به ظاهر افراد داوری نکنیم ۱
زیبا آفرین
تو فرودگاه تهران نشسته بودم که بلندگو اعلام کرد: پرواز ۳۸۶ مشهد جهت دریافت کارت پرواز به کابین شماره ۳ ...
من هم سراسیمه برای دریافت کارت رفتم... خانمی هم با مانتو لیف خرما، با روسری رنگی، با شلوار تنگ لی که فکر کنم از نوه اش بود و کفشهای دمپایی که با نخ بسته شده بود به همراه دختری حدود ۱۸ یا ۱۹ سال جلو رفتند و کارت پرواز گرفتند.
بلندگو اعلام کرد: پرواز ۳۸۶ مشهد جهت سوار شدن به ...
شیب تند خروجی فرودگاه را طی کردم و سوار اتوبوس شدم.
اتوبوس از جمعیت پر شد. راه افتاد... جلو پله های هواپیما ایستاد. پیاده شدم و خیلی زودتر از همه رفتم تا جا بگیرم. البته کارت داشتم. کسی جای مرا نمی گرفت. ولی گاهی اوقات یکی پیدا می شد کنار پنجره می نشست و بلند نمی شد. هرچه می خواستم بگویم از جای من بلند بشوید رویم نمی شد. کیفم را بالا گذاشتم و سرجایم نشستم. از پنجره کوچک هواپیما به جهان بیرون نگاه می کردم. چقدر اسمان صاف و شفاف بود. مثل اب زلال می مانست. آبی دلچسب... لحظات به کندی می گذشت. چشمم افتاد به همان خانم مانتو لیف خرمایی. البته منظورم این است که مانتو این خانم جنسش از لیف خرما بود. رنگش کرم روشن بود نه خرمایی.
خانم به همراه دخترش هم چنان شماره ها را نگاه می کرد و می خواند. ۱۵ و ۱۶ و ۱۸ و ۱۹...
خانم به ردیف ما نزدیک و نزدیک تر می شد. ناگهان شوکه شد... گویا برق سه فاز او را گرفت... به کارتش نگاه کرد. به شماره ردیف نگاه کرد. به صندلی خالی ... و بعد هم به من... رنگ از رویش پرید. نگران شدم که نکند الان وسط راهرو هواپیما نقش زمین شود... شکر خدا نشد. ساک دستی اش را بالا گذاشت و خودش صندلی کنار من نشست و دخترش هم حاشیه راهرو...
من کمی خودم را جمع و جور کردم تا راحت بنشیند. اوهم خودش را به طرف صندلی دخترش کشید مبادا مرج البحرین یلتقیان اتفاق بیفتد.
کمربندها را بستیم و هواپیما از زمین کنده شد و اوج گرفت... روزنامه که دست من بود یک بخشی را به خانم دادم که اگر تمایل دارند مطالعه کنند. یک مجله هم داشتم دادم که به دختر خانمشان بدهد تا تورق کند و سر گرم بشود...
مهماندار تجهیزات پذیرایی را آورد و به هر یک باکسی یعنی بسته ای داد و رفت. بد نبود. میز را ازاد و شروع به خوردن کردم. همسایه بغلی هم خورد و نخورد وسایل را جمع و جور کرد تا استراحت کند ولی برای گذاشتن ظرف غذایش چیزی نداشت. پاکت و پلاستیکی که به همراه داشتم را به او دادم تا ظرف غذایش را داخل آن بگذارد.
یک مرتبه خانم برگشت و یک نگاه کنجکاوانه از سر تا به پا انداخت. خندیدم. گفتم: چیزی شده؟
لبخندی زد و گفت: نه. چیز خاصی نشده. از تو فرودگاه که شما را دیدم هر لحظه احتمال می دادم از طرف شما مورد اعتراض قرار بگیرم. باور کنید امادگی پیدا کرده بودم چندتا مشت و لگد هم از جانب شما نوش جان کنم...
خندیدم و گفتم: یعنی قیافه من این قدر خشن و وحشتناک است؟
گفت: نه. استغفر الله. من خیلی ترسیده بودم. فکر می کردم هر لحظه بخواهید با مشت و لگد مرا امر به امعروف و نهی از منکر کنید...
گفتم: خانم! من مسوول امر به معروف و نهی از منکر نیستم. عضو ستاد امر به معروف و نهی از منکر هم نیستم. من معلم هستم. معلم با کچ و تخته سر و کار دارد نه با مشت و لگد...
نفس عمیقی کشید و سرش را به آسمان کرد و گفت: الهی شکر. و برگشت به طرف من و گفت: دخترم از آلمان آمده. الان داریم می رویم حرم امام رضا. دخترم زیارت کند و برگردیم. فردا شب عازم آلمان است. حیفم آمد که نیاورم به مشهد و زیارت نکند... از من راهنمایی خواست تا بتواند زودتر زیارت کنند و به فرودگاه برگردند...
سرم را بر گرداندم و از پنجره کوچک هواپیما به بیرون نگاه کردم. توده های ابر تو آسمان بازی می کردند و مانع دیدن من می شدند. از خودم پرسیدم: چرا هرچیزی را همان طور که هست نمی بینیم. بلکه آن گونه که می خواهیم می بینیم؟
هیچ جوابی برای پاسخ به آن نداشتم.
حسن جمشیدی خراسانی
- ۹۹/۰۵/۱۹