جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

جمشیدی خراسانی jamshidi khorasani

دین فلسفه عرفان

با شما در باره دین، فلسفه و عرفان سخن می گوییم

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه

۳ مطلب با موضوع «شور زندگی (شرح رباعیات خیام) :: در پی زندگی» ثبت شده است


زیبا آفرین
گاهی ما اشتباه می کنیم. گاهی که نه بلکه بیشتر گاه ها. مثلا:
فکر می کنیم قاضی هستیم حق داوری داریم. وارد هر دعوایی می شویم و حتی حکم صادر می کنیم.
گاه فکر می کنیم حکومت هستیم و حق حاکمیت بر همگان را داریم حتی وارد زندگی خصوصی افراد می شویم.
گاه فکر می کنیم فیلسوفیم؛ در ترنم اوهام و خیالات به رقص و پای کوبی مشغولیم ولی ازواقعیت سخن می گوییم.
گاه معلوم نیست که چه زده یا کشیده ایم که فکر می کنیم انسان وارسته و عارفی هستیم که همه مقامات را پیموده و در سیر من الحق الی الحق فی الحق، عند ملیک مقتدر جا خوش کرده و سخن از حق و حقیقت می زنیم.
گاه فکر می کنیم که پیامبری آسمانی هستیم و از جانب خداوند برای هدایت همگان برگزیده شده ایم و یا اجلال نزول کرده ایم.
کمتر فرصتی پیش می آید که فکر کنیم که احتمالا حیوان ناطق هستیم. حیوانیت و ناطقیت هر دو مفوم ما است. نطقمان معنای لفظی خودش را هنوز دارد و به معنای اصطلاحی آن راه نیافته است و ظهور و بروزمان بیشتر در جنسیتمان است نه فصلیتمان.
یکی باید باشد تا ما را از این خواب غفلت بیدار کند. و ما را بیدار و هوشیار کند که:
انسانیم. خطا می کنیم. اشتباه می کنیم. بر هیچ کس سلطه و یا برتری نداریم. ما را بفهماند که انبوهی از نقص و عیب هستیم. می توانیم با هم عیب و نقصها را هم پوشانی بدهیم. می توانیم از خیلی از عیب و نقصهای یک دیگر را نادیده بگیریم. به ما یاد بدهند که باید از م بگذریم.
باور کنیم که می شود یک دیگر را دوست داشت. با دوست داشتن یک دیگر است که گلها شکوفه می دهند و می شکفند و هزار دستان بر شاخه آن می نشیند و می خواند و جوی آب از کنار آن به آرامی جریان دارد.
باید بدانیم کسی که در دل کینه دارد و در حسادت خود غرق است؛ قطعا و یقینا نه عاشق بوده و نه می تواند عاشق شود. بوی عشق هم هرگز به مشامش نخواهد رسید.
بیایید به یک دیگر بلکه به انسان از آن جهت که انسان است عشق بورزیم و عاشق شدن را به نسلهای بعدی انتقال بدهیم.
حسن جمشیدی خراسانی
 

