370
توکل به خداوند
نماند قدرت جزویش در کل
خلیل آسا شود صاحب توکل
سالک طریق و رهرو این مسیر آن گاه که اخلاق زشت و ناپسند خود را اصلاح کرد و اعمال بد و ناپسند را کنار گذاشت و سراغ کارهای خوب و پسندیده رفت و در طی این مسیر از تزلزل باز ایستاد و ثبات قدم پیدا کرد به مقام قرب و توحید و به نقام صفات کمال خواهد رسید. در این حالت است که صاحب تمکن می شود و از قدرتهایی برخوردار خواهد شد. و حقایقی بر وی کشف خواهد گردید. و نیک خواهد دریافت که آن قادر مختار همان حضرت حق و خداوند باری تعالی است. در نتیجه قدرتی را که در خود مشاهده می کند متوجه می شود که این قدرت از جای دیگری ناشی شده است. این قدرت از حق مطلق ناشی شده است. خود را در قدرت مطلق حضرت حق می بیند. و فنای در قدرت حضرت حق می شود. اصطلاحا آن را طمس می گویند. محو شدن. در این حالت شاهد قدرت خواهد بود ولی این قدرت را از ناحیه خودش نمی داند بلکه قدرت را ناشی از غیر خودش می بیند و آن ذات خداوند است. متوجه می شود که او را هیچ قدرتی نیست و هر قدرتی هم که هست از جانب او است لا حول و لا قوة الا بالله. متوجه می شود که او پنجره بوده است که حقیقت را می نماید. او قابلی است که فیض اقدس در او متجلی شده است. این مرحله و مقامی است که همه این توانایی و قدرت را از جانب خداوند می بیند. الَّذِی خَلَقَنِی فَهُوَ یَهْدِینِ. وَالَّذِی هُوَ یُطْعِمُنِی وَیَسْقِینِ. وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ. وَالَّذِی یُمِیتُنِی ثُمَّ یُحْیِینِ. وَالَّذِی أَطْمَعُ أَن یَغْفِرَ لِی خَطِیئَتِی یَوْمَ الدِّینِ. (شعرا آیه 78 تا 82) آفرینش من و هدایت من و غذا خوردن من و آب نوشیدن من و زندگی من و مرگ من و حتی گناه من و بخش من در قیامت همه و همه از او است. از جانب او است. قدرتی است که او در من ایجاد کرده است. چنان ابراهیم خلیل غرق در خدا است که در زمان انداختن او در آتش، نخست عزرائیل سراغ ابراهبم آمد و گفت کاری از دست من بر می آید. خواست تا زودتر جان ابراهیم را بستاند و او را به جان آفرین تسلیمش کند. اما ابراهیم دست رد زد.
چون خلیل الله در نزع اوفتاد
جان به عزرائیل آسان می نداد
گفت از پس شو، بگو با پادشاه
کز خلیل خویش آخر جان مخواه
حق تعالی گفت اگر هستی خلیل
بر خلیل خویشتن جان کن سبیل
جان همی باید ستد از تو به تیغ
از خلیل خود که دارد جان دریغ
حاضری گفتش که ای شمع جهان
از چه می ندهی به عزرائیل جان؟
عاشقان بودند جان بازان راه
تو چرا می داری آخر جان نگاه؟
گفت: من چون گویم آخر ترک جان
چونک عزرائیل باشد در میان
عزرائیل آمد تا جان ابراهیم را بستاند ولی او نپذیرفت و پا واپس کشید. ساده دلان گفتند شاید ابراهیم از مرگ می هراسد. اگر قرار است که به دیدار حق رفت پس این دیدار با مرگ زودتر اتفاق می افتد. باید شتافت. ابراهیم فرمود که من از مرگ کی هراسم؟ مشکل این است که من خلیل الله هستم و اینک پای یک واسطه در میان است. این واسطه باید از میان برداشته شود. عزرائیل کنار برود و جان من را خود او بستاند.
جبرئیل امین سراغ او می رود و می گوید آیا کاری از دست من برمی آید هل لک حاجة. آیا نیازی هست که من بتوانم برطرف کنم؟ ابراهیم می فرماید اما تو! نه. از دست تو کاری برنمی آید.
بر سر آتش درآمد جبرئیل
گفت از من حاجتی خواه ای خلیل
من نکردم سوی او آن دم نگاه
زانک بند راهم آمد جز اله
چون بپیچیدم سر از جبریل من
کی دهم جان را به عزرائیل من
زان نیارم کرد خوش خوش جان نثار
تا از و شنوم که گوید جان بیار
چون به جان دادن رسد فرمان مرا
نیم جو ارزد جهانی جان مرا
در دو عالم کی دهم من جان به کس
تا که او گوید، سخن اینست و بس(منطق الطیر عطار)
ابراهیم خلیل می گوید من به جبرئیل نگاه نکردم. من از بیان حاجات خود به او سرباز زدم او را اعظم فرشتگان الهی است آن وقت من به سمت عزرائیل دست دراز کنم. من شیفته خود اویم نه غیر او.
این اوج توکل و تعلق خاطر ابراهیم به خدا است. بدین جهت به او خلیل الله گفته می شود. توکل یعنی پشت پا زدن به همه ابزار و وسائل و رها کردن همه آنها و فقط اعتماد کردن به خداوند.