جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۲۲ مطلب با موضوع «فلسفه :: عشق» ثبت شده است

زیبا آفرین

عشق یک اتفاق ساده است

متوجه شدم که عشق یک حادثه است. عشق را می گویم. عشق یک جرقه است. عشق یک بارقه است. عشق یک لحظه و یک آن است. اتفاقی که در یک لحظه می افتد ولی لحظه ای که سرنوشت انسان را تغییر می دهد و تعیین می کند. لحظه ای که همه اتفاقهای بعدی مرهون و مقهور همان لحظه است. لحظه ای که بار آن بر تمام لحظات  زندگی سنگینی می کند. لحظه ای که برای آن هیچ توضیحی نمی توان داد یا نمی توان اصلا توضیحی در باره آن داشت. اتفاق است. اتفاقی که رخ داده است. در باره همه این اتفاق که در یک لحظه و در یک آن رخ داده است چه می توان گفت. در باره جرقه و بارقه چیزی نمی توان گفت. توضیحی نمی توان داشت.

عشق چیزی از جنس وحی است. حالا اگر بخواهیم در باره وحی سحن بگوییم چه باید گفت. مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ با چه زبانی از وحی باید سخن بگوییم. برای چه کسی از وحی حرف بزنیم. حتما دیده و یا خوانده اید همه آنان که نتوانسته اند خود را به مفهوم وحی نزدیک کنند تلاش کرده اند تا از وحی معنا و مفهومی ارائه کنند که فقط خودشان می فهمند. و حال آن که آنها هیچ درک و دریافتی از وحی ندارند بلکه از محتوای وحی چیزهایی می گویند. محتوای وحی غیر از خود وحی است. هیچ توضیحی در باره وحی نمی شود داد. چرا؟ چون وحی یک راز است. و ویژگی راز هم این است که راز بماند.

به نظر من غیب و وحی و عشق جنسشان تقریبا یک چیز است. فصلهایشان مختلف و متفاوت است. همه اینها رازند. عشق هم یک راز است. رازی که خیلی بابد پایین و بالایش کرد تا به آن رسید. تازه به آن هم که برسید معلوم نیست که چیست. معلوم نیست چیزی دستگیرتان بشود. شاید بتوان گفت راز یک دام است. نمی رشود آن را فهمید و می شود و می تواند شما را گرفتار کند. چون گرفتارر آن شدی خودت نیز بخشس از همان راز خواهی شد. دیگری نمی توانی چیزی از آن را برای دیگران بیان کنی. ویژگیر راز همین است که راز باید راز بماند.

به کعبه مکرمه عنایت بفرمایید. یک راز است. شما می خواهید بفهمید که چیست؛ وارد کعبه می شوید هیچ چیزی در آن نیست. و همه رازش هم همین است. چیزی نیست که بتوانید از آن سر در بیاورید. راز را اگر بشود سر در آورد دیگر راز نیست. بلکه از اول هم راز نبوده است. راز چیزی نیت که گشوده شود. گره نیست که باز بشود. می شود در باره آن حرف زد. گشت و گذاری اطراف آن داشت و از آن گزارش کرد. به زبان بی زبانی چیزهای را بیان کرد.

لحظه سرنوشت ساز

اجازه بدهید بر گردیم به همان لحظه ای که آن اتفاق مهم افتاد. لحظه سرنوشت ساز. هرچه فکر می کنم که چه زمانی بود؟ و کجا بود؟ و چگونه اتفاق افتاد؟ راه به جایی نبردم. نمی دانم کی بود؟ اصلا نمی دانم چی بود؟ نمی دانم چگونه رخ داد. نمی دانم چه شد که این جوری شد. فقط می دانم از یک لحظه به بعد زندگی برای من معنای دیگری پیدا کرد. و شاید هم زندگی معنای خودش را از دست داد. یک چیزی شد که شاید بشود گفت مقطع تاریخی در زندگی. سخن در بهترذی یا بدتری نیست. نمی نمی دانم که زندگی بهتر شد یا بدتر شد ولی فرق کرد. تفاوت ماهوی پیدا کرد و تفاوتش کاملا محسوس بود. باید گفت زندگی بعد از این اتفاق تا قبل از آن چیزدیگری شد. همین گویا بهترین تعبیر است. بدون هیچ ارزش داوری.

