفس است. در درون نفس خود امر ایجاد می شود. در این صورت مغایرت اتفاق می افتد. یک چیز دیگری غیر از اراده هم اتفاق افتاده است. امر به معنای انشاء و ایجاد است. این امر باید در نفس ایجاد بشود. با همین دستوری که صادر می شود مثلا افعل؛ آن امر هم در نفس ایجاد می شود. این ایجاد امر در نفس ویژگی اش این است که قائم به نفس است.

گویا اشاعره در تبیین و تفسیر یک مقوله خیلی از چیزها را نادیده انگاشتند. اشاعره دچار اشتباه شده اند. حقیقت انشا را خوب درک نکرده اند. انشا یعنی چه؟ اینها می پنداشتند که انشا همان ایجاد امر در نفس است و حال آن که این نیست. پس در نتیجه نزاع واقعا در حقیقت وجود انشایی است که چیست؟ باید بررسی شود که انشاء یعنی چه؟ اگر امر اخبار نیست بلکه انشاء است یعنی چه چیزی و در کجا انشاء می شود. این چیزی است که باید تبیین بشود. و این غیر از چیزی است که اشاعره الان بدان پرداخته اند. ما وقع لم یقصد و ما قصد لم یقع.

 

[1] - الکفایة: 66 / 12.

[2]  وذلک فی التعلیقة: 146 عند قوله: ( إذا عرفت ذلک فاعلم ... ).

  • حسن جمشیدی

و أما أنّ مدلول الصیغة هو البعث تقریبا، دون الإرادة الانشائیة، فیشهد له الوجدان،[1] فإنّ المرید لفعل الغیر، کما أنه قد یحرّکه و یحمله علیه تحریکا حقیقیا وحملا واقعیا، فیکون المراد ملحوظا بالاستقلال، والتحریک ـ الذی هو آلة إیجاده خارجا ـ ملحوظا بالتبع. کذلک قد ینزل هیئة ( اضرب ) منزلة التحریک الملحوظ بالتبع، فیکون تحریکا تنزیلیا یقصد باللفظ ثبوته، ولذا لو لم یکن هناک لفظ، لَحَرّکه خارجاً بیده نحو مراده، لا أنه یظهر إرادته القلبیة.   

اینک سراغ مدلول خود صیغه برویم. واقعا مدلول صیغه طلب یا اراده است یا چیز دیگری حاج شیخ می گوید ملول صیغه امر تقریبا بعث است. اراده انشایی نیست. وجدان انسان هم این را می یابد. وقتی که گفته می شود اشرب! بنوش. چه اراده ای در درون فرد ایجاد می شد؟ بلکه در او بعث ایجاد می شود تا برود و چیزی بنوشد. وجدان را خود حاج شیخ در حاشیه این گونه توضیح می دهد:

فإن الانسان بعد اشتیاقه لفعل الغیر الذی هو تحت اختیاره یقوم بصدد تحصیله منه: إما بالبعث إلیه، أو بایجاد الداعی له، ونحوهما، فیناسبه وضع الهیئة لمثل هذه الامور حتى تکون الهیئة بعثا تنزیلیا أو جعلا للداعی تنزیلا، وأما إنشاء الإرادة مع تحقّق نفس الارادة، فهو أجنبی عن ذلک؛ لأنّ وجودها الواقعی حاصل، ومع ذلک یحتاج إلى توسّط أمر آخر، فکیف یتوسّط بینها وبین المراد إنشاء مفهوم الارادة؟ فتدبر، فإنه حقیق به ( منه عفی عنه ).

انسان بعد از ایجاد شوق برای انجام فعلی که تحت اختیارش نیست تلاش می کند و می رود تا به گونه ای آن  را تحصیل کند و در اختیار خودش در آورد. یا با بعث به آن. یا داعی و انگیزی برای انجام آن ایجاد کند. و مانند این. بالاخره می کوشد تا به هر نحو ممکن این فعل بیرون از قلمرو اراده اش را انجام دهد. دنبال یک چیزی از همین امور می گردد تا نازل منزله بعث یا نازل منزله داعی بشود جهت افدام و انجام. واقعا در درون انسان چنین چیزی را درک می کنیم. نه این که انسا اراده باشد به این معنا که خود اراده بما انه اراده در نفس تحقق بیابد. نفس بیگانه با چنین چیزی است. چون وجود واقعی آن که حاصل است لازم نیست تحصیل حاصل بشود. نهایت باید یک واسطه باشد تا بتواند نسبت به فعلی که بیرون از قلمرو و عرصه اراده است واسطه قرار بگیرد. چگونه می تواند بین چنین چیزی و مراد که انشای اراده است چنین واسطه ای باشد. که آن واسطه هم مفهوم اراده است. مرحوم حاج شیخ گویا نکته حساسی کشف کرده است و بر دقیق بودن آن تاکید دارد.

کسی که فعل غیر را اراده کرده است تا انجام دهد چنان که گاهی تحریک می کند و یا تحریکی را تحمیل می کند و حمل حقیقی صورت می دهد در این صورت مراد هر چه باشسد بالاستقلال لحاظ می شود. فعلی که باید انجام بگیرد بالاستقلال لحاظ می شود و تحریک که نقش ابزار را دارد و می خواهد که تحریک کند یعنی ابلزار خارجی است. این هم بالتبع ملحوظ هست. چنان که هیات اضرب گاهی به منزله تحریک ملحوظ است بالتبع.  پس تحریک هست انما تحریک تنزیلی است. تحریکی است که به وسیله لفظ اثبات می شود. ممکن است گاهی لفظ نباشد تا ما را وادار کند تا در خارج فعلی را متحقق کنیم دستش را به حرکت در می آورد و با حرکت دست اعلام می کند. از این اراده قلبی در نمی آید. فقط می خواهد که فعل انجام بگیرد و ما را برای انجام فعل تحریک می کند. به راه می اندازد.     

مع أن تحقیق هذا الأمر لیس فیه فائدة اصولیة؛ إذ مدلول الصیغة على أی حال أمر إنشائی لا إرادة نفسیة، بل اللازم والنافع هو البحث عن أن الصیغة ـ ولو عند الاطلاق ـ هل تکشف عن إرادة قلبیة باعثة للبعث الانشائی أو الإرادة الإنشائیة أو الطلب الانشائی، أم لا؟ وهذا المعنى لا یتوقف ـ إثباتا ونفیا ـ على کون مدلول الصیغة أیّ شیء.

گرچه ما نیز توضیح دادیم و نظر مرحوم حاج شیخ را بیان کردیم ولی حق مطلب آن است که در این بحث نه این که اصلا اصولی نیست. بلکه فایده اصولی هم بر آن مترتب نیست. ممکن است بحثی اصولینباشد ولی فایده اصولی داشته باشد. این بحث حتی فایده اصولی هم ندارد. چرا فایده اصولی هم ندارد چون مدلول صیغه امر در هر صورت امر انشایی است. نه اراده نفسی. پس اصلا به اراده ربطی ندارد. و آن چه که در بحث اصولی به در ما می خورد و سودمند است این است که صیغه امر حتی وقتی که اطلاق دارد آیا کاشف از اراده قلبی که باعث بعث انشایی بشود یا باعث اراده انشایی بشود و یا باعث طلب انشایی بشود هست یا خیر؟  این چنین چیزی که ما در پی آن هستیم نه نفیا و نه اثباتا دلالت نمی کند مکه مدلول چه چیزی می تواند باشد.   

نعم البحث الکلامی على الوجه المتقدّم ینفع للطرفین إثباتا و نفیا.

البته اگر بحث کلامی باشد با توجه به تبیینی که در باره رویکرد کلامی داشتیم دو طرف نفیا و اثباتا سود خواهند برد. البته اگر کلامی باشد.

وإن کان النزاع فی مجرّد اتحاد الإرادة مع الطلب مفهوما ومصداقا وانشاء، فمن الواضح أن البحث حینئذ لغوی.

حالا اگر بحث را از منظر دیگری دنبال کنیم. نزاع در صرف اتحاد اراده و طلب باشد. چه مفهوما و چه مصداقا. و چه انشائا. اگر محور و مدار بحث این گونه باشد طبیعی است که بحث لغوی خواهد بود.

وتحقیق الحال فیه: أن الظاهر من أهل اللغة تقاربهما معنى، ولا یختصّ الطلب بالإرادة من الغیر، کما یشهد له قولهم: فلان طالب الدنیا، أو طالب المال.

اما تحقیق در بحث لغوی این است که ظاهر اهل لغت این است که طلب و ارادهد به لحاظ معنا خیلی به هم نزدیکند. از ناحیه غیر طلب به اراده اختصاص پیدا نمی کند. چنان که می گویند فلانی طالب دنیا یا طالب مال است یعنی فلانی خواهان مال است یا فلانی اراده کرده است مال و ثروت را. 

إلا أن المظنون قویا: أن الطلب عنوان لمظهر الإرادة قولا أو فعلا، فلا یقال لمن أراد قلبا: طلبه، إلا إذا أظهر الارادة بقول أو فعل، کما یظهر من قولهم: طلبت زیدا فما وجدته، فانه هنا عنوان لفعله الخارجی، ولیس المراد منه أنه أراده قلبا.

اگر دقت کرده باشید به نظر می رسد طلب عنوان است برای ظهور اراده با قول و فعل. اگر کسی قولا یا فعلا چیزی را اراده کند می گوید اراده. یعنی آن را خولاسته است. وای اگر کسی چیزی را قلبا اراده کند ولی با لفظ و یا با فعل آن را ابراز نکند. به این نمی گویند طلبه قلبا. مگر این همان اراده را با قول و یا با فعل بیان کند. چنان گفته می شود طلبت زیدا فما وجدته. دنبال زید بودم. او را خواستم. می خواستم او را ببینم. اما توفیق پیدا نکردم. این اراده عنوان است برای فعل خارجی مراد از این اراده اراده قلبی نیست. پس اگر اراده با لفظ و یا با فعل بیان شود ظهورش در خارج با طلب همراه است.   

بل التحقیق ذلک ـ وان لم یکن له ارادة نفسانیة ـ کما یتضح من قولهم: اطلب لی من فلان شیئا، وکذلک قولهم: طالبته بکذا، فإنّ الأول لیس أمرا بالإرادة من الغیر، بل هو أمر بما یعنون بعنوان الطلب من قول أو فعل. والثانی لیس إخبارا بالإرادة منه، بل بما یعنون بعنوان المطالبة فی الخارج، فالمادّة من المثالین نفس حقیقة الطالب لا الانشائی منه حتى یقال: بأنه من جهة الانصراف إلیه.

اما تحقیق در مساله به این دو مثال دقت شود:

1- اطلب لی من فلانی شیئا. از فلانی برای من چیزی بخواه. به عباس می گوید برو از حسین برای من چیزی درخواست کن. یا چیزی از او بگیر. امری نیست که راده غیر شده باشد. نمی گوید برو به او امر کن. بلکه می گوید برو از او چیزی طلب کن. طلب را فرد با لفظ بیان کرده است و صریحا گفته است. اگر طلبی هست همان است که در لفظ بیان شده است.

2- طالبته بکذا از فلانی خواهان چنین چیزی باش. نگفته من که چنین چیزی را اراده کرده ام و در نفس من است بلکه می گوید چنین چیزی را از او بخواه. واقعا در خارج مطالبه کرده است.

اگر دقت کرده باشید در هردو واقعا طلب خارجی وجود دارد. تحقق یافته است. حقیقت طلب هم همین است. بحث انشا نیست. تا از آن انصراف یا عدم انصراف فهم بشود.

 

 

جلسه هفتم

والعجب أنه ذهب بعض الاعلام من مقاربی عصرنا[2] إلى أن الطلب عنوان للکاشف عن الإرادة، و مع ذلک جعل هذا قولا باتحاد الطلب والإرادة؛ حیث لم یلزم منه إثبات صفة فی النفس، وهو وإن کان وجیها من حیث إنه التزام بالمغایرة، مع عدم لزوم ما التزمت به الأشاعرة، إلا أن ذلک أجنبی عن القول بالعینیة و الاتحاد.

مرحوم حاج خیلی تعجب می کند از سخن مرحوم رشتی در بدایع الافکار. مرحوم رشتی می گوید: طلب خودش عنوانی است برای کشف از اراده. یعنی ما به صیغه امر طلب را بیان می کنیم و این طلب کاشف از اراده است. ظس طلب غیر از اراده شد الا این که تا این طلب نباشد اراده کشق نخواهد شد. از یک جهت تقریبا بیانگر وحدت است است چون طلب همان اراده را نشان می دهد و از جهتی هم غیر هم است چون طلب کاشف و اراده  منکشف است. پس می تواند در حقیقت یک چیز باشند. در نتیجه از این کاشفیت استفاده نمی شود که حتما باید یک صفتی چیزی در نفس ایجاد بشود. پس رابطه را با نفس قطع می کند. حاج این را سخن پسندیده ای می داند چون بین طلب و اراده فرق گذاشت و نگفت که یک چیزند. ولی مشکلی که سخن محقق رشتی دارد این است که اشاعره به چنین ادعایی اصلا معتقد نیستند. و چنین ادعایی را بیان نکرده اند. چون حرفی که آنها می زنند بحث از عینیت و اتحاد است نه سخن از کاشفیت. آخون سخن از عینیت و اتحاد می زنند و شما سخن از کاشفیت و بین این دو فرق است.

 کیف؟ و صریح العلامة (رحمه الله) فی جملة من کتبه[3] وغیره فی غیرها: أن الطلب ـ الذی هو مدلول صیغة الأمر ـ هی الإرادة، و لذا التزموا بأن الأمر فی ما لا إرادة فیه صوری، و هذا دلیل على أن مرادهم من العینیة هی العینیة مفهوما و مصداقا و إنشاء، لا أن مدلول الأمر نفس الإرادة الخارجیة، وأنها عین الطلب حتى یقال: بأنه غیر معقول، وأن مرادهم مجرد عدم ثبوت صفة فی النفس غیر الإرادة، من دون نظر إلى أنها عین الطلب فی الخارج. وتتمة الکلام فیما بعد.