  • حسن جمشیدی

زیبا آفرین
داوری اشتباه ۳
منزل ما طرفهای میدان سعد آباد یا همان تختی فعلی است. یک روز از فلکه سعد آباد تاکسی سوار شدم تا به طرف میدان سراب و چهار طبقه بروم. کارمند یکی از نهادهای انقلابی بودم. تو دروازه طلایی. چند لحظه بعد بنده خدایی کنار من نشست و بعد هم نفر بعدی که یک  خانم بود.
عقب تاکسی سه نفر تکمیل شد. عقب تاکسی پیکان خیلی تنگ و فشرده و تو بغل هم باید نشست...
چند لحظه ای نگذشت که مسافر کناری من دستهایش جا به جا می شد...
 احساس کردم قصد ورود به جیب مرا دارد...
 با خودم گفتم مالت را محکم بگیر و همسایه ات را دزد نخوان...
دیگر بحث از جیب سمت راست من نبود. جیب سمت چپ و جیب شلوار و حتی جیب بغل کتم را هم محکم گرفتم. حتی مراقب جیب عقب شلوار هم بودم که به کف صندلی تاکسی محکم چسبیده بود.  از تمامی توان باقی مانده بعد از مجروحیت برای حفظ اموال همراهم مدد گرفتم. احساس کردم شاید کم بیاورم بدین جهت از ایت الکرسی هم یاری خواستم. خیلی سریع نه یک بار که سه بار خواندم. مثل بازی کنهای تیم ملی که گاهدبرای گل نخوردن چهارده معصوم را جلو دروازه می گذارند من هم برای مراقبت از جیبم از همه ائمه معصومین و اولیا کمک خواستم تا محافظتش کنند... تمام فرصت درگیر جیب و محافظت از آن بودم. به هیچی فکر نمی کردم. مجال فکر کردن به چیزی نداشتم. اگر جیبم را بزنند چه خاکی به سرم کنم. چهار چشمی که چه عرض کنم با بهره از همه کائنات به حراست و حفاظت از ماا و اموال همراهم برخاسته بودم بی آن که لحظه ای غفلت کنم...
بنده خدا به راننده اشاره کرد که پیاده می شوم...
از ماشین که خواست پیاده بشود. خانمی که کنار در نشسته بود در را باز کرد تا او هم پیاده بشود...
فرصت را غنیمت شمردم و سریع دست تو جیبم کردم. دست من هم که درست حسابی کار نمی کرد. با دست چپ جیب سمت راست را وارسی کردم و چیزی توش نبود. نکند هرچه تو جیبم بوده برداشته است. تو جیبم را می گشتم و نگاه از بنده خدا بر نمی داشتم...
مسافر رفت پایین... در بسته شد... جلو پنجره طرف شاگرد، ایستاد تا کرایه اش را حساب کند. دقت کردم. مبادا چیزی از جیبهای من برداشته باشد... مثل دوربینهای ناسا که مریخ و مشتری را رسد می کند دست چپش را می پاییدم. هنوز فرصت نکرده است آن چه در دست چپش دارد را پنهان کند. فقط با دست راست بود که از این جیب و آن جیب به دنبال پول می گشت. از دست چپش استفاده نمی کرد. دقیق شدم... وای خدای من!!! به راننده اشاره کردم برو من کرایه اش را حساب می کنم. آقا فقط برو! به شانه اش زدم که برو. برو!... با من.
سرم را به عقب تکیه دادم. دوست داشتم داد بزنم. واقعا دوست داشتم فقط داد بزنم تا صدایم تو هفت آسمان بپیچد، شاید یک کم آرام بگیرم...
دست چپ او مصنوعی بود. از بالای آرنج... اگر تکانی هم می خورده بیرون از اختیار او بوده است... فقط گریه می کردم...
راننده تاکسی پرسید: آقا چیزی شده؟
نمی توانستم جوابش را بدهم.
خانمی که کنار در نشسته بود برگشت و گفت: ببخشید آقا! خبر ناگواری بهتون داده اند. خداوند ان شاالله صبرتان بدهد...
هیچ توضیحی نداشتم... از خجالت دوست داشتم اب بشوم و به زمین فرو بروم.
 فلکه سراب بود... پول خودم و بنده خدا را به راننده دادم و آمدم پایین. خدا حافظی هم نکردم. روی نگاه کردن به مردم را هم نداشتم. شاید مردم را نمی دیدم. فقط گریه می کردم... این چه اخلاق گندی است که پیدا کرده ام. آخر مرد حسابی تو که دست راستت کار نمی کند. مگر تو جیب سمت راستت چیزی می گذاری که بخواهد بردارد. مگر می توانی چیزی بگذاری؟ هیچ جوابی نداشتم. هیچ فکر نمی کردم این قدر پست حقیر شده باشم. و این قدر خودم را پست و حقیر مستاصل تصور نکرده بودم...
بعد از این حادثه تا مدتها حال خوبی نداشتم. الان هم که این حادثه را می نویسم حال خوبی ندارم. فقط گریه می کنم. فقط اشک می ریزم... گیرم دست می داشت. گیرم چیزی بر می داشت. مگر چقدر می توانست با خودش ببرد. مگر من چقدر می توانم با خودم حمل و نقل کنم. مگر چقدر چیزی می توانم توی جیبم بگذارم... تف به تو ای بشر که گاه چنان حقیر می شوی که لایق تف انسان هم نیستی. حیف تف که توی صورتت بنشیند...
حسن جمشیدی خراسانی