عشق یعنی مالکیت!

در داستانها و افسانه ها فراوان سخن از عشق به میان آمده است در همه اینها عشق به معنای نوعی مالکیت است.  فرد تلاش می کند تا معشوق راذ به تملک خودش در بیاورد. عاشق خیلی چیزها دارد. از باب مثال منزل دارد. ماشین دارد. شغل دارد. موقعیتد دارد ولی یک چیز کم دارد این هم محبوب و معشوق است. همین فرد را که در زندگی اش کم دارد می خواهد به دست بیاورد. او را جزو اموال و املاک خودش بکند. اگر ده چیز دارد با داشتن وی می شود یازده چیز. عاشق در پی کامل کردن کلسیون دارایی های خود است. البته بعضی هم فکر می کنند محبوب و معشوق فرشته شانسز آنها است. اگر محبوب را به دست بیاورند، همه چیز به دستشان خواهد آمد. معشوق همه درها را برای او باز خواهد کرد. محبوب به منزله کلید طلایی است همه درها را خواهد گشود.

در این معنا همه تلاش عاشق این است که معشوق را از از زیر سلطه پدر یا مادر یا زیر سلطه هر کس که هست در بیاورد و به زیر سلطه خود بکشاند. معشوق در این معنا، تقریبا نه بلکه تحقیقا جنبه ابزاری پیدا می کند. معشوق ملک است. جزو اموال است. صاحبش عوض خواهد شد. از دیروز جزو موجودی پدر بود و حالا جزو اندوخته های عاشق خواهد شد. اینک جزو  ثروتهای وی خواهد بود. جزو اندوخته های کسی که خود را عاشق می داند. چناهن که زلیخا مجلس را بیاراست تا در گرانبهای ودش را به دیگران بنمایاند و به آنها بگوید که من چیزی دارم که شما ندارید.

به نظر می رسد اغلب عشق های رایج در کوچه و بازار از این قبیل باشد. پسری که به زور سراغ دختری می رود و می گوید من عاشق تو هستم. اگر زن من نشوی تو را آتش می زنم. اسید روی صورتت می پاشم و... همه اینها ناشی از هین تفکر عاشق مالکی است.

این معنای از عشق شاید چندان هم مطلوب و پسندیده نباشد. گرچه واقعیتی است و خیلی ها هم عشق را به همین معنا می گیرند ولی این معنایی است که اینها برای خود ساخته اند. این که بعضا گفته می شود عشق یک چیزی مثل کشک و دوغه. منظورشان همین نوع از شق است.

عشقی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود(مولوی).

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین

سالها است که در گیر مقوله عشق هستم. مساله من و عشق مساله امروز و دیروز نیست. شاید خیلی جوانتر بودم در پی مفهوم عشق بودم. آن را لا به لای کتابها می جستم. در بین آثار ادبی و عرفانی. از خواندن عشق در آثار سهروردی احساس شوق می کردم. لذت می بردم. ولی عطش من را فرو نمی نشاند. شاید در بین چند مساله اساسی در درازنای عمرم، اگر نگویم عشق تنهاترین بلکه یکی از عمده ترین آنها بود. حتی عمیق تر از لذت. گسترده تر از امنیت. خیلی فراخت دامن تر از دین و خیلی دششوارتر از غیب و... خیلی تلاش کردم تا معنا و مفهوم اینها را خوب بفهمم. لااقل برای خود من روشن بشود. دست کم خودم تصویر روشنی از اینها تا حد امکان داشته باشم. لذا در نوشته ها پیش و بیش از همه تلاش کرده ام که مفهوم اینها را واکاوی کنم: دین، غیب، امنیت،  روشنفکری، ایمان، عقل، فلسفه، و... و برای همه اینها نوشته هایی بر جا گذاشته ام. بیش از همه به دنبال تصویری ملموس­تر و محسوس­تر از عشق بودم. ولی به ظر می رسید تلاش بیهوده ای انجام می داده ام. شاید در این باره ئدر پی سوزن در انبار کاه بودم. یا در معدن زغال سنگ در پی مروارید سیاه. شاید هم اشتباه می کردم و عشق را در جایی می جستم که راه به جایی نمی برد. و من در پی عشق بودم در جایی که آن جا نبود و سراغ جایی نبودم که عشق واقعا در آن جا بود.