 چگونه با ادعای اتحاد و عینیت نمی سازد؟ معلوم است که چگونه نمی سازد. علامه (ره) در بعضی از کتابهای خودش از جمله تهذیب الوصول إلى علم الاصول نسخه خطی آن ص 14؛ و نیز دیگران هم تصریح کرده اند که طلب که مدلول صیغه امر است همان اراده است. به همین جهت هم ملتزم شده اند که جایی که امر باشد و اراده نباشد صوری است. شکلی است و واقعی نیست. و خود همین بهترین دلیل است بر این که مراد این بزرگان از عینیت و وحدت یکی بودن هم از نظر مفهوم و هم از نظر مصداق و هم از نظر انشا و ایچجاد است. این همانی است. نگفته اند که مدلول امر نفس اراده خارجی است. و همان اراده خارجی عین طلب است. تا این که مثلا ما بگوییم این سخن نامعقولی است. بلکه مراد اعاظم این است صفتی برای نفس غیر از اراده ایجاد نمی شود. غیر از اراده صفت دیگری وجود ندارد. چیزی غیر از همین اراده که در نفس هست چیز دیگری نیست. و اینها دیگر توجه ندارند به این که این اراده در خارج عین طلب هست یا نیست. البته دنباله ای هم این سخن دارد که بعد توضیح خواهند داد.  

 

[1] - قولنا: ( فیشهد له الوجدان ... الخ ).

[2] - المحقق الرشتی فی بدائع الأفکار: 207.

[3] - کما فی تهذیب الوصول إلى علم الاصول ـ مخطوط ـ: 14.

  • حسن جمشیدی

فحینئذ یقال: إن قیامه بالنفس إن کان بنفسه ـ کالصفات النفسانیة من العلم والارادة وغیرهما ـ فهو من الکیفیات النفسانیة، والبرهان قائم ـ فی محلّه ـ على ضبطها وحصرها، و مدلولیة أحدها للکلام اللفظی ـ کقولک: ( أعلم و أرید ) على ثبوت العلم والإرادة ـ لا تجعلها کلاما نفسیا.

ینابراین اگر کلام قیامش به نفس نفسی باشد مانند صفات نفسانی علم و اراده و... که اینها قوامشان به نفس است؛ اینها که از کیفیات نفسانی هستند و از ماهیاتند. و برهان هم در محل خود اقامه شده است. امر کاملا روشن است و کبفیات نفسانی هم تعدادشان مشخص است. این که یکی از این کیفیات نفسانی مانند علم و اراده یا هر کدام دیگری از آنها مدلول لفظ قراربگیرند. مثلا بگوییم اعلم. ارید. من می دانم و یا من اراده کردم. بدین معنا که بخواهید از بود و هستی علم و اراده سخن بگویید به صرف چنین ادعایی کلام نفسی که محقق نمی شود. 

وإن کان قیامه بالنفس قیامه بصورته قیاما علمیا، فهو أمر مسلم بین الطرفین، فهو من هذه الجهة داخل فی مقولة العلم، و المفروض غیره.

و اگر کلام در قیامش به نفس قیام به صورت باشد یعنی صورت کلامی در نفس محقق شود، قیامش علمی خواهد بود که معنا تقریبا بین دو طرف اشاعره و معتزله- قطعی است. یعنی هر دو طرف پذیرفته اند که قیام کلام در نفس قیام به صورت است. از این جهت داخل در مقوله علم قرار می گیرد. چون علم همان صورت حاصله از شیء است لدی النفس. و حال آن که فرض ما این است که این علم نیست بلکه چیز دیگری است. یعنی ما وقع لم یقصد و ما قصد لم یقع.

ومنه یظهر: أن قیام الکلام اللفظی بالنفس ـ قیاما علمیا ـ لا دخل له بالکلام النفسی؛ لأن ماهیة الکیف المسموع کماهیة الکیف المبصر ـ فی أن لها نحوین من الوجود ـ هذا إذا کان القائل بالکلام النفسی یدّعی أن سنخه سنخ الماهیات.

از همین جا هم روشن می شود که قیام کلام لفظی به نفس چنان که بیان شد قیام علمی است. و این قیام علمی دخلی به کلام نفسی ندارد. چون کیف مسموع هم چون کیف مبصر است. برای آن دو نحوه وجود متصور است هم وجود ذهنی و هم وجود خارجی. که وجود ذهنی ناشی و منتزع از وجود خارجی است. پس از سنخ ماهیات خواهد بود و ماهیات هم حادثتند و هم ماهیات از مقولات عشر بیرون نیستند. و این وجود ذهنی یقینا جوهر نیست پس باید از جمله عوارض باشد. در فهرست عوارض هم فقط کیف می تواند باشد. این در صورتی که بگویید کلام نفسی از سنخ ماهیات است.  

وإن کان یدعی أن سنخه سنخ الوجود، فهو ـ على التحقیق المحقق عند أهله فی محله ـ معقول ـ وإن لم یتفطّن له الأشعری ـ إلا أن مدلولیته للکلام اللفظی غیر معقولة:

اما ادعا بشود که سنخ کلام نفسی سنخ ماهیات نیست بلکه سنخ وجود است. اگر چنین ادعایی بکند چنان که در جای خود تحقیق شده و مبرهن گشته است و این مطلب معقولی است. سخن درستی است. ولی این چیزی نیست که اشعری متوجه آن شده باشد. یقینا اشعری به چنین سخن عمیقی توجه نداشته است. گیرم که چنین باشد اگر کلام نفسی از سنخ وجود دانسته شود باید توجه داشت که چنین کلام نفسیی نمی تواند مدلول برای کلام لفظی قرار بگیرد. غیر معقول است که کلام نفسی که خودش امر وجودی است مدلول قرار بگیرد برای کلام لفظی که خودش علمی است و قوامش به نفس است. توضیح آن خواهد آمد ان شاالله.(شنبه 29/8/94)

أما أصل معقولیته فالوجدان الصحیح شاهد على ذلک،

این کلام از سنخ وجود باشد نه ماهیت، این امر معقولی است حالا مرحوم حاج شیخ می خواهد معقول بودن آن را توضیح بدهد که چگونه معقول است.

کما فی إیقاع النسبة الملازم للتصدیق المقابل للتصور، فإن صورة ( أن هذا ذاک ) ـ مطابقا لما فی الخارج و ناظرا إلیه ـ تصدیق داخل فی العلوم الانفعالیة لانفعال النفس و تکیّفها بالصورة المنتزعة من الخارج. و نفس ( هذا ذاک ) ـ من دون نظر إلى صورة مطابقة له فی الخارج ـ من موجودات عالم النفس، و نسبة النفس إلیه بالتأثیر و الإیجاد، لا بالتکیّف و الانفعال، و حقیقته وجود نوری قائم بالنفس قیاما صدوریا، وهو المراد بالعلم الفعلی فی قبال الانفعالی، ومنه الأحادیث النفسانیة،

دقت داشته باشید که این که گفته می شود "این آن است"؛ هم تصدیق اتفاق افتاده است و هم تصور. طبیعی است که تصدیق بلاتصور که نمی شود. این گزاره اگر ناظر به جهان خارج باشد "این آن است" دقیقا همان چیزی است که در خارج است. حاکی از آن است. نظر به واقعیت خارجی دارد. این جمله این آن است تصدیقی است که داخل در علوم انفعالی است. چون نفس منفعل است در برابر این تصدیق. این تصدیق بر نفس و در نفس اتفاق افتاده است. این تصدیق که الان محقق شده و می گوییم که این آن است کیف نفسانی است. همین کیف نفسانی منشا انتزاع دارد. از خارج انتزاع شده است. پس تصدیق که در نفس اتفاق افتاده از یک جایی بر نفس وارد شده است. نفس این را از یک جایی گرفته است. پس نفس می شود منفعل و این تصویر و تصور است که بر نفس اثر گذاشته است.

و خود همین گزاره که می گوییم "این آن است" بدون توجه به عالم خارج که منتزع از آن است و حاکی از آن است یعنی وجود ذهنی؛ بدون این لحاظ؛ از موجودات عالم نفس است. نفس آن را ایجاد کرده است. در این صورت دیگر کیف نیست. دقت شود که وجود ذهنی وقتی وجود ذهنی است که حاکی از شیء خارجی باشد و اگر حاکی نباشد خودش وجود واقعی است. دیگر کیف نیست. انفعال نیست. پس این تصدیق محقق در نفس چیست؟ به بیان دیگر این تصدیق دو حیث دارد یک حیث حکایتگری از خارج و یک حیثش این است که خودش خودش هست. ما به این دومی کار داریم. این چیست؟

حاج شیخ می فرماید این تصدیق که در نفس محقق شده است وجود نوری است که قائم به نفس است و قیامش قیام صدوری است. خود نفس این را ایجاد کرده است. لذا به آن علم فعلی می گویند در برابر علم انفعالی. اگر احادیث نفس هم گفته می شود از همین باب است. می گویند که حدیث نفس می کند یعنی چه؟ این ها که ناظر به بیرون نیستند. علم فعلی است. از جایی که گرفته نشده اند چون ناظر به چیزی نیستند. خود نفس اینها را ایجاد کرده است. اصلا علم حضوری یعنی همین. نفس خودش موجد است. خود این را می سازد و ایجاد می کند. از بیرون که چیزی به داخل وارد نمی شود. نفس عین همان چیزی که در بیرون است می سازد. اگر با نسبت بیرونی لحاظ شود می شود وجود ذهنی و اگر خودش لحاظ شود علم فعلی است چون در این صورت دیگر حاکی نخواهد بود. 

فإن الوجدان أصدق شاهد على أن نسبة النفس إلیها بالایجاد والتأثیر، ونفس وجودها الحقیقی عین حضورها للنفس، بل هذا حال کل معلول بالنسبة إلى علته؛ حیث إن وجوده عین ارتباطه به، وهو أفضل ضروب العلم؛ إذ لیس العلم إلا حضور الشیء، وأیّ حضور أقوى من هذا الحضور؟! فتوهم انحصار موجودات عالم النفس فی الکیفیات النفسانیة بلا وجه.

ممکن است که از مرحوم حاج شیخ دلیل بخواهند که آقا به چه دلیل شما چنین ادعایی را بیان می فرمایید؟

حاج شیخ می گوید: وجدان بهترین دلیل است. یک لحظه خودتان تامل بکنید. ببنید نسبت نفس با تصدیقات ما چگونه است. نفس اینها را ایجاد کرده است. اینها از آثار و تبعات نفس است. اینها وجود حقیقی دارند. همین که وجود حقیقی و واقعی دارند پس در نفس حضور دارند. این نحوه از وجود در علیت هم هست. هر معلولی نسبت به علت وجودش عین ارتباط با عین است. معلول است وجود هم دارد ولی وجودش عین الربط است. علت موجد معلوم است. معلوم نسبت به علت قیام صدوری دارد. اگر علت نباشسد معلوم هم نخواهد بود. و این بهترین نوع از علم است. علم حضوری است. اشرف علوم است.

بنابراین قرار بود دو تا دعوا را تبیین کنیم. یکی اش این بود که غیر از اراده دیگر صفات هم در نفس تحقق می یابد. اگر صرفا اراده باشد ممکن است که همان اراده هم اراده و هم طلب باشد ولی اگر غیر از اراده صفات دیگری نیز در نفس تحقق بیابد پس یکی بودن طلب و اراده از بین خواهد رفت. یعنی هم می تواند کلام نفسی باشد و هم محقق در نفس باشد و هم متعدد باشد.(7/9/1394)

 

 

بل التحقیق: أن نسبة النفس إلى علومها مطلقا نسبة الخلق والإیجاد. قال أمیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ: « کلّ ما میزتموه بأوهامکم فی أدقّ معانیه، فهو مخلوق لکم مردود إلیکم » [1].

اینک مرحوم حاج شیخ می خواهد تحقیقات خودش را بیان بفرماید. رابطه نفس و معلومات رابطه خلق و ایجاد است. نفس معلومات خودش را ایجاد می کند. چنان که مولای متقیان امیر مومنان(ع) می فرماید: هر چیزی را که به وسیله اوهام خود تمیز می دهید و از یک دیگر باز می شناسید به معنای دقیق کلمه اش در حقیقت برای شما آفریده شده است به سمت و سوی شما بر می گردد. بنابراین المعلوم ای المخلوق. اگر می گوییم به چیزی علم داریم در حقیقت نفس ما عین همان چیز را در خود ایجاد کرده است.

وإلى ما ذکرنا فی تحقیق هذا الوجود النوری ـ الخارج من الکیفیات النفسانیة؛ حیث إنها ماهیات موجودة، وهذا حقیقة الوجود ـ أشار بعض أکابر فن المعقول فی غالب کتبه، وصرح به فی رسالته المعمولة فی التصور والتصدیق.[2]

این که بیان کردیم وجود نوری است و خارج از کیفیات نفس است. چون کیفیات نفس ماهیات هستند که وجود پیدا کرده اند و حال آن که معلومات ما حقیقت وجود است. نه ماهیت در حقیقت سخن خود ما نیست بلکه سخن آخوند ملا صدرای شیرازی است. به این مطلب ملاصدرا در رساله تصور و تصدیق خود تصریح کرده است. این رساله در ذیل جوهر النضید علامه حلی(رض) به چاپ رسیده است. 

]اما الثانی[[3] وأما استحالة مدلولیته للکلام اللفظی، فلأن المدلولیة للکلام لیس إلا کون اللفظ واسطة للانتقال من سماعه إلیه، وهذا شأن الماهیة، والوجود الحقیقی ـ عینیا کان أو نوریا إدراکیا ـ غیر قابل للحصول فی المدارک الإدراکیة؛ لما عرفت سابقا، فلا یعقل الوضع له، ولا الانتقال باللفظ إلیه، إلا بالوجه والعنوان، ومفروض الأشعری مدلولیته بنفسه للکلام اللفظیّ، لا بوجهه وعنوانه. هذا کله إذا کان الکلام على وجه یناسب علم الکلام.

