زیبا آفرین
رباعی سیزدهم
ای دل چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
دل همان جایی است که هم تنگ می شود و هم غمگین. و هم افسرده و هم ناراحت. تا که یکی چیزی می گوید و به ما بر می خورد از او دلخور می شویم. خطابش به همین دل است. دل زود رنج.
زمانه همان روزگار است همان چرخ فلک است که بالا و پایین می رود.
روان همان جان است و روح هم گفته می شود در برابر تن و جسد و جسم.
خطاب به دل است. ای دل اگر چرخ روزگار به کام تو نمی گردد و به سود تو در جریان نیست و مدام بر تو غم می بارد. غم از دست دادنها. چه پدر ومادر و خواهر ودوست و استاد و... و چه حتی اندوخته های مادی تو که از بین می رود؛ خیلی زود این روزگار از کف تو می رود تا نجنبی او خواهد جنبید. دیر بجنبی هم او خواهد جنبید. تا به خود بیایی می بینی که جان از تنت بیرون شد و دراز به دراز افتاده ای و روی تخت غسالخانه قرارت داده اند.
قدر لحظات خودت را بدان و از آنات خود لذت ببر. این سبزه و حیاتی که من تو در اختیار داریم حاصل عمر درگذشتگان است که اینک در اختیار من و تو است. دیری نخواهد گذشت که دیگران بر سر قبر من و تو بیایند و بر من و تو فاتحه خواهند خواند.
چرا ما ناراحت می شویم؟ چون انتظار نداریم. خلاف انتظار و توقعمان با ما رفتار می شود. فلان اداره با من بد برخورد کرد. فلان مدیر رفتارش با من خوب نبود یا فلان دوست رفتار خوبی با من نداشت چرا این داوری ها صورت می گیرد. چون توقع ما این بود که با ما خوب رفتار کند. چرا باید چنین انتظار و توقعی داشته باشیم. مگر ما کی هستیم. مگر ما چی هستیم. هر چه سطح توفع انتظار پایین تر بیاید سطح غم زندگی نیز به همان نسبت کاسته خواهد شد.
خب چرا نباید انتظار داشت. مگر از روزگار بهتر از این می شود انتظار داشت؟ انتظار دارید که روزگار چکار کند. عزیزانمان را در لای پر قو بگذارد. مگر هر لحظه شاهد حوادث این روزگار نیستید. در پستها و سمتها انتظار چه چیزی دارید؟ آیا می خواهید که حضرت عزراییل به شما بچه بدهد؟ انتظار دارید زلزله گنجی برای شما به ارمغان آورد؟ او بچه می گیرد نه آن که بدهد. آن ویرانه به بار می آورد نه آن گنجی بر شما عیان کند. اگر توقعات و انتظارات را بتواتید رها کنید می بینید که همه چیز برای شما زیبا و لذت بخش خواهد شد.
باید نکته ای را خدمت شما عزیزان عرض کنم. تفاوت خیام با دیگران این است که دیگران فکر می کنند که وضعیت گذشته بهتر است از حال و آینده. با استاد آشتیانی گفتگو می کردیم. ایشان حسرت گذشته فلسفه را می خورد که مثلا ملا هادی سبزواری در سبزوار که درس و بحث داشت ده ها نفر از سرتاسر عالم می آمدند و از محضرش بهره می بردند. مدرس او قلقله بود.
خدمت ایشان عارض شدم اتفاقا خود سبزواری از وضعیت روزگار خود می نالد و در حسرت روزگار دوره ملاصدرا است. عارض شدم که اتفاقا خود صدر الحکما از وضعیتشمی نالد و در حسرت دوره رئیس الحکما است. این رسم روزگار است. به کام هیچ کس خوش نیامده است چون در پی نوشیدن شیر گوارا از پستان روزگاریم. عزیزان من این روزگار اگر پستانی می داشت برای دوشیدن و نوشیدن که پیشینیان می دوشیدن و می نوشیدن. باز هم چیزی برایرما نمی گذاشتند. آن یکی خر بود و پالانش نبود چون که خر را یافت گرگ خر را در ربود.
زیبا آفرین
رباعی چهاردهم
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
زان روی که هست کس نمی داند گفت
"بسفت" را نسفت هم گفته اند. "گفتند" را گفت هم گفته اند.
این چهاربیتی چند نکته نغز فلسفی دارد. شاید بشود بن مایه هستی شناسی خیام را در این چهار بیت کشف کرد.
بحر به معنای دریا است و در این جا با همراهی وجود کنایه از همه هستی است.