در طی این مدت در پی چیزی در جایی بودم که جایش آن جا نبود. نشانی را غلط رفته بودم. کسی نبود که به من بگوید عشق را نمی شود در لغت نامه ده خدا و یا مثنوی مولوی و یا دیوان حافظ و یا آثار گران سنگ شیخ اشراق جست.

عشق احتمالا مفهوم و معنا نبود. لذا باید در جای دیگری جست. کجا؟ نمی دانم. فقط می دانستم جاهایی که گشته ام رد و اثری از خودش برجا نگذاشته بود. پس باید جای دیگری را گشت. ولی کجا را؟ البته مهم نیست کجا را. خب هرجایی را که می خواستم بجویم باید می دانستم که به دنبال چه چیزی باید باشم. باید بدانم که در پی چه و کجا باید بگردم؟ اما متاسفانه نمی دانستم که عشق چیست تا بدانم کجا در پی آن بگردم. خیلی چیزها را می دیدم و می فهمیدم و نیز متوجه می شدم که چیست ولی فهمیدم که عشق نیست.

فراوان در کوچه و محله، شاهد و ناظر بودم که مادری گیسوهای دخترش را دور دستش می پیچید و به زمین و آسمانش می کوبید و او هم زجه می زد. دختری را شاهد و ناظر بودم که در هوای سرد زمستان مادرش لخت و عور از خانه بیرونش انداخته بود و او از سرما به شدت بر خود می لرزید. مادر خود من در کودکی یک بار تصمی گرفتهد بود تا مرا در چاه بیندازد. چاهی که برای خوردن از آن آب بیرون می کشیدند. عمه من هم سراسیمه به کحوچه می دوید تا جان بچه برادرش را نجات دهد. به ناگاه پدرم از گرد راه رسید و مرا از تبدیل شدن به یوسف در قعر چاه از چنگ مادر نجات بخشید. فراوان شاهد دعواهای برادران با هم و نیز خواهران با هم و نیز برادران و خواهران با هم و دعوای پدر و مادر با فرزندان و... حتی یک بار در محله ما مردی می گریخت و زنی هم در پی او. و مرد اشک می ریخت که می خواهد من را بکشد. از ما که بچه بودیم تقاضای کمک می کرد تا که جانش را نجات بدهیم. و متوجه شدم که زن و شوهرند. طنین صدای زنی هم اکنون در گوش من است که کمک می خواست. شوهرش هم چون گرگ وحشی به باد کتک گرفته بودش. . زن فقط می توانست داد بزند و درخواست کمک بکند و مردم تا زور و توان داشت فقط می زد. مهم نبود که با چه. با دست و لگد و مشت و ... هر جایی که احساس می کردم شاید رد و پیی از عشق باشد با ویری لوط مواجه می شدم که هیچ گیاهی از آن نمی رویید.