- این الثانی در متن نیست. بنده برای حفظ ارتباط متن اضافه کرده ام و با علامت مشخص کرده ام که از طرف بنده اضافه شده است. در ادامه الاول است. مرحوم حاج شیخ فرمود: إن کان النزاع فی إمکان صفة اخرى أو فعل آخر فی مرتبة النفس فی قبال الإرادة فالحقّ إمکانه، لکنه لا یکون کلاما نفسیا مدلولا علیه بالکلام اللفظی، فالدعوى مرکبة من أمرین: أحدهما ـ مجرد إمکان أمر آخر غیر الإرادة وسائر الصفات المشهورة. ثانیهما ـ امتناع مدلولیته للکلام اللفظی.

گفتیم که دو تا ادعا می توان داشت ادعای اول بیان شد اما ادعای دوم این که محال است که کلام نفسی مدل باشد برای کلام لفظی. چون مدلولیت مگذر به چه معنا است؟ وقتی که گفته می شود کلام مدلول است چیزی نیست جز این که لفظ واسطه انتقال است از سماع به نفس. لفظ خاصیت واسطه گری دارد نه چیز دیگر. یعنی خودش هیچ چیزی نیست. و این شان ماهیت است. و اماذ وجود حقیقی فرقی نمی کند که وجود عینی خارجی باشد یا وجود ذهنی از آن جهت که شان وجود بودن دارد با مدرکات و وسایل ادراکی قابل دئرک نیست. چون خودش وجود است. وجود که با حواس قابل درک نیست. این مطلب را همان اول ورود به بحث بیان کردیم. معقول نیست که به وجود حقیقی و واقعی نسبت وضع  و یا انتقال بدهیم که این نقش و واسطه را لفظ ایفا می کند. نمی تواند نفس چنین کاری بکند. مگر به وجه و عنوان باشد. و حال آن که اشعری ئحه و عنوان را قبول ندارد بلکه معتقد است کلام نفسی خودش مدلول کلام لفظی است نه وجه و عنوانش.

این تمام بحث و سخن ما بود اگر نگاهمان به بحث طلب و اراده به صورتی باشد که مناسب بحث و گفتگو در علم کلام است.

 

وإن کان النزاع فی مدلول الصیغة ـ کما هو المناسب لعلم الاصول ـ فالتحقیق:

اما اگر موضوع مورد نزاع درمدلولیت صیغه امر باشد که صیغه دلالت بر طلب می کند یا خیر که در این صورت بحث اصولی خواهد بود اینک از چشم اندازه علم اصول به آن می نگریم.

أن مدلول صیغة ( افعل ) و أشباهها لیس الطلب الانشائی، ولا الإرادة الانشائیة، بل البعث المأخوذ على نحو المعنى الحرفی، والمفهوم الأدویّ، کما أشرنا إلیه فی أوائل التعلیقة، وسیجیء ـ ان شاء الله تعالى ـ عما قریب.

اگر به مدلول صیغه افعل توجه کنید نه برای طلب انشایی است و نه هم برای اراده انشایی. اصلا به معنای طلب و اراده به کار برده نمی شود؛ بلکه به معنای بعث است. البته بعثی که به معنای حرفی باشد و غیر استقلالی نه به معنای اسمی و به صورت استقلالی. چنان که معنای حرفی و اسمی در اوائل همین جلد به تفصیل بیان گردید با این عبارت: وأما حقیقة المعنى الحرفی والمفهوم الأدویّ فهو : ما کان فی حدّ ذاته غیر استقلالی بأیّ وجود فرض. (ج1، ص54) به زودی به این بحث بر خواهیم گشت.

والبعث الموجود بوجوده الإنشائی لیس من الطلب والإرادة فی شیء، ولا یوجب القول به إثبات صفة نفسانیة أو فعل نفسانی یکون مدلولا للکلام اللفظی، إلا بتوهم: أن الانشاء إیجاد أمر فی النفس، وسیجیء تحقیق نحو وجود الأمر الإنشائی إن شاء الله تعالى.[4]

بعثی که ما در این جا از آن سخن می گوییم موجود است به وجود انشایی اش. این بعث از جانب طلب و اراده نیست. بدین معنا نیست که چون صیغه افعل دال بر طلب می کند مثلا خود این طلب به داعی بعث می باشد. نه این گونه نیست. بعث به صیغه امر به این معنا است که بعث موجب نمی شود که شما مدعی بشوید به این که سبب اثبات صفت نفسانی می شود. یا سبب اثبات فعل نفسانی می شود تا که این فعل و یا صفت نفسانی مدلول کلام لفظی باشد. مگر این که فکر کنید انشاء به معنای ایجاد امر در نفس است. وقتی می گویند چیزی را انشاء کردند یعنی امری را در نفس ایجاد کردند. این یک توهم نادرستی است که نظر تحقیقی خود را مرحوم حاج شیخ به زودی در این باره بیان خواهد کرد.

 

[1] - الروایات الواردة بهذا المضمون کثیرة، فراجع بحار الأنوار 3: 287 / باب: 13.

[2] - صدر المحققین (رحمه الله) فی رسالته المومى إلیها فی المتن ـ المطبوعة فی ذیل الجوهر النضید للعلاّمة (رحمه الله) ـ ص: 312 فما بعدها.

[3] - این الثانی در متن نیست. بنده برای حفظ ارتباط متن اضافه کرده ام و با علامت مشخص کرده ام که از طرف بنده اضافه شده است.

[4] - فی التعلیقة: 150 من هذا الجزء.

  • حسن جمشیدی

ومن هنا تعرف أن الالتزام بمغایرة الطلب والإرادة ، أو الالتزام بأنّ مدلول الصیغة غیر الإرادة ـ إذا لم یلزم منه ثبوت صفة اخرى فی النفس ـ غیر ضائر. و إن التفرد فی أحد الأمرین لا یوجب الاستیحاش ولا موافقة الأشاعرة فیما دعاهم إلى دعوى المغایرة.

بیان کردیم که کلام لفظی به گونه ای نیست که یک مرتبه از انسان صادر بشود. نفس و قلب انسان و یا هر جایی که صدا تولید می کند تا لفظی معنا دار بیان شود به گونه ای نیست که آنا فآنا کلمات و جملات پرتاپ شود. بلکه باید مراحل مختلفی طی شود تا کلمه ای شکل بگیرد.

ساختار تولید صدای انسان را می توان به سه بخش ریه، تارهای صوتی موجود در حنجره و مفاصل تقسیم بندی کرد:

1- ریه ( پمپ ) باید جریان هوا و فشار هوای کافی را برای ارتعاش تارهای صوتی تولید کند.

2- تارهای صوتی، یک دریچه ی ارتعاشی هستند که جریان هوا را از ریه صادر می کند تا پالس های قابل شنیدنی را به صورت یک منبع صدا در حنجره تولید کنند.

3- عضلات حنجره، طول و تنش تارهای صوتی را برای ایجاد تن صدایی بسیار خوب تنظیم می کنند .

4- مفاصل ( بخش هایی از دستگاه صوتی در قسمت فوقانی حنجره شامل زبان ،کام ، گونه ، لب ها و غیره ) ، صدای نشأت گرفته از حنجره را واضح و شفاف و به نوعی فیلتر می کنند و تا حدی می توانند جریان هوای حنجره را به عنوان یک منبع صدا تقویت یا تضعیف نمایند .

تارهای صوتی در ترکیب با مفاصل قادر به تولید آرایه های بسیار پیچیده ای از صدا هستند . تن یا لحن صدا می تواند بیانگر احساسات مختلف انسان باشد : مانند خشم ، تعجب یا شادی .(ویکی پدیا؛ صدای انسان)

 هم چنان که بیان گردید این تازه بخشی از سازو کار ادای الفاظ است که فقط مرتبط با تولید صدا است. این صدا باید معنایی را لحاظ کند. یک بار فرهنگی را انتقال بدهد. اگر در گذشته می گفتند جهان، وسعتش تا کمی بالاتر از بالای سرما بود. همه جهان زمین بود و چند سناره و سیاره. شناخت چندانی هم از منظومه شمسی نداشتند. و بعد جهان شد همان معنظومه شمسی. الان همان جهان را به کار می بریم اما چیزی که از آن فهم می شود و یا قصد انتقال هست چندین منظومه شمسی است. جهان یعنی ستاره هایی که میلیونها سال پیش از بین رفته اند و هنوز نور آنها به زمین حتی نرسیده است. جهان یعنی ستاره هایی که ما می بینیم ولی میلیونها سال پیش از این نابود شده اند. الفاظی که از زبان و دهان خارج می شود ساز و کار بسیار پیچیده ای دارد. مذرحل گوناگونی باید پیموده شود تا صدایی تولید شود. این که غیر معقول است که به خداوند نسبت بدهیم. این از ویژگیهای جهان مادی است. در جهان حوادث و اتفاقها و طبیعت چنین اتفاقهایی رخ می دهد.

اگر بپذیرید کلام لفظی را و سیر دگرگونی از آغاز تا فرجام تولید لفظ را لازمه اش این است که اراده غیر از طلب است. این دو با هم فرق می کنند. بلکه باید فرق کنند. نمی تواند طلب و اراده یک چیز باشد.

و یا این که بپذیریم مدلول صیغه امر غیر از اراده است. و نمی تواند مدلول صیغه امر همان اراده باشد. باید بین مدلول صیغه و امر تغایر باشد.

در این جا دو ملازمه بیان گردید:

1- اراده غیر از طلب است.

2- مدلول صیغه امر غیر از اراده است.

این دو ملازمه آسیبی به جایی نخواهند رساند. ضرر و زیانی نخواهند د اشت؛ البته در صورتی که در نفس، صفتی دیگری غیر از اراده اثبات نشود. اما اگر ثابت بشود که صفت دیگری نیز برای نفس وجود دارد در این صورت این ملازمه نیز در هم شکسته خواهد شد.

گیرم که ما اراده را غیر از طلب دانستیم و یا مدلول صیغه امر را غیر از اراده دانستیم این به معنای همراهی و همدلی با اشاعره نیست. نباید وحشت داشته باشیم که گرفتار دام اشاعره خواهیم شد. نه این گونه نخواهد بود. هر گردی که گرو نیست. هر عدم تغایری که پذیرش مدعا و لوازم مدعیات اشاعره نیست.    

فنقول: إن کان النزاع فی إمکان صفة اخرى أو فعل آخر فی مرتبة النفس فی قبال الإرادة فالحقّ إمکانه، لکنه لا یکون کلاما نفسیا مدلولا علیه بالکلام اللفظی، فالدعوى مرکبة من أمرین: أحدهما ـ مجرد إمکان أمر آخر غیر الإرادة و سائر الصفات المشهورة. ثانیهما ـ امتناع مدلولیته للکلام اللفظی.

اگر  آمد و در این دعوای اشاعره و معتزله پذیرفتیم که صفت دیگری نیز برای نفس وجود دارد. یا در مرتبه نفس در قبال اراده فعل دیگری هم وجود دارد. و حق هم همین است که امکان دارد و نمی توان منکر امکان آن شد. البته با این تفاوت که ما با کلام نفسی رو به رو نیستیم که این کلام نفسی مدلول کلام لفظی است.  در این دیگر کلام نفسی مدلول کلام لفظی نخواهد بود. با توجه به این رویکرد و تفسیر دعوای ما دارای دو مدعا خواهد بود. یا یک دعوا منجر به دو دعوا خواهد شد که برای هر یک باید پرونده جدایی تشکیل داد:

دعوای اول: امکان وجود صفت یا صفات دیگری غیر از اراده در نفس. مهم نیست که این امکان امکان ذاتی باشد یا وقوعی. اما مرحوم حاج شیخ سخن از امکان وقوعی می کند. یعنی هم امکان ذاتی وجود صفات متعدد در نفس را می پذیرد و هم امکان وقوعی آن را. یعنی لحن ایشان بیانگر این واقعیت است.

دعوای دوم: مدلول نبودن کلام نفسی برای کلام لفظی. به بیان دیگر کلام لفظی دال و کلام نفسی مدلول نیست.

مرحوم حاج شیخ از این جا به بعد می خواهد این دو مدعا را تبیین کند:

أما الأول ـ فتحقیقه یتوقف على بیان وجه الامتناع على الاجمال: وهو أن الأجناس العالیة للماهیّات الإمکانیة ـ کما برهن علیه فی محله ـ منحصرة فی المقولات العشر ـ أعنی مقولة الجوهر، والمقولات العرضیة التسع ـ و الوجود الحقیقی ـ الذی حیثیة ذاته حیثیة طرد العدم ـ منحصر فی العینی و الذهنی، غایة الأمر أن طرد العدم فی کل منهما بحسب حظه و نصیبه قوة و ضعفا.

مرحوم حاج شیخ پیش از پرداختن به امکان وجود صفات گوناگون در نفس، سراغ مخالفین و منکرین رفته اند و خواسته اند ابتدا ادله آنها را بررسی کنند که چرا ممتنع است که نفس صفات متعددی داشته باشد وجه امتناعش چیست؟

مرحوم حاج شیخ می فرماید:

یکم- ما به تفصیل بیان کرده ایم و نیز برهان اقامه کرده ایم که ماهیات ممکنه یعنی ماسوی الله؛ منحصر در مقولات عشر است. جوهر و اعراض نه گانه.

جوهر یعنی چیزی که مستقل است به خود بسنده است خود کفا است روی پای خود است. به خود متکی است. اعراض یا عرض یعنی چیزی که به خود متکی نیست. وابسته است. آویزان است. کی و چگونه این حالت پیدا شد؟

بشر که متفطن شد و به فکر و اندیشه که افتاد متوجه شد چیزهایی هستند که متکی به خودند. روپای خودند مانند نفس. ثابت اند. مستمر و پردوامند.

و چیزهایی هم هست که وابسته اند. آویزانند. دستشان توی جیب دیگران است. گاهی هستند و گاهی می روند: مانند غم، غصه، شادی، نشاط، حزن و اندوه، ترس، شجاعت، خشم، غضب، اینها می آیند و می روند ولی خودش-من- پابرجا است. انسانهای گذشته متوجه شدند که چیزی باید باشد که ثابت است و چیزهایی هم هست که از اوصاف و حالات آن است که گاهی هست و گاهی نیست.