نهفت به معنای پنهان است. عالم پنهان در برابر بحر وجود یا همان عالم ظهور. در اینجا به معنای عالم غیب است. گوهر پیش از این بیان شد چیزی که خودش اصالت دارد و خودش ارزش دارد و ارزشش ذاتی خود آن است. برابر نهاده جوهر در براب اعراض.
تحقیق شاید در این جا نه به معنای پژوئهش باشد بلکه به معنای به حقیقت در آمده. چیزی که تعین و تشخص یافته است. در برابر توهم.
بسفت گفته اند به معنتی سوراخ کردن البته سفتن به معنای صیقلی هم می آید. سفتن هم می تواند به معنای سوراخ کردن باشد و هم صیقلی دادن آن. شاید در این جا منظور گفتن باشد. اثری که از سفتن و صیقلی کردن و جلادادن باقی خواهد ماند.
سودا چنان که گفته آمد به معنای تجارت و معامله و اید هم لازم معنایی آن که سود آن باشد.
برای فهم این کلام خیام باید به تفاوت غیب و ظهور توجه داشته باشیم و نیز تفاوت بین بود ونمود.
این دریای هستی و گوهر تابناک حقیقت که ما با آن مواجه هستیم و به عنوان هستی در تعامل با آن هستیم. از یک جایی آمده است. از دیرباز این گونه نبوده است بلکه از عالم غیب به جهان ظهور پا نهاده است. به دیگر بیان حادث شده است.
پرسش این است که: این هستی که با آن مواجه هستیم -یعنی "نمود"- از آن هستی که با آن مواجه نیستیم -یعنی "بود" – چگونه صادر شده یا بفرمایید تولید شده یا بفرمایید هستی یافته است؟ این هستی در مواجه ی با ما چگونه نمود یافته است؟ چگونه تعین و تشخص یافته که ما آن را به عنوان حقیقت می بینیم و یا درک می کنیم؟ چه کسی می تواند شفاف و روشن برای ما بازگو کند؟ باور کنید کسی نیست؟ اگر هم کس یا کسانی در این باره سخنی گفته اند هم چون اهل تجربه یا اهل ظاهر یا اهل خرد و یا اهل باطن، هر چه اینها گفته اند ماحصل تجارب یا تجارت ای خود آنها است. تحصیل کرده اند و به چیزهایی رسیده اند. آن چه گفته اند ما حصل اکتسابیات خود آنها بوده است. در رو به رو شدن با واقعیت آن چه را دریافته اند گفته اند. چیزهایی که بدان رسیده اند را برای شما حد اکثر "بازگو" می کنند. دقت بفرمایید که بازگو و بازگفت است نه خود حقیقت. و گرنه آن چه که هست؛ آن گونه که هست کسی نمی تواند بیانش کند. به بیان دیگر ما در آستانه اشیاء قرار می گیریم. شناخت و دریافت خودمان را از حقایق برای دیگری بازگو می کنیم. به بیان دیگر رابطه ما با هر چیزی از طریق ذهن ما است. ما همیشه با معلوم سروکار داریم نه خود واقعیت و معلوم ما هم بخشی از واقعیت است ولی در ذهن من و شما. متاسفانه ذهن را نمی شود کاری کرد. عینک غیر قابل برداشتن است. ذهن عینکی است که بین ما و قایق نهاده اند. و ما از دریچه محدود ذهن به دریای هستی می نگریم که خود ذهن ما نیز بخشی از همین هستی است.
ضمنا نهفت یا علم غیبله نظر حقیر چیزی که همیشه غیب است نه آن که گاه ظاهر و گاه غایب می شود. تفصیل آن ذیل و یومنون بالغیب به تفصیل گفته شده است. که بین ایمان به غیب و ایمان به گذشتگان و ایمان به قیامت فرق است. منظور خیام هر غیبی نیست بلکه غیبی که هیچ گاه خود آن غیب ظهوری نمی یابد. بلکه ما همیشه با تجلیات آن سر و کار خواهیم داشت نه با خود غیب یا خاستگاه این تجلیات.
برای فهم این بخش از سخن خیام حتما به رابطه عین و ذهن و نیز بود و نمود و در آستانگی ما با واقعیت و حقیقت توجه شود.
ببخشید این بحث کمی دشوارتر شد. چون مساله و طرح خیام چندان ساده نبود.
چهار بیتی پانزدهم
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است.
