زیبا آفرین
چه زود
روزها می گذرد.
شب فرا می رسد
و در تنهایی خود
باز غرق می شویم
بی آن که متوجه گذشتن،
و یا گذشته بشویم
چه بی توجه،
به لحظه های با هم بودن.
یکی یکی می روند
و ما تنها می شویم...
بچه تر که بودم
از گُرمِکن که رد می شدم
پی چنار
ایستگاه ماشینها بود
ایستگاه حج آباد...
همانجا
از حاج محمد
احوال می پرسدم
می گفت دایی بالا است.
می رفتم بالا
از حاج حسین هلالی
احوالی می پرسیدم.
تا ماشین می آمدم
چایی تیار بود.
به او دایی می گفتم.
هنوز
زمزمه دعای صباحش
در گوش من است.
و پایین تر حاج حسن
بزازی داشت
به او هم سری می زدم
و احوالی می پرسیدم.
مقابل آب انبار
کوچه بغل مسجد
ته کوچه،
خاله پدرم بود.
او می گفت خَله سکینه
و من هم به او خاله می گفتم
زن مشقی یا متقی
چه فرقی می کند
مادر اصغر و ابوالقاسم و...
برای من خَلَه واقعی بود
سری می زدم
و احوالش را می پرسیدم...
با مشتی
کشته یا قیسی یا شکلات در جیب
خدا حافظی می کردم
به نظر،
کوچه ها،
خلوت شده است.
همه رفته اند
دیگر کسی نمانده است...
همین دیروز بود
پدرم
از چنار آمد.
گرفته بود.
گفت:
سری به قبرستان زدم،
زیارت اهل قبور!
دختر دایی ام را دیدم
مهری را،
گریه می کرد.
گفت: پسر عمه!
همه رفتند
و فقط من ماندم و مندلی (محمد علی)
و من نیز
نتوانستم اشکم را بپوشانم...
چه زود
دیدارها
از درون خانه
به بیرون گورها
رفته است...
دیدارهای سنتی!
فاتحه خواندن!
نه گپی
نه گفتی
نه لبخندی...
بیایید
تا هستیم
با هم باشیم
و قدر یک دیگر را بدانیم
معلوم نیست
فردایی باشد
و دیداری دیگر.
دوست و هم مباحثه ای من
سرطان داشت.
به دیدارش که می رفتم
می گفت: بنشین!
معلوم نیست
فردا که بیایی
من باشم...
و فردا
دیگر نبود...
دیداری اتفاق نیفتاد.
در تشییع جنازه ناصر،
مجید بسته قرصی
به من داد.
تاکید داشت
حتما بخور!
تمام نشده
برایت می فرستم....
شنبه به او زنگ زدم
آزمایش داشت
صدایش رسا نبود
حالش هم
چندان خوب نبود...
و این آخرین تلفن بود.
سرطان مجالش نداد.
و او هم رفت.
و نشد که ببینمش...
خانمی زنگ زد:
من مادر فلانی هستم!
و گریه کرد.
هم چنان که ص
دای هق هقش
در گوشی می پیچید گفت:
به شماره شما
آخرین تماس فرزند من بوده!
دیشب...
برایش دعا کنید!...
و همه ما را داغدار کرد.
نپرسیدم که چه شده است...
دور میز نشسته بودیم
گارسن با لبخند گفت
الان غذایتان را می آورم.
و رفت...
و دیگر نیامد...
پشت در افتاده بود
و یکی تنفسش می داد...
بی نتیجه بود...
این زنگها را می شنویم
ولی
گویا عادت کرده ایم
عادت نکنیم
حواسمان
به زنگها باشد
و کسانی که
این زنگها
برای آنها
به صدا در می آید.
خداوند همه رفتگان را غریق رحمت فرماید.
و ما را قدردان با هم بودنها قرار بدهد.
در پناه حق
جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAEpeRQ8uK71Mwex1Sg