این انسانها به همین قیاس خود خود را هم سنجیدند که بیرون از ما و نفس ما هم چیزهایی مانند نفس ما ثابت است و چیزهایی هم مانند حالات و روحیات ما غیر ثابت است. جوهر و عرض از همین جا شکل گرفت. لااقل یک جوهر ثابت در جهان وجود دارد و آن "من" است. نفس است. دقت شود که در این جا با همین یک جمله چند ادعا صورت گرفته است:

1- اگر بر فرض هم هیچی در جهان وجود نداشته باشد حداقل من وجود دارم. حتی ایده آلیستها هم نفی مطلق نمی کنند. یعنی نمی تواند نفی مطلق کنند. نمی توانند خودشان را انکار کنند. پس من وجود دارم.

2- من به خود من آگاهم. یعنی اولین نقطه و مرکز آگاهی انسان آغاز می شود. اگر من به هیچ چیزی علم نداشته باشم و نخواهم داشت لااقل به خودم علم دارم. و می دانم که من من هستم. پس علاوه بر پذیرش واقعیت پذیرش معرفت هم اتفاق افتاد. لذا می توان به دکارت اشکال کرد نه این که چون تو می اندیشی پس هستی. همین که هستی؛ یعنی توجه تو به شناخت خود. نخستین قدم معرفت در این جا اتفاق می افتد. پس از پذیرش هستم، با همین پذیرش معرفت هم اتفاق می افتد. این که من می اندیشم پس هستم سخن رسایی نیست. من هستم. چون هستم و می فهمم که هستم پس می اندیشم. اندیشه پس از تحقق اصل واقعیت من است. به لحاظ رتبی مرتبه تحقق پیش از معرفت و پیش از پذیرش واقعیت من است.

3- غیر از من چیزهای دیگری هم هست. که بخشی از اینها در من و بخشی در بیرون از من است. و اینها به تعبیر علامه طباطبایی خواب و سراب نیست.

4- آن چه که  می دانم هست بعضی ثابتند و بعضی در حال تحول و دگرگونی. گرسنگی و تشنگی و خوشی و غم و درخت و گل و گیاه و... بعضی از اینها می روند و می آیند و بعضی شکلشان عوض می شود. این خودش نوع دیگری از معرفت است. این محصول اندیشیدن است.

5- این "من" که هستم یک ویژگی دارد که از بین نمی رود. مثل آب نیست که بخار شود. مثل چوب نیست که بسوزد و تبدیل شود. همیشه من به همین صورت من باقی است. و متوجه می شود که چه می داند و چه نمی داند و فرق زمانی که می داند را با زمانی که نمی داند متوجه می شود. درخت هم جوهر است. آب هم جوهر است ولی جوهر بودن نفس با جوهر بودن درخت کمی و تا اندازه ای متفاوت است. ولی علی ای حال جوهر است.       

بنابراین واضح ترین جوهر جوهر نفسانی است و واضح ترین عرض هم عرض نفسانی است.  

 

دوم- دقت شود که اگر بحث از وجود می شود باید بین مفهوم وجود و حقیقت وجود فرق گذاشت. چه بسیار که خلط بین حقیقت وجود و مفهوم وجود، افراد را دچار خطا و اشتباه می کند. مفهوم وجود غیر از حقیقت وجود است. مفهوم وجود در ذهن ایجاد می شود. ولی این مفهوم حاکی از هیچ چیزی نیست. صرفا یک مفهوم در ذهن است.

این مفهوم در ذهن که به آن مفهوم ذهنی می گوییم غیر از وجود ذهنی است. به بیان دیگر وجود یک مفهوم ذهنی دارد و یک وجود ذهنی دارد. و هر دو هم در ذهن اتفاق می افتد. (به جزوات فلسفه مراجعه شود)

سوم- حقیقت وجود حیثش به گونه ای است که طرد عدم می کند.  به بیان دیگر وجود در برابر عدم است. وقتی ما بحث از وجود می کنیم و منظورمان حقیقت وجود است یعنی چیزی که در برابر آن نیستی است.  شما جهان هستی را در نظر بگیرید علیرغم مراتب و درجات وجود که تشکیکی است در برابر آن چیزی نیست. هرچه در این عالم هست هست. وجود است.

به مراحل ذیل دقت شود:

بچه ها که در خیابان بازی می کنند. یکی از بازی های آنها قایم موشک بازی است. یکی سر می گذارد و دیگران پنهان می شوند و باید آنها را پیدا کند. افرادی که پشت دیوار و در و ساختمان و هرجایی پنهان شده اند واقعا نیستند ولی نه که نیستند از چشم این کس که چشمهایش را بسته بود نیستند ولی پشت در و دیوارند. این یک نوع نیستی است ولی نیستی که فقط من نمی توانم ببینم. نبودشان ناشی از ندیدن من است نه نبودشان فی الواقع و بالواقع.

سکه ای را در نظر بگیرید که سالها قبل پیش از رفتن به مدرسه پدر به ما داده است و در همان زمان در بین راه مدرسه و منزل، سکه را گم کردیم. گرچه ما دیگر سکه ای نداشتیم و نداریم ولی این را معدوم نمی گوییم. واقعا سکه ما "نیست" ولی این "نیست" در برابر وجود قرار نمی گیرد. نیست یعنی در دسترس ما نیست. از دست ما افتاده است و گم شده است. معلوم نیست که کجا هست. نیست یعنی ما جا و مکانی که در آن سکه افتاده است را نمی دانیم. این یک معنا از نیستی است.

یک تکه یخ را در هوای گرم تابستان از یخچال برداشته و در دست می گیریم تا سردمان شود. با گذشت زمان یخ کوچک و کوچکتر می شود. و تاجایی که از بین می رود. و بعد هم می گوییم یخ از بین رفت. یخ نابود شد. دیگر یخی نیست. در این جا هم اطلاق نیستی می کنیم اما واقعا یخ نیست شد؟ خیر. یخ تبدیل به آب و بخار شد. نیست یعنی ما دیگر نمی توانیم ماحصل این دگرگونی را ببینیم. نیست چون ما بخار شدن را و بخار را نمی بینیم. و حال آن که می دانیم یخ از بین نرفت. مسامحه در تعبیر است که می گوییم یخ از بین رفت. درستش این است که بگوییم یخ شکلش عوض شد. این هم یک تعبیر از نیستی است. در بیشتر صنایع از این نوع نیستی اتفاق می افتد. چوپ به خاکستر و یا صدها کالای دیگر بدل می شود.

دوستان قدیمی را بعد از بیست و پنج سال در جلسه ای ملاقات کردیم. در ضمن گفتگو پرسیده شد از فلانی چه خبر؟ یکی آهی کشید و گفت: خدا بیامرزدش! در حادثه تصادف و یا در زلزله فلان جا و یا... از بین رفت! مرد!... همه اندوهگین می شوند. به جهت این ضایعه؛ اما سوال این است او واقعا از بین رفت؟ مانند یخ که بخار شد؟ خیر انسان یک وجود جسمانی دارد که مثل دیگرموجودات در طبیعت دچار دگردیسی می شود. اما روح او که اینک به کمال رسیده و مرکب تن را رها کرده است اینک در عالم دوزخ به سر می برد. این را هم شاید نیستی و نابودی بگویند ولی منظور ما از نیستی این هم نیست.

منظور ما از نیستی در برابر هستی هیچ کدام از اینها نیست. نیستی این که چیزی که بود و هست به ناگاه نابود شود؛ نه ناپدید شود. "بود"، بشود "نبود" و "نابود". این ناممکن است. و نابود، بشود بود، این هم ناممکن است.

اگر می گوییم وجود حیثش و ویژگی اش به گونه ای است که طرد عدم می کند یعنی هست به هیچ وجه من الوجوه نبود و نابود نمی شود.

چهارم- حقیقت وجود با وبژگی که بیان شد نه مفهوم وجود- بر دوقسم است:

1- وجود عینی

2- وجود ذهنی

نکته اول- تقسیم وجود به ذهنی و عینی از مسائل فلسفی ای است که مبدع آن فخر رازی در المباحث المشرقیه است که بعد از او خواجه نصر توسی و شیخ اشراق بدان پرداختند و در زمان میرداماد به بعد در مسائل اصلی فلسفه قرار گرفت. البته زمینه های این بحث از قبل در بین  فلاسفه اسلامی هم چون فارابی و ابن سینا از قبل مطرح بوده است.  

نکته دوم- بعضی از متکلمان به جهت عدم تصویر درست از وجود و نیز عدم؛ پنداشته اند که وجود و شیء دو چیز است. لذا گفته اند شیء اعم از وجود و عدم است. بعضی از معدومها ضمن این که معدوم هستند شیء هم هستند. بر خلاف آنها حکما بر این باورند که شیء مساوق با وجود است و وجود مساوق با شیء است. اگر شیء گفته می شود منظور همان وجود است.

نکته سوم- ماهیت دو جور می تواند تحقق بیابد: یک مرتبه در خارج محقق می شود و وجود می یابد به آن وجود خارجی می گویند و یک مرتبه همان ماهیت در ذهن محقق می شود و وجود ذهنی می یابد می شود وجود ذهنی. یعنی به جهت وجود بودن اثر وجود را دارد الا این که در ذهن اثر ذهنی و در خارج اثر خارجی خودش را دارد:

یکم- آب خارجی رفع عطش می کند و آب ذهنی رفع جهل می کند.

دوم- آب خارجی مادی است و آب ذهنی مجرد و غیر مادی است.

سوم- آب خارجی جوهر است و آب ذهنی کیف نفسانی است.

تفاوت انسان عالم و جاهل در همین وجود ذهنی است. (که تفصیل آن در جلسه بحث فلسفه در ضمن بحث وجود ذهنی و عینی گذشت).   

به بیان دیگر علم ما به ماهیات اشیا همان وجود ذهنی خواهد بود. به بیان آخر علم و ادراکات ما که در درون خود ما است دو گونه است. بعضی از اینها حاکی از چیزی نیستند. مانند تشنگی و گرسنگی و... و بعضی از آنها حاکی از چیز دیگری هستند. آن بخش از ادراکات و معلومات بلکه تصوراتی که جنبه حاکویت از جای دیگری و چیز دیگری داشته باشد را ذهنی و آن چه که جنبه حاکویت ندارد را گرچه در ذهن است اما عینی می گویند.

نکته چهارم چنان که بیان گردید حقیقت وجود یا عینی است و یا ذهنی. هر یک ویژگی خاص وجود خود را دارند و طرد عدم از خود می کنند.

نکته پنجم - چه وجود عینی و چه وجود ذهنی-وجود واقعی- دارای مراتب است. یعنی وجود مقوله بالتشکیک است. مراتب شدید و ضعبف دارد. وجود ذهنی نسبت به وجود خارجی مرتبه ای از وجود است. خود آن نیز مرتبه ای از حقیقت وجود است.  

و من الواضح أن ما یقبل کلا الوجودین هی الماهیات؛ حیث إنها فی حدود ذواتها  لاتأبى عن الوجود و العدم. و أما الوجود الحقیقی فحیثیة ذاته حیثیة الإباء عن العدم، فلا یقبل وجودا آخر ـ لا من سنخه، ولا من غیر سنخه ـ و هو بمکان من الوضوح.

ششم- روشن است آن چه که دو گونه وجود عینی و ذهنی را می پذیرد ماهیتات اشیا است. چون ماهیت در حد ذاتش ابای از وجود و عدم ندارند. الماهیه من حیث هی لاموجوده و لا معدومه. حیث ماهیت  به گونه ای است که هم می باشد و هم نمی باشد. هم می شود و هم نمی شود. پس ماهیت است که ظرفیت و قابلیت هم وجود ذهنی و هم وجود خارجی را دارد. اما حقیقت وجود حیثیتش ابای از عدم است. چون هست پس نمی شود که نباشد. و حقیقت وجود یک حقیقت بیشتر ندارد. حقیقت وجود است و وجود دیگری نیست که بتواند آن را بپذیرد.

اولا عدم را نمی پذیرد.

ثانیا وجود دیگری را هم نمی پذیرد. چه این وجود دیگر از سنخ خودش باشد و چه از سنخ دیگری. چون خودش وجود دارد و وجود یک سنخ بیشتر ندارد. اصلا وجود دیگری معنا ندارد.  

فالقائل بالکلام النفسی إن کان یدعی: أن سنخه ـ إجمالا ـ سنخ الماهیات فالبرهان قائم[1] على انحصارها فی المقولات العشر، فحاله حالها من حیث قبول الوجودین.

با توجه به توضیحاتی که بیان گردید. اشاعره که مدعی کلام نفسی هستند منظورشان از کلام نفسی چیست. کلام نفسی از سنخ ماهیات باید باشد. اگر کلام نفسی از سنخ ماهیات باشد قبلا به تفصیل بیان شد که ماهیات منحصر در مقولات عشر خواهند بود. فقط مقولات عشر هستند که می تواند وجود عینی و یا وجود ذهنی پیدا بکند.

در حاشیه حاج شیخ در مقام بیان فالبرهان قائم متنی دارد که می فرماید:

قولنا: ( فالبرهان قائم ... الخ ). مع أن المقسم للنفس و اللفظی حیث إنه طبیعة الکلام ـ وهو من الکیف المسموع ـ فلا قیام له بالنفس بنفسه، بل قیامه علمی، وإذا ارید من المقسم مدلول الکلام حیث إنه: تارة یوجد فی النفس، واخرى بوجود اللفظ، فمن الواضح أن المدالیل مختلفة: فتارة تکون من الامور التی توجد فی افق النفس، کالکیفیات النفسانیة، واخرى فی خارج النفس کغیرها، وعلى الأوّل ـ هو إحدى الکیفیات النفسانیة التی لا کلام فیها، وعلى الثانی ـ لا قیام له بالنفس إلا بقیام علمی. (منه عفی عنه).

در حقیقت می خواهد برهان را بیان کند که مقسم کلام به نفسی و لفظی دو چیز بیشتر نمی تواند باشد:

1- طبیعت کلام 

2- مدلول کلام

 اگر مقسم طبیعت کلام باشد؛ در نتیجه کیف مسموع خواهد بود. و مقولات کیفی عرضی هستند و نمی تواند وجود نفسی داشته باشند. بلکه قیام آنها علمی است نه نفسی.