  • حسن جمشیدی



زیبا آفرین
تو فرودگاه تهران نشسته بودم که بلندگو اعلام کرد: پرواز ۳۸۶ مشهد جهت دریافت کارت پرواز به کابین شماره ۳ ...
من هم سراسیمه برای دریافت کارت رفتم... خانمی هم با مانتو لیف خرما، با روسری رنگی، با شلوار تنگ لی که فکر کنم از نوه اش بود و کفشهای دمپایی که با نخ بسته شده بود به همراه دختری حدود ۱۸ یا ۱۹ سال جلو رفتند و کارت پرواز گرفتند.
بلندگو اعلام کرد: پرواز ۳۸۶ مشهد جهت سوار شدن به ...
شیب تند خروجی فرودگاه را طی کردم و سوار اتوبوس شدم.
اتوبوس از جمعیت پر شد. راه افتاد... جلو پله های هواپیما ایستاد. پیاده شدم و خیلی زودتر از همه رفتم تا جا بگیرم. البته کارت داشتم. کسی جای مرا نمی گرفت. ولی گاهی اوقات یکی پیدا می شد کنار پنجره می نشست و بلند نمی شد. هرچه می خواستم بگویم از جای من بلند بشوید رویم نمی شد. کیفم را بالا گذاشتم و سرجایم نشستم. از پنجره کوچک هواپیما به جهان بیرون نگاه می کردم. چقدر اسمان صاف و شفاف بود. مثل اب زلال می مانست. آبی دلچسب... لحظات به کندی می گذشت. چشمم افتاد به همان خانم مانتو لیف خرمایی. البته منظورم این است که مانتو این خانم جنسش از لیف خرما بود. رنگش کرم روشن بود نه خرمایی.
خانم به همراه دخترش هم چنان شماره ها را نگاه می کرد و می خواند. ۱۵ و ۱۶ و ۱۸ و ۱۹...
خانم به ردیف ما نزدیک و نزدیک تر می شد. ناگهان شوکه شد... گویا برق سه فاز او را گرفت... به کارتش نگاه کرد. به شماره ردیف نگاه کرد. به صندلی خالی ... و بعد هم به من... رنگ از رویش پرید. نگران شدم که نکند الان وسط راهرو هواپیما نقش زمین شود... شکر خدا نشد. ساک دستی اش را بالا گذاشت و خودش صندلی کنار من نشست و دخترش هم حاشیه راهرو...
من کمی خودم را جمع و جور کردم تا راحت بنشیند. اوهم خودش را به طرف صندلی دخترش کشید مبادا مرج البحرین یلتقیان اتفاق بیفتد.
کمربندها را بستیم و هواپیما از زمین کنده شد و اوج گرفت... روزنامه که دست من بود یک بخشی را به خانم دادم که اگر تمایل دارند مطالعه کنند. یک مجله هم داشتم دادم که به دختر خانمشان بدهد تا تورق کند و سر گرم بشود...
مهماندار تجهیزات پذیرایی را آورد و به هر یک باکسی یعنی بسته ای داد و رفت. بد نبود. میز را ازاد و شروع به خوردن کردم. همسایه بغلی هم خورد و نخورد وسایل را جمع و جور کرد تا استراحت کند ولی برای گذاشتن ظرف غذایش چیزی نداشت. پاکت و پلاستیکی که به همراه داشتم را به او دادم تا ظرف غذایش را داخل آن بگذارد.
یک مرتبه خانم برگشت و یک نگاه کنجکاوانه از سر تا به پا انداخت. خندیدم. گفتم: چیزی شده؟
لبخندی زد و گفت: نه. چیز خاصی نشده. از تو فرودگاه که شما را دیدم هر لحظه احتمال می دادم از طرف شما مورد اعتراض قرار بگیرم. باور کنید امادگی پیدا کرده بودم چندتا مشت و لگد هم از جانب شما نوش جان کنم...
خندیدم و گفتم: یعنی قیافه من این قدر خشن و وحشتناک است؟
گفت: نه. استغفر الله. من خیلی ترسیده بودم. فکر می کردم هر لحظه بخواهید با مشت و لگد مرا امر به امعروف و نهی از منکر کنید...
گفتم: خانم! من مسوول امر به معروف و نهی از منکر نیستم. عضو ستاد امر به معروف و نهی از منکر هم نیستم. من معلم هستم. معلم با کچ و تخته سر و کار دارد نه با مشت و لگد...
نفس عمیقی کشید و سرش را به آسمان کرد و گفت: الهی شکر. و برگشت به طرف من و گفت: دخترم از آلمان  آمده. الان داریم می رویم حرم امام رضا. دخترم زیارت کند و برگردیم. فردا شب عازم آلمان است. حیفم آمد که نیاورم به مشهد و زیارت نکند... از من راهنمایی خواست تا بتواند زودتر زیارت کنند و به فرودگاه برگردند‌...
سرم را بر گرداندم و از پنجره کوچک هواپیما به بیرون نگاه کردم. توده های ابر تو آسمان بازی می کردند و مانع دیدن من می شدند. از خودم پرسیدم: چرا هرچیزی را همان طور که هست نمی بینیم. بلکه آن گونه که می خواهیم می بینیم؟
هیچ جوابی برای پاسخ به آن نداشتم.
حسن جمشیدی خراسانی
 

  • حسن جمشیدی