زیبا آفرین
زنی مسن از عرض خیابان در حال عبور بود... او پیاده بود و من هم سواره. متوقف شدم تا رد بشود. ماشین است. با یک نیش ترمز می شود نگهش داشت. من باید مهار ماشین و صنعت را به دست داشته باشم نه آن که من مقهور صنعت و تکنولوژی بشوم.
پیره زن به کندی قدم بر می داشت. زمانه برایش توان راه رفتن نگذاشته بود. قدرت راه رفتن نداشت. با هر قدم لختی سرش را بالا می آورد و فاصله اش را بر آورد می کرد می خواست ببیند تا نوک قله میانه خیابان چقدر باقی مانده است. نانی به دستش گرفته بود تا که شاید سر بی شام نگذارد. دو قرن و نیم تاریخ کشور را می شد در او دید...
صف طویلی از ماشینها پشت سر من تشکیل شده بود... پشت سر من... و مدام بوق می زدند. بوقهای ممتد. با خودم گفتم حتما مرا تشویق می کنند و از این حس نوع دوستی و انسان دوستی خیلی خیلی خوششان آمده است! اما اشتباه می کردم. معلوم بود که حرص می خوردند. هر بوق کشدار دشنامی به ایل و تبار جمشیدی بود. حتما خواهر و مادر زن و... را آبد می کردند. تمام ایل و تبار مرا در یک لحظه بس کوتاه از این گور به آن گور کردند...
در خودرو را باز کردم. از ماشین بیرون آمدم. شگفت زده شدم. انبوهی خود رو بود. ولی گویا آدمی زاده ای ندیدم. گویا نسل انسانیت را ملخ خورده بود. هیچ اثر و رد پایی هم نگذاشته بود...
پیره زن سالخورده به سختی عرض خیابان را گذشت و از جدول وسط خیابان بالا رفت. لحظه اتی ایستاد و نفس راحتی کشید... گویا قله دماوند را پیموده بود... خودرو را کمی جلوتر بردم. پنجره آن با پیره زن نزدیک و نزدیکتر شد. پیره زن برگشت و به آرامی گفت: خدا خیرت بدهد ننه جان. رحمت خدا به اون شیری که خوردی...
گویا آب سردی بود روی همه بوقهای ممتد و دشمنامهای پیاپی.
او هم چنان که نفس نفس می زد، یکی یکی ماشینها آمدند و از ما رد شدند. به نظر ماکتهایی می آمدند که از ادمکهایی باقی مانده از نسلهای گذشته و یا رسوبات برجا مانده در ته ظرف کشور. کاش تکنولوژی می توانست ما را متواضع کند.
- ۰ نظر
- ۱۴ تیر ۹۹ ، ۲۰:۴۳