و اگر مقسم مدلول کلام باشد که مدلول کلام هم می تواند در نفس ایجاد شود همانند کیفیات نفسانی و هم می تواند در خارج و توسط لفظ تحقق بیابد. پس دو نوع تحقق خواهد داشت:

اگر از سنخ مدالیل باشد و هم چون کیف نفسانی باشد در نتیجه یکی از همان کیفیات نفسانی است. هم چون دیگر کیفیات نفسانی. و اگر به خارج از نفس باشد و لفظی در این صورت اصلا قیامش به نفس فقط قیام علمی است.(این سخنی است که محقق اصفهانی در حاشیه بیان داشته است).      

 

[1] - قولنا: ( فالبرهان قائم ... الخ ). مع أن المقسم للنفس واللفظی حیث إنه طبیعة الکلام ـ وهو من الکیف المسموع ـ فلا قیام له بالنفس بنفسه، بل قیامه علمی، وإذا ارید من المقسم مدلول الکلام حیث إنه: تارة یوجد فی النفس، واخرى بوجود اللفظ، فمن الواضح أن المدالیل مختلفة: فتارة تکون من الامور التی توجد فی افق النفس، کالکیفیات النفسانیة، واخرى فی خارج النفس کغیرها، وعلى الأوّل ـ هو إحدى الکیفیات النفسانیة التی لا کلام فیها، وعلى الثانی ـ لا قیام له بالنفس إلا بقیام علمی. ( منه عفی عنه ).

  • حسن جمشیدی

کلام‌ الهى‌:

بحث‌ در این‌ باره‌ تابع‌ نوع‌ نگرش‌ به‌ موضوع‌ صفات‌ خدا و احکام‌ عمومى‌ آنهاست‌. بنابراین‌ عقیدة اشعری‌ درنحوة ثبوت‌ صفات‌ و نفى‌ حدوث‌ آنها در مورد کلام‌ خداوند نیز صدق‌ مى‌کند. اما کوشش‌ او در حل‌ دشواریهای‌ دو عقیدة متعارض‌ اصحاب‌ حدیث‌ و معتزله‌ در مسألة پرسابقة خلق‌ قرآن‌، وی‌ را به‌ نظریه‌ای‌ رسانده‌ است‌ مبنى‌ بر تمایز میان‌ کلام‌ نفسى‌ و کلام‌ حادث‌. این‌ نظریه‌ را که‌ حاوی‌ دیدگاهى‌ کلى‌ دربارة کلام‌ و زبان‌ نیز هست‌، باید یکى‌ از وجوه‌ ممیز مکتب‌ اشعری‌ به‌ شمار آورد

اشعری‌ به‌ سنت‌ اصحاب‌ حدیث‌ کلام‌ خداوند را صفتى‌ قدیم‌ و قائم‌ به‌ ذات‌ او مى‌ داند که‌ نفى‌ کنندة هر گونه‌ معنایى‌ است‌ که‌ منافى‌ تکلم‌ او فرض‌ شود. به‌ عقیدة او ذات‌ حى‌ خداوند واجد همة صفاتى‌ است‌ که‌ مفهوم‌ حیات‌ آنها را اقتضا دارد، مانند کلام‌ و علم‌. اشعری‌ این‌ نکته‌ را مبنای‌ استدلال‌ بر ازلى‌ بودن‌ کلام‌ الهى‌ قرار مى‌دهد. اگر خداوند غیر متکلم‌ فرض‌ شود، معنایى‌ جز این‌ نخواهد داشت‌ که‌ ذاتش‌ موصوف‌ به‌ یکى‌ از اضداد و موانع‌ کلام‌ باشد. در این‌ صورت‌ حادث‌ بودن‌ کلام‌ الهى‌ مستلزم‌ این‌ است‌ که‌ آن‌ ضد - که‌ ناگزیر وصفى‌ ثبوتى‌ و ازلى‌ است‌ - از میان‌ برود و کلام‌ پدید آید، در حالى‌ که‌ وصف‌ قدیم‌ نمى‌تواند معدوم‌ شود یا حدوث‌ یابد، گذشته‌ از آنکه‌ فرض‌ موانع‌ تکلم‌ در ذات‌ کامل‌ او ممکن‌ نیست‌. استدلال‌ دیگر اشعری‌ این‌ است‌ که‌ کلام‌ یا قدیم‌ است‌ یا حادث‌. اگر کلام‌ الهى‌ حادث‌ باشد، از 3 حال‌ بیرون‌ نیست‌: یا خداوند آن‌ را در ذات‌ خویش‌ پدید آورده‌ است‌، یا آن‌ را وجودی‌ قائم‌ به‌ ذات‌ آفریده‌ است‌، و یا آن‌ را در مخلوق‌ دیگری‌ حادث‌ کرده‌ است‌. اما هیچ‌ یک‌ از این‌ 3 حال‌ را نمى‌توان‌ ممکن‌ دانست‌، از این‌ رو که‌ اولاً ذات‌ خداوند محل‌ حوادث‌ نیست‌، و ثانیاً کلام‌ صفت‌ است‌ و صفت‌ قائم‌ به‌ خود نتواند بود. اما اگر کلام‌ حادث‌ در محل‌ دیگری‌ باشد، باید تکلم‌ را به‌ آن‌ محل‌ نسبت‌ داد نه‌ به‌ خداوند، چنانکه‌ داشتن‌ هر صفتى‌ به‌ محل‌ آن‌ نسبت‌ داده‌ مى‌ شود نه‌ به‌ خالق‌ آن‌.

نظریة «کلام‌ نفسى‌» اشعری‌ از نتایج‌ تأکید او بر وحدت‌ هر یک‌ از صفات‌ ذاتى‌ است‌. کلام‌ ازلى‌ همچون‌ علم‌ و قدرت‌ الهى‌ با شمول‌ بى‌پایانش‌، در حقیقت‌ خود واحد و تقسیم‌ناپذیر است‌. از چنین‌ وحدتى‌ لازم‌ مى‌آید که‌ کلام‌ خدا در عین‌ آنکه‌ مشتمل‌ بر اقسام‌ گوناگون‌ بیان‌ است‌، و نیز گزارشهایى‌ از حوادث‌ زمانى‌ در بر دارد، در ذات‌ خود نتواند تقسیم‌پذیر و مقید به‌ زمان‌ باشد، همچنانکه‌ علم‌ او واحد است‌ و احاطة آن‌ بر پدیده‌های‌ متغیر هرگز دلیل‌ بر تغیر آن‌ نیست‌. بنابراین‌ تمایزی‌ که‌ در آیات‌ کتاب‌ الهى‌ میان‌ اِخبار از گذشته‌ و آینده‌ فهمیده‌ مى‌شود، در حقیقت‌ِ این‌ کتاب‌ که‌ اِخبار ازلى‌ آن‌ به‌یکسان‌ شامل‌ همة وقایع‌ از زمانهای‌ مختلف‌ بوده‌ است‌، جایى‌ ندارد. به‌ همین‌ گونه‌ تقسیمهای‌ عمده‌تر دربارة محتوای‌ کتاب‌ نیز که‌ میان‌ مفسران‌ و متکلمان‌ از دیر باز شناخته‌ بوده‌ است‌، نظیر گروه‌بندی‌ آیات‌ به‌ امر و نهى‌ و خبر و وعد و وعید، به‌ حقیقت‌ کلام‌ بستگى‌ ندارد، بلکه‌ امری‌ است‌ اعتباری‌ و وابسته‌ به‌ فهم‌ آدمیان‌. به‌ تعبیر ابن‌ فورک‌ کلام‌ الهى‌ از دیدگاه‌ اشعری‌ به‌ همان‌ معنى‌ که‌ ذاتاً کلام‌ به‌ شمار مى‌آید، در ذات‌ خود امر و نهى‌ و خبر است‌ ([اہنه‌] أمر لنفسه‌ کما أنه‌ کلام‌ لنفسه‌. بنابراین‌ کثرت‌ وجوه‌ و اجزاء سخن‌ خللى‌ به‌ وحدت‌ و بساطت‌ ذات‌ الهى‌ وارد نمى‌آورد. چنین‌ تفسیری‌ نشان‌ مى‌دهد که‌ تبیین‌ اشعری‌ بیش‌ از هر چیز مبتنى‌ است‌ بر این‌ اصل‌ که‌ کلام‌ الهى‌ را باید صفتى‌ ذاتى‌ و همچون‌ صفات‌ دیگر بدور از شائبة ترکیب‌ و حدوث‌ تلقى‌ کرد. اما قرآن‌ که‌ همواره‌ مصداق‌ بحث‌ متکلمان‌ دربارة کلام‌ الهى‌ بوده‌ است‌، مجموعه‌ای‌ است‌ از حروف‌ و کلمات‌ به‌ زبان‌ قومى‌ خاص‌، و چنین‌ وصفى‌ از کتاب‌ خدا با حکمى‌ که‌ اشعری‌ برای‌ کلام‌ الهى‌ قائل‌ مى‌شود، سازگار نیست‌. از اینجاست‌ که‌ وی‌ میان‌ دو مفهوم‌ از کلام‌ الهى‌ فرق‌ مى‌نهد: یکى‌ قرآن‌ کریم‌ به‌ عنوان‌ کتابى‌ شامل‌ حروف‌ و عبارات‌ که‌ از راه‌ وحى‌ بر زبان‌ پیامبر جاری‌ شده‌ است‌؛ و دیگر معنایى‌ ازلى‌، واحد و نامتناهى‌ که‌ قائم‌ به‌ ذات‌ خداست‌، یعنى‌ کلام‌ نفسى‌، و قرآن‌ تعبیر و ترجمان‌ آن‌ معناست‌. اشعری‌ با این‌ تمایز، صورت‌ مسألة دشوار و تاریخى‌ خلق‌ قرآن‌ را بدینگونه‌ تغییر مى‌دهد که‌ آنچه‌ اصحاب‌ حدیث‌ و اهل‌ سنت‌ و جماعت‌ در بارة مخلوق‌ نبودن‌ قرآن‌ گفته‌اند، بر کلام‌ نفسى‌ صادق‌ است‌، اما قرآن‌ را به‌ هیأتى‌ که‌ متشکل‌ از حروف‌ و اجزاء است‌، باید حادث‌ به‌ ارادة الهى‌ دانست‌. بدین‌ سان‌ اشعری‌ محل‌ نزاع‌ با معتزله‌ را از مخلوق‌ بودن‌ یا نبودن‌ قرآن‌ به‌ اثبات‌ یا نفى‌ مفهوم‌ کلام‌ نفسى‌ تبدیل‌ کرده‌ است‌در اللمع‌ و الابانه‌ برهانهایى‌ در رد اعتقاد به‌ خلق‌ قرآن‌ آمده‌ است‌، بى‌ آنکه‌ از نظریه‌ای‌ تفصیلى‌ در این‌ باره‌ سخنى‌ رفته‌ باشد. از این‌ رو در انتساب‌ این‌ نظریه‌ و لوازم‌ آن‌ به‌ اشعری‌ ناگزیر باید به‌ گزارشهای‌ معتبر برخى‌ پیروان‌ او استناد کرد. این‌ گزارشها اغلب‌ به‌ نحوی‌ یکدیگر را تأیید مى‌کنند که‌ تردیدی‌ در صحت‌ این‌ انتساب‌ مشهور باقى‌ نمى‌ماند، هرچند در آثار موجود اشعری‌ تصریحى‌ به‌ آن‌ دیده‌ نشود. شهرستانى‌ در توضیح‌ عقیدة او به‌ وحدت‌ کلام‌ الهى‌ مى‌گوید الفاظى‌ که‌ به‌ واسطة فرشتگان‌ بر انبیا نازل‌ شده‌اند، دلالتهایى‌ بر کلام‌ ازلى‌ دارند و دلالت‌، مخلوق‌ و حادث‌ است‌، و مدلول‌ این‌ الفاظ قدیم‌ و ازلى‌ است‌. ابن‌فورک‌ نیز از این‌ مبنای‌ مسلم‌ اشعری‌ یاد مى‌کند که‌ معنى‌ حقیقى‌ کلام‌ هم‌ در عرف‌ لغت‌ و هم‌ در آنچه‌ به‌ خداوند نسبت‌ داده‌ مى‌شود، چیزی‌ غیر از حروف‌ و اصوات‌ است‌ و اگر نام‌ کلام‌ بر اینها اطلاق‌ مى‌گردد، از باب‌ مجاز و توسّع‌ در زبان‌ است‌، چنانکه‌ گاه‌ به‌ دلالت‌ اشاره‌ و نوشتار نیز کلام‌ گفته‌ مى‌شود. بنابر این‌ کلام‌ همان‌ معنى‌ قائم‌ به‌ نفس‌ یا به‌ تعبیری‌ حدیث‌ نفس‌ است‌ که‌ متکلم‌ با گونه‌ای‌ از دلالت‌ آن‌ را آشکار مى‌سازد. این‌ تعریف‌ بیانگر اصالت‌ کلام‌ نفسى‌ از دیدگاه‌ اشعری‌ است‌ و در مقابل‌ تصور معتزله‌ قرار مى‌گیرد که‌ کلام‌ را حروف‌ و اصوات‌ منظوم‌، یعنى‌ از مقولة «فعل‌» به‌ شمار آورده‌اند.

ابن‌ فورک‌ از کتاب‌ الموجز اشعری‌ نقل‌ مى‌کند که‌ وی‌ برای‌ تسمیة کلام‌ الهى‌ به‌ « قرآن‌ » این‌ وجه‌ را ذکر کرده‌ است‌ که‌ در این‌ تعبیرِ خداوند از کلام‌ خویش‌ برخى‌ اجزاء قرین‌ برخى‌ دیگر آمده‌اند، و این‌ جمع‌ و تفرقه‌ میان‌ اجزاء در تعبیر و قرائت‌ واقع‌ شده‌ است‌، نه‌ در خود کلام‌. بدینگونه‌ کتابهای‌ آسمانى‌ دیگر چون‌ تورات‌ و انجیل‌ نیز هر یک‌ تعبیرهای‌ دیگری‌ به‌ زبانهای‌ گوناگون‌، از کلام‌ الهیند که‌ حقیقت‌ ازلى‌ آن‌ به‌ هیچ‌ یک‌ از این‌ زبانها و نامها نبوده‌ است‌. بنابر این‌ وصف‌ «عربى‌» برای‌ قرآن‌ بدین‌ معناست‌ که‌ این‌ تعبیر از کلام‌ الهى‌ به‌ زبان‌ عربى‌ است‌. اوصاف‌ دیگر قرآن‌ نیز که‌ به‌ هیأت‌ تألیفى‌ آن‌ مربوطند و معتقدان‌ به‌ خلق‌ قرآن‌ به‌ برخى‌ از آنها استناد کرده‌اند، مانند اعجاز قرآن‌، تقسیم‌ به‌ سوره‌ها و آیات‌، و طبقه‌بندی‌ آیات‌ به‌ محکم‌ و متشابه‌ و نظایر آنها، هیچ‌ یک‌ اوصاف‌ حقیقى‌ کلام‌ الهى‌ نیستند.

