زیبا آفرین
فیلم سینمایی چند وقت قبل دیدم، یک آقایی کنار رودخانه، قصد خودکشی دارد...
خانمی رسید و او را از خودکشی نجات داد... صحنه های رمانتیک و جالبی داشت...
من هم تحت تاثیر فیلم، رفتم کنار رودخانه.
قصد پریدن کردم.
چشمهایم را بستم...
لحظات به کندی می گذشت.
از حرکت باز ایستاده بود.
با خود تکرار می کردم: بپرم! بپرم! بپرم!
هرچه صبر کردم
کسی نیامد دستم را بگیرد و بگوید: دنیا که به آخر نرسیده...
هرچه انتظار کشیدم
حتی یک نفر هم
سراغ من نیامد
تا حالم را بپرسد...
فقط چند کرکس در آسمان بی انتها در حال چرخیدن بودند....
گفتم شاید ساعت سعد نیست. الان ساعت نحس است. عصری بیایم و قصد خودکشی کنم...
و عصر تا غروب آماده پریدن شدم تا خود را در رودجاری غرق کنم...
ولی باز هم اتفاقی نیفتاد...
چند پرنده روی شاخه ها،
می خواندند و می رقصیدند.
آنها از درد و رنج من
گویا
شاد شاد بودند...
شاهد ماجرا شدند...
گفتم: شاید اشکال از زمان خودکشی نباشد؛ شاید مشکل ناشی از مکان خودکشی است.
بالکل رودخانه را عوض کردم....
و بازهم اتفاقی نیفتاد.
گفتم: شاید رودخانه هایی که رفته ام دور از آب و آبادانی است.
جای بهتر و پر رفت و آمدتری را برگزیدم.
در حاشیه جاده آسفالت،
جایی پر رفت و آمد،
به میله های حفاظ پل،
تکیه دادم.
با خودم گفتم:
مردان ایستاده می میرند،
چون درخت.
و با چشم باز،
جان می دهند؛
هم چون ستاره ها...
به رودخانه چشم دوختم. غرق تماشای کف رودخانه شدم:
سنگهای زیبا
هم چون مروارید
به گردن زیبا رویی
در زیر نور خورشید
چه باشکوه
می درخشید.
و ساقیان کمر باریک
با باده های پرشراب
از اشک دو جشمان من
رود را به خروش در آوردند
این همه شادمانی
برای مردن من ....
متوجه اطرافم شدم ...
انبوه جمعیت
مثل مور و ملخ،
ریخته بودند.
جای سوزن انداز نبود.
سر و صدایشان بگوشم می رسید:
بپر بپر! بپربپر!
همین را ترجیع بند ترانه خود کرده بودند و هلهله می کردند.
کف و سوت می زدند...
مشتاق تر از من
حتی به مرگ من.
و دلسوزتر از خود من
به من.
و اصرار و اصرار که بپر...
این مردم که شادی ندیده اند.
بگذار مرگ من
غبار غم
از چهره آنها بروبد...
در آن میان
دیدم که یکی
آرام آرام
به سوی من می آید.
نمی شناختمش.
یکی در قامت خیام.
ولی مرد نبود.
مرواریدهای درشتی به گردن داشت.
و کوزه ای در دست.
به من نزدیک و نزدیکتر شد.
دستم را گرفت و گفت:
از تندی زمانه
به تلخی مرگ پناه می بری.
گفتم نه: این حیاتی دوباره است:
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
قهقه مستانه ای زد و گفت:
تو
رها شده ای،
تا پرواز کنی.
و تو می خواهی خودت را
باز گرفتار کنی.
بازِگرفتار را چه حاصل
باز تا که پرواز کند باز است.
آن هم
در رودخانه ای که
هیچ آب ندارد...
هم چنان که دست در دست من داشت
مرا با خود می کشید.
و با صدای دلنشینی گفت:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
جمشیدی خراسانی
https://t.me/joinchat/AAAAAEpeRQ8uK71Mwex1Sg
- ۰ نظر
- ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۱۷