عاشق زار در این جا یعنی عاشق لاغر و نحیف که به یک مشت پوست و استخوان بدل شده است. زار به معنای گریه و ناله هم می آید. از بس که در فراغ یار گریسته خود تبدیل به زار شده است. عاشق زار همان طبیبی است که در داستان اول؛ مولوی به زیبایی تصویرش می کند.
دید شخصی فاضلی پر مایهای
آفتابی درمیان سایهای
میرسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال
نگار به معنای نوشته است است. آن چه از نوشتن باقی است. اثر نگاشتن. نقش باقی مانده از نقاش. کنایه از محبوب و بتا و ماهتاب است.
برای درک بهتر سخن خیام باید خراسانی اندیشید. کلمات را با معنای خراسانی آن درک کرد و الا خیام خیار می خواهد و آن عزیز خربزه می آورد.
اجازه بدهید این شعر را رها کنیم. فقط باید آن را خواند و گریست. نمی دانم چرا نوبت به عشق که می رسد دست و پا می لرزد. فشارخون به زیر چهار و سه می رود. بهترین تصویر از نگارگری چون خیام از عشق و عاشقی و فراغ. البته حقیر چنین تصویری را قبول ندارد در جای خود به تفصیل گفته ام که معشوق در درون عاشق رخنه کرده و و با معشوق مدام همراه است. ولی در نگاه خیام گویا باور به فراغ بین عاشق و معشوق دارد. عشق و یا اثر عاشقانه باقی است ولی از معشوق خبری نیست. و چه رنج آور و جان سوز. این همان آتشی است که می گدازد.
برای فهم این چهار بیتی باید از قدرت بالای تصویر گردی برخوردار بود. خیام نه به عنوان شاعر بلکه به عنوان نقاش و فیلم ساز ظهور و بروز کرده است. دوستانی می توانند به ژرفای سخن خیام راه بیابند که دیواره صلب بتونی مدرن آپارتمانی را رها کند و به کنار چشمه و یا فرنگ راه بیابد که دختری کوزه در دست، می خواهد کوزه اش را از چشمه پر آب کند و خیام زیر سایه درخت نشسته و نظاره گر این گیسو پریش ابرو به هم پیوسته¬ی سرو قامت رخ هم چو ماهتاب است. خیام ریگی بر می دارد و به سمت چشمه پرتاب می کند. ریگ داخل آب می افتد و آب پشینگ می کند و بر رخساره¬ی نگار می پاشد. نگار زیر چشمی نگاهی می اندازد خیام ریگی دیگر به داخل آب و... و نگار با مشتی آب پاسخ ریگش را می دهد. و...
بعد از سالها خیام در کنج خلوت خود نشسته است. کوزه را که می بیند همه خاطرهایش دو باره زنده می شود. کوزه برای عاشق فقط کوزه نیست بلکه کوهی از زیست است. کوزه خاطره خوش دوره جوانی است. بهانه ای برای رد و بدل کردن دل دادگی ها بر سر چشمه و بین راه و...
کوزه برای حیات عاشقانه؛ نقش همان جام را برای مستان دارد. اما خیام نه به کوزه گر و نه به آن سیمین عذار کاری دارد بلکه این بار سراغ خود کوزه رفته است. کوزه را برای ما تصویرگری می کند. عرض کردم که می خواهد تلنگری به ما بزند تا نگاهمان را دگر کنیم. کوزه دنیایی از خاطره است.
این کوزه که تکیه به دیوار داده، همیشه چنین نبوده است؛ بلکه هم چون من، روزگاری عاشق زاری بوده است. عاشق لاغر و نحیفی که از او در غم فراغ یار چیزی جز مشتی پوست و استخوان باقی نمانده است. عاشقی که دل در گرو گیسوی پریش نگار و زیبا رویی داشته است. دستة کوزه را ببین. نه! نه! دو باره ببین! این دسته ای که تو روی کوزه می بینی! اگر چشمها را بشویی و جور دیگری ببینی! دستی است که روزگاری بر گردن سیمین عذاری بوده است. آن دستها و آن گرما را حس می کنی...
می دانید! همه درد و غمی که در این شعر وجود دارد این است که همه چیز فانی است الا عشق و خیام می گوید همان نیز... دیگر چه جای دل دادگی به غیر او. چه جای دل دادن به آنچه که لحظه¬ی دیگر نیست.
باید چون سنگ زیرین آسیاب پای حرف دل خیام نشست و گوش کرد.
حسن جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAFh5234GQY9qEzYVSA
- ۰ نظر
- ۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۴:۲۸