اشعری‌ از آن‌ رو که‌ کلام‌ را حقیقتى‌ مجرد از حرف‌ و صوت‌ مى‌دانست‌، برآن‌ بود که‌ کلام‌ الهى‌ مى‌تواند آنگاه‌ که‌ برای‌ دلالت‌ بر آن‌ عبارتى‌ هم‌ در کار نباشد، به‌ اذن‌ خداوند شنیده‌ شود، و اینکه‌ شنیدن‌ کلام‌ الهى‌ به‌ وجود عبارت‌ بستگى‌ دارد، در مورد شنوندگان‌ عادی‌ صادق‌ است‌، اما در موضع‌ عنایت‌ خاص‌، شنواندن‌ از جانب‌ خدا مى‌تواند بى‌واسطه‌ روی‌ دهد، چنانکه‌ در حق‌ موسى‌ (ع‌) و پیامبر اسلام‌ (ص‌) در معراج‌ تحقق‌ یافت‌. نظر اشعری‌ در این‌ خصوص‌ با رأی‌ او دربارة شرایط رؤیت‌ مناسبتى‌ دارد.

دربارة تلاوت‌ و کتابت‌ انسانها از قرآن‌ که‌ اثبات‌ و نفى‌ مخلوق‌ بودن‌ آن‌ کم‌ و بیش‌ مانند اصل‌ کتاب‌ محل‌ بحث‌ بوده‌ است‌، اشعری‌ بر خلاف‌ عموم‌ اصحاب‌ حدیث‌، به‌ حادث‌ بودن‌ قرائت‌ و کتابت‌ قرآن‌ تصریح‌ مى‌کند و سخن‌ از خوانده‌ و نوشته‌ شدن‌ کلام‌ الهى‌ را مجازی‌ به‌ شمار مى‌آورد. وی‌ این‌ نظر را مردود مى‌داند که‌ قرآن‌ چون‌ نوشته‌ شود، درمحل‌ کتابت‌ موجود مى‌گردد، همچنانکه‌ حتى‌ از دید او حلول‌ معانى‌ حادث‌ نیز در محل‌ کتابت‌ ممکن‌ نیست‌. بر این‌ مبنا این‌ آیه‌ را که‌ «آن‌ قرآن‌ مجید است‌، در لوحى‌ محفوظ» (بروج‌/ 85/21)، باید صرفاً به‌ مکتوب‌ بودن‌ در لوح‌ تفسیر کرد. به‌ اعتقاد او طرح‌ موضوع‌ تلاوت‌ با تعبیری‌ چون‌ «به‌ لفظ آوردن‌ قرآن‌ » از بنیاد نادرست‌ است‌، زیرا اطلاق‌ «لفظ» که‌ موهم‌ معنى‌ حرکت‌ و جسمیت‌ است‌، در مورد کلام‌ الهى‌ روا نیست‌. بنابراین‌ بحث‌ از مخلوق‌ بودن‌ یا نبودن‌ آن‌ نیز جایى‌ ندارد. ابن‌ فورک‌ مى‌گوید که‌ اشعری‌ سخن‌ برخى‌ اصحاب‌ حدیث‌ را که‌ هیچ‌ یک‌ از این‌ دو حکم‌ را نمى‌پذیرفته‌اند، چنین‌ توجیه‌ مى‌کرد که‌ تصریح‌ به‌ مخلوق‌ بودن‌ آنچه‌ از کلام‌ الهى‌ به‌ زبان‌ آورده‌ مى‌شود، مى‌تواند با سوء تعبیر همراه‌ باشد، چون‌ به‌ هر روی‌ فرق‌ نهادن‌ میان‌ قرائت‌ و آنچه‌ قرائت‌ مى‌شود،دشوار است‌

گزارشى‌ که‌ اشعری‌ در مقالات‌ الاسلامیین‌ از آراء ابن‌ کلاب‌ در باب‌ کلام‌ الهى‌ داده‌ است‌، حدود تأثیر ابن‌ کلاب‌ را بر نظریة او نشان‌ مى‌دهد. مى‌توان‌ گفت‌ که‌ اتفاق‌ نظر اشعری‌ با ابن‌ کلاب‌ در اینکه‌ صفت‌ فعل‌ خداوند و آنچه‌ موکول‌ به‌ مشیت‌ اوست‌، نباید قائم‌ به‌ ذات‌ الهى‌ پنداشته‌ شود، از مبانى‌ تصور کلام‌ نفسى‌، و دلیل‌ فاصله‌ گرفتن‌ اشعری‌ از اصحاب‌ حدیث‌ است‌، زیرا از یک‌ سو ایشان‌ نیز تصدیق‌ داشته‌اند که‌ کلام‌ مُنزل‌ خدا تابع‌ مشیت‌ اوست‌، و از سوی‌ دیگر اشعری‌ کوشیده‌ است‌ تا مفهوم‌ صفت‌گونة کلام‌ را که‌ ازلى‌ و قائم‌ به‌ ذات‌ الهى‌ است‌، حفظ و تبیین‌ کند. اما دیدگاههای‌ او - که‌ تا حدودی‌ همچون‌ آراء ابن‌ کلاب‌ مورد انتقاد برخى‌ اصحاب‌ حدیث‌ نیز بوده‌ است‌ - از جهاتى‌ با آنچه‌ به‌ ابن‌ کلاب‌ نسبت‌ داده‌ مى‌شود، متفاوت‌ است‌، از جمله‌ دربارة منشأ صدور «تعبیر» یعنى‌ کلام‌ حادث‌ الهى‌ یا کتاب‌ مُنزل‌؛ و نیز اینکه‌ اشعری‌ بر خلاف‌ او که‌ خطاب‌ کردن‌ به‌ ناآفریدگان‌ را محال‌ مى‌شمرد، وجوه‌ ضروری‌ سخن‌ همچون‌ امر ونهى‌ و خبر را در مورد کلام‌ نفسى‌ خداوند نیز پذیرفته‌ و نظر ابن‌ کلاب‌ را مستلزم‌ حادث‌ بودن‌ کلام‌ الهى‌ دانسته‌ است‌.

اشعری‌ فصلى‌ از اللمع‌ را به‌ اثبات‌ مطلق‌ بودن‌ اراده‌ و قدرت‌ الهى‌ که‌ در نظام‌ کلامى‌ او خاص‌ترین‌ صفات‌ خدا به‌ شمار رفته‌اند، اختصاص‌ داده‌ است‌. اصل‌ نخستین‌ وی‌ این‌ است‌ که‌ همه‌ چیز به‌ ارادة خداوند پدید مى‌آید و ارادة او تنها به‌ امور ذاتاً محال‌ نمى‌تواند تعلق‌ بگیرد. بنابراین‌ افعال‌ انسانها نیز، نیک‌ یا بد، از دایرة ارادة او بیرون‌ نیستند. نسبت‌ دادن‌ بدیها به‌ غیر خدا در حکم‌ ثنویت‌ و شرک‌ است‌.

استدلال بر فراگیر بودن‌ اراده خداوند

اشعری‌ بر فراگیر بودن‌ اراده خداوند به‌ ۳ گونه‌ استدلال‌ می‌کند: ۱. اراده‌ از صفات‌ ذات‌ است‌ و از این‌ رو حدی‌ نمی‌پذیرد. ۲. هر حادثی‌ آفریده خداست‌ و او چیزی‌ را بی‌اراده‌ نمی‌آفریند. ۳. اگر در قلمرو مُلک‌ او چیزی‌ باشد که‌ او اراده‌ نکرده‌ است‌، یکی‌ از این‌ دو نتیجه باطل‌ لازم‌ می‌آید: سهو و غفلت ‌، یا ضعف‌ و عجز از رسیدن‌ به‌ مراد.  اشعری‌ سپس‌ با قدریان و معتزلیان‌ به‌ احتجاج بر می‌خیزد که‌ اگر وجوب‌ اراده خداوند در مورد فعل‌ او پذیرفته‌ شده‌ است‌، نمی‌توان‌ آنچه‌ را هم‌ که‌ به‌ غیر خدا نسبت‌ داده‌ می‌شود، بیرون‌ از اراده او دانست‌، زیرا همه‌ چیز فعل‌ اوست‌. «اگر در عالم‌ چیزی‌ باشد که‌ او اراده‌ نکرده‌ است‌، از وجود آن‌ اکراه‌ داشته‌، و در این‌ صورت‌ از پدید آمدن‌ آن‌ نیز ابا ورزیده‌ است‌ و این‌ مستلزم‌ آن‌ است‌ که‌ گناهان ‌، چه‌ او بخواهد و چه‌ نخواهد، صورت‌ بگیرند و این‌ حالت‌ِ شخص‌ ضعیف‌ و مقهور است‌».به‌ عقیده اشعری‌ محال‌ است‌ که‌ خداوند چیزی‌ را بر خلاف‌ علم‌ خویش‌ اراده‌ کند. بنابراین‌ او همچنانکه‌ بر وقوع‌ شر از اهل‌ شر علم‌ دارد، باید گفت‌ که‌ شر را از ایشان‌ و برای‌ ایشان‌ اراده‌ فرموده‌ است‌. بنابراین‌ می‌توان‌ پذیرفت‌ که‌ خداوند امر به‌ چیزی‌ کند که‌ اراده او به‌ ترک‌ آن‌ از سوی‌ مأمور تعلق‌ گرفته‌ است‌، همچنانکه‌ امر کردن‌ او به‌ آنچه‌ می‌داند که‌ واقع‌ نمی‌شود، رواست‌. با این‌همه‌، ابن‌ فورک‌ می‌گوید که‌ اشعری‌ تأکید می‌کرد که‌ چون‌ اراده در معنی‌ وسیع‌ کلمه‌ با معنی‌ امر مناسبت‌ دارد، باید از تصریح‌ به‌ این‌ حکم‌ که‌ خداوند گناه بندگان ‌را اراده‌ فرموده‌ است‌، پرهیز کرد، از آن‌ رو که‌ به‌ کار بردن‌ هر لفظی‌ که‌ موهم‌ معنی‌ نادرستی‌ باشد، جایز نیست‌.  اشعری‌ میان‌ اراده‌ و مشیت فرقی‌ قائل نشده‌، و این‌ مبنای‌ او در تفسیر آیاتی‌ در این‌ زمینه‌ بوده‌ است‌(دانشنامه جهان اسلام، اشعری، ابوالحسن، محمد جواد انواری).طلب

  • حسن جمشیدی

تا بدین جا و طی جلسه قبل خاستگاه بحث از نظر حاج شیخ بیان گردید. اینک با توجه به تعیین کننده بودن دیدگاه اشاعره در کلام نفسی و ام المسائل بودن آن بحث چگونگی صفات الهی از دیدگاه اشعری را از دانشنامه جهان اسلام به میزان ارتباط با مباحث عینا نقل می کنیم.

یکى‌ از سودمندترین‌ منابع‌ دربارة کلام‌ اشعری‌ کتابى‌ از ابن‌فورک‌ (د 406ق‌) شاگرد باواسطة اشعری‌ است‌، با عنوان‌ مجرد مقالات‌ الشیخ‌ ابى‌الحسن‌ الاشعری‌. این‌ اثر به‌ سبب‌ تفصیل‌ و استنادهای‌ آن‌ به‌ آثار از میان‌ رفتة اشعری‌ اعتبار منحصر به‌ فردی‌ دارد.

