زیبا آفرین دیوان بخش دوم
پدر بزرگ من یعنی پدر مادرم فرد بسیار کم حرفی بود. خیلی کم حرف می زد. با توجه به این که مادر من دختر بلکه فرزند ارشد ایشان بود و بنده هم بزرگترین نوه و از این مهمتر پسر هم بودم طبیعی است که نگاه پدر بزرگ نگاه خاصی بود. لازم نبود که اینها را برای من بعدها تعریف کنند بلکه خود شاهد آن بودم. بنده نسبت به اطرافیان به نظر خودم ایشان را از همه بیشتر دوست داشتم. شاید علت عمده اش این بود که بیش از دیگران و راحت تر از بقیه علاقه اش را ابراز می کرد. از روستای چنار تو گرما و سرما راه می افتاد و به مشهد می آمد. مادرم که می پرسید چیزی شده؟ می گفت: نه. دلم برای حسن تنگ شده بود. بغلم می کرد و پولی می داد و ... من هم خیلی تو دست و پای ایشان می پیچیدم. گاهی هم ایشان و یا مادر بزرگم یعنی مادر پدرم مرا به چنار می بردند. بیشتر دور و بر پدر بزرگم بودم. خب چهارتا هم دایی داشتم دایی ها هم چون مادر من تنها خواهرشان بود خیلی به او علاقه داشتند. به تبع خواهرشان بچه او را هم دوست داشتند. خیلی رابطه خوبی با دایی ها هم داشتم و نیز تقریبا دارم. یک جورایی احساس می کردم پدر بزرگم حامی من است. البته ناگفته نماند که تو چنار و گلمکان و روستاهای اطراف چون مباشر بلکه همه کاره اربابهای نوزاد بود همه او را می شناختند. و یک جورایی جا افتاده بود. هم چنان که گفتم خیلی کم حرف می زد. گاهی ساعتها بغلش می نشستم و من فقط بازی خودم را می کردم. بغل او و نشستن روی پاهایش برای من مثل پارک یا شهر بازی بود. جایی بود که محبتش را بی هیچ اجر و پاداشی به من می داد. شاید با فوت او بیش از همه به من سخت گذشت که احساس می کردم پشتوانه ام را از دست داده ام. خداوند رحمتش کند.
ایشان که این قدر کم حرف بود یکی دو سه جریان را برای من تعریف کرد. تقریبا بزرگ شده بودم. پسرش 5 یا شش ساله بودم. از نگاه او مرد شده بودم و می توانستم راز و رمز زندگی را بیاموزم. یک شب که تو بغلش نشسته بودم برایم چنین تعریف کرد:
https://t.me/joinchat/AAAAAFBiF0k6KfVKPnUFLQ
- ۰ نظر
- ۲۲ تیر ۹۹ ، ۰۹:۰۳