نمی دانم چه اتفاقی افتاد. چه دری گشوده شد. یا چه دری به تخته ای خورد و ناگهان وضعیت دگرگون شد. احساس کردم آن چه را در پی آن بودم کم کم درک می کنم. به نظرم می رسید که معنای عشق را متوجه می شوم. شاید هم این احساس را داشتم که با عشق زندگی می کنم. دو باره که آثار ادبی را بر گشتم و باز خوانی کردم هم چون ویس و رامین، خسرو و شیرین و لیلی و مجنون که در این باره ادبیات گران سنگ فارسی فراوان است معنا و مفهوم دیگری برای من داشت. . گاه از لا به لای همین تون متوجه می شدم که بعصا این بزرگان گرچه در باره عشق گفته اند ولی احتمالا درک و دریافت درستی از عشق نداشته اند. حتی برای من مثل روز روشن بود که از بین شعرا و ادیبان کدام یک طعم عشق را چشیده اند هم چون این عربی و یا هم چون گنجوی که در دام عشق گرفتار شده اند. متوجه می شدم که اینها گرفتار عشق شده اند. در دام عشق افتاده اند. اما و صد افسوس که آن چه یافته بودم و درک می کردم و می فهمیدم ناتوان از آن بودم که بر زبان بیاورم. اصلا قابل بیان نبود. خب چیزی نبود که بتوانم بیان کنم. یا شاید زبان قادر به انتقال این معانی و مفاهیم نبود. فقط می دانستم که چیزی است که از درون می سوزاند. شعله هایش زبانه می کشد. و دمار از روزگار من در می آورد ولی قادر به بیان آن هرگز نبودم. نوبت به زبان که می رسید باز می ایستاد. تا دیروز ی خواستم بفهمم که عشق چیست؟ حالا که فهمیده ام که عشق چیست متاسفانه زبان آن را ندارم که بیانش کنم. و قلم آن را ندارم که بنگارم. شاید مشکل عشق همین که نمی شد بدان راه یافت و شناخت. و معنای آن را دریافت.

آن یکی خر داشت پالانش نبود.

یافت پالان گرگ خر را در ربود.

کوزه بودش آب می نامد به دست

آبر را چون یافت کوزه خود شکست.(مولوی)

تا به حال فکر می کردم عشق یک واژه است. و هر واژه هم یک معنای سر راست و روشنی دارد باید آن را در لعت نامه جست. لذا در بین کتابهای لغت در پی عشق بودم. مهم نبود فارسی باشد یا عربی. حتی به دنبال رگ و ریشه آن هم به راه افتادم. از ریشه عَشَقَ گرفته شده که به معنای گیاهی است که گرداگرد درخت می پیچد و درخت را چنان در بر می گیرد که عرصه را برای تنفس درخت تنگ می کند تا دست آخر درخت خشک می شود و از بین می رود. درخت را می میراند. عشق یعنی همین گیاه. اگر به جان کسی افتاد او را از پای در خواهد آورد. او را داعون می کند.

این معنای عشق نبود. بلکه کارکرد این گیاه بود. چون عشق آن گونه است که اگر گریبان کسی را بگیرد او را از پای در نمی آورد بلکه پایدارترش می کند. درست است که عشق از درون، عاشق را می سوزاند ولی نه هم چون نیش و کنایه زبان دیگران. قلمبه و نیش زبان گاه واقعا فرد را از درون می سوزاند ولی "این کجا و آن کجا":

دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه

هردو جانسوزند اما این کجا و آن کجا

جنس عشق یک چیز دیگری است. سوزاندنش هم جور دیگری است. بدین جهت کاووش از معنای عشق در کتابهای لغت امر بیهوده ای بود. از اول هم نباید سراغ کتابهای لغت برای معنای عشق می رفتم. عشق را نباید در کتابخانه جست. من عشق را در بیرون از خود می جستم و هرچه بیشتر می جستم کمتر معنایی از آن می یابم. این نیز اشتباه بود. آدرس اشتباهی رفته بودم. عشق را باید در درون خودم می جستم. اگر از اول همین کار را می کردم یقینا زودتر بدان می رسیدم. شاید به همین جهت هم درک از عشق چندان ساده نیست. چون قابل درک توسط حواس نیست. امر درونی است. درک و دریافت امر بیرونی و حسی خیلی راحت تر است تا امور دورنی و معنوی. عشق چیزی نبود که بشود از بیرون پیدایش کرد. از همان آغاز جای اشتباهی را داشتم می گشتم.

  • حسن جمشیدی