خداوند و صفات‌ او:

اشعری‌ کتاب‌ اللمع‌ را با استدلال‌ بر وجود ذات‌ الهى‌ آغاز مى‌کند. برهان‌ او مبتنى‌ بر نیازمندی‌ جهان‌ حادث‌ و متغیر به‌ آفریدگاری‌ مدبر است‌. بهترین‌ نمونه‌، تحول‌ آدمى‌ است‌ از نطفه‌ تا کمال‌ انسانى‌، که‌ اشعری‌ آن‌ را از قرآن‌ کریم‌ (واقعه‌/56/58 - 59) برگرفته‌ است‌. وی‌ مى‌گوید: همچنانکه‌ انسانها نمى‌توانند پدید آمدن‌ مصنوعات‌ عادی‌ را بدون‌ سازنده‌ای‌ بیرونى‌ تصور کنند، مجموعة منظم‌ هستى‌ نیز چه‌ در آفرینش‌ و چه‌ در تحولات‌ مدام‌ آن‌ باید به‌ صانعى‌ برخوردار از تدبیر نسبت‌ داده‌ شود. اشعری‌ سپس‌ این‌ فرض‌ را که‌ جزء نخستین‌ هر شى‌ء - مثلاً نطفه‌ در مورد انسان‌ - قدیم‌ و بى‌نیاز از صانع‌ باشد و تکامل‌ طبیعى‌ را خود سبب‌ گردد، رد مى‌کند، به‌ این‌ دلیل‌ که‌ تغیر وانتقال‌ ویژگى‌ حدوث‌ است‌ و نمى‌تواند در قدیم‌، از آن‌ رو که‌ قدیم‌ است‌، راه‌ یابد. این‌ استدلال‌ اشعری‌ در کلام‌ پیش‌ از او سابقه‌ داشته‌ است‌ و از آن‌ به‌ برهان‌ اتقان‌ صنع‌ تعبیر مى‌شود. به جز برهان‌ اتقان‌ صنع‌ که‌ مستقیماً مخلوق‌ بودن‌ جهان‌ را ثابت‌ مى‌کند، اشعری‌ برهان‌ دیگری‌ مى‌آورد که‌ نتیجة آن‌ اثبات‌ حادث‌ بودن‌ جهان‌ است‌. خلاصة این‌ برهان‌ که‌ شهرستانى‌ آن‌ را روایت‌ مى‌کند، این‌ است‌ که‌ اگر جواهر یعنى‌ ذرات‌ تشکیل‌ دهندة جهان‌ را قدیم‌ فرض‌ کنیم‌، ناگزیر باید فرایند اجتماع‌ و افتراق‌ آنها را که‌ جهان‌ مجموعه‌ای‌ از آنهاست‌، به‌ ذات‌ جواهر نسبت‌ دهیم‌، حال‌ آنکه‌ ذرات‌ نمى‌توانند بنا بر ذات‌ خویش‌ با هم‌ پیوند یابند یا جدا شوند، زیرا ذره‌ در ذات‌ خود مقتضى‌ هر دو حالت‌ است‌. بنابراین‌ جهان‌ ترکیب‌، مبدأی‌ غیر از وجود اجزاء آن‌ دارد.
اشعری‌ از نفى‌ حدوث‌ خداوند نتیجه‌ مى‌گیرد که‌ خدا به‌ هیچ‌ رو شبیه‌ به‌ مخلوقات‌ خویش‌ نیست‌، زیرا این‌ همانندی‌ هرچند منحصر به‌ جهتى‌ خاص‌ فرض‌ شود، به‌ این‌ معنى‌ است‌ که‌ ذات‌ او در آن‌ جهت‌ خاص‌ حادث‌ است‌. اگرچه‌ این‌ اصل‌ مورد اتفاق‌ همة فرقه‌هاست‌، تأکید اشعری‌ بر آن‌، مبنای‌ او در نفى‌ تشبیه‌ بوده‌ است‌. استدلال‌ اشعری‌ بر واحد بودن‌ خدا مانند برهان‌ اثبات‌ وجود او مبتنى‌ بر اندیشة نظام‌ است‌. از دو صانع‌ یا بیشتر فعل‌ استوار و نظم‌آفرین‌ برنمى‌آید، زیرا در تدبیر جهان‌ دو اراده‌ نمى‌تواند در کار باشد و ناگزیر یکى‌ از دو خواست‌ باید غالب‌ آید واین‌ مستلزم‌ عجز دیگری‌ و نفى‌ خدا بودن‌ اوست‌. این‌ برهان‌ که‌ به‌ «تمانع‌» شهرت‌ دارد، در کلام‌ معتزله‌ نیز سابقه‌ داشته‌ است‌.

اشعری‌ در اللمع‌ به‌ اثبات‌ 7 صفت‌ ذاتى‌ خداوند که‌ مفاهیم‌ صفات‌ دیگر به‌ آنها باز مى‌گردد، پرداخته‌ است‌ : عالم‌، قادر، حى‌، مرید، متکلم‌، سمیع‌ و بصیر. خداوند عالم‌ است‌، زیرا دانا بودن‌ شرط درستى‌ و استواری‌ فعل‌ است‌ و همچنانکه‌ آفریدن‌ نقش‌ زیبا یا ساختن‌ چیزی‌ به‌ دانایى‌ نیاز دارد، آفریدگار جهان‌ باید عالم‌ باشد. نیز چنین‌ فعلى‌ نمى‌تواند از کسى‌ که‌ قادر و حى‌ (زنده‌) نیست‌، پدید آید، چه‌، اگر این‌ دو صفت‌ شرط نباشد، باید بتوان‌ پذیرفت‌ که‌ آنچه‌ مردمان‌ مى‌کنند، ممکن‌ است‌ در حالى‌ که‌ ناتوان‌ یا مرده‌اند، ازایشان‌ سر زند واین‌ محال‌ است‌. اشعری‌ 4 صفت‌ دیگر را لازمة صفت‌ حى‌ مى‌داند، ازآن‌ رو که‌ اگر هر یک‌ از آنها نفى‌ شود، ذات‌ به‌ ضد آن‌ صفت‌ موصوف‌ خواهد بود و این‌ در مورد ذات‌ حى‌ که‌ این‌ صفات‌ در شأن‌ و سزاوار اوست‌، وجود آفتى‌ را که‌ مانع‌ صفت‌ شده‌ است‌، لازم‌ مى‌آورد، مثلاً نفى‌ صفت‌ مرید از خداوند به‌ این‌ معنى‌ است‌ که‌ ذات‌ او موصوف‌ به‌ یکى‌ از موانع‌ اراده‌ نظیر سهو باشد و همة اینها از ویژگیهای‌ حدوث‌ است‌. وی‌ همین‌ استدلال‌ را در مورد دو صفت‌ عالم‌ و قادر نیز به‌ کار مى‌برد. اشعری‌ در تقسیم‌ صفات‌ به‌ دو گروه‌، دلیل‌ صفاتى‌ چون‌ حیات‌ و علم‌ و قدرت‌ را افعال‌ الهى‌ مى‌داند. گروه‌ دوم‌ را صفاتى‌ مانند سمع‌ و بصر و کلام‌ و بقا تشکیل‌ مى‌دهند که‌ به‌ طریق‌ نفى‌ نقص‌ از ذات‌ الهى‌ اثبات‌ پذیرند. جدا از این‌ گروه‌ بندی‌، وی‌ تقسیم‌ مشهور صفات‌ را به‌ ذات‌ و فعل‌ مى‌پذیرد.ابن‌فورک‌ تفصیلى‌ از اقوال‌ او را دربارة ادله‌ و معانى‌ یکایک‌ صفات‌ آورده‌ است‌.

در مورد صفاتى‌ که‌ عقل‌ به‌ آنها گواهى‌ نمى‌دهد، اما ذکرشان‌ در کتاب‌ خدا یا خبر متواتر آمده‌ است‌ (صفات‌ خبریه‌)، مانند داشتن‌ وجه‌ (چهره‌) و ید (دست‌)، عقیدة اشعری‌ این‌ است‌ که‌ چنین‌ صفاتى‌ را باید تصدیق‌ کرد، اما به‌ معنایى‌ که‌ مناسب‌ ذات‌ اقدس‌ او باشد. این‌ الفاظ اگر در مورد آدمیان‌ بر اعضا و جوارح‌ دلالت‌ دارند، برای‌ ذات‌ باری‌ نعت‌ و صفتند. سخن‌ اشعری‌ گویای‌ دو جنبه‌ای‌ است‌ که‌ عقیدة او را در موضعى‌ میان‌ معتزله‌ و حشویه‌ نشان‌ مى‌دهد. اعتقاد او به‌ صفت‌ بودن‌ این‌ معانى‌، نفى‌ دیدگاه‌ معتزله‌ است‌ که‌ با تأویل‌ آنها به‌ معانى‌ دیگری‌، مثلاً تأویل‌ «ید» به‌ قدرت‌ یا نعمت‌، آنها را در واقع‌ از معانى‌ خاصشان‌ تهى‌ ساخته‌اند. از سوی‌ دیگر وی‌ معانى‌ ظاهری‌ این‌ الفاظ را هم‌ به‌ نحوی‌ که‌ بر جسمانى‌ بودن‌ و انسان‌وار بودن‌ خداوند دلالت‌ کنند، نمى‌پذیرد و این‌ از وجوه‌ تمایز او از برخى‌ حنبلیان‌ است‌. به‌ نظر وی‌ این‌ فرض‌ محال‌ نیست‌ که‌ خداوند صفات‌ دیگری‌ از این‌ دست‌ چون‌ «جسم‌» یا «متحرک‌» به‌ خویش‌ نسبت‌ دهد، اما نه‌ به‌ معنای‌ ظاهریشان‌. اشعری‌ در مورد صفات‌ خبریه‌ای‌ مانند استواء بر عرش‌ نیز که‌ آنها را صفات‌ فعل‌ خدا به‌ شمار مى‌آورد، به‌ بیان‌ ابن‌ فورک‌  بر این‌ عقیده‌ است‌ که‌ «اطلاق‌ این‌ الفاظ جز به‌ سمع‌ و معانى‌ آنها جز به‌ عقل‌ ثابت‌ نمى‌گردد». بااینهمه‌، وی‌ از هرگونه‌ کوششى‌ برای‌ کشف‌ معانى‌ این‌ صفات‌ پرهیز مى‌کند و به‌ عقیدة اهل‌ سنت‌ و جماعت‌ گردن‌ مى‌نهد که‌ آنها را بدون‌ بحث‌ از کیفیتشان‌ (بِلاکَیف‌) تصدیق‌ مى‌کرده‌اند. اما قید مناسبت‌ با ذات‌ الهى‌ و دور بودن‌ معانى‌ این‌ الفاظ از شائبة حدوث‌ و ترکیب‌ در سخن‌ اشعری‌ به‌ معنى‌ نوعى‌ فرا رفتن‌ از ظاهر است‌. بنابراین‌ مى‌توان‌ موضع‌ او را در این‌ خصوص‌، حدی‌ میان‌ تشبیه‌ و تنزیه‌، یا توقف‌ و تأویل‌ تلقى‌ کرد. بدینگونه‌ قاعدة سنتى‌ «بلاکیف‌» در اندیشة وی‌ بیش‌ از آنکه‌ به‌ معنى‌ تسلیم‌ به‌ ظاهر نص‌ باشد، بیانگر ناتوانى‌ عقل‌ در فهم‌ معانى‌ صفات‌ است‌

از مسائلى‌ که‌ در باب‌ صفات‌ الهى‌ میان‌ گروههای‌ کلامى‌ محل‌ گفت‌وگو بوده‌ است‌، حدود جواز بندگان‌ در اطلاق‌ صفت‌ به‌ خداوند، و به‌ بیان‌ دیگر راه‌ معرفت‌ به‌ صفات‌ است‌. اصحاب‌ حدیث‌ و اهل‌ سنت‌ و جماعت‌، اطلاق‌ هر صفتى‌ را که‌ عقل‌ مناسب‌ با ذات‌ الهى‌ تشخیص‌ دهد، به‌ او روا نمى‌شمردند و حق‌ سخن‌ گفتن‌ از صفات‌ و تعیین‌ آنها را به‌ کتاب‌ خدا و سنت‌ وامى‌گذاردند. از این‌ عقیده‌ - با همة اختلافهایى‌ که‌ در جزئیات‌ آن‌ وجود دارد - به‌ «توقیفى‌» شمردن‌ اسماء و صفات‌ الهى‌ تعبیر شده‌ است‌. اشعری‌ نیز با آنکه‌ در اثبات‌ برخى‌ صفات‌ به‌ دلیل‌ عقلى‌ متوسل‌ مى‌شود، به‌ ضابطة توقیف‌ پای‌بند است‌. از دیدگاه‌ او صفت‌ شمردن‌ الفاظ مترادف‌ با هریک‌ از صفات‌ نیز مشروط به‌ توقیف‌ است‌. اشعری‌ اجماع‌ امت‌ را نوعى‌ توقیف‌ مى‌داند، چنانکه‌ صفت‌ «قدیم‌» را که‌ فقط مترادف‌ آن‌ (ازلى‌) در کتاب‌ و سنت‌ آمده‌ است‌، از باب‌ اجماع‌ امت‌ مى‌پذیرد. رأی‌ اشعری‌ در باب‌ توقیف‌، مناسب‌ با دیدگاه‌ کلى‌ او دربارة زبان‌ است‌. وی‌ از محدودیت‌ عرفى‌ انسانها در کاربرد عام‌ واژگان‌ نیز به‌ «توقیف‌» تعبیر مى‌کرده‌ است‌، به‌ این‌ معنى‌ که‌ اهل‌ زبان‌ هر واژه‌ را برای‌ دلالت‌ بر قلمرو معنای‌ ویژه‌ای‌ وضع‌ کرده‌اند که‌ به‌ جهان‌ شناختة آنها وابسته‌ است‌ و از واژه‌ نمى‌توان‌ معنایى‌ بیرون‌ از آن‌ قلمرو اراده‌ کرد. بنابراین‌ سخن‌ گفتن‌ انسانها دربارة ذات‌ الهى‌ نباید بیرون‌ از تعابیری‌ باشد که‌ او دربارة خویش‌ به‌ کار برده‌ است‌. این‌ گزارش‌ ابن‌فورک‌ از عقیدة اشعری‌ که‌ «میان‌ اسماء و صفات‌ خدا و مخلوقات‌، در اساس‌ِ وضع‌ تمایز وجود دارد»، باید به‌ این‌ معنى‌ تفسیر شود

بحث‌ در اینکه‌ صفات‌ خداوند نسبت‌ به‌ ذات‌ او از چگونه‌ ثبوتى‌ برخوردارند، از بحث‌انگیزترین‌ و پیچیده‌ترین‌ مباحث‌ کلامى‌ به‌ شمار مى‌آید. نظر اشعری‌ در این‌ باره‌، حاصل‌ تبیین‌ عقلى‌ اوست‌ از عقیدة اصحاب‌ حدیث‌ که‌ برای‌ هر یک‌ از صفاتى‌ که‌ خداوند در کتاب‌ الهى‌ به‌ آنها موصوف‌ شده‌ است‌، واقعیتى‌ در ذات‌ او قائل‌ بودند. همچنانکه‌ شهرستانى‌ عنوان‌ کلى‌ «صفاتیه‌» را بر مکتب‌ اشعری‌ صادق‌ دانسته‌ است‌ ، وی‌ به‌ اثبات‌ صفات‌ قدیم‌ و ازلى‌ و قائم‌ به‌ ذات‌ خداوند شهرت‌ دارد. با اینهمه‌، مطالعة تفصیلى‌ آراء و ملاحظات‌ وی‌ در این‌ زمینه‌، طرح‌ دقیق‌تری‌ از موضع‌ او به‌ دست‌ مى‌دهد. این‌ بررسى‌ همچنین‌ معلوم‌ مى‌کند که‌ وی‌ کوشیده‌ است‌ با حفظ نگرش‌ کلى‌ اصحاب‌ حدیث‌، راهى‌ در تحلیل‌ موضوع‌ باز کند که‌ از توالى‌ فاسد دو گرایش‌ مطلق‌ برکنار بماند: یکى‌ تصدیق‌ به‌ حقیقت‌ عینى‌ صفت‌ به‌ گونه‌ای‌ که‌ مستلزم‌ تعدد ذات‌ قدیم‌ باشد؛ و دیگر تجرید ذات‌ خدا از هر گونه‌ صفت‌، به‌ دلیل‌ تأکید بر وحدت‌ و بساطت‌ آن‌. در تاریخ‌ مجادلات‌ کلامى‌، گرایش‌ نخست‌ موضوع‌ انتقاد بر اصحاب‌ حدیث‌ بوده‌، و گرایش‌ دوم‌ به‌ معتزله‌ نسبت‌ داده‌ شده‌ است‌

اشعری‌ بحث‌ خود را در این‌ باره‌، از نقطة جدایى‌ دو گرایش‌ آغاز مى‌کند. تصدیق‌ به‌ صفات‌ الهى‌، آنگونه‌ که‌ در قالب‌ صفت‌ مشتق‌ بیان‌ مى‌شود (مانند «عالِم‌»)، و به‌ همین‌ صورت‌ در قرآن‌ به‌ خداوند نسبت‌ داده‌ شده‌ است‌، مورد اتفاق‌ همة گروهها است‌. محل‌ نزاع‌، ثبوت‌ حالت‌ اسمى‌ صفت‌ است‌ (مانند «علم‌»)، که‌ مأخذ اشتقاق‌ صفت‌ محسوب‌ مى‌شود. اشعری‌ از میان‌ صفات‌، علم‌ الهى‌ را به‌ عنوان‌ نمونه‌ مورد بحث‌ قرار مى‌دهد و نخست‌ به‌ رد یکى‌ از دلایلى‌ مى‌پردازد که‌ منکران‌ صفت‌ِ به‌ معنى‌ اسمى‌ آورده‌اند. حاصل‌ سخن‌ او این‌ است‌ که‌ بر خلاف‌ ادعای‌ منکران‌، اگر بگوییم‌ که‌ خدا «علم‌» دارد، نه‌ لازم‌ مى‌آید که‌ علم‌ غیر از ذات‌ او باشد و نه‌ به‌ معنى‌ حادث‌ بودن‌ آن‌ خواهد بود. اشعری‌ بر این‌ عقیده‌اش‌ که‌ عالم‌ بودن‌ خداوند به‌ علم‌ اوست‌ (اہن‌ الله‌ عالم‌ٌ بعلم‌½)، چنین‌ استدلال‌ مى‌کند که‌ اگر فرض‌ کنیم‌ برای‌ ذات‌ او علم‌ ثابت‌ نشود، عالم‌ بودن‌ او از دو حال‌ بیرون‌ نیست‌: یا او به‌ واسطة خود ذات‌، و نه‌ به‌ علمى‌ که‌ دارد، عالم‌ است‌ یا آنکه‌ با علمى‌ عالم‌ است‌ که‌ لاجرم‌ غیر اوست‌. در بطلان‌ فرض‌ دوم‌ بحثى‌ نیست‌ و فرض‌ نخست‌ را نیز نمى‌توان‌ پذیرفت‌، زیرا مستلزم‌ آن‌ است‌ که‌ ذات‌ او همان‌ علم‌ باشد. اشعری‌ به‌ صراحت‌ محال‌ مى‌داند که‌ علم‌ء عالم‌ باشد یا عالم‌ علم‌، و به‌ طور عام‌ از تمایز میان‌ ذات‌ خدا و صفات‌ او سخن‌ مى‌گوید. حقیقت‌ علم‌ از دیدگاه‌ اشعری‌ عبارت‌ است‌ از «آنچه‌ عالم‌ به‌ واسطة آن‌ معلوم‌ را در مى‌یابد». این‌ تعریف‌ که‌ اشعری‌ در معنى‌ عام‌ علم‌ مى‌آورد، حاکى‌ از مبنای‌ اوست‌ دربارة تمایز علم‌ از عالم‌ و در نتیجه‌ صفت‌ از موصوف‌. عالم‌ بودن‌ عالم‌ به‌ جهت‌ معنایى‌ اسمى‌ است‌ که‌ در او وجود دارد و همان‌ مبدأ اشتقاق‌ صفت‌ است‌ هم‌ در مفهوم‌ و هم‌ در لفظ. به‌ عقیدة اشعری‌ چنین‌ حکمى‌ عام‌ است‌ و بنابراین‌ بر ذات‌ الهى‌ نیز صدق‌ مى‌کند. این‌ نکته‌ گرایش‌ او را به‌ اصالت‌ زبان‌ و دلالت‌ عرفى‌ نشان‌ مى‌دهد. بنابر این‌ تمامى‌ صفات‌ ذاتى‌ خداوند مانند حیات‌، قدرت‌، سمع‌ و بصر و جز آنها، از ثبوتى‌ برخوردارند. شهرستانى‌ برهان‌ دیگری‌ را به‌ اشعری‌ نسبت‌ مى‌دهد، مبتنى‌ بر این‌ حکم‌ که‌ اگر میان‌ صفت‌ و موصوف‌ یعنى‌ ذات‌ خداوند وحدت‌ تمام‌ باشد، بدین‌ معناست‌ که‌ صفات‌ متعدد او نیز با هم‌ یکى‌ باشند. اما در اختلاف‌ مفهومى‌ صفات‌، چون‌ دو صفت‌ عالم‌ و قادر شکى‌ نیست‌. مرجع‌ این‌ اختلاف‌ را نمى‌توان‌ بیرون‌ از این‌ 3 امر فرض‌ نمود: لفظ، حال‌ - چنانکه‌ برخى‌ معتزله‌ قائلند - و صفت‌. اختلاف‌ مفهومى‌ نمى‌تواند به‌ صرف‌ لفظ باز گردد. حال‌ نیز از دید اشعری‌ محال‌ است‌. نتیجه‌ اینکه‌ هریک‌ از آن‌ اوصاف‌ را باید به‌ معنایى‌ قائم‌ به‌ ذات‌ خدا راجع‌ دانست‌. ابن‌فورک‌ مى‌گوید که‌ وی‌ اطلاق‌ شى‌ء و موجود و قدیم‌ را بر صفات‌ جایز مى‌شمرد.

پیش‌تر این‌ گفته‌ از اشعری‌ نقل‌ شد که‌ تصدیق‌ به‌ وجود صفتى‌ چون‌ علم‌ در ذات‌ خداوند بدین‌ معنى‌ نیست‌ که‌ آن‌ صفت‌ غیر از ذات‌ او باشد. این‌ سخن‌ نشانة توجه‌ اوست‌ به‌ اشکال‌ تفسیری‌ که‌ صفات‌ را، بدون‌ قیدی‌، زائد بر ذات‌ معرفى‌ کند و دوگانگى‌ آنها را بپذیرد. تهمت‌ اعتقاد به‌ بیش‌ از یک‌ خدا که‌ معتزله‌ بر صفاتیه‌ مى‌نهادند، ناشى‌ از چنین‌ تفسیری‌ بوده‌ است‌. بنابراین‌ وی‌ ضمن‌ آنکه‌ صفات‌ را ازلى‌ و قائم‌ به‌ ذات‌ الهى‌ دانسته‌، در مورد آنها اطلاق‌ هیچ‌ یک‌ از دو تعبیر «عین‌ ذات‌» و «غیر ذات‌» را روا نشمرده‌ است‌. ابن‌فورک‌ نیز مى‌گوید که‌ از دیدگاه‌ وی‌ صفت‌ را نه‌ مى‌توان‌ خود ذات‌ دانست‌، نه‌ جز آن‌. از همین‌ رو نظر اشعری‌ در مورد نسبت‌ میان‌ خود صفات‌ نیز با احتیاط همراه‌ بود، چنانکه‌ در عین‌ اعتقاد به‌ واقعیت‌ صفات‌، از گفتن‌ اینکه‌ آنها متحدند یا مختلف‌ از یکدیگرند، پرهیز داشت‌. حکم‌ اشعری‌ به‌ اینکه‌ صفت‌ نه‌ خود ذات‌ است‌ و نه‌ غیر آن‌، پیشینه‌ای‌ در عقاید کلامى‌ داشته‌ است‌، به‌ ویژه‌ در آراء ابن‌ کلاب‌ (زنده‌ در 240ق‌) که‌ اشعری‌ در مقالات‌ الاسلامیین‌ تعبیرهایى‌ از همین‌ حکم‌ را بدو و پیروانش‌ نسبت‌ مى‌دهد. اما اگرچه‌ برای‌ این‌ حکم‌ متناقض‌ نما که‌ صفت‌ خدا در عین‌ پیوستگى‌ به‌ ذات‌، از ذات‌ متمایز است‌، تبیینى‌ عقلى‌ ارائه‌ نشده‌ است‌، از دید پیروان‌ اشعری‌ این‌ حکم‌ بیش‌ از آنچه‌ معتزله‌ دربارة صفات‌ گفته‌اند، با مفهوم‌ عرفى‌ صفت‌ و موصوف‌ سازگار است‌، زیرا در عالم‌ محسوس‌ نیز مى‌توان‌ از این‌ نسبت‌ دوگانه‌ میان‌ صفت‌ و موصوف‌ سخن‌ گفت‌. مجمل‌ بودن‌ رأی‌ اشعری‌ در این‌باره‌، موجب‌ تبیینهای‌ متفاوتى‌ از سوی‌ پیروان‌ او شده‌ است‌ که‌ برخى‌ از آنها مبتنى‌ بر صورتى‌ از نظریة «احوال‌» (ه م‌) ابوهاشم‌ جبایى‌ معتزلى‌ است‌، نظریه‌ای‌ که‌ شاید بتوان‌ در آن‌ مناسبتى‌ با دیدگاه‌ اشعری‌ تشخیص‌ داد.

به‌ گفتة ابن‌ فورک‌، اشعری‌ بر خلاف‌ برخى‌ متکلمان‌ در مورد صفات‌ ذات‌ الهى‌، میان‌ اسم‌ و صفت‌ فرقى‌ نمى‌نهاد و برای‌ موصوف‌ دو گونه‌ صفت‌ قائل‌ بود: یکى‌ آنچه‌ از موصوف‌ جدا نیست‌، و دیگر آنچه‌ از موصوف‌ جداست‌ و قائم‌ به‌ کسى‌ است‌ که‌ از آن‌ صفت‌ سخن‌ مى‌گوید. بنابراین‌ هر وصفى‌ اگرچه‌ دربارة خداوند باشد، به‌ نظر او هر دو وجه‌ را داراست‌. وی‌ ارتباط اسم‌ و مسمى‌ را ارتباطى‌ ذاتى‌ و مستقیم‌ مى‌شمرد و بر آن‌ بود که‌ صفات‌ دلالتهای‌ جداگانه‌ای‌ دارند که‌ مدلول‌ هر یک‌ از آنها معنایى‌ است‌ متمایز در ذات‌ الهى‌. در مقابل‌ این‌ دیدگاه‌، گرایش‌ کلى‌ معتزلیان‌ که‌ مى‌کوشیدند دلالت‌ صفات‌ را به‌ یک‌ مدلول‌ عینى‌ واحد یعنى‌ ذات‌ او باز گردانند، اقتضا مى‌کرد که‌ اسم‌ را غیر از مسمى‌، و در واقع‌ عین‌ تسمیه‌ به‌ شمار آورند، یعنى‌ تابع‌ اندیشه‌ و زبان‌ کسى‌ که‌ دربارة شى‌ء سخن‌ مى‌گوید. اشعری‌ بر ازلى‌ بودن‌ صفات‌ ذات‌ چنین‌ استدلال‌ مى‌کند که‌ اگر هریک‌ از این‌ صفات‌ ازلى‌ نباشد، ذات‌ قدیم‌ ازلى‌ به‌ سلب‌ صفت‌ یعنى‌ ضد آن‌ موصوف‌ خواهد بود و این‌ به‌ معنى‌ ازلى‌ بودن‌ ضد است‌. در این‌ صورت‌ آن‌ ضد نمى‌تواند با وصف‌ ازلى‌ بودن‌ از میان‌ برود و صفت‌ جای‌ آن‌ را بگیرد، زیرا آنچه‌ قدیم‌ و ازلى‌ است‌، فناپذیر نیست‌. این‌ برهان‌ تعبیر دیگری‌ است‌ از این‌ اصل‌ که‌ ازلى‌ نبودن‌ صفات‌ ذات‌ مستلزم‌ راه‌ داشتن‌ حدوث‌ به‌ ذات‌ قدیم‌ باری‌ است‌. اشعری‌ هرگونه‌ نو شدن‌ (تجدد) را در ذات‌ الهى‌ محال‌ مى‌داند. این‌ حکم‌ نتیجه‌ مى‌دهد که‌ صفاتى‌ چون‌ علم‌ و اراده‌ با همة شمولى‌ که‌ نسبت‌ به‌ پدیده‌های‌ متغیر و زمانمند دارند، خود نمى‌توانند با این‌ دو ویژگى‌ همراه‌ باشند. بدین‌ سان‌ صفت‌ در حقیقت‌ خویش‌، واحد است‌ و تعلق‌ آن‌ به‌ امور متکثر، تعلقى‌ است‌ واحد و ازلى‌. علم‌ و ارادة الهى‌ هر پدیده‌ای‌ را با قید زمانى‌ خاص‌ آن‌ فرا مى‌گیرد، اما خود علم‌ و اراده‌ از این‌ قید منزه‌ است‌.
با تمایزی‌ که‌ اشعری‌ میان‌ صفات‌ ذات‌ و صفات‌ فعل‌ مانند خلق‌ و رزق‌ و عدل‌ قائل‌ است‌، صفات‌ فعل‌ از دیدگاه‌ او نمى‌توانند قدیم‌ باشند. بر این‌ مبنا چون‌ آفرینش‌ حادث‌ و غیر ازلى‌ است‌، اگر خداوند در کلام‌ ازلى‌، خود را خالق‌ خوانده‌ است‌، جز به‌ اعتبار آفرینش‌ آیندة او نبوده‌ است‌.

  • حسن جمشیدی